گورگردی _ عقوبت نامه

نمی‌دانم این نامه‌ها را عقوبت چیست و عاقبت کدام است. نمی‌دانم. آیا بستگی می‌زاید؟ یا راهی می‌گشاید؟ یا در روزِ جزا برابرم قد عَلَم می‌کند که: به چه حقی با کلماتی که آموختیمت کله‌ای را کار گرفتی و دلی را راه بردی؟ اما مهربان... من این ایام بیش از هر زمانی محتاجم به گفتن. و گفتنی از جنسِ نوشتن. و نوشتنی از نوعِ چنین نوشته‌هایی. می‌دانی مهربان.. دوستانی دارم جان. دوستانی شنونده و صمیم و حمیم. رفیقانِ کارآزموده و آزمایش‌پس‌داده. آن‌ها خالی‌ام نگذاشتند آنی. آنی پسم نزدند، بی‌خیالم نشدند. جویای حالم هستند. پیگیرِ زندگانی‌ام مانده‌اند. با همه مشغله‌های به‌حق و روایشان مرا گم نکرده‌اند. از قصه‌هایم، از راست و ناراستی‌هایم دل‌زده نشده‌اند. هم‌سخن و هم‌آوایند. خوبند. خوب.

مهربان.. لیک مهربان.. آن عزیزان و خوبان با دهان مرا می‌شنوند. و من با دهان با لحن، با همه آزادی‌ها و محاسنش، یارای ابلاغِ خویش ندارم؛ ابلاغِ آن حیچِ نهان در نمی‌دانم‌کجای روح؛ رساندن و تفهیمِ این نفیرِ نامشخص و خفی و پرنوسان. با تو می‌نویسم. با تو پچ‌پچ می‌کنم. گوشت را، بی‌توقع، بی‌حال، بی‌برداشت، پیش بیاور. پیش آر و بشنو مرا. که من می‌گویمت. می‌گویمت تا چه پیش آید. یا روبرویت از این لیالیِ بی‌لیلایی خواهم گفت و خواهم شنفت. یا در فراموشیِ عادتیِ زمانه، گوشه‌ای گم خواهم شد. و با فشردن و حتی لمس‌کردنِ چند دکمه و صفحه‌ی نوری، از خاطره‌ی روزگارت محو خواهم شد.

زمزمه‌ای بود مرا. همان‌روزها که تو مقابلِ ابلیس صف آراسته بودی. زمزمه‌ای بی‌غم‌وشادی. دارد می‌شود یک سال. یک سال اندیشیدن و زیستن به تو و با تو. با همه شیب و فرازش. با همه آه و افسوسش. با همه بیم و امیدش. و با همه دعا و دعا و دعا و دعایش. آن زمزمه چه بود؟ می‌گویمت مهربان.. تو مهربان باش. تو زخمه‌های مهربانی بر این تارِ زار بزن. تو نوازشگر و رامشگر باش. من نغمه‌ام. تو بنواز. من سرودم. تو زیر و بم بگیر. تو باش. تو بگستر به سرِ کودکِ لاابالی و سربه‌هوا آن سیاهِ اهورایی را. آن نجابتِ انس را. آن حجابِ آفاق را. من می‌مویم. من به زیرِ این سترِ نامرادی‌ها و نامردی‌ها تا سحرِ ابدیت هق‌هق خواهم کرد. تو بشنو ببین بنیوش ببو بگو باش. که زمزمه‌ای ست. گویا می‌گوید کسی از زیرِ سیاه‌ترین و خوش‌ترین پوششِ اعصار. می‌شنوی آیا؟ که با توی تنها چه نجوا دارد مهربان؟ می‌شنوی شاعرِ شعراندیش و بسته را؟ دارد سخنت می‌گوید مهربان. چیزی شبیهِ این: «تو می‌توانی بهترین باشی/ حتی اگر تنهاترین باشی»...

آه مهربان.. به این شاعرِ بیهوده‌گو بگو. بگو و بپرس از او. که چه می‌ارزد بهترین بودن، در تنهاترین بودن..؟

داماد زوریخ

در دنیای امروز دیگر چیزی عجیب به نظر نمی‌رسد. حداقل برای اغلب مردم. اما برای من اغلب چیزها عجیب است. دیروز مسافری داشتم که به سوی زوریخ می‌رفت. با دختری سوئیسی در اینستاگرام آشنا شده بود و پس از دو سال گفت‌وگوی مجازی به هم متصل شده بودند. پدر دختر معلم فیزیک است. اولش به‌شدت مخالف بوده، چون ایرانی‌ها را تروریست و ایران را کشوری در حال جنگ و ویرانی می‌دانسته. گل‌پسر مازندرانی ما با کلی توضیحات و نشان‌دادن فیلم‌هایی از تاریخ ایران در یوتیوب موفق شده نظر والد را برگرداند.

دنبال کتاب‌فروشی بود که کتابی از تاریخ ایران به زبان آلمانی برای پدر همسرش بگیرد. گفتم می‌یابم و برایت می‌فرستم. والدۀ دختر نیز اسپانیایی‌ست و ازدواج او با یک مرد آلمانی کمی از قبحِ تزویجِ خارجی کاسته. نه ایران و نه سوئیس این ازدواج را ثبت نمی‌کرده، به همین خاطر مجبور به ثبت آن در گرجستان شده‌اند. خودِ پسر هم برای شرعی‌شدن ازدواج با اهل کتاب صیغه خوانده. شب را باید در استانبول پیش دوستانش بگذراند و فردایش راهی زوریخ خواهد شد ان‌شاءالله.

امیدوارم دلتنگی نکشدش. دلتنگی فوزیه را به مصر برگرداند. می‌گفت من حاضرم بروم با یک راننده‌تاکسی مصری ازدواج کنم، ولی دور از خانه نباشم. ده سال بیشتر پیش محمدرضاشاه نماند و رفت. یک بار خانم میانسالی از رفتار خواهرش گلایه می‌کرد. می‌گفت مدت‌هاست رفته خارج ولی مغزش در ایران است. هر وقت بعد از اندی می‌تواند پیش ما بیاید می‌رود در مترو و اتوبوس و بازار لالوی مردم می‌لولد. می‌گویم در این کرونا و مریضی برای چه خودت را به خطر می‌اندازی؟ می‌گوید من دارم زندگی و عشق و حال می‌کنم با این مردم. من هم دلتنگی همسرم را برای دورشدنش از غرب تهران درک می‌کنم. طوطی خودش را به مردن زد تا آزاد شود. نمی‌خواهم بحث را عرفانی کنم، ولی انگار همه چیز عرفانی‌ست. حداقل برای من. و بسیار عجیب.

کوریل ژاپن یا روسیه؟


این ژاپنِ فسقلی مصداقِ فلفل نبین چه ریزه است. در روزهایی که آلمان در اروپا و افریقا شلوغ‌کاری راه انداخته بود، همین ژاپنِ فسقلی قسمت‌های قابل توجهی از چین و روسیه به علاوه کره و تایوان را بیگیره کرده بود. امریکا و روسیه دهان ژاپن را مورد عنایات ویژه قرار دادند و سامورایی قصۀ ما لخت و عور چپید در اندرون منزل. هر چه هم صید کرده بود ریخت به دریا.


این لالوها روسیه، که در میان کشورهای جهان به کشورخواری شهره است، چهار جزیره از خاک اصلی ژاپن را گرفت و ژاپنی‌ها را ریخت بیرون. البته قبلش هم سرِ این جزایر دعوا بود و روسیه امضاء کرده بود که به جون مادرم اینا برای ژاپنه. ولی خب سیاست مادر ندارد. ژاپن هم که اخته شده بود فقط ناله و نفرین می‌کرد که جزیره‌مون رو پس بده. روسیه هم می‌گفت عمو جون گریه نکن، الآن می‌دم بهت.

