حق اسحاق

فرزندان اسحاق حق پدر را کف دستش گذاشتند. تو باشی که دیر به دنیا نیایی. اگر بزرگ‌تر بودی و پیامبر خاتم هم از تو بود، ما مجبور نبودیم به جای افتخار به فرزندی ابراهیم، به مادرمان متصل باشیم. کاش ابراهیم تو را به قربان‌گاه می‌برد تا پیامبر خاتم نتواند ادعا کند من فرزند دو ذبیحم. کاش اسماعیل و هاجر در همان بیابان لم‌یزرع تلف می‌شدند تا ما مجبور نباشیم ذکری از سفر ابراهیم به مکه نیاوریم. کاش ساره زودتر صاحب فرزند می‌شد تا آن کنیز بی‌مقدار اسماعیل را نمی‌زایید.

بدبختی ما از همان روز آغازید. برای ما مثل روز روشن بود که از اسماعیل سرانجام محمد خواهد آمد. با تمام پدرانش نبرد کردیم و هر بار پیش از مرگ پدر، نطفه پسر منتقل شده بود. آن گونه که ما محمد و پدرانش را می‌شناختیم، کمتر انسانی خانواده‌اش را می‌شناسد. این عرب حرص ما را درآورد. ما را از خانه‌های‌مان بیرون کرد و اجازه نداد نزدیک او نقشه بکشیم و آزارش بدهیم. سرآخر خودش و پسرانش را هم کشتیم، اما نسلش منقرض نشد، از دخترش ادامه یافت. دامادش تنها کسی بود که توانست از پس قدرت ما بربیاید. دختر و داماد و فرزندانش را هم کشتیم. اگر بتوانیم، تمام دین‌دارانش را هم می‌کشیم.

هزار گونه در دینش انحراف ساختیم. باز هم می‌کوشیم. برای ما که در کتاب خودمان دست برده‌ایم، دست‌بردن در هیچ دینی دشوار نیست. برای ما که پیغمبران خودمان را هم کشتیم، کشتن محمد و نسلش خیلی سخت نیست. حق اسحاق خورده شد. حقش را می‌ستانیم. خودمان هم می‌دانیم این‌ها دروغ است، ولی برای سیطره بر جهان دستاویز خوبی‌ست. غیر از فرزندان اسرائیل، دیگران موجودیت و حق حیاتی ندارند. مشتی حشره و حیوان‌اند که یا باید بردهٔ ما باشند یا بمیرند. حقوق بشر یعنی حقوق ما، چون دیگران بشر نیستند که حق داشته باشند. بمیرید حیوانات کثیف و پست و سرکش. خداوند ما را برگزیده و وعدهٔ بهشت داده. او به ما ثروت می‌رساند، حتی از راه‌های نادرست. البته که هر کاری ما انجام بدهیم درست است. ما بیشتر از هر کسی ثروتمندیم. رسانه‌های دنیا در دست ماست. و هر کاری بخواهیم می‌توانیم بکنیم.

چیز خاصی نیست

چیز خاصی نیست. فقط خوابم نمی‌آید. فقط دلم عجیب تنگ است. هیچ چیزی هم رافع تنگ‌دلی نیست. گاهی می‌گویم یعنی اگر این سر بریده شود، همه چیز درست می‌شود؟ نمی‌توانم به کسی نه بگویم. نمی‌توانم غلط بگیرم. خودم پر از غلطم. پول‌ها نیامده در حال رفتن‌اند. من هیچ چیزی ندارم. این اثر گناه است که فقر مرا می‌درد یا عنایت الهی؟ هیچ‌کس نمی‌داند. همه می‌دانند من چیز خاصی نیستم، ولی مهم این است که در نظر خدا چه هستم. از عمل ملولم. نه راغب به طبیعتم، نه شایق به کتاب و صحبت. نه میل خلوت دارم، نه تاب دیدار. یک هیچ بی‌پایانم. دلم می‌خواهد نباشم، اما برای اولین بار در عمرم این نبودن هم به دردم نمی‌خورد. شیطان در گوشم زمزمه فقر و فحشا می‌کند و رحمان نمی‌دانم کجاست. رحمان هم دلم را درگیر نمی‌کند. همیشه در چنین احوالی گمان می‌کنم مانند آن گمشده جامانده‌ای در بیابانم که هرگز آنجا نخواهد ماند و بلافاصله به سراغش خواهند آمد. خدا مهربان است؟ هزاران کودک در غزه مرده‌اند و هزاران نفر دیگر تشنهٔ یک جرعه و بی‌تاب کمکی اندک. آری، می‌دانم ای متکلم بزرگوار که دار بلا اینجاست و جهان جزا جای دیگر و رویهٔ دیگر رنج، گنج ابدیت است. به ارواح پاک خرطوم‌داران افریقایی که بسیاری از آنان را یک بی‌شرف به هوای حفاظت از طبیعت کشت و بعد عذرخواهی کرد که اشتباه کرده سوگند که عقلم اصلاً پرسشی ندارد و دلم و امان از دلم که چون نامش قلب است، مدام می‌گردد و متقلبانه به هر سو رو می‌کند.

اگر همه هم از حولم دور شوند، تازه وقت دیوانگی من با قلم است. اما از جنون نوشتن چه سودی می‌شود برد؟ اگر قیامت و حساب و کتاب درست باشد، از دانه‌دانه حروف می‌پرسند و من همین نوشته را در دستم می‌گیرم و می‌گویم اینجا از اهمیت قیامت حرف زدم. هم‌اکنون مرا در زمرهٔ مؤمنان به خداوند و قرآن و معصومان علیهم‌السلام ثبت کن. به هر حقیقتی که تو در غیب داری مؤمنم. به هر پیامبری که تو فرستاده‌ای باور دارم و مطیعش هستم. با هر که دشمن توست دشمنم. با هر که تو را دوست دارد دوستم. ولیکن واقعاً این جماعت را درنمی‌یابم. به رنگ هیچ‌کدام نمی‌توانم بشوم. پنج‌شنبه از کنار مزار محمدیوسف رفتیم قطعه شهدا که ساناز نماز بخواند. وقتی آن‌همه حال و هوای شهدا و جماعت مذهبی را دید گفت چقدر اینجا خوب است، خوب است آدم هم‌تیپ‌های خودش را ببیند. دلم رفت تا بگوید اما با این‌ها هم خودم را هم‌قدم نمی‌دانم، که قورتش دادم. چقدر غربت سخت است. چقدر اندوه این غربت و بی‌نسبتی و کم‌نسبتی مرا در خود می‌گیرد. بیشترِ پیام‌هایی که برایم می‌فرستند من را غم‌تر می‌کند. آنان من را با این پیام هم‌سنخ گمان می‌کنند و در کمال غم، من خودم را ذره‌ای این نمی‌بینم. آن‌ها که هیچ چیزی نمی‌فرستند چقدر خوب‌ترند. من هم چیزی نفرستم چقدر عالی می‌شوم. چقدر حرف می‌زنم. چرا خوابم نیست؟

خالی دار

چقدر این دل من حیران است. انگار ناگهان به طرز وحشیانه‌ای عاشق می‌شود. می‌خواهد یک خروار کلمات نثار عزیزی کند که نمی‌داند کیست. این حس درون هر قلب عاشقی زبانه می‌کشد. کافی‌ست کمی دل را خالی کنی. از هر چیزی دل را خالی کن. تو که جوانی و نوجوان به‌راحتی می‌توانی. این دل خالی می‌شود سوخت برای یک ابدیت. تو فقط دل را خالی نگه دار، خداوند می‌داند چگونه پرش کند.

