دالان تاریخ

رئیس ارمنستان نمی‌داند چگونه از پشتِ این توافق‌نامه خارج شود. تازه ثانیه‌ی آخر می‌تواند خودش را از پسِ آن بیرون بیاورد و لبخند بزند. شاید این استعاره‌ای تصویری از اتفاقی باشد که در پسِ این توافق است. معمول است که تغییرات کوچکِ جغرافیایی، تبعاتِ بزرگِ سیاسی‌جغرافیایی (ژئوپلتیک) در پی دارد؛ آن هم برای قرن‌ها. آیا روسیه و چین و ایران این را متوجه شده‌اند؟ حتماً شده‌اند.

رئیسِ ایران حدودِ ده روز پیش چراغ سبز را نشان داد: «ما اگر بتوانیم کریدور شمال‌جنوب را با روش‌هایی که هست راه‌اندازی کنیم، حمل و نقلی که بین کشور ما با ترکمنستان، قزاقستان، روسیه و آذربایجان شکل می‌گیرد به‌نوعی غوغا می‌کند. ارتباط با کشورهای همسایه همگی بستر مناسبی است.» دالانِ تورانی آخرین حلقه‌اش را درست کرد. مسیر دالانِ داود نیز هموار شد. محاصره‌ی 360درجه دارد به کمال می‌رسد.

حالا آنان که می‌گفتند «اگر دور تا دورِ ایران را دیوار بکشند، هیچ اتفاقی برای کشور نخواهد افتاد» خرسندتر هم هستند. تحریم و محاصره برای همه منافع فراوانی دارد. از قدیم گفته‌اند بچه را چه بزنی، چه بترسانی. اکنون می‌بینید که پس از زدن، ترس‌ها ریخته است؛ حتی اگر این زدن به قول بزرگانِ قوم درد داشته است.

پژوهش برای دشمنان

کم و بیش با مقاله‌های علمی‌پژوهشی رشته‌ی ادبیات آشنایی دارم. گاه و بی‌گاه برای رفع شبهات تاریخی و تحلیلی به آن‌ها مراجعه می‌کنم. در میان تمام این مراجعات چیزی که برای من جذاب است این است که روش کلی آن‌ها در راستای کارهای مستشرقان یا همان شرق‌شناسان است. یعنی همان نگاهی که شرق‌شناس به موضوعات دارد در این پژوهش‌ها جاری است. همان‌گونه که مستشرق اجزای شرق را به‌مثابه موجودی برای شناسایی در مطالعه می‌گیرد و آن را از هم سوا می‌کند و هر بخش را با دانسته‌ها و جهان خود منطبق می‌کند و بر اساس آن تحلیل می‌کند، در بسیاری از مقاله‌های فارسی‌زبانان هم چنین است.
انگار می‌کنی آن غربی برای این‌که هزینه‌هایش کمتر بشود و کار شناسایی فرهنگ‌های بومی او را رنجه نکند، شعبه‌های گوناگون شرق‌شناسی را در خود آن کشور و با هزینه‌ی آن کشور و با ارج و قربی بالا راه‌اندازی کرده و چون نمونه‌های پیشین نداشته است، آن مراکز شرق‌شناسی با الگوی غربی‌ها به پژوهش در فرهنگ مشغولند. واقعاً که چه بشود؟ که مواد خام شناسایی و تصمیم‌سازی در باب فرهنگ کشورها فراهم بشود! چرا که وقتی گزینه‌های نظامی و سیاسی و اقتصادی از کار می‌افتد، بهترین و مؤثرترین روشِ در چنگ گرفتن کشورها روش‌های فرهنگی است. چه چیزی بهتر از این‌که آن کار با هزینه‌ی همان کشور صورت پذیرد!
به نظرم کارکرد دیگر این روش این است که تأثیر عمیق ادبیات و دین در آن کشور کم خواهد شد. وقتی شما دین و ادبیات را به‌مثابه پدیده‌ای انسانی و طبیعی انگاشتی و آن را به اجزایش تقسیم کردی، دیگر اتصال آن به امر قدسی و حق معنایی نخواهد یافت. علاوه بر این‌که خودِ امر قدسی نیز در مطالعات عرفان‌پژوهان تا حد قابل توجه و هولناکی تقلیل می‌یابد و با عناوینی همچون ترس از طبیعت و توجیه رهبری اجتماع و دیگر چیزها تصویر می‌شود.
این‌گونه است که صِرفِ نگاه پژوهشی می‌تواند فاتحه‌ی میراث دینی و ادبی را بخواند و هدف نویسندگان و شاعران و عالمان را از خلقِ آن‌همه آثار، از عمل و تأثیر آن به اثری ادبی و نسبی کاهش دهد. انسانی که می‌تواند با تأمل در قرآن کریم و نهج‌البلاغه و مثنوی و دیوان حافظ و بسیاری از این آثار بلندمرتبه، خدا و خود و جهان را با ترازی معتبر دریابد، خود را در مهلکه‌ی احاطه بر آن‌ها و تجزیه‌شان می‌افکند و کار پاکان را قیاس از خود می‌گیرد و سخن حقی در گوشش نخواهد رفت.

خطای تحلیل‌های ناتاریخی

این حرف ناقصی‌ست که پهلوی اقتصاد گل و بلبلی ساخته بود، چون در دهه‌ی پنجاه اقتصاد رسماً به گند کشیده شد. بعد از انقلاب هم با شروع دهه‌ی هفتاد دوباره فاصله طبقاتی زیاد شد تا اینکه در دهه‌ی نود صاعقه‌ی مرگ‌بار به زندگی خلق‌الله نازل شد. پس روند اقتصادی ایران خیلی هم حکومتی نیست و گویی ساختاری فراحکومتی دارد. فساد را مدیرانی رقم می‌زنند که هیچ ذره‌بینی آن‌ها را نمی‌بیند.

اگر امروز حداقل در ظاهر بلوک شرق و شوروی سابق به ایران کرم نمی‌ریزد و مدام امریکا و غرب از ما طلب‌کار است، برای برخی نشانه‌ای از توفیق کمونیست‌ها در کشور ماست؛ توفیقی که پا را فراتر بنهند و بگویند: ایران مستعمره‌ی روسیه است.

با این همه نه می‌شود گفت ما کمونیست شدیم، نه سرمایه‌داری. مثل تمام تاریخ ایران تمام این‌ها را هضم کردیم و ترکیب جدیدی بیرون دادیم که با الگوهای جاری در دنیا چندان منطبق نیست. سیاست‌مدار و اقتصاددانِ بی‌خبر از روندهای تاریخی فلات‌ها، چندان دیدگاه وسیعی ندارد و نظریه‌ها و راه حل‌هایش هم راه به جایی نمی‌برد و بیشتر از راهگشایی، بحران‌زا و مشکل‌آفرین است.

ادبیاتی برای ابد

کامم تلخ است. ساناز گوشی قدیمی‌اش را گشود و عکس‌های محمدیوسف را مرور کرد. درست وقتی بود که از خانه‌ی ما آمده بودیم و فاطمه پس از ساعتی خواب ناگهان گریه آغازید. گویی خواب دیده بود. طول کشید تا بیدار شود و از گریه برهد. تمامِ مدت به یاد گریه‌ی طولانی محمدیوسف افتادم که قطع نمی‌شد. ترسیده بود از خنده‌ی ناگهانی کودکی چندساله. نمی‌دانم آن اثر کرد یا چیزهای دیگر که آن طفل به‌زودی دچار بیماری درمان‌ناپذیر سرطان شد و یک تابستان بیشتر مهمان ما نبود.

چنین است که وقتی جماعت‌های خوشحال را می‌بینم جا می‌خورم. برای واژه‌ی شوک و ترکیب‌های شوکه‌شدن و شوک‌دیدن و مانندهایشان هنوز برابری درخور در فارسی ندیده‌ام. با دیدن آن‌ها شوکه می‌شوم. برای نمونه روزی در تابستان به موزه‌ی ایران باستان رفتیم. انتشارات سایان مجموعه‌ای از کتاب‌های مصور ایران باستان ساخته بود و می‌خواست رونمایی کند. در سالن همایش جای سوزن‌افکندن نبود. مجری مدام در ایران‌پرستی و شاه‌خدایی می‌دمید و جمعیت مبتهج و هیجان‌زده بود. انتشاراتیِ زیرک از خوی نادان‌های باستان‌پرست پول درآورد و بسیاری از مجلدات چاپ‌نشده‌اش را نیز فروخت تا صرفاً نمای کتابخانه‌ها شوند! ولی بسیاری از این کتاب‌سازها مقاصد فرهنگی شومی دارند که پول در برابرش شوخی است.

حتی اگر پول همه‌ی مقصود او بود، برای کشتن انسان پول بهانه‌ی زیبایی است. اگر کسی را به جهالت متصف کنیم، او را خوار نکرده‌ایم، بلکه صفتی مذموم را در او نشان داده‌ایم و این هدیه را تقدیم ابدیت او کرده‌ایم. روشن است تمام آن شاهانی که عکس‌های تخیلی‌شان را در راهروی ورودی قطار کرده بودند از خون‌خواران و ستم‌گران تاریخ‌اند. نه این‌که من مسلمان باشم و با این نگاه بخواهم هر چیز جز اسلام را کنار بزنم. تاریخ‌های باقی‌مانده از آن روزگاران ورای تخیل‌های خوش و خرم ما خیال‌پرستان است. هر جا که فریادی از سر تعصب و حماقت بلند است، می‌کوشم جایی نداشته باشم. شلوغی‌هایی که برای شب دانشکده ادبیات تهران راه انداخته بودند من را فراری‌تر می‌کند.

