چهارشنبه بیست‌وهفتمِ دیِ دو

دیروز کنار مزار محمدیوسف با حالتی نزار و بی‌چاره به همسر گفتم این چند روز خیلی حال و هوای غضب‌آلودی دارم. مدام درونم می‌جوشد و به کمترین تلنگری می‌خواهم مانند آتشفشان بجوشم و بغرم و نعره بزنم. هر کسی و هر چیزی می‌تواند مرا به جنبش و عصبانیت برساند.

ذکری از آقای بهجت برایم یافت و من صلوات را رها نکردم تا این‌که امروز ظهر سرِ این‌که غذایمان را بالا آوردیم همکارم با حالی خشمناک درآمد و با من شروع به مجادله کرد. کمی تاب آوردم و سرآخر فریاد زدم. درگیری‌مان لفظی بود. کمی بعد خودش آمد و من بسیار در آغوش کشیدمش و عذرها خواستم.

به گمانم دیگر امیدی به رهایی و رستگاری و بهشت و آرامشش نیست. من بارها با خودم گفته‌ام چرا وقتی مدام دارم گناه می‌کنم و آخرتم را خاکستر می‌کنم زنده‌ام و ادامه می‌دهم؟ این کلمات گفتنی و نوشتنی نیست. این امید که پس از این عالم عالمی دیگر نباشد، امیدی زیباست برای گناهکارانی چون من.

رها کنم، هرچند این حالِ خسران مرا دیگر رها نخواهد کرد. در پایانِ تمامِ حرف‌هایم با جماعتی که می‌دانند این حکومت با این مشی و روش روزگار خوشی نخواهد داشت، باز احوالِ آن پیرمردِ ماست‌فروشی را دارم که تمامِ ماست‌هایش را فروخته و حالا با خیالی آسوده کنارِ خانواده‌اش نشسته و شام می‌خورد؛ اما او ماست‌فروش نیست. او مردِ خداست. او آقای بهجت است که از فرطِ سادگی و آسودگی و بندگی در محضر خداوند، خیال برمان می‌دارد که چیزی در چنته ندارد. خاک شو و به باد برو و نیست شو. درست است نیست‌شدن ممکن نیست، اما کمینه چیزها شدن دشوار نخواهد بود. دشوار است، اما راه دیگری هم نیست. من نمی‌توانم کسی را در بابی قانع کنم، چون خودم سخت پریشانم و نمی‌توانم بر این پریشانی غلبه کنم. بسیار درهم و آشفته‌ام. هیچ از هیچِ خودم درنیامده‌ام.

رها کنم. رها کنم. غایتی ندارد این بث‌الشکواها. این داغ‌ها التیامی ندارد. مگر آن‌که خودِ خدا تدبیری کند. مگر آن‌که او کاری برای من بکند. مگر آن‌که چاره‌ای اساسی برایم فراهم بسازد. نمی‌خواهم با کلمات بازی کنم، ولیکن حیلتِ دیگری هم ندارم. بسیار گشتم و هیچ کسی را نیافتم که گناه مرا ببخشاید. در هیچ بابی نمی‌توانم سخن بگویم. ترجیحم سکوت است، اگرچه بسیار گویا به نظر می‌رسم. دلم نمی‌خواهد هیچ جا باشم. کاش برایم مسجل بود که با همین تیبا با تمامِ ناسازی‌هایش کار کنم و دیگر در هیچ گوشه و کنجی چیزی نگویم. حداقل از الآن می‌شود آغاز کرد. می‌شود از همین اکنون تنها در همین‌جا و برای خود نوشت. اگر خداوند بخواهد، امکان دارد من هم هدایت شوم و از زیرِ بار این‌همه بدهکاری و گرفتاری و دشواری به در آیم.

