گذشته‌های بد

عجیب است. به هر نوشته‌ای از خاطراتم در گذشته می‌نگرم از آن رو می‌گیرم و می‌گریزم. تمام وجودم از گذشته‌ها تلخ می‌شود. باور نمی‌کنم این من بوده‌ام. یک جایی می‌خواندم این مذهبی‌ها مگر چقدر گناه کرده‌اند که مدام استغفار می‌کنند. پس از این پرسش در شب قدر چایش را نوشیده و به تاریکی نیمه‌خاموش شب خیره شده بود.

قرار نیست دیگران را تجزیه و تحلیل کنم. مگر چقدر عمر دارم؟ همین که بتوانم به حساب خودم برسم بس است. اما مگر قرار نبود ما در حدود نامحدود حرکت کنیم؟ پس کجاست؟ چقدر تو زرنگ بودی که من را با ادعای الوهیت به این کثافت‌خانه انداختی. چقدر همه‌چیز بد بود. ژرفا بد بود. اسنپ بد بود. بقالی بد بود. فروشگاه بد بود. فجازی بد بود. فرسنگ بد بود. فرهنگ بهتر بد نبود. سایت حضرات شاه‌آبادی خوب بود. بازی و اندیشه شکست بود. گاراژ مهابادی سخت بود. عزیز دلم. تو خیلی خوب بودی. تو جان منی. همه‌چیز خوب بود. بهتر از تو چیزی نبود.

ای معبود من! خدای باشکوه و معظم من! از تو ترسناک‌تر و مقتدرتر و دوست‌داشتنی‌تر نداشته‌ام. بیا امشب با هم نجوا کنیم. برگه‌های سررسیدهای من اغلب خمیر شده‌اند. خیلی با کلمات گریستم. آیا آن‌ها را ثبت کرده‌ای؟ آیا آن‌ها را عوض بیهودگی‌ام نشانده‌ای؟

صرفاً برای ثبت در تاریخی که روشن نیست خوانده می‌شود یا نه

اکنون که نیمه‌شب است و برخی قلندران نیز خفته‌اند، دیدهٔ من بیدار است و بی‌آنکه ستاره‌ای بشمارد، برای تلاطم این روزها دلش کمی تپش دارد. همه‌چیز مانندِ آنی که انسان می‌میرد و چیزها از برابرش به یک اشاره می‌گذرند و مزهٔ مرگ را می‌چشد، از پیش خاطرم می‌گذرد. از تمام رفتارهایم راضی‌ام. از جواب‌هایی که به کانایان ژرف دادم خشنودم. دلم بابت رفتن از این میهمان‌خانهٔ مهمان‌کشِ روزش تاریک قرص است.

تو می‌خواهی من چیزی نگویم و تمام حرف‌هایت را بپذیرم و بروم؟ چه حادثه‌ای از این خوش‌تر؟ اما من ساده نمی‌روم و رفتن من به این سادگی‌ها نیست. من از آنجا که کلمه در دست دارم و از آنجا که شما درک چندانی از توان واژه‌ها و روایت‌های صادق ندارید، این قافیه را برده‌ام. من که همیشه از تمام ساخت و پاخت‌ها کنجی را ترجیح داده‌ام، از روی بی‌عرضگی‌ام نبوده؛ بلکه هر چه هست را تنها در همین زاویه دیده‌ام و دیده‌ام از همین زوایا تیرهایی به لشکرها و جباران شلیک شده که هیچ سپر و مدافعی نتوانسته آنان را از گزندشان مصون بدارد.

بمانید با بی‌مبنایی و چندرنگی و خودفروشی و پروژه‌سازی. به من که مشتاق رفتنم، هدایایی از جنس ماندن نمی‌توانید بدهید. دو مسلح را هرگز نمی‌توان خلع سلاح کرد: دیوانه، شهید. البته که من هیچ‌کدام نیستم، چون از بیخ سلاحی در دست ندارم. دست‌های من بالاست و لب‌های من خندان. در پیش صاحب‌نظر ملکِ سلیمان باد است و سلیمان در نظر آنان کسی‌ست که از ملک آزاد است. هر قابی بر عکسم بزنی، از قاب بیرون می‌زنم. نقاش از عهدهٔ نقش‌زدنِ مولوی برنیامد. هر آن به شکلی دیگر می‌شد. اهل ریا و دروغند که همیشه در یک حالت باقی می‌مانند. مرداب‌های لجن‌مرده‌ای‌اند که تو می‌پنداری از ازل تا امروز در وجود او تلاطمی و شوری و تغیری پیش نیامده است.

با من چه می‌گویی؟ من که در عدم خانه کرده‌ام و بی‌رنگ و بی‌نشانم. چه دشوار است بی‌مرزی و بی‌کسی و بی‌پناهی. دشت دشت دشت. دشت‌هایی بی‌سو و بی‌مسئله و بی‌چون. من هم آدمم. من هم می‌خواهم آغوشی هیچ‌وار بگیردم. باور کن اباطیل نمی‌گویم مجید فیضیان. آخرین جرعهٔ جام تهی حاکی از ادراکات مگوی شاعران است. درست است شاعر اهل دروغ و غلو و اغراق است، ولی تو کجای جهانِ او را دریافته‌ای که این‌همه بی‌نظر از او می‌گذری؟

از من می‌گفتم؛ از من که رهاتر از باد است در آتش حادثه‌ها. حادثه‌ها مرا بسیار سوزاند، ولی من سالم‌تر از همیشه‌ام. چه کسی فکرش را می‌کرد من و تو تا اینجا بیاییم. روزی که تو را به جبر روزگار پشت سر نهادم، قلبم ایستاد. با قلبم بی‌آرتی‌های ولیعصر و پارک ساعی هم ایستاد. تنها متحرک هستی در آن آن آسفالت خیابان بود که جسمِ چند هزار تنیِ مرا می‌بلعید. انگار هنوز مانند گنج قارون فرومی‌روم. آن‌قدر فرورفتم که مرگ برادرم و درگذشت پسرم و تاراجِ مالم و فقدان کارم نیز مرا بیرون نیاورد.

از سویی می‌خواهم قهقهه هم بزنم. از شما چه پنهان. فرهنگ در کشور ما در آخرین نقاط ممکن خانه دارد. دین در انتهای عدم‌خانه‌ها سوسو می‌زند. تشیع چشمکی تار در دین می‌زند. امام جایگاهی دنی در تشیع اسلامی فرهنگ ما دارد. و من در این قهرستانِ ماده‌زده و معاش‌پرست و صورت‌طلب و اقتصادمحور دارم از امام حرف می‌زنم. بخندید ای کبک‌های خرامان. این پاداش قورباغه‌های جاری در خلاف آب است. و تو که در این حضیض‌سرای بی‌فرهنگی توهم برت داشته که در نقطه‌ای خفن از هستی در حال انجام خفن‌ترین کار جهانی.

بگذار آب‌ها از آسیاب بیفتند. آن وقت منم و کلمات. کجا می‌خواهی بگریزی؟ به خدا که پسر نوح خواهی شد.

.

.

نیمه‌های شب، سیزده خرداد هزار و چهار صد و سه

پیکرپرستان

۱۴۰۳
خرداد
چهارشنبه دوم

〰️ پیکرپرستان باز آمدند. من عهد کرده بودم سخنی نگویم، ولی در اطراف من برخی عزیزان کارهای غریبی می‌کنند. با سلول‌هایم درمی‌یابم چرا اخوان ثالث می‌گفت «دست بردار از این در وطنِ خویش غریب.» با تمامِ وجودم انگاری ادراک می‌کنم که چگونه می‌شود بر چیزی انگشت نهاد و بزرگش کرد و آن را در دهان کسی چرخاند و سرآخر برای همین سخن بر دارش کرد. نوشتن البته که چیزِ سودمندی‌ست و برای جماعتی که نمی‌خواند و نخوانده سخن می‌گوید و بیش از آن‌که عاقل باشد پیرو است، نوشتن البته که چیزِ سودمندی نیست. ولی خب من سال‌هاست از هر کدام از این‌ها اعراض کرده‌ام. خوشحال‌تر هم می‌شوم که مرا نخواهند و نخوانند و ندانند. ندانند که بخواهند مرا در صفی از صف‌های خود جا بدهند و سرآخر پشتِ تابوتم را بگیرند و گریان و خندان و غمناک و شاد درونِ گورم کنند. پیکرپرستان و سینه‌زنان برچسب‌های خوبی نیست.

🔇 من سکوت کرده‌ام و در کنجی برای خودم می‌نویسم. نه در میانِ میدان می‌رقصم و نه در مارپیچِ سکوت‌ها می‌افتم. آرامم چون می‌بینم زیرِ تابوتِ علی علیه‌السلام را علی علیه‌السلام گرفته است. هیچ‌وقت این‌همه خرسند نبوده‌ام که به ابتلای امام نیفتاده‌ام. بی سر و صدا و خاموش، در زمانۀ صف‌بندی‌ها، در صفِ خاموشان درونِ خودم زمزمه می‌کنم. مانندِ بیمارانِ اسکیزوفرنی با خویش سخن می‌گویم. چه شیرین است که نامش را هم بیماری نهاده‌اند. اصلاً چرا به کسی که غیرمعمول است دیوانه می‌گویند؟ دیو در او خانه کرده و اختیارِ عقلش را گرفته. عاقل نمی‌آید ساختارهای موجود را خراب کند. به فکرِ زندگی و زن و بچۀ خودش است و به خاطرِ چیزهای پیش پا افتاده و درست‌نشدنی خودش را از نان‌خوردن نمی‌اندازد. اسنپ درست است که خودش چاله‌ای پرنشدنی‌ست، اما تا فردا زنده می‌مانی، شاید!

🔴 کدام را بگویم و چگونه بگویم؟ از دیو بگویم که به قول فردوسی: «تو مَر دیو را مردمِ بد شناس.» چقدر زیباست که خدیو و خدا و دیو این‌همه به هم شبیهند. در تفسیر سورآبادی آمده است که در آغاز بر زمین دیوان بودند و چون آدم آمد به اطرف زمین پراکنده شدند. دین رسمی دینِ خداست و دینِ غیررسمی و بددینی دینِ دیوان. رستم با دیوان می‌جنگد و این دیوان تنها فرق‌شان با دین‌داران این بود که بددین بودند. بددینی هیچ مقبول نیست. حسین علیه‌السلام مصداقِ بددینی بود. او از دین خارج شده بود و امامانِ دین را قبول نداشت. بله. منِ سینه‌زن و پیکرپرست هم در غبارِ هولناکِ شبهه‌ها پشتِ حسین علیه‌السلام درنخواهم‌آمد.

⬅️ راه‌ها را بسته‌اند، هرچند این‌گونه به نظر می‌رسد که باز است. ابوسفیان نزدِ علی علیه‌السلام آمد و گفت برخیز تا دادت را از این خلاف‌کاران بستانیم. علی علیه‌السلام چه نیازی به مردم دارد؟ مشروعیتِ علی به علی‌بودنِ اوست و هر چه غیرِ علی‌ست نه شرعی‌ست، نه عقلی، نه الهی و نه وجودی. هر چه غیرِ علی‌ست عدمی هم نیست. عدم مُمِدِّ وجود است و این حرف‌ها را با دیوار نیز نمی‌توان گفت. دیوارها هم گوش دارند و هم چشم و هم داده‌محوری! شریعتی را در صحرای محشر سرگردان دیده‌اند. امتدادِ صفی را که ما پشتِ آنیم خدا کشیده است، نه من. اینجا من عدۀ زیادی را می‌شناسم که انا الحق گفته‌اند و هیچ نهاد و مسئولی آنان را مجازات نکرده. هنوز چاقوهایی اختراع نشده که دسته خودشان را ببرند.

💎 آرام باش برادر من. پیکرپرستان آمده‌اند تا بدونِ آن‌که به جان برسند، نعشِ عزیزی را بر دوش بگیرند و به خاک بسپارند. هر که فهمیدنی باشد یا نفهمیدنی، از این گذرگاه می‌گذرد و از جملۀ رفتگانِ این راهِ دراز، بازآمده‌ای نیست تا با ما راز بگوید، زیرا آن‌گونه که فردوسی می‌گوید از این راز جانِ تو آگاه نیست و بدین پرده اندر تو را راه نیست. تو نیز مردِ بددین بودی. عوضِ ناسزاگویی به ترکان، آنان را می‌ستودی تا در فقر و گمنامی مرگ را مزه نکنی. محمود غزنوی صدها شاعر را نواخت. چقدر بی‌عرضه بودی که صله‌ای به تو نداد. نشستی پای سرمایۀ دهقانی‌ات و تمامش کردی. مادرم همیشه می‌گوید پای کوه طلا هم بنشینی تمام می‌شود. این‌ها را روزگار با سیلی و تازیانه و فقر و بی‌آبرویی یادشان داده. در آغازِ دیوانِ حافظی که از محمدِ گلندام، دوست‌دار و نزدیکِ حافظ، به ما رسیده است، از جملۀ اوصافی که برای خواجه شمس‌الدین آورده «شهید سعید» است. آیا حافظ را نیز کشته‌اند؟ نه عزیزم. شهید در قرآن هم به معنای کشته‌شدگان نیست و منظورش گواه است. امروز آن‌قدر برای هر کسی که به هر طریقی از این دنیا می‌رود لفظِ شهید را استعمال کرده‌اند که ما می‌پنداریم قرآن نیز باید اصلاح شود. این گوشه‌ای از معنای «مَن دَخَلَ فی هذا الدِّینِ بالرِّجالِ أخرَجَهُ مِنهُ الرِّجالُ كما أدخَلُوهُ فیهِ» است؛ هر که به هوای اشخاص وارد این دین شود، اشخاصی هم او را از این دین خارج خواهند کرد، همان‌گونه که او را در آن وارد کرده بودند. شاید هم من اشتباه می‌کنم. نه! حتماً من اشتباه می‌کنم.