این جزایر چهارگانه که سر جمع کوریل نام دارند، حاوی منابع غنی ماهی و آبزیان‌اند و روس‌ها خوش‌خوشان از جنگ جهانی دوم تا امروز به ماهی‌خواری در آن مناطق مشغولند. زورت نرسد، زیرت می‌گیرند؛ هر خری می‌خواهی باش.

مشاهدات یک گاو از بغدادِ هزار رنگ

می‌دانید که بغداد در آن روزها (حدود هفتصد سال پیش) از لحاظ زیبایی و معماری و جذابیت‌های گوناگون زبانزدِ تاریخ است. در چنین شهری هنگامی که یک عدد گاو وارد بشود، پس از رد شدن از آن‌همه شگفتی‌های غیر قابل توصیف، چه گزارشی از این گردشگری به شما خواهد داد؟ «منِ گاو در این شهر پوست خربزه‌های خوشمزه‌ای تناول فرمودم!» یعنی چیزی را می‌بیند که بقیه خورده‌اند و آشغالش را دور ریخته‌اند. انسان اگر گاوطور زندگی بکند و به زندگی نگاه کند، همین آشغال‌ها را می‌بیند و اصلاً خوبی‌های بی‌نهایتِ عالم را نخواهد دید.

این دو بیت را پرِ شال‌تان داشته باشید، هر وقت کسی نکات مثبت و درست و واقعیِ اتفاقی را ندید، برای توهین و تنبیه به کار ببرید:

گاو در بغداد آید ناگهان / بگذرد او زین‌سران تا آن‌سران
زآن‌همه عیش و خوشی‌ها و مزه / او نبیند جز که قشرِ خربزه

شرابِ مؤدبانه

آقای شاه اسماعیل دودمانِ دشمنانش را خیلی بامزه به باد می‌داده. شیبک‌خانِ ازبک در شرقِ ایران حسابی تاخت و تاز می‌کرده و تا می‌شده برای شاسمال شاخ‌بازی درمی‌آورده.

اسماعیل هم نامه می‌نویسه که آدم باش حیوون! شیبک هم نامه می‌نویسه که جاده خدا بده بریم حج. اسماعیل می‌گوید شما هم جاده خدا بده بریم پابوس آقا امام رضا علیه‌السلام. هیچ‌کدام کوتاه‌بیا نبودند.

پس از قصه‌های شنیدنی بسیار شیبک‌خان نابود می‌شود. اسماعیل هم برای یادگاری کاسۀ کلۀ شیبک را طلا می‌گیرد و در آن شراب نوش جان می‌فرماید. خدا می‌داند این لیوان و کاسه‌هایی که ما در آن نوشیدنی‌های گوناگون به بدن می‌زنیم از جمجمۀ کدام شاه و گدایی‌ست! با این اشیاء مؤدبانه برخورد کنیم. این توصیۀ حافظ هم هست:

🍷

قدح به شرطِ ادب گیر، زآن‌که ترکیبش

ز کاسۀ سرِ جمشید و خسروَست و قباد

پارچه را جِر نده خیاطِ خر!

✂️ قصۀ بعدیِ این بخش از دفتر چهارم مثنوی: یک رأس پولدارِ فندق‌مغز پارچه‌ای بسیار گران‌قیمت تهیه می‌کند. می‌بردش پیشِ خیاط که برایش لباس بدوزد. خیاط اندازۀ هیکلِ خرپول را می‌گیرد و قیچی برمی‌دارد که پارچه را بِبُرد. پولدارِ پوک‌مغز خشمناکانه خِرخِرۀ خیاط را می‌گیرد: «پارچۀ به این گرانی را داده‌ام که توی خر جِرَش بدهی؟» خیاط با تقلا خودش را از دست خرپول خلاص می‌کند: «از حماقتِ تو باید به خدا پناه برد! اگر این پارچۀ قیمتی بخواهد لباس بشود، راهِ دیگری غیر از بریدنش هست؟»

🔔

پشت سرش در هر یک بیت یک قصه یا حتی سه قصه می‌گوید و این واقعاً هنرمندیِ منبریِ مولوی‌ست: وقتی بخواهند یک خانۀ کلنگی را بازسازی کنند، اول خرابش می‌کنند. آهنگر اول آهن را ذوب می‌کند، بنّا اول دیوار را خراب می‌کند و قصاب گوسفند را می‌کشد تا شما گوشتش را بخوری و چاق و چله بشوی. نانوا برای پختِ نان گندمِ آردشده و لِه‌شده باید داشته باشد. عمارت در ویرانی‌ست. بسازید برای خراب شدن. خراب کنید برای ساخته‌شدن.

چرا زمین را پاره می‌کنی مردک؟

در بخشی از دفتر چهارم مثنوی مولوی قصه‌هایی‌ست که تشتکِ آدمی را می‌پراند. در عین این‌که ساده‌اند، در همه‌جای آدمیزاد فرومی‌روند. دوست دارم آن‌ها را با هم مرور کنیم. می‌گوید یک مُقَنّی (یا همان چاه‌کَن) کلنگ برمی‌دارد که زمین را بِکند، مردی از دور نعره‌زنان سرمی‌رسد: «مردکِ فلان‌فلان‌شده! چرا زمین را پاره می‌کنی؟ مگر آزار داری؟» چاه‌کن مغزش از حماقتِ مرد سوت می‌کشد: «حضرت علامه! اگر زمین را سوراخ نکنم، چگونه از آن آب بیرون بکشم؟ چه‌جوری این زمینِ خشک آباد بشود؟ چقدر تو خری آخر!»

خیلی از اعتراض‌های ما به زندگی از این جنس است. همۀ نقص‌ها و ویرانی‌ها بد نیست. پیری و مرگ این‌گونه است. کسی که ساختارهای مزخرفِ کلۀ ما را خراب می‌کند هم از این قبیل است. دور و برِ خود را نگاه کنید تا هزارگونه از این مثال‌ها ببینید. عمارت در ویرانی‌ست.

آزادی سگ و بندگیِ سنگ

سعدی در گلستان ماجرای شاعر بدبختی را می‌گوید که در سگ‌لرزِ زمستان به هوای مایه‌تیله رئیسِ دزدان را مدح می‌کند و رئیس، شاعر را لخت و عور از روستا پرت می‌کند بیرون.

🥶 شاعرِ بیچارۀ ما در یک شبِ تاریکِ زمستانی، بدون لباس و پوشش همین‌طور که از سرما مثلِ سگ به خودش می‌لرزید دید سگ‌ها دنبالش می‌کنند.

🤬 زیر لب فحشی داد و خم شد که سنگی بردارد. آن‌چنان زمین یخ زده بود که سنگ از زمین جدا نمی‌شد. عن‌قریب بود که به خاطر یک کیسه پول پاره و پوره شود. طاقتش تمام شد و گفت: «این چه بدفعل مردمند، سگ را گشاده‌اند و سنگ را بسته!» رئیس دزدها خندید و گفت چیزی از من بخواه. شاعر گفت همان لباس ما را بده جان مادرت، چیز دیگر پیشکشت.