روزی که سرِ خرم را سوی ادبیات کج کردم، از ژرفای کانایی و عمق حمق اهالی این رشته اطلاعی نداشتم. با خودم گفتم آنجا سخن از حافظ و مولوی و پروین و باباطاهر است و من خواهم توانست با این رازداران هستی انسی بگیرم. چون پدرم شب‌هایی خسته از سر کار بازمی‌گشت و پس از شام و اخبار و سریال، دیوانی از حافظ یا پروین یا باباطاهر می‌گشود، من اهالی این رشته را به تقدس پدرم می‌پنداشتم. گمان می‌کردم اینان مانند دایی ابوالفضل مرحوم اهل حق و رندی‌اند و کلمات اشعار را با شوری خاموش زمزمه می‌کنند. می‌انگاشتم خطوطی که زرین‌کوب از زندگی مولوی و حافظ و دیگران می‌نویسد و اساس زیست آنان را بر معنویت اسلام می‌داند، در دانشکده‌ی ادبیات نیز جاری است. خیال برم داشته بود اجداد شریعتی‌اند که در خرابه‌ها می‌گشتند و خود را با مثنوی تنبیه می‌کردند که «این سخن‌ها کِی رود در گوشِ خر؟ گوشِ خر بفروش و دیگر گوش خر!»

هیهات از این انگارها و پندارهای باطل. آنجا غلبه با طاغوت بود و آن‌چه مرا پیش برد گوشی کر و چشمی کور نسبت به تمام آنان بود. وقتی این طاغوتیان را بر مسند تدریس می‌دیدم با خود زمزمه می‌کردم من در نهایت باید کسی مانند این استاد شوم؟ از عظمت‌های حافظ و سعدی و مولوی و نظامی و فردوسی تنها همین بس که چنان جفت بدحالان و خوش‌حالان‌اند که افرادی مانند من و استادان نامقدس ادبیات مدعی میراث‌داریِ آنان‌اند. زنهار و فریاد از این شکوه و اخلاص. ادبیات آن‌ها را مصادره کرده است، در حالی که روح کلی حاکم بر ساختار ادبیات ایران نسبتی با این مردان ندارد.

برای دو روزه‌ی دنیا به مقدس‌های هستی لگد می‌پرانند و دانشجویان کم‌اطلاع نیز برایشان جیغ می‌کشند و هورا سرمی‌دهند. آخرت‌تان را به وهم و لج‌بازی و دنیادوستیِ چند مدرس دانشگاهی نفروشید. من اِبایی از گفتن این چیزها ندارم. من صفی ندارم و هر جا بروم سوزن‌زنِ بدی نیستم، حتی اگر به قیمت جوال‌دوز خوردن خودم تمام بشود. حداقل می‌توانم امروز بگویم دردِ جامعه‌ی ما صاحبانِ مناصبی هستند که اغلب با برنامه و گراگیری از دشمنان این مردم خیانت می‌کنند تا هر روز حجم نارضایی‌ها بیشتر بشود. همه جا را گرفته‌اند و شاید نتوان با آن‌ها کاری کرد، اما به قول آن دانشمندِ اهل شهر بیرون، بدانیم و بمیریم بهتر است؛ چون مرگ پایان زندگی نیست، پایان فرصت باورها و اصلاح وجود ماست. و دشمنان مردم صرفاً با این دنیای ما کاری ندارد، در پی تخریب تمام ابدیت مایند.

مدیران مریخی، مردمان زمینی

اگر برخی وا اسلاما برندارند، باید نالید از کتابی که این آقای دکتر جعفریِ تاریخ‌خوانده حدود شش ماه پیش معرفی‌ام کرد. آنجا یکی از نزدیکان لنین از پیشرفت‌های بزرگ فناوری و علمی و پزشکی و دیگر نحله‌ها در حکومت کمونیستی شوروی می‌گفت و مردم را بابت قدرندانستن این عظمت‌ها شماتت می‌کرد. به هر حال آن ساختار با همه‌ی پیشرفت‌هایش پاشید. یحتمل به این خاطر بود که مردم تا وقتی با بد و خوب ساختار همراه بودند خوب بودند و در غیر این صورت انسان‌هایی نادان و سفله شمرده می‌شدند. مثلاً اگر می‌گفتند حالا پس از این‌همه پیشرفت‌های خفن شما در نظامی و پزشکی و فناوری و دیگر چیزها، آبگوشت ما نیم‌سیر روغن اضافه کرده یا نه؛ رؤسای حزب در بهترین حالت سوت‌زنان گلوی سوتیان را به جایی سوت می‌کردند که اعراب نی‌سازی را از آنجا آغازیدند.

چه اهمیت دارد این حرف‌ها؟ قطار سوی مقصد خود می‌رود و ما مسافران خیالات برمان داشته که فریادمان آن را نگه خواهد داشت. آفتابه و لگن هفت دست است و شام و ناهار نیز فراهم. دیگر چه مرگ‌تان است؟ ما که پیاده‌ایم در تقلای سوارشدنیم تا مثلِ سواره‌های این قطار، پیاده‌ها به هیچ جایمان نباشند. تخیل‌بازی‌های این جماعت همواره برای من جذاب بوده است. فلک و ملک را به هم می‌بندند و از تو نیز می‌طلبند در این بارش افکار مانند آن‌ها پرشوری کنی و به راه ادامه بدهی. بسیار دوست‌شان دارم بابت این ارادت قلبی که امیدوارم خدای‌نکرده از سرِ سیری نباشد. مدیری حزب‌اللهی می‌شناختم که تنها نصف روز در آن مجموعه بود و حقوق کامل درمی‌یافت و اصلِ کارش جایی دیگر بود و با دورکاریِ ساده‌ای دو حقوق دیگر نیز می‌گرفت.

این‌ها اصلاً مهم نیست. مهم این است که تو فقر را فخر بدانی و به مادیات کاری نداشته باشی. چرا که ممکن است ضد خدا و پیامبر بشوی. آن‌وقت در مسابقه‌ی آلاف و الوف می‌افتی و چشم می‌گشایی و می‌بینی در مسیر معنویت این عزیزان هیچ باری نبسته‌ای. تو به حکمِ «لاتَمُدَّنَّ عَینَیک» به داشته‌های این جماعت چشم مدوز. چشم. هیچ هم نفهمم؟ نفهمم که آن‌چه حکومت‌ها را پاشانده یکی‌اش اختلاف طبقاتی بوده است و آن‌گونه که قرآن می‌گوید پس از برهم‌خوردنِ ساختارهای اجتماعی انبیای الهی برای قسط آمدند؟ من از آن بی‌دین‌های سرمایه‌دار انتظاری ندارم. از تو که می‌خواهی شب و روز وسایلت را پیشرفته‌تر کنی تا مردم را بپایی و هر کدام را با چند برچسب و لعنت‌الله و رحمت‌الله به دوزخ و بهشت رهنمون کنی در عجبم.

این مردم دشمن تو نیستند، گرچه شاید دیگر خیلی دوستت هم نباشند. من متحیرم که تو برای بهترشدن و رقابت با دشمنانِ برون‌مرزی‌ات این اعدادِ بزرگ را بی‌دریغ خرج می‌کنی و بیخِ گوشت نیروهایی به معنیِ کلمه بی‌چاره در تقلای رسیدن به برجی دیگرند تا از این ستون تا آن ستون فرجی بشود. در این راه فحش هم می‌خورند که به بهشت! ای وای بر من که کلام امامم را گوش ندادم. گوش ندادم که هر کس خود را اجیر کرد، روزیِ خود را محدود کرده است. فرجامِ امام‌ندانی همین است. چه کسی منکرِ این است که من نیز سنگِ خودم را به سینه می‌زنم؟ و اگر بهری بیشتر از بحارِ نعمت داشتم، ناله‌ی «هل من مزید» دیگری می‌زدم. اما این‌ها چیزی از وظیفه‌ی حاکمان نخواهد کاست.

جهان در چنگِ باروت است

نباید بی‌انصاف بود. آن‌چه می‌ماند گفتن واقعیت و زندگی بر مدار حق است. ممکن است بر اثر این حق‌مداری مرگ به سراغ ما بیاید. درستش این است که اجل نگهدارنده‌ی خوبی‌ست. چه بسیار کسانی که بر مدار حق بودند و کسی نتوانست آن‌ها را بکشد تا زمانی که مرگ‌شان رسید. چه بسیار باطلانی که با تزویر و نامردی و مکر زندگی کردند و عمرشان کفاف داد یا نداد. اصلاً هزاران سال در این کره‌ی خاکی زندگی کردند. در آخر باید رفت. من هیچ نگران نیستم. اثرات بلغم و شلغم است یا نه، خبری ندارم.

انصاف این است که قیاس اکنون با گذشته چندان درست نیست. برای کسانی که می‌خواهند لگدی بیندازند من مواد خوبی در دست دارم، اما نه از سرِ ترس از معیشتم، که به خاطر بیم از عاقبتِ ابدی‌ام نمی‌توانم یک‌طرفه به قاضی بروم. این‌که ساسانیان حکومتی با پشتوانه‌های دینی بود و آن‌چه او را فروپاشاند فاصله‌ی هولناک طبقاتی تا جایی بود که نسیمی از اسلام آن‌ها را به رهاندنِ کسری رساند، نمی‌تواند آن‌چنان استفاده‌ای در وضع امروز ما داشته باشد. بهره‌ای که می‌توان از آن برد شاید این باشد که بزرگ‌ترین قدرت مردم‌اند و بدونِ برآورده‌سازی نیاز و آرزوهای آنان نمی‌شود حکم راند.

