سِندِرقیتِ پاره!

امروز داشتم نگاهی می‌انداختم به کتابی که همین امروز به دستم رسید. چشمم خورد به عبارتِ «پاره‌شدنِ سِندِرقیت». جویا شدم، دیدم در دورۀ پهلوی بانویی در مجلس داشته در سالگردِ کشف حجابِ رضاخانی متنی با موضوع آزادیِ زنان می‌خوانده. عبارتِ «اعلی‌حضرت سَنَدِ رِقّیَّتِ ما را پاره کرد» را «اعلی‌حضرت سِندِرقیتِ ما را پاره کرد» خوانده. مضمون عبارت این است که رضاخان با کشفِ حجاب سندِ بردگیِ ما را پاره کرد. از بدِ روزگار هم سخنرانی به صورت زنده از رادیو پخش می‌شده.

خداوند پرچمِ کسی را چنین بالا نبرد، مخصوصاً در میانِ مردمی که گریبان‌چاکِ این سوژه‌هایند! پناه می‌برم به خدا از رسواییِ روزِ دیگر.

چرا زمین را پاره می‌کنی مردک؟

در بخشی از دفتر چهارم مثنوی مولوی قصه‌هایی‌ست که تشتکِ آدمی را می‌پراند. در عین این‌که ساده‌اند، در همه‌جای آدمیزاد فرومی‌روند. دوست دارم آن‌ها را با هم مرور کنیم. می‌گوید یک مُقَنّی (یا همان چاه‌کَن) کلنگ برمی‌دارد که زمین را بِکند، مردی از دور نعره‌زنان سرمی‌رسد: «مردکِ فلان‌فلان‌شده! چرا زمین را پاره می‌کنی؟ مگر آزار داری؟» چاه‌کن مغزش از حماقتِ مرد سوت می‌کشد: «حضرت علامه! اگر زمین را سوراخ نکنم، چگونه از آن آب بیرون بکشم؟ چه‌جوری این زمینِ خشک آباد بشود؟ چقدر تو خری آخر!»

خیلی از اعتراض‌های ما به زندگی از این جنس است. همۀ نقص‌ها و ویرانی‌ها بد نیست. پیری و مرگ این‌گونه است. کسی که ساختارهای مزخرفِ کلۀ ما را خراب می‌کند هم از این قبیل است. دور و برِ خود را نگاه کنید تا هزارگونه از این مثال‌ها ببینید. عمارت در ویرانی‌ست.

خوارسازیِ مخدومان

یک دانشجو برای مشاورۀ رسالۀ دکترایش از اصفهان آمده بود تهران. یکی از دانشجویانِ استادِ ما این جوان اصفهانی را به استاد معرفی کرد. استاد تا فهمید این بنده خدا از اصفهان آمده، بدون احوال‌پرسیِ خاصی گفت: «به‌به به‌سلامتی! این اصفهانی‌ها آدم‌های عجیبی هستند؛ یک پل را می‌گویند سی‌وسه پل، یک باغ را می‌گویند چهارباغ، بیست ستون را می‌گویند چهل‌ستون. خب طبیعی هم هست که بگویند اصفهان نصف جهان!» دانشجوی بخت‌برگشته سرخ و کبود و مداد رنگی شد تا خنده‌های استاد تمام بشود و بگوید: «به هر حال خیلی خوش‌آمدید. بنده در خدمتم!»

نوع رفتاری که برخی عزیزان با ما می‌کنند در همین مایه‌هاست. اگر بخواهند کاری هم برایت بکنند، اول حسابی ترتیبت را می‌دهند، بعد که خوب خوار و خفیف شدی، خدمتی هم می‌کنند. عزت انسان بسیار بالاتر از خدمتی‌ست که امثال من و شما بخواهیم به او بکنیم.

گریز از قانونِ باددِهی

طبق اخباری که از کرات مختلف به بنده رسیده، هم‌اکنون در اورانوس پادشاه بسیار بامزه‌ای زندگی می‌کند که وزیری از خودش بانمک‌تر دارد. نشسته‌اند قوانینی برای کشورشان چیده‌اند که در کل به نفع حکومت خودشان است. زرنگی‌شان به این است که در کمال بی‌تربیتی، یک قانون را خیلی پررنگ کرده‌اند و برایش تعقیب و گریز هم نهاده‌اند: منعِ تخلیۀ بادِ معده!

