بحرِ اُجاجِ ظلمانی

باید می‌گفتم اهل هیچ دسته‌ای از این دسته‌ها نیستم و تنها غمِ نان مرا در این نقطه جا داده است. این «در وطنِ خویش غریب»، که «نه از روم و نه از زنگ» است، دلش با هیچ جماعتی نیست. شاید بشود در نوشتن دلی آرام کرد، ولی برای این مکتوب‌ها باید مشتری باشد. وقتی مدام با دیوار سخن می‌گویی، چرا سرت را به همان دیوار نکوبی تا این قصه‌ها تمام شود؟ اگر این یک لقمه نان دوا شود که غمی نیست. بگذریم از این قصه که در او ثمری نمی‌توان یافت.

نباید هم خیلی غمناک ماند، چرا که اغلب در چنین وضعیتی هستند و انسان در قالب‌هایی که این عزیزان برای هر کسی در جهان ساخته‌اند نمی‌گنجد. انسان موجودی حدندار و مهارنشونده است که همتش بسیار بلند است و ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است. این انسانی‌ست که در حدیث گرامی امام باقر علیه‌السلام چنین توصیف شده: از بیم ادعای الوهیت به زمین فرستاده شد.

پیش خودم فکرها کردم و به ساناز هم این را گفتم که چگونه انسان حاضر شد این‌همه حقارت و سختی را تحمل کند، در این دنیای پستی‌ها و نشدن‌ها و نقص‌ها حاضر شود؟ اگر قصه این باشد که ما چیزی دیده‌ایم و بر اساس آن دنیای مملو از ناتوانی و نشدن و رنج را برگزیده‌ایم، آن چیز چه بوده است که هم ما از آن چیزی در یاد نداریم، هم هر چه می‌گویند در دستگاه فهم ما نمی‌نشیند.

حالا وقتی با این دیدگاه می‌نشینی به تماشای اطوار و اعمال آدم‌ها کرک و پرت می‌ریزد. وقتی به خلوت او می‌وری می‌بینی تمام این کارهایش نقاب‌های متعددی بوده که بر صورت وجودش می‌زده تا از این گیر و دار بگریزد و زود یا دیر به خالی‌خانه‌اش برسد و در آن لم بدهد و به هر چه او را این‌چنین رنجور ساخته نفرین نثار کند و پیش خودش خیالات کند که جهانی هست که در آن این محدودیت‌ها و مجبوریت‌ها نیست. راستی که آدمی چقدر در این دنیا تحقیر و خوار و بی‌مقدار شده است.

هر بار که از من می‌پرسند دوست داری چه کار کنی، چنان درهم و برهم می‌شوم که نمی‌دانم چه بگویم. ترجیح می‌دهم هیچ‌وقت در گفتگو با آدمیان کار به اینجاها نکشد، مخصوصاً وقتی روی حرفم با کسی باشد که بودنش برایم بسیار عزیز است؛ مثلاً همین ساناز عزیز من که هر چند گاه یک بار از من در این باره می‌پرسد. برابر او من همیشه سلاحم بر زمین است. اکنون که نگاه می‌کنم خدا را شکر می‌کنم مرا به خودم وانگذارده تا به سراغ هر آن چیزی بروم که با آن حال می‌کنم. اگر این‌طور بود، اوضاعم داغان بود.

البته شاید هم تنها من این‌گونه باشم و می‌خواهم این موضوع را به آدم‌های دیگر جهان تسری بدهم. شاید افراد زیادی باشند که خیلی هم به این موضوعات فکر نکنند و زندگی‌شان را با مناسبات مختلف ادامه بدهند. شاید گِل‌های متعددی باشد که انسان‌های گوناگون را از آن‌ها ایجاد کرده‌اند. گِلی در اقصای عدم، بی‌رنگ و بی‌نشان و بی‌علت، در خاموش‌خانۀ جهان. گِلی در تلاطم دریای بی‌کرانۀ نیستی، از اعماق آن تاریکی‌های بی‌روزن. گِلی متروک و دورافتاده که ناگهان گزارشِ بودش به عالمِ وجود رسیده و فرشتگانِ گوش‌به‌فرمان آن را به دست آورده‌اند. من با آن‌چنان گِلی خود را هم‌سرشت‌تر می‌بینم تا با این گِل‌های خوب‌حال و هدفمند و سربه‌راه.

