جامعهٔ دیجیتالی

گفتن نظریهٔ ابن‌خلدون با کارمند بیمه و ارباب رجوعش کار درستی بود. برای ما که عادت کرده‌ایم ثابت کنیم از همه بدبخت‌تریم، گفتن از مرگ فرزند کار درستی‌ست، ولی اجری نخواهد ماند. هنوز دیده نشده کسی برای ذات اقدس الهی جان بدهد. جان جاویدان است و اگر تو در غایت خودخواهی باشی، تمام غبارها را از این جان پاک خواهی کرد. این پاکیزگی تمام و کمال حاصل نخواهد شد. کش و قوس‌هایی که در برزخ خواهیم کشید برای همان ناپاکی‌هاست. اما چرا دروغ بگوییم؟ ما هیچ مبارزه‌ای با هواهای نفسانی‌مان نکرده‌ایم که بخواهیم مدعیِ بهشتی‌بودن بکنیم. این واقعیت دردناکی‌ست که بسیاری از ما دین‌داران نیز به دوزخ تشریف خواهیم برد، چون می‌دانستیم و عمل نکردیم.

سیرِ اندوه مرا به کجا می‌برد؟ چه حاصل از این کلمه‌بازی؟ درست است که واژه‌ها را به هم بند می‌کنم، اما بندیِ بساط‌شان نیستم. باورکردنی نیست که این‌ها مرا رستگار نخواهد کرد. اهمیت چندانی ندارد قدرندانی‌ها. آن‌چه مهم است کوشیدن‌هایی‌ست که ممکن است نتیجهٔ منظور تو را به دست ندهد. آن‌وقت دلت تنگ شود که نشد. دلت تنگ نباشد عزیز من. آن کس که باید ببیند دید. تمام.

من جماعتی را می‌شناسم که قیمه و ماست را فراوان درهم می‌کنند. حرف خاصی با آنان ندارم. تنها می‌گویم آدم‌ها و اعمال‌شان سیاه و سفید نیست. آن‌ها را تجزیه و تفکیک کنید. این عملش خوب بود، آن عملش خوب نیست. یعنی این‌قدر سخت است؟

خدای ترسناک

همکاری داشتم که رفت وزارت نفت. وقتی محمود از دنیا رفت، برای تسلیت من گفت مادربزرگی داشته که می‌گفته باید از خدایی که خورشید مشعشع روز را این‌گونه در مغرب محو می‌کند ترسید.

خدا بسیار ترسناک است. وقتی تو سرگرم گناهی و دستورهای خدا برایت پشم است و او همچنان به تو نعمت می‌دهد و ارج و احترامت را نگه‌می‌دارد و بیشتر هم می‌کند؛ وقتی به بهترین بندگانش توهین می‌کنی و حرف‌های آنان را با هزاران توجیه زیر پا می‌گذاری و آب از آب تکان نمی‌خورد؛ باید بسیار از خدا ترسید. در حالی که ما هرگز در چنین حالی از خدا نمی‌ترسیم. ترسناک‌تر این است که نمی‌شود به مردم چیزی گفت؛ نمی‌شود گفت من مبتلا شده‌ام و قطعاً آبرویی در کار نیست. اجازه این کار را هم ندارم. مگر ملامتیه برای چه خود را در چشم مردم کثافت جلوه می‌دادند؟ ما امروز می‌دانیم در تعلیمات دینی این حرکت جایگاهی ندارد، ولی چنین میلی در وجود گنهکاران زبانه می‌کشد.

خدا ترسناک است، اما از انسان گمراه و نفس‌پرست هولناک‌تر نیست. این آتش وحشی وجود نفس‌پرستان است که ترسناکی خدا را ارمغان آورده است. اگر انسان به اعمال خودش مشغول شود، دیگر وقتی برای بررسی دیگران نخواهد یافت. گفت به خدا فرصت نمی‌کنم به دیگران فکر کنم.

