خطای تحلیل‌های ناتاریخی

این حرف ناقصی‌ست که پهلوی اقتصاد گل و بلبلی ساخته بود، چون در دهه‌ی پنجاه اقتصاد رسماً به گند کشیده شد. بعد از انقلاب هم با شروع دهه‌ی هفتاد دوباره فاصله طبقاتی زیاد شد تا اینکه در دهه‌ی نود صاعقه‌ی مرگ‌بار به زندگی خلق‌الله نازل شد. پس روند اقتصادی ایران خیلی هم حکومتی نیست و گویی ساختاری فراحکومتی دارد. فساد را مدیرانی رقم می‌زنند که هیچ ذره‌بینی آن‌ها را نمی‌بیند.

اگر امروز حداقل در ظاهر بلوک شرق و شوروی سابق به ایران کرم نمی‌ریزد و مدام امریکا و غرب از ما طلب‌کار است، برای برخی نشانه‌ای از توفیق کمونیست‌ها در کشور ماست؛ توفیقی که پا را فراتر بنهند و بگویند: ایران مستعمره‌ی روسیه است.

با این همه نه می‌شود گفت ما کمونیست شدیم، نه سرمایه‌داری. مثل تمام تاریخ ایران تمام این‌ها را هضم کردیم و ترکیب جدیدی بیرون دادیم که با الگوهای جاری در دنیا چندان منطبق نیست. سیاست‌مدار و اقتصاددانِ بی‌خبر از روندهای تاریخی فلات‌ها، چندان دیدگاه وسیعی ندارد و نظریه‌ها و راه حل‌هایش هم راه به جایی نمی‌برد و بیشتر از راهگشایی، بحران‌زا و مشکل‌آفرین است.

درد زای زمان

گزارش‌های احمقانه صداوسیما از خوشحالی مردم در آستانه‌ی نوروز تنها به فوران خشم و افزایش فاصله میان ملت و حکومت منتج می‌شود. مردم را خر فرض نکنید. بی‌اعتنایی و بی‌اعتمادی در روزهایی که بیشترین امکان جنگ مستقیم خارجی وجود دارد، تکرار دردناک تاریخ است.

انگار این جبر تاریخ است که همواره راه خود را می‌رود. تو تدبیر می‌کنی و تقدیر چون گلوله‌ی برفی که از کوهستان‌های سرد سوی دره‌های منجمد سرازیر و شتابان است، آواری از برف را به ارمغان می‌آورد و باز حسینی‌بای را می‌بینی که گزارشگر خوشحالی مردم از ریزش بهمن است. چرا ما خودمان را پاره کنیم؟ مگر پدران من از تمام تاریخ میوه‌ای جز رنج چشیده‌اند؟ هیچ‌جا ننوشته‌اند سهم من از آن‌همه رنجِ روستانشینی پدرانم گنج شهرنشینی‌ست. همه‌ی ما را به‌فریب در شهر گرد کرده‌اند تا از خون‌مان راحت‌تر بمکند.

تصاویر سونوگرافی را مدت‌هاست دیده‌ام. در پسِ این زایمان خون‌آلود فرزندی تازه به هم خواهد رسید. هر فرزندی آید، تا باورهایم درست نشود، بهره‌ای از این زایمان نیز نخواهم برد. از روزی که ترامپ بودجه‌های رسانه‌های معاند را تعلیق و قطع کرد، دلم از هر مزدوربودنی، آن هم فرهنگی و رسانه‌ای، منزجر است. کاش می‌شد باورمندتر زندگی کنم.

شهرهای موریانه‌خورده

در همین عمرِ کمی که شاید دیگر به این راحتی‌ها نشود گفت کم، چیزهای زیادی دیده‌ام و با آن دیده‌ها می‌توانم با قلبی آرام‌تر دنیا را تماشا کنم.

امشب برای ملاقات دکتر میلان مجبور بودیم در خیابان پیروزی تهران باشیم. وقتی برای اخذ دارو حوالی چهارراه کوکاکولا ساعتی معطل بودم، به قدری زن‌ها و دخترهای بدلباس و بزک‌کرده دیدم که با خودم گفتم بعید است تمام این‌ها را بشود در لاس‌وگاس و لس‌آنجلس و دیگر مراکز معروف به فسق در جهان یک‌جا دید. گذشته از این‌که محله‌های مذهبی را می‌توان با بازار و زیست شبانه از هر جایی غیرمذهبی‌تر کرد، قطعاً نیازی به ارسال عذاب خاصی از سوی خداوند نیست.

