برای کندنِ جان

دوست دارم مثنوی را برای زندگی روایت کنم. شاید بشود نامش را نهاد مثنوی کاربردی. به جای این‌که مانند بسیاری دیگر شرح عرفانی و آسمانی و روانشناسی و اسطوره‌ای و مانند این‌ها از مثنوی ارائه کنم، بیاورمش بر زمین و آن را برای استفاده در زندگی ساده کنم. این روش را سیدمسعود یادم داد. وقتی قصه‌ی طوطی و بقال نقل شد، گفت چقدر این قصه برای زندگی کاربردی است. اگر بچه‌ای یا انسانِ تازه‌کاری کارِ بدی کرد نباید به‌سرعت خشم خود را بر او فروریخت. ممکن است او نیز مانند این طوطی ضربه‌ی شخصیتی بخورد و برود در لاک خودش. به همین صورت این ماجرا ادامه دارد.

با این همه پیشنهاد نهایی بنده همچنان اندیشکده‌ی عدم است. پیشنهادی است که هرگز داده نخواهد شد و به‌تبع آغاز نیز نخواهد شد. بنابراین برای آن ساز و برگ و افراد و پژوهشگرانی نیز نباید فراهم کرد. موضوع آن نیز گفته نخواهد شد و مقاصد و جامعه‌ی هدف آن هم در پرده خواهد ماند. البته در مورد جامعه‌ی هدف این اندیشکده سخن‌هایی در میان هست. یحتمل نوعِ بشر را در بر بگیرد. سخن در این است که هستی چگونه آغازیده یا از اساس آغازی نیز دارد یا به قول آن شاعر شیرازی آغاز ندارد و انجام نیز نخواهد داشت. عدم سابق بر وجود است و از این رو از هر چیزی مهم‌تر تأسیس اندیشکده‌ی عدم است.

من همه‌چیز را جدی گرفته بودم و در اطرافم هر چه می‌گذرد بوی عدم می‌دهد و نمی‌دهد. پیش چشمم چندین و چند دهان است که مدام باز و بسته می‌شود. خروار خروار کلمه است که از پیش چشمم می‌گذرد. آن‌سوتر مردی نشسته است که می‌گوید از ابزارهای داده‌کاوی بهره ببرید تا شما را با خود به فلان‌جا ببرند. گویی علاقه‌ی خاصی به نبودنِ ما دارد. گویی بطّ سپید جامه به صابون زده است! کبک دری ساق‌ها در قدحِ خون زده است!

گویی خودش نیز بدش نمی‌آید برش دارند و ببرندش. آخر آدمیزاد را مدام دارند می‌برند و پیش خودش خیال دارد که خودش می‌رود! ای آدمیزادِ خنده‌دار! ولی به کجا؟ چه اهمیتی دارد. هر جایی غیر از اینجا. چون برای آدمیزاد از بیخ هر جایی غیر از اینجا بهتر است و با همین حماقت عمرش به انتها می‌رسد و آن‌وقت با منظره‌ی برزخ روبرو می‌شود و درمی‌یابد نه! واقعاً هر جایی غیر از دنیا بهتر است. فقط مشکل اینجاست که برای بهره‌بری از این جهان متسع باید از دنیا چیزهای بهتری آورد.

آنجا بود که نیش‌خندِ من درونی شد. درونی شد که از اسرار آن کسی خبری ندارد. فقط برای دمی دیگر زیستن لبخندی نثار و جمله‌ای قصار! گفت نشانی‌ات را بنویس. نوشتم پشت هیچستان. گفت شماره‌ات را بگو. گفتم ز دست عقل بیرون شد شماراندازِ اندوهت. هر کسی از هر طرفی آمد تنها مشتی به گونه‌اش نواختم و در برش کشیدم و از بی‌اثریِ این دو عمل رو به بی‌عملی آوردم. ناگهان قلبم سوراخ شد. تا پیش از این از وجود او بی‌خبر بودم. صاحب‌خبر آمد و من بی‌خبرتر شدم. دیدم هر چه مشت و لگد زده بودم در نهایت خودم را زده بودم. هیچ کاری نمی‌شود کرد. آدمی مسلوب مطلق است. به صلیب سلب کشیده شده است.

به هر روی پیشنهاد بنده اندیشکده‌ی عدم است و از این‌که طرح ابتدایی این اندیشکده را با اکثریت مطلق آرا رد کردید سپاسگزارم. بودجه‌ی کلانی که برای آن در نظر گرفته بودم خزانه‌ای بود بیش از گنج قارون. به این صورت نه‌فقط دستِ هر گدا، بلکه دست هیچ ثروتمندی نیز به آن کمر که چه عرض کنم، به ناخن پایش هم نمی‌رسد. اکنون زمان زار زدن است ای بیچارگان. خود را فریب ندهید. هیچ سرمایه‌ای ندارید. من تمام سلول‌هایم گداخت تا این را نوشتم. تو از من چه می‌جویی؟ صدها بارِ دیگر خواهم گفت: هیچ چیز رافعِ دلتنگی نیست.

پژوهش برای دشمنان

کم و بیش با مقاله‌های علمی‌پژوهشی رشته‌ی ادبیات آشنایی دارم. گاه و بی‌گاه برای رفع شبهات تاریخی و تحلیلی به آن‌ها مراجعه می‌کنم. در میان تمام این مراجعات چیزی که برای من جذاب است این است که روش کلی آن‌ها در راستای کارهای مستشرقان یا همان شرق‌شناسان است. یعنی همان نگاهی که شرق‌شناس به موضوعات دارد در این پژوهش‌ها جاری است. همان‌گونه که مستشرق اجزای شرق را به‌مثابه موجودی برای شناسایی در مطالعه می‌گیرد و آن را از هم سوا می‌کند و هر بخش را با دانسته‌ها و جهان خود منطبق می‌کند و بر اساس آن تحلیل می‌کند، در بسیاری از مقاله‌های فارسی‌زبانان هم چنین است.
انگار می‌کنی آن غربی برای این‌که هزینه‌هایش کمتر بشود و کار شناسایی فرهنگ‌های بومی او را رنجه نکند، شعبه‌های گوناگون شرق‌شناسی را در خود آن کشور و با هزینه‌ی آن کشور و با ارج و قربی بالا راه‌اندازی کرده و چون نمونه‌های پیشین نداشته است، آن مراکز شرق‌شناسی با الگوی غربی‌ها به پژوهش در فرهنگ مشغولند. واقعاً که چه بشود؟ که مواد خام شناسایی و تصمیم‌سازی در باب فرهنگ کشورها فراهم بشود! چرا که وقتی گزینه‌های نظامی و سیاسی و اقتصادی از کار می‌افتد، بهترین و مؤثرترین روشِ در چنگ گرفتن کشورها روش‌های فرهنگی است. چه چیزی بهتر از این‌که آن کار با هزینه‌ی همان کشور صورت پذیرد!
به نظرم کارکرد دیگر این روش این است که تأثیر عمیق ادبیات و دین در آن کشور کم خواهد شد. وقتی شما دین و ادبیات را به‌مثابه پدیده‌ای انسانی و طبیعی انگاشتی و آن را به اجزایش تقسیم کردی، دیگر اتصال آن به امر قدسی و حق معنایی نخواهد یافت. علاوه بر این‌که خودِ امر قدسی نیز در مطالعات عرفان‌پژوهان تا حد قابل توجه و هولناکی تقلیل می‌یابد و با عناوینی همچون ترس از طبیعت و توجیه رهبری اجتماع و دیگر چیزها تصویر می‌شود.
این‌گونه است که صِرفِ نگاه پژوهشی می‌تواند فاتحه‌ی میراث دینی و ادبی را بخواند و هدف نویسندگان و شاعران و عالمان را از خلقِ آن‌همه آثار، از عمل و تأثیر آن به اثری ادبی و نسبی کاهش دهد. انسانی که می‌تواند با تأمل در قرآن کریم و نهج‌البلاغه و مثنوی و دیوان حافظ و بسیاری از این آثار بلندمرتبه، خدا و خود و جهان را با ترازی معتبر دریابد، خود را در مهلکه‌ی احاطه بر آن‌ها و تجزیه‌شان می‌افکند و کار پاکان را قیاس از خود می‌گیرد و سخن حقی در گوشش نخواهد رفت.

شما هیچ‌کدام نیستی!

عزیزان من! عزیزان من! از نسبت‌هایی که به شما داده می‌شود دلگیر نباشید. این کارِ آدم‌ها نه برای امروز است، نه دیروز، آنِ هزاران روز پیش‌ترهاست. شاید برگردد به ساده‌سازی ذهن که می‌خواهد طبقه‌بندی کند و از تحلیل جزءبه‌جزء رها باشد. اگر گفتند فلانی این‌گونه آدمی است یا بهمانی آن‌گونه انسانی است هم چندان اعتمادی نکنید و عبور کنید. ما هیچ مرز و نام و نشانی نداریم. ببینید چند صد سال پیش هم از این چیزها بوده است و مردانِ آزاده از این نسبت‌ها با سکوت و لبخندی می‌گذشتند:

و اندر حکایات یافتم که شیخ ابوطاهر حرمی رضی‌اللّه‌عنه روزی بر خری نشسته بود و مریدی از آنِ وی عنان خر وی گرفته بود، اندر بازار همی‌رفت. یکی آواز داد که: «آن پیر زندیق آمد.» آن مرید چون آن سخن بشنید از غیرت ارادت خود رجم آن مرد کرد، و اهل بازار نیز جمله بشوریدند. شیخ گفت مر مرید را: «اگر خاموش باشی، من تو را چیزی آموزم که از این مِحَن بازرهی.» مرید خاموش بود. چون به خانقاه خود باز رفتند، این مرید را گفت: «آن صندوق بیار.» چون بیاورد، درزه‌های نامه بیرون گرفت و پیش وی افکند. گفت: «نگاه کن، از همه کسی به من نامه‌هاست که فرستاده‌اند. یکی مخاطبه شیخ امام کرده است و یکی شیخ زکی، و یکی شیخ زاهد و یکی شیخ الحرمین و مانند این و این همه القاب است نه اسم، و من این همه نیستم. هر کس بر حسب اعتقاد خود سخنی گفته‌اند و مرا لقبی نهاده‌اند. اگر آن بیچاره نیز بر حسب عقیدت خود سخنی گفت و مرا لقبی نهاد، این همه خصومت چرا انگیختی؟» (کشف‌المحجوب هجویری، باب الملامه)

ادبیاتی برای ابد

کامم تلخ است. ساناز گوشی قدیمی‌اش را گشود و عکس‌های محمدیوسف را مرور کرد. درست وقتی بود که از خانه‌ی ما آمده بودیم و فاطمه پس از ساعتی خواب ناگهان گریه آغازید. گویی خواب دیده بود. طول کشید تا بیدار شود و از گریه برهد. تمامِ مدت به یاد گریه‌ی طولانی محمدیوسف افتادم که قطع نمی‌شد. ترسیده بود از خنده‌ی ناگهانی کودکی چندساله. نمی‌دانم آن اثر کرد یا چیزهای دیگر که آن طفل به‌زودی دچار بیماری درمان‌ناپذیر سرطان شد و یک تابستان بیشتر مهمان ما نبود.

چنین است که وقتی جماعت‌های خوشحال را می‌بینم جا می‌خورم. برای واژه‌ی شوک و ترکیب‌های شوکه‌شدن و شوک‌دیدن و مانندهایشان هنوز برابری درخور در فارسی ندیده‌ام. با دیدن آن‌ها شوکه می‌شوم. برای نمونه روزی در تابستان به موزه‌ی ایران باستان رفتیم. انتشارات سایان مجموعه‌ای از کتاب‌های مصور ایران باستان ساخته بود و می‌خواست رونمایی کند. در سالن همایش جای سوزن‌افکندن نبود. مجری مدام در ایران‌پرستی و شاه‌خدایی می‌دمید و جمعیت مبتهج و هیجان‌زده بود. انتشاراتیِ زیرک از خوی نادان‌های باستان‌پرست پول درآورد و بسیاری از مجلدات چاپ‌نشده‌اش را نیز فروخت تا صرفاً نمای کتابخانه‌ها شوند! ولی بسیاری از این کتاب‌سازها مقاصد فرهنگی شومی دارند که پول در برابرش شوخی است.

