سلامتیِ هه گمراهان
اگر در روزهای پایانی ماه مبارک رمضان هم بخواهی از اعماق قلبت، شعری در اندوه خالیبودنِ جای خدا در کنارت مرتکب بشوی، ممکن است ذهنهایی باشند که چیزهای دیگری برداشت کنند. این پاداشی بابتِ زدنِ همین مهرها بر امثال ابنعربی و حافظ و سعدی و دیگران از جانب من بود. من گفتم این شاعران انسانند، ممکن است عاشق خاکیان هم بشوند؛ حتی پیرانهسر. و سر خودم آمد. که عاشق خاکی نشدم و در داغِ خالیِ عزیزی شعر گفتم که دستم از اول عمر به دامن بلندش نرسید. و عزیزی گمان کرد این عشق، زمینیست. چه میتوان کرد جز توبه و استغفار. نه عذرخواهی از آن عزیز، که معذرت از آن حروف که سوی خودم برگشت.
شفیعی کدکنی میگوید اگر اخوان را نمیدیدم، درک حالات شاعری حافظ برایم دشوار بود. من اگر حالات و کلمات شاعری خودم را نمیدیدم، شاید پیش روی عارفان سیاهرو میماندم. چون همه خدا میگویند، بر ما دشوار است. غیرت نمیگذارد. عاشق نام محبوب را میپوشاند تا از هزار لای پردهها هم کسی از او بو نبرد. پس چرا ما شعر وصال نمیگوییم؟ این اعتبار که وصل مرداب عشق است، دلیلی برای نرسیدن به وصل است؟ عشق مهمتر است یا وصل؟ مهم عزت محبوب است. دیشب سهروردی میگفت وقتی یعقوب دید حُسن در کنار محبوب قرار گرفته عذرِ حزن را خواست. عشق تمامش اندوه است. بیاییم روراست باشیم. از وصل گفتن حسدها را افروخته میکند.
تنها شاعری که جرأت کرد از وصل گفت مولویست. دیدی که وصل تماماً وجد و شور و غوغا و البته و البته معنا و معناهای عمیق، بلکه عمیقترین معانی هستیست که در ترازِ آن معنایی نیست. گفتهاند قرآن با حزن نازل شده و آن را با حزن و گریه بخوانید. بزرگان دین نیز این کتاب را محزون میخواندند، میگریستند، شنوندگان نیز با آن گریه سرمیدادند. خودِ حزن به معنی دوری از یار است. کلمات از خدا جدا نشدهاند، معنا از خداوند صادر شده و از عالم معانی و حقایق امر به رسیدن به بشر شده. معانی با فاصله گرفتن از محبوب خود کلمه شدهاند و باز نازلتر شدهاند و حرف شدهاند. حروف در خود اندوه دوری و فراق دارند؛ فراقی که بزرگترین فراق عالم است، چرا که از محبوب اصلی دور شدهاند؛ هرچند آنچه هم آنها از آن دور شدهاند خدا نبوده، از تجلیات برتر خداوند بوده. واصل در این میان کسیست که به این ریسمانِ درازشده از آسمان بند باشد. امام سجاد گرامی ما گفت اگر هر که در شرق و غرب عالم است بمیرد، من اندوهی ندارم تا قرآن با من است.
در تاریخها ثبت شده که مولوی شبانه عابد و زار و گریان بود و روزان در طرب و شادی. فرقِ این واصل به طرب و آن واصل به قرآن در ظرف است. همان پرسشی که گفتهاند شمس از مولوی کرد که چرا بایزید گفت سبحانی ما اعظم شأنی و محمد صلواتاللهعلیهوآله فرمود سبحانک ما عبدناک حق عبادتک. ظرف ما برای گفتن از وصل هم کم است؛ که وصلی هم نیست. مگر نه این است که مورچه نیز خدا در نظرش شاخکدار است؟ بیخودی نبود که مولوی میگفت: کار پاکان را قیاس از خود مگیر. دیگر قیاس و قضاوت را کنار بگذار و تنها چنان باش که از تو حکایت کنند.