حرف تا حرف

حسن دیر آمد، ولی متغیر؛ علی جعفری و شهاب را از اتاق بیرون راند. عملش با حرفش یکی‌ست. جواد می‌گوید مشکل از منِ مجید است. تأیید می‌کنم. جذابیت بد کوفتی‌ست. قبلاً هم دیده بودم دورِ چیز مگس زیاد جمع می‌شود. از ناهار که بالا آمدیم تصمیم بر قفل‌کردنِ در شد. در آرامش نشسته‌ایم فعلاً.

دیروز علی فلاحی ناراحت بود. بعدش دست‌مان آمد به خاطر مسئله‌ای بود که سعید عسلی و بختیاری در آن دخیل بودند. بختیاری به خاطر اشتغالاتش نمی‌تواند مانند دیگر سربازان سر ساعت برود و باید زودتر برود. این وسط هم معلوم نیست دقیقاً چه کسی منتقد این مطلب است. کی بود کی بود من نبودم. عرب‌زاده به من زنگ زده که آیا شما به علی فلاحی گفتی که سعید گفته علی فلاحی مخالف تعجیل بختیاری‌ست! در همین حد خاله‌زنک‌بازی و پوچ. تنفس در هوای مسموم روحت را سمی می‌کند. حرف‌های پشت سر در محیطی که به نظر می‌رسد اغلب آدم‌هایش بی‌کارند سم را قوی‌تر می‌کند.

شاه گفته شاید فردا بیاید. راه می‌آید با من. می‌گوید میز زبان و ادبیات فارسی راه بیندازیم. طرح‌هایی در سر دارم، ولی باید ربطش بدهم به برنامه‌های این عزیزان. جواد راهنمایی‌هایی کرده. نمی‌دانم چرا در مغزم این موارد جاگیر نمی‌شود. حرف تا عملم آن‌قدر فاصله دارد که ترجیح دادم حرف هم نزنم. این‌گونه بهتر نیست؟

دیرسپاری!

خداوند همۀ رفتگان از این جهان را بیامرزد. استاد دوست‌داشتنی فرهنگ ما، آقای اسلامی ندوشن نیز از این خاک رفتند. صبح اعلانش را در خیابان دیدم و دقایقی پیش در یکی از صفحات مجازی برنامه‌های خاک‌سپاری ایشان را در تهران و یزد و نیشابور دیدم و متحیر شدم. قبلاً در مورد مرحوم ابتهاج و دیگر عزیزان از جمله حاج قاسم سلیمانی و دیگران نیز چنین حرکتی را زده بودند. عزیزان من! مرده را زود به خاک بسپارید و این برنامه‌ها و کارها را به بعد از آن موکول کنید. این‌قدر این بندگان خدا را آلاخون والاخون نکنید.

.

پيامبر خدا صلى‌الله‌عليه‌وآله: هرگاه كسى پيش از ظهر بميرد، نيمروز را جز در گورش نبايد بخوابد و هرگاه كسى بعد از ظهر بميرد، شب را جز در گورش نبايد به سر برد.

إذا ماتَ المَيِّتُ في الغَداةِ فلا يَقيلَنَّ إلاّ في قَبرِهِ ، و إذا ماتَ بالعَشيِّ فلا يَبيتَنَّ إلاّ في قَبرِهِ. [كنزالعمّال : 42389]

نجات رهبر متعصب مسیحیان

🔻 وقتی جاثليق نصارای نسطوریه در بغداد موسوم به دنها، یکی از نصاریٰ را که مدتی بود اسلام آورده بود توقیف نمود و خواست تا اورا در دجله غرق نماید، مردم بغداد بر علاءالدين شوريدند.

🔻 علاءالدين چندین مرتبه رؤسای بلد را به نزد جاثلیق فرستاد و خواهش نمود که آن شخص نومسلمان را تسلیم ایشان نماید، جاثلیق امتناع نمود. اهالى بغداد اجماع نموده، درهای خانه جاثلیق را آتش زدند و از دیوارهای خانه بالا رفته، به قصد آن‌که او را گرفته قطعه‌قطعه نمايند. علاءالدين فی‌الفور جمعی از گماشتگان خود را فرستاد تا جاثلیق را از دری مخفی که مشرف بر دجله بود، وارد قصر وی نمودند و بدین طریق او را از مرگ نجات داد.

📖 برگی از مقدمه علامه قزوینی رحمت‌الله‌علیه بر کتاب تاریخ جهانگشای جوینی، نوشته عطاملک علاءالدین محمد جوینی. این علاءالدین از سوی مغول حاکم بغداد بود. چنین رفتار خاصی از حاکم مسلمان در قبال تعصب ادیان دیگر و غیرت مسلمانان درخور توجه است؛ به‌ویژه این روزها که شاهدیم رحمی به صغیر و کبیر مسلمان نمی‌شود.

