حافظ و جمشید

پس از فردوسی و شیخ اشراق، حافظ نیز توجهِ ویژه‌ای به حکمت خسروانی دارد. شیخ اشراق از جمشید جز در عبارت «جام جم» سخنی نگفته. در دیوان حافظ نزدیک به پنجاه بار واژۀ جمشید و جم، که گویا نامِ اصلیِ جمشید بوده، آمده است.

انگاری حافظ برای بیان عبرت‌هایی در عبارات خودش از نام شاهان باستانی مانند جمشید بهره برده است، نه این‌که آن شاهان برایش اهمیت خاصی داشته باشند. بخشی از نتیجۀ حکمت خسروانی نیز همین اندرزها و پندهایی‌ست که از این خسروان به ما رسیده. البته حکمرانیِ احتمالی جمشید در اقلیم فارس نیز می‌تواند مناسبت خوبی برای حافظ باشد که برای صحبت با حاکمانِ معاصرش از جم نمونه بیاورد.

.

چند بیت معروف حافظ که در آن نام جمشید آمده است:

سرودِ مجلس جمشید گفته‌اند این بود / که جامِ باده بیاور که جم نخواهد ماند (دم‌غنیمتی و گذرنده‌بودنِ پادشاهی و زندگی)

قدح به شرط ادب گیر زانکه ترکیبش / ز کاسۀ سرِ جمشید و بهمن است و قباد (احترام به گذشتگان و گذراییِ شکوهِ شاهان)

بیفشان جرعه‌ای بر خاک و حال اهل دل بشنو / که از جمشید و کیخسرو فراوان داستان دارد (احترام به حکمت خسروانی)

صبا از عشق من رمزی بگو با آن شهِ خوبان / که صد جمشید و کیخسرو غلام کمترین دارد (برتریِ شگفت‌آورِ مقصودِ حافظ بر برترین شاهانِ سلسلۀ حکمای خسروانی)

دل در جهان مبند و به‌مستی سؤال کن / از فیض جام و قصه جمشید کامگار (نفیِ دنیاجویی)

ای حافظ، ار مراد میسر شدی مدام / جمشید نیز دور نماندی ز تخت خویش (چیرگیِ ارادۀ الهی)

نکاتی از حکمت خسروانی،  اصلاحاتِ اخلاقیِ جمشید

در دینکردِ هشتم آمده جمشید چهار چیز را برانداخت:

یکم، مستی؛ دوم، دوستیِ دروغین و بد؛

سوم، بدکیشی؛ چهارم، خودپرستی

.

جمشید در شاهنامه بهترین نمونۀ انقلابِ واژگونِ شاهان است. او از یک انسانِ نیک‌کردار و خدمت‌گزار رفته‌رفته بدل به خودکامه‌ای خودپرست می‌شود.

فردوسی چکیده‌ای از این تحولِ بد را در سه بیت ارائه می‌کند:

چه گفت آن سخن‌گوی با فرّ و هوش / چو خسرو شدی، بندگی را بکوش

به یزدان هر آن کس که شد ناسپاس / به دِلْش اندرآید ز هر سو هراس

به‌جمشید‌بر تیره‌گون گشت روز / همی کاست آن فرّ گیتی‌فروز

.

دلیلِ نابودیِ جمشید نکوشیدن در بندگی و ناسپاسی نسبت به خداوند هنگامِ پادشاهی‌ست.

نکاتی از حکمت خسروانی، گناهانِ جمشید

برای او دو گناه آمده:
یکم، آموختن گوشت‌خواری به آدمیان
دوم، فریفتگی توسط دیوان و در نتیجه غرور و دعویِ الوهیت کردن

.

فردوسی درباره گناه دوم او می‌گوید:
منی چون بپیوست با کردگار / شکست اندر آورد و برگشت کار
یعنی: اگر پادشاه دچار خودبینی شد، شکست می‌خورد.

.

فردوسی سرانجامِ تسلطِ دیوان بر جمشید را حکومتِ ضحاک می‌داند. دیوان در شاهنامه معمولاً به کسانی گفته می‌شود که دینی غیر از دینِ رسمی دارند، نه موجوداتی عجیب و غریب و ترسناک.

سپاس خدا را که مرگ آفرید

روزی که محمود مُرد من مثل گیج‌ها در اتاق لباس‌هایش را جمع می‌کردم که بدهیم به مستحق. در آن خفقانِ مرگ‌آور با خود زمزمه می‌کردم بعد از تو چه باید کرد؟ خاله آنجا بود و با بغضی آرام پاسخ داد همان کاری را که دیگران کرده‌اند. او نیز داغ برادر جوان دیده بود، علاوه بر سوگ فقدانِ پدر. شاید برای ما که نسبت‌ها برایمان مهم‌تر از مناسبت‌هاست، از مرگِ دخترعموی همسر سوختن بی‌علت باشد. باشد. چه فرقی می‌کند؟ مگر من برای دیگران زیسته‌ام و نوشته‌ام؟

از روزی که به همسرم رسیدم کم و بیش می‌شنیدم میترا درگیرِ سرطان است. وقتی محمدیوسف بیمار شد این مرضِ بی‌درمان برایم جلوۀ بیشتری کرد. در تمامِ روزهای پیش و پس از محمدیوسف این بانوی مهربان زهر خورد و درد کشید و ذره‌ذره سوخت تا امروز که خدا از او راضی شد و به آغوشش کشید. اکنون پرسش بازماندگان ساختن با فراقِ مادر و همسر و خواهر و دختری‌ست که حتماً دوستش دارند. من این واژه‌ها را با چشمانی فورانیده از اشک می‌سازم. به همسرم گفته بود نوبۀ بعد حتماً با همسرت باید بیایی.

