قلابی به لبم

می‌دانستم به‌زودی آغوش مرا ترک می‌کنی، مگر آن‌که معجزه‌ای بشود و حدوث معجزه در این طبیعت مقتدر جز برای حجت روا نیست. بر من حجتی لازم نیست. با مادرت بارها از رهگذر بودن این دنیا حرف‌ها زده‌ایم و باور داریم در آن‌سو تو را به آغوش خواهیم کشید، اما در عودِ دلتنگی خیلی جگرمان می‌سوزد که نیستی. با دیدن عکست نمی‌توانیم بی‌قرارت نشویم. عکس اساساً موجود عجیبی‌ست. واقعاً کسانی که عکس و فیلم را اختراع کردند چه در سر داشتند؟ اگر همه‌اش از بیم فنا و معادناباوری بوده، جای تأمل‌ها دارد.

🔺 امشب در بازگشت به خانه پیچ رادیو باز بود و رادیو گفتگو برنامه‌ای با نام سوفیا پخش می‌کرد. سخن بر سر پدیدارشناسی هوسرل و جهان دیگر شاگردش، هایدگر، بود. دازاینِ هایدگری را آن چیزی گرفت که پس از انسان می‌ماند و شعری از حافظ را برای این معنی مناسب دید: مُردم در این فراق و در آن پرده راه نیست / یا هست و پرده‌دار نشانم نمی‌دهد؛ چندان که بر کنار چو پرگار می‌شدم / دوران چو نقطه رَه به میانم نمی‌دهد.

🔺 دین اندیشه نیست. دین وحی است. نشاندنش در خانهٔ اندیشه است که ما را خیالاتی کرده. باور به معاد ما را در خانهٔ دین مقیم می‌کند و این اقامت دیگر سودای نگهداری چیزها از فنا ندارد. چون هیچ‌چیز نابود نمی‌شود و انسان ابدی‌ست. با تمام این‌ها ما چرا برای عمری که آنِ بعدش روشن نیست این‌همه چیز نگه می‌داریم: عکس، فیلم، یادگاری و بسیاری دیگر. من نمی‌دانم دازاین چیست، ولی اگر همانی باشد که سید موسی دیباج می‌گوید، سخت دست‌نیافتنی‌ست؛ ولی برای کسی که تکیه بر تعقل و تفکر دارد، نه کسی که آن را حجاب می‌بیند و می‌درد و بر این است که تمام بی‌نهایت سرای اوست.

🔻 و از این قبیل. گریه باید کرد. تو مناسبت خوبی برای این سوز و گدازی ماهی خاموش دریاهای من.

آخرت زنده است؛ باقی مرگ‌اند.

🔺 تو یادت نمی‌آید، ولی من با همین یادها زندگی می‌کنم. راستی، قبلش بگویم تمام این‌ها بازی‌ست. آن‌چه زنده است و باقی‌ست آخرت است. من این‌ها را تذکری برای خودم می‌دانم. باقی‌اش هیچ محتوایی ندارد. این‌که دکتر دهقانیان عزیز بخواهد ایدهٔ ایران را پیش ببرد و از من هم بخواهد در حوزهٔ ادبیات کمک‌شان کنم بزرگ‌خطایی‌ست. هول رستاخیز مرا فلج کرده است برادر. بیمِ آن موشکافی‌های بی‌پایان و اخلاص‌هایی که برای من دور از دسترس است، توان هر کاری را از جانم می‌ستاند. چه باید کرد آقای دکتر؟ اگر من را بنشانی آن بالا که برای ایران آینده از موضع ادبیات سخن بگویم، دور از اطوارهای معمول آویزان فردوسی و نظامی می‌شوم. فردوسی راه نجات را در دین می‌بیند: تو را دانش دین رهاند درست. باقی را رها کن جان عزیزم. پتهٔ هر چیزی زده می‌شود. من کجا دارم می‌روم؟

🔺 بر بام بودم. همان‌جا که مادرم روی تکه‌ای کارتن، با حالتی نزار نماز استغاثه می‌خواند که محمودِ مرگِ مغزی بازگردد به آغوشش. من آن‌موقع که برای تلقین شانه‌های محمود را گرفته بودم و کلمات سیدامیر را به آوازی آشنا برایش زمزمه می‌کردم، اصلاً مادرم را نشناختم. گفتم این زن چادری کیست که بالای مزار میان این مردان روی صندلی نشسته و گویی مچاله شده؟ همان‌گونه که ساناز را نشناختم وقتی محمدیوسف را نهادم در خانهٔ ابدی‌اش. چقدر مداح دیروز در بهشت زهرا خوب بود. اول از همه چیز گفت برای متوفی صدقه جمع کنید و همین امروز پیش از غروب بدهید به مستحق. این‌ها حقیقت است. چیزهای دیگر مشتی بازی و کارهای بی سر و ته است. کجا می‌خواهی کاروانی را که کمالش به رفتن است در منزلی موقت نگاه داری؟ محمدیوسف آن‌ور جایش امن‌تر است. محمود آن‌سو آرام‌تر است. خودتان را رنجه نکنید. عوضِ ضجه و مویه برایشان خیرات کنید.

🔺 چه می‌گویم؟ چه می‌گویم؟ من خوشبخت‌ترین موجود جهانم. من زنده‌ام و فرصت دارم خدا را بپرستم و به حرفش گوش بسپارم. عزیزان من! این فرصت را از کف ندهید. مستانه بپرستیدش. هر کار خیر و هر ذکر نیکی که می‌توانید انجام بدهید. دریغ نکنید. زاهد پشیمان را ذوق باده خواهد کشت! زهد را کنار بگذارید. پشیمان می‌شوید. باده و جام مهیاست. خدایا، تو شاهد باش من با هر زبانی که توانستم و بتوانم از آخرت گفتم و خواهم گفت. هیچ‌کدام از ابنای بشر را در خواب غفلت مگذار. هر لحظه از تو برای همه‌شان آمرزش می‌طلبم. به فریاد خاموش ما رسیدگی کن، ای آن‌که «گر دم نزنی، زبان لالان داند.»

