سلامتیِ هه گمراهان


اگر در روزهای پایانی ماه مبارک رمضان هم بخواهی از اعماق قلبت، شعری در اندوه خالی‌بودنِ جای خدا در کنارت مرتکب بشوی، ممکن است ذهن‌هایی باشند که چیزهای دیگری برداشت کنند. این پاداشی بابتِ زدنِ همین مهرها بر امثال ابن‌عربی و حافظ و سعدی و دیگران از جانب من بود. من گفتم این شاعران انسانند، ممکن است عاشق خاکیان هم بشوند؛ حتی پیرانه‌سر. و سر خودم آمد. که عاشق خاکی نشدم و در داغِ خالیِ عزیزی شعر گفتم که دستم از اول عمر به دامن بلندش نرسید. و عزیزی گمان کرد این عشق، زمینی‌ست. چه می‌توان کرد جز توبه و استغفار. نه عذرخواهی از آن عزیز، که معذرت از آن حروف که سوی خودم برگشت.
شفیعی کدکنی می‌گوید اگر اخوان را نمی‌دیدم، درک حالات شاعری حافظ برایم دشوار بود. من اگر حالات و کلمات شاعری خودم را نمی‌دیدم، شاید پیش روی عارفان سیاه‌رو می‌ماندم. چون همه خدا می‌گویند، بر ما دشوار است. غیرت نمی‌گذارد. عاشق نام محبوب را می‌پوشاند تا از هزار لای پرده‌ها هم کسی از او بو نبرد. پس چرا ما شعر وصال نمی‌گوییم؟ این اعتبار که وصل مرداب عشق است، دلیلی برای نرسیدن به وصل است؟ عشق مهم‌تر است یا وصل؟ مهم عزت محبوب است. دیشب سهروردی می‌گفت وقتی یعقوب دید حُسن در کنار محبوب قرار گرفته عذرِ حزن را خواست. عشق تمامش اندوه است. بیاییم روراست باشیم. از وصل گفتن حسدها را افروخته می‌کند.
تنها شاعری که جرأت کرد از وصل گفت مولوی‌ست. دیدی که وصل تماماً وجد و شور و غوغا و البته و البته معنا و معناهای عمیق، بلکه عمیق‌ترین معانی هستی‌ست که در ترازِ آن معنایی نیست. گفته‌اند قرآن با حزن نازل شده و آن را با حزن و گریه بخوانید. بزرگان دین نیز این کتاب را محزون می‌خواندند، می‌گریستند، شنوندگان نیز با آن گریه سرمی‌دادند. خودِ حزن به معنی دوری از یار است. کلمات از خدا جدا نشده‌اند، معنا از خداوند صادر شده و از عالم معانی و حقایق امر به رسیدن به بشر شده. معانی با فاصله گرفتن از محبوب خود کلمه شده‌اند و باز نازل‌تر شده‌اند و حرف شده‌اند. حروف در خود اندوه دوری و فراق دارند؛ فراقی که بزرگ‌ترین فراق عالم است، چرا که از محبوب اصلی دور شده‌اند؛ هرچند آن‌چه هم آن‌ها از آن دور شده‌اند خدا نبوده، از تجلیات برتر خداوند بوده. واصل در این میان کسی‌ست که به این ریسمانِ درازشده از آسمان بند باشد. امام سجاد گرامی ما گفت اگر هر که در شرق و غرب عالم است بمیرد، من اندوهی ندارم تا قرآن با من است.
در تاریخ‌ها ثبت شده که مولوی شبانه عابد و زار و گریان بود و روزان در طرب و شادی. فرقِ این واصل به طرب و آن واصل به قرآن در ظرف است. همان پرسشی که گفته‌اند شمس از مولوی کرد که چرا بایزید گفت سبحانی ما اعظم شأنی و محمد صلوات‌الله‌علیه‌وآله فرمود سبحانک ما عبدناک حق عبادتک. ظرف ما برای گفتن از وصل هم کم است؛ که وصلی هم نیست. مگر نه این است که مورچه نیز خدا در نظرش شاخک‌دار است؟ بی‌خودی نبود که مولوی می‌گفت: کار پاکان را قیاس از خود مگیر. دیگر قیاس و قضاوت را کنار بگذار و تنها چنان باش که از تو حکایت کنند.

من کنارم خالی ست. و تنم می‌سوزد

آن‌که آنجا ننشسته‌ست منم

آن‌که از یاد تو رفته‌ست منم

.

بیش از هر چه بگویی شعرم

آن‌که داده‌ست دل از دست منم

.

چاره‌ای نیست مرا از نَفَسم

آن‌که نازیسته مرده‌ست منم

.

