رها کن مرا. بگذار در مظلومیت مرگبار دین در زمین بگریم. بگذار برایت بگویم که این دین چقدر تنهاست که کسی مانند من از آن برایت میگوید. من برای تو میگویم که چرا امتحان ما از امتحان پیشینیان دشوارتر است. ما غرق در نعمتیم و سختترین آزمون آزمون نعمت است. تقریباً میشود گفت هیچکس از این بلا سالم درنیامده است، مگر اولیای خاص الهی که آنان نیز حساب و کتابی اساسی خواهند شد و مویشان به دو نیم خواهد شد.
بله. بله. در جریانم که چرا اینهمه سختگیری. چون قصه قصۀ اخلاص است و هر اضافهباری دیر یا زود گریبانت را خواهد گرفت. بروید یک نفر را اینجا حاضر کنید که تمام عمر حب و بغض و بود و نبود و نوشتن و ننوشتن و خلوت و جلوتش خالص و مخلص برای خدا بوده و چیزی از خودش نداشته و بهکل بیشخصیت بوده. فرضم که پیدا شد، به تو چه میدهند؟ مگر تو قاضی و حاکمِ شرعی. این تویی که باید از این مسیر بگذری و اگر چیزی اضافه داشته باشی، خیلی خیلی معطل خواهی شد. این است که برو خود را باش.
چه سود از این همه گفتنها؟ بوی پاییز برخاسته است. سه سال دیگر چهلساله میشوم. چه اهمیت دارد برای ما مسافران ابد؟ من هنوز کسی را ندیدم که این واژه را برایم بگشاید و از نهتوی آن رازی را برم باز کند. هنوز من که گاهی شیدای واژگانم و شیفتۀ هیچ چیزی جز سوختنی آنی در کلمهای گداخته نیستم، نتوانستم در این واژه متوقف شوم و در این وقفه بارم را برای همیشه ببندم. ولی هر که هست و هر چه هست و هر نامی که بر لبم هست و نیست، یا رفته است در آغوش این کلمۀ تام، یا خواسته و ناخواسته راهیِ منتهای این واژه است. این جملات چنان نای مرا میگیرد که همین بدنِ عنصریام بهقدری خسته میشود که حتی نمیتوانم بخوابم. خدایا! ما با اینهمه ندانستن و اینهمه توقفنکردن در اعماقِ وجود تو چه باید بکنیم؟ آیا ابد برای همین امور است؟ عقوبتِ آنهمه غفلت و سربههوایی و بازیچهشدن در دنیا، ابدیست که قطعاً قدمبهقدمش توقف در هستیست تا بشود هزاران بارِ اضافه را رفتهرفته بر زمین نهاد و آمادۀ عدم شد.
چقدر این حرفها از دهانِ گشادم بزرگتر است. دلم درد میکند. شانههایم سنگین است. دستانم تیر میکشند. پاهایم سنگین است. گلویم بسته است. انگشتانم لمساند. سرم دارد منفجر میشود. چشمانم نمیتوانند چیزی را دنبال کنند. گوشهایم توان شنیدن زمین را ندارند. نفسم معدود است. اینها با من نخواهند آمد. همهشان مهمان خاکاند، چون از خاکاند.
اکنون که تمام این اعضا طعمۀ خاک خواهند شد، من دوست دارم برای تو فنایشان کنم. مهم هم نیست بعد از آن چه خواهد شد. مگر نه اینکه زیارت تو یعنی شناختن حق تو؟ حق تو بر ما اطاعت توست و حق ما بر تو اجابت ما. از اینهمه زائری که زمینی و هوایی سوی تو میروند باید پرسید چقدر اهل اطاعت از امام هستید. مثلاً از من بپرسید که کدام سخنان امام علیهالسلام را فرمان بردهای.
من فقط شرمندهام. تو مهلت دادی و من غرق شدم. زیر خاکسترهای دوزخی سرد مردهام. دیگر امیدی به زندهشدنم نیست. تنها امیدواری من این است که مرا به تو منسوب نکنند تا آبرویت پاک بماند. ولی اگر به یاد تو نباشم که همین یک ذره بودن و زندگی نیز فنا خواهد شد. در چه مخمصهای افتادهام. گرفتارتر از من هم هست؟
+ نوشته شده در جمعه شانزدهم شهریور ۱۴۰۳ ساعت 0:42 توسط ابرمیم
|