اموات نیازمندتر از زندگان‌اند؛ رهایشان نکنید.

سلامت در تفرد است. نه از این بابت که دورم شلوغ است، که نیست. نه از این بابت که از چیزی به تنگ آمده‌ام، که آمده‌ام. بیشتر شاید از این باب که مرغی سرکنده‌ام که در جستجوی هیچ چیزی نیستم و تنها برخی نیازها مرا از اینجا به آنجا می‌کشاند. از آن‌چه درونت می‌گذرد برای هیچ‌کسی نباید دری بگشایی و واژه‌ای بیرون بریزی. خاموش و فراموش و بی‌کنش به آن‌سوی هیچستان خیره بمانی تا نمانی.
نه از این بابت که این آفرینش بزرگ غایتی و هدفی ندارد، که دارد. بیشتر از این بابت انگاری که تو هنوز ندانسته‌ای چه‌ای و چرایی و تنها خبرهایی داری که هر کاری در اینجا تو را به چیزی در آن‌سو رهنمون می‌کند و باز نمی‌دانی چرا. درست مانند کودکی دبستانی که نمی‌داند این الفبا را چرا یاد می‌گیرد و جدول ضرب را چرا می‌آموزد و وقتی مانندِ من کمی کلمه و ریاضی و دروس دیگر را آموخت، برایش الفبا و اعداد بدیهی می‌شود. آدم‌هایی که این حروف را برای ما قرارداد کردند و این اعداد را ساختند و گفتند این نشانه یعنی یک و این نشانه یعنی دو و این حرف یعنی خ و این حرف یعنی ث، برای توحید قدمی برداشتند. مرا با این پریشانی و ویرانی رها کن. رسول ویرانی با شما سخنی ندارد.
علی جعفری می‌گوید نمی‌شود در ایتا ماند و نوشت، مردم جایی دیگرند. می‌گویم نمی‌خواهم در همین ایتا هم باشم. به حرفم درباره پنچرگیری صحرایی خیره می‌ماند. چند سال است مدرک دکترای تاریخ گرفته و به نظرم در حوزۀ خودش و در حوزه‌های اطرافش سواد و درک و انصاف قابل توجهی دارد. باورش سخت نیست چنین شخصیتی به من بگوید شغل آزاد سراغ نداری؟ در یک جناح نماندن و آزادگی‌اش اجازه نمی‌دهد در چارچوبی بگنجد.
ترس از خدا سیدمسعود را خلوت‌گزیده کرده. آن‌چه می‌گوید می‌خواهد مرضیّ خدا باشد. این‌ها نظرکرده‌هایند. یکه‌بزنِ محل اکنون در زیرزمینِ خانۀ پدری سکنی گزیده و زنش مدت‌هاست رهایش کرده و به خاطرِ بچه‌دارنشدن خودش را مقصر می‌داند. هر قدر هم سید گفته به گوشش نرفته. درس دین خوانده و جز به خدا و رسولش مایل به تفکری دیگر نیست.
دیشب کنارم محمدطه نشسته بود. قبل از آن‌که شام بیاید رفتم نماز عشا را بخوانم. محمدمهدی محمدطه را گرفت به سین‌جیمِ تحصیلات. قبلش از من پرسیده بود. گفتم رساله مانده تا مرجع تقلید بشوم و دفتر بزنم. خنده‌کنان گفت نانت برود در روغن. گفتم چه روغنی هم، از آن‌ها که در حلقوم می‌ریزند. محمدطه باز گفت هدف من کنکور نیست. محمدمهدی گفت هدف هیچ‌کس کنکور نیست، هدف همه پول است.
عجب! چقدر من احمقم. چون هدفم پول نیست سرگشته شده‌ام در این روزگار. ماهی‌هایی که خلاف جریان رود به سوی بالا شنا می‌کنند رنجور می‌شوند، ولی به هر حال می‌رسند؛ اما خس و خاشاکی که کناری در رودخانه گیر می‌افتند و دور خودشان می‌گردند، به‌راستی به هیچ‌کجا نمی‌رسند. نه مانند زباله‌های اهالی رودخانه به مصب دریا می‌ریزند و نه مانند خلاف‌گراها به سرچشمه‌های گوارای بالای رودخانه می‌رسند.
من چرا می‌نویسم؟ چرا ننویسم؟ دلم قل می‌زند و می‌گوید بگو ویرانی همه را ربوده. بگو چقدر بر مزارها می‌گردی و می‌مویی. بگو از لبخند آن طفلِ دختر که دیشب در آسانسورِ خانۀ خاله زهرا به ساناز لبخندی عاشقانه نثار کرد. قلبم از تماشای آن خندۀ بی‌تمنا از جا کنده شده. از دیشب خواب را از چشمانم ربوده. مستم کرده. از دست‌مالی‌شدن و حقارت کلمات عذرخواهی می‌کنم. بی‌گمان آن روزی که صادق هدایت واژۀ «اثیر» را به چنگ آورد و در کتابش روان کرد، می‌دانست آن هم روزی چنان پتیاره خواهد شد که خوانندۀ امروز را نگیرد. اما او و کسانی مانند او مگر برای چیزی غیر از سایۀ خود می‌نوشتند؟
من نه سوی او می‌روم و نه سوی دیگرکسان. من در گور خود خواهم خفت و پیش از خفتن در گور در اعمال خود غوطه خواهم خورد. همین الآن غوطه‌ور در کردار خودم هستم. آن‌قدر دراز و بی سر و ته خواهم نوشت که کسی رغبت نکند بخواندش و وزر و وبالش به گردۀ من بیفتد. یکی که خیلی اهل خدا و ذکر و کردار نیک و تقوا و درستی و راستی بود، پس از مرگش کنار جاده می‌نشست تا رهگذری فاتحه‌ای نثارشان کند. اگر در راه‌تان قبرستانی روستایی و کوچک و معمولی دیدید، حتماً بایستید. به میان قبرها بروید. دعایی کنید برای همۀ اموات و احیا.