ملت هم از سرِ لجبازی شبکه‌های زیرزمینی درست کرده‌اند و در خانه‌های تیمی هی از خودشان باد درمی‌کنند و به ریش شاه و حکومت خنده‌ها می‌کنند. روشنفکران جامعه در نقد این قانونِ مملکت روز و شب خطابه سرمی‌دهند و مردم برایشان جیغ و هورا می‌کشند. حضرات روشنفکر نعره می‌زنند: «سر از تنبان مردم بیرون کنید!» و خلایق سوت و کف می‌زنند و در همین لالوها صدایی نیز درمی‌دهند. برای پادشاه جوک‌ها ساخته‌اند که خودش چگونه بادهایش را اداره خواهد کرد!

شاه و وزیر هم خوشحال از کنش‌گری و شادمانیِ مردم و خوشحال‌تر از بی‌توجهیِ مردم به دیگر قوانینِ ناعادلانه، با این جوک‌ها و خطابه‌ها عشق و حال می‌کنند. اورانوس کلاً جای بادخیزی‌ست. قدر نعمت‌هایتان در زمین را بدانید. آرام و بی باد و آباد.

ابجدبازی برای مذهب

شاسمال سال ۹۰۶ق پا شد مملکت را بیگیره کرد. سلاطین عثمانی حسابی کفرشان درآمده بود که نتوانسته‌اند ایران را چپاول کنند. برای جنگ روانی یکی‌شان درآمد گفت ۹۰۶ به ابجد می‌شود «مذهب ناحق». با این کار خواست مذهب شیعه را که دستاویز صفویان برای حکومت بود مسخره کند. این حرف حسابی صفوی‌ها را سوزانده بود.

محقق کَرَکی، عالمِ بزرگِ آن روزها، که این دری‌وری‌ها در جلدش نمی‌رفت و تشیع برایش از جان عزیزتر بود، برگشت گفت زبان ما عربی‌ست و ۹۰۶ به ابجد می‌شود «مذهبنا حق»؛ یعنی مذهب ما حق است. در همین لحظه پشم‌های حاضران فِر خورد و صدای سوت در جهان طنین‌انداز گردید.

روابط حسنهٔ رو و سنگ پای قزوین

یکی از اقوام خیلی نزدیک پدرم، که هم‌آغوش ملک‌الموت علیه‌السلام شد، بعد از شونصد بار که ما رفته بودیم منزلش، از سر حادثه راهش افتاد به خانه ما. همین‌طور که داشت پله‌ها را بالا می‌آمد، بلند بلند می‌گفت: «یاد بگیرید، یاد بگیرید، مگه اینکه ما بیایم». در همین سخنان گهربار بود که ناگهان کپ کرد: «خونه رو کِی بنایی کردید؟» پدرم لبخندی زد: «ده سالی می‌شه!»

طرف سال‌هاست مردم را به حال خود رها کرده و ای کاش رها می‌کرد. چهار باب مسکن و بیمارستانی که باید مدت‌ها پیش ساخته می‌شده ساخته. کرده در بوق و کرنا که یاد بگیرید! عرضه می‌داریم سپاس، ولی عزیزانم پیش از این‌ها هلاک شدند. کپ می‌کند: «کِی مردند؟!» مهم نیست عزیزم. همین که بعد از این‌همه سال سری به ما زدید، متشکر. ما به دیدِ بدون بازدید خو کرده‌ایم. خاطرتان را مکدر نفرمایید.

مدیریتِ دِه‌کوره با لولو خورخوره

فیلم سینمایی ویلیج یا همان روستای خودمان در یک دهات وسط جنگل اتفاق می‌افتد. اربابان روستا هر روز با القای وحشت از موجودات ترسناکی که بیرون از جنگل‌اند، جامعه‌شان را مدیریت می‌کنند. چنان ترس بر مردم سایه انداخته که کسی جرأت حرف‌زدن درباره آن موجودات را ندارد، چه برسد به تحقیق یا مقابله با آن‌ها.

