می‌گویند در کتاب مثنوی معنوی که کاملاً روشن است از مولوی‌ست، آمده که یک بابایی خانه‌ای می‌سازد با این شرط که هر وقت خواستی خراب بشوی اطلاع بده. خانه هم می‌گوید خب حالا صحبت می‌کنیم. بعد از چندی یک تَرَک خرکی روی دیوار پیدا می‌شود. بابای قصۀ ما زرتی برمی‌خیزد و یک پاتیل گِل می‌سازد و ترک را می‌پوشاند. مدتی نمی‌گذرد که باز ترکی دیگر بر روی دیواری دیگر هویدا می‌شود. بابا سرآسیمه گِلی دیگر بر این ترک می‌پاشد. ترک و گل‌گرفتن همین‌طور ادامه یافت تا این‌که ناگهان خانه بر فرقِ سرِ بابا فرود آمد.

بابا نعره زد که ای خانۀ بی‌شعور! مگه قرار نبود اطلاع بدهی؟ خانه گفت مردکِ خاک‌برسر! هر بار آمدم دهان باز کنم دهانم را گِل گرفتی، چگونه با تو صحبت کنم؟ چه قصه‌هایی می‌گویند این ملت. خدا هدایت‌شان کند. لطفاً اگر کسی نشانی این قصه را در مثنوی می‌داند به بنده اطلاع بدهد تا به گِل متوسل نشده‌ام.