قدیم‌ها آدم‌ها چه کار می‌کردند که ما نمی‌توانیم انجام بدهیم؟ آن‌ها یا دامی داشتند یا کشاورزی و بیشترشان رعیت بودند و رعیت هم یعنی گوسفند. اصلاً در همان ابتدای تاریخ بیهقی نوشته «نامۀ حَشَمِ تگیناباد به امیرمسعود». آنجا هم مردمی وجود ندارد. آن‌‌ها مشتی احشام و چهارپا بوده‌اند. امروز علی جعفری گفت ناصرالدین‌شاه نمی‌پذیرفت به رعیت بگویند ملت. برایش سنگین بود. ولی سیل داشت می‌آمد. سونامی مدرنیته همه را گرفته بود. گفتم مگر نظام سلطنتی چه ایرادی داشت؟ گفت شیخ فضل‌الله همین حرف را زد. گفت ما علما شاه‌عباس را نرم کردیم، با این شاهان هم همین کار را می‌کنیم. روشنفکرها می‌گفتند بین ما تنها قانون حرف بزند. قانون مثلِ صاعقه بر سر شاهان آمد. ناصرالدین‌شاه گفت اشکالی ندارد، اما قانون برای من نباشد، من فرای قانون باشم. ناصر که کشته شد، مظفر رمقی نداشت. مریض بود بیشتر. ترسو هم بود. فضا برای مجلس و پارلمان و قانون فراهم شد. مشروطه هم از لفظ شریطی یا چریطی و چریتۀ فرنگی آمد و رفت در باب مفعول عربی و مشروطه شد. محمدعلی جوان بود. توپ را بست به مجلس و مشروطه هوا شد. ولی سیل آمده بود. نمی‌شد برابرش ایستاد.

در زمان ناصری لای خورجین‌های اسبان و استران روزنامه را نهان می‌کردند و از تبریز تا تهران می‌آمد. خیلی قاچاقی و سوسکی روشنفکرها می‌رفتند در کنجی و به‌نوبت می‌خواندند. مشروطه روزنامه‌ها و احزاب را هم جان داد. صاحب چاپخانه و روزنامه شدند. با شدت و خشونتی عجیب کلمه ساختند و علیه حکومت و استبداد نعره زدند. اولین‌بار که سر و کلۀ قانون روزنامه‌ها و نشریات پیدا شد همان موقع‌ها بود. البته که این‌ها کشک بود. احمدشاه که پیچید و رفت فرنگ، رضا میرپنج برخاست و با لگد رفت در دهان نویسنده‌ها. در شانزده سالی که حکومت کرد هشت مجلس روی کار آمد که عملاً پشم بودند. از سالی که رفت جزیره موریس و همان‌جا مرد تا سالی که مصدق با کودتا رفت احمدآباد مصدق و همان‌جا مرد، دوازده سال پر شور ثبت شده. هر کسی از ننه‌اش قهر کرده بود حزب و روزنامه زد. این آزادی‌ها مقدمۀ نهضت ملی و نفت شد. شاید مشروطه‌ترین سال‌ها همان سال‌ها بود. شاه عددی نبود. زوری نداشت. کاره‌ای نبود. کودتای مرداد همه را خفه کرد. مشروطه باز ظاهراً مرد. آتش زیر خاکستر ماند تا نسیمی دیگر بوزد. خلق هم بیشترشان کشاورز و دامدار و روستایی و عشایر بودند. خبرها دیر می‌رسید. باز هم می‌گویم مشروطه حکومت قانون بود. در سال‌های اوج‌گیریِ اصلاحات هم سخن بر سرِ قانون بود. تابِ نفر و رأس را نداشتند. خیلی از شورش‌های خلقی هم برای آزادی‌های سیاسی و حاکمیت قانون بود. میانِ قانونِ مشروعه‌ای که شیخ فضل‌الله و بعدها کاشانی و خمینی به آن قائل بودند تا قانونی که تقی‌زاده و تالبوف و مصدق و بازرگان و دیگران آن را می‌خواستند، با تمامِ تفاوت‌های جزئی و شاید اساسی، افتراق خاصی بود و هست.