📍

یک راه خوب برای شناسایی دیار دزدها بسته بودن سنگ و باز بودن سگ است. واقعاً چرا باید امیرِ دزدان را مدح کرد تا وقتی که امیرِ مؤمنان هست؟

خوارسازیِ مخدومان

یک دانشجو برای مشاورۀ رسالۀ دکترایش از اصفهان آمده بود تهران. یکی از دانشجویانِ استادِ ما این جوان اصفهانی را به استاد معرفی کرد. استاد تا فهمید این بنده خدا از اصفهان آمده، بدون احوال‌پرسیِ خاصی گفت: «به‌به به‌سلامتی! این اصفهانی‌ها آدم‌های عجیبی هستند؛ یک پل را می‌گویند سی‌وسه پل، یک باغ را می‌گویند چهارباغ، بیست ستون را می‌گویند چهل‌ستون. خب طبیعی هم هست که بگویند اصفهان نصف جهان!» دانشجوی بخت‌برگشته سرخ و کبود و مداد رنگی شد تا خنده‌های استاد تمام بشود و بگوید: «به هر حال خیلی خوش‌آمدید. بنده در خدمتم!»

نوع رفتاری که برخی عزیزان با ما می‌کنند در همین مایه‌هاست. اگر بخواهند کاری هم برایت بکنند، اول حسابی ترتیبت را می‌دهند، بعد که خوب خوار و خفیف شدی، خدمتی هم می‌کنند. عزت انسان بسیار بالاتر از خدمتی‌ست که امثال من و شما بخواهیم به او بکنیم.

گریز از قانونِ باددِهی

طبق اخباری که از کرات مختلف به بنده رسیده، هم‌اکنون در اورانوس پادشاه بسیار بامزه‌ای زندگی می‌کند که وزیری از خودش بانمک‌تر دارد. نشسته‌اند قوانینی برای کشورشان چیده‌اند که در کل به نفع حکومت خودشان است. زرنگی‌شان به این است که در کمال بی‌تربیتی، یک قانون را خیلی پررنگ کرده‌اند و برایش تعقیب و گریز هم نهاده‌اند: منعِ تخلیۀ بادِ معده!

ملت هم از سرِ لجبازی شبکه‌های زیرزمینی درست کرده‌اند و در خانه‌های تیمی هی از خودشان باد درمی‌کنند و به ریش شاه و حکومت خنده‌ها می‌کنند. روشنفکران جامعه در نقد این قانونِ مملکت روز و شب خطابه سرمی‌دهند و مردم برایشان جیغ و هورا می‌کشند. حضرات روشنفکر نعره می‌زنند: «سر از تنبان مردم بیرون کنید!» و خلایق سوت و کف می‌زنند و در همین لالوها صدایی نیز درمی‌دهند. برای پادشاه جوک‌ها ساخته‌اند که خودش چگونه بادهایش را اداره خواهد کرد!

شاه و وزیر هم خوشحال از کنش‌گری و شادمانیِ مردم و خوشحال‌تر از بی‌توجهیِ مردم به دیگر قوانینِ ناعادلانه، با این جوک‌ها و خطابه‌ها عشق و حال می‌کنند. اورانوس کلاً جای بادخیزی‌ست. قدر نعمت‌هایتان در زمین را بدانید. آرام و بی باد و آباد.

ابجدبازی برای مذهب

شاسمال سال ۹۰۶ق پا شد مملکت را بیگیره کرد. سلاطین عثمانی حسابی کفرشان درآمده بود که نتوانسته‌اند ایران را چپاول کنند. برای جنگ روانی یکی‌شان درآمد گفت ۹۰۶ به ابجد می‌شود «مذهب ناحق». با این کار خواست مذهب شیعه را که دستاویز صفویان برای حکومت بود مسخره کند. این حرف حسابی صفوی‌ها را سوزانده بود.

محقق کَرَکی، عالمِ بزرگِ آن روزها، که این دری‌وری‌ها در جلدش نمی‌رفت و تشیع برایش از جان عزیزتر بود، برگشت گفت زبان ما عربی‌ست و ۹۰۶ به ابجد می‌شود «مذهبنا حق»؛ یعنی مذهب ما حق است. در همین لحظه پشم‌های حاضران فِر خورد و صدای سوت در جهان طنین‌انداز گردید.

نق بزنیم یا بی‌امان بکوشیم؟

🔺 استادی در دانشگاه داشتیم که به خاطر لهجۀ خلخالی‌اش چیز خاصی از حرف‌هایش نمی‌فهمیدیم. یکی از هنرهایش چاپ مقاله علمی‌پژوهشی بود، ولی از دسترنج دانشجویان. اما هنر اصلی‌اش جَو دادن بود. کارهای عجیب و غریبی می‌کرد. ناگهان فریاد می‌زد و لحظه‌ای بعد در گوش‌مان پچ‌پچ می‌کرد. بی‌هوا از این سوی کلاس به آن سو می‌دوید و در عین شگفتی روی زمین می‌نشست. دقایقی طولانی به زمین خیره می‌شد و چیزی نمی‌گفت. بعد تا می‌خواست دهان باز کند ادایی درمی‌آورد و می‌گفت بگذریم. کلاسش هم که تمام می‌شد می‌گفت حالا پاشید همه‌تون از کلاس من برید بیرون!

اولین باری که با او کلاس داشتیم مانند ملنگ‌ها از کلاس بیرون آمدم. فقط و فقط و فقط شور داد و تشجیع کرد و تحریض نمود و امید داد و با یک ترجیع‌بند ما را در جهانِ جدیدی که به روی‌مان گشوده بود رها کرد: «بی‌امان بخوانید، بی‌امان بکوشید.»

📍 هیچ‌کدام از ما به این بی‌امانی محل نگذاشتیم، ولی برای من درسی بود که به جای بی‌امان نق زدن و غر زدن و گودرز و شقایق را با هم مزدوج کردن، تنها و تنها و تنها باید کوشید. قرآن هم گفته آن‌چه برای آدمی می‌ماند کوشش اوست. آدم‌های توفیق‌دار در زندگی آدم‌فضایی نبوده و نیستند و نخواهند بود، کوشا بوده‌اند. آن چیزی را هم که معروف است و درست به نامِ «جهد بی توفیق جان‌کندن بود»، حاصل‌ها را برای خود خواستن است. حاصلِ همۀ کارهای ما بی‌حاصلی‌ست و تنها سعی ما برای ما می‌ماند. پس «من» نیز در کار نخواهد بود و اندوهِ این‌که این‌ساله شدم و چیزی ندارم پوچ است، همان‌قدر که افتخار به داشتنِ این چیزها مسخره است. همین اندوه و فخرهاست که ما را به نق زدن می‌رساند.

✅ قاسم هاشمی‌نژاد در کتاب «عشق گوش، عشق گوشوار» از نویسنده‌ای یاد می‌کند که برای تدریس به کلاس نویسندگی دعوت شده بود. وقتی وارد کلاس شد به دانش‌جویان گفت چه کسانی می‌خواهند نویسنده بشوند؟ همه دست‌ها را بالا بردند. استاد گفت پس اینجا چه غلطی می‌کنید؟ و از کلاس خارج شد. یعنی گم شویم بروید بنویسید دیگر! کسی که می‌خواهد نویسنده بشود باید بخواند و تجربه کند و بنویسد. شاعری که هر شب شعری نگوید چگونه شاعری‌ست؟ آرایشگری که با قیچی و شانه و ماشین اصلاح و مو و ریش قطع رابطه کند آرایشگر است؟ کلاهبردار در هر حالی نباید دست از کلاهبرداری‌اش بردارد. فوتبالیستی را می‌شناختم که در خانه نیز روی نوک پا راه می‌رفت. بعد که پرسیدم متوجه شدم می‌خواهد کمترین آسیب به پایش برسد. در خانه هم حال و هوای فوتبال دارد. روزگاری که می‌خواستم تار بیاموزم استادم گفت باید روزی چندین ساعت بنوازی. دیدم مردش نیستم و مشغولش نشدم، هرچند مشتاقش بودم. این مشغولیت و سعی و کوشش بی‌امان آدمی را از فرصتِ غر زدن و روده‌درازی نقادانه دور می‌کند. شما چیزی جز سعی‌تان نیستید. من که با دوستم (نوشتن) دست در آغوشم، شما بمانید و غرهای غارهای مقعر.

