آرزویی بسیار بلند

در این نقطۀ شب می‌شود بهتر به روز نگریست. ما پرسشی بزرگ داریم و هر ثانیه دنبال پاسخ به آنیم. همین روزها که با مرگِ عجیبِ آقای رئیسی نامزدهای انتخاباتی بر سر ریاست بر قوۀ مجریه با هم کش و قوس‌ها دارند، می‌خواستم بپرسم کجای مردانِ سیاست بنشانیم درخت تا هوا تازه شود. ولی این پرسش دردی را از من دوا نخواهد کرد. فرض کن نمکی هم فشاندی و تکه‌ای نیز پراندی. چه سودی برای ابدیت و بقایت دارد؟ بیا این‌گونه نگاه کنیم که ما هم برای ریاست نامزد می‌شویم. از صبح تا شب فرصت‌های فراوانی برایمان پیش می‌آید که دوست داریم آن‌ها را به آغوش بکشیم. چه دردی از این بزرگ‌تر هست که این‌ها هیچ‌کدام دائمی نیستند و ما ابدی و همیشگی هستیم؟ این درد را با کدام‌یک از نامزدهای ریاست در این عالم می‌توان گفت؟ فکر کن اگر به یکی از این نامزدها بگویی برنامه شما برای تعجیل در ظهور قطب عالم امکان، حضرت صاحب‌الزمان علیه‌السلام چیست، چقدر سوژه خواهی شد.

نه می‌شود چیزی را رها کرد و نه می‌شود به این دنیا و صاحبانش دل خوش کرد. این دنیا و تمام عوالم زیر و زبرش آنِ امام است و هر کسی بدونِ اذنِ او جایی را تصاحب کرده، غصب کرده است. فرقی هم نمی‌کند بر سرش دستار دارد یا در کت می‌زید یا لخت و عور است یا هر چه و هر که. امروز دکتر صلاحی جایی که صحبت از شخصی به نام خاموشی شد که از او هم برای‌شان آبی گرم نشده بود، گفت عاقبت خاموشیِ مطلق به فریادم رسید. امام کدام سمت ایستاده است تا من روبرویش نباشم؟ چقدر دشوار است خود را کسی ندیدن و در مقابل تمامِ جان را نثارِ امام کردن. شب است و در ملکوت آفتاب می‌تابد.

هر قدر واقعی‌تر و روشن‌تر صحبت کنی مردم از اطراف تو پراکنده می‌شوند و هر اندازه رؤیا بفروشی و خوف جان و مال و دیگر وابسته‌ها را زنده کنی، تن‌های بیشتری را به خود جلب کرده‌ای. من لب‌هایم را بسته‌ام و چشمانم را تر کرده‌ام و هر چه می‌کنم نمی‌توانم خیال بفروشم. علی جعفری می‌گوید حرف‌های کلی و مبهم و بدون اندازه و مقیاس بزن تا بیشتر اطرافت بچرخند. مردم دوست دارند دروغ بشنوند. حساب و کتابی در کار نیست. دین ربطی به زندگی و سیاست ندارد. شما انسان خوبی باش، در کارت هم زرنگ باش. می‌بینی چقدر کلمات مات و مبهم‌اند. کلمات هیچ شأن و ارجی ندارند. در هر دهانی می‌چرخند و از هر کسی صادر می‌شوند. تو برگزیده شده‌ای. تویی که خدا برای زعامتِ این مردم انتخابت کرده است. پیش بیفت و بالا برو و فرصت خدمت را از دست نده.

تو هم‌اکنون در ابدیتی. نه آغاز شده‌ای و نه پایان می‌پذیری. خودت را ارزان نفروش. چه شب عجیبی‌ست. گفتم علی جان، آه از این عمر کوتاه. و ادامه ندادم: و آرزوهای دراز. آرزوی شعله‌وری در باد، درست همان‌وقتی که همه رهایت کرده‌اند و روبروی تقاضاها هر «نه» از تو، هزار «بله؟!» می‌زاید و هر «آری»گفتنت، همه را فراری می‌دهد.

این کدام آرزو بود که در جان من خانه ساخته بود؟ آرزویی بسیار بلند: نیستی. این نقطه را دیدی که چه آسوده کناری نشسته بود و درست در میان دایره جایش دادند؟ هر قدر بیشتر به پشت سرم نگاه می‌کنم، نیستی را بیشتر می‌بینم. چه کرده‌ای؟ هیچ. چه آورده‌ای؟ هیچ. چه ادعایی داری؟ هیچ. چه در نظر داری؟ هیچ. چه خواهد شد؟ هیچ.

این سلاح من است برابر همه‌طلب‌ها. این مبارزه و جهاد و مقاومت و مردانگی من است. در هیچ کنجی ننشستم و از هیچ میدانی بیرون نرفته‌ام.

دخترِ تنهاییِ شب‌های سکوت

من با تو سرِ سکوتِ دریا دارم
عشقم، ز تو عشق را تمنا دارم

.
هرشب به امیدِ صبحِ رویت بیدار
یک بارِ دگر هوای فردا دارم


در چشمِ تو کی بنگرم ای اقیانوس؟

چون قطره‌ام و نگاهِ بیجا دارم

.