خدا را سپاس که مرگ هست. اگر مرگ نبود، این رنج ابدی می‌شد. اگر مرگ نبود، این زندگیِ محدود و ناکام هیچ پایانی نداشت. دویدن و نرسیدن و نشدن و نابودی و زوال. خدا را شکر که با مرگ زنده می‌شویم و به جهانی پا می‌گذاریم که عمل‌مان را دیدار می‌کنیم. خدایا! همۀ ما را در رحمت خود شناور کن و بیش از هر چیزی صبر و ایمان هدیه‌مان بده. بر این جسمِ ناتوان و عقلِ نابه‌سامان دستی بکش. خداوند مرگ را در نهایت سربلندی و آرامش و اخلاص نصیب‌مان کند. من نیز شریک غم‌تان خواهم بود.

سِندِرقیتِ پاره!

امروز داشتم نگاهی می‌انداختم به کتابی که همین امروز به دستم رسید. چشمم خورد به عبارتِ «پاره‌شدنِ سِندِرقیت». جویا شدم، دیدم در دورۀ پهلوی بانویی در مجلس داشته در سالگردِ کشف حجابِ رضاخانی متنی با موضوع آزادیِ زنان می‌خوانده. عبارتِ «اعلی‌حضرت سَنَدِ رِقّیَّتِ ما را پاره کرد» را «اعلی‌حضرت سِندِرقیتِ ما را پاره کرد» خوانده. مضمون عبارت این است که رضاخان با کشفِ حجاب سندِ بردگیِ ما را پاره کرد. از بدِ روزگار هم سخنرانی به صورت زنده از رادیو پخش می‌شده.

خداوند پرچمِ کسی را چنین بالا نبرد، مخصوصاً در میانِ مردمی که گریبان‌چاکِ این سوژه‌هایند! پناه می‌برم به خدا از رسواییِ روزِ دیگر.

آن‌چه اغلب بوده‌ام

به جای لیلیان مشتاق مجنون بوده‌ام اغلب
مبین اشکم، که غرقی در دل خون بوده‌ام اغلب

.

جَنین می‌خواست تا اولاد آدم باشد اما گفت
مدائن آنِ مدیونان، که بیرون بوده‌ام اغلب

.

ز دستم رفت رقصِ ماهیِ مشتاقِ خورشیدی
سماوات است رسوا بس که گردون بوده‌ام اغلب

.

من از این قوم گریان غالباً چیزی نمی‌خواهم
که از آن شاهِ خندان شاد و ممنون بوده‌ام اغلب

.

بنی‌رنجند و بی‌گنجند، دیواری خراب‌اندود
تو را شیرین پسندیدند و زیتون بوده‌ام اغلب

.

نه آغوشی طلب‌کارم، نه گوشی، زهر مارم من
شفا می‌گیرم احیاناً چو قانون بوده‌ام اغلب

.

در این بالانشینی‌های کوه و ابر و باد انگار
به رغم برج‌ها صحرا و هامون بوده‌ام اغلب

.

چگونه باشم آنجایی که جای غیر هم شرم است؟
بزن بر گردنم تیغی که مفتون بوده‌ام اغلب

.

اگر مانندِ هیچم اعتبار نیستی باشد
به این بی‌اعتباری باز مدیون بوده‌ام اغلب

.

حدیث هیچ گویا از همه رایج‌تر است آنجا
که اینجا هر نَمی گوید که جیحون بوده‌ام اغلب

.
.
.
.

نهم فروردینِ دو

گریز از قلعه‌های زبان به بیابان‌های جهان

همکار و دوست یواشم (!) آقای حسن شریفی ویدئویی از مراسم امروز مرحوم کوروش صفوی در دانشگاه علامه طباطبایی برایم فرستاده و می‌گوید جای من خالی بود. مطمئناً جای هیچ‌کس در هیچ‌جا خالی نیست و اگر قرار بود آنجا باشد، می‌بود. از جمعه که دیدم مراسم گرفته‌اند قصدم بود بروم، ولی هر جور حساب و کتاب کردم نشد و اکنون حسن شریفی به عنوان حاملِ الهاماتِ الهی این پیام را به من رسانده که در یک مراسمِ ختم‌گونه عوضِ فاتحه و صلوات تشویق و کف‌زنی برپا بوده. پس تو هیچ چیزی را از دست نداده‌ای، که دستاورد بزرگی هم داشته‌ای. این دستاورد از این قرار است که با کسانی باش که وقتِ مرگت زیرِ تابوتت را با یاحسین بگیرند و در دفنت ذکر خدا بگویند و بر حسین بمویند.
دیشب مطلبی از آقای عباس موزون می‌دیدم با عنوان «قلعه‌سازی با کلمات». در این ویدئو آقای دکتر میرجلال‌الدین کزازیِ گرامی همان کار را از قدیم تا امروز انجام می‌دهد. نویسندگان و ویراستارانِ معتدل می‌گویند به زبان مردم سخن بگویید. بزرگان ادبیات از قدیم این کار را نمی‌کردند! به جز بعضی‌ها مثل سعدی و مولوی و حافظ. مولوی که دیگر گندش را درآورده بود. به قفل هم می‌گفت قلف! چون زرکوب قونوی این‌گونه می‌گفته. در قرآن هم آمده پیامبران به زبان و فهم همان مردمی سخن می‌گفتند که به سوی‌شان آمده‌اند.
خود من هنوز بلد نیستم به زبان مردم بنویسم. سرنوشت کتاب‌هایی مثل تاریخ جهانگیری و نفثةالمصدور و امثالهم باید درس عبرتی برای من باشد. جمال‌زاده اصلاً با همین داستان خوشمزۀ «فارسی شکر است» گل کرد و ویژه شد. آنجا یک جوان دهاتی می‌افتد زندان. در زندان یک آخوند با زبان عربی‌مآب او را گیج می‌کند و یک فرنگ‌زده یا بلغورِ فرانسوی دیوانه‌اش می‌سازد. پناه می‌برد به همین جمال‌زاده که مثلِ آدم فارسی حرف می‌زده.
چقدر باید راجع به این قلعه‌سازی حرف بزنم و زده‌ام. اشرافِ قدیم برای تمایزِ خودشان از مردم زبانِ خاصی داشتند. گاهی هم قلعه‌سازی برای در امان ماندن از گزندهاست. زرین‌کوب در دانشکدۀ الهیات درسِ گلشن راز و ابن‌عربی می‌گفت و از ترسِ ستیزها با تصوف و عرفان به زبانی بسیار دشواریاب سخن می‌گفت و می‌نوشت. قسمت‌هایی از کتابِ «نقشِ بر آب» با عنوان «سیری در گلشن راز» یادگاری از همین ماجراست.
وقتی کتاب «دو قرن سکوت» را نوشت و در آن به کتاب‌سوزی اعراب پرداخت، شهید مطهری «خدمات متقابل اسلام و ایران» را نوشت. زرین‌کوب هم گفت دیگر کتاب مرا چاپ نکنید. سرِ دعوا نداشت. هر سکوتی علامت رضا نیست. «بامداد اسلام» را نوشت. گفته بودند فلان شخص (غیر از شهید مطهری) از شما انتقادات زیادی کرده. تنها لبخندی زده بود.