روزها و سال‌ها آن‌گونه که برای ما می‌گذرد برای خدا نمی‌گذرد. همین که خانواده کم‌کم بی‌رونق شود و ول‌گردی خوش‌مزه شمرده شود، ازدواج و فرزند داشتن نیز به محاق می‌رود و جامعه و تمدن نیز در این شهرها نیست خواهد شد؛ اتفاقی که بارها و بارها برای تمدن‌های پیشین حادث شده و با هجومی کوچک دیگر توانی برای دفاع نیز نمانده. مانند دیواری ستبر و استوار که موریانه درونش را جویده باشد و با کوچک‌ترین اشاره‌ای فروبریزد.

در غم ندیدم سود، در شادخویی هم

در انتهای باغ سیبی‌ست زهرآلود، سیبی که خون سازد دل‌های ماران را
آن سیبِ سرخ از خون، از شهوت مجنون، تا خواجگی گیرد در پیش و خوش باشد
چون هیچ می‌خواندی من را درون دهر، توضیح ده خود را ای جلوه‌گر طاووس
دیگر مگو از رقص، دیگر مخوان از غم، دیگر مپرس از من، دیگر مجو هیچم
ره بسته از هر سو، در بندِ صد سویم، وعده‌دروغی تو در عین صدق انگار
نه طالب هیچم، نه عازم هر جا، آنجا که قدیسان شادند از پاکی
بامزه است این‌که بی‌من جهان لنگ است، مدیون من هستی‌ست، بس خنده‌دارم من
من خنده‌تردارم، زیرا به دست خود بهر گِله جز حرف چیزی به دستم نیست
بدتر از آن این‌که در روزگار ما شعری نشد مکتوب بر کاغذ ایام
حیرت؟ چرا؟ فکرت؟ بگسل از این آیات، بشکن، ببند اما راهی مکن پیدا؛ زیرا رهی رفتن ماندن ز راهان است، زیرا سخن‌گفتن لب‌بستن جان است.

خلقِ پرتلاطم بی‌آرزو

چون می‌برند شام و سحر آبروی ما
چون می‌حورند لب‌به‌لب از دم سبوی ما

.

بیرون‌تر از افق دو سه راهی‌ست مطمئن
بر خلقِ پرتلاطم بی‌آرزوی ما

.

جان می‌دهد سرودنِ این ناسروده‌ها
آرایه جلوه کرد به حرفِ مگوی ما

.

آیینه‌دار شب اگر از سنگ می‌رمد
خورشید می‌درد شبی آوا و هوی ما

.

موسی به یم رسید، عصایش بهانه بود
بر آب می‌دوم چو دلت هست سوی ما

.

آن پیکر غریب که بی‌شانه می‌رود
آشفته کرد تا به ابد خوی و موی ما

.

.

.

.

شهریور نودودو

شما هیچ‌کدام نیستی!

عزیزان من! عزیزان من! از نسبت‌هایی که به شما داده می‌شود دلگیر نباشید. این کارِ آدم‌ها نه برای امروز است، نه دیروز، آنِ هزاران روز پیش‌ترهاست. شاید برگردد به ساده‌سازی ذهن که می‌خواهد طبقه‌بندی کند و از تحلیل جزءبه‌جزء رها باشد. اگر گفتند فلانی این‌گونه آدمی است یا بهمانی آن‌گونه انسانی است هم چندان اعتمادی نکنید و عبور کنید. ما هیچ مرز و نام و نشانی نداریم. ببینید چند صد سال پیش هم از این چیزها بوده است و مردانِ آزاده از این نسبت‌ها با سکوت و لبخندی می‌گذشتند:

و اندر حکایات یافتم که شیخ ابوطاهر حرمی رضی‌اللّه‌عنه روزی بر خری نشسته بود و مریدی از آنِ وی عنان خر وی گرفته بود، اندر بازار همی‌رفت. یکی آواز داد که: «آن پیر زندیق آمد.» آن مرید چون آن سخن بشنید از غیرت ارادت خود رجم آن مرد کرد، و اهل بازار نیز جمله بشوریدند. شیخ گفت مر مرید را: «اگر خاموش باشی، من تو را چیزی آموزم که از این مِحَن بازرهی.» مرید خاموش بود. چون به خانقاه خود باز رفتند، این مرید را گفت: «آن صندوق بیار.» چون بیاورد، درزه‌های نامه بیرون گرفت و پیش وی افکند. گفت: «نگاه کن، از همه کسی به من نامه‌هاست که فرستاده‌اند. یکی مخاطبه شیخ امام کرده است و یکی شیخ زکی، و یکی شیخ زاهد و یکی شیخ الحرمین و مانند این و این همه القاب است نه اسم، و من این همه نیستم. هر کس بر حسب اعتقاد خود سخنی گفته‌اند و مرا لقبی نهاده‌اند. اگر آن بیچاره نیز بر حسب عقیدت خود سخنی گفت و مرا لقبی نهاد، این همه خصومت چرا انگیختی؟» (کشف‌المحجوب هجویری، باب الملامه)

رجعت

دوست دارم تمام شب‌ها را بیدار باشم و تمام روزها را بدوم تا شاید از روحِ راجع به تو بویی بشنوم. ولی اختیار به دست من نیست و هر بینی و دماغی لایق شنیدن بوی تو نیست. با این حال من تمام تلاشم را می‌کنم تا در سرازیری عمر به سوی تو نازل شوم، نه به قعر دوزخ. این کلمات علمی نیست، پس از پایان دانش‌هاست؛ دانش فقر است. و آن‌چه نوشته نمی‌شود و نمی‌توان نوشت، حتماً آنِ اینجا نیز نیست.

از همین دیوانگی روشن می‌شود که خانه‌ی ما ابدیت است و تمام عرصه‌های حیات زیست‌گاه ماست. پس دیگر نه مرزی هست، نه مرکزی. تمام آفرینش یک روز بی‌نهایت است که در قیامت چهره‌ای نزدیک به حقیقت را نشان خواهد داد. فقط بابت این‌که موجودات تابِ دیدار دائمی را ندارند، شب را بر آنان می‌افکند.

ادبیاتی برای ابد

کامم تلخ است. ساناز گوشی قدیمی‌اش را گشود و عکس‌های محمدیوسف را مرور کرد. درست وقتی بود که از خانه‌ی ما آمده بودیم و فاطمه پس از ساعتی خواب ناگهان گریه آغازید. گویی خواب دیده بود. طول کشید تا بیدار شود و از گریه برهد. تمامِ مدت به یاد گریه‌ی طولانی محمدیوسف افتادم که قطع نمی‌شد. ترسیده بود از خنده‌ی ناگهانی کودکی چندساله. نمی‌دانم آن اثر کرد یا چیزهای دیگر که آن طفل به‌زودی دچار بیماری درمان‌ناپذیر سرطان شد و یک تابستان بیشتر مهمان ما نبود.

چنین است که وقتی جماعت‌های خوشحال را می‌بینم جا می‌خورم. برای واژه‌ی شوک و ترکیب‌های شوکه‌شدن و شوک‌دیدن و مانندهایشان هنوز برابری درخور در فارسی ندیده‌ام. با دیدن آن‌ها شوکه می‌شوم. برای نمونه روزی در تابستان به موزه‌ی ایران باستان رفتیم. انتشارات سایان مجموعه‌ای از کتاب‌های مصور ایران باستان ساخته بود و می‌خواست رونمایی کند. در سالن همایش جای سوزن‌افکندن نبود. مجری مدام در ایران‌پرستی و شاه‌خدایی می‌دمید و جمعیت مبتهج و هیجان‌زده بود. انتشاراتیِ زیرک از خوی نادان‌های باستان‌پرست پول درآورد و بسیاری از مجلدات چاپ‌نشده‌اش را نیز فروخت تا صرفاً نمای کتابخانه‌ها شوند! ولی بسیاری از این کتاب‌سازها مقاصد فرهنگی شومی دارند که پول در برابرش شوخی است.

حتی اگر پول همه‌ی مقصود او بود، برای کشتن انسان پول بهانه‌ی زیبایی است. اگر کسی را به جهالت متصف کنیم، او را خوار نکرده‌ایم، بلکه صفتی مذموم را در او نشان داده‌ایم و این هدیه را تقدیم ابدیت او کرده‌ایم. روشن است تمام آن شاهانی که عکس‌های تخیلی‌شان را در راهروی ورودی قطار کرده بودند از خون‌خواران و ستم‌گران تاریخ‌اند. نه این‌که من مسلمان باشم و با این نگاه بخواهم هر چیز جز اسلام را کنار بزنم. تاریخ‌های باقی‌مانده از آن روزگاران ورای تخیل‌های خوش و خرم ما خیال‌پرستان است. هر جا که فریادی از سر تعصب و حماقت بلند است، می‌کوشم جایی نداشته باشم. شلوغی‌هایی که برای شب دانشکده ادبیات تهران راه انداخته بودند من را فراری‌تر می‌کند.