این برآورده‌سازی بخشی به اقتصاد و پول ربط دارد که ایران امروز در حال پیمودن راهِ اقتصاد آزاد است و بعید است این روند جز با حادثه‌ای خاص، آن هم به طور موقت، بایستد یا برگردد؛ راهی جهانی که به جامعه‌ای هرمی ختم خواهد شد. ترسناک روزی‌ست که هرم بخواهد نه بر قاعده‌ی خود، که بر رأس خود راه برود. پس بهترین چیز این است که جامعه اساساً راه نرود و بمیرد. بهتر از هر چیزی جامعه‌ای در کُماست که دستگاه‌ها علایم حیاتی‌اش را گزارش بدهند، ولی بینندگان با دو هزار چشم خود ببینند او مرده است.

بخش دیگر این نیازها روانی‌ست. من در این عمرِ چهار دهه‌ای کولونی‌های فراوانی را دیده‌ام که خارج از خود را آدم به حساب نمی‌آورند. همه‌ی این آدم‌پندارهای جزیره‌ای نام‌شان ایران شده. ذاتِ تکثری و انفرادی و مادیِ مدرنیته ما را به این روز انداخته است. این موجی‌ست که آمده است و چندان پرهیزی هم از آن نمی‌توان کرد. همه‌چیزِ ما را در خود گرفته است. دیگر نمی‌شود درهای دنیا را بسته نگه‌داشت. به قول عزیز دلی ایران کشوری با آغوشی گشوده به روی آمدشدن‌های اقوام از هر جهت جغرافیایی‌اش بوده است. امروز که این درها را از هر سو به دستاویزهای امنیتی می‌بندد، امروز که مجالِ توسعه‌ی مادی در هر جهتی با رفتارهای ضدانسانی از عموم ستانده می‌شود، فرصت تازه‌شدن و تنفس را از خود می‌گیرند. از روزی که تحرک و پویاییِ ذاتیِ این اقلیم جای خود را به حفظ وضع موجود و محافظت از موجوداتی بعضاً نامحترم داد، رفته‌رفته بوی گنداب برخاست. ولی در زیر این مرداب حیات همچنان برقرار است. گاه‌گاهی نشانه‌هایی از آن ذات بیرون می‌ریزد و نامش شورش و این چیزها می‌شود. برچسبی و برخوردی و تشدید مرداب و گاه تبدیل به باتلاق.

در این چهارراه حوادث و این دریای مواج هر کس خواست چیزی را ثابت کند و تاب تغییرات بی‌پایان را نداشت موج‌ها او را برد. حتماً اگر امروز گروهی گردِ این عَلَم ایستاده‌اند، به پاکیزگی و زنده‌بودنِ روحِ ایمان در وجودِ پیشاهنگ‌شان است. او زنده است و مردگانِ فراوانی برای زنده‌ماندن در حال مکیدنِ آبروی اویند. در جانِ همین مردمِ کوچه و بازار خشم‌های فراوانی نهفته است. انبارِ باروت‌اند. مانندِ گلوله‌ی برفی که بهمنی سهمگین خواهد شد، انگار این قطارِ ترمزبریده در سرازیری، به مغرب می‌رود تا در شبی دیگر از این تاریخ، صبحی تازه‌تر آید. حکومت‌های آینده‌ی جهان دینی‌تر خواهند بود. و این خود مجالی دیگر می‌طلبد.

شترگاوپلنگ با رسم شکل

من نمی‌دانم این چه شترگاوپلنگی‌ست که درآورده‌اید. شما در تمام مناطق اطراف، کیلومترها در کیلومترها، بگردید و بفرمایید در آن حکومتی‌ست که بر اساس خواست مردم بر سر کار آمده و حیات و مرگش نیز متوقف بر حضور و غیبت خلق‌الله در عرصه سیاسی‌ست. تاریخ‌تان هم این را نشان نمی‌دهد. هر چه بوده سرکوب و عرض ارادت مردمِ بیچاره‌ای بوده که نان‌شان در گروِ خم‌شدن برابر قدرت‌مندان بوده است؛ موش‌هایی که تا بخواهند ثابت کنند شتر نیستند، صد بارِ شتر بر دوش‌شان نهاده شده.

در گوشه و کنار برخی حضرات و مردان حکومت‌هایی کوچک و موقت برافراشتند و به‌زودی مردند. در آنجا چیزهایی از کرامت انسانی و عدالت و حق مشاهده می‌شد. علمای شیعه مخصوصاً پس از مغول این مجال را یافتند که با روش‌های خاص خود شاهان را در مشت خود بگیرند. هر کدام از شاهان هم که به این هدایت از راه دور تمکین نکرد، عمر و عزتی ندید. هر کدام شاخ شدند، شاخ‌شان شکسته شد. در سایه بودن و مظلوم‌ماندن کجا و آفتابی‌شدن و حکم‌راندن کجا.

نیّر تبریزی که از زبان امام علیه‌السلام سرود: «ما را هوای سلطنت ملک دیگر است»، اصلاً نکوهیدنی نیست. خدا به او خیر بدهد. این اراده معطوف به قدرت که فوکو پیش خودش کشف کرد، ذات دین است. در سفرهای اسفاری هر قدر مسافرتر و مصاعدتر بشوی، می‌بینی قدرت، این ملک و آن ملک نمی‌شناسد. اگر ما قرآنی خوانده باشیم، می‌بینیم «هو الذی فی السماء اله و فی الارض اله؛ او کسی‌ست که در آسمان خداست و در زمین هم همان خداست.» پس چگونه می‌توانیم به این قائل باشیم که آسمان در دست خدا باشد و زمین در ید قدرت بی‌خداها؟

چنین حرف‌ها که امروز برای شما نقل و نبات است و گاهی حتی مشمئزتان می‌کند، اصلاً مفت به دست ما نرسیده است. خیلِ کتبی که در اثبات ولایت و وصایت امیرمؤمنان علیه‌السلام نگاشته شده است، شاید برای امروز ما چندان ضروری جلوه نکند. اگر امروز دیدن عکس قلعه‌های شهرها خنده‌دار به نظر می‌رسد، برای این است که دشمن هزاران فرسنگ آن‌سوتر رانده شده است و ساختار نظارتی و تدافعی جهان متغیر شده. «تو این را دروغ و فسانه مدان / به‌یکسان رَوِشنِ زمانه مدان». مپندار اگر اکنون سوار ماشینت می‌شوی و در یک ساعت از این شهر به آن شهر می‌روی، دلیل می‌شود قدیم که این وسیله‌ها نبوده سفر هم نبوده. همچنین خیال برت ندارد سفر به همین سادگی بوده.

نه عزیزم. حسین علیه‌السلام سلطان ملک دیگر بود، همان موقع که باید سلطان این ملک می‌شد. این تو بودی که باور نداشتی و کمک نکردی او به سلطنت و تسلط بر امور دنیوی تو نیز برسد. گمان کردی نانت آجر می‌شود. خیال کردی جانت از دست می‌رود. ترسیدی زن و بچه‌ات آواره خواهند شد. نتیجه‌اش هم همین شد که دوازده قرن امامت آواره باشد. حالا خوبت شد؟ حالا فرمان دست شما. گازش را بگیر. مسکن را تدبیر کن. گرانی را تدبیر کن. دلار را، طلا را، ازدواج را، جمعیت را، سرمایه اجتماعی را، بفرما درست کن. به نظر می‌رسد پس از هزاران سال هم باز دین در محاق است. اگر شترگاوپلنگ در عالم طبیعت وجودی داشت، اکثریت و تدین و دنیا نیز با هم رفیق می‌شدند.

برگشت

چیز زیادی از عمر نمانده. در واقع عمر تمام شده. به بیان بهتر، عمری وجود ندارد و دنیا نیست و هر چه هست آخرت است و ما هم‌اکنون در قیامت و در قبر خود زندگی می‌کنیم. یک شب این نامهٔ امام حسین علیه‌السلام را به برادرش محمد حنفیه خواندم: گویی دنیا نبوده و آخرت همیشه هست، والسلام! همان‌طور که در جایش دراز کشیده بود گفت واقعاً دنیا تمام شد. تمام شد. پنج سال بیشتر است در خاک است. سال‌ها را ما طولانی تصور کرده‌ایم. ما که مقیم ابدیم، چگونه برای عزیزان‌مان صدوبیست سال عمر بخواهیم؟

آن‌که اسبش را برای تاخت زین کرده، یورتمه‌سواری مسخره‌اش می‌کند. اما. اما. اما. قطعاً مرگ زیباتر است. حتی زیباتر از قدسی‌ترین زیستن‌های دنیایی. چه سخت است حرفت از جنسی باشد که رنگ روزگارت نیست. رئال‌مادرید اگر یک بازی را جدی نگیرد، تا نابودی کامل پیش خواهد رفت. قهرمانی بازگشت ندارد. بازگشتش نابودی‌ست. شما که رفاه و آسایش و زیست نباتی را برگزیده‌اید، در همان قله‌ها خواهید مرد. اگر روی همین زمین زندگی می‌کردید غمی نبود. حالا که پرواز کرده‌ای، در لحظهٔ سقوط تمام استخوان‌هایت می‌شکند. چرا ابرقدرت‌ها دست از قدرت‌نمایی نمی‌کشند؟ چون ذره‌ای عقب‌نشینی مساوی با زوالی برگشت‌ناپذیر است. من چرا از خلوت خلسه‌گونه‌ام به میان شما ناهمجنسان می‌آیم؟