زیبایی‌های فراموش

گاه‌گاهی گناه هم زیباست
رنگ‌های سیاه هم زیباست

.

ای هیاهو، تو رفته از یادت
مویهٔ گنگ آه هم زیباست

.

عاشقان با هلال و بدر خوشند
شب خاموش ماه هم زیباست

.

هر چه فریاد در دل کوه است
هیچ باشد که کاه هم زیباست

.

با سیاهان لشکری گفتم
تنی از یک سپاه هم زیباست

.

مرگ بر شاه و شاعر و شیخی
که بگوید گناه هم زیباست

.

روسیاهان زغال می‌خواهند
شعر خواند: سیاه هم زیباست

.

این جهان قطب و مرجعی دارد
بهر او چاه و راه هم زیباست

.

توبه کن از تمام بود و نبود
نظر بی نگاه هم زیباست

روابط حسنهٔ رو و سنگ پای قزوین

یکی از اقوام خیلی نزدیک پدرم، که هم‌آغوش ملک‌الموت علیه‌السلام شد، بعد از شونصد بار که ما رفته بودیم منزلش، از سر حادثه راهش افتاد به خانه ما. همین‌طور که داشت پله‌ها را بالا می‌آمد، بلند بلند می‌گفت: «یاد بگیرید، یاد بگیرید، مگه اینکه ما بیایم». در همین سخنان گهربار بود که ناگهان کپ کرد: «خونه رو کِی بنایی کردید؟» پدرم لبخندی زد: «ده سالی می‌شه!»

طرف سال‌هاست مردم را به حال خود رها کرده و ای کاش رها می‌کرد. چهار باب مسکن و بیمارستانی که باید مدت‌ها پیش ساخته می‌شده ساخته. کرده در بوق و کرنا که یاد بگیرید! عرضه می‌داریم سپاس، ولی عزیزانم پیش از این‌ها هلاک شدند. کپ می‌کند: «کِی مردند؟!» مهم نیست عزیزم. همین که بعد از این‌همه سال سری به ما زدید، متشکر. ما به دیدِ بدون بازدید خو کرده‌ایم. خاطرتان را مکدر نفرمایید.

مدیریتِ دِه‌کوره با لولو خورخوره

فیلم سینمایی ویلیج یا همان روستای خودمان در یک دهات وسط جنگل اتفاق می‌افتد. اربابان روستا هر روز با القای وحشت از موجودات ترسناکی که بیرون از جنگل‌اند، جامعه‌شان را مدیریت می‌کنند. چنان ترس بر مردم سایه انداخته که کسی جرأت حرف‌زدن درباره آن موجودات را ندارد، چه برسد به تحقیق یا مقابله با آن‌ها.

دختری نیمه‌کور برای بهبود پسر مورد علاقه‌اش تصمیم می‌گیرد جنگل را طی کند تا برای او دارو تهیه کند. با هزار مصیبت می‌رسد بیرون و گند کار درمی‌آید: اینجا یک منطقۀ حفاظت‌شده است و تمام این بساط‌ها و وحشت‌آفرینی‌ها یک بازی کثیف بوده. به نظر من هم فیلم پیام خاصی ندارد.

بابای گِل‌گیرِ تَرَک

می‌گویند در کتاب مثنوی معنوی که کاملاً روشن است از مولوی‌ست، آمده که یک بابایی خانه‌ای می‌سازد با این شرط که هر وقت خواستی خراب بشوی اطلاع بده. خانه هم می‌گوید خب حالا صحبت می‌کنیم. بعد از چندی یک تَرَک خرکی روی دیوار پیدا می‌شود. بابای قصۀ ما زرتی برمی‌خیزد و یک پاتیل گِل می‌سازد و ترک را می‌پوشاند. مدتی نمی‌گذرد که باز ترکی دیگر بر روی دیواری دیگر هویدا می‌شود. بابا سرآسیمه گِلی دیگر بر این ترک می‌پاشد. ترک و گل‌گرفتن همین‌طور ادامه یافت تا این‌که ناگهان خانه بر فرقِ سرِ بابا فرود آمد.

بابا نعره زد که ای خانۀ بی‌شعور! مگه قرار نبود اطلاع بدهی؟ خانه گفت مردکِ خاک‌برسر! هر بار آمدم دهان باز کنم دهانم را گِل گرفتی، چگونه با تو صحبت کنم؟ چه قصه‌هایی می‌گویند این ملت. خدا هدایت‌شان کند. لطفاً اگر کسی نشانی این قصه را در مثنوی می‌داند به بنده اطلاع بدهد تا به گِل متوسل نشده‌ام.

شاسمال برخاست و برافتاد و نشد آن‌چه باید بشود

در کتاب عالم‌آرای صفوی که معلوم نیست از کدام ننه‌قمری‌ست، آمده که شاه اسماعیل صفوی خواب پدرجدش را می‌بیند. این پدرجد که شیخ صفی بوده می‌گوید: «چه نشسته‌ای پسرک! برخیز و قیام کن. تو حکومت تشکیل خواهی داد و این حکومت هست تا قیام صاحب‌الامر.» شاسمالِ قصۀ ما برخاست و قیام کرد و حکومت به دستش افتاد و چندی بعد ریق رحمت را سرکشید. نمی‌دانم صاحب امر قیام کرد یا نه، در این حد به ما رسیده که صفوی هم از میان رفت. شیخ صفی بعد از آن تاریخ در خواب کسی دیده نشده.

اسکلی که ننه‌اش داریه دمبک درآورد

در یکی از کشورهای سیاره مریخ پادشاهی می‌زیست که پولش از پارو بالا می‌رفت. پارو وصل بود به چاهِ چَفت. چفتش حسابی مشتری داشت. از اقصی‌نقاطِ مریخ و زحل و کیوان و حتی پروتون برایش پول می‌ریختند که چفت بگیرند. شاه این پول را بیشتر خرجِ صفاسیتیِ خودش می‌کرد. مردم حرص‌شان وقتی بیشتر درآمد که از پولِ همین مردم جشن‌های مفصلی گرفت و از تمامِ سیاره‌های منظومه خورشیدی کله‌گنده‌ها را در آن دعوت کرد.

یک اسکلی آن وسط داد زد این‌ها نشانۀ انقراض شاه است. یک گوشکوبی گفت یعنی چی؟ اسکل گفت یک بار ننۀ ما غذایش ته گرفته بود، سریع رفت داریه دمبک درآورد. گفتم ننه، این چه کاریه؟ گفت خفه بچه، می‌خوام آقات حواسش پرت بشه. البته به اسکل حرجی نیست با این تحلیل‌های ننه‌آقاییش.

روزی که عشقی کشته شد

نودونه سال پیش در چنین روزی، شاعر جوان و پرحرارت ایران به دستور رضاخان با گلوله کشته شد. او معترض جمهوری‌خواهانی بود که در پوشش آزادی می‌خواستند مجلس و مشروطه را کنار بگذارند و دوباره ساختار ظالمانۀ خودکامگی را به قدرت برسانند؛ که البته رساندند. و کسانی چون میرزاده عشقی و عارف قزوینی و ملک‌الشعراء بهار و فرخی یزدی و دیگران که به این حقیقت پی برده بودند همگی خفه و خاموش شدند.