روزی که سرِ خرم را سوی ادبیات کج کردم، از ژرفای کانایی و عمق حمق اهالی این رشته اطلاعی نداشتم. با خودم گفتم آنجا سخن از حافظ و مولوی و پروین و باباطاهر است و من خواهم توانست با این رازداران هستی انسی بگیرم. چون پدرم شب‌هایی خسته از سر کار بازمی‌گشت و پس از شام و اخبار و سریال، دیوانی از حافظ یا پروین یا باباطاهر می‌گشود، من اهالی این رشته را به تقدس پدرم می‌پنداشتم. گمان می‌کردم اینان مانند دایی ابوالفضل مرحوم اهل حق و رندی‌اند و کلمات اشعار را با شوری خاموش زمزمه می‌کنند. می‌انگاشتم خطوطی که زرین‌کوب از زندگی مولوی و حافظ و دیگران می‌نویسد و اساس زیست آنان را بر معنویت اسلام می‌داند، در دانشکده‌ی ادبیات نیز جاری است. خیال برم داشته بود اجداد شریعتی‌اند که در خرابه‌ها می‌گشتند و خود را با مثنوی تنبیه می‌کردند که «این سخن‌ها کِی رود در گوشِ خر؟ گوشِ خر بفروش و دیگر گوش خر!»

هیهات از این انگارها و پندارهای باطل. آنجا غلبه با طاغوت بود و آن‌چه مرا پیش برد گوشی کر و چشمی کور نسبت به تمام آنان بود. وقتی این طاغوتیان را بر مسند تدریس می‌دیدم با خود زمزمه می‌کردم من در نهایت باید کسی مانند این استاد شوم؟ از عظمت‌های حافظ و سعدی و مولوی و نظامی و فردوسی تنها همین بس که چنان جفت بدحالان و خوش‌حالان‌اند که افرادی مانند من و استادان نامقدس ادبیات مدعی میراث‌داریِ آنان‌اند. زنهار و فریاد از این شکوه و اخلاص. ادبیات آن‌ها را مصادره کرده است، در حالی که روح کلی حاکم بر ساختار ادبیات ایران نسبتی با این مردان ندارد.

برای دو روزه‌ی دنیا به مقدس‌های هستی لگد می‌پرانند و دانشجویان کم‌اطلاع نیز برایشان جیغ می‌کشند و هورا سرمی‌دهند. آخرت‌تان را به وهم و لج‌بازی و دنیادوستیِ چند مدرس دانشگاهی نفروشید. من اِبایی از گفتن این چیزها ندارم. من صفی ندارم و هر جا بروم سوزن‌زنِ بدی نیستم، حتی اگر به قیمت جوال‌دوز خوردن خودم تمام بشود. حداقل می‌توانم امروز بگویم دردِ جامعه‌ی ما صاحبانِ مناصبی هستند که اغلب با برنامه و گراگیری از دشمنان این مردم خیانت می‌کنند تا هر روز حجم نارضایی‌ها بیشتر بشود. همه جا را گرفته‌اند و شاید نتوان با آن‌ها کاری کرد، اما به قول آن دانشمندِ اهل شهر بیرون، بدانیم و بمیریم بهتر است؛ چون مرگ پایان زندگی نیست، پایان فرصت باورها و اصلاح وجود ماست. و دشمنان مردم صرفاً با این دنیای ما کاری ندارد، در پی تخریب تمام ابدیت مایند.

