فردای فراق

از باغ افتادند بیرون. از ماشین پیاده شد. نمی‌خواستم پیاده بشود. قدم‌هایش در آن تاریکی شب دور می‌شد و زیر لبم: «عزیزم...» شروع کردند به ناله. به ضجه. چرا؟ ندیده‌ام که. آنان که دیده‌اند برایش مویه می‌کنند. چرا ننشست؟ من دوستش دارم، حتی نفسانی. می‌خواست سهمیه روزهای نبودنم را بردارد. بردارد بگذارد آن‌سوی الاکلنگ تنهایی. تا از میزان خارج نشود. برج میزان این مصائب را هم دارد. قوس زاده افراط است، منگ تفریط است. من گفتم دلم تنگ می‌شود. او نگفت. نباید هم بگوید. دلتنگی‌اش را رنگ کرد، پرنده ساخت، پرش داد در روح ولگردم. آخ که چقدر ناله می‌کند از آن روز. از فردای فراق. از روزی که از باغ افتادند بیرون و تا کلمه نیامده بود آرام نگرفتند: «ربنا ظلمنا انفسنا فان لم تغفرلنا و ترحمنا فنکونن من الخاسرین.»

رفتیم و رفتیم. خورشید کم‌کم سکه‌ای نقره‌ای شد در دشت ورامین. همه مِه. علی نمی‌دانست در من چیست. من می‌خندیدم. او عکس می‌گرفت. یک جایی که بعداً دستمان آمد برزخ نبود و همین قرچک خودمان بود با افزونه مِه. این را قبلش گرفت. بعد از فراق. بعد از فردای فراق. فراق شب یلدا بود. یک جاسوئیچی هندوانه‌ای برایم خرید. ده روز بعد از فراق. نخلستان بود. چشمانش. آخ. چشمانش. مترو را شبیه آکواریوم دیدم. نه. در آکواریوم مترو یک کاروانسرای مربوط به عهد ساسانی که در زمان صفویه هم مورد استفاده بوده و من است را عادتاً به‌اشتباه حذف می‌کنم همه‌اش و اسمش را یادم نمی‌آید، اما جای خاصی نبود. خالی بود.

آدم کلمات را که شنید باز گریه کرد. نوح هم گریه کرد. ابراهیم هم. موسی نیز. پیاده شدند. گفتند اینجا کجاست؟ کربلا بود. انس‌بن‌حارث میان گودالی یک‌بند نماز می‌خواند. فطرس خبرش را به مزار رسول خدا رساند. گفتند راهت را ادامه بده. سوره کهف همان بالای نی نازل شد. من لباس سیاه پوشیدم. آمدم سراغ کلمه. طبقه پنجم تا پارکینگ را با آسانسور آمدیم. گفت دوست دارند رازگویی کنند. راست می‌گوید بنده خدا. طبقه دوم بود مشاور. با انگشتان ظریفش در زد. زمخت در زدم. می‌خواست نتیجه خودش را بگیرد. من هر شب تا صبح سینه‌ام می‌سوزد. بعضی‌ها فکر می‌کنند. واقعاً باورکردنی نیست. بعضی‌ها فکر می‌کنند! جمعه پیام داد. زمستان بود. روی زمین آدم بود و حوا. حوا آدم را دوست داشت. از باغ افتاده بودند بیرون. چه‌ها بر این انسان گذشته علی! است را حذف کردم باز. عجب دردسری داریم با این است. من دلم سفر نمی‌خواهد. دلم سر می‌خواهد. سر بریده می‌خواهد.

سهم زبان از منابع تاریخ ایران باستان ۲

قسمت دوم: نظری بر منابع ورود آریایی‌ها به ایران

الف) منابع باستان‌شناسی

⏳ ایران باستان دقیقاً چه زمانی‌ست؟ معمولاً از ابتدای دولت ماد تا پایان ساسانی و ورود اسلام به ایران را ایران باستان می‌گویند. دلیل این مبدأ، حکومت آریایی‌ها بر فلاتی‌ست که آن را امروزه فلات ایران می‌نامند. پیش از این زمان نیز حکومت‌هایی بر مناطق مذکور حکمرانی کرده‌اند. منابعی که به ورود آریایی‌ها به ایران می‌پردازد شامل منابع باستان‌شناسی و منابع مکتوب است.