عشقی علاوه بر اشعار سیاسی، اشعار عاشقانه و احساسی گرمی نیز دارد و با وجود عمر کوتاهِ سی‌ساله‌اش اشعار صمیمی و پرشوری دارد. سید محمدرضا کردستانی یا همان میرزاده عشقی از شعرای اصلی مشروطه بود و جزء نخستین کسانی که از عنصر هویت ملی برای انگیزه‌بخشی و آگاهی‌رسانی به مردم سود برد. هم اشعار نو سرود، هم سنتی و هم نمایشنامه نوشت. زبانِ سرخش سرِ سبزش را بر باد داد. حق را گفت، هرچند هلاکش در آن بود.

شعر مزارش گویای پیش‌بینی خودش و عشق عجیبش به وطن است:

خاکم به سر، ز غصه به سر خاک اگر کنم
خاک وطن که رفت، چه خاکی به سر کنم؟

.

من آن نی‌ام به مرگ طبیعی شوم هلاک
وین کاسه خون به بستر راحت هدر کنم

.

معشوق عشقی، ای وطن، ای مهد عشق پاک!
ای آن که ذکر عشق تو شام و سحر کنم

کلمات پدیدارشناسانۀ امیرمؤمنان

حضرتِ امیرالمؤمنین علیه‌افضل‌الصلوات‌المصلین در نامه‌ای که به فرزندش می‌نویسد، نگاهی پدیدارشناسانه به تاریخ دارد. ایشان صرفِ خواندنِ تاریخ را در دستور کار قرار نمی‌دهد. آن‌قدر در آثار و اخبار و احوال گذشتگان سیر می‌کند که می‌تواند مدعی شود «یکی از آن‌ها» شده است. این جانِ کلامِ پدیدارشناسی‌ست که صدها سال پیش کردار و اندیشۀ مولای ما بوده. آیا ما نیز این‌قدر منصفیم که در مواجهه با چیزها به‌قدری با آن‌ها درآمیزیم که «یکی از آن‌ها» شویم؟

«أَيْ بُنَيَّ إِنِّي وَ إِنْ لَمْ أَكُنْ عُمِّرْتُ عُمُرَ مَنْ كَانَ قَبْلِي، فَقَدْ نَظَرْتُ‏ فِي أَعْمَالِهِمْ، وَ فَكَّرْتُ فِي أَخْبَارِهِمْ، وَ سِرْتُ فِي آثَارِهِمْ حَتَّى عُدْتُ كَأَحَدِهِمْ بَلْ كَأَنِّي بِمَا انْتَهَى إِلَيَّ مِنْ أُمُورِهِمْ قَدْ عُمِّرْتُ مَعَ أَوَّلِهِمْ إِلَى آخِرِهِمْ»

پسرکم! گرچه اندازۀ همۀ گذشتگانم نزیسته‌ام، در کردارشان نگریستم و دربارۀ خبرهایشان بسیار اندیشیدم و چنان در آثار بازمانده از آن‌ها سیر کردم تا این‌که یکی از آنان شدم؛ بلکه گویی بر اثر آن‌چه از آنان به من رسیده با همه‌شان، از اولین تا آخرین، زیسته‌ام!

البته باز اگر پدیدارشناسانه بنگریم و استعاره و آرایه را کناری بنهیم، بعید هم نیست امیرمؤمنان علیه‌السلام واقعاً با همه‌شان زیسته باشد؛ آن‌گونه که در برخی روایت‌های شگفت هست.

مزار شاه عباس کبیر در کاشانِ مهربان

پس از آن‌که شاه عباس در مازندران زندگانی را بدرود گفت، ارکان دولت جنازه‌اش را برداشته روانه پایتخت شدند و به گفته اسکندر‌بیک، منشی مخصوص شاه عباس، در تاریخ عالم‌آرای عباسی:

«چون به دار‌المؤمنین کاشان رسیدند، خلایق آن دیار با دیده‌های گریان و دل‌های نالان و کسوت سیاه و حال تباه به استقبال شتافته؛ چون به نعش مقدس رسیدند، سینه‌ها چاک کرده به ناله و افغان درآمده، خاک بر سر افشاندن آغاز نهادند. الحاصل آن جنازه را در پشت مشهد، بیرون کاشان، که مدفون امامزاده عالی‌قدری‌ست موسوم به امامزاده حبیب‌بن‌موسی، به امانت گذاشتند که ان‌شاءالله به یکی از اماکن مشرفه و آستان‌های متبرکه نقل شود.»

ولی پیکر شاه عباس، بنا به وصیت خودش، در کنار همان جدّ امامزاده‌اش، بدون تشریفاتی خاص در خاک ماند. همان شاه فاتح صفوی که امضایش عوض شاه و سلطان این بود: کلب آستان علی، عباس.

سهم زبان از منابع تاریخ ایران باستان ۵

سهم زبان از منابع تاریخ ایران باستان ۵

قسمت سوم: کتاب اول، بررسی سهم زبان از منابع کتاب تاریخ ایرانیان دورۀ باستان

📖 نخستین کتاب تاریخی که از نظر منبع‌شناسی مورد مطالعه قرار می‌گیرد کتاب «تاریخ ایرانیان دورۀ باستان» نوشتۀ آرتور دوگوبینو است. این کتاب در سال ۱۸۶۹م نگارش شده و با توجه به شناخت نویسنده از فرهنگ ایرانی بر اثر حضور طولانی در ایران و ارتباط مستمر با ایرانیان کتابی قابل توجه است.

🔺 کتاب در یازده فصل تنظیم شده و نکات زیر دربارۀ محتوا و منابع آن قابل بیان است:

۱. کتاب با توجه به عنوانش کتابی در حوزۀ مردم‌شناسی‌ست، نه محضِ تاریخ. محتوا نیز نشان می‌دهد دغدغۀ نویسنده بیشتر فرهنگ مردمان ایرانی و کشف ریشۀ نژاد سفید است تا روایت تاریخی از ایرانِ باستان.

۲. منابعی که نویسنده به آن رجوع داده بیش از هر چیزی منابع دینی نظیر اوستاست. او کوشیده نام‌های اوستایی را با نام‌های جغرافیایی منطبق کند، در حالی که اغلب این مطابقت از پژوهش‌های زبان‌شناختی و باستان‌شناختی خالی‌ست.

۳. منبع دیگری که نویسنده ضمناً از آن استفاده کرده فرهنگ عامه است که بر اثر روابط فراوان با مردم ایران به دست آمده است. او با پیوسته‌پنداشتنِ فرهنگِ ایرانی از ورود آریایی‌ها تا عصرِ خودش دست به آفرینش اخلاقِ ایرانیان آریایی زده است.

۴. منبع سوم افسانه‌ها و اسطوره‌های ایرانی‌ست که سعی شده با منابع دینی تلفیق داده شود.

۵. کتاب پیش از کشف‌های باستان‌شناسی و ترجمۀ کتیبه‌ها نوشته شده است. از این رو فاقد درکِ تاریخی از ایران باستان است و مایه‌های افسانه‌گون و جملات جزمی در آن بیشتر دیده می‌شود.

📌

بنابراین سهم زبان در منابع این کتاب شاملِ منابع دینی (اوستا)، افسانه‌های باستانی، فرهنگ عامه است. کتیبه‌های تاریخی در آن نقشی ندارند. جایگزین نقص این منبع تاریخ‌پردازی‌ست.