به دوزخ

می‌گویند در ژرفای دوزخ چاهی‌ست از آتش و در منتهای چاه صندوقی‌ست آتشین و در آن صندوق آتش دو نفر خفته‌اند که یکی‌اند. نیز می‌گویند بالای بهشت درختی‌ست به نام سدر. من نه بر سدر خواهم نشست، نه در آن صندوق خانه دارم. اما انگار می‌کنم به نفاق نزدیک‌ترم تا تقیه. با کفر هم‌خانه‌ترم تا ایمان. آن‌قدر از بام تا شام دروغ می‌گویم که ترجیح می‌دهم توصیهٔ آقای بهجت را عملی کنم: یک نخ و سوزن بردارم و لب‌هایم را بدوزم.

وقتی پدرش شنیده بود با عرفا همنشین شده، نامه نوشت که من راضی نیستم شما غیر از واجباتت کار دیگری بکنی. از آقای قاضی پرسیده بود چه کنم با این نامه؟ ارجاع به مرجع تقلیدش داده بود. مرجع تقلید هم گفته بود اطاعت از پدر واجب است. بهجت عوضِ نماز شب و زیارت عاشورا و باقی اعمال و اذکار، سکوت کرده بود. «گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم، گفتا که شبرو است او، از راه دیگر آید».

چرا ما به دوزخ نرویم؟ اگر میزان اعمال آدمی مانند علی علیه‌السلام باشد، ایمان من معنایی ندارد. ورع و تقوا بخورد در سرم. گفت: «مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان». بنشینیم و چیزها را تحلیل کنیم تا جامعه اصلاح شود. وقتی زمین به خورشید پشت می‌کند، شب فرامی‌رسد و هر ستارهٔ کم‌سویی هزار اطوار درمی‌آورد. خورشید نهان است و کرم‌های شب‌تاب هم فازِ راهنمایی برداشته‌اند.

شاید من افراطی باشم. باشم. چه فرقی دارد؟ من گفتم آن راهی را که خدا گفته بهترین راه نیست، تنها راه است. یکی آمد گفت قبله به این سمت است. یکی دیگر هم گفت نه، از سمت دیگر است. سومی گفت خب هر کدام به سمت قبلهٔ خود بروید ببینید چه کسی به کعبه می‌رسد. قبله در بی‌جهتی‌ست و در عدم باید خانه کرد. سکوت کن عزیز من. خفه کار کن برادر. بنزین سرمایهٔ عمومی‌ست.

عملِ بی‌عملی

نمی‌دانم. پر می‌شوم و لبریز و باز می‌بینم خالی‌ام. می‌بینم این قصه آن‌قدر جزئیات دارد که نمی‌توانم خدا باشم. تنها خداست که این جزئیات را دقیقاً در جای خودش می‌شناسد و به کار می‌گیرد و موفق می‌شود . قاعدتاً جز خدا هم چیزی در این عالم نیست. می‌خواهد نامش همه‌خدایی باشد یا وحدت وجود یا درون‌بودی در عین فراباشندگی یا پانتئیسم. چه فرقی دارد این نومینالیسم‌بازی‌ها؟ حتماً فرق دارند. کلمه متعلق به معنایی‌ست که نمی‌شود راحت هر کدام را در جای دیگری به کار برد. تنها می‌دانم بیش از هر چیزی باید سکوت کنم و بیش از همیشه باید بنویسم و این بایدها را با هیچ کسی در میان ننهم، چرا که در میان نهادن آن‌ها با نابودی‌شان برابر است. همیشه ایضاح از حق دورمان می‌کند. من سال‌هاست ساعتی خلوتی که در آن هیچ چیزی نباشد نداشته‌ام. همیشه در ظلمات هم نورکی بوده و در سکوت صوتی در آمدشد بوده. چه باید کرد؟

می‌دانم چه باید کرد. اندیشه در آن‌چه پیش از من انجام داده‌اند مرا به چیزی بیرون از همه چیزهایی که اکنون قالبی بر قامت انسانی‌ام شده می‌رساند. معلوم نیست آن چیز به چه دردی خواهد خورد، ولی آن‌قدر معلوم است که راه‌هایی که ما می‌رویم راه‌های نویی نیست. در میان آن‌ها عملی بود به نام عمل بی‌عملی. من می‌دانم دقیقاً منظور آن جماعت از بی‌عملی چیست. می‌دانم در اصل تفویض امور به خداوند است، اما در آن آن‌قدر دست برده‌اند و امیال شخصی را در آن دخیل کرده‌اند که جنبه‌ای منفی گرفته. عمل بی‌عملی دخیل نکردن همین اغراض و امیال و خواسته‌های خودی در ساختار هستی‌ست.