ما مسئولیم برابر مردگان و زندگان. کمترین کارمان این است شرّمان به کسی نرسد. بعد از آن باید به آن‌ها خیر برسانیم. آدمیزاد سخت بی‌چیز است؛ بی‌چیزتر از طفلی که از بطن مادر بیرون می‌آید و هیچ‌گونه توانایی و قدرتی برای طلب چیزی ندارد. مردگان از لحاظ عمل ناتوان‌تر از همین نوزادند. حتی نمی‌توانند با شما حرف بزنند. به فریادشان برسید که به فریادتان رسیدگی شود. ناگهان در یک بیابان یا خیابان یا پارک یا حیاطْ پنج انگشت را بر زمین بگذارید و فاتحه بخوانید. بدانید همان‌جا پیکری مدفون شده. دیوارها نیز خالی از مردگان نیست. دیوار چین و تونل‌های جاده هراز و جدارهای کاخ‌های شاهان مردگانی در خود دارند. این‌همه شوخی و شنگی نکنید. ارواحِ آدمیان چشم‌انتظارند.
نشسته‌اند تا از مراحل آسمان‌ها بگذرند. آن‌قدر که مردگان فقیرند زندگان نیستند. نیازهای این جهان خوراکی و پوشاکی و خانه‌ای‌ست. آن‌چه در اینجا نکرده‌ای و بد کرده‌ای، در آن‌سو چگونه درست کنی؟ من نمی‌دانم چه می‌کنم و نمی‌دانم چه باید کرد، اما برایم روشن شده برای انسان‌هایی که از این کاروان‌سرای دو در رحلت کرده‌اند بسیار باید دعا کرد و کوشید. بسیار باید برایشان گرسنگان را اطعام کرد. بسیار باید خیرات داد و آن‌ها را دریافت. ما از خدا مهربان‌تر نیستیم. مهربانی‌هایی که ما در حق رفتگان و حاضران انجام می‌دهیم چیزی جز مهربانی خدا نیست. پس حقی هم برای منت‌گذاری نداریم. تنها این لطف در حق ما شده که خداوند ما را اسباب این کار کرده. می‌شد کسان دیگری اسباب این کار شوند. اگر ما نکنیم، خودمان را محروم کرده‌ایم.
نیت کنیم تمام اعمال خوب‌مان را تقدیم دیگرانی که از این دنیا رفته‌اند و نرفته‌اند و نیامده‌اند کنیم تا شاید جبرانی برای بدی‌هایمان باشد. قطعاً هیچ‌چیزی در این عالم از میان نمی‌رود و هزاران برابر آن به خودمان بازمی‌گردد. عمر کوتاه است و توشۀ ما بسیار اندک. در روزگاری که هدف همه پول است، ما ماهیانی باشیم که خلاف رودخانه سوی سرچشمۀ نورها و زیبایی‌ها و پاکی‌ها می‌روند. مرا چه شد که چنین مست آن‌جهان شده‌ام؟

زاغچه‌های جدی

🔻 ما در دل‌مان خیلی‌ها را دوست داریم که دارند از خونِ ما می‌مکند! نمونه‌اش توپ‌بازها. می‌گویند روزی حضرت سلیمان علیه‌السلام خواست تمام موجودات زمین را غذا بدهد. سفره‌ای از این سرِ کرهٔ زمین تا آن سرش پهن کرد و همه را دعوت به خوراک کرد. هنوز کسی نیامده بود که ناگهان نهنگی از دریا درآمد و همه را بلعید. حضرت متحیر پرسید چرا همه را خوردی؟ نهنگ گفت من روزی سه قورت غذا می‌خورم و این تنها نیم‌قورتم بود، دو قورت و نیمم باقی مونده.

◀️ جماعت طلب‌کار و دو قورت و نیمی کک هم نمی‌گزدشان. برای اجرای سیرک‌های جذاب پول‌های گزاف می‌گیرند. بعد هم می‌نالند توجهی به ما نمی‌شود. قطعاً خیلی از ما هم برای رسیدن به چنین موقعیتی له‌له می‌زنیم، اما حساب و کتاب چه؟

⭕️ البته این مسئله‌ای‌ست که در جهان مرسوم است و در کل تاریخ انواع و اقسام مسخرگی و مطربی و سیرک و امثالش همیشه سینه‌چاک داشته و دارد. چون همهٔ ما کشته‌مردهٔ عالم ماده و بیگانه از معنا و آخرتیم. برای چه کسی مهم است این پول‌ها سهم فقرا و بی‌چیزهاست؟ تقریباً هیچ‌کس. هزار توجیه هم می‌آورند تا این هزینه‌ها را درست جلوه دهند، مانند غرور ملی، شور و نشاط اجتماعی، همبستگی، تفریح سالم. و از این قبیل. تو فکر کردی سوفسطایی‌ها رفتند و تمام؟

🔻 شرفِ عقل و دانش و ایمان بالاتر از سنجش‌های مادی‌ست. اسلام در عین تأکید بر سلامت روح و روان و بدن، با نابرابری و غفلت مخالف است. یعنی این‌قدر دریافتنِ این بدیهیات دشوار است؟ گوشی بدهکار نیست. زمانه زمانهٔ شتاب و ایجاب است. به قول سهراب: «هیچ‌کس زاغچه‌ای را سرِ یک مزرعه جدی نگرفت.»

در صلیب سلب

دلم می‌سوزد برای‌شان. حق هم دارند. از اندیشه‌ای مانند من چیزی بیرون نمی‌آید که بخواهند در بوق و کرنا و شیپور و ساکسیفون بکنند و سینه سپر کنند که ما فلان کردیم و فلان هستیم. خیلی تأسف‌آور و به قول فارسی‌پرستان شوربختی‌ست. این مرغِ سرکنده که هر روز در خون خودش غوطه می‌خورد و هر دم به مرگ نزدیک‌تر می‌شود هیچ نمی‌داند چه کار دارد می‌کند و چه کار باید بکند.

عزیزم. محمد بختیاری هم دلسوزی می‌کند. پیام داده که مقاومت کن و حرف گوش کن تا به‌زودی به بتا ببرمت. طرحش را هم فرستاده و منتظر تصویب است. اندوهینم و مدام زمزمه می‌کنم: نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد. غصه‌ام می‌شود که شاید پیش او هم شرمنده شوم و کاری در آنجا هم نکنم. حامد جعفری را می‌بینم که شیفتهٔ تدریس است و شاگردانش به خاطر او مدرسه را ترک نکرده‌اند.