حتی اگر پول همه‌ی مقصود او بود، برای کشتن انسان پول بهانه‌ی زیبایی است. اگر کسی را به جهالت متصف کنیم، او را خوار نکرده‌ایم، بلکه صفتی مذموم را در او نشان داده‌ایم و این هدیه را تقدیم ابدیت او کرده‌ایم. روشن است تمام آن شاهانی که عکس‌های تخیلی‌شان را در راهروی ورودی قطار کرده بودند از خون‌خواران و ستم‌گران تاریخ‌اند. نه این‌که من مسلمان باشم و با این نگاه بخواهم هر چیز جز اسلام را کنار بزنم. تاریخ‌های باقی‌مانده از آن روزگاران ورای تخیل‌های خوش و خرم ما خیال‌پرستان است. هر جا که فریادی از سر تعصب و حماقت بلند است، می‌کوشم جایی نداشته باشم. شلوغی‌هایی که برای شب دانشکده ادبیات تهران راه انداخته بودند من را فراری‌تر می‌کند.

روزی که سرِ خرم را سوی ادبیات کج کردم، از ژرفای کانایی و عمق حمق اهالی این رشته اطلاعی نداشتم. با خودم گفتم آنجا سخن از حافظ و مولوی و پروین و باباطاهر است و من خواهم توانست با این رازداران هستی انسی بگیرم. چون پدرم شب‌هایی خسته از سر کار بازمی‌گشت و پس از شام و اخبار و سریال، دیوانی از حافظ یا پروین یا باباطاهر می‌گشود، من اهالی این رشته را به تقدس پدرم می‌پنداشتم. گمان می‌کردم اینان مانند دایی ابوالفضل مرحوم اهل حق و رندی‌اند و کلمات اشعار را با شوری خاموش زمزمه می‌کنند. می‌انگاشتم خطوطی که زرین‌کوب از زندگی مولوی و حافظ و دیگران می‌نویسد و اساس زیست آنان را بر معنویت اسلام می‌داند، در دانشکده‌ی ادبیات نیز جاری است. خیال برم داشته بود اجداد شریعتی‌اند که در خرابه‌ها می‌گشتند و خود را با مثنوی تنبیه می‌کردند که «این سخن‌ها کِی رود در گوشِ خر؟ گوشِ خر بفروش و دیگر گوش خر!»

هیهات از این انگارها و پندارهای باطل. آنجا غلبه با طاغوت بود و آن‌چه مرا پیش برد گوشی کر و چشمی کور نسبت به تمام آنان بود. وقتی این طاغوتیان را بر مسند تدریس می‌دیدم با خود زمزمه می‌کردم من در نهایت باید کسی مانند این استاد شوم؟ از عظمت‌های حافظ و سعدی و مولوی و نظامی و فردوسی تنها همین بس که چنان جفت بدحالان و خوش‌حالان‌اند که افرادی مانند من و استادان نامقدس ادبیات مدعی میراث‌داریِ آنان‌اند. زنهار و فریاد از این شکوه و اخلاص. ادبیات آن‌ها را مصادره کرده است، در حالی که روح کلی حاکم بر ساختار ادبیات ایران نسبتی با این مردان ندارد.

برای دو روزه‌ی دنیا به مقدس‌های هستی لگد می‌پرانند و دانشجویان کم‌اطلاع نیز برایشان جیغ می‌کشند و هورا سرمی‌دهند. آخرت‌تان را به وهم و لج‌بازی و دنیادوستیِ چند مدرس دانشگاهی نفروشید. من اِبایی از گفتن این چیزها ندارم. من صفی ندارم و هر جا بروم سوزن‌زنِ بدی نیستم، حتی اگر به قیمت جوال‌دوز خوردن خودم تمام بشود. حداقل می‌توانم امروز بگویم دردِ جامعه‌ی ما صاحبانِ مناصبی هستند که اغلب با برنامه و گراگیری از دشمنان این مردم خیانت می‌کنند تا هر روز حجم نارضایی‌ها بیشتر بشود. همه جا را گرفته‌اند و شاید نتوان با آن‌ها کاری کرد، اما به قول آن دانشمندِ اهل شهر بیرون، بدانیم و بمیریم بهتر است؛ چون مرگ پایان زندگی نیست، پایان فرصت باورها و اصلاح وجود ماست. و دشمنان مردم صرفاً با این دنیای ما کاری ندارد، در پی تخریب تمام ابدیت مایند.

پایان دادن به زندگی

در کتابی که از کتابخانه ستاندم حسین‌علی هروی چند ده صفحه از فروزانفر نوشته است. او رئیس دفتر رئیس دانشکده بوده و از نزدیک‌ترین افراد به فروزانفر. در نِت نامش را جستم. دستی بر آتش شرح حافظ داشته و بچه گرگان است. قصه‌ی عجیبی دارد.

جالب بود جایی ننوشته مسئول دفتر فروزانفر بوده است و تنها نُه سال خدمت در آموزش و پرورش را قید کرده‌اند و بعد رفتن به فرانسه برای تحصیل در رشته فرهنگ و تمدن اسلامی. حتی نوشته‌اند شاگرد فروزانفر بوده است، در حالی که رشته‌اش زبان فرانسه بود و هیچ کلاسی را با این استاد نگذرانده بود. البته خودش نوشته فروزانفر بهترین دانشکده‌ی من بود. عجیب است این واقعیتِ نه‌ساله‌ی زندگی او که خود نیز به آن معترف است جایی حک نشده است.

او اکنون در جوار امامزاده عبدالله گرگان در خاک است. آه از این در خاک رفتن. قلبم از این‌همه امواتی که از آن‌ها می‌خوانم در فشار است. بیشتر از این در فشار است که در یک خط نوشته بودند او به زندگی خود خاتمه داد. خودش می‌نویسد تفکرش چپی بوده است. یک چپی مانند همه‌ی چپی‌هایی که در حکومت شاهِ راست‌گرا منصب‌های بالا و پایینی داشتند. مثل همه‌نامسلمانانی که در حکومت اسلامی جایگاه دارند.

او را علی‌نقی وزیری یا همان کلنل وزیری به فروزانفر معرفی می‌کند و فروز نیز می‌پذیرد. داماد برادر کلنل بود. دست‌خطی برای عنایت‌الله مجیدی نهاده که دست‌نوشته‌های او در باب فروزانفر را تنظیم و چاپ کند. انتهای آن دست‌خط نوشته است: «دیگر آخرین لحظات است.» این جمله گویی صحه‌ای بر خودکشی اوست. خبر خاصی هم از او در میان خبرها نیست. علت مرگش را مشکل ریوی دانسته‌اند. برای همه درگذشتگان آمرزش می‌طلبم. شب عجیب و سختی بود پنج‌شنبه. آه‌های زیادی از این مرگ کشیدم. خدا مهربان‌تر از ماست. ما مهربانی‌مان را از او داریم. او می‌داند و بندگانش.

برای زاده‌شدنِ شاه شاعران روزگار غربت شعرا؛ بهار، رستم شاعران عصر مشروطه

ملک‌الشعرای بهار در رستم‌نامه داستانی درباره رستم نقل می‌کند که هم بانمک است، هم حکمتی در او دارد، هم حکایت روزگار خود اوست. جالب‌تر این است که این منظومه در قالب مثنوی نیست و قصیده است. هر چه باشد بهار استاد قصیده است و هر چه ابیات قصیده بیشتر می‌شود توانایی‌هایش بیشتر آشکار می‌شود. در این قصیده هم که ناقابل 114 بیت دارد، توانایی‌های شگفت محمدتقی بهار ظاهرتر شده است.
می‌دانیم که رستم آخرسر با نامردی برادرش شغاد در چاهی می‌افتد و بر اثر شدت جراحات وارد به لقاءالله می‌پیوندد. در قصه‌ی آقای بهار رستم به شکلی معجزه‌آسا و بر خلاف پندار عامه از چاه شغاد زنده بیرون می‌آید. می‌دانید که تمام بدبختی‌های رستم از کشتن اسفندیار آغاز شد. از ننگ کشته‌شدن اسفندیار بساطش را جمع می‌کند و بی‌خیال ایران و ایرانی می‌شود و به هند می‌رود. رستم از آنجا که اساساً مرگ ندارد و جاودانه است، به آیین زرتشت می‌گراید و سرگرم نیایش و کرنش برابر آتش می‌شود.
بعد از اندی خبردار می‌شود در ایران شاهی بر سر کار آمده است که دست اجانب را قطع کرده است. بار و بندیل را جمع می‌کند و راهی زابلستان می‌شود. جایی دور از عبور کاروان‌ها قلعه‌ای می‌سازد، مزرعه‌ای می‌خرد و سرگرم آتش‌پرستی و کشت‎وکار می‌شود. مال و اموالش به دوره‌ای برمی‌گردد که او مرزبان بوده و پول شبهه‌دار در بساطش نیست. روزی ممیزی دارایی برای محاسبه و گرفتن مالیات سرمی‌رسد. مأمور ممیزی جوانکی حریص به مال است. چنان با لهجه‎ی ری و تهران صحبت می‌کند که رستم چیزی از اباطیلش درنمی‌یابد. رستم آنجا متحیر می‌شود که جوانک قوطی سیگار را درمی‌آورد و آتش می‌زند و مخزن دخان می‌سازد؛ همان آتشی که رستم «پرستنده» آن شده است.
جوانک این بار طلب منقل می‌کند. رستم خوشش می‌آید و می‌پندارد او از روحانیان کهن زرتشتی ا‌ست. وافور تریاک را که درمی‌آورد رستم خیال می‌کند او گرز دارد و بیشتر خوشحال می‌شود. اما خب، مسئول ممیزی تریاکی تشریف دارند و رستم با دیدن بی‌احترامی او به آتش مانند اسفند از جا می‌جهد و به او بد و بی‌راه می‌گوید. بوی مواد مخدری که این جوانک لاابالی می‌کشد حال رستم را به هم می‌زند، ولی به هر زحمت و متلکی که هست باز سوی مأمور مالیات برمی‌گردد و از او پذیرایی می‌کند.
هر چه می‌گذرد کارهای ناخوشایند جوان بیشتر می‌شود. شراب می‌خورد و بزن و برقص راه می‌اندازد. ویولنی کوک می‌کند و قصه رستم و اسفندیار را می‌خواند. رستم هم از این ساز عجیب سیخ می‌شود، هم از تداعی خاطره اسفندیار و مرگ او به دست خودش غرق گریه و زاری. شروع می‌کند به توضیح‌دادن که تقصیر من نبود و گشتاسب آن بازی را درآورد و باعث مرگ اسفندیار شد. جوان که در آن شوخی و شنگی و مستی چیزی از حروف رستم نفهمید، به مسخره‌بازی‌اش ادامه داد.
صبح که شد رستم چند سکه طلا و خنجری زرین به او هدیه داد. طمعِ آن مردک با دیدن هدایای رستم بیشتر شد. بعد از دو هفته از رستم خداحافظی کرد و به محض رسیدن به خراسان گزارشی مبنی بر بدرفتاری و افکار تجزیه‌طلبانه رستم تهیه و تنظیم کرد. آخرش هم نوشت من افراد قلعه‌اش را قبلاً فریب داده‌ام که موقع جنگ رستم را تحویل من بدهند. لشکری در اختیار من بگذارید تا با آن فتنه رستم را بنشانم.
خراسانی‌ها گولِ مردکِ طماع را خوردند و مقدمات جنگ را فراهم کردند. رستم با دیدن لشکر گمان کرد از توران برای جنگ آمده‌اند، چرا که هیچ فکرش را هم نمی‌کرد کسی از ایران بخواهد با او بجنگد. خوشمزگی قصه بهار آنجایی اوج می‌گیرد که رستم با جنگ‌افزارهای قدیمی نظیر گرز و شمشیر و نیزه می‌خواهد به نبرد گلوله و تیر و تفنگ برود. در آن میان رخش کشته می‌شود و رستم پیاده می‌جنگد. وقتی می‌خواهد بدود به سوی فرمانده لشکر، که همان جوانک طمع‌کار لاابالی باشد، وجدانش نمی‌پذیرد دوست و مهمانش را بکشد و ماجرای اسفندیار را زنده کند.
رستم از دست دشمنان می‌گریزد و به هر بدبختی خود را به قلعه می‌رساند و از ترس اسارت یاد پرِ سیمرغ می‌افتد. پر را آتش می‌زند. سیمرغ می‌آید و رستم و دارایی‌اش را به هند می‌برد. قسم می‌خورد اگر یک بار دیگر به یاد کشور شاهان بزرگ بیفتد، از مرغان خانگی کمتر است. رستم که باطن ایرانیان جدید را دیده است، به ادا و اطوار آنان فریب نخواهد خورد. پشت به ایران کرد و همچنان که اشک می‌ریخت، رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد.
این رستم خودِ ملک‌الشعراست. مردی دلبستۀ ایران قدیم و خراسان کهن و بیزار از جهان جدید و آیین‌های احمقانه‎اش. شاعری که کمی دیر به روزگار ملحق شده بود. از خراسانی جدا شده که همه‌جوره در نظرش مقدس است و تبعید شده به تهران که بی‌اصل و گناه‌آلود و فسادانگیز است. در این شهر از هر چیزی رنجور است. در کشاکش میان سنت و مدرنیته، که درد مشترک اندیشمندان آن روزگار بود، دست از سنت‌ها نکشیده و با این‌همه خواهان ترقی و بِه‌شدن است.
گویی مردی از پستوی تاریخ بیرون آمده و با زبانی از جنس اعصار گذشته با ما سخن می‌گوید. اشعارش جشنواره‌ای از سنت‌های شعری خراسانی است. در سروده‌های او ردپای هر شاعر بزرگ یا معمولی کهن را می‌توان یافت. وقتی حبسیه می‌سراید، انگار مسعود سعد سلمان دوباره به زندان افتاده و هنگام گفتن از باده، خیام و منوچهری زنده می‌شوند. این کهن‌گرایی گویی آیین اوست. بی‌خود نیست که در کار پرستش سعدی‌ است و برای او فردوسی در سخن‌سرایی خداست، اگر پیغمبر نباشد. همین تقدس فردوسی نتیجۀ جانِ طلب‌کار و آزادی‌خواه و انقلابی اوست. این‌چنین است که دماوندیه را می‌سراید؛ قصیده‌ای که سراسر خشم و انزجار و دادخواهی‌ است. اگر نتوانست عاشقانه شعر بگوید و غزل‌های نازک بسازد، به درشتیِ روح و جانِ پرآشوبش برمی‌گردد؛ هرچند اگر بر قله‌ی کمال انسانی باشی، شیفته‎ی لطف و قهر شدن و جمع کردن بین ضدین عجیب نخواهد بود.
روزی که در نیمه‌های شصت‌وپنج‌سالگی، در آغاز بهترین ماه بهار، بر اثر بیماری سل از این دنیا رفت، کارهای بزرگی کرده بود. از آنجا که پدرش ملک‌الشعرای آستان قدس امام رضا علیه‌السلام بود، خودش با ارثی که از پدر برده و اندوخته‌ای که از سال‌ها شاعری حاصل کرده بود، بعد از پدر جانشین او شد. آن‌وقت‌ها بزرگ‌ترین خبر در ایران مشروطه بود. حرف‌های جدیدی زده می‌شد که قبل از این سابقه‌ نداشت: آزادی، قانون، زنان، مطبوعات. همان‌وقت‌ها بود که سخنان گهربار محمدعلی‌شاه جرقه‌ای در انبار باروت انداخت و بساط استبداد صغیر را هم بر هم زد: «رعیت غلط می‌کند اعتراض کند، غلط می‌کند مطالبه‎ی حق کند، غلط می‌کند دیوان مظلمه بخواهد، غلط می‌کند نظارت کند، غلط می‌کند قدرت ما را محدود کند، غلط می‌کند مشروطه بخواهد، ملت غلط می‌کند ما را نخواهد؛ سایه‎ی ماست که آرامش می‌دهد.»
درست است که بهار قاجار را بر پهلوی ترجیح می‌داد، اما اگر او از آزادی حرف نزند، دقیقاً از چه چیزی باید سخن بگوید؟ هرچند این آزادی‌خواهی با آن آزادی از قیود شرع، که خواستۀ گروهی افراطی از مشروطه‌چی‌ها بود، هم‌خوان نبود؛ چون دیانت در جانش نشست کرده بود. البته این دین‌دوستی برای او با خرافه فرق داشت؛ خرافه‌هایی که شاید امروز نیز سخت بتوان آن‌ها را از دین جدا کرد. تفاوت بهار با دین‌ستیزان همین بود که آنان هر خرافه‌ای را دین می‌دانستند و از مرگ خدا استقبال می‌کردند.
بهار در راه گفتن از آزادی یکی پس از دیگری روزنامه منتشر کرد: خراسان، نوبهار، تازه‌بهار. عضو فعال حزب دموکرات خراسان شد. علیه بیگانگانی چون روس و انگلیس موضع گرفت و مطلب نوشت. به تهران تبعید شد، آن هم در سی‌سالگی. به‌سرعت نماینده خراسان در مجلس شد. با شور و هیجانی ستایش‌آمیز با هر بی‌قانونی و فسادی ستیز کرد. با توقیف مجله نوبهار و شکستنِ دستش به خراسان تبعید شد و باز به تهران احضار شد. در این بگیر و ببندها فرصتی برای مطالعه و تحقیق بیشتر به دستش آمد. آن‌وقت بود که مجله دانشکده و مکتب ادبی تازه‌ای به راه انداخت که تقریباً مانندی برایش در آن روزگار نبود. همزمان سردبیر روزنامه ایران و نوبهار بود و نماینده‌ی مجلس.
رضاخان او را مانند بسیاری از آزادی‌خواهان به خفگی دعوت کرد. در آن روزگار خفقان چند کتاب کهن تصحیح کرد: تاریخ سیستان، مجمل‌التواریخ و القصص، قسمتی از تاریخ بلعمی، منتخبی از جوامع‌الحکایات عوفی. کتاب سه‌جلدی سبک‌شناسی را در همان دوران خانه‌نشینی و تبعید و زندان نوشت؛ کتابی که به صیرورت و تطور نثرنویسی فارسی در قرن‌های دراز اختصاص دارد و محصول مدت‌ها مطالعه منتقدانه کتاب‌های قدیم فارسی‌ است. بهار ده سال بعد از روزگار خفقان رضاخانی زنده ماند. پنجاه‌وپنج‌سالگی هنوز برای فعالیت نویسنده و فعال سیاسی سن مناسبی است. باز روزنامه‌نویسی را آغازید و دوباره وکیل مجلس شد. اما دنیای سیاست دیگر آن دنیای پیشین نبود و بهار نومیدتر و خسته‌تر از هر زمستان شد. سل همان پر سیمرغ او بود که برش داشت و با خود تا هندوستان ناکجاآباد برد. بعد از او هم دیگر رستم‌گونه‌ای در ادب فارسی نیامد.