این بی‌عملی حتماً ربطی به حیرت عرفانی دارد و غایت همۀ امور حیرت است؛ غایتی که برخی آن را آغاز پنداشته‌اند. در این نقطه تسمیه‌ها و شباهت‌ها انسان‌ها را می‌فریبد. داستان طوطی و بقال می‌شود. می‌پندارد این کچل است و من هم کچلم. بی‌شک همان بلایی که سرِ من آمده سرِ او هم آمده. بی‌عملی نتیجه و عصاره و انتها و مقصدِ همه اعمال است. چیزی شبیه حجاب‌های ظلمانی و نورانی که دریدنِ آن‌ها جز با وارد شدن به آن‌ها ممکن نیست. رسیدن به بی‌عملی تنها با عمل و آن هم عمل‌های مخلصانه و قدرتمند ممکن است. انسانِ باورمند به خداوند درمی‌یابد که عملش نزدِ خداوند و در هستی ماندگار است، حتی اگر هیچ رسانه‌ای آن را ثبت نکند. ثبتِ رسانه‌ای، اعم از عکس و فیلم و گزارش و امثالش، مظهری از بی‌باوری به خداوند است. فرقی هم نمی‌کند این تثبیت را انسان‌های ظاهراً ایمانی کنند یا باطناً کفرانی. هر دوی اینان یکی‌اند و در درجاتی از بی‌باوری نشسته‌اند. آن‌که عالم را تماشاگاهِ عریانِ خدایی می‌بیند در هر حالی باشد می‌بیندش.

ما از دست رفته‌ایم. ما سال‌های نوری از حقیقت دور شده‌ایم و در قعر سیاه‌چاله‌های نیستی غوطه خورده‌ایم. امیدی به ما نیست. آن‌ها که خواستند نتوانستند، ما که نخواستیم چگونه خواهیم توانست؟ بنویس و از پراکندگی مگریز. همه چیز در پریشانی‌ست و جز پریشانی حالتی وجود ندارد. همه چیز در گردش است و ثابتی نیست. ارزش‌ها و هنجارها مدام دگرگون می‌شوند و اسامی ثابت مانده‌اند. این ثبات اسامی ما را گول می‌زند. انسان نمی‌تواند بایستد. ایستایی توهمی بیش نیست. آن‌چه من امروز به آن جام می‌گویم با آن‌چه هزار سال پیش به آن جام می‌گفتند زمین تا آسمان فرق دارد. چه کسی می‌تواند از تاریخ سر در بیاورد؟ آن‌که در تاریخ باشد. و کسی که در تاریخ باشد به زمانۀ ما نرسیده. ما جهان را چنان می‌بینیم که زیسته‌ایم و آن‌چنان می‌توانیم انتقال بدهیم که دریافته‌ایم و مخاطب آن را چنان درمی‌یابد که خود زیسته است.

آیا می‌شود با این تفاسیر رأی به بی‌عملی داد؟ نه. باید به آن رسید. کلمات به معنای کلمه اصطلاح است؛ یعنی آدم‌ها بر سر این معنا با هم به صلح رسیده‌اند. این صلح ابدی نیست، از سر بی‌چارگی‌ست. مانند اژدهایی‌ست که مثنوی می‌گوید. در سرمای یخ‌بندان آزاری ندارد و به محض گرم شدن باز همان اژدهاست. اگر انسان‌ها فرصتی برای اعراض از همه‌چیز داشتند و منافع‌شان در خطر قرار نمی‌گرفت، به‌سرعت تمام واژگان‌شان منحصربه‌فرد می‌شد. اما چه می‌توان کرد وقتی همه‌چیز قالبی می‌شود؟ هنگامی که هر سخنی به‌خودی ارزشمند و مهم نیست، بلکه این دیگران و برچسب‌هایند که به آن وزن می‌دهند؛ انسان‌های ناتوان و کم‌پشت سکوت پیشه می‌کنند و از بیم آشکارشدن درون‌شان چیزی بر لب نمی‌آورند. آنجا که اکثریت اهمیت می‌یابد جنایت‌های بزرگ آغاز می‌شود؛ ولی جایی که ارزش‌ها و حقایق بر صدر می‌نشینند، آدمیان را می‌بینی که دست از شیادی و دلقک‌بازی و همرنگ جماعت شدن برمی‌دارند و شکوفا می‌شوند.

در این موضع جایگاه بی‌عملی چیست؟ بی‌عملی محصولی از مصلحت‌های حتی درست است. عارف چون می‌بیند آن‌چه دیده و دریافته به زبان نمی‌آید و اگر به زبان بیاید، در آن دستگاهِ حقیقت دریافته نمی‌شود و مطمئن است خودش نیز آن‌چه دریافته به میزانِ ظرفی‌ست که دارد؛ تظاهر به بی‌عملی و بی‌سخنی می‌کند. لیک در اندرونِ این خسته‌دل نمی‌دانم‌کسی‌ست که می‌خروشد و من خاموش به خروش او دل می‌دهم. در این نجوای درون همه چیز هست و عارف حاضر نیست ترکِ این نجوا کند. گوش می‌دهد و از راهِ گوش فربه می‌شود و به نزاع‌های دنیایی و عقباییِ خلایق نمی‌تواند مشغول بشود.