🔺 منابع باستان‌شناسی را در مجموع می‌توان این‌گونه ارزیابی کرد:

1. داده‌های باستان‌شناسی برای نوشتن یک تاریخ جامع و مانع کفایت نمی‌کند و به عبارتی با کمبود مواجه‌اند.

2. تعیین تاریخ برای این داده‌ها معمولاً با دشواری مواجه است و اتفاق نظری دربارۀ آن وجود ندارد.

3. در زمینۀ تحلیل داده‌ها فرضیه‌های گوناگونی شکل می‌گیرد که از رسیدن به نتیجه‌ای متقن و قابل تکیه جلوگیری می‌کند.

4. باستان‌شناسان ارتباط مؤثری با کارشناسان سایر دانش‌های مرتبط نظیر تاریخ، زبان‌شناسی، هنرشناسان، جامعه‌شناسی، مردم‌شناسی و دیگر حیطه‌ها ندارند و این نبودِ ارتباط تحلیل داده‌ها را از جامعیت علمی دور می‌کند.

5. به تاراج رفتن بخش قابل توجهی از منابع باستان‌شناسی از طریق حفاری های غیرقانونی بزرگ‌ترین آسیب را به شناخت درستِ گذشتۀ تاریخی ایران زده است.

🔺🔻

بنابراین منابع باستان‌شناسی با تمامِ ارزش و اعتباری که برای شناخت این برهه دارند، فاقد جامعیت مقبولی برای نگارشِ تاریخ و شناخت فرهنگ ایران پیش از تاریخ‌اند.

سهم زبان از منابع تاریخ ایران باستان ۱

قسمت اول: سنت شفاهی، سنت غالب ایران باستان

.

بر خلاف شرق و غربِ جهان که در آن کتابت رواج داشته است، از مکتوباتِ حدودِ ایرانی اسناد درخوری به ما نرسیده است. چینیان از مخترعان کاغذ و مصریان از مخترعان خط بودند، ولی ایران از آورده‌های آنان مکتبی برای نوشتن نساخت. به نظر می‌رسد سنت نگارش و مدون‌سازی تاریخ و دین و ادب در سـاکنان فـلات ایـران رواجی نداشته. درباره زمانِ آغازِ نوشتنِ ایرانیان نیز مستندی به ما نرسیده.

پیش از هخامنشیان در دربار ایران آن‌چه مرسوم بود زبان محلی ایلامی بود. حاکمان هخامنشی زبان و خط آرامی را به جای آن نشاندند و نویسندگان بابلی را برای نوشتن به کار گرفتند. نویسندگان دوره‌های بعدی بیشتر از طبقۀ روحانیان بوده‌اند که نوشتن نیز در این طبقه به ارث می‌رسیده. مسئله اینجاست که کار این نویسندگان نیز نه ثبت تاریخ، که ثبت اسناد حکومتی بوده. به این نویسندگان «دبیر» می‌گفتند که توجه به معنای این واژه نشان می‌دهد کارِ آنان نه نویسندگی، که نوعی ثبت و بایگانی بوده؛ چرا که این واژۀ مرکبِ پارسی‌سومری از دیپی (کتیبه و بایگانی) و وَرا (نگه‌دارنده) متشکل شده و در مجموع معنای بایگانی‌دار می‌دهد.

آن‌چه روشن است نبودِ سنتِ کتابت در میان ایرانیان باستان است. از نمونه‌های روشن این فقدانِ کتابت اوستاست. هیچ سند معتبری در دست نیست که این متنِ دینی در چه زمانی موجود شده. کتابت اوستا نیز مربوط به زمانی‌ست که هجمه‌های دیگر ادیان بر پیروان زرتشت بیشتر شد و آنان را مجبور به داشتنِ کتاب کرد. سنتِ شفاهی همچنان در میانِ زرتشتیان پایدار است و آنان ملزم‌اند همه یا قسمتی از کتابِ دینی خود را از بر داشته باشند و مدام آن اوراد را زمزمه کنند. حتی این بیان که اوستا پیش از حملۀ اسکندر بر پوستی به خط زر نوشته شده بوده و در یورش سردارِ مقدونی از میان رفته، خالی از نمایشِ نفرت از اسکندر و پاسخ به نقدهای مسیحیان بر دین‌دارانِ زرتشتی نیست.