جنین می‌خواست تا اولاد آدم باشد، اما

مادر شاید باورنکردنی‌ترین وجودی بوده که تا امروز دیده‌ام. جنین چندهفته‌ای هفده فروردین از مادری جدا شد و مانند میوه‌ای نارس در پای درختی نگون شد. یکی هم گفت: گر آمدنم به خود بُدی، نامدمی. برایش گفتم: جنین می‌خواست تا اولاد آدم باشد، اما گفت: / کجا آدم در این شهر است؟ بیرون بوده‌ام اغلب.
مادرش در باغچه‌ای حوالی محمدیوسفم مانند رازی نهانش کرد. سنگ‌های سفید کوچکی بر آن نهاد تا نشانه‌ای باشد. آجرهای باغچه را هم می‌شمرد که گم نشود. هر بار که به دیدار می‌آید سری به او می‌زند و گلی و فاتحه‌ای هدیه‌اش می‌کند. شب نوزدهم رمضان خاکش کرد. جوری به او سرمی‌زند که انگار سال‌ها فرزندش بوده. من از این احساس مادرانه خل می‌شوم.
حالم خوب نیست. دست و قفسه سینه‌ام درد می‌کند. تقدیر سال ما اهالی این قطعه مرگ فرزند بود. تقدیر امسال اگر خودم باشم، غمی نیست. کمی بدهی به خلق و خداست که با تتمهٔ مالم صاف است. امسال بیش از هر جایی قبرستان بودم. شاید تنها چیزی که مرا با مرگ خالص نمی‌کند مادرم باشد که دوست نخواهد داشت دو فرزند زیر خاک داشته باشد. اگر خدا صبر بدهد، آرزوی درازی در سر نیست. ما که به خواهش‌مان، همنشینی با او، نرسیدیم؛ دیگر چه جای زندگی؟ نه. غلط نکن. ناامید نیستم، چون امیدی به چیزی نداشتم و در انتظار چیزی نبودم. باید میان این دو فرق بگذاری. سینه‌ام مانند سکته‌ای‌ها در فشار است. غلبهٔ بلغم است؟ احتمال دارد. مهم نیست. فقط مرا از جهنم دور کن. به همه مادرها و پدرها صبر بده. هرچند بادمجان بم فاقد آفت است.

سلام بر خورشید

سلام بر خورشید
حرف دل را نباید به دل گرفت. وانگهی دلِ سوخته. من دلبرانی در این حرفه دیده‌ام که دل‌شان را در این کار از دست داده‌اند. کارِ سختی‌ست کار با جانِ آدمیان. فرزندِ من با آن تودۀ بدخیم دیر یا زود رفتنی بود و تنها معجزۀ خداوند می‌توانست نگهش دارد که نخواست. اما می‌شد کمتر رنج ببرد. برخی پزشکان یاری کردند کمتر درد بکشد و برخی خودسری کردند و طفلِ ما را دردی کردند. چون پیشِ چشمِ خودم رخ داده نمی‌توانم فراموش و توجیهش کنم. دلم سوخته. و البته پزشکانی پس از این سوزِ دل التیامی دادند که برابر این داغ نبود. این است که این‌همه خلوتم؛ خلوتم با تصویرِ رنج‌هایش. می‌خواستم حرف‌هایت را همدل باشم، ولی همین امشب که با ساناز از سیمان‌کاری قطعه فرشتگان برمی‌گشتم، یادم آورد بلایی را که سرِ تعویضِ تراکش... بیش نگویم که دگر گوش نیست، در تن من مغز و دل و هوش نیست.

مرا عفو کن خورشید مهربان که این‌گونه‌ام.

بازگشتم باز

از کربلا آمدیم. اینجا می‌نویسم بی آنکه مخاطبی برای حرف‌هایم باشد. وقتی آنجا بسیار خسته و کوفته و پژمرده شدیم باز در سرم افتاد که نروم. که دیگر خودم را در این‌همه سختی نیندازم. رفتنی تسمه دینام پاره شد. کاسبی خوش‌طینت خورد به مسیرمان و درستش کرد. برگشتنی هم اول لاستیک پاره شد و بعد برق ماشین از کار افتاد. ماندیم وسط بیابان در جاده ساوه. یدک‌کش پول گزافی گرفت و ما را نشاند در رباط کریم. فردایش یک دینام و یک باتری پیاده شدم. پولش را از دایی گرفتم. پدر ملامتم می‌کند که دو ماه پیش کربلا بودی، چرا دوباره رفتی؛ ملامتی که راه به جایی ندارد، چون سفر قبلی را سارا تقبل کرده بود و این سفر را جواد قرض داد. دیگر ترکیدن دینام و باتری را نمی‌توانستم محاسبه کنم. شاید بیشتر حرف‌شان سرِ باری‌ست که من بر آن‌ها دارم. کمی از خودم بدم آمد. ولی نمی‌دانم چه شد باز روحیۀ مسخره‌ام بازآمد و هر چه رنج از این سفر برده بودیم و هر قدر بدهکاریِ بی‌پایان بر سرمان ریخته هوا شد.