🔺 دریا دریا سخن و موج موج خاموشی و آرامش روحم را درگرفته و در این گوشۀ خاموشِ فراموش‌شده دوست دارم چنان رها باشم که بر مزارِ شهیدِ توس حاضر باشم و از او بپرسم آیا مأمون نیز به گردنش افتاد تو را از زهر بخوراند یا چیده بود تا در موقعی مناسب تو را از میان بردارد؟ ولی پیکرپرستان آمده‌اند و روی تابوتِ تو را مالال از گل کرده‌اند. بیا به من بگو «الإمام واحِدُ دَهرِهِ لا یُدانیهِ أحَدٌ و لا یٌعادِله عالِمٌ و لا یوجِد مِنهُ بَدَل و لا لَه مَثَل و لا نَظیر؛ مَخصوصٌ بِالفَضلِ كُلُّه مِن غَیرِ طَلَبٍ مِنهُ لَهُ و لا إكتِساب؛ بَل إختِصاصٌ مِنَ المُفَضَّلِ الوَهّاب؛ امام يگانۀ روزگار خويش است. هيچ‌كس نزديك به او نيست و هيچ عالمى همتاى او نيست و كسى يافت نمى‌شود كه جايگزين او باشد. مانند و همتايى ندارد. تنها اوست كه به همۀ فضائل الهى اختصاص يافته بى‌آنكه آن‌ها را تحصيل و كسب كند، بلكه اين فضائل ويژه، از سوى برترى‌بخش بسيار بخشنده است.» بیا. من فقط حرف می‌زنم. بیا دهان مرا گل بگیر. بیا از این حباب و از این توهم ما را بیرون کن.

✅ هنوز دهانِ من باز است و دستانم متحرک بر کلیدهای کلمات. چقدر این بودن خوب است. هنوز دهانِ مرا با پنبه نپوشانده‌اند و دستانِ مرا با طناب نبسته‌اند و شکلات‌پیچ در حفره‌ای از خاک ننهاده‌اند. حج نزدیک است و من دوست دارم در میانِ حاجیان باشم و ضجه بزنم و ابابصیر خوش و خرم رو به امام کند و بگوید شکر خدا چقدر حاجی فراوان شده است و چه نعره‌ها و عربده‌ها و هیاهوها بر هواست. چقدر این مردم حالِ خوشی دارند مولای من. چه شوری و چه غوغایی و چه عشقی و چه شوری امام عزیز من. چقدر عابد و ساجد و راکع و خداپرست. جانم به این مردمِ خداجو. و امام به‌نرمی بگوید: «ما اکثر الضجیج و اقل الحجیج؛ چقدر ضجه‌زننده زیاد است و حاجی کم است.» به من می‌گویند چرا این‌قدر ضدّحالی. من غلط بکنم ضدّحال باشم. شما حال‌تان را بکنید. من خاموشم. من دارم با امامم سخن می‌گویم. تقصیرِ ابوبصیر یا ابابصیر یا هر چه هست که نقل کرده امام از میانِ انگشتانش نشان داد این‌ها انسان هم نیستند، چه برسد به حاج؛ قلاده‌هایی از میمون و خوک‌اند که اطرافِ خانۀ خدا می‌چرخند و معدودی همچون نور در تاریکی می‌درخشند.

◀️ تقصیر ابن‌قولویه و شیخ مفید و کلینی و مجلسی و امثالِ این آقایان است که این کلمه‌ها را بر صفحاتی از کاغذپاره‌ها نوشته‌اند تا منِ دیوانه بخوانم‌شان و دیوانه‌تر شوم و به حکمِ «دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید» از این‌همه دیوانگیِ خودم به وجد بیایم. اصلاً تقصیرِ حج است که مقدمه‌ای برای دیدار با امام است. هیچ مگو عزیز من. باید نوشت. تنها در کتابخانه‌های کسانی مانندِ من است که کتاب‌هایی گاه در جنگِ با هم، به هم لم داده‌اند. بی‌رنگی اسیرِ رنگ شده و موسی با موسی در جنگ. باید نوشت. باید زیاد نوشت تا بی‌حوصله‌ها نخوانند و خودت بخوانی و خودت بخندی و خودت بمویی. دیوانه باش بیمارِ اسکیزوفرنیِ من.

خلود در خلأِ عدمی

چگونه می‌توان کسی را که در پی پیروزی نیست شکست داد؟ روز اولی که در دفتر بذری بودم، بی‌اعتنا به سؤال‌هایش گفتم دعواها زیاد است. کمی بعد فهمیدم نامه‌ام را امضاء نکرده. رفقا پیگیر شدند و گفتند فرزندش بیمار لاعلاج است و مغزش سر جایش نیست. امضاء کرد. گفته بود انگیزه کار کردن ندارد. درست گفته بود. من هنوز همانم. آن‌که بخواهد کاری کند راهش را خواهد یافت. بهانه‌ای پذیرفته نیست. به این نقطهٔ شب که می‌رسم می‌بینم هیچ چیزی در این هستی نمی‌خواهم. تنها می‌خواهم کلمه‌ای باشم که برابر اندوه عزیزانم تسلیتی باشد. جویای حقم، ولی می‌دانم حق مرا زائل خواهد کرد. نیامدم بر شما و بر هر کس و چیز دیگری برتری بیابم.

نه! دروغ است. من شیفتهٔ برتری و یکه‌بزن بودنم. دوست دارم همه مرا تأیید کنند و برابر دانش و ادراکم سرِ تسلیم فروبیاورند. وقتی از محمود عزیزم می‌باختم دستهٔ بازی را می‌شکستم. اگر وارد هیچ بازی و آوردگاهی نمی‌شوم، دلیلش احتمال باختن است. احتمال موفق‌نشدن است. ولی اکنون که می‌نویسم حال خوبی دارم. حالا که خودم را شرح می‌دهم می‌دانم این واقعیت است. سخت است همرنگ جماعت شدن. سخت است کار خود را از دست دادن. می‌ترسم باز با خودرو آوارهٔ خیابان‌ها بشوم. وگرنه در یک نقطهٔ من هم دغدغه‌ای نیست. دغدغه‌ام نوشتن است و این محصول زندگی من است. از میان مهارت‌های انسانی این تنها توانایی شکسته‌بستهٔ من است. تدریس هم بلدم، ولی وقتی برای آن نگذاشته‌ام. به جان نازکت قسم که فقط وقتی می‌خوانم و می‌نویسم احساس فایده می‌کنم.

من این احساس عجیب را نمی‌توانم با کسی در میان بگذارم. انگار می‌کنم در نوشتن به جانم وحی می‌شود. همه چیزهایی که برای شما و خودم در طول روز ارزشی دارد، در شب‌نویسی رنگ می‌بازد. سجاد می‌گفت سیاهه زیاد بنویس. من می‌دانم چیزی از میان نمی‌رود، ولی باز دنبال جاودانگی‌ام. جاودانگی بزرگ‌ترین قدرت ممکن است. برای من که شیفتهٔ برتری‌ام، هرچند ظاهرم این‌چنین نمی‌نماید، حدّ نامحدود برتری جاودانگی‌ست. خلود در خلأِ عدمی که سابق بر وجود است. من متعلق به همان بی‌تعلقی و نامتعلق‌خانه‌ام. به جان خودم که این‌ها اباطیل نیست. طفلی دیدم که هنگام خوردن ترشی می‌گفت ترسیدم. او هنوز از عهدهٔ تفکیک حالات اسفل وجودش برنمی‌آید. ما نیز هنگام روبرویی با احوالات عِلوی و برتر روحانی نمی‌توانیم آن‌ها را درست ادا کنیم. سخنی مجازگونه و کلی بر زبان می‌آوریم که ازایی در جهان محسوسات داشته باشد.

سخت دلتنگم از این زندان. باورم نمی‌شود چهار دهه در این زندان زیسته‌ام. کافی‌ست یا هنوز هم باید بنویسم؟ چقدر مشتاق نبودنم.

چند دقیقه قبل از جنگ

🔺 ژاپن با بمب اتمی از حرکت ایستاد و دست‌هایش را بالا گرفت. ابرقدرتیِ امریکا در جهان آغاز شد. چند تن هم این وسط مردند: ۲۲۰ هزار نفر جزغاله شدند. خاطرات و آرزوهای آنان چه شد؟ اهمیتی ندارد. چیزی را هم ننوشتی، غمگین نباش؛ همه‌اش ثبت می‌شود. چیزی از بین نمی‌رود. پس فرقی ندارد اکنون جنگی دربگیرد یا نه. بود و نبود ما بسته به یک نفس است که اگر پایین برود و بالا نیاید، تمام است. گاهی ساناز از لحظهٔ آخر محمدیوسف می‌گوید و غم دارد که چرا درست احیاءش نکردند. پس از تأملی می‌گوید اگر می‌ماند با همین وضع دشوار، چقدر برایش سخت‌تر می‌گذشت.

🔺 لابلای تاریخ دنبال چه می‌گردی؟ همه جایش خون ریخته و اعضای تکه‌تکهٔ کودکان و زنان و مردان. این خاک با تمام ویژگی‌های منحصربه‌فردش برای زندگی، برای زندگی مناسب نیست. من باید خیلی زودتر از این‌ها می‌رفتم، ولی گناهانم نگذاشت. اشراقی شگفت روحم را در چنبرهٔ خودش گرفته. انگار می‌کنم همه‌چیز برابرم گشوده و روشن است و هیچ سخنی اندازهٔ بیانش نیست. مهم نیست می‌میرم یا می‌مانم یا مصیبت می‌کشم یا دارا هستم یا ندار یا هزاران احتمال دیگر. مهم این است در این آن رویم به چه سویی‌ست و واکنشم برابر رویدادها چیست. پیشامدها مهم نیست، واکنش‌ها مهم است. این را باید در مهم‌ترین قسمت مغزم و نفسم و روحم فروکنم تا در دقیقهٔ جنگ پس نمانم و خطا نکنم. هیچ کاری در جهان از این دشوارتر نیست و هیچ کاری جز این سنجیده نخواهد شد.

عبور از بی‌اعتباری

✔️ روزگاری بود که من روز را می‌گذراندم که در شب بنویسم. یا در شب زیست کنم. و این چقدر برابر آن پیرمرد توضیح‌ندادنی و دشوار بود وقتی از رنج‌های سربازی برایش گفتم. آن شب در راه برگشت از مشهد، در قطار، با رنجیدگیِ ساده‌پندارانه‌ای نگاهم می‌کرد. تازه از بند سربازی رسته بودم. گفتم سربازی شب را از من گرفت؛ شب که من در پرستش او عمر گذاشتم.

✔️ آن‌سوتر سید علی قاضی طباطبایی می‌گفت اگر شب نبود، چه فرقی میان شنبه و یکشنبه بود؟ آن‌وقت دیگر می‌شد روز قیامت را دریافت. آن روز تنها یک روز است، چون شب ندارد. شب است که قسّامِ روزهاست، وگرنه تمامش از ازل تا ابد یک روز است و این روز هرگز تمام نمی‌شود. درست در همین نقطه است که می‌فهمی احدیت ذات چیست و چرا عدمِ نسبی و اشیاء عدمی وجود ندارند و وجودشان تنها برای اعتبارات است و بس.

✔️ پیرمرد از حرف من برداشتِ ولنگاری و لودگی می‌کرد و دقیقاً عاقل اندر سفیه نگاهم کرد و جدی‌ام نگرفت. چه چیز در این عالم جدی‌ست؟ آن‌چه ربطی به حقیقت داشته باشد. برای مردم چه چیز جدی‌ست؟ آن‌چه شبیه پول باشد یا قدرت یا خانه یا جایگاه اجتماعی یا هر چیزی که خیال‌شان را بابت فردا راحت کند. اینجا دیدیم که فردایی نیست و همه‌چیز به معنای اصیل کلمه همین امروز است. شیطان وعدۀ فردا می‌دهد که هرگز نخواهد آمد: امروز خوش باش، فردا درستش کن. امروز هرگز آغاز نشده و هرگز پایان نمی‌پذیرد، ولی فرصت به‌سرعت می‌گذرد؛ مانند ابر، مانند بوی خوشِ رفیقی در مترو که تلفنش زنگ خورد و از او پرسیدند آیا در فلان ایستگاهی؟

✔️ این‌گونه است که خدا سایه را می‌گستراند و باز جمعش می‌کند. ما صیّادِ سایه‌ایم، ولی ای کاش سایه ما را دریابد. آن‌وقت دیگر دنبال چیزی نیستیم که خلق نشده است: راحتی. آن‌وقت با شکم‌های سیر در پیِ دانش نخواهیم گشت. اندیشیدن به آن پیرمردِ خودفرهیخته‌پندار به صورتم چنگ می‌زند. کاری هم نمی‌شود کرد. من همیشه در ایضاحِ خودم گنگم. اینجا هم نمی‌توانم تصویر خود را بیابم. غبطه می‌برم به جماعتی که به یقین رسیده‌اند و مرا نیز می‌خواهند به یقین برسانند.

✔️ هیچ‌چیز موهوم‌تر از جهانی که ما در آن زندگی می‌کنیم نیست. هیچ ثباتی در آن نیست. از من طلبِ کوشش برای رفاه بیشتر می‌کنند. من اگر در پیِ رفاه بودم که این رشتۀ بی آب و نان را برنمی‌گزیدم. من طلا را هم خاکستر می‌کنم. طلا و نقره با آدم آمدند و ثابت هم شد از کانی‌های زمین نیستند. وقتی همه‌چیز از طلا باشد، چه خواهد ارزید؟ پس طلادوستان باید سراپای مرا از طلا بگیرند. عجیب است از کلمات من یأس و اندوه برداشت می‌کنند. چاره‌ای هم نیست. فعلاً باید زیست.