بیمار ابدیت

رها کن مرا. بگذار در مظلومیت مرگ‌بار دین در زمین بگریم. بگذار برایت بگویم که این دین چقدر تنهاست که کسی مانند من از آن برایت می‌گوید. من برای تو می‌گویم که چرا امتحان ما از امتحان پیشینیان دشوارتر است. ما غرق در نعمتیم و سخت‌ترین آزمون آزمون نعمت است. تقریباً می‌شود گفت هیچ‌کس از این بلا سالم درنیامده است، مگر اولیای خاص الهی که آنان نیز حساب و کتابی اساسی خواهند شد و موی‌شان به دو نیم خواهد شد.

بله. بله. در جریانم که چرا این‌همه سخت‌گیری. چون قصه قصۀ اخلاص است و هر اضافه‌باری دیر یا زود گریبانت را خواهد گرفت. بروید یک نفر را اینجا حاضر کنید که تمام عمر حب و بغض و بود و نبود و نوشتن و ننوشتن و خلوت و جلوتش خالص و مخلص برای خدا بوده و چیزی از خودش نداشته و به‌کل بی‌شخصیت بوده. فرضم که پیدا شد، به تو چه می‌دهند؟ مگر تو قاضی و حاکمِ شرعی. این تویی که باید از این مسیر بگذری و اگر چیزی اضافه داشته باشی، خیلی خیلی معطل خواهی شد. این است که برو خود را باش.

چه سود از این همه گفتن‌ها؟ بوی پاییز برخاسته است. سه سال دیگر چهل‌ساله می‌شوم. چه اهمیت دارد برای ما مسافران ابد؟ من هنوز کسی را ندیدم که این واژه را برایم بگشاید و از نه‌توی آن رازی را برم باز کند. هنوز من که گاهی شیدای واژگانم و شیفتۀ هیچ چیزی جز سوختنی آنی در کلمه‌ای گداخته نیستم، نتوانستم در این واژه متوقف شوم و در این وقفه بارم را برای همیشه ببندم. ولی هر که هست و هر چه هست و هر نامی که بر لبم هست و نیست، یا رفته است در آغوش این کلمۀ تام، یا خواسته و ناخواسته راهیِ منتهای این واژه است. این جملات چنان نای مرا می‌گیرد که همین بدنِ عنصری‌ام به‌قدری خسته می‌شود که حتی نمی‌توانم بخوابم. خدایا! ما با این‌همه ندانستن و این‌همه توقف‌نکردن در اعماقِ وجود تو چه باید بکنیم؟ آیا ابد برای همین امور است؟ عقوبتِ آن‌همه غفلت و سربه‌هوایی و بازیچه‌شدن در دنیا، ابدی‌ست که قطعاً قدم‌به‌قدمش توقف در هستی‌ست تا بشود هزاران بارِ اضافه را رفته‌رفته بر زمین نهاد و آمادۀ عدم شد.

چقدر این حرف‌ها از دهانِ گشادم بزرگ‌تر است. دلم درد می‌کند. شانه‌هایم سنگین است. دستانم تیر می‌کشند. پاهایم سنگین است. گلویم بسته است. انگشتانم لمس‌اند. سرم دارد منفجر می‌شود. چشمانم نمی‌توانند چیزی را دنبال کنند. گوش‌هایم توان شنیدن زمین را ندارند. نفسم معدود است. این‌ها با من نخواهند آمد. همه‌شان مهمان خاک‌اند، چون از خاک‌اند.

اکنون که تمام این اعضا طعمۀ خاک خواهند شد، من دوست دارم برای تو فنایشان کنم. مهم هم نیست بعد از آن چه خواهد شد. مگر نه این‌که زیارت تو یعنی شناختن حق تو؟ حق تو بر ما اطاعت توست و حق ما بر تو اجابت ما. از این‌همه زائری که زمینی و هوایی سوی تو می‌روند باید پرسید چقدر اهل اطاعت از امام هستید. مثلاً از من بپرسید که کدام سخنان امام علیه‌السلام را فرمان برده‌ای.