دختری نیمه‌کور برای بهبود پسر مورد علاقه‌اش تصمیم می‌گیرد جنگل را طی کند تا برای او دارو تهیه کند. با هزار مصیبت می‌رسد بیرون و گند کار درمی‌آید: اینجا یک منطقۀ حفاظت‌شده است و تمام این بساط‌ها و وحشت‌آفرینی‌ها یک بازی کثیف بوده. به نظر من هم فیلم پیام خاصی ندارد.

بابای گِل‌گیرِ تَرَک

می‌گویند در کتاب مثنوی معنوی که کاملاً روشن است از مولوی‌ست، آمده که یک بابایی خانه‌ای می‌سازد با این شرط که هر وقت خواستی خراب بشوی اطلاع بده. خانه هم می‌گوید خب حالا صحبت می‌کنیم. بعد از چندی یک تَرَک خرکی روی دیوار پیدا می‌شود. بابای قصۀ ما زرتی برمی‌خیزد و یک پاتیل گِل می‌سازد و ترک را می‌پوشاند. مدتی نمی‌گذرد که باز ترکی دیگر بر روی دیواری دیگر هویدا می‌شود. بابا سرآسیمه گِلی دیگر بر این ترک می‌پاشد. ترک و گل‌گرفتن همین‌طور ادامه یافت تا این‌که ناگهان خانه بر فرقِ سرِ بابا فرود آمد.

بابا نعره زد که ای خانۀ بی‌شعور! مگه قرار نبود اطلاع بدهی؟ خانه گفت مردکِ خاک‌برسر! هر بار آمدم دهان باز کنم دهانم را گِل گرفتی، چگونه با تو صحبت کنم؟ چه قصه‌هایی می‌گویند این ملت. خدا هدایت‌شان کند. لطفاً اگر کسی نشانی این قصه را در مثنوی می‌داند به بنده اطلاع بدهد تا به گِل متوسل نشده‌ام.

شاسمال برخاست و برافتاد و نشد آن‌چه باید بشود

در کتاب عالم‌آرای صفوی که معلوم نیست از کدام ننه‌قمری‌ست، آمده که شاه اسماعیل صفوی خواب پدرجدش را می‌بیند. این پدرجد که شیخ صفی بوده می‌گوید: «چه نشسته‌ای پسرک! برخیز و قیام کن. تو حکومت تشکیل خواهی داد و این حکومت هست تا قیام صاحب‌الامر.» شاسمالِ قصۀ ما برخاست و قیام کرد و حکومت به دستش افتاد و چندی بعد ریق رحمت را سرکشید. نمی‌دانم صاحب امر قیام کرد یا نه، در این حد به ما رسیده که صفوی هم از میان رفت. شیخ صفی بعد از آن تاریخ در خواب کسی دیده نشده.

اسکلی که ننه‌اش داریه دمبک درآورد

در یکی از کشورهای سیاره مریخ پادشاهی می‌زیست که پولش از پارو بالا می‌رفت. پارو وصل بود به چاهِ چَفت. چفتش حسابی مشتری داشت. از اقصی‌نقاطِ مریخ و زحل و کیوان و حتی پروتون برایش پول می‌ریختند که چفت بگیرند. شاه این پول را بیشتر خرجِ صفاسیتیِ خودش می‌کرد. مردم حرص‌شان وقتی بیشتر درآمد که از پولِ همین مردم جشن‌های مفصلی گرفت و از تمامِ سیاره‌های منظومه خورشیدی کله‌گنده‌ها را در آن دعوت کرد.

یک اسکلی آن وسط داد زد این‌ها نشانۀ انقراض شاه است. یک گوشکوبی گفت یعنی چی؟ اسکل گفت یک بار ننۀ ما غذایش ته گرفته بود، سریع رفت داریه دمبک درآورد. گفتم ننه، این چه کاریه؟ گفت خفه بچه، می‌خوام آقات حواسش پرت بشه. البته به اسکل حرجی نیست با این تحلیل‌های ننه‌آقاییش.

