پارچه را جِر نده خیاطِ خر!
✂️ قصۀ بعدیِ این بخش از دفتر چهارم مثنوی: یک رأس پولدارِ فندقمغز پارچهای بسیار گرانقیمت تهیه میکند. میبردش پیشِ خیاط که برایش لباس بدوزد. خیاط اندازۀ هیکلِ خرپول را میگیرد و قیچی برمیدارد که پارچه را بِبُرد. پولدارِ پوکمغز خشمناکانه خِرخِرۀ خیاط را میگیرد: «پارچۀ به این گرانی را دادهام که توی خر جِرَش بدهی؟» خیاط با تقلا خودش را از دست خرپول خلاص میکند: «از حماقتِ تو باید به خدا پناه برد! اگر این پارچۀ قیمتی بخواهد لباس بشود، راهِ دیگری غیر از بریدنش هست؟»
🔔
پشت سرش در هر یک بیت یک قصه یا حتی سه قصه میگوید و این واقعاً هنرمندیِ منبریِ مولویست: وقتی بخواهند یک خانۀ کلنگی را بازسازی کنند، اول خرابش میکنند. آهنگر اول آهن را ذوب میکند، بنّا اول دیوار را خراب میکند و قصاب گوسفند را میکشد تا شما گوشتش را بخوری و چاق و چله بشوی. نانوا برای پختِ نان گندمِ آردشده و لِهشده باید داشته باشد. عمارت در ویرانیست. بسازید برای خراب شدن. خراب کنید برای ساختهشدن.