✔️ سعید حیدری از رسالۀ دکتری‌اش گزارشی نوشته بود با مضمون حذف مکان و زمان در زیست شهری. آن شب ساناز کوشید اثبات کند زندگی در فلان‌جای شهر آدم‌های نسبتاً بهتری را گردت تجمیع می‌کند و این موجب کم‌آزاری و آسایش بیشتر آدمی‌ست. همسایه‌های ما نتوانستند نخاله‌بازیِ همسایۀ پایینی‌مان را جمع کنند و خفه‌خون گرفتند و چپیدند در سوراخ‌شان. همین بی‌زمانی و بی‌مکانی و البته بی‌هویتیِ حاکم بر شهر را برایش گفتم. اگر شما جایی را می‌شناسید که آرامشش را خودخواهی و نقاب‌زنیِ باکلاسانش بر هم نمی‌زند، معرفی کنید. از بی‌هویتی هر چه بگویید کم گفته‌اید.

◀️ حتماً با املاء ظلم و جور فاصلۀ زیادی داریم. روز خوش و کیفِ کوک‌مان است. هنوز مانده تا همه برهنه شوند. مانده تا فرشتگان عذاب را نیز به لواط بخوانند. ذهن‌هایی که سیاست‌زده و غرق در جوّ هجمه‌های علیهِ خود و ایدئولوژی‌شان شده‌اند، مخاطبِ هیچ‌کدام از این واژگان نیستند. گرامی‌ترین نامه‌ها نامه‌هایی‌ست که به کسی نوشته نمی‌شود.

در بی‌مخاطبی

🔺 بی‌مخاطبی را دوست دارم. بی‌مناسبتی و رهایی و ننوشتن را. زمزمه‌های مرگ‌آور و بی‌انتها را. نفهمیده شدن و فهمیده‌نشدن را. سر تا پا مستم امشب. هیچ نمی‌خواهم. ساعت‌ها خواب. ساعت‌ها کتاب. ساعت‌ها عذاب. ساعت‌ها سکوت. با بنی‌بشری روی سخن ندارم. بغض در بغض در ملال. در ملال مزه‌های پوچ دنیا. در آن جلوه‌های پوک رسوایی. در آن پوچ‌های پوک که مرا بی‌خود و بی‌جهت مشغول کرده. من با این دنیا با آن دنیا با جهنم با بهشت با سعدا با اشقیا چه کار دارم؟ چه کسی مرا درخواهد یافت؟ چه چیزی مرا راضی خواهد کرد؟ چه دردها در میان در من. کدام کلمه مرا به من نشان خواهد داد؟

🔺 دردم می‌آید. دردم می‌آید که آن‌قدر دردم می‌آید که دردم به دم نمی‌آید. دردم می‌آید که فروی گنبد مینا یک دمِ محیی با من نمی‌آید. دردم می‌آید که نفسم درمی‌آید و شبیه قهقهه به اقصی‌نقاط حیات شیهه می‌کشد و هر وزنده‌ای او را باد می‌یابد. دردم می‌آید که دردم می‌آید. دردم می‌آید که شب می‌شود و صبح می‌شود و من حریق مخفی‌ام نهاده سر به خیابان‌های این ویران‌آباد. من دردمند مبتلایی بی‌بنا و بی‌هوده‌ام. من در تماشاخانهٔ دردمندی خود را به خود نیز نمایش نمی‌دهم. مسافر لحدم. ای احد! ای همیشه! ای ابد! در آغاز هیچ نبود. اشک بود. و من آن اشک بودم، پیش از آنکه هیچ باشد یا نباشد. در آغاز شب بود. و من در زلال تاریکی‌ها مدام خیس می‌شدم، مدام می‌چکیدم، مدام می‌باریدم، مدام رود می‌شدم، مدام موج می‌خوردم، مدام غرق می‌شدم، و مدام زنده می‌ماندم. زنده می‌ماندم تا از نه‌توی هیچ‌های آفرینش اشکی باشم به عقوبت کم‌نالگی پدر. سر به بیابان نهاده‌ام امشب. پی‌جوی پدر. آی پدر مهربان! روا نیست تو در بیابان و غولان در خیابان. روا نیست من یتیم و تو بی‌فرزند. ای امام ناله‌های من! ای مقتدای اشک‌آلود من! ای سرود من! ای بود من! دردم می‌آید که تو بی مأوا و خانه و کس، و ما در بسترهای نرم و مست شهوت‌های حیوانی. درد تمام روحم را می‌جود. درد انبار واژگانم را غارت می‌کند. دردم می‌آید که نمی‌دانم رو به کجا و از کدام درد به خود می‌پیچم. دردم می‌آید که به من با ترحم پول می‌دهند و من باروت جرقه‌خواه از درون به عظمت انفجارهای خورشیدی بی‌وقفه می‌ترکم. دردم می‌آید که هیچ پیگیر درمان نیستم. دردم می‌آید که جای خالی درد را می‌خواهم با مسکّن‌های فانی جاوید کنم. درد. درد.

🔻 بامداد، آفتاب را دیدم. و ترسیدم. فرشته‌ای از یسار اشاره کرد که: تمام. به بونِ خونین التماس کردم. مادر به سینه‌ام گرفت و اشکم داد. پدر را پسِ قفس التماس کردم. در جوی کوچه خود را نجس دیدم. شب بود و من بی‌دلیل بهانهٔ مزه گرفتم. هر ثانیه توبه می‌کنم و گویی نمی‌پذیرد. هر دقیقه بازمی‌گردم و در نمی‌گشاید. پابرهنه از بیم بیرون زدم. فرصت برداشتن دمپایی هم نداد. در من هزار مستوره کشف می‌شود. سنگ می‌خورم و از پله‌ها می‌غلتم. سکه‌ها خونبار شده‌اند. آه. بگذار ببوسمت. بگذار سینه‌ام بسوزد. من نفس داشتم تا آنجا که همه از نفس می‌افتادند.

بی‌مخاطبی را دوست دارم. ای فرصت کم!

.

.

.

یکشنبه۲اسفندنودوچهار

آدم‌کشی با کلمات

🔸 این جمله معروف و شاید تا حدی هم دست‌مالی‌شده و لمپن‌واره باشد که کلمات آدم می‌کشند؛ اما اگر کسی قیدِ این وضعیت را بزند و همتی بلند داشته باشد، می‌تواند با همین موضوع کتابی مفید و خواندنی بسازد. از ماجراهای تاریخی حول شخصیت‌های مهم بگیرید تا همین روزگار معاصر و زندگی روزمره ما. از آن‌سو هم معنای کشتن را از قتل فیزیکی می‌توان در نظر آورد تا قتل معنوی و بدنامی و امثالش.

🔸 ملایی برایم می‌گفت برای خواندن خطبه عقد به خانه‌ای رفته بود. آنجا مردی به خیال خودش روشنفکر، گفته بود چگونه با چند تا جمله این دو نامحرم با هم همسر می‌شوند و جواز آمیزش می‌گیرند. بعد هم هرهر و کرکر و تمسخر. ملای قصه هم دهانش را گشوده بود و چند کلمهٔ آب‌دار نثارش کرده بود. طرف که چپیده شد در قوطی، ملا گفته بود دیدی کلام مؤثر است؟

🔸 یکی از همکارانم وقتی دید چیزهایی از داستان‌ها و حکمت‌های ادبیات بارم هست، گفت تو داری اشتباه می‌کنی. ببین فلان استاد با همین قصه‌های یک‌دقیقه‌ای چقدر دنبال‌کننده و درآمد دارد. من که از محتوای مطالب آن عزیز باخبر بودم گفتم این کار برای مانند من دشوار نیست، ولی لگدپرانی کار نادرستی‌ست. سوءاستفاده از گسل‌های جامعه کارِ سودجویان است. به عدد آن دنبال‌کننده‌ها و بینندگان آن مطالب باید پاسخ‌گو باشد؛ که از این ابزار برای هدایت مردم بهره نگرفته و تنها جیبش را پر کرده.

🔸 کمی این‌سوتر، برای کلمات کسی همچون من، که ابداً در حساب هم نمی‌آید، بی‌دلیل در ملأ عام ناسزا راه می‌افتد. با همان کلماتی که می‌توان انسان‌ها را زنده کرد و به خداوند امیدوار، با لحن‌های ناگوار تیرهای زهرآلود روان می‌شود تا انسانی را بکشد. شگفتا که من متنفرم از لگدپرانی و باز متهم به همانم!

🔹البته که من واقفم به حقانیت راه امامانم و کژدانی دیگران مرا از این راه بازنمی‌دارد ان‌شاءعلی. شاید در همین مرگ است که زندگی تعبیه شده است. ما هر لحظه را می‌میریم و آنِ بعد زنده می‌شویم. بی‌خود نیست که در آن روز بر دهان‌ها مهر زده می‌شود و دست‌ها و پاها تکلم می‌کنند و شهادت می‌دهند. تو گواه باش که من نه از انسان‌ها، که از فهم‌ها به تو پناه آوردم. از همان فهم‌هاست که کلمه می‌تراود و درست بر قلب‌ها می‌نشیند. ما مدام در حال مزه‌کردنِ مرگیم. هر نفْسی ذائق مرگ است؛ مدام، بی‌وقفه. زادن به کلمه است و مردن به کلمه: کن فیکون.

غربت‌سرا

🔻 در پایان جلسه بانمک‌شان که به نقد و شکر گذشت، برگشت بهم گفت آقا، مثل این‌که شما راضی بودید و چیزی نگفتید. گفتم گفتنی‌ها گفته شد، کسی حرف می‌زند که امیدی به اصلاح دارد.

🔻 حدود سال‌های ۱۳۶۰ خورشیدی جلساتی با حضور استادان زبان و ادبیات فارسی برای یافتن راهی برای بهبود اوضاع زبان و ادبیات فارسی برگزار شد. یکی از آن ده استاد مهدی اخوان ثالث بود. صورت جلسه را که دیدم برایم جالب بود حرفی از او ثبت نشده. نمی‌دانم چرا. یعنی واقعاً هیچ حرفی نزده یا ز بسیاری گفتار خموش بوده؟ البته برای کسی که از اخوان شناختی دارد این ماجرا هیچ عجیب نیست.

🔻 بچه‌ها قبل از جلسهٔ نظربازی مدام شلنگ و تخته می‌انداختند که باید چنین و چنان شود. من ادعایی نداشتم و لبخندزنان کنجی سرم به زیر و دستانم آویزان بود. درست مانند میمونی که ظهر تابستان در جنگل استوایی تسلیم روزگار شده.

🔻 این‌که تقریباً همهٔ ما در وهم خودمان زندگی می‌کنیم و چیزها را با پیش‌داوری‌های مغز خودمان محک می‌زنیم، مرا در خلوتم آرام‌تر خواهد کرد. دکتر پاینده می‌گفت نویسنده غلط‌های ویرایشی متنش را نمی‌بیند، چون از روی کلمات می‌پرد. ما هم با قالب‌های ذهن خودمان کلمات دیگران را می‌خوانیم و زود شمشیر به دست می‌گیریم و مستانه می‌کوبیمش. مرا به جمعیت این جماعت عشقی نیست.

🔻 علی می‌گوید خب که چی؟ نمی‌شود نومیدانه کنجی نشست و کاری نکرد. کمی در باب عمل بی‌عملی برایش چیزهایی ول می‌دهم. آن ساموراییِ بامزه را تعریف می‌کنم که هنگام محاصره گفت بهترین کار این است که کاری نکنیم. چون می‌پنداشت هر کاری کار را بدتر خواهد کرد. به مهدی قزلی می‌گویم پس چه باید کرد؟ می‌گوید اصبروا و صابروا و رابطوا؛ شکیبایی و ارتباطات.

🔻 بله عزیز من. این‌گونه است. هر حزبی به آن‌چه نزد اوست خوش است. هر کس در جهان خود رستگار می‌شود و از جهان دیگری خبر نمی‌شود.

