سرود خاموش

سرودی نیست در قاموس بوفان

نماند آب در جانِ لهوفان

صبا! این چند دم ما را ببخشا

اگر رنجیده‌ای از سیل و طوفان

چکیدهٔ گفت‌وگو با ساربانی که از تنگ‌دلی و منگ‌سری خبرش نیست و منع خواب می‌کند و دعوت به ترک بادیه

دلِ من تنگ شد از دست برفت

سرِ من منگ شد از دست برفت

.

ساربان گفت: «بیا، خواب اگر

با تو آونگ شد از دست برفت»

.

گفتم: «آغوش نیاید جز وهم

هر چه در تنگ شد از دست برفت»

خوابم و بیدار، دارم خواب خوش

خوش بخواب ای افق تیره که من بیدارم

خوش بچرخ ای شب زنجیره که من بیدارم

بشود یا نشود صبح سرم بی‌خواب است

زل مزن بر نگهم خیره که من بیدارم

چه به من می‌دهی ای خواب به جز رؤیایش؟

سوی کرمان مبری زیره که من بیدارم

ماجرایی‌ست شب و مفتعلن! خاموشی

آخرین پردهٔ این سیره که من بیدارم

در ستایش هیچ

همیشه می‌رسی به این هیچ و باز راهت را کج می‌کنی که «با هیچ که نمی‌شود زندگی کرد» و باز به راهت ادامه می‌دهی. تا می‌رسی به مجمع‌البحرین. می‌بینی ماهی افتاده در آبگیر، در حالی که ماهی در آسمان نیست. ماهی زیر خاک است. ولی چگونه زیر آب می‌میرد، در آسمان نیست و زیر خاک این‌همه زنده است؟

اصلاً همین یعنی هیچ. آنجا که دو دریا به هم برسند و ماهی راهش را بکشد برود، قطره هیچ هم نیست، ولی خب ما اهل ملاحظاتیم و رعایت حال عزیزان را می‌کنیم. عزیزان راعیِ حال ما نیستند مع‌الاسف. البته خب به جهت رعایت حال‌شان ما در حوالی همان هیچ معهود ساکنیم. اما چه کنیم با این ویرِ گیر که مدام می‌گوید «با هیچ که نمی‌شود زندگی کرد». این حرف‌ها را از کجایت درمی‌آوری؟ کجای قرآن نوشته؟ شما اصلأ قرار نیست زندگی کنی. باید عبادت کنی. باید هیچ بشوی.

ها! کم آوردی! دیدی گوگول‌قشنگم. مگر تو ایمان نیاوردی؟ اکنون «به می سجاده رنگین کن» لعنتی! پیر مغان با شما صحبت می‌کند. دیدی زر می‌زدی! برادر من! همه باخته‌اند. راهی جز هیچ نیست. کشتی را سوراخ می‌کند؟ بکند. آدم می‌کشد؟ بکشد. اجرت تعمیر دیوار نمی‌گیرد؟ نگیرد. تازه، همین حکیم برابر امیرالمؤمنین سلام‌الله‌علیه نمی از اقیانوس نیست. چرا به هیچ ایمان نمی‌آوری؟ خوار و خفیف و عاجز خودت را به خاک بمال. شاید شاید فرجی شد. تنها با هیچ می‌شود زندگی کرد. زندگیِ بی‌هیچ هیچ در هیچ است. جهنم همین درون زبانه‌کش من است، وقتی با هیچ زندگی نمی‌کنم. درود بر تو ای هیچ معظم.

بر مزار میرزا در شام مرگش

چهارشنبه بود انگار که دودل بودم این بار چگونه بروم رشت برای کلاس. دلم سیر و سرکه بود یک‌جورهایی. در خیابان گویی چیزی در من دمید. یکی گفت مزار میرزا کوچک خان جنگلی کجاست؟ تو که هر هفته رشتی، میرزا را دیده‌ای؟ یادِ استادم در ارشد افتادم که میرزا را تجزیه‌طلب می‌دانست. و بعدتر دیدم چنین نبوده طفلک. زدم در نشان. دیدم جنوب غربی رشت است. گفتم این بار می‌آیم تماشایت.

فردایش دیدم در گروه‌مان چیزی درباره‌اش آمده. مصمم‌تر شدم. دلم تپش داشت. تنهاییِ میرزا مرا به اندوه می‌خواند. جمعه غروب که بر مزارش حاضر شدم دیدم درست سالروزِ مرگش بر اثر یخ‌زدن در جنگل تالش است. خلق گرداگرد قبرش ایستاده‌اند به فاتحه‌ای و گلی و عکسی. از زنان و مردان ظاهراً کم‌قید تا مذهبی‌های ظاهری. دلم بی‌اندازه می‌تپید. حتی از ساناز هم پنهانش کردم. گوشه‌ای دورتر زیر بارانک رشتی ایستادم و بی‌مبالات باریدم. ای مسلمان مظلوم! پاره‌های جگر من برای عزم جزمت جلز و ولز می‌کند.