همه غرق‌اند در کارهای خوب‌شان و من نمی‌دانم چرا در هیچ چارچوبی قرار نمی‌گیرم. سائقهٔ استعلا را اول‌بار سهیل یادم داد و هنوز رهایم نمی‌کند. دستم نرفت که حتی آزمون دبیری را ثبت نام کنم. قرآن را باز کردم گفت لا تخف. گفتم من که نترسیدم، فقط بی‌چاره شدم. محدث نوری جلویم رژه رفت. شن‌های طبس خنده‌زنان اطراف میگ‌های روسی ویراژ دادند. همه من را به سکوت دستور دادند.

اگر من این‌همه حرف نداشتم، این‌همه دستور به خفه‌کارکردن معنایی نداشت. آن‌وقت علی جعفری نمی‌نشست روبرویم و بگوید اشتباه می‌کنی نمی‌نشینی حکایت‌ها را بازگو کنی تا هم انتقاد مناصب باشد هم ازدیاد مخاطب. و من بنالم که به ازای هر حرف و شنونده‌ای من را آن‌سو نگاه خواهند داشت.

مرده بدم مرده شدم

من بعید می‌دانم چیزی وقت‌تلف‌کن‌تر و بیهوده‌تر از نشست‌ها و همایش‌ها و این اراجیف باشد. محمد بختیاری یک‌جوری گفت برویم که جوابی برایم نماند. آخرش هم فرصت سخنرانی‌اش نشد. این بیهودگی من است که همه‌جا جلوه می‌کند. زمستان موسم مرگ است و ما می‌خواهیم زندگی کنیم. به ساناز می‌گویم اگر از احوالم چیزی می‌جویی، عارضم که هیچ چیزی درونم نیست. هیچ ادعایی و هیچ طرحی ندارم. چه کنم که فاطمی تا آخر بهمن مهلتم داده. طرح‌دادن کاری ندارد. نه عدد طرح نوشته‌ام. این نشد، آن. آن‌قدر آن چیزی که در من می‌گذرد گنگ و لال و مجهول است که هر بار می‌خواهم بروم در اتاقی کوچک و تمام راه‌های ارتباطی با جهان را بر خودم ببندم و تنها به عدم بیندیشم. این می‌شود اندیشکدهٔ من: اندیشکده عدم! وای که چقدر جذاب است این نام. وای که چقدر عدم خوب است و عدم‌اندیشی خوب‌تر. من به کجا می‌روم؟ تنها خودم می‌دانم و خودم نمی‌تواند آن را بگوید. ایضاح جهان هرگز از من برنیامده. به شاه‌آبادی می‌گویم انگیزه‌ای برای هیچ کاری ندارم. منوطش می‌کنم به آمدن بهار. بهار که بیاید شاید من هم زنده شوم. اولین شکوفه و نخستین جوانه مرا زنده خواهد کرد. نه. من در بهارهای فراوانی مرده بودم. چه مرا زنده کرد؟

بین راهی

نمی‌خواهی بروی بخوابی؟ فردا باید بروی سرِ کار. سرِ کاری که اذیت نیستی، ولی پوچیِ بزرگی در او می‌بینی. نهایتاً یک جشنواره ادبی یا مدرسهٔ خلاق ادبیات راه بینداز و عنانش را بده به خانه شعر و ادبیات. بعد در همین بی‌جهتی غوطه بخور و راه بیابان بگیر.

برگشتنی به این فکر می‌کردم که جدا از تعویض روغنی و پنچرگیری وسط بیابان، می‌شود دستشویی هم زد و با درآمدش زندگی کرد. یک دستشویی وسط راهی با یک مغازه بقالی یا پنچرگیری یا مکانیکی کنارش. بابا را هم ببرم کنارم. مدرک دکتری‌ام را هم قاب می‌کنم می‌زنم ورودیِ سرویس بهداشتی. مردم خیلی دعا می‌کنند. فقط مجوزش خیلی آب می‌خورد. پولم کجا بود؟ زنم نمی‌آید چنین جایی.

ای عمر. ای عمر. من چه خیالاتی دارم. جامعه کبیره را چه کنم پس؟ من با کسی دعوا ندارم. فلان کلمه غلط است، درست است، فلان است. به من چه؟ مگر قرار است در قیامت درباره این‌ها از من سؤال کنند؟ تعلقات فریبت ندهد. عزیز دل من، این‌ها دست‌شان را داده‌اند به هم تا تو مطیع و عابد و فقیر خدا باشی. نکند این فرصت را از دست بدهی.

می‌دانم سینه‌ات قل می‌خورد. می‌دانم سرِ سخن با کسی نداری. معمولاً وقتی حقیقت عالم سر به بیابان بگذارد، باقی چیزها هم میل به بیابان خواهد کرد. با بزک دوزک کردن کار خراب‌تر می‌شود. عزیزان من، دلبرانم، جان‌های عزیز من، شما قرار نیست حقیقتی را که در باطن خفته ظاهر سازید. خواهشمندم توهم برتان ندارد.

نه، نه، نه. قرار نیست دعوا راه بیندازم. فراموشش کنید. قطعاً من اشتباه می‌کنم. من از آغوش دریا تا خشکیِ مرگ‌بارِ این شهرِ تشنه و تب‌دار با سینه‌ای سوزان آمدم. مردم چرا به مشهد می‌آیند؟ من فقط با سوزش جگرم می‌روم و با التهاب روحم بازمی‌گردم. واقعاً دیوانه‌ام.