بندگی، شناخت، مهر و چیزهای دیگر

سخن دیشب ما از سلسلۀ موی تو بود دقیقاً تا دل شب. این است که اکنون آلودۀ خوابم و محتاج هزاران ساعت خوابیدن و نخوابیدن. ما یا باید مثل همیشه در پیِ اثباتِ خودمان باشیم یا به حق برسیم. این‌گونه است که انسان حق‌طلب تنهاست و تنهایی ویژگی حق است. نیل به مقام توحید و یگانگی از همین تنهایی‌ها می‌گذرد. و ناگهان می‌بینی راه از هر کسی خالی‌ست. هیچ‌کس نیست با وجود آن‌همه مدعی. واقع ماجرا این است که تو هم نیستی و در آن هستیِ تنها اتفاقاً تمامِ آن‌ها هم هستند. بودنِ ما و پیِ دیگران گشتنِ ما صحه‌ای بر مدعی‌بودنِ ما نیز هست. با بودن هیچ کاری نمی‌شود کرد.
این بار نه سلب و نه ایجاب. نه چیزهای دیگر. تنها و تنها تسلیم و پیروی. سر نهادن و بندگی. اما عبادت و معرفت شانه‌به‌شانۀ هم‌اند. عبادت و تعطیل نسبتی ندارند. چیزی در روزهای هفته خالی نیست. این دین جدیدهاست. او صمد است و همه‌جا از او پر است. انسان برای عبادت آفریده شده است. اگر معرفت را درنیابد، معبودش عوض می‌شود. آدمی پرستنده ساخته شده. مضافاً که چیزی از او الوهیت در اوست. این چیز او را به پرستش خود سوق می‌دهد و در گام‌های بعدی دیگران را نیز به پرستش خود فرامی‌خواند. فراخوانی به پرستش من شدت و ضعف دارد. برنتابیدنِ دیگران و نپذیرفتنِ سخنِ دیگران از همین می‌آید.
به هر حال آدمیزاده در هر دوره و جهانی می‌پرستد و اتفاقاً این پرستش همراه آیین و مناسک است. هنوز کسی نتوانسته جلوی پرستش و آیین‌گراییِ بشری را بگیرد. این آیین‌ها می‌تواند رنگ ادیان آسمانی به خود بگیرد یا بشری. چنین است که مسئله نه دین و مناسک است، نه پرستش؛ مسئله معرفت است. شناخت جهتِ پرستش را برمی‌گرداند. محتوای شناخت شاید سلبی باشد، ولی دلیل سلب توهم‌های ایجابی‌ست که ما را درگرفته. این درست است که ایجاب‌ها نیز مقدرِ همان غایتِ معرفت است. البته که معرفت دست‌نیافتنی‌ست و باز رنگ سلب به خود می‌گیرد. جهان چیزی بی‌معنی و وصف‌نشدنی نیست، مگر در آن محیطِ عدمی و لابشرطی.
آن‌چه برخی گفته‌اند در انتهای تمامِ دلایل باز می‌بینی دلیلی وجود ندارد، اشاره‌ای به همان نیست‌آبادِ وجود است. اتفاقاً می‌خواهم به استاد دانشگاه‌مان بگویم با وجود کشف بزرگی که از تعارض حکمای شاعر با متوقفان در عقل کرده‌ای، مرتبۀ برخی کلمات فرای آن چیزی‌ست که می‌فرمایید. حمله به حکمت تنها حمله به ایستاده در فلسفه و عقل نیست. روشن است که حجاب علم بزرگ‌ترین حجاب‌هاست. این‌ها را رها کن. من از عدم و منشأ وجود حرف می‌زنم. نهاده‌های جهان همه از آنجا می‌آید. خوش‌آمدها و بدآمدها و معاییر عقل و دل و جز این‌ها همه و همه صادر از همان‌جاست. دستور به حدیث‌گویی از مطرب و می و نجستنِ رازِ دهر در نظرِ شارحانِ جدیدِ حافظ نهایتاً تعریضی به مدعیانِ حکمت می‌تواند باشد. ما مدام باید خارهای راه را کنار بزنیم، هرچند این امکان نیز بسیار بالاست که خودمان خارِ این راهیم. خود حجابِ خودیم و باید از میان برخیزیم.
سخن این است که با معرفت می‌توان توقعی کرد و آن هم در نهایت با مهر و لطف است که می‌شود به مقصدی رسید و این مهر شامل کسی می‌شود که در پرتوِ مهر باشد و با حضور در این تشعشع خود را پذیرای آن کرده باشد و باز در نهایت آن‌چه کار می‌کند مهر است و ما از غایت آن چیزی نمی‌دانیم. به‌ویژه در این روزگار که انسان در قهقرای بی‌مهری می‌رود تا در اعماقِ بدونِ نورِ اقیانوس‌های ژرف نیست شود و روشن است که نیستی در کار نیست.

وقت ندانستن

من به اغلب پرسش‌هایی که حتی در مخیلهٔ جناب‌عالی نمی‌گذرد پاسخ داده‌ام. این حاصلِ عمری محاکمهٔ سنگ‌دلانهٔ خویش است. گاه خودم هم از این پاسخ‌گویی در شگفت می‌مانم. شاید دوم دبیرستان بودم که روبروی سینما پیوند، در انتظار اتوبوس اتابک، از خودم پرسیدم چه چیزی هست که من نمی‌دانم یا مسئله‌ای که بابت ندانستنش می‌توانم عذر بیاورم. مثلاً بگویم چون فلان موضوع را نمی‌دانستم، می‌توانم بی‌خیال از آن عبور کنم. تقریباً چیزی نبود که با خیال راحت بتوانم بگویم نمی‌دانم و بگریزم.

در گریز و فرارها و ناروایی‌های که شبانه‌روز با آن گلاویزم، شعر هرگز مرا رها نکرده. «جان گرگان و سگان هر یک جداست / متحد جان‌های شیران خداست.» چون هر قدر می‌نگرم جز گرگ و سگ چیزی نمی‌بینم، درمانده‌ام این شیرهای مولوی کیانند. اگر شیر خدا امیرمؤمنان علیه‌السلام باشد، جای عجب نیست این‌همه سگ و گرگ متفرق. اکنون چگونه از سگی و گرگیِ وجودم چشم بپوشم و شیر خدا و رستم دستان آرزو کنم؟

.

عزیز دلم! تمام هستی در توست. فقط دنبال توسعه خودت باش. توهم برت ندارد روزی با جان‌های شیران خدا متحد بشوی. می‌توانی به تمام زندگی این‌گونه بنگری؟ من برای تمام دردهای تو دوا دارم، اگر دردی هست.

امروز کجا رفتی؟

برای یافتن یک غار مناسب که شاید در آن هیچ یاری نباشد، تمام فاصله‌ها را رفتم و هنوز در حسرتم. اندوهم که چرا در چهار هزار گوشهٔ این آفرینش برای نمونه هم که شده، نقطه‌ای برای سکونت و تسلیت نساخته‌اند. شاید تنها چاره‌ای که برایم مانده راه‌اندازی رادیو اندوه باشد؛ رادیویی که در آن به الحان و واژگان و اطوار گوناگون از این اندوه غربت سوگواره سر بدهم تا شاید میان مویه‌های آن آشنایی بیابم و بگویم این همان غریبهٔ آشنای من است. دردا که نمی‌توانم خودم را بفریبم. صد سال بعد این شعر را خواهم سرود. الآن خیلی زود است. هنوز نوح کشتی را نساخته. هنوز ضحاک مغز جوانان را نخورده. هنوز خون چنگیز به جوش نیامده. فعلاً می‌شود در سایهٔ مرگی سبک که گرداگردمان را گرفته مرد.

عوضِ نقد شعر، می‌شود شاعر بود. هنوز رگ‌های شعرم در این مزرعهٔ ریشه‌خشک‌کن نخشکیده. امروز از من می‌پرسد در دانشگاه برای خودت چه افقی متصوری. آتش می‌گیرم و باز خاموش و خام و خندان می‌گویم هیچ. من نمی‌دانم این هیچ چه دارد که می‌خواهند نباشد. امیرمؤمنان علیه‌السلام همه را دک کرد. گفت بروید سراغ دیگران. ما هنوز سراغ دیگرانیم. هر روز می‌گوییم این بشود، حل می‌شود. از عقل می‌لافیم و طامات می‌بافیم. چه فرقی می‌کند چندین و چند آدم بمیرد تا آدمیانی زنده شوند؟

خروار خروار خروار خروار حرف و کلمه در من موج برمی‌دارد و از بسیاری گفتار خموش می‌شوم. آرام و سربه‌زیر و خندان می‌روم و می‌آیم. تو فکر کردی من می‌دانم کجا می‌روم و می‌آیم؟ اگر لحظه‌ای بدانیم هر چه بر ما رفته و خیال کردیم خودمان کردیم، کار ما نبوده و مقدر بوده، ذره‌ذرهٔ جان‌مان خاکستر می‌شود. امور چنان در چنبرهٔ تقدیر است که گاه چاره‌اندیشی به مرگ می‌انجامد. این چه عبارت خردسوزی از مولای متقیان است. چه هولناک است این هستی. آیا در این باره پژوهشی شده که اگر پیامبر اکرم به رسالت برانگیخته نمی‌شد، خودش دقیقاً چه می‌کرد؟ روایتی از او نقل می‌شود که اگر برانگیخته نمی‌شد، آن‌قدر به آسمان خیره می‌ماند تا خدا جانش را بستاند. ای کاش امروز می‌آمدم. ای کاش هیچ‌جا نمی‌رفتم.

آخرت زنده است؛ باقی مرگ‌اند.

🔺 تو یادت نمی‌آید، ولی من با همین یادها زندگی می‌کنم. راستی، قبلش بگویم تمام این‌ها بازی‌ست. آن‌چه زنده است و باقی‌ست آخرت است. من این‌ها را تذکری برای خودم می‌دانم. باقی‌اش هیچ محتوایی ندارد. این‌که دکتر دهقانیان عزیز بخواهد ایدهٔ ایران را پیش ببرد و از من هم بخواهد در حوزهٔ ادبیات کمک‌شان کنم بزرگ‌خطایی‌ست. هول رستاخیز مرا فلج کرده است برادر. بیمِ آن موشکافی‌های بی‌پایان و اخلاص‌هایی که برای من دور از دسترس است، توان هر کاری را از جانم می‌ستاند. چه باید کرد آقای دکتر؟ اگر من را بنشانی آن بالا که برای ایران آینده از موضع ادبیات سخن بگویم، دور از اطوارهای معمول آویزان فردوسی و نظامی می‌شوم. فردوسی راه نجات را در دین می‌بیند: تو را دانش دین رهاند درست. باقی را رها کن جان عزیزم. پتهٔ هر چیزی زده می‌شود. من کجا دارم می‌روم؟

🔺 بر بام بودم. همان‌جا که مادرم روی تکه‌ای کارتن، با حالتی نزار نماز استغاثه می‌خواند که محمودِ مرگِ مغزی بازگردد به آغوشش. من آن‌موقع که برای تلقین شانه‌های محمود را گرفته بودم و کلمات سیدامیر را به آوازی آشنا برایش زمزمه می‌کردم، اصلاً مادرم را نشناختم. گفتم این زن چادری کیست که بالای مزار میان این مردان روی صندلی نشسته و گویی مچاله شده؟ همان‌گونه که ساناز را نشناختم وقتی محمدیوسف را نهادم در خانهٔ ابدی‌اش. چقدر مداح دیروز در بهشت زهرا خوب بود. اول از همه چیز گفت برای متوفی صدقه جمع کنید و همین امروز پیش از غروب بدهید به مستحق. این‌ها حقیقت است. چیزهای دیگر مشتی بازی و کارهای بی سر و ته است. کجا می‌خواهی کاروانی را که کمالش به رفتن است در منزلی موقت نگاه داری؟ محمدیوسف آن‌ور جایش امن‌تر است. محمود آن‌سو آرام‌تر است. خودتان را رنجه نکنید. عوضِ ضجه و مویه برایشان خیرات کنید.

🔺 چه می‌گویم؟ چه می‌گویم؟ من خوشبخت‌ترین موجود جهانم. من زنده‌ام و فرصت دارم خدا را بپرستم و به حرفش گوش بسپارم. عزیزان من! این فرصت را از کف ندهید. مستانه بپرستیدش. هر کار خیر و هر ذکر نیکی که می‌توانید انجام بدهید. دریغ نکنید. زاهد پشیمان را ذوق باده خواهد کشت! زهد را کنار بگذارید. پشیمان می‌شوید. باده و جام مهیاست. خدایا، تو شاهد باش من با هر زبانی که توانستم و بتوانم از آخرت گفتم و خواهم گفت. هیچ‌کدام از ابنای بشر را در خواب غفلت مگذار. هر لحظه از تو برای همه‌شان آمرزش می‌طلبم. به فریاد خاموش ما رسیدگی کن، ای آن‌که «گر دم نزنی، زبان لالان داند.»

اموات نیازمندتر از زندگان‌اند؛ رهایشان نکنید.