آزمون جامع

مثل کودکی دبستانی دلم خالی و سرم گیج است. یک‌دفعه همه‌چیز از جلوی چشمم دود شد و رفت هوا. استاد راهنما گفت چند منبع معرفی می‌کنم برای آزمون جامع که چهارشنبه است. هنوز هم معرفی نکرده. هیچ چیزی هم نخوانده‌ام. یک‌هو به هم ریختم. با خودم می‌گویم پسر خوب، تو این‌همه وقت و سال‌هاست داری در مقاطع مختلف آزمون می‌دهی و کم و بیش نمره می‌گیری و می‌روی دنبال کار خودت. اکنون این آخرین آزمون دوران تحصیلی چرا باید تو را این‌گونه کند؟ باز هم ملالی نیست.
تنها منتظرم آقای دکتر منابع را بگوید و آن‌وقت به آن منابع نظری بیندازم. بعد از سال‌ها ادبیات خواندن، چه منابعی می‌توانند باشند که بتوانند در من اندوهی بابت ندانستن محتوایشان ایجاد کنند؟ حتی اگر نام آن‌ها را هم نشنیده باشم، باز هم غمی نیست. در رشته ما عمدۀ مسائل مربوط به نقد ادبی و زیرشاخه‌هایش هستند. دو هفته پیش به آقای یحیایی که کارشناس گروه است گفتم چه چیزهایی را باید بخوانم، گفت منابع مهم نیست، مهم زیاد نوشتن است. این نقطۀ خال بود. ولی دست‌هایم دیگر مثل سابق توان زیاد نوشتن با خودکار را ندارد. نوشتن را دوست دارم، اما میل به آسان‌گیری مرا از خودکار دور کرده و به تایپ کشانده.
اما باز هم از من درباره نهایت زندگی بپرس. آخر این زندگی چه چیزی می‌تواند باشد؟ همین‌جوری الکی‌الکی آمدم تا دکترا. بعدش چه؟ هیچ‌وقت به بعدش فکر نکردم، ولی امروز دیدم بعدش خیلی ترسناک است. ترس از اعمالی که کرده‌ام نه، ترس از روبرویی با حقیقتی که می‌توانستم باشم و آن‌چه اکنون شده‌ام قطعاً حسرتی تمام‌نشدنی‌ست. برمی‌خیزم و ساعتی دیگر سوی خانه خواهم رفت. باز هم پول‌هایم زودتر از تمام‌شدنِ برج تمام شده‌اند. عجیب است که اصلاً نگران این چیزها نیستم.
باید سراغ پدر هم بروم. چقدر اصرار داشت اسنپ ثبت نام کند. هر قدر هم یادش می‌دهم باز بلد نمی‌شود. گفتم می‌آیم خانه خودتان و می‌گویمت. به هیچ وجه استیصال پدر را دوست ندارم. دوست دارم بخندد و خنده‌هایش برایم جذاب است. مجموعۀ هستی من است این پدر و خدا را بابت این نعمت بزرگ سپاسگزارم. هرگز تصویر شبی که محمدیوسف از دنیا رفت و لنگان و گریان سویم آمد از پیش چشمم نمی‌رود. روحم می‌خواهد به آن روز برگردم و عقلم مرا دیوانه خطاب می‌کند. آیا در وجود من انسانی هم تعریف شده؟ چقدر اندوه در من است و چقدر شادم. چرا باید این‌قدر منافق باشم؟
نام این استاد راهنما که می‌آید ناخواسته به روزی می‌روم که تماس گرفتم برای حذف ترم. گفت تسلیم نشو. گفتم وضعیت بچه و زندگی طوری نیست که بتوانم کنجی بنشینم و مقاله بتراوم. گفتم حتی به ترک تحصیل هم فکر کرده‌ام. آن روز در حال رانندگی با همان پراید نخودی و مسافرکشی بودم. کنار فضای سبزی در حوالی پارک بعثت نگه داشتم و با استاد حرف زدم. همکلاسی‌ها پیام‌های دوستانه و همدلانه‌ای فرستادند. نزدیک خانه ایستادم تا پیام محمدپور را بشنوم. شنیدم و باریدم. آمدم بالا. ساناز و پسرمان در خانه بودند. امروز خبری از محمدیوسف نیست. آیا امروز دشوارتر از دیروزهاست؟ من این‌گونه نمی‌اندیشم. تمام امور در دست خداوند است و هیچ قدرتی غیر از او وجود ندارد. تمام چیزهایی که برای ما منابع قدرت به حساب می‌آیند از خودشان هیچ توانی ندارند. چرا باید دلم غم باشد؟

تاریخ یهودیت و صهیونیسم (۷) مُهر ذلت خداوند بر پیشانی بنی‌اسرائیل

❇️ بنی‌اسرائیل دوازده قبیله بودند که همگی پس از امتناع از ورود به فلسطین، به سرگردانی و آوارگی محکوم شدند. موسی معجزه‌ای دیگر به آنان عرضه کرد و با زدن عصای خویش به سنگی، دوازده چشمه به جوشش در آورد تا هر قبیله صاحب چشمه‌ای باشد و از آن بیاشامد و آبیاری کند.

❇️ موسی علیه‌السلام این سنگ را در دوران سرگردانی‌شان با خود حمل می‌کرد و هرگاه برای استراحت اتراق می‌کردند، سنگ را با عصای خود می‌زد تا دوازده چشمه از آن بجوشد. هر کدام از چشمه‌ها به سوی یکی از قبیله‌ها روان می‌شد. این معجزه هر روز برای آنان تکرار می‌شد. آنان از این آب برای شستشو و آشامیدن استفاده می‌کردند.

🔺 این سیزدهمین معجزه‌ای بود که یهودیان شاهد آن بودند و پس از آن بر لجاجت و کفر خود اصرار ورزیدند. در دوران سرگردانی، معجزه‌های نازل‌شده برای آنان قطع نشد. خداوند همچنان منّ (گیاهی محتوی مایعی همچون عسل) و سلوی (پرنده‌ای که روزی چند بار به سوی آنان به پرواز درمی‌آمد) را به ایشان ارزانی می‌کرد تا از آن بخورند و لذت ببرند و این معجزه چهاردهم بود. آنان به خاطر خیانت از منّ و سلوی استقبال نکردند و از خداوند غذایی همچون غدای مصریان طلبیدند. خداوند متعال در این مورد می‌فرماید:

🔺 و نیز به خاطر بیاورید زمانی را که گفتید: ای موسی! هرگز حاضر نیستیم به یک نوع غذا اكتفا کنیم، از خدای خود بخواه که از آنچه از زمین می‌روید، از سبزیجات و خیار و سیر و عدس و پیازش برای ما برویاند. موسی گفت: آیا غذای پست‌تر را انتخاب می‌کنید؟ (اكنون که چنین است) بکوشید از این بیابان وارد شهری شوید؛ زیرا هرچه خواستید در آنجا هست. خداوند (مهر) ذلت و نیاز بر پیشانی آن‌ها زد و مجدداً گرفتار غضب پروردگار شدند. این [خواری و خشم] به سبب آن بود که آنان همواره به آیات خدا کفر می‌ورزیدند و پیامبران را به‌ناحق می‌کشتند؛ این [کفرورزی و کشتن پیامبران] به علت آن بود که [از فرمانِ من] سرپیچی نمودند و پیوسته [از حدود حق] تجاوز می‌کردند.

.

.

.