رقص هم آن خواسته نیست

◾️ این عزیزان دربه‌در دنبالِ راه حل‌اند. ظریفی می‌گفت چارۀ کار جدایی دین از سیاست است؛ روش و منشِ بزرگان دین را بازگو کنید تا مردم دریابند حکومت‌های جاری در زمان‌شان چه اندازه دین دارند. ما چیزی از دین درنیافته‌ایم و هر روز و هر شب به دین و دین‌داران لیچار نثار می‌کنیم. احمد تمیم‌داری، که هر کجا هست خدایا به سلامت دارش، می‌گفت دورِ سفره‌های رنگین همه جمع می‌شوند. از امیرمؤمنان علیه‌السلام نقل است که خداوند کعبه را در بیابانی لم‌یزرع نهاد تا روشن شود چه کسانی واقعاً طالب دیدارند. شوخیِ همسفران کربلا این بود که چرا امام حسین علیه‌السلام در آنتالیا شهید و مدفون نشد. مردم برای چه به حرم امام رضا علیه‌السلام می‌روند؟ این پرسش قلبِ مرا ویران می‌کند. این را از خودم می‌پرسم. من تنها روحی سوزان دارم که آنجا بیشتر می‌سوزد. این از کجا می‌آید؟ مشهد کجاست و چرا باید به آن سفر کرد؟

▫️ این‌ها را بنویسی یا ننویسی همه‌اش ثبت خواهد شد. هیچ چیزی از میان نخواهد رفت. یکی از اسامی او دائم است. یکی دیگرش ثابت است. باید دعای جوشن کبیر را زیاد بخوانم. این دعا چیزهایی را لو داده. باید زیارت جامعه را باز هم بخوانم. خبرهایی در اوست. ساناز می‌گوید به نظرم تمام روز مشغول چیزهایی هستی که دوست نداری و تنها شب را داری برای این حالاتت. می‌گویم روز برای نیستی خلق نشده. نیستی بر هستی مقدم است. حتماً عدم بر وجود سبقت دارد. می‌گویم با هیچ چیزی دلم خوش نمی‌شود. این حرف‌ها را نباید جلوی هیچ کسی زد. ولی من که چاهی ندارم.

.

سه‌شنبه پانزده اسفندِ دو


آویزان‌های سیاسی


شاید این‌طور به نظر بیاید که در تمام جهان رؤیافروشی و لاف‌زنی به‌ویژه در امور سیاسی و کسب قدرت کاری معمول و جا افتاده باشد، ولی یافته‌های جدید دانش بازاریابی سیاسی نشان می‌دهد که سیاست‌مردانِ دهه‌های اخیر همواره کوشیده‌اند تصویری واقعی از موقعیت خود و وعده‌های محقق‌شونده ارائه بدهند تا پس از پایانِ کارزارهای انتخاباتی، حتی در صورت شکست، تصویری سخره‌برانگیز در اذهان مردم به جا نگذارند. مع‌الاسف ما در سیاست که سهل است، در مهم‌ترین امر هستی که دین باشد هم ناتوان از ارائه تصویری واقعی و مرتبط با واقعیت جامعه‌ایم و مدام شکاف میان تصویرِ ارائه‌شده و تودۀ جامعه بیشتر می‌شود و شاید این سراشیبی همیشه به برخی سربالایی‌ها ختم نشود.

بنده در این مدت توفیق داشتم ترجمۀ چند کتابِ به‌روز در باب بازاریابی سیاسی را ویرایش ادبی کنم. ممکن است باورتان نیاید، به‌جرأت می‌گویم درصدِ خاصی از این یافته‌ها و توصیه‌های مجرب، در دولت روحانی کاملاً مشهود است. آقای آشنا که چندین سال با گروهش مدام مطالعه کرد، یحتمل این‌ها را هم دیده باشد و در دولت روحانی از آن‌ها بهره‌ها برده است. دولتی با آن پشتوانۀ خاص علمی در نوع خودش، هشت سالِ تمام کشور را در چنگش گرفت و برخی از دوستان که برای در قطارِ دولت ماندن مدام به این نامزد و آن نامزد آویختند، بدونِ کمترین پشتوانه و اطلاعی از پیچیدگی‌های حکمرانی، می‌خواهند صاحب دولت شوند. حاصلِ کار گویاتر از سخن‌پراکنیِ امثالِ بنده است.

مخدرهای مخ‌تِرِکان

🔺 همکارم حرف درخشانی زد و گفت جلیلی همان بذرافکن است. اگر این حرف درست باشد، آرزوی من که این ژرفاییان هزار سال منتخب نشوند برآورده شده است. اگر واقعاً جهان فکری و عملی جلیلی همین تخیلاتِ بدونِ عینیتِ امثال بذرافکن باشد، به نظر نمی‌رسد بودن‌شان در دولت سودی برای مردم داشته باشد؛ اگرچه منصفانه بخواهیم بنگریم، جماعتی که پزشکیانِ رئیس‌جمهور را دوره کرده‌اند نیز بسیار درنده و ترسناک‌اند. چه باید کرد به‌راستی؟ ما در این جهنم مدام از ترس مار غاشیه به عقرب جراره پناه می‌بریم، که البته سودی هم ندارد.

اکنون باید به دنبال علی‌بن‌یقطین بگردیم. البته ما که کاری به امام زمان علیه‌السلام نداریم. ما بر این باور هستیم که می‌توانیم امورات دنیا را در مسیری درست پیش ببریم و دین نمی‌تواند چاره‌ای به ما هدیه بدهد. دین در نظر مردمی که رأی‌های خود را به صندوق نینداختند بازیچۀ دست حاکمان شده است. بنی‌عباس هنرش این بود که مردمِ همیشه در صحنه و فریادزن و دادخواه و سهم‌جو را به کارهای مهم‌تری از قبیل عبادت و دانش‌جویی و دوری از امرِ کثیف سیاست تشویق کند و توفیقات بزرگی هم نصیبش شد. به هر حال افراد و اقوام و حزب‌های گوناگونی سهم می‌خواستند و روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد. این شد که مثلاً به وزن دانشمندان طلا می‌دادند و ملت فوج‌فوج به سوی اراجیف و اباطیلی که نامش علم بود گرایش یافتند. دنیا را به اهل دنیا واگذار کنید. می‌شود در دهان پیغمبر هم بگذاریم که شما به کار دنیایتان از من آگاه‌ترید.

اصلاً مگر پیامبران چه کسی بودند؟ آدم‌های خوبی بودند که مرشد معنوی محسوب می‌شدند و درباره چیزهایی که دنیایی‌ست اظهار نظری نمی‌کردند و آن‌ها را به عقلا واگذار می‌کردند. حالا این‌که چرا آن‌ها را می‌کشتند خیلی هم روشن نیست. شاید مثلاً تصادف می‌کردند یا هنگام پرواز بر فراز کوه‌ها ناگهان منفجر می‌شدند یا ناغافل میان درخت قرار می‌گرفتند و هیزم‌شکنان اشتباهاً آنان را به دو نیم می‌کردند یا الکی‌الکی و برای شوخی به صلیب کشیده می‌شدند یا هزار حادثه و اتفاقِ بانمکِ دیگر که ممکن است برای هر کسی هم اتفاق بیفتد.

شما اگر تصور کنی پیامبران و امامان علیهم‌السلام سرِ سوزنی با نظام‌های ستمگرِ تاریخ مشکلی یا اختلافی داشتند و برای هدایت و مبارزه با اینان آمده بودند، باید مغزت را بکوبی به دیواری چیزی. پناه بر خدا اگر ما خیال کنیم فرستادگان خداوند برای برقراری عدل با کتاب و شمشیر آمدند. این‌ها را در مخ‌های ما فروکرده‌اند که حواس‌مان از دانش و لذات بزرگ دنیا و آخرت محروم شود. ما نباید ساحت انسان و شأن و بزرگی او را با این حرف‌های سطحی و ساده و دور از منزلت اولیای خداوند آلوده کنیم. نگاه کنید ببینید بزرگ‌ترها چه می‌گویند. هر چه آن‌ها گفتند انجام بدهید و چون و چرا نکنید. مگر فرستادگان خدا اهل استدلال و سخن‌گفتن و پاسخ‌گویی بودند؟

شما باید بندگی را بیاموزی. بندگی با چون و چرا کردن جمع نمی‌شود. بزرگ‌ترها بهتر می‌دانند چه چیزی خوب و چه چیزی بد است. کار را تقدیم آنان کنید و خودتان به کارهای مهم‌تر بپردازید. اگر سهم بسیار کوچکی از کیک به شما رسیده است و در فلاکتِ بخور و بمیر دست و پا می‌زنید، خواست خداوند این بوده و به جایش در جهان آخرت نصیب‌های بزرگی به شما خواهد رسید. این‌گونه تمام تعالیم و اراده‌های مردان خدا نیز در خدمتِ پیش‌بردِ اهدافِ حضرات و اعاظم خواهد بود. این‌چنین مخدری هنوز در هیچ آزمایشگاهی تولید نشده است، اما ما توانستیم.

ما فرق داریم

من جماعتی را می‌شناسم که انتظار ظهور امام زمان علیه‌السلام را از ریاست فلانی بر دولت می‌کشند. من خلقی را می‌شناسم که می‌پندارند حاکمانی دنیا را تقدیم‌شان خواهند کرد و برای آخرت نیازی به حاکم نیست. من دوستانی دارم که باور دارند بدون فراهم‌شدن معاش، هرگز نمی‌توان به معاد رسید. من روایاتی دیده‌ام که همه مدعیان باید به سلطنت برسند تا نزد امام علیه‌السلام ادعایی نداشته باشند. و البته باز فریادها به آسمان خواهد رفت که «ما فرق داریم!»