سلامت در تفرد است. نه از این بابت که دورم شلوغ است، که نیست. نه از این بابت که از چیزی به تنگ آمده‌ام، که آمده‌ام. بیشتر شاید از این باب که مرغی سرکنده‌ام که در جستجوی هیچ چیزی نیستم و تنها برخی نیازها مرا از اینجا به آنجا می‌کشاند. از آن‌چه درونت می‌گذرد برای هیچ‌کسی نباید دری بگشایی و واژه‌ای بیرون بریزی. خاموش و فراموش و بی‌کنش به آن‌سوی هیچستان خیره بمانی تا نمانی.
نه از این بابت که این آفرینش بزرگ غایتی و هدفی ندارد، که دارد. بیشتر از این بابت انگاری که تو هنوز ندانسته‌ای چه‌ای و چرایی و تنها خبرهایی داری که هر کاری در اینجا تو را به چیزی در آن‌سو رهنمون می‌کند و باز نمی‌دانی چرا. درست مانند کودکی دبستانی که نمی‌داند این الفبا را چرا یاد می‌گیرد و جدول ضرب را چرا می‌آموزد و وقتی مانندِ من کمی کلمه و ریاضی و دروس دیگر را آموخت، برایش الفبا و اعداد بدیهی می‌شود. آدم‌هایی که این حروف را برای ما قرارداد کردند و این اعداد را ساختند و گفتند این نشانه یعنی یک و این نشانه یعنی دو و این حرف یعنی خ و این حرف یعنی ث، برای توحید قدمی برداشتند. مرا با این پریشانی و ویرانی رها کن. رسول ویرانی با شما سخنی ندارد.
علی جعفری می‌گوید نمی‌شود در ایتا ماند و نوشت، مردم جایی دیگرند. می‌گویم نمی‌خواهم در همین ایتا هم باشم. به حرفم درباره پنچرگیری صحرایی خیره می‌ماند. چند سال است مدرک دکترای تاریخ گرفته و به نظرم در حوزۀ خودش و در حوزه‌های اطرافش سواد و درک و انصاف قابل توجهی دارد. باورش سخت نیست چنین شخصیتی به من بگوید شغل آزاد سراغ نداری؟ در یک جناح نماندن و آزادگی‌اش اجازه نمی‌دهد در چارچوبی بگنجد.
ترس از خدا سیدمسعود را خلوت‌گزیده کرده. آن‌چه می‌گوید می‌خواهد مرضیّ خدا باشد. این‌ها نظرکرده‌هایند. یکه‌بزنِ محل اکنون در زیرزمینِ خانۀ پدری سکنی گزیده و زنش مدت‌هاست رهایش کرده و به خاطرِ بچه‌دارنشدن خودش را مقصر می‌داند. هر قدر هم سید گفته به گوشش نرفته. درس دین خوانده و جز به خدا و رسولش مایل به تفکری دیگر نیست.
دیشب کنارم محمدطه نشسته بود. قبل از آن‌که شام بیاید رفتم نماز عشا را بخوانم. محمدمهدی محمدطه را گرفت به سین‌جیمِ تحصیلات. قبلش از من پرسیده بود. گفتم رساله مانده تا مرجع تقلید بشوم و دفتر بزنم. خنده‌کنان گفت نانت برود در روغن. گفتم چه روغنی هم، از آن‌ها که در حلقوم می‌ریزند. محمدطه باز گفت هدف من کنکور نیست. محمدمهدی گفت هدف هیچ‌کس کنکور نیست، هدف همه پول است.
عجب! چقدر من احمقم. چون هدفم پول نیست سرگشته شده‌ام در این روزگار. ماهی‌هایی که خلاف جریان رود به سوی بالا شنا می‌کنند رنجور می‌شوند، ولی به هر حال می‌رسند؛ اما خس و خاشاکی که کناری در رودخانه گیر می‌افتند و دور خودشان می‌گردند، به‌راستی به هیچ‌کجا نمی‌رسند. نه مانند زباله‌های اهالی رودخانه به مصب دریا می‌ریزند و نه مانند خلاف‌گراها به سرچشمه‌های گوارای بالای رودخانه می‌رسند.
من چرا می‌نویسم؟ چرا ننویسم؟ دلم قل می‌زند و می‌گوید بگو ویرانی همه را ربوده. بگو چقدر بر مزارها می‌گردی و می‌مویی. بگو از لبخند آن طفلِ دختر که دیشب در آسانسورِ خانۀ خاله زهرا به ساناز لبخندی عاشقانه نثار کرد. قلبم از تماشای آن خندۀ بی‌تمنا از جا کنده شده. از دیشب خواب را از چشمانم ربوده. مستم کرده. از دست‌مالی‌شدن و حقارت کلمات عذرخواهی می‌کنم. بی‌گمان آن روزی که صادق هدایت واژۀ «اثیر» را به چنگ آورد و در کتابش روان کرد، می‌دانست آن هم روزی چنان پتیاره خواهد شد که خوانندۀ امروز را نگیرد. اما او و کسانی مانند او مگر برای چیزی غیر از سایۀ خود می‌نوشتند؟
من نه سوی او می‌روم و نه سوی دیگرکسان. من در گور خود خواهم خفت و پیش از خفتن در گور در اعمال خود غوطه خواهم خورد. همین الآن غوطه‌ور در کردار خودم هستم. آن‌قدر دراز و بی سر و ته خواهم نوشت که کسی رغبت نکند بخواندش و وزر و وبالش به گردۀ من بیفتد. یکی که خیلی اهل خدا و ذکر و کردار نیک و تقوا و درستی و راستی بود، پس از مرگش کنار جاده می‌نشست تا رهگذری فاتحه‌ای نثارشان کند. اگر در راه‌تان قبرستانی روستایی و کوچک و معمولی دیدید، حتماً بایستید. به میان قبرها بروید. دعایی کنید برای همۀ اموات و احیا.

ما مسئولیم برابر مردگان و زندگان. کمترین کارمان این است شرّمان به کسی نرسد. بعد از آن باید به آن‌ها خیر برسانیم. آدمیزاد سخت بی‌چیز است؛ بی‌چیزتر از طفلی که از بطن مادر بیرون می‌آید و هیچ‌گونه توانایی و قدرتی برای طلب چیزی ندارد. مردگان از لحاظ عمل ناتوان‌تر از همین نوزادند. حتی نمی‌توانند با شما حرف بزنند. به فریادشان برسید که به فریادتان رسیدگی شود. ناگهان در یک بیابان یا خیابان یا پارک یا حیاطْ پنج انگشت را بر زمین بگذارید و فاتحه بخوانید. بدانید همان‌جا پیکری مدفون شده. دیوارها نیز خالی از مردگان نیست. دیوار چین و تونل‌های جاده هراز و جدارهای کاخ‌های شاهان مردگانی در خود دارند. این‌همه شوخی و شنگی نکنید. ارواحِ آدمیان چشم‌انتظارند.
نشسته‌اند تا از مراحل آسمان‌ها بگذرند. آن‌قدر که مردگان فقیرند زندگان نیستند. نیازهای این جهان خوراکی و پوشاکی و خانه‌ای‌ست. آن‌چه در اینجا نکرده‌ای و بد کرده‌ای، در آن‌سو چگونه درست کنی؟ من نمی‌دانم چه می‌کنم و نمی‌دانم چه باید کرد، اما برایم روشن شده برای انسان‌هایی که از این کاروان‌سرای دو در رحلت کرده‌اند بسیار باید دعا کرد و کوشید. بسیار باید برایشان گرسنگان را اطعام کرد. بسیار باید خیرات داد و آن‌ها را دریافت. ما از خدا مهربان‌تر نیستیم. مهربانی‌هایی که ما در حق رفتگان و حاضران انجام می‌دهیم چیزی جز مهربانی خدا نیست. پس حقی هم برای منت‌گذاری نداریم. تنها این لطف در حق ما شده که خداوند ما را اسباب این کار کرده. می‌شد کسان دیگری اسباب این کار شوند. اگر ما نکنیم، خودمان را محروم کرده‌ایم.
نیت کنیم تمام اعمال خوب‌مان را تقدیم دیگرانی که از این دنیا رفته‌اند و نرفته‌اند و نیامده‌اند کنیم تا شاید جبرانی برای بدی‌هایمان باشد. قطعاً هیچ‌چیزی در این عالم از میان نمی‌رود و هزاران برابر آن به خودمان بازمی‌گردد. عمر کوتاه است و توشۀ ما بسیار اندک. در روزگاری که هدف همه پول است، ما ماهیانی باشیم که خلاف رودخانه سوی سرچشمۀ نورها و زیبایی‌ها و پاکی‌ها می‌روند. مرا چه شد که چنین مست آن‌جهان شده‌ام؟

در صلیب سلب

دلم می‌سوزد برای‌شان. حق هم دارند. از اندیشه‌ای مانند من چیزی بیرون نمی‌آید که بخواهند در بوق و کرنا و شیپور و ساکسیفون بکنند و سینه سپر کنند که ما فلان کردیم و فلان هستیم. خیلی تأسف‌آور و به قول فارسی‌پرستان شوربختی‌ست. این مرغِ سرکنده که هر روز در خون خودش غوطه می‌خورد و هر دم به مرگ نزدیک‌تر می‌شود هیچ نمی‌داند چه کار دارد می‌کند و چه کار باید بکند.

عزیزم. محمد بختیاری هم دلسوزی می‌کند. پیام داده که مقاومت کن و حرف گوش کن تا به‌زودی به بتا ببرمت. طرحش را هم فرستاده و منتظر تصویب است. اندوهینم و مدام زمزمه می‌کنم: نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد. غصه‌ام می‌شود که شاید پیش او هم شرمنده شوم و کاری در آنجا هم نکنم. حامد جعفری را می‌بینم که شیفتهٔ تدریس است و شاگردانش به خاطر او مدرسه را ترک نکرده‌اند.

همه غرق‌اند در کارهای خوب‌شان و من نمی‌دانم چرا در هیچ چارچوبی قرار نمی‌گیرم. سائقهٔ استعلا را اول‌بار سهیل یادم داد و هنوز رهایم نمی‌کند. دستم نرفت که حتی آزمون دبیری را ثبت نام کنم. قرآن را باز کردم گفت لا تخف. گفتم من که نترسیدم، فقط بی‌چاره شدم. محدث نوری جلویم رژه رفت. شن‌های طبس خنده‌زنان اطراف میگ‌های روسی ویراژ دادند. همه من را به سکوت دستور دادند.

اگر من این‌همه حرف نداشتم، این‌همه دستور به خفه‌کارکردن معنایی نداشت. آن‌وقت علی جعفری نمی‌نشست روبرویم و بگوید اشتباه می‌کنی نمی‌نشینی حکایت‌ها را بازگو کنی تا هم انتقاد مناصب باشد هم ازدیاد مخاطب. و من بنالم که به ازای هر حرف و شنونده‌ای من را آن‌سو نگاه خواهند داشت.

بین راهی

نمی‌خواهی بروی بخوابی؟ فردا باید بروی سرِ کار. سرِ کاری که اذیت نیستی، ولی پوچیِ بزرگی در او می‌بینی. نهایتاً یک جشنواره ادبی یا مدرسهٔ خلاق ادبیات راه بینداز و عنانش را بده به خانه شعر و ادبیات. بعد در همین بی‌جهتی غوطه بخور و راه بیابان بگیر.

برگشتنی به این فکر می‌کردم که جدا از تعویض روغنی و پنچرگیری وسط بیابان، می‌شود دستشویی هم زد و با درآمدش زندگی کرد. یک دستشویی وسط راهی با یک مغازه بقالی یا پنچرگیری یا مکانیکی کنارش. بابا را هم ببرم کنارم. مدرک دکتری‌ام را هم قاب می‌کنم می‌زنم ورودیِ سرویس بهداشتی. مردم خیلی دعا می‌کنند. فقط مجوزش خیلی آب می‌خورد. پولم کجا بود؟ زنم نمی‌آید چنین جایی.

ای عمر. ای عمر. من چه خیالاتی دارم. جامعه کبیره را چه کنم پس؟ من با کسی دعوا ندارم. فلان کلمه غلط است، درست است، فلان است. به من چه؟ مگر قرار است در قیامت درباره این‌ها از من سؤال کنند؟ تعلقات فریبت ندهد. عزیز دل من، این‌ها دست‌شان را داده‌اند به هم تا تو مطیع و عابد و فقیر خدا باشی. نکند این فرصت را از دست بدهی.

می‌دانم سینه‌ات قل می‌خورد. می‌دانم سرِ سخن با کسی نداری. معمولاً وقتی حقیقت عالم سر به بیابان بگذارد، باقی چیزها هم میل به بیابان خواهد کرد. با بزک دوزک کردن کار خراب‌تر می‌شود. عزیزان من، دلبرانم، جان‌های عزیز من، شما قرار نیست حقیقتی را که در باطن خفته ظاهر سازید. خواهشمندم توهم برتان ندارد.

نه، نه، نه. قرار نیست دعوا راه بیندازم. فراموشش کنید. قطعاً من اشتباه می‌کنم. من از آغوش دریا تا خشکیِ مرگ‌بارِ این شهرِ تشنه و تب‌دار با سینه‌ای سوزان آمدم. مردم چرا به مشهد می‌آیند؟ من فقط با سوزش جگرم می‌روم و با التهاب روحم بازمی‌گردم. واقعاً دیوانه‌ام.

واقعاً می‌خواهم کله‌ام را از دستِ خادمِ چای‌خانه بِکنم. می‌گوید شهرداری مشهد گِله‌مند است که فلان‌قدر یارانه حمل و نقل عمومی می‌دهد. همین خادم که کارمند بانکی در مشهد است انگار نمی‌تواند دریابد که اگر امام رضا سلام‌الله‌علیه اینجا مدفون نمی‌شد، مشهد شهری بود نهایتاً در حد بیرجند و بجنورد. بانک و شهرداری و هتل و مغازه و پاساژهایش هم در همان اندازه. این بشر چرا این‌همه ناسپاس است؟ بیا کلهٔ من را جدا کن. خدا می‌داند هیچ شب و روزی از سوداهای این سرِ دم‌کرده آرام ندارم. ولی خیلی آرامم. آرام در طوفان. طوفان هنوز نیامده. هنوز روزِ خوش‌مان است. من می‌خواهم بروم. از همه‌جا بروم. از همه‌جا. به؟ نمی‌دانم.

به جز غمت که مرا سخت شاد می‌دارد

دیگران برای من، برای روح خودخو و خودخواه من، چه عایدی دارند؟ عیب‌های من از شماره بیرون است و واژگانم از شدت ازدحامْ همه خموشی گزیده‌اند. شرط آن باشد که آهسته در هیچِ خود فرو روی و همه را به عدم بسپاری. بگویی: «دیدار به عدم» و شهوت‌ها و وهم‌ها و غضب‌ها را به بر بکشی و خانه در تیهِ آه بسازی.

نه دلخوش به مهر و نه دل‌خون ز کین؛ همین باش، آری، همین و همین. به دریا مگو گر تو طوفان شوی، مپندار ویرانهٔ جان شوی. که دریا خود از جان‌ستان جان گرفت؛ پس از غرق نوح عالمی جان گرفت.

.