با یادِ تو تا همیشه خوش می‌خوابم
تا پلک زنم روی تو رؤیا دارم

.
بیداری و خوابی که تو با من کردی
چندی ست که با تو زندگی‌ها دارم

.
ای دخترِ تنهاییِ شب‌های سکوت
راهی بِگُشا، با تو سخن‌ها دارم

.
در شرمِ نجیبت چو خزان در خوابی
از جان طلبِ بهارِ زیبا دارم

.
شب می‌رود و روز نمی‌ماند و من
روزان و شبان تو را تو تنها دارم
.
.
.
پنج‌شنبه ۱۴خرداد نودوچهار

فریبت می‌دهد این

ژرفا همچنان نامحترم و نامرد است. البته برای من اتفاق تازه و صد البته بدی نیست. دل باید کنده شود، اما چرا با اتفاقات بد؟ نمی‌شود با دوستی و مهربانی از هم جدا شد و خاطره‌ها را نگه‌داشت و درهای ارتباط را باز؟ صبح دیدم برق محافظ کامپیوتر خاموش است. در تمام این مدت اولین باری است که چنین صحنه‌ای را می‌بینم. صفحه‌کلید هم روی میز کناری است. پایه چسبی که روی میز من بود، روی میز جوادی‌ست که مرخصی‌ست. همین حوادث ریز و درشت بارها مکرر شده و باز من منتظرم چنین چیزهایی حداقل در روزهای آخر حادث نشد. احمق‌آدمی‌ام.

تنها چیزی که خوشحالم می‌کند این است که کسی در این ژرفا به کتاب علاقه‌ای ندارد و کتابی که زیر میز و روی کیس بود و امانتی از جواد عزیزم، دست‌نخورده مانده. من ژرفا را دوست داشتم. آدم‌ها و فضای آرام آن برایم کشش داشت. ولی انگار آدم‌ها آنی نیستند که نشان می‌دهند و آرامشِ اینجا آرامشِ مردابی‌ست؛ متعفن و راکد و مرده، ولی ظاهراً دلربا و زیبا و خاموش. در قعرِ این آب‌ها و زیرِ این نیلوفرهای شناور بر سطح مرداب، حیواناتِ ناشناخته‌ای خانه دارند که در ژرفای آب با هم توافقاتی شوم دارند. هرگز به آرامش و زیبایی طبیعت دل‌خوش نمان.

چوپانی را در روستایمان دیدم که در هوایی نزه و خوش با سرعت گوسفندان را سوی خانه می‌برد. پرسیدم کجا با این عجله؟ نفس‌نفس‌زنان گفت گولِ این آرامشِ هوا را نخور، طوفان در راه است. ساعتی نگذشته بود که از شدتِ باران و سرما راهِ خانه را نمی‌یافتم. چه احوالِ بدی برای من ساختند. به بذرافکن گفتم آمدنم به ژرفا مصادف با مرگ پسرم شد و رفتنم برابر با زاده‌شدنِ دخترم است ان‌شاءالله. ژرفا شروعِ مرگ بود و زندگی با رفتن از آن آغاز خواهد شد. آقا مجید سر به زیر انداخت و بغض و بهت سرتاپایش را گرفت. باز دلم نیامد و بوسیدمش و گفتم ولی من شما را دوست دارم. با این دلِ دیوانه و دوستدارم چه کنم عزیزانم؟

عاقبت همه‌خلیفگی 

مولوی در دفتر اول مثنوی قصهٔ شاه یهودی‌مسلکی را می‌گوید که برای نابودسازی عیسویان کشورش دست به ابتکار بدیعی می‌زند.

او وزیری مکار داشت که با شاه می‌بندد که مثلاً مسیحی شده و به همین خاطر شاه دست و گوش و بینی‌اش را می‌برد و پرتش می‌کند بیرون. این اتفاق موجب ارادت عاشقانهٔ مسیحیان نسبت به وزیر حیله‌گر می‌شود. او بر مسند ارشاد و هدایت مریدان می‌نشیند و دوازده یار خالص تربیت می‌کند.

پس از چندی به غاری می‌رود و هر مرید را جدا صدا می‌کند و به هر کدام جداگانه مکتوبی می‌دهد که «پس از مرگم تنها تو جانشین منی.» بعد هم خودش را می‌کشد. به محض مرگ وزیر، هر کدام از مریدان دوازده‌گانه ادعای جانشینی بر اساس دست‌خطّ مراد و پیر می‌کنند و خون و خون‌ریزی و الفاتحه. می‌بینید که این دنیا هیچ چیز جدیدی ندارد. فقط حافظه‌های ما کند و خسته است.

پنج سال گذشت

عجیباً غریبا. امروز سالروز دفن محمود من است. چهارشنبه هم دومین سالگرد پرواز محمدیوسفم. نمی‌دانم این کدام بیماری‌ست که می‌خواهم به همان روز برگردم و باز همان چیزها را ببینم و عملی بهتر داشته باشم؟ چون می‌دانم پیشِ روی مرگ نمی‌توانم بایستم و تنها باید با توکلی بیشتر و ارادتی بلندتر عزیزانم را به خاک بسپارم. چند عزیز دیگر را باید با همین دست‌هایی که دارم کلمات را می‌نگارم در بستر خاک جای بدهم؟

تنها از یک دیوانه برمی‌آید این‌گونه تماشای فراق کردن و امیدوار بودن. امیدوار به چه چیزی؟ امیدوار به این‌که شاید خداوند مرا در آغوش گرم خود بفشارد و به یک آن وجودم را از تمامِ نشدن‌ها و نداشتن‌ها خالی کند. بدن‌ها را بگذارید و روح‌ها را بر سرِ دست بگیرید و فریاد برآورید ای دریاهای خالی از موج! شما هر قدر خاموش‌تر و بی‌حرکت‌تر باشید، متعفن‌تر و بوگندوتر خواهید شد. لباس‌های علقه‌ها را بیرون بیاور پیش از آن‌که به‌قهر آن را از تو بستانند.