شیفتگان ایران، دوگوبینو


یکی از شیفتگان قدیمی فرهنگ و تاریخ ایرانی آقای آرتور دوگوبینوی فرانسوی‌ست. ماجرای آرتور از جایی شروع شد که مادرش رفت سوئیس و آرتور در مدرسه بی‌ین مقدمات آشنایی با زبان‌های شرقی را فراگرفت. وقتی هنوز به ایران سفر نکرده بود نمایش‌نامه‌ای به نام دلفزا نوشت که همۀ بازیگرانش ایرانی بودند. سی‌وپنج‌ساله بود که رئیس دفتر وزیر امور خارجه فرانسه شد و اوضاعش برای سفر به مشرق هموار شد. هنوز چهل‌ساله نشده بود که از بوشهر به ایران آمد. دولتِ وقتِ قاجار، از آنجا دوگوبینو که فرستادۀ فرنگ بود و جماعتِ قاجاری فرنگ‌پرست بودند، حسابی تحویلش گرفتند. در همین سفر به فارسی مسلط شد. در این سه سال مشغول مطالعه و ترجمه از فارسی به فرانسه شد. مدت کوتاهی گذشت تا به عنوان سفیر فرانسه به ایران بیاید.
او علاوه بر مطالعات گوناگون تاریخی و فرهنگی و ادبی و سکه‌شناسی، علاقۀ خاصی به شنیدن نظرات و عقاید عوام داشت. دوگوبینو از این راه توانست میان آن‌چه خوانده بود و وضع موجود تلفیقی نزدیک به واقعیت را ثبت کند. آن‌چه او دربارۀ ایرانیان معاصر خودش ثبت کرده تصویری زنده و واقعی‌ست. او دریافته بود ایرانیان نسبت به حکومت‌های مختلف عِرقِ خاصی ندارند. ایران را به سنگِ خارایی تشبیه کرد که از پسِ هزاران سال انقلابات طبیعی دریا و خاک، فرسوده و نرم شده، اما هر لحظه ممکن است باز به گردش درآید و بنایی جدید بسازد. آرتور می‌گوید عوام ایرانی نیز معتقدند ایران کهن‌ترین ملت جهان است که به طور منظم حکومت داشته است، ولی در عین حال عاری از حس وطن‌پرستیِ سیاسی‌اند و همواره چیزی درونِ آنان است که ایرانی‌اند و در عین حال وابستۀ مرزها نیستند.
یکی از معروف‌ترین تحسین‌های او دربارۀ تعزیه است. تعزیه در نگاه او از تراژدی‌های کلاسیک یونانی تأثیرگذارت و برتر است. دوگوبینو دربارۀ ضعف‌های اخلاقی ایرانی از قبیل دروغ و فریب و حقه‌بازی نیز قلم‌فرسایی کرده. او می‌گوید همۀ مردم در ایران دزدی می‌کنند؛ از حاکم تا زیردستانش، از وزیر تا شاه. تعارف را جای اخلاق نهادن وصفی دیگر از ایرانیان از زبان دوگوبینو است. همچنین پذیرش زشتی مادامی که ظاهری زیبا و خندان داشته باشد در نظر دوگوبینو ایرانیان را مستعد پذیرش سلطۀ اروپا ساخته.
اما نظریۀ محوری دوگوبینو بر اساس مطالعه‌اش از ایران به دست آمد: برتری نژادی. او ایرانیان را نژادی برتر از آرین‌ها دانست که به علوّ مقامات عالم رسیده‌اند. ویژگی‌های پایداری تمدنی و ذوب‌کردنِ دیگر فرهنگ‌ها در خود، دوگوبینو را بر آن داشت که ایرانیان دارای برتری نژادی‌اند و تنها در صورتی به ضعف دچار شده‌اند که با نژادهای غیرآریایی نظیر سامی آمیخته شده باشند. این نظریه بیشتر از آن‌که در ایران و فرانسه طرفدار پیدا کند، به مذاقِ آلمان‌ها خوش آمد و آن‌ها را به حرکت و نشاط واداشت. کتاب‌ها و مقالات و انجمن‌های بسیاری پس از این نظریه موجود شد و آلمان‌ها نیز با این توجیه که نژادِ برترِ آرین‌های اروپایی‌اند به جنب‌وجوش افتادند.
در واقع بنیانِ فخرفروشی‌های آریایی_غیرآریایی و ایرانی_انیرانی از اشتیاق و علاقۀ دوگوبینو به ایران و میلِ نظریه‌سازیِ فرهنگِ غربی درآمده و هنوز هم که هنوز است دامن ما را رها نمی‌کند.

شرق‌زدگی و ایران‌زدگان

در مقابل مفهوم معروف غرب‌زدگی که معمولاً به افراد زیادی از اهالی فرهنگ و سیاست نسبت می‌دهند، عنوانی نیز به نام شرق‌زدگی داریم که زیاد هم به آن توجه نشده. البته چون همه چیز ما آلودۀ سیاست است، ممکن است برخی از این شرق‌زدگی برداشتِ گرایش افراطی به قدرت‌های شرقی دنیای سیاست کنند. این برداشت را کنار بگذارید. این اصطلاح معمولاً برای کسانی مورد استفاده قرار می‌گیرد که پس از آشنایی با فرهنگ‌های شرقی نظیر ایران و هند و چین و امثالهم مغلوب شده و شیفته‌وار به مطالعه و ستایش این فرهنگ‌ها می‌پردازند.

ذیلِ شرق‌زدگی مشخصاً می‌شود یک پروندۀ مفصل باز کرد و نامش را ایران‌زدگی نهاد؛ چرا که شیفتگان غربی ایران نام‌های بزرگی نظیر گوته، فیتز جرالد، ویکتور هوگو، آرمان رنو، آندره ژید، موریس مترلینگ و چندی دیگر را در فهرست شیفتگان خود دارد. البته این هم احتمالاً از غرب‌زدگیِ ما ایرانی‌هاست که حتماً باید نامی بزرگ از غرب در میان باشد تا به عظمت فرهنگ خود ایمان بیاوریم. این نکته هم گفتنی‌ست که میزان ارادتِ این ایران‌زدگان طیفی از علاقه تا شیفتگی و شیدایی دارد و نمی‌توان همه را یک‌جور دید. دربارۀ این نام‌ها و داستان عشق‌بازی‌شان با ادبیات فارسی جداگانه سخن خواهیم گفت، ان‌شاءالله.

سهم زبان از منابع تاریخ ایران باستان ۴

قسمت دوم: نظری بر منابع ورود آریایی‌ها به ایران
ب) منابع مکتوب >>>> منابع غیرایرانی

🔻

دستۀ دوم از منابع مکتوب منابع غیرایرانی‌ست. مهم‌ترینِ این منابع شامل منابع بابلی، الواح گلی مصری، الواح آسیای صغیر، کتیبه‌های میخی آشوری‌ست. عمدۀ مطالبی که از این منابع به دست می‌آید از این قبیل است:

۱. گزارش حدود سال‌های حضور آریایی‌ها در فلات ایران که حدود 3700 سال پیش بوده.

۲. نام حاکمان محلی ایرانی و در آسیای صغیر در حدود 3400 سال پیش، همچنین نام ایزدان ایرانی‌ودایی نظیر میترا، وارونا، ایندرا، ناسانیا در همان ناحیه.

۳. گزارش سکونت ایرانیان در کتیبه‌های آشوری از طریق ثبت اسامی مکان‌ها و نام‌های ایرانی در حدود 2700 سال پیش.

📍

مشاهده می‌شود در این منابع نیز اطلاعات جامع و قانع‌کننده‌ای از آغاز تاریخ ایران باستان به دست نمی‌آید. در این میان سهم زبان از منابع تاریخ ایران باستان قابل توجه است و منابع مکتوب ایرانی و غیرایرانی بخشِ عمدۀ منابع تاریخ را به خود اختصاص می‌دهند.

