دیِ سه، شنبه بیست و نهم
➖ آه از این عمرهای کوتاه و آرزوهای دراز. آرزوی شعلهای شدن و خاکستری از وجود باقی نماندن. آرزوی نیستی در پای هستی. آنجا که جای رسیدن نیست و نرسیدن بنای اصلی اوست. با کدام ترفند میشود به ملاقات حقیقت رفت؟ درست است که پیش روی آن استادِ قمی ناگهان سهراب را از بیخ زدم و او چنان جا خورد که در مصاحبه رد شدم، ولی در نهانخانهی جانم بسیاری از شعروارههای او را قبل از آنکه او سروده باشد دیده بودم. دیده بودم در پای بوتهی سوزانِ روستایمان که وصل ممکن نیست و سروده بودم: توان به گریهی شمعی که تا سحر میرَد / نوشت: وصل نیاید تو را به سوز و گداز؟ او در مسیر مرگ است و چنان با این سوختن آمیخته و یکی شده که نه میداند دارد رنج میکشد یا لذت میبرد و این تعریفهای شهوتپرستانهی ما به قامت فانی او راست نمیآید.
♾ همانطور که دوستان من نیز این باور را دارند، من نیز بر همین عقیده هستم؛ بر این باور که قطعاً کلمات پیش روی مرا خواهند گرفت و به حکم آیهی «یحرفون الکلم من بعد مواضعه» با آن طایفهی عنود همسر خواهم شد. میدانم که امام رضا علیهالسلام به خاطر یک کلمه شصت روز دوستانش را پشت در نگه داشت. تنها به این علت که آنها میگفتند ما پیروِ تو هستیم و امام میفرمود دوستدار مایید. کار به جایی رسید که تصمیم گرفتند سر به بیابان بگذارند. کدام بیابان؟ لازم نیست عزیزانم. امام شما سر به بیابان نهاده و شما در شهرهایتان سرخوش و آسوده و شاکی از کمبود نعمتهای بینهایت میچرخید و نگران دلار و سکه و زمین و خودرو و جنگید.
◀️ سهراب خیلی بعدتر از این قضایا از شهری آنسوی دریاها سخن گفته بود. حقیقت آن است که شاعر جایی در شهر ندارد و آن یونانیِ دانا بهخوبی شاعران را به جرمی بیرون رانده بود که تقریباً امروز بحمدلله همه در ارتکاب و تشویق به آن همدیگر را زیر میگیرند: فساد. اگر احیاناً آقای شیخ اشراق پس از مشاهده و گفتوگو با حضرت ارسطو و جناب کیخسرو، موفق به دیداری با مردِ نیستآبادی شد، لطفاً او را از این مهم مطلع کند و جمعی را از نگرانی درآورد.
⏺ من آدم نبودم، ولی اگر هم بودم، در بهترین حالت به مقامات امام علیهالسلام خیرهسری میکردم و خیالات برم میداشت که او در بازارها میرود و میآید و میخورد و میخوابد و دیگر چیزها. و من چرا باید پیروی او کنم؟ بهتر نیست از او عبور کنم و تک و منفرد و یگانه به دیدار معبود و مبدأ تعالی نایل بیایم؟
🔽 سهراب در آن تابستان گرم به من خنده زد و من تنها آه کشیدم از شهری که بر کرانهی کویر روییده و این احتمال را دادم که آن بیابانی در همین حوالی باشد. اما تمام صحرای قم و کوههای زنجان را جنیان تسخیر کرده بودند. وجب به وجب آن خاک را در چنگ خود گرفته بودند. ماهوارههای رصدی اجنبیها بیوقفه هر صحرای خشکی را مینگرند تا او را بیابند و این افسانه را تمام کنند. چرا من از هر سو میروم در نوشتن باز به تو میرسم؟ شاعران را چه به پشت میزها نشستن و حقوق گرفتن و اضافهکاری و مزایا و حق مسکن و حق اولاد و حق ایاب و ذهاب تا در پایان هر برج از آسمان برجدار دورتر افتند. نه. مسیر همین است. راهی جز فراق نیست. راهی جز نرسیدن و نشدن نیست. تنها مولویست که حرف از وصل میزند و قطعاً او هم متصل نیست، چنانکه گندهتر از او نیز به چیزی نرسیده است.
↩️ همهچیز آنسوی مرگ است. تنها این امید هست که فرشتهای در گور درآید و تا روز نزدیک رستاخیز با آدمی حق بگوید. تنها این امید هست که «لایسمعون فیها لغواً و لا تأثیما» رنگِ واقعیت به خود بگیرد. وگرنه، به سید مهدی عزیزم هم گفتم، راهرفتن بر سطحِ بیرونی کهکشانِ زنِ به زنجیر کشیده شده نیز رافع دلتنگی نیست. ممکن است دوباره پیرمردی زنگ بزند و بگوید هدف خاصی از این نوشتههای داری؟ و من آنسوی خطوط تلفن لبخندی بزنم که صدایش به آنسوی خطوط نرسد. هر چه رنگ مادیت دارد مایهی دلتنگیست. ما به هیچ عنوان نامحدود و بیکران و آزاد نیستیم. توانِ سیر در هیچ آفاقی نداریم. حدّ ما نیستیست. این را مولوی نیز گفته است و من چنین هنرمندی در گفتن را هنوز در کسی ندیدهام: «قابلی گر شرط فعل حق بُدی / هیچ معدومی به هستی نامدی»؛ اگر شرط تحقق امر الهی و بودنِ ما قابلیتداشتن بود، هیچ نیستی به هستی نمیآمد. از بار این اندیشهها میشود رَست. در هر خاکی هزار اندیشه خفته است. تو نیز بهزودی با وصال اصل خود آرام خواهی شد.