واقعاً می‌خواهم کله‌ام را از دستِ خادمِ چای‌خانه بِکنم. می‌گوید شهرداری مشهد گِله‌مند است که فلان‌قدر یارانه حمل و نقل عمومی می‌دهد. همین خادم که کارمند بانکی در مشهد است انگار نمی‌تواند دریابد که اگر امام رضا سلام‌الله‌علیه اینجا مدفون نمی‌شد، مشهد شهری بود نهایتاً در حد بیرجند و بجنورد. بانک و شهرداری و هتل و مغازه و پاساژهایش هم در همان اندازه. این بشر چرا این‌همه ناسپاس است؟ بیا کلهٔ من را جدا کن. خدا می‌داند هیچ شب و روزی از سوداهای این سرِ دم‌کرده آرام ندارم. ولی خیلی آرامم. آرام در طوفان. طوفان هنوز نیامده. هنوز روزِ خوش‌مان است. من می‌خواهم بروم. از همه‌جا بروم. از همه‌جا. به؟ نمی‌دانم.

صفرِ منجمد

باید از همه چیز جدا شوم. از همه چیز بگسلم. هیچ چیزی ربطی به من ندارد. دوباره و چندباره باید از صفر شروع کنم. یک صفرِ مطلق. یک صفرِ منجمد که پیش از او چیزی نبوده. یعنی می‌شود؟ یعنی در تمامِ این آسمان‌ها و زمین‌هایی که هنوز ابعادش را احصاء نکرده‌اند چنین چیزی تعبیه نشده است؟ اگر نیست، چرا در من هست؟ هنوز امیدوارم. امروز همه دست بر قرآن و دیگر کتب مقدس می‌گذارند و می‌گویند «در خود بطلب هر آن‌چه هستی که تویی.»

ما را متوهم بار آورده‌اند. عقده‌های نشدهٔ خودشان را در گلوی ما ریخته‌اند که فریاد بزنیم فلان می‌خواهیم. و بعدتر که فلان را به دست آوردیم هزار گونه نفرین به آن فلان‌فلان‌شده‌ها نثار می‌کنیم. این‌گونه که من شمشیر به دست گرفته‌ام و شرق و غرب را پاره می‌کنم هیچ امیدی به بودی نیست. من قطعاً دارم غلط زیادی می‌خورم. خدا می‌داند منظورم ویرانی نیست. این آواها که از چپ و راستم به گوش می‌رسد نواهای مربوطی نیست. تقصیر خودم بود که هرگز مرکزی نگرفتم. تقصیر من چیست که این‌ها مرا نمی‌گیرد؟ همین‌ها را هم نگو. چه اشکالی دارد؟

به بیابان بگریز ای پسرم

این آغوشِ همیشه باز و این چشمانِ همیشه مهربان در چنین روزی به زمین آمد؛ سه سال پیش درست در همین دوازده بهمن. الآن که به فیلم‌ها و عکس‌هایت نگاه می‌کنم می‌بینم همیشه با من حرف می‌زدی. همیشه منظورت را خیلی دقیق می‌رساندی. حالا هم داری با من حرف می‌زنی. شاید این حرف‌ها خیلی خریدار نداشته باشد. من اغلب طرفدارِ حرف‌های بدون مخاطب، حرف‌های بی‌طرفدار و خالی‌های خارج از دسترس بودم. این شد که طالبِ صحاری و بیابان‌ها شدم. در بیابان خانه‌ای هست که ذخیره هستی در آن زندگی می‌کند. آخرین بار، هنگامی که پدرش از دنیا می‌رفت، از پدر پرسید بعد از تو چه کار کنم. حدود پنج‌سالگی‌اش بود. پدر گفت به بیابان‌ها بگریز. امر واقع شده بود.

بله. فرمایش شما درست است. همه درست می‌گویند. این حرف‌ها خریداری ندارد. حرف باید علمی باشد. مستند باشد. مستدل باشد. کاربردی باشد. این‌که به من چنین القا شده و چنین دیده‌ام و چنین دریافته‌ام، در ساحت دانش امروزین چیز ارزنده‌ای نیست. اساساً آدمیزاد به‌ذات ارزشی ندارد. خیلی راحت یک فرشتهٔ آسمانی در همان پنج‌ماهگی توده می‌آید در گلویش و پزشکان می‌گویند اذیتش نکنید و تا جایی که جا دارد آزارش می‌دهند تا بمیرد. من واقفم به بی‌ارزشیِ این چیزها. از آن پنج سال تا این پنج ماه و دیگر پنج‌ها همه در نظرِ بشرِ فهمیده و پیشرفته و دانا و توانای معاصر جملگی فاقد ارزشند.

ولی خب من برای این ارزش‌سنج‌ها پشگلی هم ارزش قائل نیستم. با عکس تو مناجات می‌کنم. مدام می‌گویم تو چقدر ماهی. تو چقدر جذابی. من عاشق دقایقِ درنیافتنی‌ام. با من حرف بزن باز؛ با همان زبانی که شبیه زبان‌های آدم‌های ارزشی نیست.

در پایان کمالات

نقطهٔ پایانی نخواستن‌ها و نکردن‌ها و نشدن‌ها اینجاست: باز هم به نخواستن و نشدن ادامه بده تا برایت بگویم: دوست دارم چرخ‌دنده‌ای بی‌روح میان ارواح خاموش ماشین‌ها باشم؛ چرا که من با هیچ‌کس نشانی زان دل‌ستان ندیدم. بیا دربارهٔ شعر «هیچ‌کس زاغ‌چه‌ای را سر یک مزرعه جدی نگرفت» صحبت کنیم. اصلاً بیا صحبت نکنیم. چرا تو همیشه به ستاره‌ها خیره می‌شوی؟ به فواصل تاریک میان‌شان کاری نداری. رها کن برادر من. من حرف خاصی ندارم. اعزه و صنادید و اکابر کلمات را گفته‌اند. مغز من از کلمات خالی‌ست. شاید فردا بروم و بگویم من را چرخ‌دنده‌ای پندارید و آن‌گونه با من رفتار کنید. بهتر نیست؟

بیا از آخرین نعمتی که خداوند هبه‌ام کرده صحبت کنیم: نوشتن. به الوهیت تو سوگند که اگر نوشتن نبود، من به آن حدیث مشکوک یقین می‌کردم و اولین سنیِ نبی مکرم خداوند متعال می‌شدم: آن‌قدر در دوردست آفاق خیره می‌ماندم تا جانم بستانی. پس چیزی برای بودن باقی نیست. من بساطم را پهن می‌کنم لای درختان فلک‌گرا و میان هیچ‌ها خودم را پنهان می‌کنم. فریاد می‌زنم: مرا نبینید. «من گم شده‌ام، مرا مجویید / با گم‌شدگان سخن نگویید». مجنون بعد از دیدار کعبه درهم شد و برهم شد و برخاست و حلقهٔ در خانه خدا را به‌التجا گرفت و لیلی طلبید. لیلی کجا بود برادر من؟ جفت‌شان بچه‌پولدار بودند. خوشی زیر دل‌شان زده بود.