سنتِ شفاهی در ایرانِ باستان سنتِ غالب بوده و ورود اسلام به ایران نیز این سنت را متوقف نکرد. از نمونه‌های بهره‌گیری از روایات شفاهی کتاب شاهنامه است که علاوه بر بهره‌گیری از خدای‌نامه‌ها، حکایاتِ شفاهی نیز از منابع آن است. البته نباید از خاطر برد که در دوره‌های اشکانی و ساسانی آثار مدونی موجود بوده که یا در ادوارِ بعدی از میان رفتند یا پس از ترجمه به عربی نابود شدند و گروهی دیگر هنوز برجایند که کتیبه‌های سنگی و گلی از آن جمله‌اند.

شعیب یاری

امشب من آرام بودم، مانند همه وقت‌ها که آرامم. درست مثل همیشه که هر را از بر تشخیص نمی‌دهم. حرف‌زدن تشخیص‌دهندهٔ هر از بر است. یکی از لطف‌هایی که کسی می‌تواند به کسی بکند حرف‌نکشیدن است.

در یک فاصلهٔ کوتاه یکی دیگر از همکاران ما رفت. اسمِ این یکی رفتن نبود، بیرون‌کردن بود. بحث‌های احساسی و دلبستگی، که من در آن بسیار عمیق و حساسم، به کنار. چند بار به من گفت این آیینهٔ عبرت را جدی بگیر. مبهوت بودم وگرنه می‌گفتم این دنیاست که در او وفایی نیست. هر کس برای او قدمی بردارد لنگش قلم می‌شود. دنیا خانهٔ پست‌هاست و هر کس بیشتر پستی کند، در او منزل رفیع‌تری دارد. در او عزت جایی ندارد و کسی که دل به او دهد ذلت نصیبش می‌شود.

برایش نوشتم و فرستادم:

سلام شعیب عزیزم، آقای خاصّ ژرفا!

مبادا آن‌قدر که من از رفتنت درهم شدم، درهم شده باشی. نهاده‌بودنِ روزی به من ربطی ندارد، چرا که آورنده خود می‌داند چه کند با بندگان. من به هر گونه‌ای خواستم میانه‌ای بگیرم که قلب مهربانت کنارمان بتپد، نشد. «من دلم سخت گرفته‌ست از این میهمانخانهٔ مهمان‌کشِ روزش تاریک». کلمات از دست دلم سُر می‌خورد و می‌غلتد در اعماق اندوهم. در این رودخانهٔ ابدی که ثابتش تغییر است و جزء بی‌تغییرش بی‌ثباتی، رفتن از ماندن بهتر است؛ اما درماندگانی چون من، مشتاق انس با دوستانِ یک‌رویند. رفتن تو هم جراحتی شد بر قلب شرحه‌شرحه‌ام. باید بزرگ‌تر شوم، اما بزرگیِ غمِ شما عزیزان نمی‌گذارد. دوست خوبم و همکار مهربانم. چقدر کلمات برای وصف اندوه بی‌رونق‌اند.

شاهزاده سعدی، شاهزاده ماکیاولی

آقای دکتر زرین‌کوب هم از شباهت سعدی و ماکیاولی سخن می‌گوید و معتقد است سیاست‌مدار در نظر هر دوی اینان باید فرصت‌جوی و حیله‌گر باشد.

⭕️

با این تفاوت که در نظر ماکیاولی این فرصت‌جویی و حیله‌گری حدّ توقفی ندارد و به قول معروف همیشه «هدف وسیله را توجیه می‌کند»؛ اما سعدی آن را تا جایی روا می‌داند که نظم و امنیت مُلک حفظ شود. اگر سیاست‌ورزیِ ماکیاولی به ظلم منتهی شود و خودخواهی حاکم را تشدید کند، از نظر سعدی روا نیست.