برابرِ این طوفان نمی‌توان ایستاد: فضای مجازی. دیگر چیزی نهان نیست، چیزی هم قطعی نیست. معلوم هم نیست اولویت کدام است. معلوم هم نیست پرتقال‌فروش کیست. هم بد است و هم خیلی بد و هم شاید خوب. باز هم حاکمیت با پول و رسانه است. مؤثرهای دیگر و افراد دیگر را یا زندان می‌کنند یا بدنام و مسخره و با این شیوه آن را به محاق می‌برند. البته اندیشه و خون را نمی‌شود کاری‌اش کرد. ما در واقع با چند سیلِ عظیم روبروییم. اولینش سواد و خواندن و نوشتن است. مردم تا چیزی نمی‌دانستند تابعِ روحانی‌های باسوادِ دینی بودند که احکام و بکن و نکن را بگویند و آن‌ها هم برای تأمین دنیا و آخرت‌شان لاجرم آن‌ها را رعایت می‌کردند و حسّ خوبی از این رعایت‌ها داشتند. این برای یکی دو قرن اخیر نیست. مردم در مکتب‌خانه‌ها قرآن و گلستان یاد می‌گرفتند. ما گزارش‌هایی از روزگار ساسانی شنیده‌ایم که موبدان حاضر نشدند در ازای گنجی بزرگ به فرزند رعیتی سواد بیاموزند. این ترس بود که نظام و ساختار چیده‌شدۀ شهان بر هم بخورد.

سواد و خواندن و نوشتن برای عده‌ای معدود خرافه‌ها را کنار زد. در قرن پیشین هم کسانی چون امیرکبیر جرقۀ این تبادل و یادگیری را بار دیگر در میان قشری از مردم انداخت. اندک‌اندک رفتند آن‌ورِ دنیا و دیدند و البته خواندند. خواندند که دین دست و پای اروپا را بسته بود و پس از این گشایش پروازها کرده‌اند. سیل عظیم بعدی چاپ است. چاپ انحصار مکتوبات را از دست دستگاه قدرت درآورد. حلقۀ جدیدی به نام روشنفکری اطراف دم و دستگاه قدرتمندان و نظام دینی ساخته شد. توجه کنید که منظور ما از دین دینِ اصیل و حقیقی و ناب و درست نیست. دینِ ناب و فطری در بسیاری از نقاطِ جهان منحرف و مستحیل و ابزار شد و می‌شود. امامانِ دینِ حقیقی از اتفاق بسیار طرفدار نشر و کتابت و شیوع دین بودند و هستند. این‌ها بی‌نیاز از توضیح است. اساساً سیل‌های مذکور که به نظرم آخرین‌شان مطبوعات و هیولای کف‌برلبِ فضای مجازی‌ست، برای این آمدند که آن دینِ حقیقی که مطالبۀ مردم و ذاتِ مردم هست نیامد و بر صدر ننشست و قدر ندید. حالا دم از قانون می‌زنند. قانون را هم دیدیم. قانون شد تار عنکبوتی که تنها حشراتِ کوچک را شکار می‌کند و پرندگان پاره و پوره‌اش می‌کنند. این‌ها همین‌جا بماند. بماند که مثلاً کمونیست‌ها برابر بودند، ولی برخی‌هاشان به قول نویسندۀ قلعۀ حیوانات «برابرتر»!

چنین است جان دلم. اکنون که دیگر رازی نیست و تو از هر طرفی نوایی از کثافت‌کاریِ مردانِ سیاست می‌شنوی، مغزت از کار می‌افتد. ولی باز هم غافلی. این خبر را چه دشوار است دریافتن. این را دشمنِ این مرد سیاست و حزب و دولت و حکومت بازنشر داده؟ این خبر را خودِ این جریان منتشر کرده تا به مقصودی رسد؟ این داستان را ضریب داده‌اند تا چیزی دیگر دیده و شنیده نشود؟ و هزار داستان دیگر. تو باز هم در این توهمِ آگاهی غرقه‌ای. تو باید کسی را بیابی که عصمت از سر و رویش ببارد و هر خلافی درباره‌اش شنیدی، اگر کوه‌ها هم جنبیدند، تو نجنبی و سیخ و ستبر بر اعتقادت باقی باشی. ای وای که جمله عالم زین سبب گمراه شد، کم کسی ز ابدال حق اگاه شد.