ممنونم که در تشییع پیکر عزیزانم حاضر بودید. این لطفِ شما هرگز از خاطرم نخواهد رفت. دنیا شادی ندارد. دنیا غم‌خانه‌ای‌ست که ما با توهمِ شادی‌ها آن را رنگ کرده‌ایم تا زمانی کوتاه در آن سر کنیم. بعد آن‌قدر این دروغ را باور کرده‌ایم که پنداشته‌ایم باید ماند. و وقتی نمی‌شود ماند، عجز و لابه می‌کنیم. دنیا شادی ندارد، وگرنه می‌گفتم در شادی‌هایتان جبران می‌کنم. غم‌ها و شادی‌هایش همه ابتلاست. همه آزمون است تا بدانی واکنش تو چیست. عصاره هر چه در دنیا پیش می‌آید همین است: واکنش تو.

و من دوست دارم به روز رفتنت بازگردم و با ایمانی بیشتر شانه‌ات را تکان بدهم: هل انت علی العهد الذی فارقتنا علیه من شهادة ان لا اله الا الله وحده لا شریک له و ان محمداً عبده و رسوله سید النبیین و خاتم المرسلین و ان علیاً امیرالمؤمنین و سید الوصیین و امام افترض الله طاعته علی العالمین...؟

باز بی‌صاحبی

روزها شب می‌شود و شب‌ها روز می‌شود و تو نیستی. نه من آمادۀ دینِ کاملِ تواَم و نه می‌توانم بدون دین تو نفس بکشم. چقدر روزها و شب‌ها بیهوده می‌گذرند. چقدر همه‌چیز در حالتی وصف‌نشدنی بی‌درد و بی‌اعتناست. ما را چه می‌شود؟ ما نیز جماعتی نابودشده در طول تاریخیم که نهایتاً نیم‌خطی درباره‌مان بنویسند. دیگر چه اهمیت دارد چگونه قضاوت‌مان کنند و درباره‌مان چه بگویند وقتی در روزگار تو نبودیم؟

خاطرت باشد این خط‌ها را با دلی تنگ نوشتم. من از بزرگ‌ترین چیزی که بدم می‌آید خودمم. چرا من دنبال تو افتادم؟ و چرا دنبال تو نیفتادم؟ بنشینم اینجا و فقط بنویسم؟ بروم و دنبال یک لقمه نان باشم؟ همین بود مقصود من از زندگی؟ سال‌ها پیش وبلاگی داشتم با نام «در روزگار بی‌صاحبی». آنجا از دردِ نداشتنت گله می‌کردم. می‌شود حرف‌های گِرد زد و همه را راضی نگه داشت، ولی آن‌قدر تو صریحی که من با تمامِ نیازی که به تو دارم، از موی سر تا ناخن پا شرمنده‌ام که ترکِ تعلقاتم نکرده‌ام. گمان می‌کنم ما نیز راهیِ همان جهانی هستیم که پیش از ما رفته بودند، با این تفاوت که میدانِ عملِ ما فراخ‌تر بود و باز آب و نان و نام ما را زمین‌گیر کرد. دلم از این دردی‌ست که مدعیِ چیزی هم نبودم. همیشه گریخته‌ام به جایی که مدعایی نباشد و باز ادعاها در اطرافم سر بلند کرده‌اند و تنها به آنان لبخندی تحویل داده‌ام و گذشته‌ام.

با فقدانِ محمود و محمدیوسف واردِ دنیایی شدم که اطوارهای خلق‌الله رنگ و رویی برایم ندارد. جالب اینجاست که همه‌اش هم در خرداد بوده! من خیلی امیدوارم به همه‌چیز، آن هم به طرزی کاملاً احمقانه! مثلاً با تمام بلاهایی که اسرائیل سرِ غزه و رفح آورده و هیچ آبی از آب تکان نخورده، به شکلی کاملاً ابلهانه انگار در اعماق قلبم می‌گویند کارِ اسرائیل تمام است! یا با وجود این‌که قدرم در ژرفا شکست و خودم هم نمی‌دانم قدرم چیست، به گونه‌ای تماماً کودکانه حالم خوب است که این اتفاق بسیار مثبت و خوب است و جایی هست که حداقل بدانم آنجا چه باید کرد! یا با تمام سیاهی‌های اطرافم و نومیدی‌های زمانه‌ام، هیچ سیاهی و نومیدی نمی‌بینم!

امثال من را باید اطراف امین‌آباد نگهداری کنند! امین‌آباد از ما زیاد دور نیست. ایمان‌آباد است که خیلی دور است. آنجا که عقل و ایمان و عمل و علم با هم همراه باشند. کجاست آنجا؟ من نمی‌دانم تو کجایی. تنها می‌دانم آنجایی که هستی، من نیستم. من می‌گریزم، ولی گریزگاهی هم نیست. چه حال بدی داریم. چه روزگار ناخوشی. چقدر حالم خوب است. چقدر روزهای خوبی‌ست.