شعر نگو، کتاب بگو

آقای علی‌اکبر دهخدا اعوجاج‌های خاص خودش را دارد. من هم بر این واقفم و می‌دانم خودم هزار تا عیب بیشتر از او دارم. روزگار او روزگار دین‌ستیزی هم بوده است، اگر بدتر از الآن نباشد، به همین خاطر اگر در آثارش فحش‌هایی به آخوندجماعت می‌بینید، زیاد نباید فلسفی دید، بلکه به‌نوعی جبر تاریخی است؛ جبری که شیخ فضل‌الله نوری را به دار کشاند تا دیگر آخوندی جلوی «قانونی‌شدن و مشروع‌نبودن» نایستد. گرچه این افراط کار را به انقلاب دینی کشاند. همان جبر تاریخی که محتشم کاشانی را به آن متهم می‌کنند: «ای چرخ غافلی که چه بیداد کرده‌ای!» ولی اهل تحقیق می‌دانند مَجاز چیست و منظور شاعر را از شماتت چرخ، مذمت اهالی و مردمان چرخ فلک درمی‌یابند؛ همان‌طور که یکی دو بیت بعد رسماً اسم ابن‌زیاد را می‌آورد و سخنش را آشکار می‌کند.

به هر حال هیچ‌کدام از این‌ها شویندۀ امثال دهخدا نیست. دهخدا استقرای خطایی دارد که نمی‌توان از آن چشم پوشید. ولی به هر حال ساحت بزرگان بری از هر لکه‌ای‌ست و حافظ را احضار می‌کنند تا بگوید «تو برو خود را باش.»

عیب مِی را جمله گفتیم و می‌گوییم، حال اندکی هم هنرش را بگوییم. مرحوم علامه دهخدا، رضوان‌الله‌تعالی‌علیه، در دیوان شعری که بیست و چند سال پس از درگذشتش منتشر شد، غزلی در حال و هوای مولوی و دیوان شمس او دارد. البته فاصله معناداری میان این غزل مولوی‌گونه و غزلیات شورانگیز مولوی هست. قدری هم مشکلات عروضی دارد که فدای سرش.

بیتی در آنجا حک است که شاید به‌نوعی تصویری هوایی از زندگی مبارزان باشد؛ مخصوصاً کسانی که مبارزه را تنها مبارزه سیاسی می‌دانند و عوض مبارزه با نفسِ فاقدِ صاحبِ خود، با نفس حاکمان می‌ستیزند و نامش را آزادی‌خواهی و ستم‌ستیزی و از این واژگان گوگولی می‌گذارند. این‌ها درست مانند حضرات عرفای اطواری و صوفیه رایگان‌خوارند که در سوراخ‌های وجود خود در پیِ تزکیه‌اند و بقیه باید نوکر و نان‌آور آنان باشند. شما این ماخولیا را با قناعت و صبر و ساده‌زیستی علمای حقیقی قیاس کنید و بفرمایید چه کسی مبارز و آزادی‌خواه و صیقل‌دهنده وجود خود و دیگران است. آن عالمی را که هدیه و توصیه شاه را رد کرد و گفت من نان و دوغ می‌خورم تا از چلوکباب شما بی‌نیاز باشم، قیاس کنید با آن زاهدی که برادرش خرجی خانه‌اش را می‌داد و پیش خودش خیال می‌کرد خدا او را بر تمام عالم برگزیده است.

بیت این است:
تا که توان ماردوش بُرد و فریدون نشاند / غبن بود کاوه‌وار حلیفِ دکان زی‌ام

فارسی‌اش این می‌شود: تا وقتی می‌شود ضحاک ستمگر را از تخت پایین آورد و فریدون دادگر را به جایش نشاند، منِ کاوۀ آهنگر زیان کرده‌ام اگر هم‌قسم و همنشین مغازه و کار و کاسبی خودم باشم. آیا کاوه‌ها سهمی هم در حاکمیت دارند؟ خیر، چون از تخمه و نژاد شاهان نیستند. من این نژادگی را رد نمی‌کنم. نمی‌گویم شاهان ایزدنشان‌اند، می‌گویم شاه‌بودن مسئولیتی هولناک است که تنها منتخبان الهی باید به آن گردن بگذارند و بقیه فرار را بر قرار ترجیح بدهند. ولی به هر حال شاه‌بودن و برنشینی توهمات خاص خودش را دارد و آدم را میوه‌چین درخت ممنوع خواهد کرد.

آقای کاوه پس از آزادسازی فرزندش به شغل شریف آهنگری خود بازگشت. آیا باید چنین بود؟ هم بله، هم خیر. بله، چون نباید ترک کسب و کار و شغل کرد و قسمتی مهم از سلوک الهی انسان با همین کارکردن و آمیختن با مردم کوچه و بازار برای رزق حلال پیش می‌رود. خیر، چون حاکم دادگر برای پیش‌برد عدل و داد در جامعه نیازمند مردان نترسی‌ست که با توان بازوی آنان سدها و موانع برقراری دین الهی در زمین از میان برود.

آقای دهخدا، می‌دانم نمی‌شود در یک بیت تمام حرف را زد، اما شما پنداشته‌اید با بردن ماردوش و نشاندن فریدون همه‌چیز گل و بلبل خواهد شد؟ مبارزه هیچ‌گاه تمام نخواهد شد. گاه است که سی‌چهل سال از عمر انسان در رعایت حدود الهی می‌گذرد و هیچ نشانه‌ای آشکار نمی‌شود. تا کِی ما این‌ها را دریابیم.

شاعران بی‌مسئولیت

واقعاً شعر چه اهمیتی دارد؟ طرح این پرسش در زمانه ما هر جوابی که داشته باشد، خبر از بی‌ارزش شدن ارزش‌ها می‌دهد. شاید در روزگار شاهان کاربرد شعر برای تبلیغ و توجیه سلطنت آنان بود، ولی شاعران قرن ما کمتر در چنین حال و هوایی بودند. آنان به‌ویژه در برهه پس از مشروطه اغلب دم از آزادی و قانون و ترقی و انسانیت می‌زنند و بیشتر این‌ها سوغات فرنگ بود.

فرنگ به همراه شیفتگی بزرگ ابزاری و صنعتی که در نهاد شرق‌نشینان نهاد، آنان را به موضوعات خودبنیادی غرب دلبسته کرد. این تأثیر بسیار مرموز و رونده و البته با خطرات بزرگی همراه بود. واردات فرهنگی فرنگ با کتب و جراید آن‌ها انجام می‌شد. روزنامه‌ها را با ترس و لرز میان جلِ چهارپایان و زیر بارها و دیگر نقاط مخفی قایم می‌کردند و به شهرهای بزرگی نظیر تبریز و تهران و اصفهان و دیگر مناطق می‌رساندند. یواشکی و مخفیانه زیر سقفی جمع می‌شدند و یکی که باسوادتر بود آن را برای دیگران می‌خواند یا به‌نوبت و اشتراکی مطالعه می‌کردند.