برم از خالیِ یادت سوزد

آن‌که از یاد تو رفته‌ست منم

پیش به سوی دروزخ

می‌دانم. می‌دانم. من همانم. همان که در دانشگاه علامه طباطبایی استادی را پشت کرسی استادی در حال تدریس به دانشجویان دید و هیبت تدریس برابرش شکست. همانم که منصب‌ها و هیاهوها خنده‌اش می‌انداخت. حالا قند در دلش آب است که استاد شود. تمامش کن این کوتوله‌بازی‌ها را. ببین بزرگان را که چگونه به خاک مذلت افتاده‌اند. اگر کسی را دوست داری، هرگز برابرش از او تمجید نکن. او را به اعماق دوزخ هدایت نکن. دوزخ، سرد باشد یا گرم، جای خوبی برای دوستان نیست. آدمیزاده بادشونده است. خدا آدم را دوست داشت که از فرشتگان سجده خواست؟ آدم گمراه شد و عصیان کرد. پردهٔ عصمتش دریده شد و مهبوط شد. آدمیان همین‌طوری‌اش پر از بادند. دیگر باد اضافی بارشان نکن. به خدا که اگر دریابی شعر خیام را، هیچ بادی به غبغب نخواهی داشت و بر باد خواهی رفت: «در عهد جهان اگر وفایی بودی، نوبت به تو خود نیامدی از دگران». مگر این اسباب‌بازی‌ها از دیگران به تو نرسیده؟ اعتبار است. از تو نیز گرفته خواهد شد. انسان اگر در طول شبانه‌روز سرور ارجمندی داشته باشد که یک‌سره فحشش بدهد و به لجن بکشدش، شاید و شاید و شاید این احتمال وجود داشته باشد که امیدی به رستگاری‌اش باشد. وگرنه می‌شود داستان مگس مثنوی که در بول خر، بر برگ کاهی نشسته و گمان دارد ناخدای کشتی امکان شده. تو یک قطرهٔ بدبو بوده‌ای که قرار است لاشه‌ای متعفن شوی که همه از بوی گندت برای چال‌کردنت از هم سبقت بگیرند. دهان زقومی‌ات را ببند و شعله‌های آتش جهنم را فروزان‌تر از این نکن. آن‌قدر آتش جهنم سوخته که رنگش سیاه شده. در جهنم هیچ نوری نیست با آن‌همه آتش. به خدا جا دارد تمام عمر از بیم آن سرمنزل مقصودم خود را سوخته و افروخته بسازم. انسان همین که هست کثافت است. بشر کِی می‌خواهد بفهمد هر وقت گفته «من» گندی زده که با هیچ اسیدی پاک‌شونده نیست؟ وای از این من که در زدنِ من نیز جویای من است. به کجا باید پناه برد؟ طوفان نوح بلندترین قله‌ها را هم دربرخواهدگرفت.

باید دید

وای از خاموشی تو. به ساناز حق می‌دهم که از تنهایی بگریزد به همنشینی، آن هم تنها با من. از سکوت تو چه چیزی می‌تواند بیرون بیاورد جز اشک و غم و درد؟ برای من هم خلوتی نیست. یک خط کتاب و چند دقیقه کنجی یافتن برای تأملی، حاصلش می‌شود مرور تصاویر تو که تا خواستی بفهمی جهان چه ابعادی دارد درد آمد. خیال کردی درد چیزی بیرون از انسان نیست. گفتی همه‌اش درد است. و به همین خاطر تاب آوردی و دم نزدی. وای از مرور غم های تو. اگر نبود که می‌دانستم گاهی ساناز این‌ها را می‌خواند، هرگز از مرور رنج‌هایت نمی‌گریختم.
سکوت باب تفسیر را می‌گشاید. وقتی انسان از خانۀ دیدنی‌ها به گفتنی‌ها می‌رسد، برای توصیف آن چیزهایی که دیده به کلمه اکتفا می‌کند. من قطعاً کلمه را دوست دارم، ولی همیشه از این‌که ناکافی بود خودم را می‌زدم. می‌گفتم بیا این کتاب! خودت از رویش بخوان. کتاب‌ها به خاطر همین استنادشان برایم مهم شدند. کلمه‌ای که در دستان ماست تصویری گنگ و گیج از آن کلمه‌ای‌ست که هستی را به وجود آورده: «کن فیکون»؛ باش و می‌شود! تو یک کلمه از کلماتِ ماتِ ما را به زبان نیاوردی. الآن که فیلم‌هایت را می‌بینم می‌بینم تلاش می‌کردی چیزهایی بگویی، ولی صدایی نبود. در فضای بیرون از این جوّ زمین هر چه فریاد بزنی چیزی به گوش نخواهد رسید. آن‌قدر فضا رقیق است که صدا حرکتی ندارد. تو اینجا بودی، ولی آنجا بودی!
بگذریم. از یک صوفی نقل می‌کنند که نامش فضیل عیاض است. سی سال لبخند او را کسی ندیده بود. پسرش مرد و تبسمی کرد. می‌گفت دانستم رضای خدا در این بوده و من هم به جهت رضای او تبسم کردم. از عجایب حرف‌های او رشکی بود که نه به پیامبران و فرشتگان، که به آن کسی می‌برد که هرگز از مادر زاده نخواهد شد! این چگونه حسرتی‌ست که انسان به پاکی بکر دارد؟ انسان تحمل یک ذره ناپاکی و اندوه را ندارد. از امامی پرسیدند چرا انسان به این خاک آمد، گفت آن‌قدر رقیق بود که بیم آن می‌رفت ادعای خدایی کند. حتی آن‌ها که عمری را در رنج و اندوه و درد سرکردند، گفتند جز زیبا ندیدم. اگر جز زیبا می‌دید، او هم تاب مصیبت نداشت. چرا بر ما خرده می‌گیرید که گاهی تاب‌مان از دست می‌رود؟ من که همه را توصیه به صبر و تأمل می‌کنم. در خودم هم جز از خودم شاکی نیستم. همه‌چیز بر وفق مراد است. نیستم از آن جماعتی که تا ثابت نکنند بدبخت‌تر از تو هستند رهایت نکنند.
اگر چون مار می‌پیچم به خود، مکتوب‌های پیشینیان از یادم رفته. ساناز می‌گوید این‌که پیامبر دهۀ آخر رمضان رخت خوابش را جمع می‌کرد، یعنی در روز می‌خوابید؟ بعید می‌دانم او در روز زیاد بخوابد. می‌گویم نمی‌دانم، به ما کاغذهایی رسیده. درونم مالامال آرامش است. ولی در خواب دیدم همه در گریز و ناله بودند. آسمان می‌بارید و زمین سیل شده بود و درختان داشتند از رانشِ زمین فرومی‌افتادند و همه می‌گریختند. زن‌های نیمه‌عریان از این‌سو به آن‌سو فرار می‌کردند. هیچ مرکبی سوارشان نمی‌کرد. چهره‌هایشان را از پنجره اتوبوس می‌دیدم. ساناز کنارم نشسته بود. بیم‌ناک به او گفتم الآن همه‌شان می‌پرند در اتوبوس. با آرامشی گرم پاسخ داد نگران نباش، کسی نمی‌تواند سوار این شود. حتی زنی بی‌حجاب در اتوبوس از ابتدا نشسته بود که پیاده شد. مانند همه در دره‌ها و میان درختان می‌گریست و می‌دوید. نفس‌نفس می‌زد و زمین هر لحظه زیر پایش فرومی‌رفت.
دایی ابوالفضل و همسرش در کمال آرامش زیر درختی نشسته بودند. آن‌قدر با هیبت و متانت وارد مجلس شد که شگفت‌زده گفتم چه عجب از این‌ورها! خیال می‌کردم دیگر به ما سرنمی‌زنی. با یک کت اسپرت قهوی‌ای نشست زیر درخت. زندایی کنارش ایستاد و لبخند هر دو پیدا بود. عزیزان من. پاره‌های جگر من. امسال می‌شود هفده سال که نیستید. این عددها همه دروغ است. اعداد این عالم مشتی فریبند. فریب این عددها را نخور. همین الآن کارت را بکن. دلداری می‌گفت من تمام روز را می‌گذرانم به این امید که شب بخوابم و در خواب مشاهده کنم. می‌گویند تا جایی از تاریخ انسان خواب نمی‌دیده. وقتی حرف‌های پیامبران باورشان نشده، آن مسائل را در خواب نشان‌شان داده‌اند.
عارضم که باید دید. باید و باید و باید دید. از حرف چیزی درنمی‌آید. حرف با حرف می‌رود. یکی مرا موعظه می‌کند و سربه‌راه می‌شوم و یکی دیگر خلافی می‌گوید و پرت می‌شوم سوی دیگر. دهان‌ها را نمی‌شود بست. گوش‌ها را نمی‌شود گرفت. چشم‌ها را نمی‌شود بست. می‌شود طلب دیدار کرد تا هیبت آن دیدن دیگر گوش و چشمت را بدهکار چیزی نکند و دهانت را تقریباً ببندد. باید دید.

