دیِ سه، شنبه بیست و نهم

➖ آه از این عمرهای کوتاه و آرزوهای دراز. آرزوی شعله‌ای شدن و خاکستری از وجود باقی نماندن. آرزوی نیستی در پای هستی. آنجا که جای رسیدن نیست و نرسیدن بنای اصلی اوست. با کدام ترفند می‌شود به ملاقات حقیقت رفت؟ درست است که پیش روی آن استادِ قمی ناگهان سهراب را از بیخ زدم و او چنان جا خورد که در مصاحبه رد شدم، ولی در نهان‌خانه‌ی جانم بسیاری از شعرواره‌های او را قبل از آن‌که او سروده باشد دیده بودم. دیده بودم در پای بوته‌ی سوزانِ روستایمان که وصل ممکن نیست و سروده بودم: توان به گریه‌ی شمعی که تا سحر میرَد / نوشت: وصل نیاید تو را به سوز و گداز؟ او در مسیر مرگ است و چنان با این سوختن آمیخته و یکی شده که نه می‌داند دارد رنج می‌کشد یا لذت می‌برد و این تعریف‌های شهوت‌پرستانه‌ی ما به قامت فانی او راست نمی‌آید.

♾ همان‌طور که دوستان من نیز این باور را دارند، من نیز بر همین عقیده هستم؛ بر این باور که قطعاً کلمات پیش روی مرا خواهند گرفت و به حکم آیه‌ی «یحرفون الکلم من بعد مواضعه» با آن طایفه‌ی عنود هم‌سر خواهم شد. می‌دانم که امام رضا علیه‌السلام به خاطر یک کلمه شصت روز دوستانش را پشت در نگه داشت. تنها به این علت که آن‌ها می‌گفتند ما پیروِ تو هستیم و امام می‌فرمود دوستدار مایید. کار به جایی رسید که تصمیم گرفتند سر به بیابان بگذارند. کدام بیابان؟ لازم نیست عزیزانم. امام شما سر به بیابان نهاده و شما در شهرهایتان سرخوش و آسوده و شاکی از کمبود نعمت‌های بی‌نهایت می‌چرخید و نگران دلار و سکه و زمین و خودرو و جنگید.

◀️ سهراب خیلی بعدتر از این قضایا از شهری آن‌سوی دریاها سخن گفته بود. حقیقت آن است که شاعر جایی در شهر ندارد و آن یونانیِ دانا به‌خوبی شاعران را به جرمی بیرون رانده بود که تقریباً امروز بحمدلله همه در ارتکاب و تشویق به آن همدیگر را زیر می‌گیرند: فساد. اگر احیاناً آقای شیخ اشراق پس از مشاهده و گفت‌وگو با حضرت ارسطو و جناب کیخسرو، موفق به دیداری با مردِ نیست‌آبادی شد، لطفاً او را از این مهم مطلع کند و جمعی را از نگرانی درآورد.

⏺ من آدم نبودم، ولی اگر هم بودم، در بهترین حالت به مقامات امام علیه‌السلام خیره‌سری می‌کردم و خیالات برم می‌داشت که او در بازارها می‌رود و می‌آید و می‌خورد و می‌خوابد و دیگر چیزها. و من چرا باید پیروی او کنم؟ بهتر نیست از او عبور کنم و تک و منفرد و یگانه به دیدار معبود و مبدأ تعالی نایل بیایم؟

🔽 سهراب در آن تابستان گرم به من خنده زد و من تنها آه کشیدم از شهری که بر کرانه‌ی کویر روییده و این احتمال را دادم که آن بیابانی در همین حوالی باشد. اما تمام صحرای قم و کوه‌های زنجان را جنیان تسخیر کرده بودند. وجب به وجب آن خاک را در چنگ خود گرفته بودند. ماهواره‌های رصدی اجنبی‌ها بی‌وقفه هر صحرای خشکی را می‌نگرند تا او را بیابند و این افسانه را تمام کنند. چرا من از هر سو می‌روم در نوشتن باز به تو می‌رسم؟ شاعران را چه به پشت میزها نشستن و حقوق گرفتن و اضافه‌کاری و مزایا و حق مسکن و حق اولاد و حق ایاب و ذهاب تا در پایان هر برج از آسمان برج‌دار دورتر افتند. نه. مسیر همین است. راهی جز فراق نیست. راهی جز نرسیدن و نشدن نیست. تنها مولوی‌ست که حرف از وصل می‌زند و قطعاً او هم متصل نیست، چنان‌که گنده‌تر از او نیز به چیزی نرسیده است.

↩️ همه‌چیز آن‌سوی مرگ است. تنها این امید هست که فرشته‌ای در گور درآید و تا روز نزدیک رستاخیز با آدمی حق بگوید. تنها این امید هست که «لایسمعون فیها لغواً و لا تأثیما» رنگِ واقعیت به خود بگیرد. وگرنه، به سید مهدی عزیزم هم گفتم، راه‌رفتن بر سطحِ بیرونی کهکشانِ زنِ به زنجیر کشیده شده نیز رافع دلتنگی نیست. ممکن است دوباره پیرمردی زنگ بزند و بگوید هدف خاصی از این نوشته‌های داری؟ و من آن‌سوی خطوط تلفن لبخندی بزنم که صدایش به آن‌سوی خطوط نرسد. هر چه رنگ مادیت دارد مایه‌ی دلتنگی‌ست. ما به هیچ عنوان نامحدود و بی‌کران و آزاد نیستیم. توانِ سیر در هیچ آفاقی نداریم. حدّ ما نیستی‌ست. این را مولوی نیز گفته است و من چنین هنرمندی در گفتن را هنوز در کسی ندیده‌ام: «قابلی گر شرط فعل حق بُدی / هیچ معدومی به هستی نامدی»؛ اگر شرط تحقق امر الهی و بودنِ ما قابلیت‌داشتن بود، هیچ نیستی به هستی نمی‌آمد. از بار این اندیشه‌ها می‌شود رَست. در هر خاکی هزار اندیشه خفته است. تو نیز به‌زودی با وصال اصل خود آرام خواهی شد.