زوج خوب و بکوب

رفقای ما بر اساس دغدغه‌هایی که در دل دارند و تأثیری که از اوضاع گرفته‌اند و خطراتی که در خیال‌شان بزرگ و کوچک جلوه یافته، سخنانی می‌گویند و طرح‌هایی ارائه می‌دهند و از این قبیل. یکی از چیزهایی که مخصوصاً یکی از همکاران روی آن زیاد حرکت می‌کند و تقریباً هر چه می‌فرستد پیرامون آن است مسئلۀ جمعیت و فرزندآوری‌ست. کاری به موشکافی پایش‌ها و ایستادنش بر مواضع حکومت و این‌ها ندارم. دربارۀ جمعیت و افزایش جمعیت با او کم هم صحبت نکرده‌ام. آخرین باری که حرف زدیم گفت اصلِ مانع در ذهن است و از ترکیب گرهِ ذهنی استفاده کرد.

در دوران کارشناسی همکلاسی‌هایم اغلب از من جوان‌تر بودند. تقریباً با همه‌شان پنج‌شش سالی اختلاف سنی داشتم. این میوۀ سرگردانی من در رشته ریاضی و انتخاب آمار و انصراف و سربازی بود. از جملۀ این همکلاسی‌ها جواد گرجی بود که هنوز هم کمابیش با او مرتبطم. جواد شعر معاصر و شاعران معاصر آیینی و انقلابی را دوست داشت. خودش هم چیزهایی شبیه شعر می‌گفت و در کار فیلم و تولیدات این‌چنینی حرکاتی می‌زد. سعید بیابانکی از شعرایی بود که دوست‌شان داشت. در جلسات شعرش هم شرکت می‌کرد. چون چند بار صوت جلسه‌ای از آن جلسات را برایم پخش کرده بود، ابیاتش در مغزم رژه می‌رفت. ماجرا این بود که یک پسرِ بیکارِ درس‌خوانده برای صیدِ دختری به نام گلنار به پدرش نامه می‌نویسد و در خلال خواستگاری کمی هم طنازانه حرف‌های سیاسی‌اجتماعی می‌زند و برای توجیه ازدواجش می‌گوید: «مملکت زوج خوب می‌خواهد / زن و مردی بکوب می‌خواهد. هِی به یکدیگر اعتماد کنند / جمعیت را فقط زیاد کنند». صدای خندۀ خلایق از پسِ هر بیتی به گوش می‌رسید.

القصه بیماری مغز من و هنر سعید بیابانکی در شکلی از ادبیات که ماحصلِ سخت‌گیری‌های متنوع قرون گمشدۀ ماست، مرا در برابر کلمۀ جمعیت و فرزندآوری و مفاهیمی این‌چنینی، اول از هر چیزی به این ابیات سوق می‌دهد. شاید این هم به قول همکار ما «گرهِ ذهنیِ» من باشد. البته که تقریباً می‌دانم این قصۀ جمعیت جدی‌ست، ولی آن‌قدر پتۀ امور مختلف برابرم زده شده که ابیات طنز سعید بیابانکی بیشتر از هر چیزی برایم جدی‌ست. آیا ما چیزی جدی‌تر و واقعی‌تر از طنز داریم؟ عطار در تذکرةالاولیاء می‌گفت یک صوفی بعد از مرگش به خواب رفیقش آمد و گفت خدا مرا بخشید، فقط به یک علت: هیچ‌گاه جِدّ و طنز را نیامیختم. بعید است آمرزشی در کار من باشد. «فقنا ربنا عذاب النار».

یار چمن‌خوار

.

استاد شگفت ما در دوره‌های کارشناسی و ارشد، بی‌گمان دکتر غلامرضا مستعلی پارسا بود. با برنامه‌ریزی‌های خاص مدیریت معظم گروه زبان و ادبیات فارسی، در بیشتر نیم‌سال‌های کارشناسی و در تمام نیم‌سال‌های ارشد با ایشان هم‌درس شدیم. این هم از مواهب ویژه نظام آموزشی جدید است. قدیم‌ها تشنه دنبال آب می‌دوید، شهربه‌شهر و کوی‌به‌کوی. سرآخر در چشمه نوشین استادی دلبر روح را از جرعه‌های نوشانش سیراب می‌کرد. اکنون نه تشنگی ارزشی دارد، نه چشمه‌ای پیداست. حتی این رسم که در گذشته استاد شاگرد را برمی‌گزید و به هر کسی راه نمی‌داد، ورافتاده. به قول دکتر شریعتی، استاد امریه به‌دست بر سر شاگردان «نازل» می‌شود. برای ما نیز همین نزول بود؛ چون جایگاه استادان طبقه پنجم بود و ما بی‌چارگان عالم پایین بودیم و چشم‌انتظار همین نزول‌ها.