جنین می‌خواست تا اولاد آدم باشد، اما

مادر شاید باورنکردنی‌ترین وجودی بوده که تا امروز دیده‌ام. جنین چندهفته‌ای هفده فروردین از مادری جدا شد و مانند میوه‌ای نارس در پای درختی نگون شد. یکی هم گفت: گر آمدنم به خود بُدی، نامدمی. برایش گفتم: جنین می‌خواست تا اولاد آدم باشد، اما گفت: / کجا آدم در این شهر است؟ بیرون بوده‌ام اغلب.
مادرش در باغچه‌ای حوالی محمدیوسفم مانند رازی نهانش کرد. سنگ‌های سفید کوچکی بر آن نهاد تا نشانه‌ای باشد. آجرهای باغچه را هم می‌شمرد که گم نشود. هر بار که به دیدار می‌آید سری به او می‌زند و گلی و فاتحه‌ای هدیه‌اش می‌کند. شب نوزدهم رمضان خاکش کرد. جوری به او سرمی‌زند که انگار سال‌ها فرزندش بوده. من از این احساس مادرانه خل می‌شوم.
حالم خوب نیست. دست و قفسه سینه‌ام درد می‌کند. تقدیر سال ما اهالی این قطعه مرگ فرزند بود. تقدیر امسال اگر خودم باشم، غمی نیست. کمی بدهی به خلق و خداست که با تتمهٔ مالم صاف است. امسال بیش از هر جایی قبرستان بودم. شاید تنها چیزی که مرا با مرگ خالص نمی‌کند مادرم باشد که دوست نخواهد داشت دو فرزند زیر خاک داشته باشد. اگر خدا صبر بدهد، آرزوی درازی در سر نیست. ما که به خواهش‌مان، همنشینی با او، نرسیدیم؛ دیگر چه جای زندگی؟ نه. غلط نکن. ناامید نیستم، چون امیدی به چیزی نداشتم و در انتظار چیزی نبودم. باید میان این دو فرق بگذاری. سینه‌ام مانند سکته‌ای‌ها در فشار است. غلبهٔ بلغم است؟ احتمال دارد. مهم نیست. فقط مرا از جهنم دور کن. به همه مادرها و پدرها صبر بده. هرچند بادمجان بم فاقد آفت است.

آخرین فریاد علی

علی در داد آخر هم خدا گفت

فغانی گشت، آهی زد، ثنا گفت

.