📚

از کتاب با کاروان حله، ص ۲۵۹

ور رفتن شعر با شناخت


گفتیم که کتاب چهارمقالۀ نظامی عروضی از نگاه تئوری کتاب قوی و تأثیرگذاری‌ست. او دربارۀ شاعری معتقد است این فن در مجموع با قوای شناختیِ آدمیزاد سر و کار دارد. مثلاً مفهوم کوچکی را در نظر او بسیار بزرگ کند یا معنی و مثال بزرگی را برایش خوار و خفیف کند؛ زشتی‌های ذهنِ مخاطب را زیبا جلوه دهد و زیبایی‌های مغز او را زشت کند؛ به کاری که اصلاً در مخیله‌اش راهی ندارد تشویقش کند یا او را از کاری که برای انجامش مصمم‌شده منصرف کند. و از این قبیل. همان اول هم حکایتی برای اثبات این نظریه شعر و شاعری می‌آورد که کوتاه و مؤثر است.
به احمد‌بن‌عبداللهِ خجستانی گفتند تو که تا دیروز به مردم خر کرایه می‌دادی و شغل معمولی و زندگی ساده‌ای داشتی، چه شد که سرزمین خراسان به دست تو افتاد و این‌همه برو بیا و خدم و حشم پیدا کردی؟ گفت من سرگرم زندگی روزمره بودم که دیوان حنظلۀ بادغیسی به دستم افتاد. بازش کردم و این دو بیت آمد:


مهتری گر به کام شیر در است / شو خطر کن ز کام شیر بجوی
یا بزرگی و عزّ و نعمت و جاه / یا چو مردانْت مرگ رویاروی


دیدم نوشته اگر برای به دست آوردن بزرگی باید در دهان شیر بروی و با خطرات بزرگ روبرو شوی، برو! دو حالت بیشتر ندارد: یا به بزرگی و عزت و نعمت و مقام می‌رسی یا مثلِ یک مرد کشته می‌شوی. رها کن این زندگی احمقانۀ روزمره را! آن‌چنان این دو بیت مرا تحت تأثیر قرار داد که خرهایم را فروختم و اسب خریدم و رفتم نزد برادر یعقوب لیث. بر اثر رشادت‌ها و بزن‌بزن‌های پردامنه‌ام رفته‌رفته تمامِ خراسانِ بزرگ را به چنگ آوردم. البته ناگفته نماند که این آقای خجستانی همه‌جور حمله و غارت و مکر و حیله را هم ظاهراً به کار بسته تا به این مقام دنیایی نایل شده، ولی همه‌اش را انداخته گردنِ آن دو بیت. این هم یکی دیگر از تأثیرات کلام قوی در آدم‌های مستعد.

ماکیاول شرق شمایید؟

سعدی چنان در غرب شهره است که به او لقب ماکیاول شرق داده‌اند. درست است که این لقب شاید نوعی نشناختنِ سعدی باشد، اما مهم این است که این شاعر ایرانی را با یکی از تأثیرگذارترین شخصیت‌های تاریخ غرب مقایسه کرده‌اند. البته مصلحت‌سنجی و مردم‌داری سعدی نیز در این زمینه بی‌اثر نیست. به این موارد هنرِ چگونه گفتنِ سعدی را نیز بیفزایید تا این فحش معنی‌دارتر شود!

🔺

مثلاً یکی از فحش‌هایی که به سعدی می‌دهند این است که چرا در بوستان گفته‌ای بنی‌آدم اعضای یک پیکرند و در دیباچۀ گلستان گبر و ترسا را دشمن خدا دانسته‌ای؟ خبر ندارند که سعدی پیش از شاعری و نکته‌دانی، یک خطیب و دانشمند اسلامی‌ست و از منظر قرآن، دین تنها اسلام است و گروندگان به ادیان دیگر، بر اساس تعالیم انبیای پیشین، هنگام ظهور پیامبر آخرالزمان باید به او ایمان بیاورند. سخن در این باره فراوان است و در فصلی جداگانه باید از فحش‌های ناقدان سعدی سخن گفت.

آمرزشی برای آیندگان

آن‌قدر که هیچ‌چیز برای من مهم نیست، برای ساناز همه‌چیز مهم است. من اصلاً به این فکر هم نمی‌کنم اقوام مادرم از دویست کیلومتر آن‌طرف‌تر آمدند برای چهارمین سالگرد برادرم محمود و چند صد متر آن‌طرف‌تر نیامدند برای پسرم كه چند روز دیگر می‌شود یك سال كه نیست. من با دلم را با بی‌توقعی از هر كسی آرام نگه داشته‌ام و باز هیچ آرام نیست. انتقام از هیچ آفریده در سرم نیست. دروغ نباید بگویم. از كسانی كه این‌گونه مردمِ ما را گرفتار فشارهای روانی و اقتصادی و معیشتی كرده‌اند حتماً شاكی‌ام، ولی از این اطرافیان كه به هر دلیلی اعم از باران و باد و گرما و سرما و هر چه هست، نظری و گذری بر ما نكردند گله‌ای ندارم. برایم مهم نیست.