همان خوانندگان و شنوندگان رفته‌رفته قلم در دست گرفتند و مشق آزادی‌خواهی و قانون‌طلبی کردند. این‌ها جدا از کسانی بودند که خودشان به عناوین مختلف راهی فرنگ می‌شدند تا راوی مستقیم یا دست‌چندم فرنگیان باشند. چیزهایی را می‌دیدند و بسیار چیزها را نمی‌دیدند. جریان انتقال فرهنگی و تپیدن نبض مشروطه و قانون‌خواهی با روندی آهسته در طبقات نخبگانی پیش رفت.

حرف‌های روزنامه‌ای و شعرهای آزادی‌جویانه به تریز قبای حاکمان برخورد و کار به بگیر و ببند و بزن و بکش کشیده شد. محکم‌ترین مشت را هم رضاخان به دهان سخن‌گویان زد و همه‌شان یا خفه‌خون گرفتند یا در خون خود غلت زدند. در چنین فضایی اگر شاعری توجه به زیبایی‌ها شعری و بلاغت آن معطوف می‌کرد تا سخن خود را زیباتر بگوید، محکوم به بی‌مسئولیتی و تهمت‌های بدتر از این می‌شد. همان‌ها در ادوار بعد معترف بودند ما شعر نگفتیم و عمری کلمه را فدای سیاسی‌بازی‌هایی کردیم که هیچ آورده و سودی برایمان نداشت.

منبع: خودم 😁

آیا شاعران می‌توانند منتقدان ادبی خوبی باشند؟

نقد شاعران با تمام جنبه‌های بعضاً تعصب‌آلود و شاید شگفت‌انگیز خود سخت مغتنم است و اساساً آن‌گاه که شاعر از نقد شعر سخن می‌گوید، منتقد ادبی کمین‌گاهی برای شکار نکته‌های نهفته در رمز و راز شاعری پیدا می‌کند.

نگاه شاعران به شعر غالباً خودجوش و غیرفلسفی و مطابق با مشرب و زاویه دید آنان است، ولی با این حال می‌تواند ما را در ادراک فرایند تولد شعر به هفت‌توی کارخانه طبع و ضمیر شاعر بکشاند. سخن رودکی در باب لفظ و معنای خوب به‌مثابه لازمه شعر در قصیده «مادر می»، و در تاب شدن‌های انوری آن‌گاه که از خلق و ابداع مضامین سخن می‌گوید، به همان اندازه گویاست که اعترافات مایاکوفسکی درباره چگونگی تکوین و برآمدن شعر.

نقد و روایت شاعران با تمام دل‌انگیری‌ها و اغتنام‌هایش، چنان نیست که از آن بتوان به نظریه قابل تدوینی در شعرشناسی رسید یا از آن طراز و معیاری برای نقادی‌های فنی و هنری حاصل کرد؛ زیرا فردی‌شدن غالب این دریافت‌ها، مجال تدوین و طبقه‌بندی را سخت تنگ می‌کند.

اگر از خودشیفتگی شاعران که گاه به صورت طبیعت ثانویه و سنت محمود آنان درآمده است بگذریم، چالش‌های شاعران با یکدیگر نیز نمود دیگری از فردی‌بودن سلایق آن‌هاست. ستیزه شاعرانه عنصری با غضایری رازی، داوری‌های خاقانی درباره شاعران معاصرش، نکته‌های نظامی بر سخن فردوسی و باز انکارِ پوشیدۀ فردوسی بر دقیقی و صدها نمونه دیگر، گویای همین فردیت در نقادی است.

شاعران از سوی دیگر، خواسته یا ناخواسته، تسلیم تب جریان‌های شعری عصر خود بوده‌اند و کمتر سراینده‌ای را می‌شناسیم که از این پدیده مصون بوده باشد. سادگی و بی‌پیرایگی یا کم‌پیرایگی شاعران سده‌های آغازین، علم‌گرایی سرایندگان عصر سلجوقی تا مغول، ایماژیسم افراط‌آمیز هندی‌سرایان و خیال‌بندی‌های شاعران عصر صفوی همواره خطوط تعیین‌کنندۀ نقدهای شاعرانه را رقم زده‌اند.

منبع: مقاله «دیدگاه‌های انتقادی بدیع­الزمان فروزانفر در سخن و سخنوران»، نصرالله امامی

کباب‌شدن در هوس کباب

شیخ بهایی در کشکولش می‌نویسد مدتی درگیر زهد و ریاضت بودم تا به مقامی که مد نظرم بود برسم. یک روز در بازار بوی کباب به مشامم خورد و شدیداً دلم هوس کباب کرد. برای مبارزه با نفسم خواستم حواس خودم را پرت کنم. موقع نماز هم بود. یک آدم یک‌لاقبای کارتن‌خواب گوشه خیابان افتاده بود. رفتم سراغش. با خودم گفتم صداکردن برای نماز حلال است و ثواب هم دارد. وقتی هم این مرد آسمان‌جل را صدا کنم، قطعاً شروع می‌کند به بد و بی‌راه گفتن و عصبانی‌ام می‌کند و بی‌خیال هوسم می‌شوم.

رفتم سمت آسمان‌جل و گفتم: «مؤمن! وقت نمازه.» سرش را از زیر پتویش بیرون کشید و بی‌خیال و کم‌رمق گفت: «تو دلت هوس کباب کرده، چرا مزاحم من می‌شوی؟ من هم نمازم را به وقتش می‌خوانم. شما هم خودت را از حلال خدا محروم نکن!» بله. هرگز خیال نکنید بندگان خدا با قیافه و لباس و مدرک شناخته می‌شوند. بهترین کار این است خودت را پایین‌ترین و بدترین بندگان و آفریدگان عالم بپنداری.

شاه‌پرستی فروزانفرانه

من می‌دانم این حرف بر عشاق ادبیات گران خواهد آمد و بر آن غیرت خواهند کرد و البته الحق که غیرت‌شان ستودنی‌ست که بر چنین باطلی غیور می‌شوند و اهل حقیقت بر حق‌شان مقاومت و ارادتی ندارند. خنده‌تردار این‌که خودم تا آخرین مدرک ادبیات پیش رفتم. در فضایی که هر شخصیتی سینه‌چاکانی دارد، کمتر دیده شده این چاکیدگی از عقل و معرفت سرچشمه گرفته شده باشد. وقتی هم کسی مانند من، که اساساً دنبال سوژه نیست، حرفی می‌زند، شما نباید خیلی غم‌تان باشد عزیزانم.

میهن‌پرستی دقیقاً یعنی چه؟ اگر منظور از پرستش چیزی مانند پرستاری و نگهداری‌ست، به نظر نمی‌رسد چیز بدی باشد. شاه‌پرستی دقیقاً یعنی چه؟ از شاه نگهداری کنیم یا شاه را عبادت کنیم؟ مثلاً الآن فلان آیت‌الله را عبادت کنیم یا از آن محافظت کنیم و تیمارش کنیم؟ من نخواستم درباره فروزانفر به چیزهای ناخوبی برسم، ولی او باز در مقدمه‌ای که بر شاهنامه نوشته زد به جاده خاکی و گفت:

«بزرگ‌ترین صفتی که ایرانیان داشته‌اند و بدان سبب پرچم مردی و نیکنامی در جهان کهن افراشته و در عالم سرافراز بوده‌اند، همانا شاه‌پرستی و فداکاری نسبت به شاهنشاه ایران است. تمام آمال ایرانیان در شخص شاه متمرکز است و مظهر ملیت اوست. ایران وقتی وجود دارد که شاهنشاهی توانا بر رأس کارها قرار گیرد و در کالبد ایرانیان روح مردانگی بدمد. میهن‌پرستی عین شاه‌پرستی‌ست و همان‌طور که کالبد بی‌جان پایدار نیست، میهن بدون شاه توانا نمی‌پاید و چنان است که گویی نیست.»

و از این قبیل فراوان می‌گوید و از شاهنامه نیز شاهد مثال‌هایی می‌آورد که ابوالقاسم نیز نظرش همین بوده که آدم خردمند پرستیدن شهریار را چیزی غیر از دین نمی‌داند. فروزانفر در زمره نظریه‌پردازان باستان‌گرایی و خدا-شاه-میهنی نبوده، ولی آن‌چه من از زندگی او خوانده‌ام گاه محاسبات غلطش باعث دوری او از شاه شده و بلافاصله چرب‌زبانی و خوش‌خدمتی کرده و باز در کنف عنایات شاهنشاهی قرار گرفته.

اینجا صحبت بر سر این نیست که واقعاً شاهنامه دقیقاً بر محور شاه‌پرستی شکل گرفته و میهن‌پرستی. کسی که شاهنامه را خوب خوانده باشد شاید نظر دیگری بدهد. اصل بحث در این است که آثار هنری و ادبی آن‌وقتی معظم و ویژه‌اند که متناسب با هر زمانه‌ای رنگی دیگر می‌گیرند، در حالی که ممکن است آن رنگ رنگِ اصلی‌شان نباشد. این‌که اثر مخلوق است و در آن آثار خواست‌های بشری مؤثر، قرآن و کتب مقدس را چنان از قالب خودش بیرون می‌کنند که دین خدا وارون می‌شود. بگذریم.

اگر شما در زمان شاهِ عدالت‌گستری مانند انوشیروان زندگی می‌کردید، او را می‌پرستیدید و دشمن او را بنده اهریمن می‌دانستید؟ البته که انوشیروان دادگر و بزرگ‌منش بوده است. مثلاً حاضر نشد در عوض گنجی که کفشگر برای لشگرکشی پادشاه هدیه‌اش می‌داد به فرزند او سواد یاد بدهند، چون ساختار طبقاتی عادلانه شاه را از میان می‌برد. یا مزدکی‌ها را که مطالبات اقتصادی داشتند زنده‌به‌گور کرد. واقعاً هم چنین شخصیتی پرستیدنی‌ست. آدم‌ها سیاه و سفید نیستند. رنگین‌کمانی‌اند. طیف دارند. همه کارهایشان خوب نیست. همه‌اش هم بد نیست. روان همه درگذشتگان شاد باشد.

آن‌چه کسی را استاد می‌کند: شهامت علمی

نظرات آقای فروزانفر درباره نقد ادبی بسیار قابل تأمل و حتی امروز هم طرح‌شدنی‌ست. نوشته است گذشتگان ما سخن را بر اساس زیبایی‌های ظاهری و فنون فصاحت ارزیابی می‌کردند و هر چه ظاهر بهتری داشته باشد، در نظرشان در کل شعر بهتری هم هست. این نظر فرمالیست‌های امروزی هم هست و آن‌چه گفته‌اند اکذب شعر احسن اوست (بهترین شعر دروغ‌ترین شعر است) از همین برمی‌خیزد. ولی چون این انسان از سر هوی و هوس‌های این‌چنینی سراغ شعر نیامده، به‌طبع با این معیارها هم شعر را ارزیابی نمی‌کند. در منظر فروزانفر اگر شعر را یک نفر هم نخوانده باشد و یک نفر هم پسندش نکرده باشد، اگر در آن از حق چیزی باشد، شعر خوبی‌ست.

این نظر از کسی که در مکتب صورت‌گرایی چون ادیب نیشابوری زیسته و از آبشخور فکری اینان سیراب شده و کتب فصاحت و بلاغت و تواریخ ادبی گذشتگان را نزد این استادها مطالعه کرده عجیب می‌نماید. اما ما باید بدانیم فروزانفر تنها در یک مکتب و نزد یک استاد درس نخوانده و علاوه بر آن خود نیز قوه عقل را به کار انداخته و نزد خود اندیشیده آخر اگر یک حرفی ظاهرش زیبا باشد و باطنش پوچ و نازیبا و نادرست، به چه کاری خواهد آمد؟ اگر کلامی به معنی کلمه مزخرف، یعنی باطلی آراسته و زیباشده، باشد که دوری از آن بهتر است.

این می‌شود که می‌رود خودش خط به خط کتاب‌های شعر و ادبیات گذشتگان را می‌خواند و گذشته از ظواهر مسجع و صنعت‌گری‌های مصنوع و معمول ادبا، در آن‌ها در پی بلاغت و معنی می‌گردد. در پی این می‌شود که معیاری برای بلاغت فارسی ترتیب بدهد که جرأت انتشارش را نمی‌یابد. حق هم دارد. اگر شما در محفلی خصوصی که همه حضار کم و بیش با اندیشه شما آشنایی دارند و شما را به فضل و ادب و اطلاع می‌ستایند و می‌دانند حرف از سر بی‌خردی و بی‌خودی نمی‌گویی، نظراتی ارائه بدهی، هم با زبان ویژه خود فرصتی برای القائات فرازبانی داری و هم در پاسخ موارد احتمالی مجالی برای بهسازیِ سخنانت.