بی‌دینی اصلاً عجیب نیست

نگاهم به گذشته نیست. دلم یک خروار سکوت می‌خواهد. عجیب است که جغرافیای خاصی در نظرم نیست. شخص ویژه‌ای نیز در ذهنم نیست. این‌که کجا و با چه کسی باشم، در چه حالی باشم و چه چیزی بجویم، هیچ‌کدام اهمیت ندارد.

بار پیش مهر ماه دو بود. در این مهر باز هم با من بی‌مهری کردند. مهم نیست. مهم این است که امروز من می‌بینم نمی‌شود از حقیقت دم زد. آنجا شخصیت‌های جالبی بودند. دوست دارم درباره‌شان بسیار بنویسم. مثلاً علی فلاحی. دکترای علوم اجتماعی دارد و باز دارد دکترا می‌گیرد. مسلمان است، ولی علوم اجتماعی اندیشه‌اش را از دینی‌بودن دور کرده است. همین اواخر با جواد و من یکه‌به‌دو می‌کرد که اقتصاد اصل است و بدون اقتصاد مردم دین‌دار نخواهند شد. ما هزار آیه و روایت و تجربه تاریخی تقدیمش کردیم که فقر و غنا سرجمع ابتلایی برای دین‌داری‌ست، نه مانع یا مقدمه دین. آخرش مسخره‌مان کرد. خب واقعاً هم ما مسخره‌ایم. در این زمانه‌های ماده‌زده و کثافت‌گرفته از دین و خدا و پیغمبر حرف‌زدن دیگر چه صیغه‌ای‌ست؟

با وجود اینکه تصورها بر حکومت دین در کشور ماست، تفکرات بی‌دینی در مغز نخبگان ما تا جایی که تصورش را هم نمی‌شود کرد نفوذ دارد. باور کنید بی‌دینی اصلاً عجیب نیست، دین‌داری عده‌ای اندک در این روزگاری که همه‌چیز برای بی‌دینی فراهم است محیرالعقول است. گرچه نخواستند امثال ما با ارادت علمی نسبت به دین در مراکز فرهنگی حرکتی کنیم، من عمیقاً معتقدم راهی جز دین نیست و ما باید از این تذبذب بیرون بیاییم. درد اینجاست که مسلمانی ما در سنت‌های غیردینی متوقف شده و کفر دیگران در حرکت به سوی دین است.

.

هجده خرداد سه

بس باشد

بنده خدا رفیعی پیام داده که شنیده‌ام میان شما و ستاد اصطحکاکی پیش آمده و نگران نباش که به حق علی و فرزندانش شنبه درست می‌شود ان‌شاءالله. می‌گویم غمی نیست و باید رفت و چرا ز رفتنِ این قافله ملولم من؟ که از نبودنِ من هر رونده ممنون است. درست در لحظه خاک‌سپاری پدر بهزاد به سهیل گفتم دارم از ژرفا می‌روم. حقوقم را که می‌شنود از رفتنم تعجب می‌کند. می‌گویم سه‌نفره جواب نمی‌دهد. شوق‌زده می‌گوید آن‌قدر که مادرم پیگیر بچه‌دارشدن توست، پیگیر ازدواج من نیست.

دلم عجیب کنده شده. این ژرفا فقط دل‌زدگی دارد. انگار ساختمانش غصب و نحوستی دارد؛ شبیه نحسیِ عشرت‌کده ناصرالدین‌شاه که ساختمان چهار طبقه‌اش پشت برج ده‌دوازده‌طبقه‌ای اقشار محو شده. هنوز جرأت نکرده‌اند ویرانش کنند. به هر حال باید آثار فسق و فجور شاهان را زدود. فقط نمی‌دانم چرا هنوز سعدآباد محل پیشواز سران کشورهاست.

منکرِ خوشحالی‌ام از ترک ژرفا نیستم. روزی که طبقه دهم برج عشرت‌آباد را ترک می‌کردم خانم کرانی با حالی پریشان گفت بیرون کار نیست، کجا می‌روید؟ گفتم خدا بزرگ است. آن روز کار داشتم و امروز چیزی قطعی نیست. بابتِ این خوشحالم که عجیب بیهوده بودم و عجیب این جماعت و خواسته‌هایشان را درنمی‌یافتم.

اعتمادی هم به خیلی از ژرفانشینان ندارم. زیاد آزارم دادند و زیاد قدرم را ندانستند و زیاد پشت سرم حرف زدند. هر وقت یادم می‌افتد دلتنگ‌تر هم می‌شوم. عجیب است که به ساناز گفتم رفیعی هم نان قرض می‌دهد. از منِ ساده‌لوح بعید بود این حرف. در آغوش هیچ‌کدام‌شان نخواهم رفت. همه‌شان به هم می‌آیند.