🔺

با این توضیحات اکنون باید کتاب‌های مهمی که با موضوع تاریخ آن دوره نگارش شده‌اند پرداخت تا مشخص شود این کتاب‌ها چه اندازه سهم زبان را در منابع خود رعایت کرده‌اند.

من  بی تو جاویدان نخواهم شد

تسلیمت، ای شیطان، نخواهم شد

حتی اگر انسان نخواهم شد

.

حتی اگر دیگر در این هستی

محبوب این و آن نخواهم شد

.

گوشم کر است و دیده‌کورم، لیک

بی شورِ دلداران نخواهم شد

.

شرمنده‌ام از هر چه هست، اما

شرمندهٔ جانان نخواهم شد

.

می‌رقصم و در قلبم اندوه است

بی روی تو شادان نخواهم شد

.

افتاده‌ام در پای بالایت

بی دست تو خیزان نخواهم شد

.

از اژدهای نفس می‌سوزم

در دوزخم سوزان نخواهم شد

.

گریانم و اشکم چرا گوید

از حال تو گریان نخواهم شد

.

پرواز کن، من زادهٔ خاکم

با باد هم پران نخواهم شد

.

در برزخِ خیر و گناهم باز

شاهین آن شاهان نخواهم شد

.

آن‌قدر می‌مویم که دریابیم

با مرگ هم خندان نخواهم شد

.

بر گردنت عفوِ گنهکار است

من بی خیال آن نخواهم شد

.

اندامم از پا تا سرم بشکست

با عفو هم جبران نخواهم شد

.

جانم بگیر و جاودانم کن

چون بی تو جاویدان نخواهم شد

.

.

پنجِ تیرِ دو

سهم زبان از منابع تاریخ ایران باستان 3

قسمت دوم: نظری بر منابع ورود آریایی‌ها به ایران
ب) منابع مکتوب >>>> منابع ایرانی

منابع مکتوبِ تاریخ ایران باستان به دو گروه منابع ایرانی و غیرایرانی بخش می‌شود. منابع ایرانی عمدتاً کتاب‌های دینی هند و ایران باستان است. مهم‌ترین پیونددهندۀ آریایی‌ها و هندی‌ها عامل زبان است. زبان‌شناسان طیّ پژوهش‌های خود به این نتیجه رسیده‌اند که کتاب دینی هند باستان (ریگ ودا) با کتاب دینی آریایی‌ها (اوستا و به‌ویژه سرودهای گات‌ها) شباهت‌های فراوان زبانی دارند. از این شباهت به یگانگیِ مبدأ حرکت قبایل ایرانی و هندی رسیده‌اند.

اطلاعات درونیِ اوستا و ریگ ودا بسیار ارزشمند و راهگشاست، ولی از آن‌ها بیشتر می‌توان برای گمانه‌زنی‌های کلی بهره گرفت، نه منبعی موثق برای نگارش و بازشناسی تاریخ ایران باستان. نقدهای اصلیِ وارد بر این منابع مکتوب را می‌توان به این صورت فهرست کرد:

1️⃣ آن‌چه از کتاب اوستا راجع به بازشناسی عقاید هندیان و ایرانیان باستان می‌توان یافت بسیار معدود و کم‌شمار است.

2️⃣ میان اوستای شفاهی زرتشت و اوستای مکتوب فاصلۀ صدهاساله‌ای‌ست که تاریخ دقیقی هم نمی‌توان برایش تعیین کرد. این فاصله و نبودِ دقت‌های گاهشمارانه و تقویمی باعث شده عنصرِ زمان از متنِ اوستا حذف شود و متن ارزشِ تاریخیِ خود را از دست بدهد.

3️⃣ فاصلۀ زمانی خلق و ثبتِ متنِ اوستا (حدود هزار سال) موجبِ درهم‌آمیزیِ اوستای اولیه با نگاه و تفکرِ روحانی‌های زرتشتی شده. همچنین قسمت‌هایی از اوستا به ما نرسیده. پژوهشگر مجبور است یک بازۀ هزارساله را در نظر بگیرد و با کمکِ پازند (تفسیر اوستا) و زند (ترجمه پهلوی اوستا) و همچنین کتیبه‌های باقی‌مانده و نوشته‌های مورخان غیرایرانی تکه‌های این سفال را ذره‌ذره به هم بچسباند. روشن است این مطابقه چه اندازه ممکن است دست‌خوشِ غرض‌ها و پردازش‌های ذهنی شود.

4️⃣ در ریگ ودا منبع‌های اطلاعاتی فراوانی می‌توان یافت، ولی آرایه‌های ادبی و اسطوره‌ها و خیال‌انگیزیِ غالبِ این کتاب تشخیص اصالتِ متن را دشوار کرده. برهمنان نیز متون دینی تفسیری دارند و پژوهشگر ناچار است مدام میانِ این منابع در رفت‌وآمد باشد.

با این توضیحات، منابع دینی باستانی اگرچه بسیار ارزشمند و مهم‌اند، برای یافتن یک تصویر درست از تاریخ نمی‌توان آن‌ها را به عنوان یک سند تاریخی پذیرفت.

خالد فرزند سنان یا اسرار ترکمن‌صحرا

🔻

برای من که سه سال پیش آن‌همه سبزی و مزارعِ دیم را دیده بودم، صحرای ترکمن تقریباً آن طراوت سابق را نداشت. کلاله همان‌جور زیبا و نشاکاری‌شده بود. باز هم نشد چکدرمه بخوریم. عوضش غذای سنتیِ دیگرِ ترکمن‌ها را زدیم: مانتی. ترکیبی از خمیر و گوشت و ماست بود. کمی نمک می‌خواست تا به عنوانِ یک چاشنیِ آرام مقبول بیفتد. ترکمن‌ها هنوز آسوده و بی‌آزارند. آیا همین‌ها کار خالد را به قلۀ کوهی در جرجان کشانده‌اند، چنان‌که در مجمع‌البیان آمده؟ خالد انگاری با آتش‌پرستان گلاویز شده و معجزۀ چهل شبانه‌روز بارانش که هر هیزمی را خیساند و هر آتشی را کشت هم مجوس‌ها را سرِ عقل نیاورد. نوشته‌اند میانِ عیسی و محمد علیهماالسلام چهار مبلّغ بوده‌اند که سه نفر در بنی‌اسرائیل و یک نفر از یمن برخاسته و این یک نفر چهل سال پیش از پیامبرِ آخرین زیسته.

🔺

بعید است. آتش‌پرستان به جایی نهان از تاریخ رفته‌اند. ترکمن‌ها مسلمانند. شیعه دارند و سنی هم. جایی در اسرار ترکمن نوشته بود این قبرها که اکنون به نام آلت‌پرستان شهره است ربطی به آلت ندارد؛ نمادی از مردان و زنان ترکمن است. این هم بعید است. این مزارها برای سال‌های پیش از اسلام است. اگر هم کسی در ایران باشد که آلت را بپرستد، ما خبری از آن نداریم. آیا خالد گفته مرا در جایی به خاک بسپارید که جماعت ناخداپرست دفن‌اند؟ این نیز عجیب است و دور است از نبی خدا.