بله. همه فرق دارند. همه مملو از استدلال‌های قوی و نیات خوب و ظاهرهای موجه و محترم‌اند. هیچ‌کس در این دنیا بد نیست. همه آفریدگان و عزیزان خداوندند و برخی نام‌شان فرعون شده و برخی موسی شده‌اند. این‌ها تقدیرات الهی‌ست و حتی امام صادق علیه‌السلام نیز یکی از امامان بعد از خود را منصور دوانیقی اعلام کرد. از این جالب‌تر امام رضا سلام‌الله‌علیه است که جانشین مأمون شد.

بامزه‌تر امیرالمؤمنین سلام‌الله‌علیه است که پس از ابوبکر و عمر و عثمان خلیفه شد و مردم همان‌گونه که با آن سه نفر بیعت کردند، دستان علی علیه‌السلام را نیز فشردند. ولی علی علیه‌السلام به درد دنیایی که آنان طلب می‌کردند نمی‌خورد. آنان به سراغ علی علیه‌السلام آمدند تا سهم‌شان را از بیت‌المال بستاند، نه که نگران نابودی دین شده باشند. دین سیخی چند برادر؟ سال‌هاست دین و صاحبش جایی ناامن در کتب منحرف‌شده و معکوس‌شدهٔ تاریخ دارند. به خدا که دنیا ترتیب همهٔ ما را داده و به عناوین گوناگون می‌خواهیم با دینْ دنیا را استخراج کنیم. چرا من نمی‌توانم حرف نزنم؟

من از گزندِ عقارب به مار رو نزنم

برای کسی بمیر که برایت تب کند. من چه دیدم از شمایگان که بخواهم به بودن‌تان راضی باشم؟ باید آرام باشم؛ برایم مهم دین باشد، نه هیچ چیز دیگری. باید دنیا را گذرنده و فناشونده ببینم و جهان را موجودی زنده. و بروم بخوابم تا این خیال در خواب مرا به ابدیت بچسباند. چقدر اندوه زیباست؛ اندوهی که در آن هیچ خبری از شادی‌های مبتذل نیست. راستی ای برادران! چرا می‌خواهید همه مانندِ شما به اوضاع نگاه کنند و این خیال را به مردم بفروشید که اگر شما نباشید، زندگی زیبا نخواهد بود. آن جماعتِ زرزرو که چند سال در زندگیِ ما گند زدند که حساب‌شان جای خود دارد. آن‌ها باید خفه کار کنند. ولی شما هم هرگز علیه‌السلام نبوده و نیستید. من در آغوشِ هیچ‌کدام‌تان نخواهم رفت. زندگی تا امروز گذشته و از امروز به بعد هم خواهد گذشت.

بدونِ هیچ دغدغه‌ای در دل هزاران طوفان و هزاران بحران سرم را می‌گذارم و می‌خوابم. مانندِ نوجوانی‌هایم در ساحل جزیره قشم. دمپایی پلاستیکی‌ام را زیر سرم نهادم و بر سنگ‌های قطور ساحل تنم را نهادم و گوشم را به موج‌های خلیج فارس سپردم و خفتم. عمو و دخترش مرا از دور دیدند و خندیدند. گویی پیش از این دربارۀ من میان‌شان گفتگویی بوده است. من به‌جبر این بودن را تاب می‌آورم تا بتوانم روزی دو رأس بز بخرم و بالای کوهی که نشان کرده‌ام عروج کنم. آنجا در مسیر امامزاده داود بود. یک دشتِ مرتفع و دسترس‌ناپذیر که تنها بزها می‌توانند به آن برسند. آنجا از این جماعت به خدا شِکوه خواهم کرد. گفتم اگر سلیمان به مورچه خندید، جزایش جسدی بود که بر تخت دید. همان خنده را هم ما ندیدیم. و بسیار جسدها دیدیم بالای هر کوهی و پایین هر دره‌ای. نباید این‌قدر آرام بود. نباید هر کاری را به بیخش رساند. نباید آن‌قدر بی‌خیال گذشت تا زندگی روی وحشی و نامردش را نشان بدهد.

اگر رساله‌ام را بنویسم، دیگر همه را رها می‌کنم و می‌چسبم به کارم. درس‌های ما ربطی به زندگی نداشت. زندگی تمامش جدی بود و ما را در یک شوخیِ بی‌نمک تاب دادند تا برسیم به این نقطه. اگر امروز می‌نویسم و چیزکی از ویرایش و دانش‌های دیگر بارم هست، دانشگاه در آن دخلی نداشته است. من از روزهای نوجوانی می‌نوشتم و می‌خواندم و عقایدم در جمع‌های دیگری شکل گرفت. دانشگاه تنها مرا در راهِ عقایدِ درست عقب انداخت. ولی چون کرگدنی که بوی یک سیب موهوم او را سرآخر با درخت سرشاخ می‌کند پیش رفتم. شما چه چیزی را می‌خواهید درست کنید؟ آن‌قدر ضعیف و دنیاطلب بودید که عده‌ای گاوِ پیشانی‌سفید بر شما چیره شدند و حالا اگر موسی بیاید و بگوید به خاطر سامری‌گرایی‌تان باید همدیگر را بکشید، به‌تمام از دین هم روبرمی‌گردانید.

پستی‌ها هیچ غایت و نهایتی ندارد. نزدیک به ده سال پیش برای کار به مدرسه‌ای در محله قلهک رفتم. آدم‌هایش مذهبی بودند و دلم گرم شد با دیدن چیزهایی شبیه و نزدیک به خودم. دنیاپرستیِ این جماعت مشمئزکننده است. به اسمِ کارورزی و آموزش، جوان‌های مؤمن مملکت را مفت و رایگان به کار می‌گرفتند تا در مدرسه کمتر هزینه کنند و بیشتر پول به جیب بزنند. من از گزندِ عقارب به مار رو نزنم، جهنم است و تو راهِ نجات می‌دانی. هیچ‌وقت به اضطرار نرسیدیم. همیشه گمان کردیم این حزب و آن حکومت و فلان شخص می‌تواند کاری کند. امیدوارم. نیامدم لگد بزنم. نیامدم با لگدپرانی توجه جلب کنم. من سال‌هاست با دیوار سخن می‌گویم، چون این حروف بیش از هر چیزی خودزنی‌ست و هیچ عاقلی این کار را انجام نمی‌دهد.

چه خوب شد نیامدی!

امروز قرار است مردم رئیس جمهور خود را برای چهار سال بعد انتخاب کنند. من علوم سیاسی نخوانده‌ام. علوم انسانی هم نخوانده‌ام. جسته و گریخته ادبیات و تاریخ و مقدارکی دین خوانده‌ام و به قول شهید مطهری در زمرۀ نیم‌دان‌ها قرار دارم. پیش از این‌ها هم بارها از سوی دوستانِ دانایم با برچسب‌هایی از جنسِ شاعری مواجه شده‌ام؛ تیکه‌هایی که بلاتشبیه به رسولان خدا می‌انداختند. البته من هیچ هم نیستم و این حرف‌ها توهمی بیش نیست. مشکل اینجا بود که تو چیزی را اصل می‌گیری و می‌خواهی برای اثبات آن از هزار جا هزار چیز جور کنی و روشن است که جور می‌شود. به قول آن مردِ غربی در پایان همه دلایل باز دلیلی وجود ندارد. حالا ما می‌گوییم در آغاز هر دلیلی ما تسلیمیم و دمِ شما گرم.

بیش از شش هفت سال در مجموعه‌هایی رفت و آمد داشته‌ام که روی پیشانی‌شان نوشته بود حزب‌اللهی. قصدِ من نقدِ اینان و زدنِ این دوستان نیست. این عزیزان هم دارند نان می‌خورند و کارهایی می‌کنند. شاید مشکل از من بوده یا مجموعه‌هایی که بنده در آن‌ها بوده‌ام. شاید هم جاهای دیگر که روی پیشانی‌شان ننوشته حزب‌اللهی خیلی خجسته‌تر از این دوستان ما نباشند. به هر صورت در کشاکشِ این‌وری‌ها و آن‌وری‌ها با خودم نجوا می‌کنم: اگر مانندهای این دوستان بخواهند کارها را در دست بگیرند، من که جز سردرگمی ندیدم. حداقل منِ سردرگم سردرگم‌تر شدم. دروغ نگویم غیر از سردرگمی هم دیدم، ولی آن‌ها بهتر از سردردگمی نیستند و نگفتنش بهتر است. پس حرف از اصلح و مسلح و فلان و پشمه‌دان نمی‌توانم بزنم. اصلاً من که باشم در این اقیانوسِ منافع و ارزش‌ها و کشمکش‌ها. من سال‌هاست دارم با دیوار حرف می‌زنم و برای حرف‌هایم پشیزی ارزندگی قائل نیستم که بخواهد گوشی هم بشنود و چشمی ببیند.