ایستگاه نگیر برادر من

عارضم که آقای جلال‌الدین محمد بلخی‌رومی که بعداً شد مولانا و مولوی، در آن مثنویِ هفتادمنی‌اش می‌گوید یکی از استادانِ شاخصِ زبان‌شناسی و نحو نشست در کشتی و هنوز جاگیر نشده بود که خواست ایستگاهِ کشتی‌بان را بگیرد: «آقای راننده! از دانش‌های زبانی چیزی بارت هست؟» کشتی‌بان هم که در عمرش یک دقیقه مدرسه نرفته بود گفت: «چی هست؟» دانشمند پوزخندی زد و گفت: «نصف عمرت بر فناست بی‌سواد!»

کشتی رسید به وسط دریا و کران‌تاکران آب. طوفانی هولناک آغاز شد و دریا متلاطم شد و کشتی مانندِ پرِ کاهی در باد شروع به پشتک‌بارو زدن کرد. کشتی‌بان نگاهی به دانشمند کرد و با لحنی آمیخته با تمسخر گفت: «شنا بلدی داداش؟» استاد زبان‌شناس که در عمرش سر از کتاب و درس بیرون نکرده بود گفت: «نه فدای قد و بالات بشوم.» ناخدا با تأسف سری تکان داد و گفت: «نه نصف عمرت، که کلّ عمرت بر هواست عزیز دلم، چون کشتی همیشه با طوفان و گرداب و شکست و ویرانی روبروست و اگر شنا بلد نباشی، قطعاً خواهی مرد.»

درس خوب است، ولی برای زندگی باید مهارت هم آموخت. علم عالی‌ست، اما تجربه نیز ضروری‌ست. اگر علامۀ دهر هم باشی، بدونِ بندگیِ خدا چیزی نخواهی شد و همان علمِ توهمی بدبخت‌ترت خواهد کرد. و این‌که ایستگاهِ ملت را نگیرید که خدا آخرتِ ایستگاه‌بگیران است!

عاقبت همه‌خلیفگی 

مولوی در دفتر اول مثنوی قصهٔ شاه یهودی‌مسلکی را می‌گوید که برای نابودسازی عیسویان کشورش دست به ابتکار بدیعی می‌زند.

او وزیری مکار داشت که با شاه می‌بندد که مثلاً مسیحی شده و به همین خاطر شاه دست و گوش و بینی‌اش را می‌برد و پرتش می‌کند بیرون. این اتفاق موجب ارادت عاشقانهٔ مسیحیان نسبت به وزیر حیله‌گر می‌شود. او بر مسند ارشاد و هدایت مریدان می‌نشیند و دوازده یار خالص تربیت می‌کند.

پس از چندی به غاری می‌رود و هر مرید را جدا صدا می‌کند و به هر کدام جداگانه مکتوبی می‌دهد که «پس از مرگم تنها تو جانشین منی.» بعد هم خودش را می‌کشد. به محض مرگ وزیر، هر کدام از مریدان دوازده‌گانه ادعای جانشینی بر اساس دست‌خطّ مراد و پیر می‌کنند و خون و خون‌ریزی و الفاتحه. می‌بینید که این دنیا هیچ چیز جدیدی ندارد. فقط حافظه‌های ما کند و خسته است.

همۀ خوب‌ها خوش نیست

ناخوشی‌های ظاهری در مثالی عبرت‌آموز در مثنوی مولوی آمده است. سواری از جایی می‌گذشت که دید مردی با دهان باز زیر درخت خوابیده و در همان حال ماری داخل دهان او شد. به‌سرعت بالای سر مرد رفت و با لگد او را از خواب پراند. مرد با ترس و لرز به سوار نگاه کرد و پیش از آنکه بفهمد قضیه از چه قرار است، سوار شمشیر را زیر گردنش گرفت و به او دستور داد از سیب‌های گندیدۀ پای درخت آنقدر بخورد تا دهانش جِر بخورد.

تا خوردنِ مرد تمام شد، سوار طنابی آورد و دست‌های مرد را بست و او را به دنبال خود کشاند. مرد به التماس و زاری و بد و بی‌راه افتاده بود، ولی گوشِ سوار بدهکار نبود. مرد می‌گفت تو را به خدا مرا بکش و راحتم کن. سوار اعتنایی نمی‌کرد و کارش را ادامه داد تا مرد بدحال شد. خوردنِ سیب‌های گندیده و دویدن در پیِ اسب، به‌زودی حالِ مرد را به هم زد و محتویاتِ معده‌اش را از دهانش خارج کرد. با حیرت دید مار از دهان او بیرون آمد و گریخت. آنجا بود که در پای سوار افتاد و از او بابتِ این لطفِ به انواعِ عتاب آلوده تشکر کرد.

📚 مثنوی، دفتر دوم، بخش ۳۹

بر کشتیِ اشک

🔘 اولین قصه‌ای که مولوی در مثنوی بیان می‌کند ماجرای شاهی‌ست که شیفتهٔ دخترکی می‌شود و هنگام کام‌گیری از او دخترک بیمار می‌شود. شاه دست به دامن پزشکان می‌شود و درمان‌های آنان کار را بدتر هم می‌کند. در لحظهٔ بی‌چارگی بر سجاده دست به دعا برمی‌آورد و چنان غرق در حالات مستانهٔ اشک و زاری و گریه می‌شود که خواسته‌اش را برای دقایقی فراموش می‌کند.