✍️

چنین مکتوب است که از دستِ عصیان و حرف‌نشنویِ قومش وصیت کرده در دوردستی سوا از خلقِ دور از حق باشد. اما گویا رازهایی در این میان هست که ما نمی‌دانیم؛ ما نمی‌دانیم چرا در جوارِ این مردِ حق، صوفیانِ هوهوزن و زنان و مردانِ گردشگر با گذشت بیش از هزار سال هنوز در آمدشدن‌اند. بهارِ سه سال پیش این نقطه از بی‌فرهنگی بوی نامطبوعی برداشته بود. من نه قاضی‌ام، نه اهلِ صلاح و درستی، ولی این مردِ خدا حرمت دارد. چگونه است که نزدِ یک عالمِ دین با آدابی خاص حاضر می‌شویم و در جوارِ تربتِ نبیِ پروردگار نزاکت و حقّ صاحب‌خانه را فراموش می‌کنیم؟ جذابیت‌های طبیعتِ این قله و دریایی از مِه و دره‌های تمام‌نشدنی در زیرِ پا، هر مشتاقِ طبیعتی را به اینجا می‌کشاند و شاید بحثِ بی‌حرمتی به خالد نبی هم آن‌گونه که ما برداشت می‌کنیم در میان نباشد.

❤️

هر دویمان دل‌مان برای خالد بن سنانِ عزیز تنگ شده بود. باز هم ما را بطلب. ما دوستت داریم.

در بسطام

🕌 در بسطام، داخل حیاط امامزاده و بایزید، خانمی چادری به خانم‌های بی‌چادر چادر می‌داد که بی چادر به صحن امامزاده و بایزید وارد نشوند. خنده‌ام گرفت. می‌آیند تا در جوار کسی که دین برایش مهم بوده، ظواهر دین را کناری بنهند و ببینندش. آدمیزاد باید کمی هم فکر کند.

❇️ اول بار بود که بسطامی شده بودم. مشتاق که نه، ولی علاقه‌مند بودم بایزید را ببینم. این‌همه در ادبیات و عرفان نامش برده می‌شود و حیف است یک ادبیاتی‌کار حداقل یک بار نبیندش. منتظر بقعه و گنبد و قبه بودم، ولی یک سکوی هنری دیدم که با یک خط هنری بر سنگی یک‌دست نام بایزید بسطامی نگاشته شده بود. زیر آفتاب. درستش هم همین است. بر قبر باید خورشید بتابد. سطر بالایی کنیه و نسبش بود و سطر وسط نامش و سطر پایین لقبش: سلطان العارفین. تعارفات است دیگر، وگرنه چه کسی بر عرفا سلطان است؟

❇️ مردی کنار مزارش حالتی از تمرکزِ ذنِ بودایی گرفته بود. چیزی هم در گوشش بود و یحتمل صوتی می‌شنید که چنین حس‌دار بود. نخواستم خلوتش را به هم بزنم. وارد امامزاده شدم.

🔺 فرزند امام صادق علیه‌السلام بود. نامش محمد. عموی امام رضا سلام‌الله‌علیه. بوسیدمش. ناسلامتی سلطان دین، رضا، وقتی که بیمار بوده برای عیادتش رفته. در سفر سلطان به خراسان نیز چندی همراهش بوده. باستانی‌وارگی فضا حفظ شده بود. گنبد مخروطی بر سرش چون کلاه صوفیان سماع‌گر خودنمایی می‌کند. نمی‌دانم کولر روشن بود یا نه، ولی گویا معماری عاقلانه فضا به اعتدال هوا کمک کرده است. بالای سر بایزید سنگ مزار قدیمش بود. آنجا فقط نوشته سلطان العارفین بایزید بسطامی. کنارش خلوت‌کده‌ای‌ست که دربسته است. جانمازی در او رو به قبله پهن است و گویی روح پیر بسطام در او عابد باشد.

🔺 مرد هنوز در ذن است. وقت تنگ است. برِ شیخ می‌نشینم. به یاد «سبحانی ما اعظم شأنی»اش می‌افتم. به یاد مشاهده‌اش از راه خدا می‌افتم: بیابانی خالی از سالک. به این می‌نگرم که برخی گفتند شاگرد امام صادق علیه‌السلام نیز بوده و چنان محو حضرت که نمی‌دانسته خانه امام طاقچه هم دارد. تاریخ است دیگر. برخی مدح می‌کنند و برخی ذم. برخی هم گیج‌تر از مور بر اهرام مانند من.

❇️ تنها به این اندیشیدم که اگر این بانوانِ چادردِه نبودند، قطعاً اینجا هم یک مکان گردشگری بود، نه زیارتی. اگر حرم امام رضا سلام‌الله‌علیه نیز اجباری به حجاب نداشت، این حال برای آنجا هم بود. آن موقع بایزید در عذاب بود یا صفا؟ می‌شود نزد سلطان عرفان و دین حجاب‌ها را ندید گرفت؟

⏺ در صحن کودکی دیدیم بدون مو و ابرو و مژه. ماسکی هم بر صورت دارد. با مادرش آنجاست. کم‌رمق است. ما از دور دریافتیم مشغول شیمی‌درمانی‌ست. اگر محمدیوسف بود، کمی از این پسرک کوچک‌تر بود. بایزید و محمد و حجاب را می‌هلم. دیگر چیزی برایمان مهم نیست. بیرون که آمدم دیدم بر دیوار مجموعه عنوانی از امر به معروف و نهی از منکر نوشته شده. این هم مهم نیست. خدا به همهٔ بندگان خوبش خیر و اجر و توفیق عنایت بکند. هیچ نمی‌خواهم. هیچ.

ما هستیم

ما هستیم، در حالی که می‌شد نباشیم. بر ما چه گذشته است و بر ما چه خواهد گذشت؟ ما هستیم و آن‌ها که نیستند کجا هستند؟ آن‌ها که بودند، آیا آنجایی رفته‌اند که ما می‌رویم؟ ما کیستیم و کیست و چیست هست‌کننده‌مان؟ ما هستیم و می‌پرسیم و پرسش‌هامان با پژواکی مبهم سوی خودمان بازمی‌گردد. ما سراپا سخنیم و نعره‌مان در گوشِ خاموشِ دهر گنگ می‌شود. هستیم و فاصله‌ای با نیستی نیستمان. در هستی‌مان هزاران شک هست و هیچ شک‌مان تا یقینکی نمی‌بردمان. بس که نپرسیده‌ایم، پرسش‌مان پوست‌سوزی می‌کند. بس که لب بستیم صورتمان گردید. ما هستیم و در هستی دستی نداریم.

ما هستیم. نه بیش از پیش هستیم، نه کم از پیش. زمانی نیست بودیم و اکنون بی‌نیستی هستیم. هستن شورمان می‌دهد و رنجمان می‌زاید. هستن سستمان می‌کند و نیرومان می‌شود. هستیم و نهست‌هایمان لافی بیش نیست. نبودنی در کار نیست. پنهانه‌ای نیست. گریزگاهی نیست. پستو و پوشیه و حجابی نیست. هستیم عریان و آشکار و حاضر. در حضوریم. در هویداییِ محضیم. کنجِ هیچ غاری از هستن خلاصی نیست. پشتِ هیچ پلکی و پسِ هیچ خواب و خیالی نیستن خانه ندارد. هیچ فاجر راهی به نیستن ندارد. هیچ کافر از پوشیدن برخوردار نیست. آفتابِ هست بر نه‌توی نهانستان‌مان می‌تابد. هیچ پنبه‌ای نزده نمی‌ماند. هیچ رشته‌ای نریسیده نمی‌ماند. هیچ تنی بی‌درد و هیچ روحی بی‌آه نمی‌ماند.

ما هستیم، شب نباشد هم. ما هستیم، نور نباشد هم. ما هستیم، هیچ نباشد هم. آری برادر جان. نیستیم. درست است. مجاز هست، ولی نیست. ولی آن اندازه که هست، هست. ما در قواره هستمان به‌روشنی هستیم. دست در دستانِ هستمان نباید بست، که هر هست‌مجازی بی‌خستوییِ هست دستی ندارد. اما چه باید کرد، تا ما هستیم؟