از آن سقفی که عالم را خطا داد

به هر دیوار و در مولا چه‌ها گفت

گردشگری کتاب و تذکرةالاولیاء عطار

نوعی از گردشگری با عنوان گردشگری کتاب وجود دارد که قطعاً اجرای آن در کشورمان با استقبال مواجه خواهد شد. راه رسیدن به آن از آشنایی با آثار شاخص بزرگان فرهنگی ایران عزیزمان می‌گذرد. عطار نیشابوری از استوانه‌های ادبیات فارسی و عرفان ایران، بلکه جهان است. شهرت عطار تا آنجاست که استاد ما می‌گفت ویکتور هوگو کتاب بی‌نوایان و شخصیت ژان‌وال‌ژان را، که تحولی شگفت‌آور پیدا کرد، از روی داستان‌های تذکرةالاولیاء و تحولات عمیق شخصیتی آدم‌های آن ساخته. عطار شش اثر به نظم و شعر دارد و یک کتاب به نثر که آن تذکرةالاولیاء است.
درباره عطار افسانه‌های زیادی هست. از جمله می‌گویند وقتی مغول سر او را در 618 ق برید، با آن سرِ بریده بالای کوه دوید و کله را در دست گرفت و شعر گفت! نام آن مثنوی هم شد بی‌سرنامه. که البته مورد تأیید پژوهشگران نیست. داستان‌های شگفت‌آور تذکره نیز گاه ظاهراً از محدودۀ عقل و منطق بیرون می‌زند و خواننده برای پذیرش آن مجبور است در مبانی دینی تأییداتی برای آن‌ها بیابد و با چاشنی تأویل آن‌ها را بخواند.
برای عطار نیز مانند شخصیت‌های تذکره تحولی شگفت ذکر کرده‌اند. گفته‌اند گدایی در مغازۀ داروفروشی او آمد و چیزی از او خواست. عطار نداد. گدا گفت تو که مال نمی‌توانی بدهی، چگونه می‌توانی جان بدهی؟ من این‌گونه جان می‌دهم: کفشش را گذاشت زیر سرش و مرد. عطار متحیر شد و راهش را به عرفان کشاند. این نیز پذیرفتنی نیست، چون خود عطار در مقدمه این کتاب می‌گوید از کودکی با این متون و اشخاص انس داشته‌ام. کتاب با ذکر امام صادق علیه‌السلام به جهت تبرک آغاز و با حسین منصور حلاج در بخش هفتاد و دوم پایان می‌پذیرد. در مجموع کتاب لذیذی‌ست، اگرچه هنگام خواندنش باید قدری احتیاط را نیز همراه خود داشته باشیم.
موضوع کتاب نیز ذکر حالات و سخنان بزرگان عرفان و تصوف است. عطار چندین هدف از این گردآوری را نقل می‌کند که اهم آن‌ها یادآوری و مددرسانی به راهیانِ الهی‌ست. می‌خواهد بگوید شما نیز می‌توانی پای در این راه بگذاری و به دیدار خداوند برسی. می‌دانید که اهل‌بیت علیهم‌السلام بسیاری از این صوفیان را مردود دانسته‌اند و عقایدشان را فاسد می‌دانند. شاید دلیل اصلی این انحراف بزرگ جداشدن از مسیر وحی باشد، هرچند عده‌ای از آن‌ها پایبند شرعیات و تعالیم نبوی بوده‌اند. مثلاً حسن بصری مقابل امیرالمؤمنین سلام‌الله‌علیه منبر داشت و از خودش فتوا می‌داد یا سفیان ثوری مدام با امام صادق علیه‌السلام در حال جدل بود یا ابوهاشم کوفی مورد لعن امام صادق علیه‌السلام بوده.
خلاصه که حرف درباره صوفیه و عرفای این‌شکلی فراوان است. در عین حال سخنان‌شان جذاب است و از نگاه هنری و حتی تعلیمی نیز حاوی نکات فراوانی‌اند. شکل حکایت‌گونۀ کتاب جذابیت آن را بیشتر کرده. عطار جانِ سوخته‌ای داشته و در این سخنان در پیِ دارویی برای درد خود بوده. امیدوارم آشنایی با این آثار به دنیا و آخرت ما کمک کند و دوایی برای دردهای ما باشد.

عقده‌های عقیدتی را بگشا

کمتر پیش می‌آید آدم به ناقلایی ابن‌عربی بتوان پیدا کرد. مثل یک ماهی زبر و زرنگ و لیز و فرز به دست نمی‌آید و هر چه دست می‌اندازی که به تورت بیفتد هیچ تن نمی‌دهد. البته به شما بگویم که معرفت اساساً بیان‌نشدنی و نیافتنی‌ست و هر که بگوید نیافتم، بیشتر از کسی یافته که بگوید چیزکی یافتم. چون ظرفِ ادراکش هوشیاری نیست و ظرفِ بیان هوشیاری‌ست؛ چنان‌که مولوی می‌گوید: محرمِ این هوش جز بی‌هوش نیست. بگذریم.

این آقای ابن‌عربیِ معروف شیفتۀ کمالات و جمالات دختر مکین‌الدین اصفهانی شده و برایش شعر گفته. بعد که به حزب‌اللهی‌های آن‌زمان برخورده، گفته کی بود، کی بود، من نبودم. و برای غزل‌های سر پیری‌اش مقدمه‌ای نوشته که منظور من مسائل معنوی و عرفانی بوده. باور بعضی‌ها نشده و مجبور شده شرح هم برایش بنویسد. شما تصور کن یک استادی، آدم معنامداری چیزی بنویسد و بعد برایش شرح هم بنگارد. معمول هم نیست کسی خودش را به اثر منگنه کند. در آن شرح همه‌چیز عرفان است. داستان آن معلم ادبیات که در عرق‌خوری رؤیت شد و جام‌دردست فرمود اینجا منظور شراب عرفانی‌ست.

به نظر می‌رسد در آن روزگاران همه به صورت خودکار عارف و عابد و زاهد و عالم بودند و اگر در این میان کسی از قوالب این‌چنینی بیرون می‌زد، برای رسوانشدن همرنگ جماعات می‌شد. دو قرن پیش از او فخرالدین اسعد گرگانی از عشق دختر به پسر سرود و طرد شد. نظامی گنجوی در هفت‌پیکر از عشق عریان گفت و در حکیم گنجه بودنش خدشه شد. شمس تبریزی به اوحدالدین کرمانی کارت زرد می‌دهد که چرا به جای نظر در ماه آسمانی با ماه‌های زمینی صفا می‌کنی. یک بازیگر طنز بر سر قبری می‌گریست. یکی آمد و حیرت‌زده پرسید: مگر شما گریه هم می‌کنی؟ بسیاری از دانش‌آموزان وقتی معلم یا استاد خود را در استخر یا در بقالی می‌بینند تصور می‌کنند خواب‌نما شده‌اند.

قالب‌های ذهنیِ جامعه مردمِ متفاوت را به ریا و به بیان روشن‌تر «دیگرنمودگی» می‌کشاند. ما انسانیم. گاه عاشقیم، گاه عالمیم و گاه رها از همه‌شان. عارفان با قالب‌های پیش‌ساخته سرِ ستیز داشتند و این ستیز تنها در کلام نبود. منظورم فازِ همه‌درستی و همه‌روایی برداشتن نیست. ولی بدانید و آگاه باشید، همین پاپ‌هایی که سنگ‌شان را گاه به سینه می‌زنید و برایشان حاضرید با همه دشمن شوید، این‌قدرها هم که شما کاتولیک هستید، کاتولیک نیستند و نبوده‌اند. زودتر به تعادل در عقاید برسیم، وگرنه ممکن است با رسیدن به نقیض‌ها از دین خدا هم زده بشویم. تقصیر جامعه و شمسی‌کوره هم نیندازیم. روز قیامت هیچ‌کدام از این ادا و اطوارها پذیرفته نیست.