📚 منابع: قرآن کریم و دائرةالمعارف مصور تاریخ یهودیت و صهیونیسم

پشیمان از پشیمانی

مرگ چیز خاصی نیست. شاید من هم به‌زودی بمیرم. ولی تا زنده‌ام از مرگ می‌گویم. هرچند این گفته‌ها هیچ اثری بر من نمی‌گذارد. عین کسی که با چشمان کاملاً باز به جوشکاری خیره شده باشد. از جهان مردگان کسی خبری ندارد. من عمری‌ست در عالم مردگان زندگی می‌کنم. بیشتر شاعرانی که شعرهایشان را در سال‌های دانشگاه خوانده‌ام سال‌هاست مرده‌اند. بیشتر نویسندگان هم. استادان بزرگ مرده‌اند. اصلاً بهترین شاعر شاعر مرده است. تمام پیغمبران مرده‌اند، غیر از عیسی و خضر علیهماالسلام که می‌گویند زنده‌اند. شاید دیگرانی هم باشند که من خبری از آن‌ها ندارم. امامان مرده‌اند. یک امام زنده است و غایب. باقی را همه مرگ ربوده. طبق یک برآورد حدود سی برابر جمعیت کنونی زمین زیرِ زمین مدفون‌اند. خدایا من از عذرخواهی و توبه و استغفار هم عذرخواهی می‌کنم. اوضاعم هر روز بدتر است. حتی امروز که به همکاران گفتم بیایید چهل روز گناه نکنیم. هنوز روز شروع نشده بود که گناه بودم و هنوز روز تمام نشده بود که باز گناه. کسی در این جهان به مقصودش نخواهد رسید. مقصود من قدیس‌بودن بود و رسیدن به همقدمی و همدمی امامم. نشد. حالا مرگ بیاید مرا تا قعر دوزخ ببرد. نوشتن چه دردی را دوا خواهد کرد؟ باید عمل کرد. هنوز تا زنده‌ام امید هست. چه شد باز مرگی شدم؟ بیمار شدم. به ساناز می‌گویم هر کسی یک روزی مریض می‌شود و می‌میرد. نمی‌داند شوخم یا جد. مدام در حال شوخی‌ام، ولی با هیچ‌کس شوخی ندارد این حرف‌ها.

بیماری ژرف

درست همین امروز که رفقای قدیمی آمده‌اند ژرفا سرم درد گرفته و گلویم و زیاد نمی‌توانم در جمع باشم و بگویم و بخندم. اما رفقا لطف دارند و می‌آیند سراغم. شعیب با حسن شریفی آمد بالا. کاش گلویم صاف بود تا با این عزیزان گفتگو می‌کردم. شعیب همان است. تماسش گرفته‌اند که رسمی شو و او هم گریخته. دقایقی بعد از صبحانه زیارت عاشورا در همایش بودم. گنجی را دیدم و با همین صدای بیمار دقیقه‌ای با هم خنده زدیم. فرشید نیز آمده. شهاب‌الدین ناظر فصیحی پیش از همه‌شان آمد. رمقی در تنم نیست. می‌روم بالا. چند باری عسلی و میان‌محله آمدند که ببرندم. مرضم را دلیل کردم و نشستم روبروی میزم. نزدیک نماز جواد پیدایش شد. گفت اذان بگو. گفتم صدا ندارم. رفت دنبال حسن. حسن گله داشت که جای صحبت رفقا نبود. در دلم گفتم آخرالدواء الکَی. باقی نمی‌توان گفت الا به غمگساران.

در گریز از سرّ نی

جزای چند روز ننوشتن و پشیمانی و حسرتش گریبانم را رها نمی‌کند؛ چند روزی که به خاطر آزمون جامع و کسالت مختصرم کمتر صرف ویرایش شد و بیشتر در حالت درازکش و بیمارگونه به خواندن از مولوی گذشت. نوشته‌های استعلامی و زرین‌کوب برای من چیزی جز تکرار مکررها نبود. حرف جدیدی نداشت. مشتی کلمات از مبرهن‌های مثنوی بودند. البته برای من. شاید هم مشکل از من است که این‌ها را قبلاً خوانده‌ام. وقتی با علی جعفری رفتم همایش زبان فارسی، دنبال حرفی دیگر بودم و ندیدم. این‌همه فریادی که در اندیشکده این و آن برمی‌آورند که مسئله فلان و بهمان است، برایم جز صداع نیست. همین دوشنبه که در گیلان بودیم، سوئیتش ماهواره داشت. یک کانالی داشت به نام ولیعصر. دیدم بدک نیست. اشکی هم ریختم با این دل سنگی. ولی به‌سرعت دل‌زننده شد. مقصر این ملولی‌ها دیگران نیستند، منم. حافظ این فتوا را داده: ملامت علما هم ز علم بی‌عمل است.
دانستن خوب است، ولی فخری ندارد. وظیفهٔ دانایان آموزاندن به دیگران است. وظیفهٔ دیگرشان عمل به دانسته‌هاست. اگر به این دومی عمل کنند، اولی خودبه‌خود محقق می‌شود. ما مدام در حال قضاوت و نظردهی درباره تمام اطراف خودمان هستیم. ولی خودمان دقیقاً چه بوده‌ایم؟ یعنی ما آن‌قدر خوب بوده‌ایم که دیگران به پای ما نرسند؟ عمل ما همه چیز را روشن می‌کند. آن هم عملی که از دل عقیده‌ای پاک بیرون می‌آید.
زرین‌کوب دیگر آن جاذبهٔ پیشینش را برایم ندارد. وقتی می‌توان ساده و گویا نوشت، چرا این‌همه تطویل؟ روزگار سختی را پشت سر گذاشت. از دانشگاه بیرون رفت و کلاس‌هایش را در خانه برگزار می‌کرد. نمی‌شود به او حق داد؟ می‌شود. خود مولانا گاهی مطلبی را سرراست نمی‌گوید و تو باید سایهٔ بیم‌ها را کنار بزنی تا شاید دستی به مطلبی برسانی. حافظ هم در غایت رندی غزل می‌سراید و برای هر کسی نیل به مقصودش میسر نیست. منظورم کنه مطالب زرین‌کوب نیست. قطعاً مشکل منم که قرار ندارم. گویی فرصتم خیلی زود تمام است و از این کوتاهی مرگ‌آور مجالم دارم دیوانه می‌شوم. من هیچ راه فراری ندارم. کارم تمام است. جان مادرت درباره این‌ها با من گفتگو نکن. نمی‌توانم بگویم. نمی‌توانم. فقط دعا کن لطفاً. اوضاعم خراب است. خیلی خراب.

چه زمانی خواهم مُرد؟

چه زمانی خواهم مُرد؟ شاید روزی که در آن ننویسم. آن روز حتی اگر بسیار بخوانم و سخن بگویم و بخندم و بمویم، باز شاهرگم به مرگ بسیار نزدیک است. حتی اگر در آن روز عطر زیباترین مراتع دوردست سرزمینم را هم ببویم، مرگ مرا در آغوش خواهد کشید. آن روزی که ننویسم، آن روزی که غزلی نگویم، آن روزی که با اشک مناجات ننگارم، حتی اگر در آن روز تمام گنج‌های زمین را به رویم بگشایند و تمام دانش‌های آسمان را ارزانی‌ام کنند و همهٔ گفتگوهای عالمانه را با من در میان بگذارند و حتی و حتی اگر در آن روز به اندازهٔ عرض کهکشان‌های کیهان‌ها بتوانم سکوت کنم هم هنوز یک مردهٔ متحرکم. من با شادی و شور و سرزندگی نسبتی ندارم. اما آن‌چه از اندوه می‌نویسم هم اندوه‌های متداولی نیست که همه آن را تجربه کرده‌اند. بر خلاف ظاهرِ شوخم، در تیهِ اندوه خانه دارم. در آن اعماق گاه یک آیهٔ قرآن مرا منگِ آفرینش می‌کند. با پدیدارشناسی از من دنبال معیار نباش. با هیچ متری به سراغم نیا. برو دنبال کارت. خدایا، خداوندا! چرا این جماعت چنین‌اند؟ من می‌گویم یهود برای ما تاریخ ساخته، آن‌وقت استاد مرا به پورپیرار ارجاع می‌دهد! خدای عزیز من، چرا به من سخن گفتن آموختی؟ از ایضاح خودم رنجه‌ام و رنجگی‌ام توصیف‌پذیر نیست.