نه. باید کاری کرد. ولی چه کاری؟ باید کاری کرد که بکشندت. جز این هر کاری کنی غلط است. رها کنم. رها کنم.

مخلفاتِ سراشیبیِ بشرها

⌛️ قدیم‌ها آدم‌ها چه کار می‌کردند که ما نمی‌توانیم انجام بدهیم؟ آن‌ها یا دامی داشتند یا کشاورزی و بیشترشان رعیت بودند و رعیت هم یعنی گوسفند. اصلاً در همان ابتدای تاریخ بیهقی نوشته «نامۀ حَشَمِ تگیناباد به امیرمسعود». آنجا هم مردمی وجود ندارد. آن‌‌ها مشتی احشام و چهارپا بوده‌اند. امروز علی جعفری گفت ناصرالدین‌شاه نمی‌پذیرفت به رعیت بگویند ملت. برایش سنگین بود. ولی سیل داشت می‌آمد. سونامی مدرنیته همه را گرفته بود. گفتم مگر نظام سلطنتی چه ایرادی داشت؟ گفت شیخ فضل‌الله همین حرف را زد. گفت ما علما شاه‌عباس را نرم کردیم، با این شاهان هم همین کار را می‌کنیم. روشنفکرها می‌گفتند بین ما تنها قانون حرف بزند.

‼️ قانون مثلِ صاعقه بر سر شاهان آمد. ناصرالدین‌شاه گفت اشکالی ندارد، اما قانون برای من نباشد، من فرای قانون باشم. ناصر که کشته شد، مظفر رمقی نداشت. مریض بود بیشتر. ترسو هم بود. فضا برای مجلس و پارلمان و قانون فراهم شد. مشروطه هم از لفظ شریطی یا چریطی و چریتۀ فرنگی آمد و رفت در باب مفعول عربی و مشروطه شد. محمدعلی جوان بود. توپ را بست به مجلس و مشروطه هوا شد. ولی سیل آمده بود. نمی‌شد برابرش ایستاد.

📜 در زمان ناصری لای خورجین‌های اسبان و استران روزنامه را نهان می‌کردند و از تبریز تا تهران می‌آمد. خیلی قاچاقی و سوسکی روشنفکرها می‌رفتند در کنجی و به‌نوبت می‌خواندند. مشروطه روزنامه‌ها و احزاب را هم جان داد. صاحب چاپخانه و روزنامه شدند. با شدت و خشونتی عجیب کلمه ساختند و علیه حکومت و استبداد نعره زدند. اولین‌بار که سر و کلۀ قانون روزنامه‌ها و نشریات پیدا شد همان موقع‌ها بود. البته که این‌ها کشک بود.

🔴 احمدشاه که پیچید و رفت فرنگ، رضا میرپنج برخاست و با لگد رفت در دهان نویسنده‌ها. در شانزده سالی که حکومت کرد هشت مجلس روی کار آمد که عملاً پشم بودند. از سالی که رفت جزیره موریس و همان‌جا مرد تا سالی که مصدق با کودتا رفت احمدآباد مصدق و همان‌جا مرد، دوازده سال پر شور ثبت شده. هر کسی از ننه‌اش قهر کرده بود حزب و روزنامه زد. این آزادی‌ها مقدمۀ نهضت ملی و نفت شد. شاید مشروطه‌ترین سال‌ها همان سال‌ها بود. شاه عددی نبود. زوری نداشت. کاره‌ای نبود. کودتای مرداد همه را خفه کرد. مشروطه باز ظاهراً مرد.

🔥 آتش زیر خاکستر ماند تا بیاید تا نسیمی دیگر بوزد. خلق هم بیشترشان کشاورز و دامدار و روستایی و عشایر بودند. خبرها دیر می‌رسید. باز هم می‌گویم مشروطه حکومت قانون بود. در سال‌های اوج‌گیریِ اصلاحات هم سخن بر سرِ قانون بود. تابِ نفر و رأس را نداشتند. خیلی از شورش‌های خلقی هم برای آزادی‌های سیاسی و حاکمیت قانون بود. میانِ قانونِ مشروعه‌ای که شیخ فضل‌الله و بعدها کاشانی و خمینی به آن قائل بودند تا قانونی که تقی‌زاده و تالبوف و مصدق و بازرگان و دیگران آن را می‌خواستند، با تمامِ تفاوت‌های جزئی و شاید اساسی، افتراق خاصی بود و هست.

🌪 برابرِ این طوفان نمی‌توان ایستاد: فضای مجازی. دیگر چیزی نهان نیست، چیزی هم قطعی نیست. معلوم هم نیست اولویت کدام است. معلوم هم نیست پرتقال‌فروش کیست. هم بد است و هم خیلی بد و هم شاید خوب. باز هم حاکمیت با پول و رسانه است. مؤثرهای دیگر و افراد دیگر را یا زندان می‌کنند یا بدنام و مسخره و با این شیوه آن را به محاق می‌برند. البته اندیشه و خون را نمی‌شود کاری‌اش کرد.

🌊 ما در واقع با چند سیلِ عظیم روبروییم. اولینش سواد و خواندن و نوشتن است. مردم تا چیزی نمی‌دانستند تابعِ روحانی‌های باسوادِ دینی بودند که احکام و بکن و نکن را بگویند و آن‌ها هم برای تأمین دنیا و آخرت‌شان لاجرم آن‌ها را رعایت می‌کردند و حسّ خوبی از این رعایت‌ها داشتند. این برای یکی دو قرن اخیر نیست. مردم در مکتب‌خانه‌ها قرآن و گلستان یاد می‌گرفتند. ما گزارش‌هایی در شاهنامه از روزگار ساسانی شنیده‌ایم که موبدان حاضر نشدند در ازای گنجی بزرگ به فرزند رعیتی سواد بیاموزند. این ترس وجود داشت که نظام و ساختار چیده‌شدۀ شهان بر هم بخورد.