دوشنبه پنجم آبان نودوشش

چیزها و نه‌چیزها

🔺 آدمی‌زاد در کشور ما دنبال چه است؟ چه چیزی فراهم شود تا دیگر نِکّ و نال نکند؟ این پرسشی‌ست که اساسِ خطاها در نگاه جدید به انسان است. این‌که انسان دنبال چیست، جدا از این‌که نگاه عمومی و ماشینی به تمام انسان‌ها تا چه اندازه خطاست، کاستن از خودِ انسان است. انسان‌شناسان چه ابعادی برای بشر قائل شده‌اند؟ آن‌چه ادیان و مذاهب و فرق در مورد آدمی می‌گویند با چیزی که دانش تجربی و عینی به آن قائل است چقدر قابل استناد است؟ به نظر می‌رسد ستیزی آشکار، با غلبۀ عینیت، میان برداشت‌های عینی و ذهنی از انسان دیده می‌شود. ما چاره‌ای نداریم که بپذیریم هنوز هم با گذشت چند صد سال از روزگار روشنگری، هنوز هم انسان بیش از آن‌که معنا دیده شود، جسم دیده می‌شود؛ بیش از آن‌که مسافر گماشته شود، ساکن قلمداد می‌شود. و بر خلاف تمام طبیعتی که تمامِ هستی را در خود گرفته و به‌وضوح از مرگِ انسان پس از زاده‌شدنش سخن می‌گوید، او را عامل و محور و مؤثر و خالق جهان قلمداد می‌کنیم.

🔺 ستیزی که از سرِ توهم درمی‌گیرد، سرانجامً رهایی در وهم می‌آورد. این انسانی که بی‌رنگی را رنگین دیده و رنگین‌کمان را متفرق و منفک از هم پنداشته، هرگز نمی‌تواند بدون مرز زیست کند. برای او خانه باید در داشته باشد و دیوار. او مدام متکثرتر و متفردتر می‌شود و خدایانی از جنس رئیس و پول و شهوت و شهرت برای خود اتخاذ می‌کند. او باید دیده شود و این ذات اوست، اما این دیده‌شدن در جای مناسب خود ابراز نمی‌شود. در کیهانی که مدام در افول و فنا قُل می‌خورد، چگونه می‌توان خود را به فانیان و نابودشوندگان ابراز کرد؟

🔺 جهانِ مدرنِ امروز بیرون‌زدۀ شرکی متوهمانه است که انسان از دیرباز بر دوش خود حمل می‌کرده. و چون هیچ سازواری با جوّ جهان ندارد، لاجرم درِ نابودی خواهد زد. عزیزان من در معرفت غلت می‌زنند و طالبِ دُرّ معرفت از دریایی وهم‌آلودند. اگر امروز زردشت و دیگر رسولان زنده بودند، به کدام قبله نماز می‌کردند و با کدام خدا مناجات می‌کردند؟ انسانِ جداشده از طبیعت، طبیعت را نه مادر و اساسِ خویش، که طعمه و دشمنِ خود گرفته است. او شاخۀ درخت را بالِ فرشته نمی‌داند. او دیگر نیازمند خورشید و ماه و دریا و دیگران نیست. او دیگر عامل و محور و خدای جهان است. تعیین می‌کند کِی باید به دنیا آمد، چگونه باید زیست، ولی هنوز نمی‌داند چگونه می‌توان نمرد. این نقص را با انتقال قبرستان به خارج از شهر جبران کرده. برنامۀ دین به درد زندگی‌اش نمی‌خورد. دین او را از وهمش پایین می‌آورد. دین می‌گوید مطیع باش. دین می‌گوید تو اگر مطیع من باشی، همه چیز مطیع تو خواهد بود. انسان در خود الوهیتی دارد و نمی‌پذیرد حرف کسی غیر خود را بپذیرد. چگونه می‌شود بدونِ داشتنِ الوهیت در خود، انتظارِ گفت لا اله الا الله داشت؟

🔺 انسانِ پشت‌کرده به حقیقتً این‌همه آثار حقیقی عالم را نمی‌بیند. می‌نشیند برای خودش برنامه می‌ریزد، نظام می‌سازد و می‌خواهد جهان را اداره کند. بر انسان‌ها بپا و دوربین می‌گمارد. تک‌تک انسان‌ها را رصد می‌کند. نیازهایشان را طبقه‌بندی می‌کند و بر اساس ضعف‌ها و قوت‌هایشان از آن‌ها بهره می‌برد. می‌بیند شما شکلات دوست داری، با آن اغوایت می‌کند. می‌بیند موسیقی را می‌شناسی، با همان فریبت می‌دهد. این انسان تنها در پیِ ادارۀ توست تا به انضباط اجتماعی‌اش آسیبی وارد نکنی. چیزی نباید خارج از فرمان و خواست او باشد. او می‌خواهد خدایی کند و به حکمرانیِ داده‌محور روی می‌آورد. این حکمرانِ داده‌محورِ انضباط‌پرست ممکن است نماز هم بخواند و به معتقدات دینی پایبند باشد؛ اما قائل است در زمانی که ارادۀ برتر از او میل به ظهور ندارد هم می‌توان حاکمیتی خدایی ایجاد کرد.

🔺دعوا بر سرِ همین دو کلمه است: سَلب، ایجاب. خیلی خیلی خودمانی بخواهیم سر همش کنیم، می‌گوییم سلب مطیع است و ایجاب مطاع. سلب مقید است و ایجاب بی‌قید. سلب ابژه است و ایجاب سوبژه. سلب جویا و پذیرندۀ حقیقت است و ایجاب عامل و برسازندۀ حقیقت. سلب وحدت در عالم را می‌پذیرد و برابرش سر فرود می‌آورد و به پرستش و اطاعت از آن مشغول است؛ ایجاب هر خودی را خدا می‌شمارد و قس علی هذا. این تمامِ ماجرای ما آدمیان است. راه‌ها روشن و غایت‌ها واضح و گویاست. ما گرفتارِ ایجابیم و در روزگارِ ایجاب سخن‌گفتن از سلب گناهی بی‌اندازه بزرگ است. در زمانی که افراد اندازۀ دنبال‌کننده‌ها و بیننده‌های مجازی‌شان شناخته و دیده می‌شوند، سخن از شهرت‌گریزی چقدر می‌تواند احمقانه باشد. در زمانه‌ای که هر کسی برای خودش بنگاهِ سخن‌پراکنی ساخته و هر نااستادی کرسی و منبر و شبکه دارد، توصیه به لال‌مونی و خفه کار کردن البته که عمق حمق است. اینجا که مسابقه بر سرِ مسکن و آلاف و الوف و خودروی چنین و چنان همه را ربوده، روشن است چقدر حمارگونگی‌ست در گرسنگی‌بودنِ علم و هزاران همچو این.

🔺 هیچ نمی‌توان گفت. من هم به لکنت افتاده‌ام. در کنجِ خانه نیز کنجی نیست. یوسف از زندان به هم‌بندهایش بانگ زد ارباب متفرق بهتر است یا خدای تکِ چیره؟ چه کسی می‌تواند چنین خدایی را بپذیرد وقتی ارباب متفرق کم و بیش نیازهایش را برآورده می‌سازند؟ ما حتی عینی هم نیستیم. عینیت با شفافیتِ میلیاردی نعره می‌زند: تو همیشه موفق نیستی، ارادۀ تو همواره برتر نیست، تو می‌میری. و من می‌آیم دورِ خودم حصار می‌کشم و خانه‌ها را می‌چسبانم به هم و شهر می‌سازم تا فریادهای رسای صحراها را نشنوم. هیچ نمی‌توان گفت. ما هنوز غایتِ انسانِ مدرن را با چشم ندیده‌ایم و نمی‌توانیم به انسان کامل ایمان بیاوریم. بنشینید و تماشا کنید. چقدر پیش از ما این‌ها را آزموده‌اند، این هم رویش. سگ خورد!

دشوارتر از دشوارها

ناگهان می‌بینی هیچ حرفی با هیچ کسی نداری؛ هیچ کاری با هیچ کسی نداری. می‌بینی با تو و بی‌تو جهان را هیچ ککی نمی‌گزد؛ با جهان و بی‌جهان هیچ ککی تو را نمی‌گزد. چرا لب بگشایی؟ اگر لب بگشایی، درونت از اندوه و نوشتن و معنا خالی می‌شود. دشواریِ ادراکِ آدم‌ها تو را مدام لال‌تر می‌کند. یادت باشد تا می‌توانی کسی را نبین. دیدار تو را محصور می‌کند. دیدار نمی‌گذارد آنی باشی که عمری برایش خون دل خورده‌ای. ناگهان می‌شکنی. ناگهان به غفلتی، خسارتی می‌خوری که گاهی جبران‌ناپذیر است. بر دلتنگی‌ات چیره شو و بر اژدهای اظهار فضل پیروز شو. باور کن با خاموشی تو جهان به نتایجی بهتر از یافته‌های مغزت می‌رسد. یادت باشد کتاب‌ها برای خلوت‌های جذاب توست؛ کلمات مهیای جملات دلربای توست. بیرونِ این در انسان‌ها غرق در معادله‌های خبط‌اند. که گفته باید میان مردم زیست؟ این گزاره همیشگی و ابدی نیست. کنار آتش به آوینا می‌گویم ان‌شاءالله جهنم. وحشت کودکانه‌ای می‌گیرد. سید سرمی‌رسد: جهنم هم راه‌مان نمی‌دهند، اختلاس‌گران نمی‌گذارند. در جهنم هم جایی نداریم. دردی بزرگ‌تر از غربت هم هست؟ جایی‌نداشتن. در صفی نبودن. سیاسان همیشه عاشق سیم‌خارداربازی‌اند. پروردگار دیوار و خط و صف‌اند. من مدام و مدام خودم را منفک‌تر می‌بینم. هی آب سرد بر هیکلم ریخته می‌شود و باز آدم نمی‌شوم. ما دقیقاً همین الآن مانند آن روباهِ بچه‌به‌دهانیم. می‌دویم از این سوراخ به آن روزن. و هیچ ملجئی و مکمنی و کنامی نیست. گاهی ابتدای فیلم نوح علیه‌السلام را در ذهنم مرور می‌کنم. در صحرا و کوه. گریزان از دشمنان. ما اکنون حالی بهتر داریم؟ بدتر است حال ما. به خدا که نای بسط و شرح ندارم، وگرنه قطعاً می‌گفتم و سوگند می‌خوردم ما مثل شکاری بی‌چاره گیر افتاده‌ایم. و به جان خودت این گیرافتادن از دایرهٔ اقتصاد و فرهنگ و تمدن و روانشناسی و هزار حیطهٔ دیگر فراتر رفته. توش و توان کلمه‌تراوی را از جانم گرفته. وای که چقدر حرف ندارم. وای که چقدر نمی‌توانم.

در کارخانه‌ای که ندانند قدر کار

چه اشکالی دارد؟ می‌شود دغدغه‌ای هم نداشت. و بی‌عنایت به ترشح هورمون خواب، بیدار ماند. عین صائب که می‌گفت در کارخانه‌ای که ندانند قدر کار، از کار هر که دست کشد کاردان‌تر است. من که می‌خواستم عالمی چیز بنویسم و کار کنم. یاد سرمای بالایی‌ها افتادم و یخ زدم. آن‌قدر منجمد شدم که بی‌حال از همهٔ واژه‌ها گریختم. کسی این متن را خواهد خواند و بر هر جمله‌اش توقف خواهد کرد؟ چه انتظارهایی داری. تو گم شده‌ای و گمگشتگی سرانجام همه‌مان است. مضافاً که همین‌ها که منتظری تو را بخوانند در سال ۱۵۰۲ خورشیدی کجایند؟

با تمام تبلیغات و فحش‌هایی که به جمهوری اسلامی می‌دهند، من فحش‌کار نیستم. باور کنید نیامده‌ام ناسزا به ریز و درشت نظام بدهم. ابداً اطلاعی از جزئیات امور ندارم. چیزی مرا رنجانده و آن هم ناشی از انتظار خودم است. منتظر بودم اندازهٔ بند انگشتی تنها و تنها به حرفم گوش بدهند. تا آمدم سخنی بگویم راحت گفتند خفه شو😊. قدیم‌ها سید مسعود می‌گفت برنامه نداشته باشی، برایت برنامه می‌ریزند. وقتی واقعیت را دیدم، دیدم در برنامه‌ات مزاج تخلیه می‌کنند. این‌که بهتر است. رهایشان کن. در کمال آرامش بنشین کنجی و در جهانی که زیست کرده‌ای بنویس. حالا هم خوش بخواب ای افق تیره که من بیدارم😴.

چیزهایی از چیزی

هرچند در قلب من، در نه‌توی ذاتِ نمی‌دانمی‌ام، در خانهٔ روحم، در جانِ مغبّرم، در کشاکش پایان‌ناپذیر خونابه‌های وجودم، جز اندوه چیزی ساکن و کسی سلطان نیست، حتی اگر هزاران انسان و فرشته و ولی و نبی و وصی با کرور کرور نقد و سیم و زر مرا بنوازند، باز می‌بینم دلیلی زمینی و حکومتی و سپنجی برای اعماق این اندوه نمی‌یابم. انگار و پنداری یک نیروی مرموز در آن‌سوی کیهان از میان میلیاردها بشرِ مرده و زنده من را برای اندوهی دگرگون‌تر از دگران برگزیده و برداشته و انباشته و رها کرده تا از این بی‌چارگی رنج بکشم. و رنج را هم در من آن‌قدر گوارا ساخته که نمی‌توانم از او دل بردارم. چقدر دوست دارم نمیرم و سرچشمهٔ اندوهم را دریابم. شاید نداشتن‌ها و فقدان‌ها و نشدن‌ها مرا اندوهین کند، اما راست نیست؛ چون داشتن‌ها و کسب‌ها و شدن‌ها شادی نمی‌دهدم. هر عُلُوّی به‌آنی برایم رنگ می‌بازد. چقدر غبطه‌برانگیزند این جماعتی که برای کسب و کار و زندگی و آینده‌شان برنامه دارند. چقدر جذاب‌اند خلقی که بر سر موضوعی بحث می‌کنند و اختلاف نظر دارند و به نتایجی می‌رسند. چه اندازه سادگی یک پدر یا یک مادر هنگام تگاپو برای تأمین هستی فرزندشان خواستنی‌ست. این‌همه محرومیت چطور در من خانه کرد؟ سرگردانی و سراسیمگی و بی‌خانگی و بی‌مرکزی مرا رها نمی‌کند. سهیل سال‌ها پیش سرعنوان نشریهٔ دانشگاه‌شان را نهاده بود «ناله از بی‌لانگی». امروز محسن احمدی می‌گوید مجید کجا و این مجموعه کجا؟ من هم شعر ابوالفضل زرویی نصرآباد را به مددش فرستادم: دعوا سرِ یه لقمه نونه مشتی! خوب نیست همه چیز را برهنه ببینی. کمی فریب، کمی خیال، کمی دروغ برای مانند همه زیستن واجب است. وقتی نتوانی پشت هیچ صفی قرار بگیری و ذیل هیچ گونه‌ای بگنجی و نشود با سازی برقصی. کجا رفتی؟ علی اسکندری می‌گفت ناگهان ترسناک می‌شوی. نه! چرا باید از برهنگی این زوال ترسید؟ مگر همهٔ ما به جهنم نمی‌رویم؟ من هنوز هم وقتی از شابدلعظیم می‌پیچم در بزرگراه امام علی علیه‌السلام، آن جوان زنده در گورِ کفن‌پاره می‌آید جلوی چشمم. این زخم را علی کرمی زد. از هر همنشینی زخمی یادگاری دارم. موقع عودِ اندوه شروع به خاراندن‌شان می‌کنم تا بیشتر برنجم.