زخم‌ها درمان‌اند

نه. استباه نکن. غمگینی این چند روزم بابت قطع همکاری ژرفا نیست، بابت این است که قدم را خم نکردم تا اندازه‌شان بشوم. به علی جعفری که زنگ زده برای آمارگرفتن می‌گویم ژرفا شخصیتی مانند تو را دارد که در یک هفته می‌تواند تمام نمایندگان اقلیت‌های مذهبی را به‌خط کند و انگار نه انگار. انگار ما همیشه باید دنبال غاز باشیم، در حالی که همسایه از بیخ مرغی ندارد.

من خو کرده‌ام به این بی‌قدری و خم‌نشدن. دست خودم نیست انگار. جهان‌شان را درنمی‌یابم. چقدر رنج‌آور است زندگی در شهر لی‌لی‌پوتی. من هرگز نمی‌توانم مدعی ایمان باشم، اما گاهی انگار کرده‌ام واقعاً در زندانم.

در این تعبیر ظرافت بزرگی نهفته است. دنیا و آخرت دو جغرافیا و مکان نیستند؛ دو کیفیت و عالم‌اند. دنیا به زبانی بسیار ساده غفلت است و دل‌بستن و روی‌آوری به غیرخدا. آخرت توجه به خدا و زندگی بر مبنای اوست. زندگیِ دنیایی تمامش من است. بنیادش خود و خواسته‌های خود است. من چرا اذیت شدم؟ چون «من»م جریحه‌دار شد، وگرنه اگر واقعاً برای خدا کار می‌کردم، چرا رنجیده بشوم؟

پس باز بعدی از ابعاد الطاف خداوندی آشکار شد. تو این کار را کردی تا مرا رشد بدهی و حالی‌ام کنی خیلی زیاد اهل دنیایم. مؤمن در آخرت خوش است. مادام که روی دلش به خداست حالش خوب است. در باغ بهشت است. اما هنگام غفلت و هنگام پروارشدنِ «من»اش و وقتی کاری می‌کند که می‌خواهد از دیگران ستایش بستاند، درست می‌افتد در زندان. امام کاظم علیه‌السلام در قعر سیاه‌چاله‌ها درون بهشت بود و هارون میان بهشت حکومت گسترده‌اش در اعماق دوزخ. به داشتن و نداشتن، به شدن و نشدن نیست؛ به واکنش و توجه توست. ما خیلی سوراخیم. خیلی اوضاع‌مان خیط است. بعید است با این دست‌فرمان به مقصدی برسیم.

پول ثروت نیست

🔺 در این یکی دو روز چند نفر برایم یک ارز دیجیتالی جدید فرستادند که می‌توان با آن به طرزی کاملاً خنده‌دار کسب درآمد کرد. جدا از هر نقد و نظری، بنده یاد این بیت سعدی عزیز افتادم:

در بیابان، فقیر سوخته را

گندمِ پخته بِه، که نقرهٔ خام!

🔺 همه‌چیز را با پول نمی‌شود کسب کرد. ثروت هزاران چیز مختلف است که وابسته به مهارت‌ها و شناخت‌های گوناگون است. به قول آن دانشمند خارجکی: روزی که آخرین برگ افتاد و آخرین رود خشکید، انسان می‌فهمد پول خوردنی نیست! ولی قطعاً آن روز خیلی دیر است.

صرفاً برای ثبت در تاریخی که روشن نیست خوانده می‌شود یا نه

اکنون که نیمه‌شب است و برخی قلندران نیز خفته‌اند، دیدهٔ من بیدار است و بی‌آنکه ستاره‌ای بشمارد، برای تلاطم این روزها دلش کمی تپش دارد. همه‌چیز مانندِ آنی که انسان می‌میرد و چیزها از برابرش به یک اشاره می‌گذرند و مزهٔ مرگ را می‌چشد، از پیش خاطرم می‌گذرد. از تمام رفتارهایم راضی‌ام. از جواب‌هایی که به کانایان ژرف دادم خشنودم. دلم بابت رفتن از این میهمان‌خانهٔ مهمان‌کشِ روزش تاریک قرص است.

تو می‌خواهی من چیزی نگویم و تمام حرف‌هایت را بپذیرم و بروم؟ چه حادثه‌ای از این خوش‌تر؟ اما من ساده نمی‌روم و رفتن من به این سادگی‌ها نیست. من از آنجا که کلمه در دست دارم و از آنجا که شما درک چندانی از توان واژه‌ها و روایت‌های صادق ندارید، این قافیه را برده‌ام. من که همیشه از تمام ساخت و پاخت‌ها کنجی را ترجیح داده‌ام، از روی بی‌عرضگی‌ام نبوده؛ بلکه هر چه هست را تنها در همین زاویه دیده‌ام و دیده‌ام از همین زوایا تیرهایی به لشکرها و جباران شلیک شده که هیچ سپر و مدافعی نتوانسته آنان را از گزندشان مصون بدارد.

بمانید با بی‌مبنایی و چندرنگی و خودفروشی و پروژه‌سازی. به من که مشتاق رفتنم، هدایایی از جنس ماندن نمی‌توانید بدهید. دو مسلح را هرگز نمی‌توان خلع سلاح کرد: دیوانه، شهید. البته که من هیچ‌کدام نیستم، چون از بیخ سلاحی در دست ندارم. دست‌های من بالاست و لب‌های من خندان. در پیش صاحب‌نظر ملکِ سلیمان باد است و سلیمان در نظر آنان کسی‌ست که از ملک آزاد است. هر قابی بر عکسم بزنی، از قاب بیرون می‌زنم. نقاش از عهدهٔ نقش‌زدنِ مولوی برنیامد. هر آن به شکلی دیگر می‌شد. اهل ریا و دروغند که همیشه در یک حالت باقی می‌مانند. مرداب‌های لجن‌مرده‌ای‌اند که تو می‌پنداری از ازل تا امروز در وجود او تلاطمی و شوری و تغیری پیش نیامده است.