رئیس امروز می‌پرسد چه کردی با طرح‌ها؟ می‌گویم فعلاً در موضعِ سلبم. فعلاً را اضافه گفتم ای دوست. هیچ کاری نباید کرد. در تمامِ این سال‌هایی که من ذکرش را برایت گفتم و اغلبش را علی جعفری دانشمند برایم گفت، انسان بیشتر از قبل باخت داده. شرحش بماند برای شرحه‌شرحه‌ها. فقط همین را بدان که انسان از تولیدکنندگی به مصرف‌کنندگی رسیده. این قهقرا چگونه درک‌شدنی‌ست؟ این مصیبت بزرگ نیست البته. بزرگ‌مصیبتِ بشر پشت‌کردن به دینِ حقیقی و امامِ دین است.

شاید تو با این کلمات علقه‌ای نداشته باشی و شاید هم بیش از تمامِ این حرف‌ها ادراک داشته باشی. نمی‌دانم. اما چیزی که من دریافته‌ام این است. پیشرفت، شهرنشینی و آب لوله‌کشی و برق و گاز و تلفن و خودروهای تیز و ساختمان‌های دراز و اینترنتِ باز و جاده‌های چند خطه و هزاران چون این نیست. انسانی که محروم از درک و شعور و نفسِ خدایی باشد از فرازِ همان ساختمان‌های دراز و متنعم در انواعِ نعمت‌ها خودش را به کفِ خیابان خواهد انداخت. خوش است که من نمی‌خواهم این‌ها را منتشر کنم. بگذار صاحبان خرد سخن بگویند و من لال باشم. بی‌شک لال‌مونیِ من راه حل بهتری برای هر تنابنده‌ای‌ست. قطعاً من از بزرگ‌ترین موانعِ تعالیِ انسانم.

خودی که بنیادی ندارد

می‌گوید چگونه تو این‌همه آرامی. می‌گویم من سال‌هاست مرده‌ام و تنها پیکری بر زمین دارم. می‌گوید پس چگونه هر صبح با نیرویی قوی به دیدار روز می‌روی. می‌گویم روز من را زنده می‌کند، وگرنه این جسد آفریده‌ی خاک است و خاک مایل به نیستی و خاموشی. می‌خندد: پس تو به باور بزرگ قرن، یعنی خودبنیادی، باوری نداری؟

لبخند می‌زنم: خودی نیست که بشود بنیادی بر آن ساخت. آن‌چه قرن «خود» گرفته است وسوسه است. خوب گوش کن. دارد با تو نجوا می‌کند. آدمی مانند دستگاه کنترل از راه دور یا همان دورفرمان است. با زمزمه‌های ذهنش اداره می‌شود. آن نجواها از جایی دیگر است. تو هرگز نمی‌توانی خودت به خودت دستور بدهی. در چنگ و احاطه‌ی چیزی دیگری. همان چیز دیگر ممکن است به تو بگوید رها کن حرف‌هایش را، گوش نکن، نخوان. همین نجوا یعنی تو نیستی که تصمیم می‌گیری‌. او به من هم می‌گوید ننویس. کسی درنمی‌یابد. رها کن. بخواب.

خالیان

کتابی را که پیش از سال جدید از کتابخانه سید مرتضی ستانده بودم پس دادم و هر چه در میان کتب نگریستم، چیزی که بخواهم برایش وقت خواندن بگذارم نیافتم و راهم را گرفتم و رفتم. از خیلی پیش‌ترها هم همین بود. هر چه می‌خواندم به قول عین‌القضات می‌دیدم نشاید و می‌سرودم و می‌نوشتم تا شاید، ولی آن هم نشاید. همین گیجیِ دو روزِ نخستِ کار حکایت تمام عمر من است. منتظرم به‌زودی این سردرگمی به پایان برسد. می‌رسد؟ رسیده است. این خودِ من است که نمی‌پذیرد درستی راه را.

ماجرای جالبی هم داشت این کتابِ کتابخانه. خانمی که انگار سردبیر نشریه گمنام میدان آزادی است، از من خواست اگر کتاب زبان فارسی در آذربایجان را خوانده‌ام، تکه‌هایی از آن را در باب زبان مادری برایش بفرستم تا در آن مجله‌ی مجازی درج کند. من علاوه بر آن کتاب، یادم آمد اسماعیل امینی نیز کتابی در دلبری‌های زبان فارسی دارد و با این موضوع متناسب است. هر چه بود این‌ها را با نگاه وحدتی‌ام به هم آمیختم و دو صفحه‌ای سیاه کردم. اگر شما از نتیجه‌ی آن خبر شدید، بنده هم باخبرم. استیری هم گوشزدم کرد ردّ و قبول مجلات چندان معیاری ندارد و خودم هم از برخوردی که بارِ پیش داشتیم دریافتم این همکاری بارِ کج است و به مقصدی نخواهد رسید.