چه زمانی خواهم مُرد؟ با تو چه باید گفت؟ با تو که یک خالی از خالی‌هایم را ندیده‌ای. نه! هرگز نمی‌خواهم کلمه‌ای به تو بگویم. تو هم من را و کلماتم را با آن چیزی قیاس می‌کنی که در کله‌ات انباشت شده و قطعاً این کله‌کلمات تو جز کَلّ لسان من سودی ندارد. اصلاً مشکل من با زرین‌کوب و شریعتی این است که امثال این عزیزان بیش از هر چیزی و پیش از هر چیزی «جنون نوشتن» داشتند. من ژرفای این سخن استاد عطرفی را مدام بیشتر ادراک می‌کنم. آن‌قدر ادراک می‌کنم که نمی‌توانم بگویم. مسلماً ناگفته‌های بشری در یک جمع‌بندی کلی بسیار عظیم‌تر از تمام گفته‌های ثبت‌شده و ثبت‌نشدهٔ جهان است. آن‌ها را دیگر حتی با ضبط صوت‌های تخیلی ژاپنی نیز نمی‌توان بازگرداند. تنها خیام می‌تواند بگوید: بازآمده‌ای کو که به ما گوید راز؟

تاریخ یهودیت و صهیونیسم (۶)  سرگردانی در آستانه ورود به فلسطین

🔻 هنگامی که موسی به همراه بنی‌اسرائیل به دروازه‌های فلسطین رسید، به آن‌ها گفت: «ای قوم! به سرزمین مقدسی که خداوند برای شما مقرر داشته وارد شوید و به پشت سر خود بازنگردید (و عقب‌نشینی نکنید) که زیان‌کار خواهید شد.»

🔺 اما آنان نپذیرفتند و پس از بحث طولانی جواب دادند: «ای موسی تا آن‌ها (ساکنان سرزمین فلسطین) در آنجا هستند، ما هرگز وارد آن نخواهیم شد، تو و پروردگارت بروید و (با آنان) جنگ کنید ما همین‌جا نشسته‌ایم!»

🔻 آنگاه موسی عليه‌السلام پروردگارش را صدا زد: «پروردگارا! من تنها اختیار خودم و برادرم را دارم. میان من و این جمعیت گنه‌کار جدایی بیفکن!»

⭕️ این بار مجازات خداوند به خاطر لجاجت‌شان و نپذیرفتن اوامر الهی این بود که چهل سال در این سرزمین سرگردان باشند و ندانند چگونه از آنجا بیرون آیند تا رهسپار فلسطین شوند. خداوند متعال در پاسخ به امتناع آنان از وارد شدن به فلسطین به موسی گفت:

🛑 این سرزمین تا چهل سال بر آن‌ها ممنوع است (و به آن نخواهند رسید)؛ پیوسته در زمین سرگردان خواهند بود و درباره (سرنوشت) این جمعیت گنه‌کار غمگین مباش.

تاریخ یهودیت و صهیونیسم (۵)  سرکشی برابر فرمان خدا

❇️ حضرت موسی علیه‌السلام بنی‌اسرائیل را به تسلیم در برابر آن‌چه در تورات آمده است دعوت کرد، اما آنان دعوت او را رد کردند و گفتند می‌شنویم و نافرمانی می‌کنیم! پس از این کفر و نافرمانی، خداوند به گونه‌ای به آنان هشدار داد و آنان را مجازات کرد که توقع نداشتند.

🔺 خداوند کوه طور را به‌تمامی بالای سرشان قرار داد تا حدی که ترسیدند که مبادا بر سرشان بیفتد. در آن هنگام به‌ناچار در برابر آن‌چه در تورات آمده بود تسلیم شدند و به خاطر پرستش گوساله از خداوند پوزش طلبیدند.

❇️ موسی هفتاد نفر از کسانی که گوساله را نپرستیده بودند، انتخاب کرد تا با او به کوه طور بروند و از خداوند متعال به خاطر پرستش گوساله از سوی قوم‌شان پوزش بخواهند. این هفتاد نفر به کفر و نافرمانی قوم‌شان بسنده نکردند و از موسی خواستند خداوند را آشکارا به آنان نشان دهد. خداوند صاعقه‌ای به آنان وارد کرد که بر اثر آن همچون مردگان بی‌هوش شدند.

🔺 پس از این مجازات خداوند، موسی با پروردگارش مناجات کرد و از او خواست تا قومش را برایش احیا نماید. خداوند دعایش را مستجاب نمود و آنان را به خاطر وی احیا کرد.

.

.

.

منابع: قرآن کریم و دائرةالمعارف مصور تاریخ یهودیت و صهیونیسم

علم حروف

🔺 یکی دیگر از علومِ ازدست‌رفته، علم حروف است. در این علم، هر کدام از حروف، یک دریاست. این‌ها را ما باید در قرآن بیابیم. كلمه به كلمۀ قرآن را كه می‌خوانیم، واقعاً باید درک کرد زمان ما در كجای قرآن قرار دارد. روایتی در حروف مقطعه وارد شده كه از آن حروف برای تحدید و اندازه‌گیری دولت بنی‌امیه و بنی‌عباس استفاده شده است (بحارالانوار، ج ۵۹، ص ۱۰۶).

🔺 در کتاب «قرآن و تفسير در نخستين ادوار شيعه اماميه» که یک شیعه‌پژوه یهودی در دانشگاه اورشلیم آن را نگاشته، به گرایش مفسران شیعی در باب استفاده از حروف مقطعه برای تعیین پایان حکومت بنی‌امیه اشاره می‌کند. وقتی مشخصات حكومتی فقط در حروف مقطعه قرآن باشد، اگر بنی‌امیه باشد، بنی‌عباس هم هست. ایران و کشورهای دیگر هم هست؛ ولی ما به این ارتباط‌ها علم نداریم و نمی‌دانیم كه زمان ما در كجای‌ قرآن است.

🔺 چه بسا هر فصلی، ظهور و تجلّی یكی از آیات قرآن است. اگر جنگ می‌شود و هشت سال طول می‌كشد، شما می‌توانید هشت آیه پیدا كنید كه قدم‌به‌قدم، قضیه را حكایت كرده است؛ ولی به این دلیل که این قضایا به دست نامحرم نرسد، این قضایا الآن یک جای قرآن است، بعد بر طبق قاعده به جای دیگر قرآن منتقل می‌شود؛ زیرا چه‌بسا یهودی‌ها هم در این علوم كار بكنند و اگر به این علوم پی‌ببرند، حربه‌ای بر ضد مسلمان‌ها می‌شود. همه دولت‌ها، همه صحنه‌ها و همه اتفاق‌ها در قرآن آمده است و حروف در این قضیه، جایگاه خاص خود را دارند. خدای متعال از این‌ها استفاده كرده و طبق قاعده، چینش كرده است که اگر كسی بتواند درک كند، بسیار بهره می‌برد.