این قصه هیچ پایانی ندارد. این رشته نه سرِ دراز دارد، که بی سر است. جدا شدن سر از بدن تأکیدی بر همین معناست. سر مادام که به تن متصل است جریانِ هستی در مداری معین و مشخص در چرخش است. با جدایی سر از بدن این چرخ در بی‌نهایت رها می‌شود و دیگر هیچ حدی برای آن نمی‌توان تصور کرد. قطع سر، آغازی برای بی‌پایانی‌ست. مثنوی قصۀ بی‌سری‌ست که پایانی نیز ندارد، چون طبع آن هم چنین است. بنابراین بی‌عملی در منظرِ منِ عمل‌زده بی‌عملی‌ست، وگرنه در ذاتِ خود در عملی بی‌نهایت قرار گرفته. این‌ها نه در قوالب معمولِ ذهنِ ماست، که در غایتی آرمانی از معدودی عارفان قرار می‌گیرد. صحتِ آن را زمانی می‌توانی بدانی که بروی و زمانی که بروی دیگر برایت مهم نیست. شکوه‌ها و شبهه‌ها برای نرفتن است. بی خبر از آن‌که نرفتنی در کار نیست. بخواهیم و نخواهیم در راهیم.

هیچ یار، هیچ دیار

کتاب‌هایم را می‌نگرم. کدام را بخوانم؟ هیچ. کارهایم را نگاه می‌کنم. چه کار کنم؟ هیچ. تا کِی ریا و دوتایی؟ هیچ نومید و ناسپاس نبوده و نیستم. من از خیلی از این بشر سرزنده‌تر و روبراه‌ترم. مملو از حرکت و بودنم. یک بار به سید گفتم این‌ها مرا راضی نمی‌کند. دلم تنگ و تنگ‌تر می‌شود. سائقهٔ استعلا جانم را قبض می‌کند. می‌خواهم تمام جانم را بدرم و خودم باشم. خودم نیستم. هیچ جا خودم نیستم. بی‌خود شده‌ام. گفت این‌ها هیچ بد نیست. راضی شدن و قانع بودن بد است.

به هیچ یار مده خاطر و به هیچ دیار. تنها با این استدلال که برّ و بحر فراخ است و آدمی بسیار. اگر فراخی زمین و فراوانی آدم‌ها نبود، مجبور به دل‌دادن بودیم. انسان مجبور به انس است، اما این جبر بهترین که نه، تنها راه زیستن است.

رها کن این‌ها را. از ملالی بگو که ابدیت در پیش اوست. مؤبّد نه خواب دارد، نه خوراک، اما آرام است، چون هنوز و هنوز هست و هست و هیچ چیزی مانع از وجودش نیست، حتی خدا! خدا هم نمی‌تواند او را از ابدیت محروم کند. خدا کاری کرده که این موجودات ابدی در حال خوشی یا ناخوشی تا همواره باشند و دیگر آن‌ها از ابدیت محروم نخواهند شد. مرگی در کار نیست. تو هستی. و این همیشه‌هستن آدمی را در منتهای خلسه خفه می‌کند. کدام کتاب را بخوانم؟ چه کار کنم؟

برای کوچ کوروش صفوی

در روزگار ما آن‌قدر همه در مورد همه‌چیز نظر می‌دهند که اگر زلزلۀ هزار ریشتری هم بیاید آدم نمی‌خواهد دهانش را بگشاید و چیزی بگوید. چه کنم که حرف نشخوار آدمیزاد است و گاهی این امید هم هست برخی حرف‌ها و نظرات به دردی بخورد.

آقای کوروش صفوی پنج‌شنبه‌شب خوابید و جمعه بیستم مرداد دیگر برنخاست. با این مردِ سبیلو و خوش‌خو یک بار درس داشتم: آشنایی با زبان‌شناسی، دورۀ کارشناسی، دانشگاه علامه طباطبایی. سرِجمع بیست دقیقه درس می‌داد و راهش را می‌کشید و می‌رفت. اصلاً خیالش هم نبود که امور کلاس‌ها گزارش بنویسد و برایش اخطار و توبیخی بیاید.

به محض این‌که به ادبیات و شعر می‌رسید شروع به تمسخر می‌کرد. می‌گفت این چه معشوقِ وحشتناکی‌ست که حافظ دارد: قدش سرو است، هفت متر! چشمانش نرگس است، لبش لعل است. و همین‌ها را پای تخته نقاشی می‌کرد. بچه‌ها غش می‌کردند، ولی برای من زیاد جالب نبود، چون واقعاً برایم عجیب بود استادی چنین باسواد و فهمیده این‌گونه بخواهد مبحثِ مَجاز را نفهمیده بگذارد.

البته بعدها که دیدم علامه طباطبایی و دیگران می‌گویند در قرآن آرایه ادبی و به‌خصوص استعاره و در مجموع متشابه نداریم و برای ما متشابه است و برای آورندۀ وحی، محکم؛ به همین شوخی‌های بسیار جدیِ کوروش صفوی اندیشیدم. در همین درسش بود که داشت واحدهای شمارش را درس می‌داد. می‌گفت واحد شمارش قاشق و چنگال دست است. گفتم جام باده هم دست است؟ چشمانش گرد شد که ادامه بدهم. گفتم مگر نشنیده‌اید یک دست جام باده و دستی به زلف یار؟ غش‌غش خندید و گفت نه، آن یک چیز دیگر است!