🔘 این را که قصه به کجا ختم می‌شود یحتمل بدانید یا اگر بخواهید خواهم گفت ان‌شاءالله. نکتهٔ داستان ما در حالتی‌ست که انسان با زاری و سوزش جگر و سینه و سیل اشک و تکان‌های شانه، منگ و مدهوش و غریق دریای بی‌وصفی می‌شود که هیچ طلب و خواسته و تمنایی در او نیست. تنها و تنها عجز و آتش است. فقط سوختن و درد است. باب لذت مناجات است که پرده‌ای از معرفت و بی‌نیازی و مستی در جان آدمی می‌آویزد. حالی‌ست که اغلب دوامی ندارد و مهمان را به‌زودی پس می‌زند مگر آن‌که به مقام اقامتی نائل بشود. جایی‌ست که کشتهٔ اشک‌ها منزلی در او دارد. اقلیمی ورای اوصاف کلمات و عالمی خارج از حدود مغزهای طبقه‌بندی‌شده و عرفیِ ماست.

🔘 یکی از آن دو قطره‌ای‌ست که خدا دوست دارد: اشک و خون؛ اشکی شبانه از بیم خدا و خونی ریخته‌شده در راه خدا. در آن حال، آدمی هیچ خواهشی جز دوام این حال ندارد. مزه‌کردنِ این تمنای بی‌تمنا قدری وجودمان را از اباطیل معمول زندگی جدا می‌کند. در جای دیگر مثنوی آمده که اگر خدا بخواهد ما را یاری بدهد، میل ما را به سوی زاری و گریه می‌برد. چارهٔ کار اشک است و خون. خون را حسین علیه‌السلام بر زمین کربلا روان ساخت تا اشک‌ها تا ابد از آن خون بجوشد. مگر به آن مرثیه‌خوانش نگفت مصیبت ما را برای مردم بخوان تا زخم‌هایم التیام بیابد؟ اگر اشکْ زخم‌های تو را آرام می‌کند، دیگر میان بکاء چه تقاضایی باقی می‌ماند؟

در گریز از سرّ نی

جزای چند روز ننوشتن و پشیمانی و حسرتش گریبانم را رها نمی‌کند؛ چند روزی که به خاطر آزمون جامع و کسالت مختصرم کمتر صرف ویرایش شد و بیشتر در حالت درازکش و بیمارگونه به خواندن از مولوی گذشت. نوشته‌های استعلامی و زرین‌کوب برای من چیزی جز تکرار مکررها نبود. حرف جدیدی نداشت. مشتی کلمات از مبرهن‌های مثنوی بودند. البته برای من. شاید هم مشکل از من است که این‌ها را قبلاً خوانده‌ام. وقتی با علی جعفری رفتم همایش زبان فارسی، دنبال حرفی دیگر بودم و ندیدم. این‌همه فریادی که در اندیشکده این و آن برمی‌آورند که مسئله فلان و بهمان است، برایم جز صداع نیست. همین دوشنبه که در گیلان بودیم، سوئیتش ماهواره داشت. یک کانالی داشت به نام ولیعصر. دیدم بدک نیست. اشکی هم ریختم با این دل سنگی. ولی به‌سرعت دل‌زننده شد. مقصر این ملولی‌ها دیگران نیستند، منم. حافظ این فتوا را داده: ملامت علما هم ز علم بی‌عمل است.
دانستن خوب است، ولی فخری ندارد. وظیفهٔ دانایان آموزاندن به دیگران است. وظیفهٔ دیگرشان عمل به دانسته‌هاست. اگر به این دومی عمل کنند، اولی خودبه‌خود محقق می‌شود. ما مدام در حال قضاوت و نظردهی درباره تمام اطراف خودمان هستیم. ولی خودمان دقیقاً چه بوده‌ایم؟ یعنی ما آن‌قدر خوب بوده‌ایم که دیگران به پای ما نرسند؟ عمل ما همه چیز را روشن می‌کند. آن هم عملی که از دل عقیده‌ای پاک بیرون می‌آید.
زرین‌کوب دیگر آن جاذبهٔ پیشینش را برایم ندارد. وقتی می‌توان ساده و گویا نوشت، چرا این‌همه تطویل؟ روزگار سختی را پشت سر گذاشت. از دانشگاه بیرون رفت و کلاس‌هایش را در خانه برگزار می‌کرد. نمی‌شود به او حق داد؟ می‌شود. خود مولانا گاهی مطلبی را سرراست نمی‌گوید و تو باید سایهٔ بیم‌ها را کنار بزنی تا شاید دستی به مطلبی برسانی. حافظ هم در غایت رندی غزل می‌سراید و برای هر کسی نیل به مقصودش میسر نیست. منظورم کنه مطالب زرین‌کوب نیست. قطعاً مشکل منم که قرار ندارم. گویی فرصتم خیلی زود تمام است و از این کوتاهی مرگ‌آور مجالم دارم دیوانه می‌شوم. من هیچ راه فراری ندارم. کارم تمام است. جان مادرت درباره این‌ها با من گفتگو نکن. نمی‌توانم بگویم. نمی‌توانم. فقط دعا کن لطفاً. اوضاعم خراب است. خیلی خراب.

ادبیات ایران در ادبیات جهان (۳)  مولوی امریکایی

🔺 بیش از ۵۰۰ شاعر و ادیب امریکایی معترف‌اند که از حافظ و سعدی در اشعار خود الهام گرفته‌اند. مولوی نیز در امریکا معروف و محبوب است. کالمن بارکس در کتابی با نام «رومی مصور» جرقۀ طرح مولوی را در امریکا شعله‌ور کرد. خیلی زود کتاب خوانده و مشهور شد. استفن کاوی در اثرش با عنوان هفت عادت از مردان اثرگذار، مولوی را از نو مطرح کرد.

🔻 زمانی که ریچارد بروکسیر مقبرۀ مولوی را در قونیه زیارت کرد، چنان در جاذبۀ معنویِ مولوی غرقه شد که گفت: «نباید اسلام را انعطاف‌ناپذیر و بنیادگرا تلقی کرد.» مارک تواینِ معروف قهرمان داستان مشهور خود را بر خودرویی پرنده سوار می‌کند و آن‌ها را از امریکا به غرب آسیا می‌برد تا شاهد سماع شورانگیز مولویان باشند.