شهرهٔ شهر مردگان

در جهانی که عده قابل توجهی از مردم زور می‌زنند خودشان را به هر دست و پا زدنی در عالم معروف کنند تا بیشتر دیده و شنیده شوند، احتمالاً عجیب باشد که برخی برای دیده‌نشدن و گمنامی تقلا کنند. دیروز یکی از دوستان که شاعر چیره‌دستی هم هست فیلمی از حضورش در یک برنامه تلویزیونی برایم فرستاد. شعری خوانده بود و در کانالش نهاده بود. یاد اشعار گوته در ستایش حافظ افتادم. گوته چیزی با این مضمون دارد که همه شعرا این‌ور و آن‌ور شعرشان را می‌خوانند و می‌خواهند مردم کلمات آنان را تکرار کنند، ولی تو بدون آن‌که شعرت را برای ما خوانده باشی مدام در زبان ما مکرر می‌شوی. گوته این ستایش را بابت سحر واژگان حافظ به جا می‌آورد. او خود شاعر است. می‌داند برای شاعر چقدر مهم است که شنیده و خوانده شود. می‌داند برای نویسنده، داشتن مخاطب مسئله‌ای اجتناب‌ناپذیر است. آن‌که در گمنامی می‌نویسد و می‌خواند و زیست دارد مخاطبی از جنسی دیگر دارد.

انسان چگونه می‌تواند برای دیده‌شدن جان‌بکند وقتی که در نظر بزرگان و حقیقت‌بینان سراپا ایراد است؟ در زمانه‌ای که هر کسی منبری دارد و چندین پامنبری، این حرف‌ها احتمالاً حمل بر عقده‌های حقارت و دست به گوشت نرسیدن شود. مهم نیست. بسیاری از شهرت گریختند و مشهور شدند و بسیاری در هوس شهرت عرق ریختند و هزینه‌های فراوان دادند و چیزی نشدند. هرچند مشهورها هم حتی در ساحت خودشان برابر حقیقت هستی به حساب هم نمی‌آیند. آن‌که معروف و مشهور است خداست و مشاهیر اگر روی در این شهرهٔ غریب دارند تنها و تنها باید تابلویی برای رسیدن به او باشند، وگرنه فقط سدّ راهند. رها کن تمنای شهرگی را. بسیار خفن‌تر از تو استخوانی هم برایشان نمانده.

در کلمه

هر کس به من هر کتابی هدیه داده مرا به معشوقم رسانده. نمی‌توانم در ذهنم از میان هدیه‌های مادی چیزی بالاتر از کتاب خیال کنم. پیش‌تر خودم هم در مراسم‌ها اگر پولی هم می‌دادم، آن را میان کتابی می‌نهادم. خاصیت عجیبی دارد کتاب. شلوغ نیست. مزدحم نیست. سر کارت نمی‌گذارد. زود درمی‌یابی فریباست یا صادق. ساعتی که با کتاب صرف شود بهتر از روزهایی‌ست که با رسانه‌های نوین بگذرد. بگذریم.
با تمامِ سرشلوغی و کم‌زمانی‌ام در تمام این روزها، حداقل پنج کتاب در دو ماه وارد خانه‌مان شد. از این بابت خیلی راضی‌ام. زندگی من اگرچه از لحاظ مادیات کمبودهایی دارد، مانند خیلی از مردم، در گوشه و کنارش چیزهایی دارد که مانند خنک‌آبی و خنک‌سایه‌ای در میان کویری هراسناک دقایقی در آن می‌توانم آسوده باشم. پیش‌ترها که تقریباً هر شب صفحه‌ای با خطی ریز در سررسید می‌نوشتم یا شعری مرتکب می‌شدم، اغلب روز را به این امید شب می‌کردم که با خود در آن خاموشی نسبی شبانه روبرو شوم و هر چه بیشتر برابر حوادث خاموشی را ترجیح می‌دادم، کلماتم قوس‌دارتر و بلندتر می‌شد. اکنون نمی‌توانم بگویم به امید دیدار شبانۀ کتاب می‌زیم.
البته که دیدار ساناز و ساعتی گفت‌وگو با او نیز دلم را بندِ زندگی می‌کند. ساناز برابر این علقۀ کتابی‌ام در آن اوایل اگر هم کمی مقاومت کرد، از این بابت بود که بیش از کتابخوان بودن کتابدارم! می‌گوید به کتاب نوک می‌زنی. درست می‌گوید. آن جوری که علی کرمی کتاب می‌خواند، آن هم بی سر و صدا، هرگز کتابخوان نبوده‌ام. آن طوری که سیدمسعود کتاب خورده است، یک روز هم نبوده‌ام. تا خواندن نباشد، نوشته جانی ندارد. بی‌جانیِ نوشته‌های غالب قلم‌به‌دست‌ها حاکی از ورودیِ نابه‌سامان‌شان است. من هم بدتر از همه.
بدم، ولی این کالای خوب را دوست دارم و کسانی را که کتاب می‌دهندم نیز طبیعتاً دوست‌تر دارم. یکی از بهترینِ این دوستان حتماً خودِ ساناز است. فهمید برای سالگرد ازدواج چیزی بهتر از کتاب نیست. دو کتاب هم هدیه داد. باورنکردنی‌ست. انتخابش هم با خودم بود. سارا هم کتاب عیدی داد: مردی که می‌خندد از ویکتور هوگو. عالی‌ست. محمدطه پیش از عید پرسید مردی که می‌خندد را خوانده‌ای؟ گفتم نه. نمی‌دانستم دارد تحقیقات می‌کند برای هدیه. گمان کردم می‌خواهد درباره‌اش بپرسد. رمان‌خوان نیستم، ولی معتقدم رمان‌خوانی به پایان رساندنِ کتاب نیست؛ در حال و هوای کلمات نویسنده شناور بودن است. کلمات ناموس نویسنده است. او ساده این‌ها را بر کاغذ نیاورده که تو به‌شتاب از روی‌شان بپری. آرام باش. شاید در یک کلمه برای تو نشانه‌ای از راهِ گم‌کرده‌ات نهاده باشند. مگر خدا باید مستقیم در رویت چیزی را بگوید؟ یادت هست مدت‌ها پیش سرودم: تند مرو، قدم بزن / در دو جهان شتاب نیست.
حالا کمی ماجرا برعکس شده. کتاب‌ها را در کتاب‌فروشی‌ها برانداز می‌کنم و برنمی‌دارم. می‌گوید بردار اگر دوست داری. می‌گویم همان‌ها را که در خانه است بخوانم فعلاً. می‌خواهد حالم را خوب کند. می‌داند کتاب داشتن بهترم می‌کند. هرچند گشتن دنبالِ چیزی که بهترم کند معمولاً خطا بوده. بهمن می‌گفت مانند تخته‌پاک‌کنی هستی که هر چه را بر تو می‌نویسند به‌سرعت پاک می‌کنی. شاید نفی بهتر از ایجاب باشد. حداقلش این است که رنگ تعلق نمی‌گیری و حالی به حالی نمی‌شوی. به سیدامیر گفتم چیزی نمی‌گیردم. گفت این که خوب است، قرار هم نیست چیزی ما را نگه دارد. اگرچه این گم‌مآلی شباهتی به تقدس ندارد. یک چیز گنگی‌ست. بعید است آنان که در پی هدفی برای زندگی بوده‌اند به نتیجۀ قانع‌کننده‌ای رسیده باشند. حالا اگر سیدمسعود این نوشته‌ها را ببیند باز می‌گوید نوشته‌هایت مروج شک است تا یقین. چه باید کرد؟ بیابان هم که نمی‌شود رفت. چه باید کرد؟