معطل نمان

حرف‌هایی هم هست که نه سر دارند و نه منتها. نه می‌شود گفت درست‌اند و نه می‌توان گفت نادرست‌اند. یعنی برای اثبات یا ردّ آن دلایل و شواهد کافی به نظر نمی‌رسد انگار. نمی‌شود گفت در ورزشگاه آزادی صد هزار نفر برای پرسپولیس آمدند، پس کشور برای آن‌هاست. از طرفی هم نمی‌توان انکار کرد با این حضور، این تیم جایگاه ویژه‌ای در میان هواداران فوتبال دارد. اما اگر برای محک‌زدن آن مستمسکی نداشته باشیم، می‌توانیم تیم رقیب را کاملاً محدود کنیم تا پرسپولیس بیشتر دیده و پسندیده شود و مردم این‌گونه پندارند که جز پرسپولیس هیچ تیم دیگری در ایران هواداری ندارد و در نتیجه این تیم باید برای لیگ ایران تعیین تکلیف کند. می‌توانیم هواداران تراکتور و استقلال و سپاهان را با روش‌های گوناگون از تشکیل چنین جمعیت‌هایی بازداریم و اگر به صورت غیرقانونی چنین حرکتی هم زدند، با ترفندهای رسانه‌ای و روانی حضور آنان را بی‌اثر و کم‌اثر نشان بدهیم.

به نظر می‌رسد ما در این روزگار این‌گونه به گروگان گرفته شده‌ایم. چه کسی می‌تواند برابر قدرت‌های مالامال از ثروت و فریب و دیگر توانمندی‌ها بایستد؟ کاری به آن جماعتی ندارم که اساس قدرت را فسادانگیز می‌دانند. شاید حرف من چنین بویی بدهد. به کجا برمی‌خورد؟ در این گوشه‌ی خاموش فراموش‌شده داوری مردم به کار من نخواهد آمد.

بیشترین چیزی که در این دنیا به درد می‌خورد همرنگی با جماعت است؛ می‌خواهد حق باشد یا باطل. البته که بیشتر همرنگی‌ها و همراهی‌ها بر باطل است. ولی سخن بر این است که این دنیا بقایی ندارد. می‌ماند پس از مرگ که در آن اقلیم عمل مهم است و در اقلیم پس از آن عقیده مهم است. چنین است که از هر چیزی مهم‌تر عقیده است و می‌ارزد آدمی عمرش را بر اصلاح آن بگذارد، حتی اگر در این عمر عمل خاصی نیز انجام ندهد؛ چرا که با تمام اهمیتی که عمل دارد، در نهایت این عقیده است که تا ابد با من است و خود من است.

حسرت من بیشتر بابت همین زخمی است که بر دلم نشسته است. دوست دارم زمان به یکی دو روز پیش بازگردد تا برابر آن مذهبیِ نامذهب‌نما به التماس بیفتم و بگویم درست است عقایدت به نظر غلط نمی‌آید، ولی چه بسیار بهتر که عملت را نیز درست کنی تا از لحظه‌ی مرگ تا ساعت حساب، عذاب به سراغت نیاید. اما فرصت‌ها مانند ابر در گذرند و تو جز حسرت چیزی بر دل نخواهی داشت.

با این حال می‌خواهم با شما که این کلمه‌ها را شاید حوصله کنید و بخوانید کلمه‌ای بگویم: عزیزان من! خود را معطل مبارزه با حکومت دینی و غیر دینی نکنید. به هوای خطا و صواب سیاسی‌ها با سخنان و ظاهرهای دینی و غیردینی ابدیت خود را نابود نسازید. هم اعمال درست انجام دهید و هم عقاید درست را کسب کنید. بی‌خودی روی حساب لج‌بازی داشته‌های خود را خاکستر نکنید. شیطان و نفس آدمی مدام در حال تراشیدن بهانه‌هاست تا آدمی را راهی جهنم کند. شما اگر طالب حق هستید، راهش را هرچند دشوار خواهید یافت و اگر در پی بطالتید، بهانه‌ها طبق‌طبق گرداگرد شما در طوافند. اگر هم دیدید عقاید شما در این دنیای همرنگی با جماعت هواداری ندارد، مانند تیم‌های بی‌طرفدار پشت درهای بسته بازی کنید. بگذارید تمام دنیا طرفدار رئال‌مادرید و من‌سیتی و بایرن و بارسا باشد. اگر پرسیدند قرمز یا آبی، لبخندی تحویل بدهید و در ورزشگاه‌های خاکی و خالی از بشر بر غربت خود بمویید.