ولیکن وقتی همین کلمات شفاهی به زبان مکتوب بدل می‌شود، دیگر برای هر کلمه باید توضیحی بدهی. و تو دیگر در کتاب حاضر نیستی که بگویی ای مخاطب! به جان مادرم منظورم این بود و تو برداشت نادرستی کردی. نه! دیگر نمی‌شود از این کارها کرد. همه خوانندگان هم به تو آن‌قدری که شاگردان و ارادتمندان و آشنایان اخلاص و پذیرش دارند، نظری ندارند. دست روی اسمت می‌گذارند و می‌خوانندت. آن هم وقتی داری حرف خلاف مشهور می‌زنی و کتاب‌های تذکره‌نویسان عصمت‌دار و بزرگان مقدس را نقد می‌کنی. از دلالیل شفاهی‌ماندن فرهنگ ما با وجود این‌همه پیشرفت در صنایع چاپ و وفور دانشمندان و باسوادها هم همین ترس‌های استبدادی و نگاه صفر و یکی ما به اغلب امور است.

البته من تصور می‌کنم هیچ کدام از این‌ها دلیل مکتوب‌نکردن‌ها و شفاهی‌بودن شخصیتی چون فروزانفر نیست، بلکه او از این بابت به این راحتی‌ها چیزی را قلمی نمی‌کرد که از ساحت حقیقت و نور علم بسیار پرهیز داشت و هرگز متهورانه و غیرعلمی اظهار عقیده نمی‌کرد. بارها اعتراف کرده اگر برخی اجبارها نبود، مثلاً ضمن شرح مثنوی بر اثر حیرت و شکستگی‌های معنوی برابر ابیات مولوی قطعاً قلم را می‌شکست و لب از لب فرومی‌بست و طومار بحث را فرومی‌شست.

من در پی اثبات درستی یا نادرستی این سخن نیستم. تنها نقل می‌کنم که مطلب را در ذهن خودم سر و شکلی بدهم. شفیعی کدکنی می‌گوید روزی در روزنامه‌ای مقاله‌ای نوشتم با این مضمون که دین اسلام کامل‌ترین دین جهان است. پدرم به من گفت ای فرزندم آیا تو همه ادیان را مطالعه کرده‌ای که می‌گویی دین اسلام از همه آن‌ها کامل‌تر است؟ در این سخن دقیقه‌ای‌ست که انسان را به تواضع و تأمل و سربه‌زیری وامی‌دارد و از غوغاهای معمول دور می‌کند و باعث می‌شود در مطلع حقیقت و در پیشگاه معظم و درک‌نشدنی هستی‌آفرین سکوت کنیم و تفکر.

اگر با این دید به هستی و کائنات و کینونت نظر بیندازیم، غرق در نیستی خواهیم شد. کسی چون فروزانفر شاید در این حد معروف به عرفان و مشغول به تأملاتی چنین عمیق نشده باشد، ولی آن‌قدری هست که در عرصه علم خود همیشه ساحتی را برای مناظری که ندیده و درنیافته خالی می‌دید و از این رو همواره اگر سخنی می‌گفت، بر استدلالی سوار بود و اگر چیزی را رد می‌کرد دلیلی برایش می‌آورد. دلیل‌داشتن و حجت‌آوردن است که کار را توجیه‌پذیر خواهد کرد و سخنان سلبی و بدون پشتوانه جامعه‌ای را خواهد ساخت که اطاعت بدون عقل و اندیشه را در پی خواهد آورد. اصلاً کسانی مانند فروزانفر و پرورش‌یافتگان او بودند که نظام درسی جدید دانشکده‌های ادبیات را بنیان نهادند و حتی هنوز هم همان درس‌هایی تعلیم می‌شود که آن‌ها پسندیده بودند و دوست داشتند و تشخیص می‌دادند باید باشد. من قصد سنجش درستی و نادرستی‌شان را ندارم، فقط می‌گویم اکنون هم با سنگ بناهای فراوانی روبروییم که اکنون با عقل و منطق بررسی نمی‌شود امروز هم می‌شود با همین دست‌فرمان پیش رفت یا نه.

از همین بابت است، یعنی ترجیح ظاهر بر باطن، که کسی مانند عطار یا سنایی یا مولوی، بر کسانی چون سعد سلمان و دیگران ترجیحی ندارند؛ زیرا برای امثال عطار و دیگران اولویت این بوده که در باطن زیبا باشند و این رجحان باطن بر ظاهر است که ظاهرپرستان و صورت‌پسندان را بر آن داشته که توجه چندانی به آن‌ها نداشته باشند. البته که عنان جوامع در دست شایعات است. اگر این شایع شود که حافظ بهترین شاعر جهان و اسلام بهترین دین اعصار است، کمتر کسی‌ست که آن را خلاف بپندارد. مردمان بدون مطالعه و برهانی در این زمینه‌ها در نهاد خود همین سخن‌ها را می‌پذیرند. اگر این اندیشه در خیال‌ها رواج بیابد که بدترین جوامع و حکومت‌ها آن‌هایی هستند که دینی‌ترند، گرچه در این هزاران بحث و نظرات متناقض هم باشد، به آن وقعی نمی‌نهند و با همین خیالات می‌زیند و به جهان بازپسین خواهند رفت.

فروزانفر اهل پیچاندن حرف‌ها نیست و صریح سخنش را می‌گوید، ولی آن سخنی را می‌گوید که برای آن حجتی یافته، اگرچه آن حرف در اذهان و افواه بزرگان نیز مقبول نباشد. چون این‌گونه است که اغلب شعرهای به‌جامانده از شعرای قدیم ما در مدح شاهان و صاحب‌منصبان بوده و اغلب به قصد مقامات دنیوی و مال و منال‌های گذرای روزانه سروده شده است، نمی‌توان در این مورد به هیچ قضاوتی دست زد. نمی‌توان گفت عجب شعر زیبایی و بی خیالِ دروغ‌های نهفته در آن و قصدهای نادرست سرودها شد. نمی‌توان فلان شاعر مداح و فلان شعر مدحی او را با شاعرانی که سخن از حقیقت زدند قیاس کرد. به همین دلیل هم هست بیشتر از آن‌که به شاعران ظاهرگرا و ظاهرآرا بپردازد، وقت و عمرش را صرف کسانی چون مولوی و عطار و سنایی و مانندهایشان کرد که نظر به باطن و معنا داشتند. این صیرورت و دقت و شهامت او الحق ستودنی‌ست. خداوند او را و ما را بیامرزد.

شرمساری

شرمم می‌آید که مثنوی را با تعمق یک بار نخوانده‌ام. مایه خجلت است که شاهنامه را کامل از نظر نگذرانده‌ام. کلیات سعدی را کجا نشسته‌ام مرور کنم؟ یا اینکه از سنایی چقدر خوانده‌ام؟ مثلاً از خمسه نظامی چه‌ها در یاد دارم یا خاقانی را چگونه یافته‌ام؟ من چه دانشجو و دانش‌آموخته‌ای هستم آخر که با غزلیات حافظ همنشینی هموارگی ندارم؟ حتی دقیقاً نمی‌دانم آثار عطار کدام است تا چه برسد به اینکه آن‌ها را دقیق نگریسته باشم. بگذریم از تاریخ بیهقی و جهانگشا و کلیله و وصاف و نفثةالمصدور.

روزی که به این رشته وارد شدم، هیچ در اندیشه چیزی در عالم نبودم و فکر کار و آینده در سرم نبود. خرسند بودم از پس فراقی که کشیده بودم، اکنون این را دارم و حال نیز ناخرسند نیستم. مرا عرفان ادبیات به این وادی کشاند و باقی چیزهایی که از دور و بر سررسید گاه خوش و گاهی ناخوش بود. اما نه، ناخوشی‌شان بسیار کم بود یا اگر بهتر بگویم، ناخوشی نداشت. این ساختار ناساز دانشگاه بود که دلم را ناهمراه می‌کرد و البته اتفاقاتی که در زندگی شخصی‌ام افتاد.

آشنایی با شبیر مرا چندی از درس انداخت و نومیدی خانواده از حرکاتم و چشم امید به اینکه بالاخره این پسرک کاری و حرکتی و درآمدی داشته باشد. لیک من تنها درس را می‌دیدم و ادبیات را بی‌آنکه کسی تشویقم کند یا تحذیرم بدارد ادامه می‌دادم. نمره نمی‌گرفتم، ولی دوست‌دار مباحث بودم. دین که پیش آمد و حضرات معصومان علیهم‌السلام رخی به من نشان دادند، رونق از روی درس‌ها رفت. مثنوی را به دیده تردید و حافظ و سعدی را با شایبه ملاحظه می‌کردم. گذشت و گذشت تا آن‌به‌آن حجاب‌ها پس رفت و روی‌ها دگرگون شد.

ماجرایی است و این ماجرا آنی بیش نیست و چنان می‌رویم که گویی نه گذشته‌ای بوده و نه آینده خواهِ آمدن دارد. من با تمام کثافتم و با تمام نجاستم، هنوز دوست دارم خدا را مستانه بپرستم و بنده درگاهش باشم و با او تا همیشه سخن کنم. او گواه است که این جرمِ خراب همواره مشتاقش بوده، اگرچند در عمل فعل پذیرفتنی نداشته. هزار تعریف فروشنده به یک «نه»ِ خریدار نمی‌ارزد. قلیل ما هم قلیل نیست آخر، آنجا که کعبةالرزایا عرض کرده باشد خدایا این قلیل را از ما بپذیر.

ظاهربینی طوطیانه

🔺 گاهی سهل‌انگاری در برابر موجودی که انسان نام دارد، با تمام پیچیدگی‌های درنیافتنی‌اش، درمانگر را با این توهم روبرو می‌سازد که می‌تواند با شیوه‌هایی همیشگی و متداول با ابعاد معنوی و دینی افراد روبرو شود.

🔺 قصۀ طوطی و بقال مثنوی از این نگاه قابل توجه و موشکافی است. طوطی این بقال در نبودِ بقال، ظرفِ روغنِ بقال را به زمین می‌ریزد و بقال با دیدن این صحنه، با وجود عشق و علاقه‌ای که به طوطی داشته، عصبانی می‌شود و بر سرِ طوطی می‌زند. طوطی درجا موهای سرش می‌ریزد و لال و کچل می‌شود. چندی بعد دوستِ بقال، که از قضا کچل هم بوده، وارد مغازه می‌شود. طوطیِ غمگین و کچلِ ما ناگهان به حرف می‌آید که مگر تو هم روغن ریخته‌ای که کچل شده‌ای؟ مغازه‌دار که از سخن‌گفتنِ طوطی‌اش ذوق‌زده شده بود، با این قیاسِ خنده‌دار متعجب می‌شود.

🔺 در واقع ظاهرگرایی و قیاس به ظاهر در مسائل معنوی خطراتِ زیادی دارد و لازم است شباهت‌های ظاهری میان عقاید و نظراتِ افراد در باب معنویات و دین درمانگر را با توهم‌هایی نظیرِ توهم طوطیِ بقال مواجه نسازد.

درمانِ هزار و یک شبه

🔺 کاربرد معنویت در ادب فارسی و عرفانی سابقه‌ای دراز دارد. یکی از این نمونه‌ها ماجرای داستان‌های هزار و یک شب است.

🔻پادشاهی بدخو و خونریز هر شب دختری از کشورش را به قصر می‌خواند و در همان شب او را به بهانه‌های مختلف می‌کشت. وزیر از این خوی سفاک شاه درمانده شده بود و دختر وزیر با جان‌فشانی حاضر شد برای شاه قصه بگوید. دختر در سپیده بامداد داستانش را نیمه‌تمام می‌گذاشت و به شاه وعده شب بعد را می‌داد. او این قصه‌گویی را هزار و یک شب پیش برد و سرانجام پادشاه درمان شد.

🔺 در این ماجرا تمامِ ویژگی‌های یک روان‌درمانگریِ معنوی حاضر است و با اندکی تأمل در اجزای این داستان می‌توان از آن درس‌های فراوانی برای درمان‌های معنوی گرفت.

ایستگاه نگیر برادر من

عارضم که آقای جلال‌الدین محمد بلخی‌رومی که بعداً شد مولانا و مولوی، در آن مثنویِ هفتادمنی‌اش می‌گوید یکی از استادانِ شاخصِ زبان‌شناسی و نحو نشست در کشتی و هنوز جاگیر نشده بود که خواست ایستگاهِ کشتی‌بان را بگیرد: «آقای راننده! از دانش‌های زبانی چیزی بارت هست؟» کشتی‌بان هم که در عمرش یک دقیقه مدرسه نرفته بود گفت: «چی هست؟» دانشمند پوزخندی زد و گفت: «نصف عمرت بر فناست بی‌سواد!»