می‌ماند بیم‌ها. بیمِ این‌که اگر آن‌ها بیایند، چنین و چنان می‌شود. بیمِ کوچکی هم نیست، قبول دارم. هیچ حرفی هم در آن نیست. این عمرِ غافلانۀ من تا امروز در بُعدِ سیاسی‌اش همه در این گذشته از بیمِ عقربِ جراره به سه‌نقطه پناهنده بشویم. چه می‌شود کرد عزیز دلم؟ این کشور جایی‌ست که ما در آن زندگی می‌کنیم. من که نمی‌توانم بگویم گورِ پدرِ همه‌شان و بچپم در نه‌توی جانِ خمول خویش. یک دلبری می‌گفت اگر همین الآن میانِ شیطان و خدا رأی‌گیری بشود، با اکثریتِ شگفت‌آوری شیطان پیروز است. اعمال ما و نیات ما روشن است. با همان نیتی که سراغ فلانی می‌رویم و سراغ بهمانی نباید برویم، با همان‌ها سنجیده می‌شویم. هزار بار گفته‌ام، صد هزار بار دیگر هم می‌گویم: جذاب‌ترین امام، امامِ شهید و غایب است. می‌توانی برای خودت هر چه بی‌خطر بود برگزینی و انجام بدهی. همان‌قدر که دین و خدا و پیغمبر در نیت‌ها و اعمال ما مؤثر است، همان‌قدر هم اهلِ دین و دیانت و این چیزهاییم. همه‌چیز مثلِ روز روشن است. چرا مثلِ برف سرمان را در کبک می‌کنیم؟ یا برعکس. چه فرقی دارد. مهم این است که تو داری فرومی‌کنی.

دین فروکردنی نیست. از میانِ این‌همه اهلِ تقوا و ایمان و زهد و صلاح و پاکی و پارسایی یک گروه پیدا نشد که بی‌قرارِ تو بشود. دنیا همۀ ما را برد. دنیا همۀ ما را خورد. یک آب هم رویش. ما اندازۀ یک آب هم تو را نخواستیم. می‌خواهم تا ابد غر بزنم اصلاً.

روایت می‌کنم

▪️ «جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کار آدمی مرگ است. اگر امروز اجل رسیده است، کس بازنتواند داشت که بر دار کشند یا جز دار، که بزرگ‌تر از حسینِ علی نی‌ام.» بیهقی این جملات را از زبان حسنک وزیر می‌نویسد و من هنوز معتقدم قوی‌ترین فردِ جهان فردِ راوی‌ست. آن‌که قلم به دست دارد و و کلمه‌ای می‌نویسد قافیه را برده است و هر کس با هر حشمت و سطوت و شوکتی که می‌خواهد داشته باشد نمی‌تواند حریف او باشد. موبدانِ خسروِ اول، ملقب به انوشه‌روان و دادگر، مدت‌ها با این عناوین کوشیدند او را از قتلِ بزرگی که انجام داده بود مبرا کنند، ولی چهارصد سال بعد، شاعری از توس در کنجی نشست و نقل کرد در یک شب او تمام مزدکیان را به باغش دعوت کرد و آن‌ها را مانندِ درختی کاشت، اما از سر. جنگ ها بر سرِ همین روایت‌هاست. سویی در کتبِ حدیثی از قول رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله جا می‌کنند که من در زمان پادشاهی دادگر متولد شدم تا سرپوشی بر جنایت خسروِ ساسانی بگذارند. اما پری‌رو تابِ مستوری ندارد و خورشید همیشه پشتِ ابر نمی‌ماند.

▪️ این است که اخوان ثالث دست از روایت‌های این و آن برمی‌دارد و خوانِ هشتم را خودش روایت می‌کند؛ چون می‌بیند دیگر به هیچ راوی و روایتی نمی‌توان دل بست. اما این روایت دیگر روایت فتح‌ها و فیروزی‌ها و برتری‌ها و غلبه‌ها نیست، روایتِ مرگِ رستم است آن هم به دستِ نابرادرمردش؛ شغاد. اکنون با قصۀ بیهقی درمی‌یابیم قرمطی و بددین خواندنِ حسنک، اگر هم اساس و اصلی داشته باشد، دستاویزی بوده برای حفظِ قدرتِ مسعود غزنوی. مزدک بددین است، درست، ولی این بددینی برای شاهی که می‌خواهد قدرت را در دستِ خود داشته باشد و نمی‌خواهد به منافع خودش و طبقاتِ جامعه‌اش ثلمه‌ای وارد شود زیانی نمی‌رساند. زیانِ مزدک از دین نیست، از تمنایی‌ست که دارد. او می‌گوید چرا همه‌چیز در دستانِ شاه باید باشد؟ آیا چنین کسی در هر نظامی نباید بمیرد؟ چرا باید کسی که می‌خواهد سهمی از قدرت و امکانات داشته باشد زنده بماند؟ چرا کسی که می‌خواهد با دین شاه را نامشروع جلوه بدهد حقّ حیات داشته باشد؟

▪️ من نه طرفدارِ مزدکم، نه حلاج، نه شیخ اشراق، نه رستمِ دستان. تنها طرفِ حقم، اگر درست تشخیصش بدهم. قلم به دست گرفته‌ام و بر حسینِ علی علیهماالسلام می‌گریانمش. جرمِ ابراهیم علیه‌السلام چه بود که در آتش انداختندش؟ همین دعوت به خدای یگانه؟ نه. هر کس بخواهد ساختارهای موجود را بر هم بزند، تنها نصیبش مرگ است. و چقدر این‌ها احمقند. قهرمانانی که از حکومت‌ها بزرگ‌تر می‌شوند نیز در این قاعده‌اند. تو عابدی همچون من را که امامِ فرشتگان در آسمان‌هایم و همه به من التماس دعا می‌گویند و پشتِ سرم نماز می‌خوانند، رها کرده‌ای و از فرشتگانت می‌خواهی بر آدمی سجده کنند که از مشتی گِل ساخته شده و حتی به حرفِ تو نیز گوش نمی‌دهد؟ به عزت و جلالت سوگند نمی‌گذارم نظمِ موجود را بر هم بزنی.

▪️ باشد ابلیس. تو کارت را بکن. من نیز به نون و قلم و سطرهای نوشته‌ها سوگند می‌خورم و روایتِ وجود را در کتابم می‌نگارم. خوانندگان بخوانند و خودشان حق را بیابند. تا کجا می‌خواهی در هزارتوی تاریکی‌ها و شبهه‌ها و نسبیت‌ها وول بخوری؟ من قوی‌تر از چیزی هستم که تو بتوانی تصورش را بکنی: من راوی‌ام.

پژوهش بفرمایید

می‌دانید که قسمت قابل توجهی از پژوهش‌ها مربوط به گذشته‌پژوهی‌ست. رشته‌هایی مانند تاریخ و ادبیات و فلسفه و عرفان و دین و این و اون در کل مشغول گشت و گذار در گذشته‌هایند و بعضاً گذشته‌هایی که عقل بشر هم به آن نمی‌رسد. حالا چرا؟ چرا آدم‌ها می‌روند سراغ گذشته؟ نویسنده‌ای را می‌شناختم که هر شب دفتر خاطراتش را باز می‌کرد و از آن می‌خواند تا غش می‌کرد. یک کلمه هم از امروزش نمی‌نوشت. کمی که با او حرف زدم دیدم آقا شکست عاشقانه‌ای خورده‌اند و در آن خاطرات دنبال روزهای شیرینِ عاشقی با آن دختر جوان و طناز است.
به نظرم زیاد نیازی به پاسخ پرسش مذکور نیست. گردش در گذشته گاهی اعتراف به شکست در اکنون است. البته بدانید و آگاه باشید که این شکست به همین سادگیِ دم‌دستی نیست. حتی گشت و گذار در ذهن هم چنین حال و هوایی دارد. پرداختن به عرفان در زمان مغول. روایت باستان در روزگار غزنویان. آویختن به ظرافت‌های مضمون در هند صفویان. از این نمونه‌ها کم نیست. اخیراً دیدم گروهی پژوهشگر غربی فرورفته‌اند در یونان باستان. مدرنیته شکست خورد، ولی از شکستش پیروزی نساخت، شکستی بدتر ساخت. متکثرتر شد. تبلیغِ تکثر و ایجاب می‌کند. اوضاع دارد بدتر می‌شود.
انسان می‌کوشد طرحی درآورد و از سوی دیگر منکرِ طرح دین است. می‌گوید تمام حکومت‌های دینی در تاریخ شکست خورده‌اند. بله. تاریخ آن‌ها را شکسته نشان می‌دهد. حکومت غیر دینی چه کرده؟ حکومت‌ها بدون دین نمی‌توانند باشند. خودشان هم می‌دانند. دین را چیزی مفتکی و ساده در نظر گرفته‌ایم. حداقل در این جغرافیایی که ما زندگی می‌کنیم حکومت غیردینی نبوده. در اروپا هم همین است. رنسانس و روشنگری و انقلاب صنعتی و مدرنیته و کمونیسم و لیبرالیسم و چه‌ایسم و فلانیسم همه‌شان دین‌های بعد از کلیسا بودند و هستند. خودِ کلیسا که دین ترکیبی موفقی بود. مهرپرستی را از غرب زاگرس گرفتند و زدند به مسیح و آیین‌های مسیحیت ساختند. گفتند با این می‌شود بر مردم قبولاند که ما نشاندۀ خداییم. مدت مدیدی هم جواب داد. گوتنبرگ با اختراع دستگاه چاپ ترتیب‌شان را داد و دین جدید آمد. این حوادث در شرق و غرب عالم حادث شده.
حرف زیاد است. فقط بدانید دین ذاتیِ بشر است و بی‌دینی هم دینی‌ست! شما مختار مطلق نیستید. شما مخلوقید و مجبور. حالا هِی بروید بگویید اگر فلان شود، درست می‌شود. این آزمون و خطا بی‌پایان است. ما مسافریم؛ مسافر ابدیت. دین هم صاحب دارد. بروید و پژوهش بفرمایید. حق یارتان.