همه هست تا نباشی

عجب ماجرایی. می‌نویسم و پاک می‌کنم. می‌گویم و میانش خفه می‌شوم. به دیوار هم اعتمادی ندارم، چه برسد به یار. حرف دارم، ولی به عاقبتش که می‌نگرم لال می‌شوم. به این می‌نگرم که شاید من درست درنیافته باشم. به خودم می‌گویم دیگر مگو، نخند، نباش. جایی رفتی، کنجی خموش نظاره کن. کم‌کم تو را هم این‌گونه می‌پذیرند. چرا جایی بروی که آخرش هم از رفتن پشیمانت کند، هم از گفتن، هم از خندیدن؟ چرا میان جمعی که اخلاق حاکم نشده تو لب به نقد بنیان‌ها بگشایی؟ رها باش برادر من.
سر فرو انداختن را بیشتر دوست دارم. هر چه بتوانی بیشتر سکوت کنی بیشتر می‌توانی بنویسی. مگر تو نوشتن را دوست نداری؟ بنویسی که خودت بخوانی. بشود نشخوار روزهای خالی. شاید برای کسی راهی گشود. شاید در آن‌سوی مرگ از سکوت بهتر بتوانی دفاع کنی تا سخن. شاید خاموشی هدفمند، در عین غلیان کلمات، مرا به راز هستی رهنمون کند. اکنون که نه ذکری دارم، نه نمازی، راه خاموشی گشوده است. فرصت هست. زبان به دهان بگیر و آسوده به این راه دشوار پا بنه. چاره‌ای نیست. باید رفت. جای ماندن نیست. برو، پیش از آنکه ببرندت.

عمق حمق

کمی حرف‌های درشت هم بزنیم. من که خودم نخواستم. یعنی از درس و دانشگاه طالب پول و درآمد نبودم. هیچ‌وقت به این نگاه نکردم که این رشته زبان و ادبیات فارسی چگونه پول می‌شود. یک نگاه استعلایی احمقانه یا عاشقانه یا هرچیانه در سرم بود که نگذاشت.

اما از کار با دوستان و تقرب به پول هم زیاد دل خوشی ندارم. معمولاً آدم‌ها عوض نمی‌شوند. خوشبین نیستم، هرچند همکاری می‌کنم. آن‌که دچار است، به فلسفه و جامعه‌شناسی و مستند و تولید رهایی نخواهد دید. او ناگهانی است. ناگهانیان در هیچ کجای تاریخ گزارشی مبنی بر تغییر از خود بر جا نگذاشته‌اند. بندِ زن و فرزند هم آنان را رستگار نخواهد کرد.

این شد که وقتی جواد گفت ستین از امسال فعالیتش را شروع کرده، گفتم به من چه، و همه ترکیدند. من حرف باطل نمی‌زنم. به‌راستی به من چه، همان‌طور که پیشینیان عمر مرا گرفتند و چیزی عایدم نکردند. حتی یک خط به کارنامه شغلی‌ام هم نیفزودند. در مسیری کج و معوج سیرم دادند تا برسم به نقطه‌ای که مرا با این‌همه توانایی پشت میزی بگمارند و چپ و راست از من خواهش‌های نامربوط به توانم کنند و دستورهای یواشکی صادر کنند. من چه نسبتی با شما یکی‌درمیان‌ها دارم؟ اگر هم کارکی کنم و چیزکی بنویسم، تنها برای برآورده‌سازی روان سرکشم است‌. انگار می‌کنم چند بار از یک دست سیلی خورده‌ام و باز صورتم را مهربانانه پیش ایشان نهاده‌ام. عمق حمق خود را هر روز بیشتر باور می‌کنم.

بمیرید تا کشته نشوید

شاید بهتر باشد مانند پسر نوح به کوهی بلند نرویم، به جایی دور برویم تا صدای فتنه‌های دیگرزمان به گوش‌مان نرسد و بازی‌های بی‌پایان جهان‌جویان ما را درنگیرد. از دل غارهایی که پدران نخستین‌مان بیم‌ناک نگران توحش هستی بودند ندا درمی‌رسد که بیایید؛ جای شما همین مکمنِ تاریک بود. جایی دورتر از آن‌چه تصور می‌کنید. طوفان نوح بخش‌های خاصی از عالم را فراگرفته. برخی را توهم آخرزمانی درربوده. از دو سو یهود و شیعه سوی چیرگی می‌تازند. گروهی در پی رواج هرزگی و بی‌مرزی و بی‌قیدی‌اند. و گروهی دست از حرام و حلال الهی برنمی‌دارند. شیطان در تمام این سال‌ها پیروز شده و رحمان مدام با لشکر معدودش از سوراخی به سوراخ دیگر گریخته. به این اعتبار که دنیا واژگونهٔ آخرت است، پیروزی نهایی را آن‌سوی دروازهٔ مرگ گرفته‌اند. باید بگریزیم، هرچند از مرگ گزیری نیست. سلیمان می‌خواهد ما را به هندوستان بفرستد تا میرِ مرگ آنجا جان‌مان را بستاند.