با من چه می‌گویی؟ من که در عدم خانه کرده‌ام و بی‌رنگ و بی‌نشانم. چه دشوار است بی‌مرزی و بی‌کسی و بی‌پناهی. دشت دشت دشت. دشت‌هایی بی‌سو و بی‌مسئله و بی‌چون. من هم آدمم. من هم می‌خواهم آغوشی هیچ‌وار بگیردم. باور کن اباطیل نمی‌گویم مجید فیضیان. آخرین جرعهٔ جام تهی حاکی از ادراکات مگوی شاعران است. درست است شاعر اهل دروغ و غلو و اغراق است، ولی تو کجای جهانِ او را دریافته‌ای که این‌همه بی‌نظر از او می‌گذری؟

از من می‌گفتم؛ از من که رهاتر از باد است در آتش حادثه‌ها. حادثه‌ها مرا بسیار سوزاند، ولی من سالم‌تر از همیشه‌ام. چه کسی فکرش را می‌کرد من و تو تا اینجا بیاییم. روزی که تو را به جبر روزگار پشت سر نهادم، قلبم ایستاد. با قلبم بی‌آرتی‌های ولیعصر و پارک ساعی هم ایستاد. تنها متحرک هستی در آن آن آسفالت خیابان بود که جسمِ چند هزار تنیِ مرا می‌بلعید. انگار هنوز مانند گنج قارون فرومی‌روم. آن‌قدر فرورفتم که مرگ برادرم و درگذشت پسرم و تاراجِ مالم و فقدان کارم نیز مرا بیرون نیاورد.

از سویی می‌خواهم قهقهه هم بزنم. از شما چه پنهان. فرهنگ در کشور ما در آخرین نقاط ممکن خانه دارد. دین در انتهای عدم‌خانه‌ها سوسو می‌زند. تشیع چشمکی تار در دین می‌زند. امام جایگاهی دنی در تشیع اسلامی فرهنگ ما دارد. و من در این قهرستانِ ماده‌زده و معاش‌پرست و صورت‌طلب و اقتصادمحور دارم از امام حرف می‌زنم. بخندید ای کبک‌های خرامان. این پاداش قورباغه‌های جاری در خلاف آب است. و تو که در این حضیض‌سرای بی‌فرهنگی توهم برت داشته که در نقطه‌ای خفن از هستی در حال انجام خفن‌ترین کار جهانی.

بگذار آب‌ها از آسیاب بیفتند. آن وقت منم و کلمات. کجا می‌خواهی بگریزی؟ به خدا که پسر نوح خواهی شد.

.

.

نیمه‌های شب، سیزده خرداد هزار و چهار صد و سه

حذف مرگ

❗ آیا انسان همین بُعدِ جسمی و اعضای نهاده‌شده در او و رگ‌ها و رشته‌های عصبی است؟ آن‌چه این دیدگاه را پذیرفتنی می‌کرد پیشرفت‌های پزشکی و خودبنیادیِ انسانِ مدرن بود و تنها چیزی که برابرِ آن قد علم کرده بود، بیماری و مرگ بود. بیماری‌های بسیاری بدونِ درمان می‌ماند و با وجودِ درمان‌ها و پیشرفت‌های دارویی و پزشکی به مرگ ختم می‌شد. مرگ چنان انسان را زمین‌گیر کرد که مدرنیته مجبور شد با روش‌های مختلف آن را پنهان کند.

❗ یکی از این روش‌ها مرگ در بیمارستان و دور از دیدِ نزدیکان و عزیزان و روشِ دیگر بردن قبرستان به نقاطی دور از شهر بود. مرگ در خانه و دفن در نقاطی که هر روز آدمیان از آنجا می‌گذشتند، ابهتِ انسانِ خودبنیاد را فرومی‌ریخت. به او می‌آموخت و تذکر می‌داد که در این جهان قدرت و اراده‌ای برای غلبه بر بسیاری چیزها ندارد.

❗ هزاره‌ها بر این انسان گذشته تا دریابد جهان بُعد و منظر و باطن و معنایی دیگر دارد که با وجودِ هوس‌ها و خواست‌های تک‌بعدیِ او، جهتی دیگر می‌رود و آن‌قدر مقتدرانه و معظم این مسیر را می‌پیماید که مقاومت در برابرِ آن شوخیِ کودکانه‌ای است.

دلم به درد آمد

دلم به درد آمد که سیب چشمانت

نصیب آنان شد که نیستند آنت

.

فتاده‌ام در غم به رغم هلهله‌ها

ز چاه بردارند کنند زندانت

.

لبت سرانجام از سرم جدا تن کرد

به شام بوسیدم دهان و دندانت

.

شکسته‌قامت‌ها کجای معرکه‌اند؟

نمانده حیله دگر برای پایانت

.

اگرچه پوسیدم در این حیات قدیم

به گریه گل کردم میان بستانت

.