📝 سواد و خواندن و نوشتن برای عده‌ای معدود خرافه‌ها را کنار زد. در قرن پیشین هم کسانی چون امیرکبیر جرقۀ این تبادل و یادگیری را بار دیگر در میان قشری از مردم انداختند. اندک‌اندک رفتند آن‌ورِ دنیا و دیدند و البته خواندند. خواندند که دین دست و پای اروپا را بسته بود و پس از این گشایش پروازها کرده‌اند. سیل عظیم بعدی چاپ است. چاپ انحصار مکتوبات را از دست دستگاه قدرت درآورد. حلقۀ جدیدی به نام روشنفکری اطراف دم و دستگاه قدرتمندان و نظام دینی ساخته شد.

📍 توجه کنید که منظور ما از دین، دینِ اصیل و حقیقی و ناب و درست نیست. دینِ ناب و فطری در بسیاری از نقاطِ جهان منحرف و مستحیل و ابزار شد و می‌شود. امامانِ دینِ حقیقی از اتفاق، بسیار طرفدار نشر و کتابت و شیوع دین بودند و هستند. این‌ها بی‌نیاز از توضیح است. اساساً سیل‌های مذکور که به نظرم آخرین‌شان مطبوعات و هیولای کف‌برلبِ فضای مجازی‌ست، برای این آمدند که آن دینِ حقیقی که مطالبۀ مردم و ذاتِ مردم هست نیامد و بر صدر ننشست و قدر ندید. حالا دم از قانون می‌زنند. قانون را هم دیدیم. قانون شد تارِ عنکبوتی که تنها حشراتِ کوچک را شکار می‌کند و پرندگان پاره و پوره‌اش می‌کنند. این‌ها همین‌جا بماند. بماند که مثلاً کمونیست‌ها برابر بودند، ولی برخی‌هاشان به قول نویسندۀ قلعۀ حیوانات «برابرتر»!

🗣 چنین است جان دلم. اکنون که دیگر رازی نیست و تو از هر طرفی نوایی از کثافت‌کاریِ مردانِ سیاست می‌شنوی، مغزت از کار می‌افتد. ولی باز هم غافلی. این خبر را چه دشوار است دریافتن. این را دشمنِ این مرد سیاست و حزب و دولت و حکومت بازنشر داده؟ این خبر را خودِ این جریان منتشر کرده تا به مقصودی رسد؟ این داستان را ضریب داده‌اند تا چیزی دیگر دیده و شنیده نشود؟ و هزار داستان دیگر. تو باز هم در این توهمِ آگاهی غرقه‌ای. تو باید کسی را بیابی که عصمت از سر و رویش ببارد و هر خلافی درباره‌اش شنیدی، اگر کوه‌ها هم جنبیدند، تو نجنبی و سیخ و ستبر بر اعتقادت باقی باشی. ای وای که جمله عالم زین سبب گمراه شد، کم کسی ز ابدال حق اگاه شد.

🟢 هیچ کاری نباید کرد. در تمامِ این سال‌هایی که ذکرش را برایت گفتم، انسان بیشتر از قبل باخت داده. شرحش بماند برای شرحه‌شرحه‌ها. فقط همین را بدان که انسان از تولیدکنندگی به مصرف‌کنندگی رسیده. این قهقرا چگونه درک‌شدنی‌ست؟ این مصیبت بزرگ نیست البته. بزرگ‌مصیبتِ بشر پشت‌کردن به دینِ حقیقی و امامِ دین است.

✅ شاید تو با این کلمات علقه‌ای نداشته باشی و شاید هم بیش از تمامِ این حرف‌ها ادراک داشته باشی. نمی‌دانم. اما چیزی که من دریافته‌ام این است. پیشرفت، شهرنشینی و آب لوله‌کشی و برق و گاز و تلفن و خودروهای تیز و ساختمان‌های دراز و اینترنتِ باز و جاده‌های چند خطه و هزاران چون این نیست. انسانی که محروم از درک و شعور و نفسِ خدایی باشد، از فرازِ همان ساختمان‌های دراز و متنعم در انواعِ نعمت‌ها خودش را به کفِ خیابان خواهد انداخت. خوش است که این‌ها خوانده نشود. بگذار صاحبان خرد سخن بگویند و من لال باشم. بی‌شک لال‌مونیِ من راه حل بهتری برای هر تنابنده‌ای‌ست. قطعاً من از بزرگ‌ترین موانعِ تعالیِ انسانم.

هیچ‌کس نمایندۀ من نیست؛ من در هیچ صفی نیستم

🟢 در این دو جمله آزادگی و رهایی بسیاری به چشم می‌خورد. انسان با افزایش آگاهی کم‌کم به چنین چیزی می‌رسد. هر قدر جزئیات را بیشتر می‌بیند و سوءاستفاده‌ها را بیشتر لمس می‌کند، رفته‌رفته این دو گزاره در او تقویت می‌شود. گزارۀ نخست بیشتر به سوءاستفاده‌ها مربوط است. مثلاً یک نفر نمایندۀ عده‌ای از مردم می‌شود و بعد حاجی حاجی مکه. هر شخصی در ابعادی مختلف این گزاره را آزموده و دیده خطا هم نیست.

🟡 بیشترِ مردم با تغییرِ خودکامگی و پادشاهی و خان‌خانی به نظام‌های مردم‌سالار و پارلمانی و جمهوری ابتدا خیال برشان می‌دارد که صاحب همه‌چیز شده‌اند. مطالبات‌شان را همان خودکامه‌های قدرت‌پرست مصادره می‌کنند و تنها هنگام اخذ رأی و کسب مشروعیت مردم‌مردم می‌کنند و در ادامه همچنان دروغ می‌گویند. نهایتاً مانندِ این‌که استخوانی پیشِ سگی بیندازند، چیزکی هم به خلق می‌دهند و سرِ همان منت‌ها می‌گذارند و با همان برای انتخابِ بعدی تبلیغات می‌کنند.

