می‌خواستم از تولد بنویسم، ولی دیدم آن‌چه اصیل است مرگ است. می‌خواستم از بودن بنویسم، ولی به این نتیجه رسیدم نبودن اصالت دارد. دیدم وقتی می‌خواستند مرا به اتاق عمل ببرند لباس و گوشی و سانازم را هم گرفتند. من ماندم و تکه پارچه‌ای و خیالات. دکتر گفت یک بسم الله بگو، گفتم بسم الله الرحمن الرحیم. و نگاه کردم به سقف مشبک اتاق عمل. نمی‌دانستم این حفره‌ای از حفره‌های دوزخ است یا باغچه‌ای از باغ بهشت. ولی گفتم انا لله و انا الیه راجعون. همان جمله‌ای که تقریباً هر شب گفتم و خفتم. همان که با نبودن پسرکم التیامم می‌داد. همان که نداری‌های زندگی را با دارایی‌ها برابر می‌کرد. نیازی نیست تجربه‌های نزدیک به مرگ چیزهای عجیب و غریبی باشند. حتی یک سنگ کلیه فسقلی شما را تا دروازه مرگ می‌برد. عصر جایی بودم که شاید می‌شد با چند متر اختلاف درون خاکش خفته باشم: بهشت زهرا؛ همان جایی که این جوان تقریباً هم‌سالم خفته. اشک امانم نداد. شانه‌هایم بیدوار لرزید. چه تضمینی برای بودن است، وقتی نبودن است که اصالت دارد؟ چون شما تنها در این نقطه و لحظه هستی، و در بی‌نهایت جای دیگر نمی‌توانی باشی؛ پس مرگ است که حق است و زندگی باطله‌ای بیش نیست. هزار حرف گفتنی دارم و دم نمی‌زنم.