اینکه در گاراژ کربلا بر سرِ این دخترِ داغ‌دیده و مظلوم غرها زدم بابت انتخاب مرز خسروی، غمگین‌ترم می‌کند. ساعت‌ها خستگی در رگ‌هایمان جا خوش کرد. وقتی پس از ساعت‌ها بی‌سامانی یکی گفت خسروی، پولش برایمان مهم نبود. فقط تکیه زدیم به صندلی. نیمه‌های شب بود. هوا را خاک گرفته بود. زمین را آدم‌های سرگردان درمی‌نوردیدند. پای ساناز درد می‌کرد. حتی دلش هم سوخته بود. زن‌ها را خیلی سخت به حرم راه می‌دادند. صفی طولانی و جمعیتی که وصفش به هیچ قلمی نمی‌آید. من ضریح را دیدم. دیشب در تهران بهم می‌گفت تمام این رنج‌ها برایم مهم نبود. مهم این بود که بتوانم ضریح را ببینم، چون تنها جایی بود که در میان این‌همه اندوه و رنجی که از داغِ محمدیوسف بر دلم بود التیامی می‌یافتم. گویی در بنِ داغِ بزرگی که بر دلِ حسین شهید نهاده شده بود، آرامشی برای دل‌های سوزان تعبیه شده.

بمیرم برایت عزیز دلم. زنگ زد گفت چه کردی ماشین را. گفتم یک دینام و یک باتری. ناراحت شد. گفت پولش؟ گفتم دایی. گفت حالا بیا خونه. دو تا ساندویچ گرفتم و آمدم. دو روز است غذای درست‌درمان هم نخورده. آنجا من می‌خوردم، ولی ساناز چیز خاصی نمی‌خورد. نهایت یک چای یا آب یا شربت. چای عراقی را بیشتر دوست دارد. نمی‌توانم خستگی‌اش را وصف کنم. خودم چون آدم راحتی هستم خیلی متوجهِ ناراحتیِ دیگری نمی‌شوم. رانندۀ یدک‌کش ازم پرسید حزب‌اللهی هستی؟ گفتم هیچ حزبی نیستم، سعی می‌کنم حزب حسین باشم و آن هم نیستم. میانِ این دلایلی که برای سفر کربلا ذکر می‌شود، از جمله دلیل‌های سیاسی و آخرتی و دینی، من تنها یک دلیل داشتم و آن سوختنِ سینه‌ام بود. سینه‌ام می‌سوخت و هنوز دارد می‌سوزد. ساناز می‌گوید بدون اینکه احساساتی بشوی بگو. در میانِ اشکی که نمی‌دانم از کدام چشمه در من می‌جوشد تحلیل هم می‌کنم.

حالا من مانده‌ام و ساناز و یک تنهایی که هر روز درشت‌تر می‌شود. تنهایی نه فقط از سوگِ نبودنِ پسر، که از برداشت‌های ناروای دیگران درباره خودمان. مشکل اینجاست که مکالمه‌ای نیست. ما انسان‌ها در این شهرنشینی و روزواره‌ای مدام متجزی و جزءجزءتر می‌شویم. میلِ عالم به توحید است. اما اگر ذره‌ای بخواهد سوی توحید قدم بردارد، به تمامش آونگ می‌شوند که نرو. علی علیه‌السلام وقتی سوی محراب شهادت قدم می‌زد پرندگان پیشش را گرفتند و در به شالش دست آویخت. حتی ابن‌ملجم هم خواب بود. ولی این‌گونه نیست که چون این‌ها مانع راهند نباید در راه قدم زد. راه دیگری نیست. تو اگر امروز در این راه قدم نزنی و پایت را سفت نکنی، حتماً با لگدی سفت و محکم به راه می‌برندت. تو این هست را ببین. تو این بی‌انتها را ببین.