مهم این طفلِ رنج‌دیدۀ شانزده‌ماهه است كه نیست. دیگر باقی‌اش چه فرقی می‌كند. اگر آن‌شب به سیدامیر زنگ نزده بودم كه برای خاك‌سپاری پسركم چه آدابی باید به جا بیاورم و او به دوستانم نگفته بود، اطرافم خالی بود از این حجمِ دوستان؛ دوستانی كه مدام می‌گفتند چه كاری از ما برمی‌آید و كارهایی هم كردند و هنوز مقروضِ مسعودم؛ دوستانی كه واقعاً جز همین احوال‌پرسی‌های نومیدانه كاری از دست‌شان برنمی‌آید. سیدامیر زنگ می‌زد كه من پولی ندارم، ولی هر قدر پول بخواهی می‌توانم فراهم كنم. می‌گفت حدیث كساء بخوانید با هم. حق چیزی را هم ادا نكردیم.

طلبی ندارم. خواهشی ندارم. بدهكارم تا موی سر. اگر من بد نبودم، این جامعه و این شهر و این كشور و این جهان و این عالم این‌قدر بد نبود. اگر مایه‌ای از بدی در جهان است، عاملش و دلیلش و بنیانش منم. این من كه هزارجایی و هزار آویزه و وابسته و منگ و گرفتارِ هزاران درد گوناگون است، چگونه می‌تواند برای دیگران كاری هم بكند؟ گاهی به خودم می‌گویم خوب است برای درگذشتگان طلب آمرزش می‌كنی و اصلاً وظیفه‌ات همین است، ولی چه بهتر برای نیامدگان و آیندگان نیز رحمت و بخشایش بخواهی؛ چرا كه معلوم نیست در آیندگان كسانی باشند كه مرحومان را دعا كنند. شاید این رسم برافتاد. شاید به این نتیجه رسیدند كه مرگ پایان كبوتر است. شاید آن‌قدر در فیزیولوژی بشر منغمر شدند كه فراموشاندند انسان روحی‌ست كه دنبالۀ پستِ آن جسمانی شده و این جسم به‌زودی متصل به روح خواهد شد و لاشه‌ای بدبو در خاكِ پوسیده خواهد ماند. شاید شهرها آن‌قدر آن‌ها را دربرگرفت كه یادشان رفت اصلِ هستی طبیعتی وحشی‌ست كه تنها چاره برابر آن تسلیم و سرنهادگی‌ست.

آن روز كه همه چیزها از خاطرها رفت و آخرین رسول هم سوزانده و معدوم شد، دعای آمرزش‌خواهی‌ام آن‌ها را درمی‌یابد. من برای شما نیامدگان استدعای روحانیتی پاك از جانب خداوند می‌كنم. این كلمات به شما نخواهد رسید، ولی آوای ادعیه‌ام در هستی ماندنی‌ست و بی‌گمان در آن آناتِ تاریكی و فراموشی و بیگانگی با حقیقت به شما خواهد رسید. من از نوشتنِ دانش ملولم، ولی از خواهش‌های روح و آن‌چه اصلِ دانش‌هاست بسیار سرشارم. از كاوش پیرامون مكتوبات و سندهای جهان دلتنگم، اما اكنون در نقطه‌ای هستم كه می‌توانم خود یكی از آن مكتوباتی باشم كه افراد زیادی عمر گران‌مایه‌شان را در پژوهش در اطراف‌شان هدر می‌دهند. آن جماعتی كه چیزهایی شبیه مثنوی و مكبث و گلستان و حماسۀ هومر و شاهنامه و غیره نگاشتند، تابلویی پش روی شما نهادند كه به سوی حق بشتابید. چگونه می‌شود در جاده‌ای بی‌نهایت دل‌مشغولِ تابلویی یا تزیینِ دیوارۀ تونلی ماند؟ تأمل خوب است، ولی مُلِ معنا بی‌گمان مستی‌آورتر است. در زندگی هیچ چاره‌ای جز مستی نیست؛ وگرنه شدائد و فریب‌ها آن‌قدر قوی‌اند كه نمی‌شود تاب آورد. من با تمامِ باورم به واقعیت گاهی چنان مستِ خیالت می‌شوم كه نمی‌توانم واقعیت را ببینم. واقعیت چنان ناواقعی و وصف‌نشدنی‌ست كه برای ادراكِ آن لوازم ما كفایت نمی‌كند.

