می‌گویند در ژرفای دوزخ چاهی‌ست از آتش و در منتهای چاه صندوقی‌ست آتشین و در آن صندوق آتش دو نفر خفته‌اند که یکی‌اند. نیز می‌گویند بالای بهشت درختی‌ست به نام سدر. من نه بر سدر خواهم نشست، نه در آن صندوق خانه دارم. اما انگار می‌کنم به نفاق نزدیک‌ترم تا تقیه. با کفر هم‌خانه‌ترم تا ایمان. آن‌قدر از بام تا شام دروغ می‌گویم که ترجیح می‌دهم توصیهٔ آقای بهجت را عملی کنم: یک نخ و سوزن بردارم و لب‌هایم را بدوزم.

وقتی پدرش شنیده بود با عرفا همنشین شده، نامه نوشت که من راضی نیستم شما غیر از واجباتت کار دیگری بکنی. از آقای قاضی پرسیده بود چه کنم با این نامه؟ ارجاع به مرجع تقلیدش داده بود. مرجع تقلید هم گفته بود اطاعت از پدر واجب است. بهجت عوضِ نماز شب و زیارت عاشورا و باقی اعمال و اذکار، سکوت کرده بود. «گفتم که بر خیالت راه نظر ببندم، گفتا که شبرو است او، از راه دیگر آید».

چرا ما به دوزخ نرویم؟ اگر میزان اعمال آدمی مانند علی علیه‌السلام باشد، ایمان من معنایی ندارد. ورع و تقوا بخورد در سرم. گفت: «مرا به خیر تو امید نیست، شر مرسان». بنشینیم و چیزها را تحلیل کنیم تا جامعه اصلاح شود. وقتی زمین به خورشید پشت می‌کند، شب فرامی‌رسد و هر ستارهٔ کم‌سویی هزار اطوار درمی‌آورد. خورشید نهان است و کرم‌های شب‌تاب هم فازِ راهنمایی برداشته‌اند.

شاید من افراطی باشم. باشم. چه فرقی دارد؟ من گفتم آن راهی را که خدا گفته بهترین راه نیست، تنها راه است. یکی آمد گفت قبله به این سمت است. یکی دیگر هم گفت نه، از سمت دیگر است. سومی گفت خب هر کدام به سمت قبلهٔ خود بروید ببینید چه کسی به کعبه می‌رسد. قبله در بی‌جهتی‌ست و در عدم باید خانه کرد. سکوت کن عزیز من. خفه کار کن برادر. بنزین سرمایهٔ عمومی‌ست.