👤 برگرفته از گفتار مرحوم آیت‌الله ناصری

تاریخ یهودیت و صهیونیسم (۴)  بنی‌اسرائیل شیفتهٔ بت‌پرستی

❇️ بنی‌اسرائیل در ماه سوم عزیمت‌شان از سرزمین مصر به صحرای سینا رسیدند. آنان از دریا سالم عبور کردند. در مسیر خود به جمعیتی رسیدند که اطراف بت‌هایشان با تواضع و خضوع گرد آمده بودند. در این هنگام بنی‌اسرائیل به موسی گفتند تو هم برای ما معبودی قرار ده، همان‌گونه که آن‌ها معبودان و خدایان دارند!

❇️ موسی علیه‌السلام پس از این‌که همراه بنی‌اسرائیل به سرزمین سینا رسید، از آنان جدا شد و برای مناجات با خدا و دریافت تورات از او به کوه طور در صحرای سینا رفت. موسی چهل روز از قوم خود جدا شد.

🔺 خداوند متعال به موسی دستور داد تا بنی‌اسرائیل را به سوی کوه طور در سینا هدایت کند. موسی زودتر از آن‌ها خود را به آنجا رساند. در آنجا موسی به خداوند گفت پروردگارا! آن‌ها به دنبال من‌اند و من عجله کردم به سوی تو تا از من راضی شوی. و مسئولیت آنان را به برادرش هارون سپرد.

🔺 همین‌که موسی از بنی‌اسرائیل جدا شد، آنان با طلا و جواهرات‌شان گوساله‌ای ساختند و به عبادت آن پرداختند و فرمانروای خود هارون را تهدید کردند که در صورت اعتراض به آنان، وی را خواهند کشت. وقتی موسی نزد قومش بازگشت و با کفر و عبادت گوساله از سوی آنان مواجه شد، به‌شدت خشمگین شد و الواح تورات را انداخت و برادرش هارون را سرزنش نمود. هارون به او گفت که بنی‌اسرائیل وی را ناتوان به شمار آوردند و نزدیک بود او را به قتل برسانند. خداوند برای مجازات آنان قتل خودشان را شرط پذیرفتن توبه‌هایشان قرار داد.

.

.

.

.

📚 منابع: قرآن کریم، دائرةالمعارف مصور تاریخ یهودیت و صهیونیسم

تاریخ یهودیت و صهیونیسم (۳) موسى علیه‌السلام امید رهایی

🔺 بعد از دوران یوسف و وزارت او در دربار هیکسوس‌ها در حدود سال ۱۵۸۰ پ‌م، هیکسوس‌ها به دست احمس از مصر بیرون رانده شدند و بنی‌اسرائیل و همراهان هیکسوس‌ها به عنوان بردگان در اختیار دولت جدید قرار گرفتند.

🔺 بدترین دوران آزار مربوط به زمان تحوتمس سوم (۱۲۸۵-۱۲۵۰ پ‌‌م) بود که امپراتوری خود را تا بخش‌های شمالی فرات توسعه داد. شورش‌های دولت‌های سامی تحت سلطه که سراسر سوریه و فلسطین را دربرمی‌گرفت، جانشین او آمنحوتپ دوم را مجبور به اقدامات بی‌رحمانه علیه بردگان کرد.

🔻 موسی در دربار مصر پرورش یافت، ولی این موقعیت او را نسبت به فلاکت مردمش بی‌اعتنا نکرد. موسی پس از کشتن یکی از مصریان، برای مدتی به چراگاه‌های مَدیَن رفت و در آنجا با شعیب نبی آشنا شد. خداوند موسی و برادرش هارون (دو فرزند عمران فرزند قهات فرزند لاوی فرزند یعقوب علیه‌السلام) را به سوی مردم مبعوث کرد. موسی هنگام بازگشت به مصر در سال ۱۲۲۸ پ‌م این پیام را به مردم ابلاغ کرد. فرعون حتی با دیدن معجره‌های بسیار حاضر به پذیرش پیام موسی نشد.

🔻 پس از آن خداوند به موسی دستور داد بنی‌اسرائیل را از مصر بکوچاند. سپس معجزه ای برای آنان قرار داد و با شکافتن دریا راهی برای عبور آنان گشود تا از دست فرعون و ستم او فرار کنند. فرعون و سپاهیانش آنان را دنبال کردند. اما خداوند آنان را در دریا غرق کرد و حضرت موسی و قومش با رسیدن به سرزمین سینا نجات یافتند. موسی از طریق دریای سرخ، جایی نزدیک کانال سوئز امروزی، مردم را به سمت صحرای سینا عزیمت داد.

.

.

.

📚 دائرةالمعارف مصور تاریخ یهودیت و صهیونیسم

ادبیات ایران در ادبیات جهان (۳)  مولوی امریکایی

🔺 بیش از ۵۰۰ شاعر و ادیب امریکایی معترف‌اند که از حافظ و سعدی در اشعار خود الهام گرفته‌اند. مولوی نیز در امریکا معروف و محبوب است. کالمن بارکس در کتابی با نام «رومی مصور» جرقۀ طرح مولوی را در امریکا شعله‌ور کرد. خیلی زود کتاب خوانده و مشهور شد. استفن کاوی در اثرش با عنوان هفت عادت از مردان اثرگذار، مولوی را از نو مطرح کرد.

🔻 زمانی که ریچارد بروکسیر مقبرۀ مولوی را در قونیه زیارت کرد، چنان در جاذبۀ معنویِ مولوی غرقه شد که گفت: «نباید اسلام را انعطاف‌ناپذیر و بنیادگرا تلقی کرد.» مارک تواینِ معروف قهرمان داستان مشهور خود را بر خودرویی پرنده سوار می‌کند و آن‌ها را از امریکا به غرب آسیا می‌برد تا شاهد سماع شورانگیز مولویان باشند.

تاریخ یهودیت و صهیونیسم (۲) اسحاق، یعقوب و ۱۲ فرزند یعقوب

✳️ طبق روایت تورات، پس از اسماعیل، از ساره همسر نخست ابراهیم اسحاق به دنیا آمد. در این منابع او بر خلاف اسماعیل دردانه و برگزیده خداوند است. اسحاق در کنعان به دنیا آمد و در همان‌جا در گذشت. پسر کوچک او یعقوب سومین آبا از آبای بنی‌اسرائیل است. سِفْر پیدایش مدعی‌ست که اسرائیل را فرشتۀ وحی به عنوان لقب به یعقوب داد و در عهد عتیق قبایل عبرانی را بنی‌اسرائیل یا قبایل اسرائیل می‌نامند.