آه از لحظه‌ای که حال بخواهد قالی شود. امان از آنی که آن، در کتاب و زمان و مکان می‌خواهد نقش ببندد. ای دیوانه من! من تابع سنت فراموشانم، ولی می‌نویسم. گویی حواری خائن شمایم. مطرود شمایم و غریب شهر. شنیدم سرت را که از تنت جدا کردند خونی جاری نشده بود. خون پیش‌تر یخ زده بود. شنیدم هفده نفر بودید، به عدد گوسفندانی که صادق امامان گفت اگر این‌قدر یار بود، برمی‌خاستم.

در نماز مغرب و عشا جمعیت موج می‌زد. گیلانی‌ها پس از ۱۰۱ سال آمده‌اند بزرگ‌داریِ یاد سردار جنگل. من هنوز منقلبم. اگر بنشینم، آب دیده‌ام می‌خشکد. نمی‌دانم چه مرا چنین کرده. شنبه‌شب روضه‌خوان از خون گلوی حسین علیه‌السلام گفت. به خونت از همان حنجر نوایی می‌شنوم که نمی‌توان نوشت. «رها نمی‌کند ایامِ در کنارِ منش»...

خاطره‌ای از تپه‌های نبوده

یک شب وقتی روی تپهٔ افتخاراتِ نداشته‌ام لم داده بودم، دیدم کتاب‌هایی که ننوشته‌ام شاهکارهای جهانِ معدوم‌اند؛ عشق‌هایی که نورزیده‌ام شاعرانه‌ترین قطعاتِ موسیقیِ خاموشانند؛ خط‌هایی که نخوانده‌ام، مدرک‌هایی که نگرفته‌ام، استادانی که ندیده‌ام، تحلیل‌های سیاسی و اقتصادی و اجتماعی و فرهنگی و امثالهمی که نکرده‌ام. و باز دشتی وسیع مرا می‌طلبد. اقیانوسی مواج چون هیولایی سیری‌ناپذیر مرا به دلِ تاریکای خود فرامی‌خواند تا در آن بی‌پایانِ ظلمانی از «لا اله الا انت» بگویم و از پاکیزگی ذاتی تو و اعتراف به قدمتِ ستمکاری‌ام.

هیچ نیست در این همه همهمه‌ها. آن‌سوتر شاعری بی‌زبان روحش را سیر می‌دهد: به گوش من نرسیده پیامی از ملکوت، در این کویرِ پر از غم، بر این کرانهٔ لوت. شب با مهابت و شکوهش فقط از تو به سجود و کرنش خرسند می‌شود. مهیب‌ترین چیز هستی شب است و این راز را تنها شاعران می‌دانند. جز تنزیه و تسبیح و نفی و توبه راهی نیست. انسان برای رسیدن به آن‌چه برایش فراهم شده مدام باید درِ رد بکوبد، نه درِ اثبات. شب نفیِ همه چیزهایی‌ست که تو روزانه می‌دوی برای اثباتش. آه که درنمی‌یابی این‌ها را.

از مرگ تا

می‌خواستم از تولد بنویسم، ولی دیدم آن‌چه اصیل است مرگ است. می‌خواستم از بودن بنویسم، ولی به این نتیجه رسیدم نبودن اصالت دارد. دیدم وقتی می‌خواستند مرا به اتاق عمل ببرند لباس و گوشی و سانازم را هم گرفتند. من ماندم و تکه پارچه‌ای و خیالات. دکتر گفت یک بسم الله بگو، گفتم بسم الله الرحمن الرحیم. و نگاه کردم به سقف مشبک اتاق عمل. نمی‌دانستم این حفره‌ای از حفره‌های دوزخ است یا باغچه‌ای از باغ بهشت. ولی گفتم انا لله و انا الیه راجعون. همان جمله‌ای که تقریباً هر شب گفتم و خفتم. همان که با نبودن پسرکم التیامم می‌داد. همان که نداری‌های زندگی را با دارایی‌ها برابر می‌کرد. نیازی نیست تجربه‌های نزدیک به مرگ چیزهای عجیب و غریبی باشند. حتی یک سنگ کلیه فسقلی شما را تا دروازه مرگ می‌برد. عصر جایی بودم که شاید می‌شد با چند متر اختلاف درون خاکش خفته باشم: بهشت زهرا؛ همان جایی که این جوان تقریباً هم‌سالم خفته. اشک امانم نداد. شانه‌هایم بیدوار لرزید. چه تضمینی برای بودن است، وقتی نبودن است که اصالت دارد؟ چون شما تنها در این نقطه و لحظه هستی، و در بی‌نهایت جای دیگر نمی‌توانی باشی؛ پس مرگ است که حق است و زندگی باطله‌ای بیش نیست. هزار حرف گفتنی دارم و دم نمی‌زنم.