تو شمع می‌شوی و نمانده پروانه

تو شعر ماندی و گشت اسیر دیوانت

.

نسیم زلف تو را چو نی تلاوت کرد

عجیب نیست رقیم و کهفِ قرآنت

.

.

.

بیست اردی هزار و چهارصد

همۀ خوب‌ها خوش نیست

ناخوشی‌های ظاهری در مثالی عبرت‌آموز در مثنوی مولوی آمده است. سواری از جایی می‌گذشت که دید مردی با دهان باز زیر درخت خوابیده و در همان حال ماری داخل دهان او شد. به‌سرعت بالای سر مرد رفت و با لگد او را از خواب پراند. مرد با ترس و لرز به سوار نگاه کرد و پیش از آنکه بفهمد قضیه از چه قرار است، سوار شمشیر را زیر گردنش گرفت و به او دستور داد از سیب‌های گندیدۀ پای درخت آنقدر بخورد تا دهانش جِر بخورد.

تا خوردنِ مرد تمام شد، سوار طنابی آورد و دست‌های مرد را بست و او را به دنبال خود کشاند. مرد به التماس و زاری و بد و بی‌راه افتاده بود، ولی گوشِ سوار بدهکار نبود. مرد می‌گفت تو را به خدا مرا بکش و راحتم کن. سوار اعتنایی نمی‌کرد و کارش را ادامه داد تا مرد بدحال شد. خوردنِ سیب‌های گندیده و دویدن در پیِ اسب، به‌زودی حالِ مرد را به هم زد و محتویاتِ معده‌اش را از دهانش خارج کرد. با حیرت دید مار از دهان او بیرون آمد و گریخت. آنجا بود که در پای سوار افتاد و از او بابتِ این لطفِ به انواعِ عتاب آلوده تشکر کرد.

📚 مثنوی، دفتر دوم، بخش ۳۹

مقدمه‌ای بر چهار عنصر

کتاب مرشد سرخ‌کلاهان را بالآخره تمام کردم. آخرش با بلبشوی بعد از شاه‌طهماسب و نهایتاً شاهیِ عباسِ کبیر ختم شده بود. باز دیدم تمامِ تاریخ را خون گرفته. امروز این گوشی‌ها و رسانه‌های شخصی و مردمی نمی‌گذارند در این حجم این حوادث رخ بدهند. این موضوع مهمی‌ست. عدالتِ بیشتری در جهان حاکم است و ظلم‌ها به‌سرعت مخابره می‌شوند. عده‌ای نیز بر اینند که اتفاقاً الآن با چیزهای دیگری از قبیل همین رسانه سعی می‌کنند مردم را مطیع خود کنند. در این فضا دموکراسی آن‌قدرها معنایی ندارد و از قضا همین رسانه‌ها مُمِدّ دموکراسی‌اند.

جالب بود که شاه اسماعیل دوم در عرض یک سال و نیم نابود شد. نوشته‌اند خیلی‌ها را از دمِ تیغ گذراند تا آسیبی به حکومتش نرسد. اما مگر این قتل‌ها را دیگر شاهان نکردند و این حذفیات را دیگر حاکمان انجام نداده و نمی‌دهند؟ پس چرا درباره برخی‌شان این قتل و جرح‌ها آب و تاب بیشتری دارد؟ یکی از کارهای درشتِ شاه اسماعیل دوم کم‌کردنِ مالیات‌ها و کارهای دیگری بود که در مجموع به نفع مردم و به زیانِ اربابان و سران تمام شد. مخالفت او با لعن خلفا و تبلیغ تشیع نیز دستاویزی شد تا با آدم‌کشی‌اش مخلوط شود و زمینه برای مرگش آماده شود؛ مرگی که هنوز کیفیتش روشن نیست.

چنین است برادر من. این‌گونه است عزیز من. برای خوش‌آمدِ کله‌گنده‌ها کار کن تا حکومتت مستقر بماند. اگر عام‌المنفعه کار کنی، کلاهت و سرت پسِ معرکه است. آن‌وقت باید مدام آتش‌بازی کنی. این‌که اسرائیل آتش به روی غزه گشوده و ول‌کن هم نیست از همین روست. تمدنی که نفعش در آتش است و بنیاد و بنایش بر آتش قرار گرفته، چگونه می‌تواند آتش را بس کند و دست از آتش بکشد؟ او همه‌چیزش را روی آتش ساخته. خودرویش، صنعتش، توپ و تانکش و همه‌چیزش بر نهادِ آتش است. آتش و باد و آب و خاک هیچ‌کدام چیزهای بدی نیستند، ولی افراط و تفریط در آن‌ها و پررنگ و کمرنگ شدنِ آنان است که ذات‌ها را نشان می‌دهد. این تمدنِ آتشین، که گویی از شیطانِ آتشین ارث برده است، درست مانند آتش قراری ندارد.

بی‌قراری و بی‌ثباتی ویژگی آتش است. به نسبیت و بی‌مبنایی روزگار امروز ما بنگرید تا نسبتش را با آتش دریابید. به چپاول و استعمار هم نگاهی بیندازید. آتش همچنین در عین گرمابخشی سوزان است. این تمدن آباد می‌کند، ولی این آبادی سوزاندنِ آبادی‌هاست. در خودش لطف و مهر ندارد، قهر و غضب و نامهربانی دارد. باید در این باره نیز بسیار بیندیشم. آتش را تنها با آب یا خاک می‌شود خاموش کرد. شیطان تفاخری که به انسان کرد همین بود. نمی‌دانست همین آدم بلای جانش خواهد شد.