کشتی رسید به وسط دریا و کران‌تاکران آب. طوفانی هولناک آغاز شد و دریا متلاطم شد و کشتی مانندِ پرِ کاهی در باد شروع به پشتک‌بارو زدن کرد. کشتی‌بان نگاهی به دانشمند کرد و با لحنی آمیخته با تمسخر گفت: «شنا بلدی داداش؟» استاد زبان‌شناس که در عمرش سر از کتاب و درس بیرون نکرده بود گفت: «نه فدای قد و بالات بشوم.» ناخدا با تأسف سری تکان داد و گفت: «نه نصف عمرت، که کلّ عمرت بر هواست عزیز دلم، چون کشتی همیشه با طوفان و گرداب و شکست و ویرانی روبروست و اگر شنا بلد نباشی، قطعاً خواهی مرد.»

درس خوب است، ولی برای زندگی باید مهارت هم آموخت. علم عالی‌ست، اما تجربه نیز ضروری‌ست. اگر علامۀ دهر هم باشی، بدونِ بندگیِ خدا چیزی نخواهی شد و همان علمِ توهمی بدبخت‌ترت خواهد کرد. و این‌که ایستگاهِ ملت را نگیرید که خدا آخرتِ ایستگاه‌بگیران است!

از غم نان تا تشویش جهان

آقای سعدی از پادشاهی می‌گوید که داشت ریق رحمت را سرمی‌کشید و جانشینی نداشت. وصیت کرد هر کس کلۀ سحر از درِ شهر وارد شد پادشاه است. یک فقره گدای گرسنه و یک لا قبا اولین نفری بود که سحرگاه وارد شد و تمامِ ارکانِ حکومت سبیل به سبیل سجده‌اش کردند و تاج پادشاهی بر سرش نهادند. طبیعی بود که به تریزِ قبای خیلی‌ها بربخورد و سرپیچی کنند و مملکت خر اندر خر بشود که شد.

درویشِ قصۀ ما حال و احوالش درهم و برهم شده بود و در همین احوالِ خراب یکی از دوستانِ روزگار فقر و سختی‌اش را دید. رفیقش حسابی کیفور شد و گفت خدا را شکر به چه جاه و مقام و عشق و حالی رسیدی رفیق قدیمی! دست ما را هم بگیر جذابِ خرشانس! درویش پادشاه هم، که از آرامشِ کم‌آسایشِ قدیم به آسایشِ بی‌آرامشِ امروز رسیده بود، گفت: «ای یار، تعزیتم گوی، چه جای تهنیت است؟ آن دم که تو دیدی غمِ نانی داشتم و امروز تشویشِ جهانی.»

.

اگر دنیا نباشد، دردمندیم / وگر باشد، به مهرش پای‌بندیم
بلایی زین جهان‌آشوب‌تر نیست / که رنجِ خاطرست، ار هست ور نیست

.

گلستان سعدی، باب دوم، در اخلاق درویشان، حکایت ۲۷

عاقبت همه‌خلیفگی 

مولوی در دفتر اول مثنوی قصهٔ شاه یهودی‌مسلکی را می‌گوید که برای نابودسازی عیسویان کشورش دست به ابتکار بدیعی می‌زند.

او وزیری مکار داشت که با شاه می‌بندد که مثلاً مسیحی شده و به همین خاطر شاه دست و گوش و بینی‌اش را می‌برد و پرتش می‌کند بیرون. این اتفاق موجب ارادت عاشقانهٔ مسیحیان نسبت به وزیر حیله‌گر می‌شود. او بر مسند ارشاد و هدایت مریدان می‌نشیند و دوازده یار خالص تربیت می‌کند.

پس از چندی به غاری می‌رود و هر مرید را جدا صدا می‌کند و به هر کدام جداگانه مکتوبی می‌دهد که «پس از مرگم تنها تو جانشین منی.» بعد هم خودش را می‌کشد. به محض مرگ وزیر، هر کدام از مریدان دوازده‌گانه ادعای جانشینی بر اساس دست‌خطّ مراد و پیر می‌کنند و خون و خون‌ریزی و الفاتحه. می‌بینید که این دنیا هیچ چیز جدیدی ندارد. فقط حافظه‌های ما کند و خسته است.

همۀ خوب‌ها خوش نیست

ناخوشی‌های ظاهری در مثالی عبرت‌آموز در مثنوی مولوی آمده است. سواری از جایی می‌گذشت که دید مردی با دهان باز زیر درخت خوابیده و در همان حال ماری داخل دهان او شد. به‌سرعت بالای سر مرد رفت و با لگد او را از خواب پراند. مرد با ترس و لرز به سوار نگاه کرد و پیش از آنکه بفهمد قضیه از چه قرار است، سوار شمشیر را زیر گردنش گرفت و به او دستور داد از سیب‌های گندیدۀ پای درخت آنقدر بخورد تا دهانش جِر بخورد.

تا خوردنِ مرد تمام شد، سوار طنابی آورد و دست‌های مرد را بست و او را به دنبال خود کشاند. مرد به التماس و زاری و بد و بی‌راه افتاده بود، ولی گوشِ سوار بدهکار نبود. مرد می‌گفت تو را به خدا مرا بکش و راحتم کن. سوار اعتنایی نمی‌کرد و کارش را ادامه داد تا مرد بدحال شد. خوردنِ سیب‌های گندیده و دویدن در پیِ اسب، به‌زودی حالِ مرد را به هم زد و محتویاتِ معده‌اش را از دهانش خارج کرد. با حیرت دید مار از دهان او بیرون آمد و گریخت. آنجا بود که در پای سوار افتاد و از او بابتِ این لطفِ به انواعِ عتاب آلوده تشکر کرد.

📚 مثنوی، دفتر دوم، بخش ۳۹

گویا علم معانی از علوم ادبی نیست

کلمات بار دارند و من کم و بیش از این موضوع اطلاعاتی دارم. در علم معانی به آن اشاره‌هایی شده، ولی آنجا بیشتر از بار کلمات، به لحن و منظور مؤلف از عبارات توجه شده است. یکی از نکات جالبی که در صفحۀ یکی از استادانِ ادبیات دیدم، نقدی بود که بر علم معانی می‌کرد. او علم معانی را مربوط به خطابه و سخن می‌دانست، نه مکتوبات. این بسیار قابل تأمل بود.

علمای علم معانی این علم را برخاسته از صدها سال پیش و در جایی می‌دانند که در میان قومی مسلط بر آداب سخن، قرآن آمد. شفاهی‌بودنِ تاریخِ ما هم گواهی بر همین معنی‌ست. این در حالی‌ست که استادان زبان و ادبیات فارسی بر اینند که علم معانی بحث بر سرِ معانی ثانوی جملات است. آنان با معانیِ ثانویِ کلمات سر و کاری ندارند. اساساً کلمه در جمله و عبارت است که معنا می‌یابد. با وجود این، بسیاری از معانی بر اساس لحن و موقعیت ادای جمله به وجود می‌آید. اگر این نظر را بپذیریم، آن‌وقت متونِ ادبی به خاطر ظرفیت‌های بالای الحان و ملاحظاتِ هنرمندانۀ ادیبان حالتی ویژه خواهند یافت.

از طرفی ظرفیت‌های ادراکیِ متن بالا می‌رود و از سوی دیگر دریافتِ منظورِ اصلیِ متن دشوار خواهد شد. شاید برخی بگویند این مهم، جذابیتِ خواندن را بالا خواهد برد و خواننده مدام در تعاملی فعال با متن قرار خواهد گرفت، اما واقعیت این است که آشنایان با ریشه‌های پیدایش مکتب‌های ادبی، گاه از مکتوب‌شدن به تقلیل معنا نیز تعبیر می‌کنند.

شاید و شاید از همین منظر هم باشد که کتاب‌های آسمانی نیز همراه با مفسر نازل می‌شده و همان‌که وحی را دریافت می‌کرده، مفسرِ لحن و معنا و منظور و محدودۀ سخن نیز بوده است. معلوم است زمینه‌های پیشینی و فرامتنِ مخاطبان در دریافت کاملاً مؤثر است. جدایی‌ناپذیربودنِ قرآن و عترت نیز از این مقدمات برمی‌آید. انحراف و انهدام در جریانِ وصایتِ انبیاء برای در اختیار گرفتنِ عنانِ امور بوده است. خلاصه که حرفِ این بنده خدا که علم معانی را بیرون از ادبیات و مکتوبات می‌داند، خیلی هم بی‌راه نیست.

روایت می‌کنم

▪️ «جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کار آدمی مرگ است. اگر امروز اجل رسیده است، کس بازنتواند داشت که بر دار کشند یا جز دار، که بزرگ‌تر از حسینِ علی نی‌ام.» بیهقی این جملات را از زبان حسنک وزیر می‌نویسد و من هنوز معتقدم قوی‌ترین فردِ جهان فردِ راوی‌ست. آن‌که قلم به دست دارد و و کلمه‌ای می‌نویسد قافیه را برده است و هر کس با هر حشمت و سطوت و شوکتی که می‌خواهد داشته باشد نمی‌تواند حریف او باشد. موبدانِ خسروِ اول، ملقب به انوشه‌روان و دادگر، مدت‌ها با این عناوین کوشیدند او را از قتلِ بزرگی که انجام داده بود مبرا کنند، ولی چهارصد سال بعد، شاعری از توس در کنجی نشست و نقل کرد در یک شب او تمام مزدکیان را به باغش دعوت کرد و آن‌ها را مانندِ درختی کاشت، اما از سر. جنگ ها بر سرِ همین روایت‌هاست. سویی در کتبِ حدیثی از قول رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله جا می‌کنند که من در زمان پادشاهی دادگر متولد شدم تا سرپوشی بر جنایت خسروِ ساسانی بگذارند. اما پری‌رو تابِ مستوری ندارد و خورشید همیشه پشتِ ابر نمی‌ماند.

▪️ این است که اخوان ثالث دست از روایت‌های این و آن برمی‌دارد و خوانِ هشتم را خودش روایت می‌کند؛ چون می‌بیند دیگر به هیچ راوی و روایتی نمی‌توان دل بست. اما این روایت دیگر روایت فتح‌ها و فیروزی‌ها و برتری‌ها و غلبه‌ها نیست، روایتِ مرگِ رستم است آن هم به دستِ نابرادرمردش؛ شغاد. اکنون با قصۀ بیهقی درمی‌یابیم قرمطی و بددین خواندنِ حسنک، اگر هم اساس و اصلی داشته باشد، دستاویزی بوده برای حفظِ قدرتِ مسعود غزنوی. مزدک بددین است، درست، ولی این بددینی برای شاهی که می‌خواهد قدرت را در دستِ خود داشته باشد و نمی‌خواهد به منافع خودش و طبقاتِ جامعه‌اش ثلمه‌ای وارد شود زیانی نمی‌رساند. زیانِ مزدک از دین نیست، از تمنایی‌ست که دارد. او می‌گوید چرا همه‌چیز در دستانِ شاه باید باشد؟ آیا چنین کسی در هر نظامی نباید بمیرد؟ چرا باید کسی که می‌خواهد سهمی از قدرت و امکانات داشته باشد زنده بماند؟ چرا کسی که می‌خواهد با دین شاه را نامشروع جلوه بدهد حقّ حیات داشته باشد؟

▪️ من نه طرفدارِ مزدکم، نه حلاج، نه شیخ اشراق، نه رستمِ دستان. تنها طرفِ حقم، اگر درست تشخیصش بدهم. قلم به دست گرفته‌ام و بر حسینِ علی علیهماالسلام می‌گریانمش. جرمِ ابراهیم علیه‌السلام چه بود که در آتش انداختندش؟ همین دعوت به خدای یگانه؟ نه. هر کس بخواهد ساختارهای موجود را بر هم بزند، تنها نصیبش مرگ است. و چقدر این‌ها احمقند. قهرمانانی که از حکومت‌ها بزرگ‌تر می‌شوند نیز در این قاعده‌اند. تو عابدی همچون من را که امامِ فرشتگان در آسمان‌هایم و همه به من التماس دعا می‌گویند و پشتِ سرم نماز می‌خوانند، رها کرده‌ای و از فرشتگانت می‌خواهی بر آدمی سجده کنند که از مشتی گِل ساخته شده و حتی به حرفِ تو نیز گوش نمی‌دهد؟ به عزت و جلالت سوگند نمی‌گذارم نظمِ موجود را بر هم بزنی.

▪️ باشد ابلیس. تو کارت را بکن. من نیز به نون و قلم و سطرهای نوشته‌ها سوگند می‌خورم و روایتِ وجود را در کتابم می‌نگارم. خوانندگان بخوانند و خودشان حق را بیابند. تا کجا می‌خواهی در هزارتوی تاریکی‌ها و شبهه‌ها و نسبیت‌ها وول بخوری؟ من قوی‌تر از چیزی هستم که تو بتوانی تصورش را بکنی: من راوی‌ام.