غمگین نباش و مسرور

ای شب‌پرستِ مخمور، غمگین نباش و مسرور

با من بگو که از نور همواره بوده‌ام دور

.

دور از رخت که یک شب بر لب نرفته یارب

زین رو بسوزم از تب، بی برق چشمت ای نور

.

کِی همرهِ غزالان صحرا گرفته نالان؟

تیری به زِه بمالان یا باز کن به ره تور

.

تاری بزن که هستم رفته ز پا و دستم

راهیِ شام مستم بی غسل و کفْن در گور

.

ماندم پس از عزیزم تا خون به سینه ریزم

تا شاید از دل غم یک‌باره سر زند سور

.

ای مار، با عصاکش تندی مکن که خندد

دانای منطق طیر بر دورباشِ آن مور

.

بر اوج موج دانی آنی دگر نمانی

پس بهرِ چه بخوانی مرسول را مسحور؟

.

سِحرم کن ای که گیتی جادوی بوی مویت

گیجیم ده که چندی بلعم برم به باعور

.

ویرانِ لنگِ گولم، از این وطن ملولم

پاکوبِ قالِ غولم از قلبِ ناسِ تیمور

.

دیگر مرا رها بین، از شعرها جدا بین

شب بر شبم دوا بین، آیه مخوانم از خور

.

.

۲۴ فروردین نودونه

برای علی

غلبهٔ عقیدتی‌مبارزاتی علی شریعتی مخاطبان امروزی را از کند و کاوهای روانشناسانه و پرداخت‌های خلاقانه‌اش محروم ساخته. برخی با مقصر وضع موجود دانستن او و همگنانش، خود را از گوهرهای زیبای نوشته‌هایش بی‌نصیب کرده‌اند. او که معتقد بود انقلاب بدون آگاهی عامهٔ مردم حرکت هرم بر سر اوست و به‌زودی این سر سقوط می‌کند، چگونه بانی انقلابی می‌توانست باشد که در پی آگاهی خلق نباشد؟ به درک! چه اهمیتی دارد؟ مولای ما فرمود مردم دشمن چیزهایی هستند که نمی‌دانند. مولوی می‌گوید مردی در خواب بوده و ماری می‌رود در دهانش. جوانمردی به او سیب‌های گندیده می‌دهد و می‌دواندش تا قی کند و مار خارج شود. پیش از خروج مار چقدر فحش نثار جوانمرد کرد. موسی هم سه بار اعتراض کرد که چرا فلان کردی و بهمان نکردی. معاویه به علی عزیز ما نامه نوشت که خسته نشدی از مسلمان‌کشی؟ مولای ما گاه پیاده به راه می‌افتاد سوی لشکرگاه از غیظِ بی‌یاری و غیرتِ برخی می‌جوشید تا حضرت را راهیِ شهر کنند و خودشان به دفعِ فتنهٔ معاویه برخیزند. بگذریم. به خدا که باید بگذریم. وگرنه قدری تأمل در سیمای معظم قوی‌ترین مظلوم تاریخ‌ها همه‌مان را از دایرهٔ مسلمانی و انسانیت بیرون می‌کند. اگر در شناسنامهٔ ما درجِ اسلام شده، چه ترازویی جز امیرالمؤمنین سلام‌الله‌علیه می‌تواند عیارمان را بسنجد؟ یک جایی باید فرود آمد از کبریای حمق و متوجهِ این حقیقت شد که حق با علی‌ست و علی با حق است.

.

علی! ای پارسای شام، ای شیر همه ایام

علی! ای واژه‌های حق به حلق و کام

علی! ای نور ما ظلمانیان در بام

علی! فریاد رس! فریاد از این ایام بی‌فرجام

.

تو را سنگی زدند، آهی زدی، خستی

نشستی خون ز رخسار و قدت شستی

چو گل خندیدی و در خاک چون طاووس باغ آسمان رستی

درون خاک، ای بابای خاک، ای همسر دریا و اقیانوس، چه می‌جستی؟

.

الا فتاحِ درهای فروبسته

نشسته پشت درهای غمین، خسته

چرا شد قامتت، قدت ز داغ رنج ایتام جهان هلالی‌وار و بشکسته؟

پدر جان! جانِ عالم در کف پایت، خموش و خوار و وابسته

.

کجایند آستین‌افشان، غزل‌خوانان، خوشان، دیوانگان، منگان؟

کجایند عاشقان، گولان، غزالان، شورپردازان؟

کجایند آشنایان، شاعران، چاکان گریبان، آسمان‌خوانان؟

کجایند عارفان، هوهوزنان، گیسوپریشان، ناله‌خوش‌داران؟

.

کجا شد مرتضای ما؟ چه شد مولای کوی ما؟ به محرابی درافتادی که اشقی‌الاشقیا از سمّ دریاها خوراکت داد. به دریایی درافتادی که بحر تشنگان از کربلا فریاد غم سر داد. علی را مردمانی همچو ما کشتند پیش از ضربت و ما سر، می‌افشانیم و می‌خوانیم هو الاول هو الآخر. که هست این‌گونه همچون ما یتیم و قاتل بابا؟ نیارد آسمان جُندی، مگر از دل بری تندی

تا کی

تا کی تماشایت؟ دیدار و حاشایت؟

تا کی نبودن در آغوش زیبایت؟

.

تا کی دهل از دور؟ تا کی جدا از حور؟

ای نورتر از نور، چشمم کف پایت

.