مشاهدات یک گاو از بغدادِ هزار رنگ

می‌دانید که بغداد در آن روزها (حدود هفتصد سال پیش) از لحاظ زیبایی و معماری و جذابیت‌های گوناگون زبانزدِ تاریخ است. در چنین شهری هنگامی که یک عدد گاو وارد بشود، پس از رد شدن از آن‌همه شگفتی‌های غیر قابل توصیف، چه گزارشی از این گردشگری به شما خواهد داد؟ «منِ گاو در این شهر پوست خربزه‌های خوشمزه‌ای تناول فرمودم!» یعنی چیزی را می‌بیند که بقیه خورده‌اند و آشغالش را دور ریخته‌اند. انسان اگر گاوطور زندگی بکند و به زندگی نگاه کند، همین آشغال‌ها را می‌بیند و اصلاً خوبی‌های بی‌نهایتِ عالم را نخواهد دید.

این دو بیت را پرِ شال‌تان داشته باشید، هر وقت کسی نکات مثبت و درست و واقعیِ اتفاقی را ندید، برای توهین و تنبیه به کار ببرید:

گاو در بغداد آید ناگهان / بگذرد او زین‌سران تا آن‌سران
زآن‌همه عیش و خوشی‌ها و مزه / او نبیند جز که قشرِ خربزه

پارچه را جِر نده خیاطِ خر!

✂️ قصۀ بعدیِ این بخش از دفتر چهارم مثنوی: یک رأس پولدارِ فندق‌مغز پارچه‌ای بسیار گران‌قیمت تهیه می‌کند. می‌بردش پیشِ خیاط که برایش لباس بدوزد. خیاط اندازۀ هیکلِ خرپول را می‌گیرد و قیچی برمی‌دارد که پارچه را بِبُرد. پولدارِ پوک‌مغز خشمناکانه خِرخِرۀ خیاط را می‌گیرد: «پارچۀ به این گرانی را داده‌ام که توی خر جِرَش بدهی؟» خیاط با تقلا خودش را از دست خرپول خلاص می‌کند: «از حماقتِ تو باید به خدا پناه برد! اگر این پارچۀ قیمتی بخواهد لباس بشود، راهِ دیگری غیر از بریدنش هست؟»

🔔

پشت سرش در هر یک بیت یک قصه یا حتی سه قصه می‌گوید و این واقعاً هنرمندیِ منبریِ مولوی‌ست: وقتی بخواهند یک خانۀ کلنگی را بازسازی کنند، اول خرابش می‌کنند. آهنگر اول آهن را ذوب می‌کند، بنّا اول دیوار را خراب می‌کند و قصاب گوسفند را می‌کشد تا شما گوشتش را بخوری و چاق و چله بشوی. نانوا برای پختِ نان گندمِ آردشده و لِه‌شده باید داشته باشد. عمارت در ویرانی‌ست. بسازید برای خراب شدن. خراب کنید برای ساخته‌شدن.

چرا زمین را پاره می‌کنی مردک؟

در بخشی از دفتر چهارم مثنوی مولوی قصه‌هایی‌ست که تشتکِ آدمی را می‌پراند. در عین این‌که ساده‌اند، در همه‌جای آدمیزاد فرومی‌روند. دوست دارم آن‌ها را با هم مرور کنیم. می‌گوید یک مُقَنّی (یا همان چاه‌کَن) کلنگ برمی‌دارد که زمین را بِکند، مردی از دور نعره‌زنان سرمی‌رسد: «مردکِ فلان‌فلان‌شده! چرا زمین را پاره می‌کنی؟ مگر آزار داری؟» چاه‌کن مغزش از حماقتِ مرد سوت می‌کشد: «حضرت علامه! اگر زمین را سوراخ نکنم، چگونه از آن آب بیرون بکشم؟ چه‌جوری این زمینِ خشک آباد بشود؟ چقدر تو خری آخر!»

خیلی از اعتراض‌های ما به زندگی از این جنس است. همۀ نقص‌ها و ویرانی‌ها بد نیست. پیری و مرگ این‌گونه است. کسی که ساختارهای مزخرفِ کلۀ ما را خراب می‌کند هم از این قبیل است. دور و برِ خود را نگاه کنید تا هزارگونه از این مثال‌ها ببینید. عمارت در ویرانی‌ست.

عارفِ صلحی، حاکمِ جنگی

عارف که دم از وحدت ادیان می‌زند با هر عقیده‌ای صلح کل است. او تمام عالم را خیر می‌بیند و برابر حقیقت هستی، زنده‌ای نمی‌بیند و هر آن‌چه هست را جلوه‌ای از صفات او می‌داند.

در صفت مهر او گرما و حیات‌بخشی خورشید را می‌بیند و در قهر و عقوبت او یورش مغول را. عاشق مهر و قهر اوست و این عشق به ضدین را از جلوات انسان کامل می‌داند.

می‌گویند شخصی نزد مولوی آمد و گفت شنیده‌ام گفته‌ای با هفتاد و دو ملت یکی هستی. مولوی گفت آری. مرد دشنام‌هایی نثار مولوی کرد. مولوی گفت با این‌ها که گفتی هم یکی‌ام.

عارف معتقد است در عالم وحدت این دشمنی‌ها هیچ وجود ندارد. دلیل جنگ‌ها اسیر رنگ شدنِ بی‌رنگی‌ست. جهان کثرت و رنگارنگ است که انسان‌ها را به جان هم انداخته، وگرنه فطرتِ یگانۀ انسان‌ها جایی برای ستیز و سهم‌خواهی نمی‌گذارد.

.

جهان سیاست جهان منافع است. موارد فراوانی وجود دارد که حاکی از منفعت‌جوییِ سیاست است. از جملۀ این موارد می‌توان به تقسیمات مرزی کشورها، دفع مخالفان، دوستی‌ها و دشمنی‌های موقتی، کشورگشایی‌ها، استعمارگرایی، تغییر و اصلاح قوانین، برافتادن و برآمدن حکومت‌ها، تغییرات نظم اجتماعی، همراهی یا مخالفت با دین و بسیاری موارد دیگر اشاره کرد.