برای بی‌هویتی‌های زبان فارسی

حدود شش سال پیش، سرِ کلاس می‌دیدم دانش‌آموزان عِرقی به زبان فارسی ندارند و در دفترِ دبیران نیز می‌شنیدم معلمان دانش و دفاعی برابرِ اصلِ هویت‌شان ندارند به کنار، بلکه آن را تمسخر و تحقیر هم می‌کنند. در همین حین می‌دیدم در کتاب‌های رسمی و نوشته‌های فضای مجازی عزمی برای درست‌نویسی «خط فارسی» نیست. با استادان که مشورت می‌کردم، اغلب‌شان درباره نحوِ زبان نگرانیِ خاصی نداشتند، ولی از سرنوشتِ خط فارسی بیم‌ناک بودند.

واقعاً خطّ فارسی چه اهمیتی دارد؟ از آن مهم‌تر، خودِ زبانِ فارسی به چه کار می‌آید و چرا برای آن باید کاری کرد؟ من نمی‌‌خواهم شما را به حرف‌های رهبر در این مورد و اهتمام ایشان به زبان و ادبیات فارسی ارجاع بدهم. از سرنوشتِ خط و زبان فارسی در هند و پاکستان و افغانستان و تاجیکستان و دیگر نقاط نیز سخنی نمی‌گویم؛ آن نقشه‌های دقیق استعمار که برخی شد و برخی نگرفت. حتی این را هم نمی‌گویم صحبتِ تغییرِ خط فارسی چه قبل از انقلاب و چه پس از انقلاب بسیار جدی و مسئله‌برانگیز بود و هست. عجیب‌تر این‌که اصلاً به این سو نیز نمی‌روم که بخشِ بزرگی از میراثِ فرهنگی و معنویِ بشری به خط فارسی و به نامِ بزرگانی چون فردوسی و نظامی و مولوی و سعدی و حافظ و این و آن و مانندهایشان است. به جانِ خودم از تاریخ تمدن ویل دورانت و ممیزِ تمدن بودنِ زبان و خط نیز کلمه‌ای نمی‌گویم. فقط می‌پرسم ایرانی‌بودن یعنی چه؟ در یک کلام: زبان فارسی و خط فارسی. ایران مجموعه‌ای از انسان‌هایی‌ست که با زبان فارسی با هم سخن می‌گویند و به خط فارسی می‌نویسند. به نظرم مسئله روشن‌تر از خورشید در آسمان است.

آن‌گونه که استادان زبان فارسی فرموده‌اند، در بابِ خودِ زبانِ فارسی آن‌قدری نگرانی نیست؛ چرا که تا گویندگانی مانندِ بیهقی و فردوسی و شاعران و نویسندگانِ معنوی و فرهنگیِ فارسی‌نویس هستند، زبانِ فارسی هم هست. البته خیلی هم نباید خیال‌مان راحت باشد، چون ممکن است آن‌قدر به زبان‌های دیگر ترجمه بشوند که مثلاً مانند لاتین‌نویسان و یونانی‌زبان‌ها نیازی به اصلِ زبان‌شان حس نشود! ولی به هر حال خطرش دورتر است. آن‌چه ترسناک است خطّ فارسی‌ست. خطّ فارسی خودش استعدادِ چندگونه‌نویسی را دارد و این موضوع مزایا و مع‌الاسف معایبی دارد.

می‌دانید که خط چون صورت نوشتاری زبان است، در همه‌جای دنیا دیرتر تغییر می‌کند و تقریباً همۀ زبان‌های زندۀ دنیا همان‌گونه که نوشته می‌شوند خوانده نمی‌شوند. مثال‌هایش از حوصلۀ این مقال بیرون است. طبیعی هم هست، چون خط و حتی خودِ زبان نشانه و قرارداد است. برای نمونه واژۀ خواهر در فارسی و Knife انگلیسی را عجالتاً از بنده بپذیرید. امروز شاهدیم در نوشته‌های مجازی و گاه رسمی کارهایی با خط فارسی می‌شود که یک تهدید بزرگ را پیش چشم ما می‌آورد: گسست فرهنگی.

اگر با این کارها ما نتوانیم متنِ ده سال و صد سال و هزار سال پیش‌مان را بخوانیم، فاتحۀ دانش و تمدن و فرهنگ‌مان خوانده است خدای‌نکرده. ویژگیِ شگفتِ خط و زبان فارسی در همین بود که فردوسیِ هزار سالِ پیش را می‌توانیم بخوانیم. انگلیسیِ چهارصد سال پیشِ شکسپیر برای خودِ انگلیسی‌ها خواندنی نیست و چهار باری ترجمه شده! این‌که چرا فارسی این ویژگی را دارد و بد است یا خوب است، خودش مبحثی جداست؛ اکنون سخن بر سرِ این است که دانش‌آموز این نکات را نمی‌داند، چون معلمش روشن‌گری نمی‌کند و این معلم نیز جرمی ندارد، چون عِرق و دانش و مهارتی در این زمینه به او ارائه نشده است.

حال ما باید چه کنیم؟ خیلی موجز، بسنجیم که برای افزایشِ مهارت و دانش و دلبستگیِ دانش‌آموز و معلمِ زبان و ادبیات فارسی چه کارهایی می‌شود کرد. اگر با جشنواره می‌شود، اگر با دوره‌ها می‌شود، اگر با تولیدِ محتوا می‌شود، اگر با هر چیزی می‌شود، اندیشه‌ورزان را جمع کنیم تا در این باب سقفی بگشایند و طرحی نو دراندازند. بدونِ تعصب باید عرض کنم که احتمالاً این معضل با روندِ تحصیلاتِ تکمیلیِ معلمان و تزریقِ دبیرانِ باسوادتر در آینده کمرنگ‌تر شود، ولی به خاطر اهمیتِ این موضوع در هویتِ ایرانی‌اسلامی‌مان، باید در فهرست دغدغه‌های بزرگ‌مان حاضر باشد.

آزادی‌های بلخی

در بلخ ایمن‌اند ز هر شری

می‌خوار و دزد و لوطی و زن‌باره

.

ور دوستدار آل رسولی تو

چون من ز خاندان شوی آواره

.

مذهب ناصرِخسرو اسماعیلی و هفت‌امامی بود. مبلّغ بزرگ فاطمیان مصر در خراسان بود. دشمن بزرگ عباسیانِ سنی‌مذهب همین اسماعیلیه و فاطمیان مصر بودند. حالا این آقا ناصر انتظار داشته گاو برایش قربانی کنند. همین الآنش هم در پایتخت قبادیان شما می‌خوار و دزد و لوطی و زن‌باره آزادند. برو خدا را شاکر باش قربانی‌ات نکردند برادر من.

نجات رهبر متعصب مسیحیان

🔻 وقتی جاثليق نصارای نسطوریه در بغداد موسوم به دنها، یکی از نصاریٰ را که مدتی بود اسلام آورده بود توقیف نمود و خواست تا اورا در دجله غرق نماید، مردم بغداد بر علاءالدين شوريدند.

🔻 علاءالدين چندین مرتبه رؤسای بلد را به نزد جاثلیق فرستاد و خواهش نمود که آن شخص نومسلمان را تسلیم ایشان نماید، جاثلیق امتناع نمود. اهالى بغداد اجماع نموده، درهای خانه جاثلیق را آتش زدند و از دیوارهای خانه بالا رفته، به قصد آن‌که او را گرفته قطعه‌قطعه نمايند. علاءالدين فی‌الفور جمعی از گماشتگان خود را فرستاد تا جاثلیق را از دری مخفی که مشرف بر دجله بود، وارد قصر وی نمودند و بدین طریق او را از مرگ نجات داد.

📖 برگی از مقدمه علامه قزوینی رحمت‌الله‌علیه بر کتاب تاریخ جهانگشای جوینی، نوشته عطاملک علاءالدین محمد جوینی. این علاءالدین از سوی مغول حاکم بغداد بود. چنین رفتار خاصی از حاکم مسلمان در قبال تعصب ادیان دیگر و غیرت مسلمانان درخور توجه است؛ به‌ویژه این روزها که شاهدیم رحمی به صغیر و کبیر مسلمان نمی‌شود.

در گریز از سرّ نی

جزای چند روز ننوشتن و پشیمانی و حسرتش گریبانم را رها نمی‌کند؛ چند روزی که به خاطر آزمون جامع و کسالت مختصرم کمتر صرف ویرایش شد و بیشتر در حالت درازکش و بیمارگونه به خواندن از مولوی گذشت. نوشته‌های استعلامی و زرین‌کوب برای من چیزی جز تکرار مکررها نبود. حرف جدیدی نداشت. مشتی کلمات از مبرهن‌های مثنوی بودند. البته برای من. شاید هم مشکل از من است که این‌ها را قبلاً خوانده‌ام. وقتی با علی جعفری رفتم همایش زبان فارسی، دنبال حرفی دیگر بودم و ندیدم. این‌همه فریادی که در اندیشکده این و آن برمی‌آورند که مسئله فلان و بهمان است، برایم جز صداع نیست. همین دوشنبه که در گیلان بودیم، سوئیتش ماهواره داشت. یک کانالی داشت به نام ولیعصر. دیدم بدک نیست. اشکی هم ریختم با این دل سنگی. ولی به‌سرعت دل‌زننده شد. مقصر این ملولی‌ها دیگران نیستند، منم. حافظ این فتوا را داده: ملامت علما هم ز علم بی‌عمل است.
دانستن خوب است، ولی فخری ندارد. وظیفهٔ دانایان آموزاندن به دیگران است. وظیفهٔ دیگرشان عمل به دانسته‌هاست. اگر به این دومی عمل کنند، اولی خودبه‌خود محقق می‌شود. ما مدام در حال قضاوت و نظردهی درباره تمام اطراف خودمان هستیم. ولی خودمان دقیقاً چه بوده‌ایم؟ یعنی ما آن‌قدر خوب بوده‌ایم که دیگران به پای ما نرسند؟ عمل ما همه چیز را روشن می‌کند. آن هم عملی که از دل عقیده‌ای پاک بیرون می‌آید.
زرین‌کوب دیگر آن جاذبهٔ پیشینش را برایم ندارد. وقتی می‌توان ساده و گویا نوشت، چرا این‌همه تطویل؟ روزگار سختی را پشت سر گذاشت. از دانشگاه بیرون رفت و کلاس‌هایش را در خانه برگزار می‌کرد. نمی‌شود به او حق داد؟ می‌شود. خود مولانا گاهی مطلبی را سرراست نمی‌گوید و تو باید سایهٔ بیم‌ها را کنار بزنی تا شاید دستی به مطلبی برسانی. حافظ هم در غایت رندی غزل می‌سراید و برای هر کسی نیل به مقصودش میسر نیست. منظورم کنه مطالب زرین‌کوب نیست. قطعاً مشکل منم که قرار ندارم. گویی فرصتم خیلی زود تمام است و از این کوتاهی مرگ‌آور مجالم دارم دیوانه می‌شوم. من هیچ راه فراری ندارم. کارم تمام است. جان مادرت درباره این‌ها با من گفتگو نکن. نمی‌توانم بگویم. نمی‌توانم. فقط دعا کن لطفاً. اوضاعم خراب است. خیلی خراب.