پا بر سرم بگذار تا جان شود سرشار

از رنگ و بوی تو، قربان بالایت

.

قد رفته تا دل هم با او رود بالا

قند دلم آب است با لای لب‌هایت

.

تا چای تنهایی تلخیده ایامم

محتاج قندانم از شعر سیمایت

.

.

.

۲۲ بهمن یک

سوگی در خلوت

پدر گریان و لرزان سویم می‌آید تا در آغوشم کشد. می‌گیرمش: باباجانم، شما گریه نکن، شما چیزیت بشود من بیچاره‌ام. هفتاد را رد کرده و حالا بر نوهٔ شانزده‌ماهه‌اش می‌گرید. از قضا آخرین لحظاتی که از بیمارستان گلستان بردیمش محک پدر محمدیوسف را بوسید. تمام سلول‌هایم می‌سوزد. من خرمم ظاهراً، ولی در ذاتم سوگواری برپاست. ده ماه از فراق ماهیِ من رد شده و من لابلای خاطره‌ها دنبال ردًی از اویم. زینب کبری علیهاسلام گفت چنان می‌روی که گویی کس و کاری نداری. چقدر این هستی هولناک است. ما در سیطرهٔ هول‌آورِ خدایی گرفتاریم که گریزی از هیچ تصمیمش نداریم. هر چه بخواهد می‌کند. من همیشه می‌ترسم پیش پدر ساناز این شعر مولوی را بخوانم: در کف شیر نر خونخواره‌ای، جز که تسلیم و رضا کو چاره‌ای؟ خیام را بیشتر قبول دارد و مولوی را سطح پایین می‌داند. خیام بنیاد چیزها را بر باد می‌دهد. برای او سقفی نیست. ادراک خیام بسیار دشوار است و در عین حال هر کسی می‌پندارد او را دریافته. نگاه خیام به عالم ذره‌های وجود بشر را می‌لرزاند. آن‌چه ما با فریب هزار عقیده و واژه برای خودمان گوگولی کرده‌ایم، پیش خیام لخت است. ما از دیدار سبزه و گل بهاری دل‌خوش می‌شویم، ولی او آن را از خاک لاله‌رویی می‌داند. من قصد ندارم نقد ادبی بنویسم یا متن ادبی بسازم. من به آنان که جهان را یقینی و کمّی و معلوم می‌دانند هم کاری ندارم. واقعیت بسیار مهیب است و هر کسی نمی‌تواند به آن دست برساند. ما اهل قیاسیم. ما اهل مبدأ و مقصدیم. دنبال خوارق عاداتیم. خود را تافتهٔ جدابافته می‌دانیم. نمی‌دانیم که خر وظایفی دارد و ما هم وظایفی داریم. نمی‌دانیم برابر خدا عریانیم. از من و تلخی‌هایم می‌گریزند. مرا بذله‌گو و عاقل و بامزه می‌خواهند. مرا خوش‌مشرب و شیرین و شاد می‌طلبند. نمی‌دانند اگر در خلوتم هزار بار نمویم، یک بار هم به لبم لبخند نمی‌رسد. طفلکِ بی‌پناه من. ماهی بی‌آبم. من روضه‌خوان توام. تنها چیزی که مرا در سوگت محدود می‌کند مادرِ غم‌دارِ توست. می‌دانم اینجا هم سری می‌زند. دوست ندارم بیش از این رنجی شود. وگرنه من راوی مقتل‌های توام. بیا در آغوشم تا فراوان بگرییم. علی کرمی همان شب با امین و محمد زاهدی خودش را رساند به خانه پدر ساناز. چقدر در برش گریستم. یادآوری‌اش در این شب بارانی بارانی‌ترینم می‌کند. چقدر جای خالی‌ات بزرگ است کوچکِ من.

هوای لیلیِ خود را بدار مجنونم

خلوت را برای انسان ساخته‌اند، ولی آن‌قدر ما حقیریم که برابر مهابت حوادث مدام از خلوت گریزانیم. حتی نوشتن نیز نوعی پرده‌اندازی میان خود و خلوت است. انسان در خلوت با هر آن‌چه هست روبروست. اغلب ما خیالات خرابی داریم و طبیعی‌ست که از خالی‌های بی‌واسطه دربرویم.

آغاز نخستین سال بدون محمدیوسف

اول‌غمم چشمت، آخرغمم رویت

مشتاق بالایت، یک شمّه از بویت

.

باشد اگر چیزی از پیکر نازت

هر شب خریدارم، حتی سر مویت

.

گیسوت درهم شد، آغشته در غم شد

از این زمین کم شد گل‌های شب‌بویت

.

این خفته در ساحل، آن تا ابد در گل

من غرق خواهم ماند در بستر جویت

.

آشفته می‌رقصم، هرچند نایی نیست

یک سو نمی‌بینم این سو و آن سویت

.

بادا مبارک‌ها رشد ورم در پا

وقتی که بیهوده گردم پیِ کویت

.

هر سال می‌میرم تا زنده‌ام سازی

بازی جذابی‌ست آغوش بازویت

.

مردم به من گفتند بعد از تو خوش باشم

مردم، مفرّی نیست از تیغ ابرویت

.

باید عدم باشم، اما وجودم چه؟

خودخواهم آری تو خود شاهد رویت

.

ماهی به دریاها، ماهی به بالاها

حالا و حالاها بی های و بی هویت

.

از یاد رفتم من، یادت به خیر ای من

هرچند از یادم هرگز نشد خویت

.

.

.

.

.

پنج‌شنبه سوم فروردین دو، در اندوه تو

فعلاً زلزله نمیاد

دایی رضا املاکیه، ولی تاکسی هم داره. میز رو که گذاشتیم جلوی درِ واحد، یکی گفت اگه الآن زلزله بیاد چطوری دربریم؟ دایی خیلی مسلط و مشتی گفت: خیال‌تون راحت، تا ۲۵ مهر زلزله نمیاد! من از دانش‌های غیبیِ تاکسی‌زردها به خدا پناه می‌برم.