شعری که درگیرد

🔻 روزی خواننده‌ای نزد شیخ ابوسعید این بیت از عِماره مروزی را می­‌خواند:

اندر غزل خویش نهان خواهم گشتن

تا بر دو لبت بوسه زنم چونش بخوانی

〽️

چنان در ابوسعید مؤثر افتاد که همان دم با جماعت صوفیان برخاست و به زیارت خاک عمارۀ مروزی رفت.

.

منبع: اسرارالتوحید فی مقامات شیخ ابوسعید، نوشتۀ محمدبن‌منور

سخنی که در جهان پراکنده شد

کتابی که سعدی در سال ۶۵۶ق تألیف کرد به‌زودی در جهان اسلام و سراسر قلمرو زبان فارسی پرآوازه شد. این وسعت را زمانی می‌توان دریافت که بخوانیم ابن‌بطوطه (۵۰ سال پس از سعدی) اشعار سعدی را در ساحل شرقی چین، یعنی جایی حوالی جنوب کره، از لبان مطربان شاهزاده شنیده است.

📖

شگفتیِ گلستان بیشتر از این بابت است که اگرچه یکی از اصلی‌ترین زیبایی‌های کتابِ دومِ سعدی زیبایی‌های ظاهری و سجع و آهنگ کلام اوست و غالباً در ترجمه محفوظ نمی‌ماند، بارها و بارها به زبان‌های گوناگون ترجمه شده و می‌شود. این نشان می‌دهد زیبایی گلستان منحصر به آرایه‌های ظاهری نیست و درون آن محتوایی دارد که در زبان‌های مختلف مشتاق دارد و در تمام آن زبان‌ها دارای معنی‌ست.

📚

در یک بررسی ساده متوجه می‌شویم تعداد ترجمه‌های گلستان به زبان‌های غیرفارسی از تعداد پژوهش‌های فارسی‌زبانان از سعدی بیشتر است. در کتاب «شعر فارسی در انگلستان و امریکا» آمده است: در نشریه‌ای که شرح اعلامیه استقلال امریکا و انتخاب جرج واشنگتن در آن چاپ شده بود (۱۷۸۹م)، دو داستان درباره سعدی و حافظ آمده است؛ همچنین بیش از ۵۰۰ شاعر و ادیب امریکایی معترف‌اند که از سعدی و حافظ الهام گرفته‌اند.

ببرش موی تا نموید باز در چهاردهم خردادِ دو

ساناز می‌گوید من از تو ناراحت نیستم. نشسته‌ایم در بستنی‌فروشی نزدیک شابدالعظیم. هنوز نیم‌ساعتی به نیمه‌شب مانده. می‌شنوم و هنوز دُردی از تصمیم صغرایم در صحن امامزاده طاهر در جانم دفین است. وقتی چهار حکمت لقمان را می‌خواندم با خودم گفتم تا مدتی تنها دریافت کن و چیزی بیرون نده. چیزی نگو. بیشترِ تأکیدم بر نگفتن بود. بیشتر ببین و بیشتر بشنو و بیشتر دریاب. گیرنده‌هایت را قوی کن. بعضی گیرنده‌هایت اصلاً از کار افتاده‌اند. تو می‌توانی موج‌های جبرائیل را نیز دریابی. این در تو تعبیه شده. عملِ بی‌عملی همکارم را به معشوقه‌اش رساند. علامه طباطبایی گفته بود شب‌هنگام در محیطی آسوده رو به قبله بنشینید که در آن نه نوری باشد، نه صدایی. به نامی از نام‌های گرامی خدا خیره شوید و هر خطوری را رد کنید. این طفلک نتوانسته بود از معشوقه‌اش بگذرد. باید بیابم آن‌چه را من نمی‌توانم از آن عبور کنم.