وقتی مصاحبه نویسنده کتاب ناسوخ را خواندم

خدای من گواه است مدت‌هاست می‌گویم شاهنامه اسطوره و افسانه نیست، همه‌اش تاریخ است. هزار دلیل هم آورده‌اند و خودم هم دیده‌ام در اثباتش. ولی چون از آن‌سوی کرۀ زمین عده‌ای فازِ اسطوره و افسانه داشته‌اند و آن را بر شاهنامه منطبق کرده‌اند، استادان ول‌کنِ اسطوره نیستند. این در را محکم به روی خود و دیگران بسته‌اند و شاهنامه را بدون هیچ حجتی سه قسمت کرده‌اند: اسطوره‌ای، پهلوانی، تاریخی! آخر شما را به خدا نگاه کنید فردوسی با همان لحنی که درباره کیومرث و فریدون حرف می‌زند، همان‌گونه رستم و افراسیاب را نقل می‌کند و همان‌طور درباره ساسانیان سخن می‌گوید. میان این‌ها هیچ فرقی در بیان و روایت و لوازم سخن نمی‌گذارد. آیا چیزی از این روشن‌تر وجود دارد؟ این‌ها همان جماعتی هستند که به پیامبر می‌گفتند اساطیر اولین برای ما نخوان! ماجراهای گذشته از انبیا و اقوام گذشته را برای این باور نمی‌کردند که مشغول غفلت باشند و به خدا ایمان نیاورند. آخر کدام عقل سلیمی می‌پذیرد که ناگهان از ابتدای تاریخ (!) یک کوروش سردربیاورد که قوانین حقوقی و حکومتش در تاریخ ماندگار شود؟ یعنی هیچ عقبه‌ای نداشته؟ از پای بته ناگهان یک تمدن سربلند سبز کند بدون این‌که هیچ پشته‌ای داشته باشد! با هیچ طبیعت و حقیقتی همخوانی ندارد. ما نباید اثبات کنیم پیش از این‌ها تاریخی دراز داشته‌ایم، مدعیانِ سبزشدنِ ناگهانی مادها و هخامنشیان باید بیایند این دروغِ شاخدار را اثبات کنند. واقعاً چرا؟ من به تو می‌گویم ماجرا چیست. این یهود که فنّ اصلی‌اش تاریخ است و ابتنا و رگِ حیاتش تاریخ است و اگر تاریخ نباشد و دروغ‌بافی‌های تاریخی‌اش، قطعاً برابر حقیقت و دین و طبیعت زندگی حرفی برای گفتن نخواهد داشت؛ همین یهود با این دستاویز که کوروش از دستِ نبوکدنُصّر نجات‌شان داده، مدام و مدام در او می‌دمند و گنده‌اش می‌کنند و دیگران را محو و نابود می‌کنند. کسی منکرِ بزرگیِ هخامنشیان نیست و این برای هر ایرانی مایۀ افتخار است، ولی چرا باید تاریخِ بزرگِ بیش از ده‌هزارساله‌مان را برای بزرگیِ او کوچک کنیم؟ چون اگر تاریخِ ما بزرگ‌تر از یهود و فرزندان اسرائیل باشد، آن قوم عنود کوچک می‌شوند، نه کوروش. کوروش بزرگی‌اش را از تاریخِ بزرگِ ایران گرفته، نه از آزادکردنِ اقلیتی که هشتاد سال به خاطر بدکاری‌شان در بند پادشاهِ میان‌رودان بوده. چنان هژمونی و چیرگیِ شبه‌علمی‌شان را بر ما سوار کرده‌اند که باید یواشکی و درِ گوشی بگویی: «قصۀ کوچِ آریایی‌ها خالی‌بندیِ بزرگِ تاریخ بوده و پژوهش‌های ژنتیکی بی‌مایگیِ این لاف را برملا می‌کند.» یهود می‌خواهد با پروارسازیِ این نظریۀ بدونِ پشتوانه دیگران را کوچک کند! این سبکِ تمامِ کوچولوهاست: کوچک‌سازیِ دیگران برای بزرگ‌نماییِ خود؛ دقیقاً مانندِ لی‌لی‌پوتی‌ها. با خفیف کردن دیگری تو بزرگ نخواهی شد. بزرگی باید از خودت دربیاید. سندِ قدمت و اعتبارِ ایران پیشِ روی همگان است: شاهنامه. بدونِ پیش‌داوری و با نگاهی بی‌طرف بخوانیدش. ای ایرانی! تو بسیار و بسیار پشتوانه و پیشینه داری. این خاک بیش از ده هزار سال است که خانۀ توست. تو از هیچ جایی نیامده‌ای؛ حداقل از ده هزار سال پیش به این سو! حکومت‌ها و تحکم‌ها و بدی‌ها همه گذشته‌اند و می‌گذرند. تو همۀ آنان را دیده‌ای و در خود هضم کرده‌ای. فقط یک پرسش می‌کنم و این حجمِ بارانِ واژگان را رها می‌کنم: هیچ به این اندیشیده‌ای که چرا اسلام با زبان عربی همۀ کشورهای غیرعربی را عربی کرد جز ایران؟ چرا از ده نویسندۀ دانشمندِ دینیِ اسلام نه تای آنان ایرانی بودند؟ آیا این‌ها تو را به فکر فرونمی‌برد که پیشینه و قدمت و حکمتِ تو پیچیده‌تر از آن بوده که هضم بشوی و عوضش هر فرهنگِ خوب و بد دیگری را درونِ خود استحاله کنی؟ رفیق عزیز من! ببخش که این‌همه حرف زدم.

بیست مهر؛ روز بزرگداشت شگفتیِ بزرگِ ادبیاتِ ایران و جهان: حافظ

مطمئناً برای من بیستم مهر روزی ویژه و بزرگ است؛ روزی که گفته‌اند در آن روز حافظ از دنیا رفته است. به همین خاطر هم این روز را در تقویم‌ها روز بزرگداشت حافظ نام نهاده‌اند. من از کجای این مرد برای خودم بگویم؟ مثلاً این‌که یکی از افتخاراتِ بزرگِ من کار کردن در خیابان حافظ است!

مسئلۀ حافظ به‌قدری بزرگ و عجیب است که اغلب ترجیح داده‌ام چیزِ خاصی از او نگویم. شاید تنها چیزهایی که دربارۀ او گفته‌ام این باشد که حافظ پروندۀ مسائلِ حل‌شده و حل‌نشده را می‌گشاید و با یک بیت آن پرونده را به‌گونه‌ای می‌بندد که به سراغِ آن پرونده رفتن انسان را بی‌آبرو می‌کند. همیشه با خودم می‌گویم چرا وقتی حافظ کار را در این اوج تمام کرده و وقتی او شعر گفته، من شعر بگویم؟ شعر هم گفته‌ام، اما هنگامی که در آب و هوای غزل او تفرجی می‌کنم، می‌بینم هر چیزی بیهوده است. اما آیا اینْ همۀ حافظ است؟

نه. قطعاً نه. حافظ مدیونِ فرهنگ ایران و اسلام است و وقتی دیوانِ مختصرش را تحویلِ دنیا داد و از دنیا رفت، ایرانی و مسلمان و بشرِ اهلِ اندیشه دید نمی‌تواند بدونِ او ادامه بدهد. او یک جای اختصاصی از زمین تا آسمان را آنِ خود کرد. شما در هر یک از شئونِ انسانی که به سراغِ حافظ بروید به‌راحتی در آن شأن حقّ مطلب ادا می‌شود.

کارِ حافظ به جایی رسید که برخی فریاد زدند: «حافظ بس!»؛ یعنی دیگر دربارۀ حافظ سخن نگویید و به سراغِ دیگران نیز بروید. من هم می‌گویم حافظ بس، زیرا او به‌واقع بسنده است. اگر کسی با دیوان پانصدغزلی او انس بگیرد، رایحۀ خوش‌ترین حالات انسانی و منظرۀ پیچیده‌ترین ابعادِ هستی برایش درک‌پذیر می‌شود. او می‌تواند در هر بیتی هزاران دقیقه مستی کند و در زندگیِ روزانه و خلوت‌های شبانه از آن بهره‌ها ببرد.

شما در این بیت چه می‌بینید: «گر به نزهتگهِ ارواح بَرَد بوی تو باد / عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند»؟ این کدام عالم است؟ اگر واقعاً تنها و تنها حافظ در مدح و تفضیل توانسته کلام خود را این‌قدر بالا ببرد، برای من باز جای احترام و ستایش دارد؛ چه برسد به این‌که حافظ حقاً اهلِ مشاهدۀ چنین جهانی بوده. من در برابر روح جهانی که تو با کلماتت آفریده‌ای کاملاً مبهوت و تسلیمم.

خدا را بابتِ چنین مواهبی شکر می‌گویم. راستی که اگر کسی عمر بر سرِ ادراک و تبیینِ حافظ بگذارد، در پیشِ خداوند سربه‌زیر نیست؛ زیرا غایتِ هستی معرفت و «شعرِ حافظ همه بیت‌الغزل معرفت است».

حکمت‌های فردوسی؛ ناپایداری و حرکت

👤 فردوسیِ پاک و حکمت‌دان بدون کمترین تردیدی «حکیم» است. سعی می‌کنم در هر مطلب بیتی از او را نقل کنم و حکمتی از آن را بگویم تا هم رحمتی به روان این مرد پاکباز باشد، هم بهره‌ای برای زندگی بهتر ما.

❇️ کسی دیگر از رنج ما برخورد / نپاید بر او نیز و هم بگذرد

🔺 حتماً برای همهٔ ما پیش آمده که از دیگران چیزی به ما رسیده. این چیز می‌تواند مادی یا معنوی باشد. به هر حال ما از حاصل دسترنج افراد زیادی زندگی می‌کنیم. افرادی هم هستند که از زحمات ما بهره می‌برند. فردوسی می‌گوید هیچ‌کدام از این‌ها ماندنی نیست. نه نعمتی که از دیگران به ما رسیده می‌ماند، نه چیزی که از دست ما رفته و به دیگران رسیده برایشان ماندنی‌ست. ما رفتنی هستیم و چیزی بقا ندارد. دانستن چنین حکمتی حرص و خودنمایی و دنیاپرستی را از انسان می‌زداید.

📖 مانند این مفهوم در قرآن نیز آمده: لِكَيْلَا تَأْسَوْا عَلَىٰ مَا فَاتَكُمْ وَلَا تَفْرَحُوا بِمَا آتَاكُمْ وَاللَّهُ لَا يُحِبُّ كُلَّ مُخْتَالٍ فَخُورٍ. این جنبه‌ای از فردوسی‌ست که پشتِ جریان غالب «حماسی» پنهان شده و بسیار کاربردی و شیرین است.

ظلم به غایب

🔺 پادشاهی ظالم می‌خواست قصری بنا کند. مهندسان را فراخواند تا شکل آن را بر خاک بکشند تا شاه آن را تصور کند. خانهٔ نقشهٔ مهندسان مربع بود و تنها مزاحم نقشه خانهٔ پیرزنی در جوارِ قصر بود. پادشاه ظالم به پیرزن گفت این خانه را بفروش. گفت نمی‌فروشم، چون فرزندان کوچکی دارم و این خانه مسکن و آرامگاه ایشان است.

🔺 روزی آن پیرزن غایب بود و وقتی برگشت خانه خود را ویران دید. پیرزن از آن اتفاق بسیار رنجید و با چشمانی اشک‌بار روی به آسمان کرد و گفت: «الهی! إن کنتُ غائبا فکنتَ حاضرا؛ خدایا اگر من غایب بودم، تو که حاضر بودی.»

🤲 همین‌که این مناجات را کرد، امیر بر سر آن عمارت نشسته بود، زلزله درآمد و آن بنا را به‌کل بر زمین انداخت و آن شاه زیر آوار رفت و هلاک شد تا برای عاقلان روشن شود که ظلم پایدار نیست.

.

📚 جوامع‌الحکایات و لوامع‌الروایات، با اندکی ساده‌نویسی امروزی

حافظ و جمشید

پس از فردوسی و شیخ اشراق، حافظ نیز توجهِ ویژه‌ای به حکمت خسروانی دارد. شیخ اشراق از جمشید جز در عبارت «جام جم» سخنی نگفته. در دیوان حافظ نزدیک به پنجاه بار واژۀ جمشید و جم، که گویا نامِ اصلیِ جمشید بوده، آمده است.

انگاری حافظ برای بیان عبرت‌هایی در عبارات خودش از نام شاهان باستانی مانند جمشید بهره برده است، نه این‌که آن شاهان برایش اهمیت خاصی داشته باشند. بخشی از نتیجۀ حکمت خسروانی نیز همین اندرزها و پندهایی‌ست که از این خسروان به ما رسیده. البته حکمرانیِ احتمالی جمشید در اقلیم فارس نیز می‌تواند مناسبت خوبی برای حافظ باشد که برای صحبت با حاکمانِ معاصرش از جم نمونه بیاورد.

.

چند بیت معروف حافظ که در آن نام جمشید آمده است:

سرودِ مجلس جمشید گفته‌اند این بود / که جامِ باده بیاور که جم نخواهد ماند (دم‌غنیمتی و گذرنده‌بودنِ پادشاهی و زندگی)

قدح به شرط ادب گیر زانکه ترکیبش / ز کاسۀ سرِ جمشید و بهمن است و قباد (احترام به گذشتگان و گذراییِ شکوهِ شاهان)

بیفشان جرعه‌ای بر خاک و حال اهل دل بشنو / که از جمشید و کیخسرو فراوان داستان دارد (احترام به حکمت خسروانی)

صبا از عشق من رمزی بگو با آن شهِ خوبان / که صد جمشید و کیخسرو غلام کمترین دارد (برتریِ شگفت‌آورِ مقصودِ حافظ بر برترین شاهانِ سلسلۀ حکمای خسروانی)

دل در جهان مبند و به‌مستی سؤال کن / از فیض جام و قصه جمشید کامگار (نفیِ دنیاجویی)

ای حافظ، ار مراد میسر شدی مدام / جمشید نیز دور نماندی ز تخت خویش (چیرگیِ ارادۀ الهی)