مداهنه‌ای که در وجودم نیست موجب می‌شود قدری در حق‌گرایی خرکی رفتار کنم. تازه این مجیدِ متعادل‌شده است و آن‌قدر در این رودخانه غلت و سیلی و اردنگی خورده که صیقلی‌اش شده اینی که می‌بینید. جنین چه خوش است که با زاده‌شدن جهانی بزرگ و دریافت‌ها و روابط گسترده‌ای می‌یابد، اما به محض زایش می‌گرید. راست گفت علی علیه‌السلام که «هر کس مردم را آزمود تنهایی را برگزید.» این‌همه که از یمین و یسار و چهار جهت دیگر مرا محدود می‌کنند، بیشتر به خودم فرومی‌روم، ولی درون این خود نیز مجالی برای خلوت نیست.

نیست این‌که آدمی از چهار جهت به دست شیطان در یورش است و تنها به آسمان و زمین راه باز است؛ نیست. آن جهات دیگر نیز به‌تمام بسته است، زیرا آن‌ها از خلوت حاصل می‌شود و تجدد تو را به‌تمام از خود بیرون می‌کند و هیچ راهی به اتاق خویش نخواهی داشت. حتی در مقدس‌ترین معابد جایی برای تو نیست. آدمی همچون من که می‌خواهد به کسانی جز خداوند بیاویزد و با آنان خوشی کند، به‌زودی درمی‌یابد میوه‌ی تمامِ آنان یأس است. با تمام این مشاهدات به سوی اصل خود راهی نمی‌جوید.

مدرنیته در تو نجوا می‌کند جهان نو شده است و عالم قدیم و رسوم و افکارش همگی در خاک فروشده‌اند، هرچند خودش بر شانه‌های غول‌های درگذشته قد بلند کرده است. این‌چنین است که تو می‌دوی در میان کثرت‌ها و مزه‌های تشنه‌کننده و هلاک‌کننده، اما هرگز به ندای فطرت خویش گوش نمی‌دهی. ولیکن عمر می‌گذرد و تو گرچه موجودی ابدی هستی، این فرصت را همیشه نخواهی نداشت که گرایش خود را به حق اظهار کنی، ولو در خلوت و تنهایی و معبدی که البته بعید است به این راحتی‌ها پیدایش کنی.

محرم‌سازی

رگ گردن آدمیزاد هویت اوست. او برای رسیدن به هویتش کوشش‌های بسیاری می‌کند، ولی وقتی آن را در مجرایی درست نمی‌یابد، آن را می‌سازد. آن‌وقت آن هویت مانند مترسکی بی‌معنی رفتار می‌کند و او را تنها سرگرم می‌کند و تأثیری بر روند کلی حیات او نمی‌گذارد. مثل یک شهربازی یا رقص‌گاه یا کنسرت یا مهمانی پر رنگ و لعاب. آیا رفتن به شهربازی او را برانگیخته می‌کند تا کاسبی‌اش را نیز بازی و سرگرمی ببیند یا با همان رویکرد همیشگی بر سر کارش حاضر می‌شود؟

هویت باش و حیات و بود انسان است. یک ساختار برای ادامهٔ بودنش مدام هویت‌های گوناگون و ابزارهای مرتبط با این هویت را بازسازی می‌کند. این ملحقاتِ برساختهٔ هویت آن‌قدر در رگ‌های جامعه فرومی‌شوند که نبودن‌شان مرگ هویت و در نتیجه مرگ جامعه تلقی می‌شود؛ اما واقعیت این است که آیین وابستهٔ دین است، نه دین قائم به آیین. در ثانی همواره این بیم هست که با فربه‌سازی هویت‌های ساختگی، اصل هویت خدشه‌دار شود.