القصه قصه‌ها داشتیم با این استاد عزیز. بنده نیز در شوخی و همراهی با ایشان کم نمی‌گذاشتم. ماجرای این شوخی‌ها اندک‌اندک به خواست خدا در این جریده خواهد آمد. روزی در درس معانی با این عبارت مکرر درگیر بودیم: «بحث در معانی ثانوی جملات.» رسیده بود به غزل حافظ با مطلع: «سرو چمان من چرا میل چمن نمی‌کند؟» ماجرا این بود که پرسش در اینجا مفید معنای طلب و انشاء است.

در همان حین، بامزگی ما گل کرد: «استاد! اینجا شاعر داره می‌پرسه که چرا سرو چمانش چمن میل نمی‌کند؟» استاد گمان برد بنده متوجه معنای چمن نیستم و آن را با علف اشتباه گرفته‌ام. ولی خودش همان ابتدای توضیح تفاوت چمن و علف غش کرد و طوری که دندان‌های پیشین، پسین و پشتین، حلق، نای، مری، لوزالمعده، روده کوچک، روده بزرگ، اثنی‌عشر و حتی زخم معده و سنگ کلیه‌اش هویدا گشت، گفت: «یعنی شما داری میگی شاعر از یارش می‌خواد که چمن بخوره؟!» تقصیر حافظ است که هر کسی از شعرش خوشه خود را می‌چیند. ما هم در این آینه تصویر مسخره خودمان را دیدیم.

ویراستاریت

در روزهای گرم تابستان نودوسه، سه‌شنبه‌های نیم‌خوشی داشتم. کلاس ویراستاری استاد صلح‌جو در شهر کتاب مرکزی تهران واقع بود و تا آخر نیز برایم بی‌رونق نشد. قصه‌ای از حاضرجوابی ادبا در آن محفل شنیدم که اشتباهاً بی‌ادبی‌اش کم بود!

وقتی صحبت از پسوند «ئیّت» عربی شد، ایشان خاطره‌ای گفتند. مطلعید که برخی از ویراستاران پیوند این مصدرساز را با واژه‌های فارسی جایز نمی‌دانند، هرچند برخی نام تصرف فارسیانه بر آن می‌نهند. به درستی و نادرستی این‌ها کاری ندارم.

جناب صلح‌جو نقل می‌کرد از یک استاد ادبیاتی درباره واژه خوبیت پرسیده بودند. ایشان نیز با رندی تمام پاسخ داده بود: «عین خریت است!» حالا معلوم نیست ساخت خوبیت و خریت یکی است یا استعمال خوبیت کاری خرانه است یا هر دو، و نه هیچ کدام. بخشی از هنر ادیبانه سخن کژتاب و چندپهلو گفتن و بر مرزهای مفاهیم مخاطب حرکت کردن است.

قصۀ زنجیر خرکیِ انوشه‌روان

به روزگار انوشیروان دادگر چنان عدالتی برقرار بوده که هیچ‌کس برای دادخواهی به اطراف دربار هم مراجعه نمی‌کرده. شاه مجبور می‌شود برای تسهیل دادرسی مردم زنجیری برابر کاخ بیاویزد و آن را به زنگی بالای تختش متصل کند تا خلق با تکان‌دادنش شاه را مستقیم باخبر کنند. کم‌کم عدۀ نگهبان‌های زنجیر به جایی می‌رسد که کسی به زنجیر هم نمی‌توانسته نزدیک شود.
روزی خری پیر از نگهبان‌ها می‌گذرد و می‌خورد به زنجیر. خواب شاه آشفته می‌شود و بعد از بررسی متوجه می‌شوند خوراکِ حیوان کم شده. غذایش را می‌دهند و دیگر هیچ ظلمی باقی نمی‌ماند. تا یک قصۀ خرکیِ دیگر خدا یار و نگه‌دارتان.