من فقط ناراحتم که امروز پیش پسرم نرفتیم. این را گفت و از بستنی نرمی که در کاسه روان می‌شد لذت برد. من به فکر هیچ چیز نیستم. نه بدهی‌هایم مرا غمناک می‌کند، نه درس‌های نخوانده و مقالاتِ ننوشته و کارهای ژرفای گیج. نه عمر برایم مهم است، نه پول. نه در تگاپوی کسب آخرتم، نه بیمناک ترک دنیا. پشت سرم چیزی برای اندوه‌خوری نیست و پیش رویم چیزی برای پرواز و دریافت. آن‌چه در سرم می‌گذرد گمانم نیست بشود دیگران را از آن خبری داد. شاید در نظر تو پوچ به نظر بیایم، ولی نور بیش از هر چیزی در زندگی‌ام تابیده. پدرم، ولی پسرم پیش خداست. یک سال است. یک سال درد کشید و یک سال است ما در دردیم و البته شاکر از رحمتِ خدا که به آرامش رساندش. خدا مرا تا موی سر در رحمت و نعمت غرق کرده. آن‌قدر مستم کرده که به ماضی و آتیه نگاهی ندارم. این‌که هیئت علمی دانشگاه بشوم صرفاً یک پوزخند در من می‌زاید. هیمنۀ این عناوین نمی‌گیردم. از هیچ چیزی جز تأمل و نوشتن لذت نمی‌برم. آدم‌ها پیش رویم می‌نشینند تا سخنی از جانب پروردگار برایم بفرستند.

با این چشم‌های غمگینِ خوشگل و خوشنود چه کنم؟ این شکلی از دریای مواجِ خاموشی‌ست که در جانِ ساناز جاری‌ست. در آغوشِ من این دریا ساکن است و من هنوز و هنوز ندانستم قطره‌ای چگونه می‌تواند هم‌کنارِ دریا باشد. اما مگر نه این است که دریا جمعِ قطره‌هاست؟ جمعِ شمارِ شگفت‌آوری از قطرات. این اشتباهِ بزرگِ مادی‌اندیشان است. دریا اگرچه از جمعِ قطره‌ها موجود شده، دیگر نه قطره است و نه دریا حتی. تو از ساحل هیچ دریا را درنمی‌یابی. باید در دریا بمیری و پس از مردن دیگر خبری از تو به ساحل‌نشینان نخواهد رسید مگر پیکرِ خالی از روحت. مشتاقِ طبیعتی را دیدم که در طبیعت مرد. عشق این است. خلبانی را می‌شناسم که بر فراز آسمان پودر شد. هیچ چیز مهم‌تر از نیستی نیست. وصل با هستی تنها از راه نیستی‌ست. نیستی در مصداقِ زندگی نادیده‌گیریِ خواستِ خود است. تقریباً هیچ‌کس نیست که این خواست را ندید بگیرد. به جایی برسد که همه‌اش خواهش باشد و هیچ نخواهد. در نه‌توی ذاتش شمیمی از من در میان نباشد. امروز که بر در و دیوارِ هر فضایی تنها خبر از من است و من می‌توانم و من باید برسم و من باید داشته باشم و من باید جلوه کنم و هزار من‌نامۀ دیگر، این «نه‌منی» به دستِ کسی نمی‌رسد.

پسرت در خاک نخفته ساناز من. پسرت در آسمان است. این را از خودم نمی‌گویم. این را خدا می‌گوید. می‌گوید رزق شما و آن‌چه به آن وعده داده شده‌اید در آسمان است. کپرنیک نتوانست معراج برود. انسان هر قدر در ماده پیش برود به جایی نخواهد رسید. از هر ذره‌ای ذرۀ کوچک‌تری هست و از هر جِرمی جرمی معظم‌تر. آن‌چه هستی را به وجود آورد «کُن» بود و هست و خواهد بود. سال‌ها بگردید تا شاید بتوانید ببینید. این‌ها شنیدنی نیست، دیدنی و رسیدنی و چشیدنی‌ست. صرفِ علم و دانش و اطلاعات نیست. جنسی از آگاهی و خرد و بینش و ادراک دارد. تو نیز راهیِ آسمانی محبوبِ من. من در چشمان تو دریا را و آسمان را و نیستی را بارها دیده‌ام. پایت بر خاک است و قلبت دربه‌درِ یافتنِ آن قلبِ ایستاده. باید شب‌ها را به نوشتن و خاموشی بگذرانم. سرمایۀ من غم است و تو گنجینۀ غمِ منی.

کنکور او را کشت

دیدار من و این مادرِ بچه‌مرده چهار دقیقه بیشتر طول نکشید. پسرش در ۲۴ ساعت، ۱۲ ساعت درس می‌خوانده. شب قبل از کنکور دی‌ماه، پسر قلبش را از دست می‌دهد. قلب یک جوان ۲۱ساله می‌رود در قفسه سینه‌اش. پیوند قلب یک ماه بیشتر دوام نمی‌آورد و قبرستان بجنورد پذیرای نوجوانی می‌شود که دغدغه بزرگ کنکور او را کشت.