جوامع به طور کلی در دو دسته سنتی و نوین قرار می‌گیرند و بر محوری که یک سوی آن سنت قرار دارد و در طرف مقابلش مدرنیته قرار گرفته جانمایی می‌شوند. آن‌چه دین ناب نام دارد در هیچ‌کدام از این جوامع یافت نمی‌شود. خلط مفهوم دین با سنت موجب شده جوامعی که گرایش‌های آیینی مذهبی در آن‌ها رنگین‌تر است دینی قلمداد شوند، اما اگر با محک نتایج دین‌داری در کتب آسمانی به سراغ این جوامع برویم، خواهیم دید تقریباً نه‌تنها نسبتی با دین ندارند، بلکه بسیاری از سوءرفتارهای نکوهش‌شدهٔ دین نیز در آن‌ها به‌وفور دیده می‌شود. بنابراین نباید فریب ظواهر سنتی و مدرن را خورد و دین حقیقی را نه در تمسک به آیین‌های سنتی یافت، نه در گریز به سوی مدرنیتهٔ دین‌ستیز.

حذف مرگ

❗ آیا انسان همین بُعدِ جسمی و اعضای نهاده‌شده در او و رگ‌ها و رشته‌های عصبی است؟ آن‌چه این دیدگاه را پذیرفتنی می‌کرد پیشرفت‌های پزشکی و خودبنیادیِ انسانِ مدرن بود و تنها چیزی که برابرِ آن قد علم کرده بود، بیماری و مرگ بود. بیماری‌های بسیاری بدونِ درمان می‌ماند و با وجودِ درمان‌ها و پیشرفت‌های دارویی و پزشکی به مرگ ختم می‌شد. مرگ چنان انسان را زمین‌گیر کرد که مدرنیته مجبور شد با روش‌های مختلف آن را پنهان کند.

❗ یکی از این روش‌ها مرگ در بیمارستان و دور از دیدِ نزدیکان و عزیزان و روشِ دیگر بردن قبرستان به نقاطی دور از شهر بود. مرگ در خانه و دفن در نقاطی که هر روز آدمیان از آنجا می‌گذشتند، ابهتِ انسانِ خودبنیاد را فرومی‌ریخت. به او می‌آموخت و تذکر می‌داد که در این جهان قدرت و اراده‌ای برای غلبه بر بسیاری چیزها ندارد.

❗ هزاره‌ها بر این انسان گذشته تا دریابد جهان بُعد و منظر و باطن و معنایی دیگر دارد که با وجودِ هوس‌ها و خواست‌های تک‌بعدیِ او، جهتی دیگر می‌رود و آن‌قدر مقتدرانه و معظم این مسیر را می‌پیماید که مقاومت در برابرِ آن شوخیِ کودکانه‌ای است.

زنده باد خدای مرده

🔺 از حضورِ آخرین امام در میانِ مردمان بیش از هزار سال می‌گذرد و از آخرین پیامبر نزدیک به پانزده قرن. دیگر هر چه هست کاغذهایی‌ست و روایت‌هایی. بعد از آن‌همه پیامبر و امام، اکنون نوبت به دینی رسیده که تمامِ روی زمین و آسمان و زیر زمین و عمق دریاها را فراگرفته و هر کسی به اندازه‌ای به آن ایمان آورده و در کارِ پیروی از او قدم برداشته است.

🔹 نام این دین تجدد است یا مدرنیته یا هر چیز دیگری آن‌قدری مهم نیست، مهم این است که مبدأ این دین و پیامبر اصلی‌اش هنوز بعد از چهار سده روشن نیست؛ اما آن‌چه روشن است آثار این دین است. حتی به نظر می‌رسد مبانی این دین نیز بر اساس منافع و زیان‌هایی‌ست که برای انسان‌های قدرتمندتر داشته و دارد و خواهد داشت. هر آن ممکن است این مبانی و قوانین به خاطر سودها و زیان‌های بشری دگرگون شود. چون در این دین اساس انسان است و هر چیزی در نسبت با خواسته‌ها و منافع انسان ساخته می‌شود.