🟠 گزارۀ دوم شاید نتیجۀ مرزکشی‌ها باشد. مرز نمی‌تواند انسان را سوا کند. انسان به این سادگی مرزپذیر نیست. انسانِ این‌سوی مرز لهستانی و انسانِ آن‌سوی مرز اوکراینی. کسانی که این برچسب‌ها را می‌پذیرند نمی‌توانند روحیۀ انسانی داشته باشند. این سنگ است و آن یکی چوب و آن دیگر فلز. در همین حد. شاید بتوان گفت گزارۀ دوم غایتِ یأس از ایدئولوژی‌ست. ایدئولوژی چهارچوبی دارد که هنر و دانش و حق نمی‌تواند در آن بگنجد. حساسیتِ ارواح و عقول توانِ پذیرشِ ایدئولوژی را ندارد. فروکاستنِ انسان به پیروی از یک نظر و یک تفکر در نهایت او را به تفرّد می‌کشاند.

🟤 این تفرّد دقتی می‌خواهد تا با انسان‌گرایی و فردگراییِ قرنِ بیستم یکی پنداشته نشود. هر قدر فردگرایی گواهِ بی‌نسبتیِ انسان با هستی و حرکت در مسیرِ نابودیِ اوست، تفرد با دقت در جزئیاتِ هستی، هر انسان را یگانه‌ای می‌شمارد که نمی‌شود با انسان‌هایی که با او نسبت ندارند در صفی واحد قرار گیرد. این بی‌نسبتی ناشی از انسان‌های دیگر نیست، ناشی از بخش‌بندی‌های نارواست. اساساً هیچ انسانِ همچون‌منی یارای این را ندارد که مرا در صفی جا دهد. تنها یک برتر از همه و انسانِ کامل با احاطه بر هر نهان و آشکار و موقعیت و دیگر مؤلفه‌ها این توان را دارد که مرا در آن صفی بنهد که مستحق اویم.

🔵 نظامِ جهان را من نمی‌توانم تغییر بدهم. طلوعِ خورشید از شرق و مرگِ انسان‌ها و روییدنِ گیاهان و بی‌شمار پدیده‌های این‌چنینی تا امروز تغییری نداشته. این نشان می‌دهد ما قدرت تغییراتی جزئی در جهان داریم که آن هم وابستۀ عللی‌ست که من نویسندۀ آن نظامِ علت و معلولی نیستم. من تعیین نکرده‌ام در آب خاصیتی باشد که آتش را خاموش کند. من به آفتاب نگفته‌ام به گیاهان نور و گرما و غذا بده. به بیانِ دیگر انسان کاملاً مصلوبِ قضایاست و وقتی یک مصلوب برای تو صلیبی می‌تراشد نمی‌توانی در آن به بند باشی.

🟡 بنابراین این دو گزاره به هم وابسته‌اند و محصول هر چه بیشتر ناشناخته و کم‌شناخته‌شدنِ انسان. با وجودِ درستیِ تمامِ این گزاره‌ها ما باید از بُعدِ فردیت عبوری کنیم و به انسان از زاویۀ اجتماعی نیز توجهی کنیم. آیا با این دو گزاره می‌شود در اجتماع زیست؟ در مورد گزارۀ نانمایندگی مثلاً الآن که زندگیِ آپارتمانی شکلِ زندگیِ اغلبِ شهرنشین‌هاست، می‌شود کسی یا گروهی را نماینده و مدیر ساختمان نگذاشت؟ به نظر می‌رسد انسانِ فرهیخته هر چه بیشتر به این نتیجه می‌رسد که در جمع باشد، ولی با جمع نباشد؛ بکوشد از غبارهایی که نشست و برخاست با دیگران بر دل او می‌نشاند خود را پاکیزه بدارد.

🟠 در ساختارِ از پیش چیدۀ جهان که پیش‌تر به آن اشاره شد، انسان نیازمند و فقیر ساخته شده. برآوردنِ نیازهایش او را بر این می‌دارد که با دیگران مرتبط باشد. این ارتباطات او را اجتماعی می‌کند. در این اجتماع با مسائل متعددی روبرو می‌شویم. در اینجا نکتۀ مهم و اساسی تک‌بودن یا اجتماعی‌بودن است. چنان‌چه تمامِ هستی را یک کل بگیریم، معنایی ندارد آدمی جدا افتاده پنداشته شود. چنان‌چه هر ذره را جهانی فرض کنیم، انسان واقعاً تنهاست. ولی در این تنهایی نیز خبری از جدا افتادن نمی‌توان یافت. انسانِ تنهایی که غایتِ فقرِ وجودی باشد و این فقر را به میزانی ادراک کرده باشد، دیگر چیزی جدا نیست، بلکه ناچیزی درنیافتنی‌ست که به میزانِ نداشتن و نخواستن و نبودنی که درمی‌یابد با آن کل یکی‌تر می‌شود.

⚪️ اینجا محلّ رسیدنِ تمامِ گزاره‌ها به هم است. در مقامِ سلبِ تمامِ برساخته‌هاست که سازۀ حقیقیِ جهان پیشِ چشم می‌آید. این‌گونه است که انسانِ مفتخر به فقر شایستگی نمایندگی همه را دارد و هر چه بیشتر در نیازمندیِ خود نسبت به وجودِ اصلیِ جهان پیش رفته باشد، بیش از دیگران نمایاننده و نمایندۀ نوعِ انسان و نوعِ موجودات می‌تواند باشد. او جانشینِ حق‌محورِ وجود بر گسترۀ هستی‌ست و البته که خود را از این خلافت مبرا می‌داند. این مردم‌اند که با شناساییِ او می‌طلبند او در راهِ تعالیِ بشر نمایندۀ آنان باشد و می‌کوشند تنها در صفِ او باشند و باقیِ صفوف را بر هم بزنند. تحققِ چنین چیزی با بسترهای امروزی نزدیک به نشدن است، ولی آیا جز این مسیرِ دیگری هم هست؟