جاده سال‌ها دوطرفه بود و هر چند وقت یک بار خبر تصادف به گوش می‌رسید. بعد از مدت‌ها دیدم جاده دوبانده شده و برایش دوربرگردان گذاشته‌اند. ماجرا این بود که یکی از ماشین‌های راهداری دچار تصادف شده بود و بلافاصله جاده اصلاح شده.

بعید است فرزند یکی از آقایان از استرس کنکور بمیرد، چرا که کنکور برای او یک شوخی بیش نیست؛ ولی تا وقتی که مردم این‌گونه از معادله‌ها حذف شوند و جامعه طبقاتی‌تر شود، هر روز خبرهای بدتری خواهیم شنید. رهبری که در همهٔ حرف‌هایش دین و مردم دوشادوش هم بودند، امروز اگر حضور نمایشی مردم در انتخابات و راهپیمایی را می‌دید، شاید باز هم قلبش را از دست می‌داد.

باش تا صبح دولتت بدمد

1️⃣ منصب از منصبت رفیع‌ترست
هر زمانیت منصبی دگرست

.

2️⃣ این مناصب که دیده‌ای جُزوی‌ست
کارِ کلی هنوز در قدرست

.

3️⃣ باش تا صبح دولتت بدمد
کاین هنوز از نتایج سحرست

.

بیت سوم این شعر انوری را معمولاً به حالت کنایی و تمسخر به کار می‌برند، در حالی که انوری این قصیدۀ 46بیتی را برای مدح و تبریک به صاحب ناصرالدین سروده و قاعدتاً برای مدح گفته شده، نه تمسخر. هنر انوری در همین است که هزار سال پیش شعری گفته که امروز پارسی‌زبانانِ باهوش برای تمسخر آن را به کار می‌برند؛ آن هم در وضعیتی که شخص انتظار دارد اتفاقات خوبی برایش بیفتد، ولی نمی‌داند که این انتظار بیهوده است و باید بنشیند تا صبح دولتش بدمد!

در مرگ زنده‌ام من

این گاهِ شب فرصتِ بهتری برای سخن گفتن و اندیشیدن دربارۀ روز است. روز آن‌قدر مملو از امواجِ منفی‌ست که حتی یک کلمه نیز در او نیست. امروز در ژرفا به من پیشنهاد ادارۀ کتابخانه شد. پیشنهاد مدیریت سایت شد. پیشنهاد مدیر محتوایی شد. پیشنهاد معاونت در کارهای آموزش و پرورش شد. پیشنهاد تولید محتوای ادبیات کهن شد. من چقدر این شبِ تنها را دوست دارم. پس از آن‌همه هیاهوی پوچ که تمامِ مرا درونِ خود فرومی‌برد، هم‌آغوشی با چنین شبی دل‌آویز است. آیا می‌شود کسی که روزش شده بیهودگیِ جان‌فرسای اداری و دویدن عصرانۀ اسنپی، در لابلای خاکسترهای وجودش خردک‌شرری نیز باشد؟ شرری که با نسیمی یا دمیدنی یا طوفانی گل بگیرد و باز بنویسد و در این نوشتن ملاحظۀ هیچ چیزی را جز حقیقت نکند.
چقدر این شب محبوب است. تو نمی‌دانی من چگونه دوستش دارم. به علی جعفری که مرا زیرِ بمب‌بارانِ نشدن گرفت تا شدنی دیگر در من افروزد چه بگویم؟ می‌گویم من پایه‌ام. می‌گویم می‌دانم این‌ها که این جماعت از من می‌خواهند در شأنِ من نیست. من یک عمر بیشتر ندارم و باید برای این عمر و سرمایه‌ای که در پای من ریخته شده و مرا به اینجا رسانده خود را مصرف کنم. باید از جیبم خرج کنم. باید تولید کنم. این‌همه ایده‌های ما را سبک و سنگین نکنید. من اینجایم. آمده‌ام تا از قفس‌هایی که خودم برای خودم ترتیب داده‌ام رها بشوم. پس بسم الله الرحمن الرحیم. مشتاق بامدادِ فردایم که نخستین ضبطم را از ادبیات و مفاخر ادبی ایران آغاز کنم.

چهارشنبه سوم خردادِ دو