من فقط شرمنده‌ام. تو مهلت دادی و من غرق شدم. زیر خاکسترهای دوزخی سرد مرده‌ام. دیگر امیدی به زنده‌شدنم نیست. تنها امیدواری من این است که مرا به تو منسوب نکنند تا آبرویت پاک بماند. ولی اگر به یاد تو نباشم که همین یک ذره بودن و زندگی نیز فنا خواهد شد. در چه مخمصه‌ای افتاده‌ام. گرفتارتر از من هم هست؟

بودنی در نابودی

می‌خواهم از سفر کربلایم بنویسم ولی زیاد جان در بدن ندارم. می خواهم بنویسم و منتشر کنم ولی نمی‌دانم کار درستی هست یا نه. در روزگار ما همه‌چیز برهنه و شفاف و بی‌پرده شده و انگار انسان دیگر کنج و مأوایی برای خود ندارد. من تمام این‌ها را با تمام چیزهایی که در زندگی اجتماعی و فردی و دینی و آیینی مردمان اطراف‌مان می‌بینم کنار هم می‌گذارم و می‌گویم این تمدن هر چه که هست نابودشونده است و تقلاهای بی‌خود ما در انجامش اثری نخواهد داشت. اگر امروز ازدواج ما وابسته به فراهم‌شدن هزاران متغیر است و فرزند داشتن ما منوط به تحقق اموری متعدد است و زندگی عمومی در شهر گره‌خورده به برآورده‌شدنِ نیازهایی متنوع و تمام‌نشدنی‌ست، اگر انسان در تمام شبانه‌روز خود در پی بعدی اندک از ابعاد ناشناختۀ خود است و خلوت و تفکر و اندیشه‌ای در بون و درونِ خود ندارد، دیر یا زود چنین انسان و اجتماعی با این ویژگی‌های نامتناسب با واقعیت و حقیقت هستی خودبه‌خود نابود خواهد شد. لازم نیست از آسمان سنگی ببارد یا در زمین سیلی و زلزله‌ای حادث شود یا حیواناتی عجیب او را بخورند یا جنگی آخرزمانی دربگیرد. این انسان خودش برای نابودی خودش کافی‌ست.

در میان این نابودخانه‌های گوناگون که همه راه فنا را می‌پیمایند، من مدتی‌ست جایی را دیده‌ام که به طرزی معکوس با روزگارِ فناییِ ما، هیچ رویی به فنا ندارد. و چنین چیزی در روزگاری که هر چیزی به نیستی گراییده است و از وجنات عصر و دهر و شهر ما روشن است پایاییِ ما در معرض تهدیدهاست، رویداد اربعین ساز مخالفی‌ست که اتفاقاً با آن نهان و ناگهان انسان ربطی عجیب می‌گیرد و او را به آن عهد ازلی و ذرۀ بنیاد و فطرت خدایی‌اش می‌چسباند. من از حقایق عالم سری درنخواهم آورد، ولی با شاخک‌های شعورِ بسیار اندکم از این دریچۀ کوتاه‌مدت شمیمِ تنفسِ زندگی را می‌یابم. حال من در رویداد اربعین حال هیچ چیزی نیست. قطعاً دریافتن این نفحه ارتباطی با من ندارد.

برای ما این سفر آسان نیست. دشواری‌های این سفر به قلم نمی‌آید. حرف‌هایی که از گوشه و کنار می‌شنویم نیز بیان‌شدنی نیست. با این همه هر چه اسمش را بگذاریم، با تمام خستگی‌های مانده در تنم، روحم اصلاً بدحال نیست. روحم غرق در آرامش است و باور دارد اگر هم این تن و این تمدن ناساز دیر یا زود به فنا برود، حقیقت چنین چیزهایی پابرجاست. و اگر امواج مدرنیته و خودبنیادی انسان مانند هزاران هزار تمدن نابودشدۀ دیگر ما را نیز در کام خود بکشد، حقیقت آن‌قدر زنده و جاری و جوشان است که از خاموش‌خانه‌ای دیگر سربرآورد و ذره‌ذره بتپد و مانند نطفه‌ای در کنجی تاریک و درنیافتنی اندک‌اندک ببالد تا آیتی برای بودنِ نور در جهان غرق در ظلمات باشد.