در یکی از نشست‌های نظریه‌پردازی اساسِ شعرِ زمستانِ اخوان را زیر سؤال برد و گفت این شعر هیچ ربطی به مسائل سیاسی و کودتای 28مرداد ندارد و صرفاً یک گزارش هواشناسی از حال و هوای سرد و یخ‌بندانِ فصل زمستان است. که فریاد و هوارِ استادان ادبیات بر هوا رفت. خودش با همان لبخندِ بانمک بر صندلی تکیه زد و به ریشِ یکان‌یکان‌شان لبخندها نثار کرد.

آن روزها که ماجرای برجامِ ظریف و مذاکراتِ خنده‌برلبِ این وزیر داغ بود، از زبانِ بدن سخن‌ها گفت و حسابی از این مردِ زبان‌دان و دیپلماسی‌بلد تمجید کرد. آنجا کم نبودند استادانی که مدهوش و ملنگِ دولتِ برجامی بودند. یکی‌شان که حتی برای این دولت فخیم شعر نیز بسرود میر جلال‌الدین کزازی بود. صفوی به کزازی می‌گفت رستم‌ریزه، از بس که به قول او گیر کرده بود در ادبیات شاهنامه.

شوخی‌ها و ستیزهایش با ادبیات، که شاخصۀ زبان‌شناسان هم هست، برایش دشمنان قلدری هم ساخته بود. یک روز احمد تمیم‌داری با آن یال و کوپالش مرا در راهرو دید و گفت بیا اتاقم کار مهمی دارم. رفتم و گفت خیلی مراقب این صفوی و منشی‌زاده و پاینده باش! این‌ها می‌خواهند ریشۀ ادبیاتِ این دانشگاه را خشک کنند. با خودم گفتم این وصیت چه ربطی به من دارد آخر؟ من که سرِ بیابان دارم از دستِ این بازی‌ها.

روزی آمدم وارد بقالی پایین دانشگاه بشوم که کوروش صفویِ بامزه با یک بطری شیر و یک سطل ماست از آن خارج شد. ناگهان زمزمه کردم خیام اومد یه بطری هم تو دستش. خندید و گفت چیه؟ عجیبه ما هم خرید کنیم؟ بابا ما هم آدمیم. بله. آقای دکتر کوروش صفویِ عزیزِ ما با همۀ استادیِ خاصی که در ساده‌سازیِ مسائلِ پیچیده داشت، انسانی بود که به سوی آسمانی دیگر رفت. خدا همۀ ما را بیامرزد.

بینامتنیت و گلستان

شما احتمالاً نام بینامتنیت به گوش‌تان خورده است. و می‌دانید این مفهوم در ادبیات به معنای تطورهای متون و تبدیل آن‌ها به متن‌های گوناگون بر اساس تحولات اجتماعی‌ست. مثلاً اگر می‌بینید سعدی در یک دوره‌ای با احتیاط یا با شجاعت سخن می‌گوید، تنها نمی‌توانید در این متن بمانید. باید به چیزی بیرون از متن نظر بیندازید که باعث این سخن شده است.

بینامتنیت از این سخن می‌گوید که متن‌ها با موادی تقریباً یکسان به یکدیگر تبدیل می‌شوند و متن‌ها و سبک‌های جدیدی به وجود می‌آیند. هومر در یونان باستان افسانه‌های حماسی را روایت می‌کند و در دوره‌های بعدی هرودوت آن را تبدیل به تاریخ می‌کند. برعکس آن نیز صادق است. فردوسی بعد از گذشت صدها سال از دوره ساسانی، تاریخ آن دوره را به زبان حماسی بیان می‌کند. و باز در دوره‌های بعدی حماسه فردوسی ماده‌ای برای تاریخ‌نویسی می‌شود.

این موارد اغلب فاقد مرز زمانی دقیقی‌اند و این خاصیت علوم انسانی‌ست که برای آن نمی‌توان مرز دقیقی کشید. حوادث و پیامدها و اندیشه‌ها و سبک‌ها گویی در دریایی مواج‌اند که گاه برخی به کفِ دریا می‌روند و برخی رو می‌آیند و این پیدا و پنهان شدن نشانۀ محو و هویدایی نیست، بلکه اقتضائات آن‌ها را کمرنگ و پررنگ می‌کنند. این نیز از مسائل خاصی‌ست که جای تأمل و اندیشه دارد.

یکی از نمونه‌های این بینامتنیت قالب‌های شعری فارسی‌ست. شعر فارسی در ابتدا به قصدِ مدحِ شاهان و دریافتِ صله از آنان سروده شد. این قصد داشتن نامِ قالب را قصیده کرد. قصیده دارای قسمت‌های مشخصی بود که ابتدایش معمولاً با تغزل و تشبیب آغاز می‌شد. در این تغزل نوعی فضاسازی و جذابیت در جریان بود. معمولاً این تغزل‌ها با ابیاتی در وصف طبیعت یا یک ماجرای عاشقانه آغاز می‌شد و در شریطه با یکی دو بیت به ستایش و ثنای ممدوح می‌رسید. این تغزل آن‌قدر جذاب و جالب بود که در دورۀ بعدی خودش یک قالب شعری می‌شود و نامِ غزل به خود می‌گیرد؛ پرطرفدارترین قالب در شعر سنتی فارسی. این مصداقی از بینامتنیت است.

مصداقِ دیگر در همین موضوع قالبِ قطعه است. قطعه هم بریده‌ای کوتاه از قصیده است که مصراع‌های زوج با هم هم‌قافیه‌اند و البته کم‌اقبال‌تر از غزل می‌شود. تمام این حرف‌ها برای این بود که عرض کنم نه کتاب گلستان، که هیچ کتابِ مؤثری در تاریخ ناگهان و خلق‌الساعه تولید و موجود نمی‌شود.