برای سیاست‌مدار تأمین منافع خود و حزبش بر هر چیزی ارجح است. هر چه مرزها و تفرقه‌ها بیشتر باشد حاکم بهره‌برداری بهتری می‌تواند بکند. او با افزایش درگیری و ایجاد تعادل میان قوای درگیر، با حفظ پویایی جامعه مانع از عطف توجهات به کانون قدرت می‌شود. مدیریت سیاسی کشف همین نقاط جدایی و بهره‌کشی از آن در مسیر ثبات حاکمیتی‌ست.

.

🔺 البته می‌دانیم که این‌ها تعاریفی عمومی‌ست و انسانِ درست و حسابی به عرفان و سیاستِ حقیقی به یک اندازه نیازمند است. 🔺

​​​​

ای دلیلِ دلِ حیرت‌زدگان

شرح درد هنگام درد میسر نیست. در فاصلۀ میانِ دردها موسمی‌ست که می‌شود به آن‌ها نگاهی کرد. خدا را برای تندرستی سپاس کرد. از گذشته پوزش خواست. اکنون را با داشتنِ همۀ چیزهای خوبی که پیش‌تر به حساب نمی‌آوردم، سرشار و شوخ زیست. دلتنگِ یک کرنشِ بی‌نهایت برابرِ مبدأِ هستی ماند. مانده از من یک عبارت که فراموشش کرده بودم. فراموش کرده بودم هزار و یک اسمِ تو را. در میانِ آمدشدن‌های دردِ تنم علی پیرهادی زنگ زد و آن نامِ تو را که من چندی با آن خوش بودم و در کویرِ جهرم با آن لمس و آغوشی داشتم یادم آورد. یادم آورد دلیل‌المتحیرین از نام‌های مبارکِ توست. و من آن را فراموشیده بودم.

حیرت که واکنشِ نابِ انسانی‌ست، از آن روست که انسان هم اهلِ انس است، هم اهلِ فراموشی؛ که این‌ها ریشه‌های انسان هم هست: انس، نسیان. در مصحفِ گرامی می‌گوید ما پیش‌تر با آدم عهد کردیم، فَنَسِیَ: از یاد برد. و برای او عزمی نیافتیم. آدم عزمی درخورِ خداوندی نداشت. و شد انسان. چون هم از یاد برد، هم با آن‌چه اکنون روبرویش بود انس گرفت. نیز در اسرائیلیان می‌گوید آن‌که بانگِ گوساله درآورد و گفت این خدای شما و موسی‌ست، فَنَسِیَ؛ او هم در فراموش‌خانۀ کوتاه‌مدتی درآمد و با آن‌چه نزدش بود انس گرفت. آدم با نزدیکانش انس می‌گیرد و دوران را رها می‌کند. سعدی می‌گوید دوست نزدیک‌تر از من به من است، وینت مشکل که من از وی دورم! آن‌که دریابد دوست از حبلِ وریدش به او چسبیده‌تر است با او انس می‌گیرد.

انس و نسیان زادِ آدمی و همزادِ بشری‌ست. از این دو بال رهایی بجوی و رستن. آن‌که از آغاز در قفس بوده هیچ اندوهش نیست که باغی هم هست در هندوستان و طوطیان در آن می‌چرند. بهار می‌گوید: من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید، قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید. پس در قفس‌بودنِ اکنون شکی ندارد، چون خود را متعلق به باغ می‌داند.

در آغازِ روزهای سربازی عزیزی پندی به من داد. گفت روزی که مرا به زندان انداختند جوانمردی به من گفت پندار کن همین‌جا به دنیا آمده‌ای و همین‌جا خواهی مرد و پشتِ این دیوارهای برکشیده دیاری و دَیّاری و دلداری نیست. این‌گونه آسان شد بودن در این خانۀ محصور. جهان هر اندازه بزرگ هم باشد غم در دلِ آدمی چنبره زده. ما ستایشگرِ محرومیت‌ها و نشدن‌ها نیستیم، ولی آن‌که در بندِ نداری و نابرابری‌ست کمتر به زندانِ بزرگی که در او افتاده می‌اندیشد.

تمامِ دردسر از آنجا آغاز شد که او از روحش در آدم دمید. روحِ دمیده‌شده مانندۀ ردیابی درونی بو می‌کند تا او را در شش جهت دریابد. تا مولوی بگوید: شش جهت است این وطن قبله در او یکی مجو، بی‌جهتی‌ست خانگه در عدم آشیانه کن. آن‌که نرسیدن را مقصد گرفته هرگز نمی‌رسد و نرفته در مقصد است. ابلیس گفت من از چهار جهت آدم و فرزندانش را محاصره می‌کنم. دو جهت باز ماند. یکی سوی خاک، یکی سوی افلاک. جلال‌الدین بلخی می‌گوید در این دو جهت نیز در پیِ قبله نباش. پیشنهادِ او عدم است. آشیانه در عدم کردن بیرون از ساختِ معنایی چه مصداقی دارد؟

مفهومِ حرکت در هستی شک‌مداران را به این صرافت انداخت که ثابتی نیست. من از شما می‌پرسم اگر ثابتی نیست، چرا واژۀ ثابت هست؟ صرِفِ اینکه منجمانِ پیشین به ستارگان ثوابت می‌گفتند و اکنون ثابت شده ثابت نیستند و کیهانِ ناپیداکران می‌چرخد و هیچ در او برجای خود نیست، اثباتِ رد می‌کند؟ اگر دی بر کتاب‌ها مرقوم کرده‌اند زمین هیچ تکان نمی‌خورد و امروز روشن شده به گردِ خویش و خورشید رقصان است، همان دی در کتابی آمده کوه‌ها را می‌بینی و جامد می‌انگاری‌شان، در حالی که چون ابرها در مرورند.