✳️ یعقوب دوازده پسر داشت و این ۱۲ نفر قبایل دوازده‌گانه را پایه گذاشتند، با نام‌های روبین، شمعون، لاوی، یهودا، یساکار، زبولون، دان، نفتالی، جاد، اشیر، مناسه، افرائیم و بنیامین. مناسه و افرائیم پسران یوسف علیه‌السلام هستند و قبیله آن‌ها نیز قبیله یوسف است.

🔺 قوم یهود به یهودا چهارمین فرزند یعقوب منتسب است و در زمان وفات یعقوب قبیله او پرجمعیت‌ترین قبیله بوده است. یهودا نماد خیانت و دورویی در بین فرزندان یعقوب است. از طرفی علیه یوسف توطئه می‌کند و از طرف دیگر نزد یعقوب خود را عامل نجات یوسف معرفی می‌کند.

❇️ در قرآن کریم میان واژه بنی‌اسرائیل و یهود تفاوت است. بنی‌اسرائیل به قوم پیامبرانی مانند حضرت موسی اطلاق می‌شود، در حالی که واژه یهود ناظر بر مفهوم جدیدی‌ست که از قوم یهود در سده‌های اولیه میلادی شکل گرفته بود. نماد بارز آن اقوام یهودی ساکن در عربستان بودند که به رباخواری اشتغال داشتند. آنان در قرآن قومی حریص و ناسپاس توصیف شده‌اند و هیچ ربطی به پیامبران ندارند. کتاب خدا را پنهان کرده‌اند و گمراهی را بر هدایت ترجیح داده‌اند.

❇️ یوسف علیه‌السلام که با توطئه برادرانش از جمله یهودا به مصر رفته بود، پس از رشته‌ای از حوادث به مقام عزیز در دستگاه هیکسوس‌ها (حاکمان مصر) دست یافت. وی سپس برادران و پدر خود حضرت یعقوب را به مصر خواند و بدین ترتیب تمامی ایشان به این کشور مهاجرت کردند.

.

.

.

📚 منبع: دایره‌المعارف مصور تاریخ یهودیت و صهیونیسم

تاریخ یهودیت و صهیونیسم (۱)  ابراهیم و اسماعیل علیهماالسلام

❇️ موطن آرامی‌ها شمال شرق شبه جزیره عربستان بود که در هزاره سوم پیش از میلاد در سلطهٔ سومر و اَکَّد بود. اور، که جنوبی‌ترین شهر سومر و در منتهی‌الیه رود فرات بود، در هزاره سوم پیش از میلاد در اوج شکوه خود بود. باستان‌شناسان تخمین می‌زنند در اوایل هزاره دوم پیش از میلاد، اور بیش از ۵۰۰ هزار نفر جمعیت داشته است.

❇️ در اوایل هزاره دوم پیش از میلاد دولت اور زیر فشار ایلامی‌ها از شرق و قبایل سامی آموری از غرب فروپاشید. پس از این دوران ستیز میان دولت‌شهرهای آموری شدید شد تا در سال ۱۷۹۲ پ‌م حمورابی به قدرت رسید و امپراتوری مقتدر بابل را به قدرت رساند. در همین ایام قبایل آرامی سامی رفته‌رفته به سمت مناطق شمالی و غربی مهاجرت کردند و در حوالی سوریه امروزی و مناطق شمالی رود فرات سکنی گزیدند.

📖 بنا به نقل کتاب مقدس، خاندان ابراهیم علیه‌السلام خود را آرامی می‌دانند و حتی یعقوب علیه‌السلام نیز نیای خود را آرامیِ آواره می‌داند. آرامی‌ها فرهنگ و خط پیشرفته‌ای داشتند که نقش مهمی در تطور زبان و فرهنگ بشری ایفا کرده است. در تقسیم‌بندی‌های جدید زبان‌شناسی، زبان آرامی را شاخه شمالی زبان‌های سامی، عربی را شاخه جنوبی و عبری و فینیقی را شاخه غربی آن می‌دانند.

🔺 ابراهیم علیه‌السلام از تبار سام فرزند نوح علیه‌السلام بود و در حوالی سال ۱۹۰۰ پ‌م در شهر اور به دنیا آمد. او از اور به حران و از آنجا به کنعان مهاجرت کرد. در اکثر منابع مسیحی و یهودی ردپایی از حرکت حضرت ابراهیم علیه‌السلام به سمت حجاز وجود ندارد. این در حالی‌ست که بر اساس قرآن کریم حضرت ابراهیم علیه‌السلام در طول زندگانی خود به حجاز رفته و کعبه را بنا نهاده است.

🔺 در کنعان نخستین پسر او از همسر دومش هاجر به دنیا آمد که او را اسماعیل نام نهادند. راویان عهد عتیق نسبت به اسماعیل علیه‌السلام و خاندان او نفرتی عظیم ابراز می‌کنند. اشاره خصمانه به اسماعیل و نوادگان او آشکار می‌کند که این متون در دوره‌ای نوشته شده که عرب‌ها دشمن جدی یهودیان بوده‌اند. توجه به این نکته ضروری‌ست که عهد عتیق کنونی بر مبنای نسخی انتشار یافته که قدمت کهن‌ترین آن‌ها به سده‌های نهم و دهم میلادی می‌رسد.

.

.

📚منبع: دایره‌المعارف مصور تاریخ یهودیت و صهیونیسم

در این آخرین دم بِدم بر بَدم

دیگر گاهِ سکوت است. مگر نه؟ سکوت از سخن تنها گوشه‌ای از سکوت است. سکوت از هر اطواری. حتی اطوارهای نوشتن. واقعاً من در نوشتن اطوار دارم؟ یعنی دارم ادای چیزی را درمی‌آورم که نیستم؟ همیشه سعی کردم صادق باشم، ولی خیلی وقت‌ها هم تظاهر هم کردم.

مهم نیست. به هیچ وجه مهم نیست. مهم این است که من از رسیدن به هدف اصلی زندگی‌ام تا حد زیادی ناامیدم. هدف من تعبد و رضایت خدا بود. هدف من عرض ادب و خاکساری به خدمت اولیای الهی بود. هدف من پیروی از دین خدا بود. هرگز در عمرم کسی را این‌همه از هدفش منفک ندیده بودم. چه کار کنم؟ اگر بیشتر عمر کنم، دورتر هم خواهم شد. اگر هم مرگ اکنون فرابرسد، من هیچ ربطی به هدفم ندارم. این چه بیچارگی بزرگی‌ست آخر؟

باید بسیار سکوت کرد؛ سکوت از هر عملی که احتمال دارد تو را از هدفت دور کند. من مدت‌هاست دنبال پول و اعتبار و شهرت و قدرت‌های دانشی و هزار برتری دیگر نیستم. من از رنج دیگران جرواجر می‌شوم، اما واقعاً آن‌چه عمیقاً متأثر و رنجورم می‌کند گناه است. گناه از سرتاپای من بالا می‌رود. شاید، شاید، این تنها راه نجات من است، شاید ناگهان رحمتی سوزان مرا دریابد و با یک لهیب تمام گذشته‌ام را تبدیل به بهترین اعمال کند. گاهی گمان می‌کنم در وجودم کشیش قدیسی خانه دارد که همه او را پدری مقدس می‌دانند، اما او خودش می‌داند چه حیوان‌تر از حیواناتی در وجودش خانه دارد. این حرف‌ها هیچ سودی ندارد. فقط امیدوارم به یک آمرزش آتشین. راست می‌گویم. کلمه‌بازی نمی‌کنم. خیلی امیدوارم. خیلی خرابم. خیلی.