مجوس آب

ما آخرین پشت از آتش‌پرستانیم

خاکستری خاموش در یاد طوفانیم

.

ضحاک می‌خندد: «جمشیدیان مرده‌ند!»

با صد فریدون هم ما بی‌نوایانیم

.

آن‌شب مقدس‌ها از بیم قدست سوخت

امروز می‌بینی ققنوسِ پایانیم

.

تا آخرین پرها سیمرغ می‌بالد

چون زال زر ما هم سهم بیابانیم

.

رودابه آویزد گیسو ز بام اما

ما دست بر سر در سوگ زریرانیم

.

مهریه‌ات آب است، بر آتشم مهری

در این سیاووشان دلتنگ بارانیم

.

رستم ز دستانت هرچند رستن نیست

انگشتری خون از لعل بدخشانیم

.

ما تازه‌نعلانِ سم‌های اسبانیم

بر ما بتازان تا دیگر نتازانیم

.

حالا که بر داده‌ست ای باغبان باغت

بر ما هرس بهتر، خار گلستانیم

.

شهر شما دور است از این بیابان‌ها

بی‌مرگ دقیانوس! در غار می‌مانیم

.

.

.

سیزده مرداد دو

مرگ در قاب

حالم؟

خراب است

نقشم؟

بر آب است

چشمم چه جوشد؟ هستی سراب است

.

چیزی که آن را روحیه گویند

رفته‌ست از اینجا

جایش کباب است

ایمان ندارم

سامان ندارم

تابی ندارم

گردم طناب است

در این جهنم من خود بهشتم

از دست هِشتم هر چه عذاب است

.

شاداب و شوخم، هرچند رفته

از شیخ‌خانه هر که شباب است

.

در می‌زنم تا در پاره گردد

می‌دانم آن‌سو دیوار باب است

.

بیرون‌تر از ما بی‌انتهایی‌ست

بهتر ز بیدار هر کس که خواب است

.

گویی گناهم؟

هستم، چه گویم

خرسند آن‌که غرق ثواب است

گر لال باشی، خوش‌حال باشی

هر واژهٔ تو مرگش جواب است

.

صد جرعه می هم راه دوا نیست

این واقعیت اصل شراب است

.

آرام باش و یک گوشه خاموش

چون عکس مرگی که روی قاب است

.

.

یازده مرداد دو

عنقای مُغرب

کی‌ام من؟ رقص، خندیدن، جوانه

سحرگاهان و مخمور شبانه

.

جهانی جملگی بر باد رفته

مرا این بادها شد آشیانه

.

خدایی در فراموشی و خاموش

غروری خفته در صدها بهانه

.

زمانه از میانه عاشقانه

شده جاری و ما رود زمانه

.

غمت شادی و شادی‌ات چه گویم

شدی دلدار و از دل‌ها نهانه

.

بیا این شعرها را ساربان باش

به هر منزل که می‌خواهی روانه

.

تو این امضای خالی را ندیدی

ندیدی خالی است آن آستانه

.

مرا پرسد چه می‌گویی به آن راز

«که با خود عشق بازد جاودانه»؟

.

.

دوازدهم اردیبهشت هشتاد و هفت

نرخ یا میزان؟

❌ نرخ رشد جمعیت در کشور منفی شده است.

✅ نرخ دلار همچنان رو به کاهش است.

🔻🔻🔻

توصیه می‌شود عزیزانی که کارهای آماری می‌کنند و از آن گزارش ارائه می‌دهند، یک بار برای همیشه واژهٔ نرخ را در جای درست خود به کار ببرند. مثلاً به جای آن‌که بگوییم نرخ بیکاری کم یا زیاد شد، باید گفت میزان بیکاری. به جای نرخ در چنین جملاتی می‌توان با توجه به ساخت جمله از میزان، مقدار، درصد و مانندهایشان استفاده کرد.

واژه نرخ در فارسی در معنای بها، قیمت، ارزش و مانندهایشان به کار می‌رود و استفاده از آن در گزارش‌های آماری مانند مثال بالا، گرته‌برداری سطحی مترجمان است. آقای ابوالحسن نجفی در کتاب غلط ننویسیم توضیحات خوبی در این زمینه فرموده‌اند. خدایش بیامرزد.

عصاره‌ها ۱

ضرب‌المثل‌ها ۱

اميرالمؤمنين علی عليه‌السلام:

مَن شَبَّ نارَ الفِتنَةِ كانَ وَقُودا لَها

هر كه آتش فتنه برافروزد، خود هيزم آن مى‌شود.

🔺

معادلش در فارسی ما می‌شود: «چاه‌کن تهِ چاهه». ضرب‌المثل‌ها عصارهٔ فرهنگند؛ جدی بگیریم‌شان.

در احوالات سنقر

حامد جعفری که زادۀ سنقر است قبل از اربعین گفت ما در سنقر موکب داریم. سنقر برای ما تهرانی‌ها مسیر زیارتی نیست، ولی وقتی بعد از همدان نام سنقر را دیدم سرِ تیبا را به سویش کج کردم. من که عاشق دشت‌های فراخ و کوه‌های دوردست و مزارع رنگارنگ و جاده‌های گوناگونم تا وارد جادۀ سنقر شدم ملنگ شدم. باغ‌های میوه و گردو بعضاً بی‌صاحب بودند و راحت می‌شد چیدشان. ما گاهی پیاده می‌شدیم و چند میوه‌ای از این درخت‌ها تناول می‌کردیم و در عین حال تعجب می‌کردیم که این‌ها بدون هیچ مرز و حدی در این کنار جاده بر آسمانند.