آشیانه در عدم کردن همان کمندِ صیدِ بهرامی انداختن است. با این تفاوت که حافظ پس از این می‌گوید جام جم بردار. او از سلوکش می‌گوید که من پیمودم این صحرا، نه بهرام است و نه گورش. از آقای بهرام و شکارِ آهوانش چیزی ندیدم. از بهرامِ ساسانی که از لحاظِ تاریخی نزدیک‌تر از جمشید است نشانی نمی‌بیند، اما جامِ جمشید را برمی‌دارد؛ جامی که جمشیدِ افسانه‌ها در او احوالِ جهان را می‌دید. البته او خبری هم از حدیثِ مجلسِ جمشید می‌گوید: که جامِ باده بیاور، که جم نخواهد ماند. پس کاری به جمشید ندارد، جام را می‌گوید؛ زیرا جمشید نیز به زوال افتاد.

ولی جامِ جمشید جامِ باده نبوده، جامِ جهان‌نماست. باده عالمِ بی‌خبری‌ست. جهانِ فراموشی. فراموشیِ این جهان. آن جهانی که باید فراموش کرد اتفاقاً این جهان است. آشیانه‌سازی در عدم یعنی همین. عدم همین دمی‌ست که هست. این دم درست است که هست، در آن، نیست می‌شود. پس تنها هستِ هستی همین نیستی‌ست. انسان‌های وارسته این را دریافتند. دریافتند نیستی هستیِ عالم است. در رودخانه چه ثابت است؟ تغییر، جریان، حرکت. این دلیل‌المتحیرین در این نقطه سرمی‌رسد. می‌گوید دیدی متحیر شدی و از پسِ این حیرت به هدایتی نرسیدی؟ حالا من دلت را دلالت می‌کنم به مدلولی که پسِ حیرت می‌جستی. راهنمایی‌ات می‌کنم به آن‌چه در جستجویش حایر شدی.

حالا من در میانۀ دردی که می‌رود و می‌آید از درد چیزهایی می‌گویم. واقعیت این است که درد همیشه هست. گاه بالاتر از تاب و توان است. آنجاست که خودش را نمایان می‌کند. راه تعالیِ تاب است، نه درمان. درمان تو را به حیرت نمی‌رساند. وابسته‌ات می‌کند. بستگی تو را به اسباب متوسل می‌سازد. حیرت است که تو را متوجهِ مسبب‌الاسباب می‌کند. به راهنمایی سرگشتگان رهنمون می‌کند. ای دلیلِ دلِ حیرت‌زدگان.

این روزها که می‌گذرد

این روزها که می‌گذرد شلوغم و خلوت. شلوغ از درسی که حداقل هفته‌ای یکی‌دو روز مرا به خود می‌گیرد. از تهران بروم تا گیلان. هنوز به استادان نگفته‌ام که نیایم، چون می‌خواهم بیایم؛ چون نه‌تنها در هوای رشت نفس می‌کشم، که در کلمات درس نفیس‌هایی کم‌یاب می‌یابم. به شما که حینِ تحصیلید یا در تدارکِ دانشگاه، عرض می‌کنم اگر تنها دنبال منصب و مدرکید که هیچ، ولی اگر در پیِ مطلبید، در مقاطعِ مختلف در یک دانشگاه نمانید. دنیایتان را حددار نسازید. به یک حصار نمانید. نهراسید که سخن تازه بشنوید یا مخالف. از کارکشته‌ها دور نشوید. در مجانین نیز حکمت‌هایی هست، دانشگاهیان که حداقل از جن دورند، که دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند.

خلوتم در اندوهی که از پسر بر ماست. این‌همه هیاهویی که اطراف محل کارمان قل می‌زند، مرا در خلوتی بیش غرق می‌کند. محمدیوسف ما را از هر قال و مقالی دور انداخت. و خودش دورتر از همه چیزها ناظرِ ماست. و ما با تماشای فیلم‌ها و عکس‌هایش و حضور بر سر خانۀ ابدی‌اش و یادآوری خاطرات درد و لبخند و طنازی‌هایش روزگار می‌کنیم. حتی من که در گیر و دارِ هزار کارِ نکرده‌ام، میانم تهی‌ست. در این میانِ تهی صدای نفس‌های محمدیوسُف می‌آید. ما برای فرزندی دیگر مرددیم. نه که به خدای بی‌نظر باشیم، که همه منظورمان اوست، بلکه در این دیار که کودک ما و هزاران کودک دیگر در مریض‌خانه‌ها این‌قدر راحت بازیچۀ پزشکانند و جان‌شان نمی‌ارزد به پشیزی، با چه جگری باز کودکی دیگر از پارۀ وجودمان را تقدیمِ این جماعتِ بی‌عاطفه کنیم تا هزار نیشش بزنند؟ از آن‌سو این‌همه کودکی که در دامان مادر و پدرها بزرگ می‌شوند مگر خدا نگهدارشان نیست؟ و این‌ها هیچ‌یک محمدیوسف ما نمی‌شوند. در این هستی همه‌چیز منحصربه‌فرد است و هیچ‌چیزی ایستاده به هوای خود نیست.

شلوغ از مأموریت‌هایی که به گرده دارم. طرح ارائه بدهم برای تحول وضع فرهنگ و اجتماع. کتاب تدوین کنم برای نجات خلق از گرداب رسانه‌ها. فصوص‌الحکم را باز بیاغازم و کار سترگ تصحیح نسخه خطی را به سرانجام برسانم. درس‌نامه‌های سعدی را به یک محصول رسانه‌ای بدل کنم که خلق از او خوشه‌ای بچینند. با علی کرمی درس‌های جامعه‌شناسی را سر و سامانی بدهم در شکل‌های مقاله و کتاب و یادداشت‌های دنباله‌دار. مقالۀ نسبت عرفان و سیاست را پی بگیرم. موضوعِ رسالۀ دکتری‌ام را کاربردی و در راستای آینده‌ام برگزینم. درِ بانک‌های خصوصی را ببندم. یارانه بنزین و انرژی را سامان بدهم. به صحرا شوم. به دریاچۀ حلیمه بیاوزیم. نمازهای قضایم را، دیونِ بر گردنم را ادا کنم. و شاید در این میان فرصتی هم شد که بمیرم. من که‌ام؟ شاعرکی مالیخولیایی. «از این مالیخولیا چندان فروگفت که بیش طاقتِ گفتنش نماند»!