بال شمال غربی را فراموشیده‌ایم

❇️ «یک تعریف دیگر از ایران، که تعریفی ایدئولوژیکی‌ست، معتقد است ایران در جایگاه کشوری در قلب خاورمیانه دارای دو بال فرهنگی و ایدئولوژیکی‌ست. بال فرهنگی آن تا غرب چین ادامه دارد و شامل تمام کشورهایی می‌شود که در زیرمجموعه زبان فارسی قرار دارند و بال ایدئولوژیکی آن که در غرب آن شامل عراق، سوریه، لبنان و فلسطین می‌شود. این دیدگاه اعتقاد دارد ایران با این دو بال کشوری فرامنطقه‌ای‌ست و رفتارهایش آثار فرامنطقه‌ای دارد. این تحلیل به این باور است که اگر ایران بال شمال غربی خود را، که شامل منطقه قفقاز و ترکیه و مناطقی از آسیای میانه می‌شود، فعال سازد، قطعاً به کشوری بزرگ و تأثیرگذار در جهان تبدیل خواهد شد. طبق این تحلیل، آسیای مرکزی از ایران تأثیر می‌پذیرد و دارای ویژگی‌هایی‌ست که فضا را برای تحرک سیاست خارجی ایران فعال می‌سازد.»

🔺🔺 جملات بالا بخشی از مقاله‌ای جان‌دار بود که رسید از دست محبوبی به دستم. آیا این‌ها کفایت نمی‌کند که فرهنگ ایرانی و فارسی را در آسیای میانه جدی‌تر بگیریم و آن را حیاتی‌تر از هر اقدام دیگری بدانیم و برایش وقت و سرمایه و نیروی قابل توجهی صرف کنیم؟

کوریل ژاپن یا روسیه؟


این ژاپنِ فسقلی مصداقِ فلفل نبین چه ریزه است. در روزهایی که آلمان در اروپا و افریقا شلوغ‌کاری راه انداخته بود، همین ژاپنِ فسقلی قسمت‌های قابل توجهی از چین و روسیه به علاوه کره و تایوان را بیگیره کرده بود. امریکا و روسیه دهان ژاپن را مورد عنایات ویژه قرار دادند و سامورایی قصۀ ما لخت و عور چپید در اندرون منزل. هر چه هم صید کرده بود ریخت به دریا.


این لالوها روسیه، که در میان کشورهای جهان به کشورخواری شهره است، چهار جزیره از خاک اصلی ژاپن را گرفت و ژاپنی‌ها را ریخت بیرون. البته قبلش هم سرِ این جزایر دعوا بود و روسیه امضاء کرده بود که به جون مادرم اینا برای ژاپنه. ولی خب سیاست مادر ندارد. ژاپن هم که اخته شده بود فقط ناله و نفرین می‌کرد که جزیره‌مون رو پس بده. روسیه هم می‌گفت عمو جون گریه نکن، الآن می‌دم بهت.

این جزایر چهارگانه که سر جمع کوریل نام دارند، حاوی منابع غنی ماهی و آبزیان‌اند و روس‌ها خوش‌خوشان از جنگ جهانی دوم تا امروز به ماهی‌خواری در آن مناطق مشغولند. زورت نرسد، زیرت می‌گیرند؛ هر خری می‌خواهی باش.

آزادی سگ و بندگیِ سنگ

سعدی در گلستان ماجرای شاعر بدبختی را می‌گوید که در سگ‌لرزِ زمستان به هوای مایه‌تیله رئیسِ دزدان را مدح می‌کند و رئیس، شاعر را لخت و عور از روستا پرت می‌کند بیرون.

🥶 شاعرِ بیچارۀ ما در یک شبِ تاریکِ زمستانی، بدون لباس و پوشش همین‌طور که از سرما مثلِ سگ به خودش می‌لرزید دید سگ‌ها دنبالش می‌کنند.

🤬 زیر لب فحشی داد و خم شد که سنگی بردارد. آن‌چنان زمین یخ زده بود که سنگ از زمین جدا نمی‌شد. عن‌قریب بود که به خاطر یک کیسه پول پاره و پوره شود. طاقتش تمام شد و گفت: «این چه بدفعل مردمند، سگ را گشاده‌اند و سنگ را بسته!» رئیس دزدها خندید و گفت چیزی از من بخواه. شاعر گفت همان لباس ما را بده جان مادرت، چیز دیگر پیشکشت.

📍

یک راه خوب برای شناسایی دیار دزدها بسته بودن سنگ و باز بودن سگ است. واقعاً چرا باید امیرِ دزدان را مدح کرد تا وقتی که امیرِ مؤمنان هست؟

روابط حسنهٔ رو و سنگ پای قزوین

یکی از اقوام خیلی نزدیک پدرم، که هم‌آغوش ملک‌الموت علیه‌السلام شد، بعد از شونصد بار که ما رفته بودیم منزلش، از سر حادثه راهش افتاد به خانه ما. همین‌طور که داشت پله‌ها را بالا می‌آمد، بلند بلند می‌گفت: «یاد بگیرید، یاد بگیرید، مگه اینکه ما بیایم». در همین سخنان گهربار بود که ناگهان کپ کرد: «خونه رو کِی بنایی کردید؟» پدرم لبخندی زد: «ده سالی می‌شه!»

طرف سال‌هاست مردم را به حال خود رها کرده و ای کاش رها می‌کرد. چهار باب مسکن و بیمارستانی که باید مدت‌ها پیش ساخته می‌شده ساخته. کرده در بوق و کرنا که یاد بگیرید! عرضه می‌داریم سپاس، ولی عزیزانم پیش از این‌ها هلاک شدند. کپ می‌کند: «کِی مردند؟!» مهم نیست عزیزم. همین که بعد از این‌همه سال سری به ما زدید، متشکر. ما به دیدِ بدون بازدید خو کرده‌ایم. خاطرتان را مکدر نفرمایید.

شاهزاده سعدی، شاهزاده ماکیاولی

آقای دکتر زرین‌کوب هم از شباهت سعدی و ماکیاولی سخن می‌گوید و معتقد است سیاست‌مدار در نظر هر دوی اینان باید فرصت‌جوی و حیله‌گر باشد.

⭕️

با این تفاوت که در نظر ماکیاولی این فرصت‌جویی و حیله‌گری حدّ توقفی ندارد و به قول معروف همیشه «هدف وسیله را توجیه می‌کند»؛ اما سعدی آن را تا جایی روا می‌داند که نظم و امنیت مُلک حفظ شود. اگر سیاست‌ورزیِ ماکیاولی به ظلم منتهی شود و خودخواهی حاکم را تشدید کند، از نظر سعدی روا نیست.

📚

از کتاب با کاروان حله، ص ۲۵۹

مبارزه منفی بکنیم یا نکنیم؟

◀️ این روزها که صحبت از تحریم شرکت‌های گنده‌ای مثل اسنپ و دیجی‌کالا و میهن و اوکالا و مانندهایشان می‌شود، دلایل گوناگونی برایش می‌تراشند؛ ولی اصلش همکاری با نهادهای امنیتی‌ست، راست یا دروغ. البته اگر این شرکت‌ها در هر کشوری بودند، ملزم به همکاری با همان حکومت بودند.

❇️ حرفم این نیست. می‌خواهم بگویم «مبارزه منفی» در فرهنگ ایرانی زیاد جوابگو نیست. شاید به درد تنبیه بخورد، ولی مثمرِ نهایی نیست. بله. در جایی مثل هند کسی مانند گاندی از لباس‌های انگلیسی نمی‌پوشد. خودش نخ می‌ریسد و لباس هندی می‌پوشد و مردمش هم می‌آیند پشتش. امروز کسانی که غرق در اسراف و اتراف‌اند، رطب خورده و منع رطب می‌کنند. تو اگر غمخوارِ ایرانی‌جماعت بودی، هم می‌دانستی این ملت با تحریم و خشونت گیرتر می‌شوند که ول‌کن نه، هم درمی‌یافتی سال‌های طولانی از تزویر فراری بوده‌اند، هرچند گویی نفاق یا شاید تقیه تا اعماق وجودشان رخنه کرده.

❇️ حکومت‌داری و رفاه اجتماعی در هیچ کجای جهان درست نخواهد شد، چون صاحبان حکومت‌ها در عالم صاحبان ثروت‌هایند. و این جماعت برای نفع‌بریِ حداکثری به هر رنگی درخواهند آمد. خودت را در جنگ قدرت این ناعزیزان میفکن. جز آه و نفرین نصیبی نداری. شما کاری که می‌کنی تقوا پیشه کن، که عاقبت برای تقواییان است. بوس بر تو😘

دریای بیابانی

در بازگشت از انزلی می‌گوید: مجید! اگر به‌فرض این نظام سقوط کند، سرنوشت ما چه می‌شود؟ من که هنوز در ساحل بکر غازیان موج می‌خورم می‌گویم بعضی فرض‌ها مُحال‌اند، چون فعلاً جایگزینی ندارند. و باز می‌دوم میان مرغ‌های دریایی که گاهی می‌توانم صدای آن‌ها را هم تقلید کنم. هرج و مرج و بی‌قانونی سال‌های طولانی. از لابلای قایق‌ها به اسکله خیره می‌شوم. بارانِ ریزِ بندر کلاهم را هدف گرفته. در کله‌ام پاسخی دیگر خیس می‌خورد: ببین، دو حالت دارد. یا یک نظام خیلی دینی‌تر می‌آید که نمی‌دانم ابعادش چیست یا چیزی می‌شود که قبلاً بسیار بر سر شیعیان آمده. نهایتاً امثال ماها را می‌کشند، اگر قابل باشیم. رادیو صداهای کف اقیانوس را پخش می‌کند. کنتور که ندارد. من وقتی وضع بیست سی سال پیش دور و برم را با امروز ترازو می‌کنم، ترجیح مرگ دادن که چه عرض کنم، آرزوی مرگ می‌کنم. آرزو می‌کنم در فردایی نباشم که گندتر از امروز است و من کماکان سیب‌زمینی هستم. کنتور که ندارد. ما که بدون عطشی غرق در آبیم، شاید در بیابان دریابیم. که درنمی‌یابیم.