چیز خاصی نیست

چیز خاصی نیست. فقط خوابم نمی‌آید. فقط دلم عجیب تنگ است. هیچ چیزی هم رافع تنگ‌دلی نیست. گاهی می‌گویم یعنی اگر این سر بریده شود، همه چیز درست می‌شود؟ نمی‌توانم به کسی نه بگویم. نمی‌توانم غلط بگیرم. خودم پر از غلطم. پول‌ها نیامده در حال رفتن‌اند. من هیچ چیزی ندارم. این اثر گناه است که فقر مرا می‌درد یا عنایت الهی؟ هیچ‌کس نمی‌داند. همه می‌دانند من چیز خاصی نیستم، ولی مهم این است که در نظر خدا چه هستم. از عمل ملولم. نه راغب به طبیعتم، نه شایق به کتاب و صحبت. نه میل خلوت دارم، نه تاب دیدار. یک هیچ بی‌پایانم. دلم می‌خواهد نباشم، اما برای اولین بار در عمرم این نبودن هم به دردم نمی‌خورد. شیطان در گوشم زمزمه فقر و فحشا می‌کند و رحمان نمی‌دانم کجاست. رحمان هم دلم را درگیر نمی‌کند. همیشه در چنین احوالی گمان می‌کنم مانند آن گمشده جامانده‌ای در بیابانم که هرگز آنجا نخواهد ماند و بلافاصله به سراغش خواهند آمد. خدا مهربان است؟ هزاران کودک در غزه مرده‌اند و هزاران نفر دیگر تشنهٔ یک جرعه و بی‌تاب کمکی اندک. آری، می‌دانم ای متکلم بزرگوار که دار بلا اینجاست و جهان جزا جای دیگر و رویهٔ دیگر رنج، گنج ابدیت است. به ارواح پاک خرطوم‌داران افریقایی که بسیاری از آنان را یک بی‌شرف به هوای حفاظت از طبیعت کشت و بعد عذرخواهی کرد که اشتباه کرده سوگند که عقلم اصلاً پرسشی ندارد و دلم و امان از دلم که چون نامش قلب است، مدام می‌گردد و متقلبانه به هر سو رو می‌کند.

اگر همه هم از حولم دور شوند، تازه وقت دیوانگی من با قلم است. اما از جنون نوشتن چه سودی می‌شود برد؟ اگر قیامت و حساب و کتاب درست باشد، از دانه‌دانه حروف می‌پرسند و من همین نوشته را در دستم می‌گیرم و می‌گویم اینجا از اهمیت قیامت حرف زدم. هم‌اکنون مرا در زمرهٔ مؤمنان به خداوند و قرآن و معصومان علیهم‌السلام ثبت کن. به هر حقیقتی که تو در غیب داری مؤمنم. به هر پیامبری که تو فرستاده‌ای باور دارم و مطیعش هستم. با هر که دشمن توست دشمنم. با هر که تو را دوست دارد دوستم. ولیکن واقعاً این جماعت را درنمی‌یابم. به رنگ هیچ‌کدام نمی‌توانم بشوم. پنج‌شنبه از کنار مزار محمدیوسف رفتیم قطعه شهدا که ساناز نماز بخواند. وقتی آن‌همه حال و هوای شهدا و جماعت مذهبی را دید گفت چقدر اینجا خوب است، خوب است آدم هم‌تیپ‌های خودش را ببیند. دلم رفت تا بگوید اما با این‌ها هم خودم را هم‌قدم نمی‌دانم، که قورتش دادم. چقدر غربت سخت است. چقدر اندوه این غربت و بی‌نسبتی و کم‌نسبتی مرا در خود می‌گیرد. بیشترِ پیام‌هایی که برایم می‌فرستند من را غم‌تر می‌کند. آنان من را با این پیام هم‌سنخ گمان می‌کنند و در کمال غم، من خودم را ذره‌ای این نمی‌بینم. آن‌ها که هیچ چیزی نمی‌فرستند چقدر خوب‌ترند. من هم چیزی نفرستم چقدر عالی می‌شوم. چقدر حرف می‌زنم. چرا خوابم نیست؟

حرف تا حرف

حسن دیر آمد، ولی متغیر؛ علی جعفری و شهاب را از اتاق بیرون راند. عملش با حرفش یکی‌ست. جواد می‌گوید مشکل از منِ مجید است. تأیید می‌کنم. جذابیت بد کوفتی‌ست. قبلاً هم دیده بودم دورِ چیز مگس زیاد جمع می‌شود. از ناهار که بالا آمدیم تصمیم بر قفل‌کردنِ در شد. در آرامش نشسته‌ایم فعلاً.

دیروز علی فلاحی ناراحت بود. بعدش دست‌مان آمد به خاطر مسئله‌ای بود که سعید عسلی و بختیاری در آن دخیل بودند. بختیاری به خاطر اشتغالاتش نمی‌تواند مانند دیگر سربازان سر ساعت برود و باید زودتر برود. این وسط هم معلوم نیست دقیقاً چه کسی منتقد این مطلب است. کی بود کی بود من نبودم. عرب‌زاده به من زنگ زده که آیا شما به علی فلاحی گفتی که سعید گفته علی فلاحی مخالف تعجیل بختیاری‌ست! در همین حد خاله‌زنک‌بازی و پوچ. تنفس در هوای مسموم روحت را سمی می‌کند. حرف‌های پشت سر در محیطی که به نظر می‌رسد اغلب آدم‌هایش بی‌کارند سم را قوی‌تر می‌کند.

شاه گفته شاید فردا بیاید. راه می‌آید با من. می‌گوید میز زبان و ادبیات فارسی راه بیندازیم. طرح‌هایی در سر دارم، ولی باید ربطش بدهم به برنامه‌های این عزیزان. جواد راهنمایی‌هایی کرده. نمی‌دانم چرا در مغزم این موارد جاگیر نمی‌شود. حرف تا عملم آن‌قدر فاصله دارد که ترجیح دادم حرف هم نزنم. این‌گونه بهتر نیست؟

آزمون جامع

مثل کودکی دبستانی دلم خالی و سرم گیج است. یک‌دفعه همه‌چیز از جلوی چشمم دود شد و رفت هوا. استاد راهنما گفت چند منبع معرفی می‌کنم برای آزمون جامع که چهارشنبه است. هنوز هم معرفی نکرده. هیچ چیزی هم نخوانده‌ام. یک‌هو به هم ریختم. با خودم می‌گویم پسر خوب، تو این‌همه وقت و سال‌هاست داری در مقاطع مختلف آزمون می‌دهی و کم و بیش نمره می‌گیری و می‌روی دنبال کار خودت. اکنون این آخرین آزمون دوران تحصیلی چرا باید تو را این‌گونه کند؟ باز هم ملالی نیست.
تنها منتظرم آقای دکتر منابع را بگوید و آن‌وقت به آن منابع نظری بیندازم. بعد از سال‌ها ادبیات خواندن، چه منابعی می‌توانند باشند که بتوانند در من اندوهی بابت ندانستن محتوایشان ایجاد کنند؟ حتی اگر نام آن‌ها را هم نشنیده باشم، باز هم غمی نیست. در رشته ما عمدۀ مسائل مربوط به نقد ادبی و زیرشاخه‌هایش هستند. دو هفته پیش به آقای یحیایی که کارشناس گروه است گفتم چه چیزهایی را باید بخوانم، گفت منابع مهم نیست، مهم زیاد نوشتن است. این نقطۀ خال بود. ولی دست‌هایم دیگر مثل سابق توان زیاد نوشتن با خودکار را ندارد. نوشتن را دوست دارم، اما میل به آسان‌گیری مرا از خودکار دور کرده و به تایپ کشانده.
اما باز هم از من درباره نهایت زندگی بپرس. آخر این زندگی چه چیزی می‌تواند باشد؟ همین‌جوری الکی‌الکی آمدم تا دکترا. بعدش چه؟ هیچ‌وقت به بعدش فکر نکردم، ولی امروز دیدم بعدش خیلی ترسناک است. ترس از اعمالی که کرده‌ام نه، ترس از روبرویی با حقیقتی که می‌توانستم باشم و آن‌چه اکنون شده‌ام قطعاً حسرتی تمام‌نشدنی‌ست. برمی‌خیزم و ساعتی دیگر سوی خانه خواهم رفت. باز هم پول‌هایم زودتر از تمام‌شدنِ برج تمام شده‌اند. عجیب است که اصلاً نگران این چیزها نیستم.
باید سراغ پدر هم بروم. چقدر اصرار داشت اسنپ ثبت نام کند. هر قدر هم یادش می‌دهم باز بلد نمی‌شود. گفتم می‌آیم خانه خودتان و می‌گویمت. به هیچ وجه استیصال پدر را دوست ندارم. دوست دارم بخندد و خنده‌هایش برایم جذاب است. مجموعۀ هستی من است این پدر و خدا را بابت این نعمت بزرگ سپاسگزارم. هرگز تصویر شبی که محمدیوسف از دنیا رفت و لنگان و گریان سویم آمد از پیش چشمم نمی‌رود. روحم می‌خواهد به آن روز برگردم و عقلم مرا دیوانه خطاب می‌کند. آیا در وجود من انسانی هم تعریف شده؟ چقدر اندوه در من است و چقدر شادم. چرا باید این‌قدر منافق باشم؟
نام این استاد راهنما که می‌آید ناخواسته به روزی می‌روم که تماس گرفتم برای حذف ترم. گفت تسلیم نشو. گفتم وضعیت بچه و زندگی طوری نیست که بتوانم کنجی بنشینم و مقاله بتراوم. گفتم حتی به ترک تحصیل هم فکر کرده‌ام. آن روز در حال رانندگی با همان پراید نخودی و مسافرکشی بودم. کنار فضای سبزی در حوالی پارک بعثت نگه داشتم و با استاد حرف زدم. همکلاسی‌ها پیام‌های دوستانه و همدلانه‌ای فرستادند. نزدیک خانه ایستادم تا پیام محمدپور را بشنوم. شنیدم و باریدم. آمدم بالا. ساناز و پسرمان در خانه بودند. امروز خبری از محمدیوسف نیست. آیا امروز دشوارتر از دیروزهاست؟ من این‌گونه نمی‌اندیشم. تمام امور در دست خداوند است و هیچ قدرتی غیر از او وجود ندارد. تمام چیزهایی که برای ما منابع قدرت به حساب می‌آیند از خودشان هیچ توانی ندارند. چرا باید دلم غم باشد؟

پشیمان از پشیمانی

مرگ چیز خاصی نیست. شاید من هم به‌زودی بمیرم. ولی تا زنده‌ام از مرگ می‌گویم. هرچند این گفته‌ها هیچ اثری بر من نمی‌گذارد. عین کسی که با چشمان کاملاً باز به جوشکاری خیره شده باشد. از جهان مردگان کسی خبری ندارد. من عمری‌ست در عالم مردگان زندگی می‌کنم. بیشتر شاعرانی که شعرهایشان را در سال‌های دانشگاه خوانده‌ام سال‌هاست مرده‌اند. بیشتر نویسندگان هم. استادان بزرگ مرده‌اند. اصلاً بهترین شاعر شاعر مرده است. تمام پیغمبران مرده‌اند، غیر از عیسی و خضر علیهماالسلام که می‌گویند زنده‌اند. شاید دیگرانی هم باشند که من خبری از آن‌ها ندارم. امامان مرده‌اند. یک امام زنده است و غایب. باقی را همه مرگ ربوده. طبق یک برآورد حدود سی برابر جمعیت کنونی زمین زیرِ زمین مدفون‌اند. خدایا من از عذرخواهی و توبه و استغفار هم عذرخواهی می‌کنم. اوضاعم هر روز بدتر است. حتی امروز که به همکاران گفتم بیایید چهل روز گناه نکنیم. هنوز روز شروع نشده بود که گناه بودم و هنوز روز تمام نشده بود که باز گناه. کسی در این جهان به مقصودش نخواهد رسید. مقصود من قدیس‌بودن بود و رسیدن به همقدمی و همدمی امامم. نشد. حالا مرگ بیاید مرا تا قعر دوزخ ببرد. نوشتن چه دردی را دوا خواهد کرد؟ باید عمل کرد. هنوز تا زنده‌ام امید هست. چه شد باز مرگی شدم؟ بیمار شدم. به ساناز می‌گویم هر کسی یک روزی مریض می‌شود و می‌میرد. نمی‌داند شوخم یا جد. مدام در حال شوخی‌ام، ولی با هیچ‌کس شوخی ندارد این حرف‌ها.