محک محمدیوسف ۸

 

این روزها که نیستم، که کمم، می‌دوم. پیکر بیمارم را به بر می‌کشم و با حالی که اشک‌های فراق و امیدواری شفا در دانه‌دانه‌هایش متبلور است به چشمان زیبایش خیره می‌شوم. اگر بمانی، من مشتاق تنهایی‌های بیشترم. و هزاران مکتوب که هیچ‌یک را قلمی نکرده‌ام. و صدها کتاب الکی که باید بخوانم و دقیقاً نمی‌دانم آن‌ها چیست

اگر نمانی و بروی در آغوش دایه‌ای که برای تو معین کرده‌اند، مادرت خیلی خواهد سوخت. شاید دیگر نخواهد فرزندی داشته باشد. می‌گویم من گاهی که کوه می‌رفتم، در میان راه از شدت سختی‌ها به غلط کردن می‌افتادم. ولی وقتی آن بالا کیفور می‌شدم از تماشای وسعت‌ها، با حسرت برمی‌گشتم و می‌گفتم باز می‌آیم. یا زیارت اربعین با آن‌همه دشواری‌ها حسابی من را پشیمان می‌کرد؛ اما به محض بازگشت هوایش هوایی‌ترم می‌کرد. گویی چیزی به نام سختی نمی‌ماند و باقی‌ماندهٔ زندگی همین دقایق بامزه است.

آن دست‌ها و پاهای نحیف‌شده از شیمی‌درمانی‌های مکرر با داروهای سنگین این نوبه تماماً باد کرده. صورتش شده بادکنک. چشمان درشت و رنج‌کشیده‌اش به‌سختی از پشت پف‌های دیدگانش پیداست. بابا برایت بمیرد محمدیوسف من. بابا هرگز تو را از یاد نخواهد برد. بابا هرگز خودش را نخواهد بخشید که راحتی‌اش را به درمان تو ترجیح داد. توبه نصوح کردم. مثل سگ پاسوخته از این سر شهر می‌دوم تا آن سر. دارو را خدا هر جور شده پیشم می‌آورد. قلبم رفته سمت راستم و عجیب تیر می‌کشد. به ساناز با حالی افسرده می‌گویم این‌همه ما به خدا و اهلش ناله زدیم، نوری ندیدیم. در حالی که می‌دانم دری‌وری می‌گویم، می‌گویم کجایی پس. در حالی که می‌دانم مرگ و زندگی هدف نیست. هدف ابتلاست. می‌دانم و در اعماق قلبم نمی‌دانم.

یک چیزی هست به نام تظاهر به نشئه خلقیه. من با ساناز چنین می‌کنم. درونم چیز دیگری است. منافقانه همدردی و همراهی می‌کنم. درونم غم نیست، ولی غمگین‌نمایی می‌کنم. توده از دهنش زده بیرون. تمام گرداگرد گردنش را گرفته. زیر چانه را گرفته. نمی‌تواند گردنش را تکانش دهد. رفته تا زیر قاعده جمجمه. زبانش سفت شده و بیرون مانده. شاید در من احساس مرده است، ولی از کوره دررفتم. گرفتمش بر دستم. گفتم این چه فرقی با فرزند تو دارد حسین عزیزم؟ تو که داغ فرزندان دیده‌ای راضی نشو ما نیز داغ ببینیم. آن‌قدر ضجه می‌زنم که ساناز بر زمین می‌افتد به التماس حضرات. بی‌حال می‌شود. دلم خالی نمی‌شود. می‌گویم حاشا اگر من به خاطر این طفل گریه کنم، من بر مصیبت تو زار می‌زنم که الآن دارم یک قطره از اقیانوسش را می‌چشم. به خودت که یک ذره از این رنج مرا اندوهی نمی‌کند. و محمدیوسف که به مقصودش، که آغوش من است، رسیده، با چشمانی آرام نظاره‌گر خاموش ضجه‌های ریایی من است.

 

مناسبت رنج

 

رنج مناسبتی است تا انسان عقایدش را بکاود و بتکاند تا ببینند آنچه تا امروز با خود برداشته است، اصلاً به دردش می‌خورد یا نه. انگار عقاید مشتی عقده‌اند که انسان‌ها از نداشتن‌شان در طول تاریخ چیزهایی را برابرشان ساخته‌اند تا در مواقع نداشتن، به آن‌ها پناه ببرند.

رنج انسان، تيشه‌ای‌ست بر عقاید اشتباه او. و چون انسان چیزی جز عقیده نیست، رنج برای او واجب است تا عقایدش صاف و صیقلی و درست شود.