گردوهای درشتِ سنقر و گل‌های آفتاب‌گردانِ پر دامنۀ اطراف ما را بر آن داشت تا این بار در بازگشت از کربلا پس از بیستون وارد جادۀ سنقر شویم. رنگِ دامنه‌ها باز هوش از سر ما برد. در سفر بیش از آن‌که مشتاق مقصد باشم، دیوانۀ راهم. گاهی انگار می‌کنم مثلِ یکی از شهرهای مسیر به نام میان‌راهان، من هم میان‌راهی‌ام. از مادرم هم پرسیدم. آن هم چند بار. البته به‌شوخی. هر بار جدی‌تر می‌گوید تو بچۀ خودمی، وسط راهی نیستی. هر کس کور هم باشد متوجۀ شباهت‌های پرشمار من و خانواده‌ام می‌شود. وقتی زنگ زدم که ما در ایلامیم و فردا در کربلاییم، شگفت‌زده شد و گفت باز دیوانه شدی و ناگهان راه افتادی.

ظهر تاسوعا در سنقر خبر خاصی نبود. دنبال تخمه‌فروشی‌های شهر بودیم که اذان برخاست. کلاچ ماشین درست بعد از ایلام سفت شد. زنگ زدم به پدر و گفت بیا تا تهران. در مسجد سنقر که وضو می‌ساختم مردی حال و احوال کرد و پرسید زائری و گفتم بله. گفت بعد از نماز بمانید، مهمان مایید. آنجا معلوم شد حامد جعفری خوش‌نویسی‌های روی ستون‌ها را انجام داده. با خوش و بش و خندان و التماس دعا تخمه را هم خریدیم و نشستیم در تیبا که دیدم گاز می‌خورد و راه نمی‌رود. راستۀ خیابان اصلی همه‌اش فنی‌کاران بودند، ولی در ظهر تاسوعا تقریباً همه بسته بودند. یکی‌شان از اقبال ما باز بود که بالای تعمیرگاه محقر نوشته بود استاد حسن جعفری. مکانیک گفت صفحه کلاچ فاتحه. گفتم عوضش کن. راهنمایی‌مان کرد به امامزاده‌ای برویم برای استراحت. فرزند امام باقر علیه‌السلام بود. ساناز آنجا ماند و من درگیر خریدهای تعویض شدم.

وقتی راهی شدیم، تازه دستۀ عزاداری راه افتاده بود. یکی از افتخارات ما ماندن در راهبندان عصر تاسوعای سنقر است. آنجا ساناز گفت در امامزاده مراسم زیارت عاشورا برقرار بود. بخشی از سنقری‌ها کُرد و بخش کوچکی ترک‌اند. شیعیان سنقر از اهل سنت آن بیشترند، اما انگار با هم ساخته‌اند. بیشتر زائران حسینی سنقر از زنجان می‌آیند. اتفاقاً در مسجد از من پرسیدند از زنجان آمده‌ای؟

گله‌ای بر لبم نیست. اول و آخر باید این خرج را برای این ماشین می‌کردم. سببی شد تا بدانم نباید دیسک صفحه را به خاطر کم کردن هزینه کوبید و باید نو خرید. سنقری‌ها از این‌که این شهر خیلی هم مقصد گردشگری‌ست تا حدودی خوشحالند. می‌دانند گردشگر فضای زندگی‌شان را عوض می‌کند. برای مردمی که عزاداری محرم برایشان مسئله است، بودن بر سر مسیرِ زیارتیِ بخشی از ایران جذاب است. تعجب می‌کردند که من از تهران آمده‌ام و در سنقرم. همکارِ سنقری‌ام علت این دیدار زیبا و دلچسب بود، هرچند دیگر برای گردو نایستادیم.

غمی که نکشد

پس چیزی جز اندوه موجود نیست. اندوه نداشتن، اندوه خواستن، اندوه از دست دادن، اندوه نفهمیدن. چیزی برای توضیح ندارم. فردا واژه‌ای بی‌خود است که هنوز کسی واقعیت آن را ندیده. من ساعت‌هاست بیدارم و خوشحالم. عاشقم. می‌خواهم هر چه را در این شبانه‌روز شنیده‌ام در ذهنم بازخوانی کنم و از همه‌شان هزار نکته بیاموزم. مشتاق و تشنهٔ آموختنم. اگر درس‌ها هزار سال دیگر هم به درازا بکشند، تنها همین من کافی‌ام برای ملاقات با آن‌ها.

امروز حرف از سعد و نحس شد. در آسمان رازهایی‌ست که گویا آن‌قدرها هم برای برخی راز نیست. ظاهر قرآن به‌راحتی سخن از هفت آسمان و هفت زمین می‌زند. تاریخ پیشینیان هم این نکته را بارز می‌کند که گذشته و آینده در ستاره‌ها قابل مشاهده و ردیابی بوده. چیزهایی در ذهنم درباره آن‌ها هست که چون به ظن نزدیک است ترجیح می‌دهم چیزی ننویسم.

امروز از اهتمام حسین علیه‌السلام بر تدبیرها متحیر شدم. حسین علیه‌السلام کاملاً امیدوارانه و مردانه مسائل جنگی را مدیریت می‌کند. با وجود این‌که هزاران نفر او را در محاصره گرفته بودند، هرگز و هرگز و هرگز و هرگز دست از تلاش و کوشش و تدبیر و مجاهدت و همت بلند خود نمی‌کشد. انسان چه اندازه از بلندهمتی و زمینی زیستن امام لذت می‌برد و درس می‌آموزد. من یک مشکل بزرگ با تو دارم و احتمال می‌دهم مشکل از خودم باشد. این‌که از اندوه جان‌سوز مصایب تو جان نمی‌دهم. چه سودی دارد نوشتن از این ناتوانی؟