در گریز از سرّ نی

جزای چند روز ننوشتن و پشیمانی و حسرتش گریبانم را رها نمی‌کند؛ چند روزی که به خاطر آزمون جامع و کسالت مختصرم کمتر صرف ویرایش شد و بیشتر در حالت درازکش و بیمارگونه به خواندن از مولوی گذشت. نوشته‌های استعلامی و زرین‌کوب برای من چیزی جز تکرار مکررها نبود. حرف جدیدی نداشت. مشتی کلمات از مبرهن‌های مثنوی بودند. البته برای من. شاید هم مشکل از من است که این‌ها را قبلاً خوانده‌ام. وقتی با علی جعفری رفتم همایش زبان فارسی، دنبال حرفی دیگر بودم و ندیدم. این‌همه فریادی که در اندیشکده این و آن برمی‌آورند که مسئله فلان و بهمان است، برایم جز صداع نیست. همین دوشنبه که در گیلان بودیم، سوئیتش ماهواره داشت. یک کانالی داشت به نام ولیعصر. دیدم بدک نیست. اشکی هم ریختم با این دل سنگی. ولی به‌سرعت دل‌زننده شد. مقصر این ملولی‌ها دیگران نیستند، منم. حافظ این فتوا را داده: ملامت علما هم ز علم بی‌عمل است.
دانستن خوب است، ولی فخری ندارد. وظیفهٔ دانایان آموزاندن به دیگران است. وظیفهٔ دیگرشان عمل به دانسته‌هاست. اگر به این دومی عمل کنند، اولی خودبه‌خود محقق می‌شود. ما مدام در حال قضاوت و نظردهی درباره تمام اطراف خودمان هستیم. ولی خودمان دقیقاً چه بوده‌ایم؟ یعنی ما آن‌قدر خوب بوده‌ایم که دیگران به پای ما نرسند؟ عمل ما همه چیز را روشن می‌کند. آن هم عملی که از دل عقیده‌ای پاک بیرون می‌آید.
زرین‌کوب دیگر آن جاذبهٔ پیشینش را برایم ندارد. وقتی می‌توان ساده و گویا نوشت، چرا این‌همه تطویل؟ روزگار سختی را پشت سر گذاشت. از دانشگاه بیرون رفت و کلاس‌هایش را در خانه برگزار می‌کرد. نمی‌شود به او حق داد؟ می‌شود. خود مولانا گاهی مطلبی را سرراست نمی‌گوید و تو باید سایهٔ بیم‌ها را کنار بزنی تا شاید دستی به مطلبی برسانی. حافظ هم در غایت رندی غزل می‌سراید و برای هر کسی نیل به مقصودش میسر نیست. منظورم کنه مطالب زرین‌کوب نیست. قطعاً مشکل منم که قرار ندارم. گویی فرصتم خیلی زود تمام است و از این کوتاهی مرگ‌آور مجالم دارم دیوانه می‌شوم. من هیچ راه فراری ندارم. کارم تمام است. جان مادرت درباره این‌ها با من گفتگو نکن. نمی‌توانم بگویم. نمی‌توانم. فقط دعا کن لطفاً. اوضاعم خراب است. خیلی خراب.

چه زمانی خواهم مُرد؟

چه زمانی خواهم مُرد؟ شاید روزی که در آن ننویسم. آن روز حتی اگر بسیار بخوانم و سخن بگویم و بخندم و بمویم، باز شاهرگم به مرگ بسیار نزدیک است. حتی اگر در آن روز عطر زیباترین مراتع دوردست سرزمینم را هم ببویم، مرگ مرا در آغوش خواهد کشید. آن روزی که ننویسم، آن روزی که غزلی نگویم، آن روزی که با اشک مناجات ننگارم، حتی اگر در آن روز تمام گنج‌های زمین را به رویم بگشایند و تمام دانش‌های آسمان را ارزانی‌ام کنند و همهٔ گفتگوهای عالمانه را با من در میان بگذارند و حتی و حتی اگر در آن روز به اندازهٔ عرض کهکشان‌های کیهان‌ها بتوانم سکوت کنم هم هنوز یک مردهٔ متحرکم. من با شادی و شور و سرزندگی نسبتی ندارم. اما آن‌چه از اندوه می‌نویسم هم اندوه‌های متداولی نیست که همه آن را تجربه کرده‌اند. بر خلاف ظاهرِ شوخم، در تیهِ اندوه خانه دارم. در آن اعماق گاه یک آیهٔ قرآن مرا منگِ آفرینش می‌کند. با پدیدارشناسی از من دنبال معیار نباش. با هیچ متری به سراغم نیا. برو دنبال کارت. خدایا، خداوندا! چرا این جماعت چنین‌اند؟ من می‌گویم یهود برای ما تاریخ ساخته، آن‌وقت استاد مرا به پورپیرار ارجاع می‌دهد! خدای عزیز من، چرا به من سخن گفتن آموختی؟ از ایضاح خودم رنجه‌ام و رنجگی‌ام توصیف‌پذیر نیست.

چه زمانی خواهم مُرد؟ با تو چه باید گفت؟ با تو که یک خالی از خالی‌هایم را ندیده‌ای. نه! هرگز نمی‌خواهم کلمه‌ای به تو بگویم. تو هم من را و کلماتم را با آن چیزی قیاس می‌کنی که در کله‌ات انباشت شده و قطعاً این کله‌کلمات تو جز کَلّ لسان من سودی ندارد. اصلاً مشکل من با زرین‌کوب و شریعتی این است که امثال این عزیزان بیش از هر چیزی و پیش از هر چیزی «جنون نوشتن» داشتند. من ژرفای این سخن استاد عطرفی را مدام بیشتر ادراک می‌کنم. آن‌قدر ادراک می‌کنم که نمی‌توانم بگویم. مسلماً ناگفته‌های بشری در یک جمع‌بندی کلی بسیار عظیم‌تر از تمام گفته‌های ثبت‌شده و ثبت‌نشدهٔ جهان است. آن‌ها را دیگر حتی با ضبط صوت‌های تخیلی ژاپنی نیز نمی‌توان بازگرداند. تنها خیام می‌تواند بگوید: بازآمده‌ای کو که به ما گوید راز؟

در این آخرین دم بِدم بر بَدم

دیگر گاهِ سکوت است. مگر نه؟ سکوت از سخن تنها گوشه‌ای از سکوت است. سکوت از هر اطواری. حتی اطوارهای نوشتن. واقعاً من در نوشتن اطوار دارم؟ یعنی دارم ادای چیزی را درمی‌آورم که نیستم؟ همیشه سعی کردم صادق باشم، ولی خیلی وقت‌ها هم تظاهر هم کردم.

مهم نیست. به هیچ وجه مهم نیست. مهم این است که من از رسیدن به هدف اصلی زندگی‌ام تا حد زیادی ناامیدم. هدف من تعبد و رضایت خدا بود. هدف من عرض ادب و خاکساری به خدمت اولیای الهی بود. هدف من پیروی از دین خدا بود. هرگز در عمرم کسی را این‌همه از هدفش منفک ندیده بودم. چه کار کنم؟ اگر بیشتر عمر کنم، دورتر هم خواهم شد. اگر هم مرگ اکنون فرابرسد، من هیچ ربطی به هدفم ندارم. این چه بیچارگی بزرگی‌ست آخر؟

باید بسیار سکوت کرد؛ سکوت از هر عملی که احتمال دارد تو را از هدفت دور کند. من مدت‌هاست دنبال پول و اعتبار و شهرت و قدرت‌های دانشی و هزار برتری دیگر نیستم. من از رنج دیگران جرواجر می‌شوم، اما واقعاً آن‌چه عمیقاً متأثر و رنجورم می‌کند گناه است. گناه از سرتاپای من بالا می‌رود. شاید، شاید، این تنها راه نجات من است، شاید ناگهان رحمتی سوزان مرا دریابد و با یک لهیب تمام گذشته‌ام را تبدیل به بهترین اعمال کند. گاهی گمان می‌کنم در وجودم کشیش قدیسی خانه دارد که همه او را پدری مقدس می‌دانند، اما او خودش می‌داند چه حیوان‌تر از حیواناتی در وجودش خانه دارد. این حرف‌ها هیچ سودی ندارد. فقط امیدوارم به یک آمرزش آتشین. راست می‌گویم. کلمه‌بازی نمی‌کنم. خیلی امیدوارم. خیلی خرابم. خیلی.

رفت آر

بسم الله

حسن شریفی ستوده نیز رفتنی شد. چهارشنبه عصر نتایج نهایی پذیرفته‌شدگان دبیری علنی شد. تا امروز که یکشنبه باشد حسن پیدایش نبود. امروز آمد و گفت افتاده‌ام منطقه دو. اگر تنها سه روز مدرسه برود، دو روز کاری می‌ماند که بتواند ژرفا بیاید. آن دو روز هم با توجه به توان جسمی پایین حسن یحتمل به استراحت بگذرد و آخر هفته نیز به خانواده و آران و کاشان. این یعنی آقای دکترِ بعد از این حسن شریفی نیز از این اندیشکده جدا شده است. میز آموزش و پرورش بدون صاحب رها می‌شود. از اندیشکده نیز چیزی باقی نخواهد ماند. همه چیز تمام شد. من را که جلوتر جدا کرده بودند. علی فلاحی صبح یکی دو باری سرک کشید به داخل اتاق ما و یک بار گفت چرا ژرفا این‌جوری شده؟ وارد هر اتاقی می‌شوم یا نیستند یا خموشند.

حسن که از در رفت بیرون برای رسیدن به مدرسه‌اش در صادقیه، فاطمی از در درآمد به دنبالش. هیچ‌کدام از ما بازماندگان، بنده و جواد نوروزی، نگفتیم کجا رفته و تنها گفتیم هم‌اکنون رفت. فاطمی درباره شاه‌آبادی پرسید که پیگیر کارهای شما هست یا نه. من چیزی نگفتم. جواد گفت دلسرد شده و فاطمی از کارهای من چیزکی گفت و رفت. هیچ‌گاه گمان نمی‌کردم میراث‌دارِ ویرانی‌ها باشم. همیشه گمان می‌کردم خودم رسولِ ویرانی‌ام. دلم به‌شدت خالی‌ست، اگرچه دلی هم نبسته‌ام. شاید هم گرسنه‌ام! به ادراک‌های بشری خیلی هم نمی‌شود اعتماد کرد.

یکشنبه آخرین روز مهرِ دو

درس‌های خدانشناسی؛ وصل ممکن نیست

در ازل هیچ چیزی نبود. حتی خدا هم نبود. بود، اما آن نبود که تو می‌پنداری. آن‌جا که گفت «کان الله و لم یکن معه شیء و الآن کما کان» منظور از این کلام معیت نیست، نشناختن است. پس مسئله نشناختن خداست. خدا بود و کسی او را نمی‌شناخت و اکنون نیز کسی او را نمی‌شناسد. لازمۀ شناخت نیز معیت است. بدون معیت و همراهی امکان شناخت نیست. شما باید با چیزی همراه بشوی تا بشناسی. میزان شناخت یک ساحل‌نشین از دریا بیش از یک صحرانشین است و میزان شناخت یک دریانورد از دریا بیش از یک ساحل‌نشین است و میزان شناخت یک دریا از دریا اصلاً قابل قیاس با هیچ کسی و چیزی نیست. چون دریا به خود آگاه است و دریانورد خود و دریا را می‌شناسد. این دوشناسی به ساحت شناخت لطمه می‌زند، زیرا شیء دوم را به قیاس شیء اول می‌شناسد که همان خود است.

این است که گفته‌اند هر چه شما به دقیق‌ترین و رقیق‌ترین معانی در اوهام و افکار و کلمات باریک نقش کنی، باز خود شمایید و خدا نیست. این‌که آن صوفی دید راهِ خدا از بیخ خالی‌ست و هیچ رهروی ندارد واقعاً رواست. هر کسی راه نفس خود را می‌رود و شما تا هستی، امکان یگانگی نداری. و حتماً می‌دانید که نیستی ممکن نیست. و حتماً می‌دانید از کسی تا خودش چیزی به نام راه وجود ندارد. از دریا تا دریا چه راهی وجود دارد؟ از اینجا که من نشسته‌ام تا اینجا که من نشسته‌ام چه راهی هست؟ پس به تو دخلی ندارد که خدا چیست. و چقدر هم از این اندیشه منع شده است. اندیشیدن در این‌که خدا چیست کاملاً مردود است. رهایش کن. هیچ چیزی برای تو ندارد. شخصی نزد امامی آمد که ببیند خدا چیست و کجاست. امام دستور داد پرتش کنند در آب. چند غوطه که خورد ناگهان گفت خدایا کمک. امام گفت همین خداست.

در ازل همه چیز بود. انسان هم بود. خدا هم بود. اشیاء دیگر هم بودند. تقریباً جمعِ همه جمع بود. ازل برای ما ازل است. برای ما محکومِ زمانیم، اولِ بی‌ابتدا نیز چیزی‌ست. برای آن‌که زمان را آفریده ازل معنایی ندارد. او همین الآن هم گنج نهان و کنزِ خفیّ است. همین اکنون می‌گوید دوست دارم شناخته بشوم و مدام و مدام خلق می‌کند تا شناخته شود. گذشته و حال و آینده برای ماست. برای او این‌ها نیز مخلوق است. مگر می‌توان به حکمت این معما را گشود؟ حدیث از مطرب و می باید گفت. و در افسون گل سرخ شناور باید بود. هیچ راه دیگری نیست.