وانگهی «آن گورهای نکنده» که هر روز از برابرم رژه می‌روند، شگفتا که کنده‌اند. دیشب در صحن امامزاده هاشم رشت با ساناز دیدم‌شان. جهت قبله‌شان نیز مختلف بود. درست بود این غلط. که خلق قبله‌هایی گوناگون دارند. یکی قبله‌اش هوس و شهوت و آز است و من دیگر قبله‌ها را نمی‌گویم. به جدّ امجدت سوگند که خورشیدپرستانِ مدفون رو به مشارق و مغارب شرف دارند به ناشریفانی که قبله یکی کرده‌اند و قبیله هزار و یکی. نه. غلط کردم. بی‌جهتی‌ست خانگه، در عدم آشیانه کن. نه. غلط کردم. به هر جا بنگرم کوه و در و دشت / نشان از قامت رعنا تِ وینم. نه. غلط کردم. این ثنا گفتن ز من ترک ثناست / کاین دلیل هستی و هستی خطاست.

ماجرای آن هست که  بر گذرگاه نیستی می‌گذشت

 

بسم الله الرحمن الرحیم 

أَوْ كَالَّذِي مَرَّ عَلَىٰ قَرْيَةٍ وَهِيَ خَاوِيَةٌ عَلَىٰ عُرُوشِهَا[1]

 

بر مجمعی می‌گذشت که ویران بود. سقف‌هایش بر سرش، استخوان‌هایم خمیر. خدا نخواست آن را آباد ببیند. خدا به آبادی این مجمع علقه‌ای نداشت، که خدا متعلق به چیزی نیست و نیز آبادی و ویرانی در نظرش این‌گونه نیست که در ماست. «آنجا همه چیز خود خرابش زیباست.»[2] اینجا مدینه نیست که دینی و امری حاکم باشد، «گردهماییِ نیستی»‌ست و این شاید بهترین تعبیر فارسی برای «قریه و هی خاویه علی عروشها» باشد. این گذرنده از چه چیزِ این نیست‌سرا مضطرب شد که پرسید: «که این را بازمی‌سازد؟» عرش بر زمین افتاده و حتماً باید صد سال بر خرت بمیری تا بدانی خرابی آبادتر است، که اینجا باژگونه‌خانه‌ای‌ست و از این عکس جز آشنایان قرآن کسی سری درنمی‌آورد.

آن صوفی که گفت: «آن خیالاتی که دام اولیاست، عکس مه‌رویان بستان خداست»[3]؛ خود از واژه عکس چنین مرادی داشته، هرچند شاهدی بر این، در هیچ نقطه مثنوی نمی‌یابی. مه‌رویِ بستانِ خدا تنها از ولیِ خدا دل می‌برد. اما این مه‌رو را هم تنها ولی خدا می‌بیند، چون دیگران در ظاهرش فقط رنج و بلا دیده‌اند و از آن گریزانند. او که بلا و کرب را یک‌جا دید و به خدا پناه برد، به همین مه‌رو رسید و در دامش خرم شد. نه مگر چیزها در شدّت خود بازتابی ضد خود می‌یابند؟ همان‌گونه که شدت نور کورت می‌کند؛ زیرا اینجا مجال نور نیست و آن‌ها که کورند، در این دنیا از همه بهتر می‌بینند.

تو نگران این خوابیده بر خویش مباش. او در ذات خود غرقه است و خودت هم دیدی خداوند متعال به آن خاویه بر عروش کاری نداشت، از این رو که کمال در نیستی‌ست و آنکه در این عدمِ نسبی غوطه‌ور باشد، ورای ویرانی و آبادی‌ست. تو به غذایت بنگر که سالم است پس از صد سال. معنی چنین که غذایت را بخور و نوشیدنی‌ات را بنوش به شادی این اندوه که هستی و چاره‌ای جز بودن نداری، حتی اگر صد سال هم بمیری. تو زنده‌ای و آن خاویه بر عرش‌هایش عرش را به هم ریخته. حور لطمۀ او به صورت می‌زند. حور همان مه‌روست که دام ولی خدا نشده و در دام ولی خدا افتاده. چرا خود را نزند؟ دیگر با مرور بر پیکر زیر و رو شدۀ قریه، نگران زندگی نباش. خرت از این صد سال مرگی که بنا به تحیر تو از این خاویه بر سرش آمد، پوسید و استخوان شد و پوسید. خر مرد از این پرسش. بله. همه چیز در یک روز یا نیم‌روز اتفاق افتاد، ولی واقعیت این است که صد سال گذشت. صد سال کثرتی‌ست که ما را از آن یک روز دور کرده. خوابی مرگ‌آلود یا مرگی خواب‌آلود که صد سال به درازا کشیده. آسوده بخواب حالا که دانستی خدا بر همه چیز تواناست.

 

 


[1] بقره 259

[2]  منصور اوجی

[3]  مثنوی، دفتر اول

عرفان و سیاست ۲

مولوی در ارتباط به حدیث «الناس علی دین ملوکهم» می‌گوید:

 

زانکه لطف شاه خوب باخبر

کرده است اندر همه ارکان اثر

 

خوی شاهان در رعیت جا كند

چرخ اخضر خاك را خضرا كند

 

شه چو حوضی دان و هر سو دوله‌ها

وز همه آب روان چون لوله‌ها

 

آبِ روح شاه اگر شیرین بود

جمله جوها پر ز آب خوش شود

 

زین‌كه رعیت دین شه دارند و بس

این چنین فرمود سلطان عبس

 

شاه را باید كه باشد خوی رب

رحمت او سبق گیرد بر غضب

 

شاه آن باشد كه از خود شه بود

نی به لشكرها و مخزن شه شود

 