گاهی نسیم وعدهٔ ویرانی آورد

پیش‌بینی آینده آسان نیست. همین که تردید در باب چیزی پرسش‌هایی پیش می‌آورد، امکان وقوع را یادآوری می‌کند. امروز اگر از گوشه و کنار احتمالات تغییر فصل به سبب نسیم‌هایی زمزمه و طرح و انکار می‌شود، می‌شود نگاهی به منکران پیشین انداخت.

آنتونی پارسونز گماشتهٔ بریتانیا در ایران، چهار سال پیش از انحلال پهلوی گزارش‌های فراوانی ارسال می‌کرد. در بهار ۵۷ اوضاع کشور را چنین بیان کرد: «البته که ماشین حکومت انگار در شن نرمی گرفتار شده است، اما به نظر می‌تواند سرعت بگیرد و دوباره راه بیفتد.»

شن نرم خودرو را فروبرد. آن هم به‌سرعت. گاهی انکار امکان هم امکان وقوع است.

من آنم که رستم بُوَد پهلوان

🚩 رسم این است که در این عالم هر که مدعایی دارد، پرچم را به دستش بدهند تا بعداً نگوید من اگر صاحب فلان کار بودم، چنین و چنان می‌کردم. این معنی در سر من بود تا اینکه چند روز پیش دو روایت با این مضمون دیدم. واقعیت این است شما هر قدر هم بخواهی از چپ و راست به نظام‌هایت اصلاحیه و وصله‌پینه بچسبانی، کار دست کسی دیگر است. عمری بود، دلایلم را می‌نویسم. فعلاً این دو روایت تقدیم شما:

روایت اول: حَدَّثَنَا أَحْمَدُ بْنُ مُحَمَّدِ بْنِ سَعِيدٍ قَالَ حَدَّثَنَا عَلِيُّ بْنُ الْحَسَنِ قَالَ حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ أَبِي عُمَيْرٍ عَنْ هِشَامِ بْنِ سَالِمٍ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع أَنَّهُ قَالَ: مَا يَكُونُ هَذَا الْأَمْرُ حَتَّى لَا يَبْقَى صِنْفٌ مِنَ النَّاسِ إِلَّا وَ قَدْ وُلُّوا عَلَى النَّاسِ حَتَّى لَا يَقُولَ قَائِلٌ إِنَّا لَوْ وُلِّينَا لَعَدَلْنَا ثُمَّ يَقُومُ الْقَائِمُ بِالْحَقِّ وَ الْعَدْل‏.

📚 الغيبة للنعماني، ص274 / ح53.

🔸ترجمه روایت اول: از امام صادق عليه‌السلام: اين كار (قيام قائم عليه‌السلام) رخ نخواهد داد تا آنكه هر گروه و دسته‌اى حكومت بر مردم را به دست گيرد تا كسى نگويد: اگر حاكم مى‌شديم، عدالت را مى‌گسترانديم. بعد از اين، قائم حق و عدل‌گستر قيام مى‌كند.

روایت دوم: [الفضل] عَنْ عَلِيِّ بْنِ الْحَكَمِ عَنْ سُفْيَانَ الْجَرِيرِيِّ عَنْ أَبِي صَادِق‏ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ ع قَالَ: دَوْلَتُنَا آخِرُ الدُّوَلِ وَ لَنْ‏ يَبْقَ أَهْلُ‏ بَيْتٍ لَهُمْ دَوْلَةٌ إِلَّا مُلِّكُوا قَبْلَنَا لِئَلَّا يَقُولُوا إِذَا رَأَوْا سِيرَتَنَا إِذَا مُلِّكْنَا سِرْنَا مِثْلَ سِيرَةِ هَؤُلَاءِ وَ هُوَ قَوْلُ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَ‏ وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ.

📚 الغيبة (للطوسي)، ص473 بسنده عن کتاب الفضل بن شاذان. و نیز الإرشاد في معرفة حجج الله على العباد (للمفید)، ج‏2، ص385 به سند دیگر.

🔸 ترجمه روایت دوم: از امام باقر عليه‌السلام: همانا دولت ما پايان دولت‌هاست، و هيچ خاندانى باقى نمانند كه سهمی از دولت و سلطنت داشته باشند جز اينكه پيش از (حکومت) ما به سلطنت رسند، تا اينكه چون راه و روش حکومت ما را ببينند، نتوانند بگويند: اگر ما به سلطنت می‌رسیدیم، مانند ايشان رفتار می‌كرديم، و همين است (معناى) گفتار خداى تعالى: «و پايان كارها از آنِ پرهيزكاران است»

همهٔ دنیا همین کار را می‌کنند

عزیزان من وقتی می‌خواهند فلان کار نظام را توجیه کنند و توضیح بدهند، می‌گویند همه‌جا همین کار را می‌کنند. گویی فراموش‌شان شده نه شرقی، نه غربی گفتن‌ها را. انگار پاک از یاد برده‌اند مدعی این بودند که بر اساس اسلام شیعی حکم و عمل کنند. جرأت ندارند بگویند امیرالمؤمنین سلام‌الله‌علیه نیز چنین می‌کرد. من اینجا دنبال دلیل این مسئله نیستم. و نمی‌گویم جهان را کنار بگذارید. تنها می‌گویم یادتان نرود عقبهٔ این نهضت دین است. لااقل در کنار دیگر مؤلفه‌ها جایی هم برای رویکرد اهل بیت علیهم‌السلام بگذارید. خدایی ببین به کجاها رسیده‌ایم.

دردا ز بیکاری

نمی‌دانم آماری از معترضان چند روز گذشته درآمده یا نه، اما پیداست بیشترین درد بیکاری‌ست. تنها یک جوان بیکار می‌تواند ساعت‌ها در نت و خیابان بچرخد و به خاطر چرخیدن عبث در شبکه‌های اجتماعی مغزِ شست‌وشوداده‌شده‌اش او را مایل به اعتراض کند.

گرچه این راه حل درستی نیست، غرب با خرکاری کشیدن از جوان این مشکل را حل کرده. ما آن‌قدر علافی و ولگردی را درمان نکردیم که جوان آینده‌ای برای خودش تصور نمی‌کند و می‌ریزد بیرون. کسی که کار داشته باشد نمی‌فهمد کِی صبح شد و کِی شب. جوانِ بیکار هزار کار می‌کند و هزار فکر و خیال. اگر نظام نتواند برای متولدان دهه هشتاد و اواخر هفتاد مشغولیتی بیافریند، کلاهش پسِ معرکه است. و می‌دانید همه این مسائل به خاطر ماندن در دوراهی سنت و مدرنیته است. ما خودمان را باور نداریم. باور نداریم راهی را که در گذشته می‌رفتیم می‌توانیم ادامه بدهیم. اسیر شدیم به خدا.

دو روی یک سکه

چند روز پیش جوانی از این نظام نالید و امیدوار به پهلوی بود. مرا که می‌گفتم کاری نمی‌شود کرد متهم به نومیدی و روزمرگی کرد. گفتم چیزکی بگویم و رهایت کنم. اخوان ثالث پس از کودتای سی‌ودو به‌کل از همه‌چیز نومید بود. یک جا در شعری می‌گوید ما با هزار غل و زنجیر به بالای کوهی رسیدیم تا راه رهایی را بیابیم. بر صخره‌ای بزرگ نوشته بود: «کسی راز مرا داند که از این رو به آن رویم بگرداند». با رنج فراوان صخره را برگرداندیم. غبار و گل و لای از رویش زدودیم تا ببینیم چه راهی ارائه کرده. چه جمله بدیعی نوشته بود: «کسی راز مرا داند که از این رو به آن رویم بگرداند».
غرض رنجیدن ما بود از دنیا که حاصل شد. الحمدلله رب العالمین و صل الله علی محمّد و آله الطاهرین😊

راست می‌گویید؟

این روزها رسانه‌های بسته به نظام از همگان می‌خواهند برهم‌زنندگان امنیت عمومی را شناسایی و معرفی کنند تا در آستین‌شان چوب بشود. بسیار هم عالی. درود بر شما.

اگر در مدعای خود که حفظ امنیت مردم است صادقید، ویژه‌خواران و دزدان بزرگ اموال مردم را نیز دستگیر و چوب‌گذاری و ردّ مال به خلق‌الله کنید؛ همان کسانی را که در قالب‌های گوناگون قانون‌گذاری، خودرویی، مالیاتی، بانکی، ورزشی، نفتی، کوفتی و غیرهم در تمام این سال‌ها خون ما را مکیده و می‌مکند و موجب فشار شدید اقتصادی و آثار مصیبت‌بار اجتماعی شده‌اند. از مردم هم می‌توانید کمک بگیرید. خیلی‌ها را می‌شناسند.

تا اینجا که معلوم بوده سخن بر سر تأمین امنیت برخی مردم بوده و هر وقت برخوردهای این‌چنینی پیش آمده، به این خاطر بوده که منافع اشخاصی خاص در معرض خطر قرار گرفته. بیایید ثابت کنید این حرف‌ها یاوه‌ای بیش نیست و عدالتی که از آن دم می‌زنید، ترس از آتوها و تهدیدها مانع از اجرایش نمی‌شود.

و من الله توفیق 😘