علیت هیوم

می‌خواهم به ساناز بگویم از داخل جیب پیراهنم فلش محمود خدابیامرز را بیاورد که بی‌خیال می‌شوم و در همین فایل بی نام و نشان می‌نویسم تا بعداً به روزنوشت‌ها ملحقش کنم تا بماند برای یادگاری و بعدها این‌همه یادگاری را بشر برای چه می‌خواهد؟ روزی برای رونمایی از کتاب‌های مرحوم شاه‌آبادی رفته بودم اطراف چهارراه سیروس در حوزه علمیه‌ای. چندین و چند دوربین کاشته بودند. پرسیدم این فیلم‌ها را چه می‌کنید. کسی جوابی نداشت. در این روزگار همه‌چیز ثبت می‌شود و شاید این‌ها از بیم فنا باشد. می‌خواستم به مناسب روز جهانی زبان مادری چیزی بنویسم، ولی ناگهان با همین چند خط چنان خیامی و هیومی شدم که تنها و سیال در نیستی غوطه می‌خورم. راستی که این هیوم آدمی را دیوانه می‌کند. نماز ظهر را دیر رفتم و تمام که شد، شعیب که دراز کشیده بود و در آستانه‌ی موت بود گفت چطوری دیوانه. بلافاصله گفت دیوانه‌ی اهل‌بیت. و باز خندید. من که در حال ذکر بودم لبخندانی هدیه‌اش دادم و سرها تکان دادم. دیر آمدنم شاید برگردد به حرف محمد بختیاری که در باب کشمیری، عامل بمب‌گذاری دفتر رئیس‌جمهور، گفته بود. این‌که مثل مجید نماز اول وقت و تعقیبات‌خوانی و هر روز روزه. آن‌وقت به رضا بیات عارض شدم من نیز دور نیست چپ کنم. وقتی حرف هیوم در نظرم می‌آید مغزم فلج می‌شود: در پایان همه‌ی دلایل باز دلیلی وجود ندارد.

من را می‌برد به آن عدمِ ناشناسا که بر ما نگشوده مانده. آن‌همه سخنی که در دو جلسه سید امیر از علت و معلول در فلسفه‌ی اولی گفت و امر و خلق را بر آن نهاد، با همین جمله بر باد خواهد رفت. آن‌همه شر و غوغایی که قرار است هویت و ملیت و فرهنگ و زبان و دیگر چیزها بر مدار نام‌گرایی بچرخد و ما را به کلمه‌پراکنی برساند تا نزد خودمان از چیزهایی دفاع کنیم و بر چیزهایی بتازیم، با این آیه سوت خواهد شد: إن هو الا اسماءٌ سمیتموها انتم و آباءکم. رضا تنها توانست بگوید این‌ها را از خودت دور کن. من نیز مخ و نای بحث‌افکنی ندارم. همین‌جا که نشسته‌ام و می‌نویسم پایم خواب رفته است. به این آقای قاضی معروف که می‌اندیشم با چهل سال تمام رعایت تمام جوانب دیانت حتی با تهمت‌های ریاورزی و از این چیزها که حافظ قرآن مجید در وصفش بلاغت را تمام کرده است، می‌بینم من تاب هیچ چیزی را ندارم چون اساساً همان موصوف کلام امیرالمؤمنین علیه‌السلام‌ هستم که آن‌که نمی‌داند کجا می‌رود به جایی نرسد.

دیشب بود یا پریشب در عهدِ هر شبه ما دو نفر با یاد آن طفل رنج‌کشیده و اشک‌هایی بی‌ثمر از سرِ تنگ‌دلی و مظلومیت او، گفتم با این همه سخت‌ترین روز زندگی من نه مرگ محمود عزیزتر از جانم بود، نه پرواز بیست و سه تیر هزار و چهارصد محمدیوسف؛ خداحافظی با تو روبروی پارک ساعی بود که مرا در آسفالت‌های خیابان ولیعصر عجل‌الله‌فرجه فروبرد. هنوز من مقداری متدین هستم و نام اولیای خدا برایم گرامی است. تو نمی‌دانی در من چه کشمکشی است. اگر مانند شیخ مؤسس همان ابتدای ازدواج همسرم فلج می‌شد و هر روز و هر شب باید به او رسیدگی می‌کردم. اگر مانند علامه طباطبایی سه نوزادم پشت سر هم می‌مردند و زنم دل می‌ژکاند. آه ای عزیزان من. چه می‌گویید. دست بردارید از این خاک‌بازی‌ها. من اهل پاسخ گفتن به مسائل اعلای شما نیستم. این را هم بردارید بخوانید و کنجی طبقه‌بندی کنید. شب‌تان بخیر عزیزان من. شب‌تان به خیر.