🔺 چرا چنین دینی فراگیر نشود در جهانی که هر کسی تنها در پیِ خواسته‌های خود است و خدا تا جایی خوب است که مزاحمتی برای منافعِ «من» ایجاد نکند؟ مردم هنوز بندگانِ دنیایند و اگر پایش بیفتد، امام حسین علیه‌السلام را که سهل است، خودِ خدا را هم می‌کشند. و مگر نگفتند خدا مُرد؟ حتی همان زمانِ پیامبران و امامان هم خدا مرده بود و پیامبران و امامان را از آن رو می‌کشتند که از سوی خدای مرده می‌آمدند.

🔹 مادری که مرده است و جنینی زنده در بطنِ او رشد می‌کند تا در نهایت از او زاده شود و بدونِ هیچ سرپرست و نگهدارنده‌ای خودش خودش را تیمار و نگهداری کند. مگر نمرود این‌چنین بزرگ نشد؟ از آسیبِ موجی هولناک رَست و تنها زندۀ کشتیِ طوفان‌زده همان طفلِ شیرخواری بود که طبیعت از او پرستاری کرد. جهان به شکلی کاملاً تصادفی او را در خود پرورد و «آخر آن نور تجلی دود شد / آن یتیمِ بی‌گنه نمرود شد.»

🔺 قطعاً خداشدن و خدایی‌کردن چیزی‌ست که در نهادِ ما تعبیه شده است. در مکتوباتِ کهنِ آخرین امامانِ زمین درباره خداشدنِ آدمی و بهشتِ زمینی مطالبِ قابل توجهی دیده می‌شود. در آیینِ اومانیستی و خودبنیادی نیز چیزهایی مشابهِ آن دیده می‌شود. مسئله این است که مسیرِ خداشدن از دستورهای خداست یا خود؟

🔹 برای کسانی که در پیِ پاسخ به چراییِ ایجادِ دینِ تجدد و خودبنیادی‌اند، من غرق در حیرتم. چگونه از مردمانی که در فاصلۀ سپیده صبح تا طلوع آفتاب هفتاد پیغمبر را کشتند نباید انتظار داشت دینِ «خود» و دینِ «من» را رسمیت ندهند؟ عجیب این نیست که امروز همه کم و بیش بر دینِ خودبنیادی و خودخواستگی زندگی می‌کنند، عجیب این است که هنوز عده‌ای هستند که بر مبنای آیین خدایی زندگی می‌کنند که شواهد نشان می‌دهد مرده است!

بچه‌های بدون کاربرد و پرهزینه

در مسئله جمعیت و فرزندآوری و زا، قصه خیلی پرت‌تر از راه حل‌های بی‌نتیجه‌ای مانند وام و تسهیلات بچه‌سازی‌ست. مسئله اینجاست که آدمیزاد از قدیم‌الایام کاربردمحور و فایده‌اندیش بوده. قبلاً بچه هزینه‌هایش را کمتر می‌کرده. در مزرعه و دامداری پول کارگر و چوپان نمی‌داده با پسرداشتن، و در خانه هم دخترها علاوه بر نظافت و آشپزی، وظایف جانبی کشاورزی و دامداری را به عهده می‌گرفتند. الآن بچه برایش جز هزینه و دردسر نیست و هزار توضیح و توصیه و آیه و روایت هم عملاً جز ضایع‌کردن آن کلمات سود چندانی ندارد.

منظور این نیست که برگردیم به دوران پارینه‌سنگی و همه زارع و گاودار بشویم. البته خداییش هم هیچ بد نیست اگر بشویم، چون حداقل محتاج کسی نمی‌مانیم آن‌چنان. مقصود این است که ساختارهای امروزی کارکردهای خانواده را هر روز کمتر می‌کند و غایت این روند ویرانی و مرگِ بشرِ امروزی‌ست. امروز در کوچه و خیابان می‌شنویم قبلاً یک نفر کار می‌کرد و ده نفر می‌خوردند، امروز ده نفر کار می‌کنند و یک نفر هم نمی‌خورد! غلط است. دیروز ده نفر در یک کار که اسمش خانواده‌بودن است همکاری می‌کردند و امروز ده نفر جداجدا برای خودشان زندگی می‌کنند و خانواده از هم گسیخته است. ساختارهای جوامع مدرن بی‌تعارف شیطانی‌ست و جز بر هم زدن زمین بازی چاره‌ای نیست. و این بر هم زدن نهایتاً تنها به جنگ است.