وقتی مصاحبه نویسنده کتاب ناسوخ را خواندم

خدای من گواه است مدت‌هاست می‌گویم شاهنامه اسطوره و افسانه نیست، همه‌اش تاریخ است. هزار دلیل هم آورده‌اند و خودم هم دیده‌ام در اثباتش. ولی چون از آن‌سوی کرۀ زمین عده‌ای فازِ اسطوره و افسانه داشته‌اند و آن را بر شاهنامه منطبق کرده‌اند، استادان ول‌کنِ اسطوره نیستند. این در را محکم به روی خود و دیگران بسته‌اند و شاهنامه را بدون هیچ حجتی سه قسمت کرده‌اند: اسطوره‌ای، پهلوانی، تاریخی! آخر شما را به خدا نگاه کنید فردوسی با همان لحنی که درباره کیومرث و فریدون حرف می‌زند، همان‌گونه رستم و افراسیاب را نقل می‌کند و همان‌طور درباره ساسانیان سخن می‌گوید. میان این‌ها هیچ فرقی در بیان و روایت و لوازم سخن نمی‌گذارد. آیا چیزی از این روشن‌تر وجود دارد؟ این‌ها همان جماعتی هستند که به پیامبر می‌گفتند اساطیر اولین برای ما نخوان! ماجراهای گذشته از انبیا و اقوام گذشته را برای این باور نمی‌کردند که مشغول غفلت باشند و به خدا ایمان نیاورند. آخر کدام عقل سلیمی می‌پذیرد که ناگهان از ابتدای تاریخ (!) یک کوروش سردربیاورد که قوانین حقوقی و حکومتش در تاریخ ماندگار شود؟ یعنی هیچ عقبه‌ای نداشته؟ از پای بته ناگهان یک تمدن سربلند سبز کند بدون این‌که هیچ پشته‌ای داشته باشد! با هیچ طبیعت و حقیقتی همخوانی ندارد. ما نباید اثبات کنیم پیش از این‌ها تاریخی دراز داشته‌ایم، مدعیانِ سبزشدنِ ناگهانی مادها و هخامنشیان باید بیایند این دروغِ شاخدار را اثبات کنند. واقعاً چرا؟ من به تو می‌گویم ماجرا چیست. این یهود که فنّ اصلی‌اش تاریخ است و ابتنا و رگِ حیاتش تاریخ است و اگر تاریخ نباشد و دروغ‌بافی‌های تاریخی‌اش، قطعاً برابر حقیقت و دین و طبیعت زندگی حرفی برای گفتن نخواهد داشت؛ همین یهود با این دستاویز که کوروش از دستِ نبوکدنُصّر نجات‌شان داده، مدام و مدام در او می‌دمند و گنده‌اش می‌کنند و دیگران را محو و نابود می‌کنند. کسی منکرِ بزرگیِ هخامنشیان نیست و این برای هر ایرانی مایۀ افتخار است، ولی چرا باید تاریخِ بزرگِ بیش از ده‌هزارساله‌مان را برای بزرگیِ او کوچک کنیم؟ چون اگر تاریخِ ما بزرگ‌تر از یهود و فرزندان اسرائیل باشد، آن قوم عنود کوچک می‌شوند، نه کوروش. کوروش بزرگی‌اش را از تاریخِ بزرگِ ایران گرفته، نه از آزادکردنِ اقلیتی که هشتاد سال به خاطر بدکاری‌شان در بند پادشاهِ میان‌رودان بوده. چنان هژمونی و چیرگیِ شبه‌علمی‌شان را بر ما سوار کرده‌اند که باید یواشکی و درِ گوشی بگویی: «قصۀ کوچِ آریایی‌ها خالی‌بندیِ بزرگِ تاریخ بوده و پژوهش‌های ژنتیکی بی‌مایگیِ این لاف را برملا می‌کند.» یهود می‌خواهد با پروارسازیِ این نظریۀ بدونِ پشتوانه دیگران را کوچک کند! این سبکِ تمامِ کوچولوهاست: کوچک‌سازیِ دیگران برای بزرگ‌نماییِ خود؛ دقیقاً مانندِ لی‌لی‌پوتی‌ها. با خفیف کردن دیگری تو بزرگ نخواهی شد. بزرگی باید از خودت دربیاید. سندِ قدمت و اعتبارِ ایران پیشِ روی همگان است: شاهنامه. بدونِ پیش‌داوری و با نگاهی بی‌طرف بخوانیدش. ای ایرانی! تو بسیار و بسیار پشتوانه و پیشینه داری. این خاک بیش از ده هزار سال است که خانۀ توست. تو از هیچ جایی نیامده‌ای؛ حداقل از ده هزار سال پیش به این سو! حکومت‌ها و تحکم‌ها و بدی‌ها همه گذشته‌اند و می‌گذرند. تو همۀ آنان را دیده‌ای و در خود هضم کرده‌ای. فقط یک پرسش می‌کنم و این حجمِ بارانِ واژگان را رها می‌کنم: هیچ به این اندیشیده‌ای که چرا اسلام با زبان عربی همۀ کشورهای غیرعربی را عربی کرد جز ایران؟ چرا از ده نویسندۀ دانشمندِ دینیِ اسلام نه تای آنان ایرانی بودند؟ آیا این‌ها تو را به فکر فرونمی‌برد که پیشینه و قدمت و حکمتِ تو پیچیده‌تر از آن بوده که هضم بشوی و عوضش هر فرهنگِ خوب و بد دیگری را درونِ خود استحاله کنی؟ رفیق عزیز من! ببخش که این‌همه حرف زدم.

ادبیات ایران در ادبیات جهان (۲) سرنوشت مشترک خیام و مترجمش

🔺 عجیب است که غلامحسین یوسفی در مقدمۀ کتاب گلستان می‌گوید تعداد ترجمه‌هایی که از گلستان به زبان‌های خارجی انجام شده، بیش از پژوهش‌هایی‌ست که فارسی‌زبانان حولِ این شاعر انجام داده‌اند.

🔻 فیتز جرالد سال‌های سال در سرگردانیِ یافتنِ حقیقتِ دین و معمای هستی ماند تا در خیام به آرامش برسد. جرالد چنان مسحورِ صد رباعی خیام شد که آن‌ها را به فارسی برگرداند. عجیب اینجاست که در زمان حیاتش هیچ توجهی به این اشعار نشد، اما با مرگ جرالد مشتاقان ادب فارسی در انگلستان متوجهِ عظمت این ابیات شدند؛ درست مانند خود خیام که حدوداً دویست سال پس از مرگش به شاعری شناخته شد!