(مثنوی، دفتر دوم)

 

همچنین راجع به شأن سیاسی انبیا می‌گوید:

 

چون خدا اندر نیاید در عیان

نایب حقند این پیغمبران

 

نی غلط گفتم، كه نایب بی‌منوب

گر دو پنداری، قبیح آید، نه خوب

 

(مثنوی، دفتر اول)

 

او معتقد به کثرت‌گرایی، تساهل و تسامح است:

 

اختلاف خلق از نام افتاد

چون به معنی رفت آرام افتاد

 

چون اختلافات را ناشی از تنازلات این عالم می‌داند: 

 

چون که بی‌رنگی اسیر رنگ شد

موسی‌ای با موسی‌ای در جنگ شد

 

جالب اینجاست که بخش قابل توجهی از تمثیل‌های مولوی چندشخصیتی است. در اندیشه سیاسی او جایی برای تعصب و سخت‌گیری وجود ندارد:

 

سخت‌گیری و تعصب خامی است

تا جنینی، کار خون‌آشامی است

 

عرفان مد نظرش وحدت رهبری در جامعه را مورد توجه قرار می‌دهد:

 

از الوهیت زند در جاه لاف

طامع شرکت کجا باشد معاف

 

صد خورنده گنجد اندر گرد خوان

دو ریاست‌جو نگنجد در جهان

 

تفکر مولانا به‌دور از تحجر، تعصب و دگم‌اندیشی بود و مطلق‌اندیشی را رد می‌کرد

 

چیز مطلق نیست زین‌ها هیچ چیز

شر مطلق نیست زین‌ها هیچ چیز

یا

پس بدِ مطلق نباشد در جهان

بد به نسبت باشد، این را هم بدان

 

او تفاوت در باور،  عقیده و سلوک را امر طبیعی می‌دانست:

 

هرکسی را سیرتی بنهاده‌ایم

هرکسی را اصطلاحی داده‌ایم

 

بدین اساس مولوی از استبداد و بودن قدرت در دست دیکتاتورها چنین شکایت نموده و معایب و آلام آن را چنین گوشزد می‌کند:

 

چون که حکم اندر کف رندان بود

لاجرم ذوالنون در زندان بود

 

چون قلم در دست غداری بود

بی‌گمان منصور بر داری بود

 

چون سفیهان راست این کار و کیا

لازم آمد یقتلون الانبیا

 

یوسفان از مکر اخوان در چه‌اند

کز حسد یوسف به گرگان می‌دهند

 

آن‌چنان که در ابیات بالا آمده، در اندیشه مولانا اگر حکومت به دست انسان‌های جاهل، ظالم و غدار بیفتد، بدون شک انسان‌هایی مثل ذوالنون در زندان و منصور حلاج به سر دار آویخته‌اند و اگر سفیهان نادان بر سر اریکه قدرت نشسته باشند، قتل انبیا و صالحان امری حتمی است.

نکته در خور توجه در این ابیات این‌جاست که زاویه دید مولوی درباره قضایا، فقیهانه محض نیست. در تاریخ آمده، منصور حلاج که از صوفیان بزرگ بود، با حکم قضات کشته شد. قضاوت که از لوازم اصلی حکومت است، چنان‌چه به دست ناصالحان افتد، چندصدایی در جامعه خاموش می‌شود. البته درباره حسین حلاج نظرات گوناگونی مطرح است، ولی به نظر می‌رسد مراد مولوی در این ابیات از میان رفتن صالحان به دست فاسقانی باشد که لیاقت حکومت و قضاوت را ندارند.

از سوی دیگر با این‌‌که مولانا مانند سایر عرفا، حاکمیت ایده‌آل و حکومت مشروع را حکومت انسان کامل می‌دانست که شامل انبیا و اولیای الهی می‌شود؛ با آن‌همه، در اندیشه سیاسی مولانا ریشه‌هایی از مؤلفه‌های مردم‌سالارانه دیده می‌شود؛ تکثرگرایی، فرهنگ تساهل و تسامح، ضدیت با تعصب و مطلق‌گرایی، آزادی انتخاب، انتقاد از حکام، مثال‌هایی از آن است.

 

دوست‌داشتنی‌های ادبیاتی‌ام، شأن نزول غزل به خدا میل ندارم نه به چرب و نه به شیرین

 

 

مولانا زمانی ‌که ظروف زرین و طعام رنگین را بر سر سفره معین‌الدین پروانه، وزیر سلجوقی، می‌بیند، لب به طعام نمی‌زند و می‌گوید: طعام مكروه را در ظرف مكروه نهاده، در پیشِ مردان آوردن از دینِ مصلحت دور است و از مذهبِ مروت بیرون؛ ولِله الحمد كه ما را از این كاسه‌ها و كیسه‌ها فراغت كلی بخشیده‌اند و سیر و سیراب گردانیده؛ همانا كه به سماع برخاسته، این غزل را فرمود:

به خدا میل ندارم نه به چرب و نه به شیرین

نه بدان كیسه پر زر نه بدین كاسه زرین

 

 

دوست‌داشتنی‌های ادبیاتی‌ام، جوانمردی یوسف علیه‌السلام

 

در اخبار است که یوسف صدّیق علیه‌السلام دوانزده سال روزه نگشاد و شب پهلو بر زمین ننهاد. گفتند که ملکِ دین و نبوّت مسلّم شد تو را و ملکِ دنیا مسلّم شد، وقت آسایش است بعدِ چندین مجاهده «انّ لِنَفْسِکَ عَلَیْکَ حقّاً». گفت: تا جمله برادرانِ خود را خلعتِ نبوّت پوشیده نبینم، نیاسایم. یوسف در سایه نشیند و برادران در آفتاب محرومی؟ حاشا. گفتند که ایشان چندان وفایِ برادری به جای نیاوردند. گفت: من خواهم که ایشان را و غیرِ ایشان را برادری کردن و پادشاهی کردن بیاموزم.

 

نامه به مجدالدین اتابک، مکتوبات مولوی