دوستی سخنی از مارسل پروست فرستاد با این مضمون که نمی‌شود انسان هزار سال استبداد در خونش باشد و بتواند ناگهان مفهوم کامل آزادی را درک کند. گفتم این مشابه حرف شریعتی در معبد است که می‌گوید سه هزار سال زندگی در شب، تابِ ملاقاتِ نور را از چشمان انسان می‌گیرد. شریعتی سنت را قبول دارد. می‌داند ما بی‌راهه رفته‌ایم و باید به آن چیزهای درست‌مان برگردیم. آنجاست که تمدن خاک رو می‌شود. خاک همان کویرِ شریعتی‌ست با تمامِ خوب و بدش. آتش محتوایی برایش ندارد. ولی چگونه زردشتیان ایرانی آتش‌پرستی را سال‌ها در این زمین رواج می‌داده‌اند؟ دیدی که آن هم اعتباری نداشت. خالدِ نبی با همین آتش‌بازها درافتاد. معجزه‌اش هم خاموش‌شدن این آتش بود با بارانی چهل‌روزه. هنگامِ بعثت رسول خدا سلام‌الله‌علیه‌وآله آتش‌کده فارس خاموش شد. شریعتی از هر چه تند و تیز و سریع و عجول است گریزان است. کجا این‌گونه نیست؟ پس من چگونه گفتم ما آخرین پشت از آتش‌پرستانیم، خاکستری خاموش در یاد طوفانیم؟

عجیب بود که سلیمانِ نبی باد را در تسخیر داشت، اما آب را نه. آب را تنها هدهد می‌دانست کجاست. اگر هدهد را نداشت، آن‌همه ملکِ سلیمان همه‌اش بر باد بود. چنین بود که از غیبت هدهد پریشان شد. اولین تمدن‌ها گردِ آب شکل گرفت و سرانجام آب است که تمامِ تمدن‌ها را سرزنده خواهد ساخت.

حرفِ بنی‌عباس

🔺 حرفِ بنی‌عباس این بود که ما پیروِ اهل بیتیم و کسی را برخواهیم گزید که مورد رضای آل محمد علیهم‌السلام باشد. بنی‌عباس تاب امامان را نیاورد و مانند بنی‌امیه آن‌ها را کشت. آن‌ها از ایرانی‌ها استفاده ابزاری کردند و پس از استقرار، آنان را از سر راه برداشتند. با وجود این نتوانستند از سابقه حکومت‌داری آنان و تجربه‌های پیشین‌شان بی‌بهره بمانند.

🔺 سرکوب شدید امامان کار را به محاصره آنان در پادگان کشاند و آخرین آنان تا امروز از دیده‌ها غایب است. عباسیان جدا از پیروان امامان، شش امام را با روش‌های مختلف کشتند. در آن روزگار قیام‌های زیادی شد و برخی از آن قیام‌ها از تأییدات امامان نیز بهره‌مند شد. مثلاً این‌گونه آمده که امام صادق علیه‌السلام دوست داشته مخارج خانوادۀ ساداتی را بدهد که علیهِ بنی‌عباس قیام کند. البته هیچ گزارشی از شرکت امامان در قیام‌ها ثبت نشده و گویا در مجموع تقیه دلیل آن بوده، هرچند آن‌ها پیش روی خلفای عباسی بسیار منتقد و حق‌طلب بوده‌اند.

🔺 بنی‌عباس نسبِ خود را از هاشمیان و قریشیان می‌دانستند و به عباس، عموی پیامبر علیه‌وآله‌السلام، منسوب بودند. عبدالله بن عباس راویِ مشهور و مفسرِ نامبردارِ اسلام است که جدّ ابراهیم و منصور و سفاح، مؤسسان خلافت عباسی است. این جماعت پشت‌درپشت علیهِ امویان مبارزه کردند. در تواریخ ذکر شده که برخی از آنان مانند محمدبن‌علی، نوۀ عبدالله‌بن‌عباس، ادعای امامت نیز داشته‌اند. همین محمدبن‌علی در اولین سالِ سه‌رقمیِ اسلام، 100قمری، دعوت‌گرانی به خراسان و عراق فرستاد تا مردم را به آل‌محمد بخوانند. اینجا منظور از آل‌محمد روشن می‌شود که همین محمد‌بن‌علی‌ست، نه محمدبن‌عبدالله رسول گرامی خداوند. نزدیک به سه دهه از مردم خمس و هدیه گرفت و کم‌کم قدرت و ثروت‌شان بیشتر شد.

🔺 عباسیان بر موجِ عدالت‌خواهی و ظلم‌ستیزی و اهل‌بیت‌خواهیِ مردم سوار شدند و از فضایی که علیهِ بنی‌امیه به خاطر جنایت‌های بزرگِ آنان به‌ویژه در دوره یزید پیش آمده بود بهترین بهره را بردند. در میان اقوام مسلمان، ایرانی‌ها بیشترین مطالبه را داشتند و به همین خاطر ابومسلم از ایران سپاهی بزرگ فراهم کرد تا آنان را بر تخت بنشاند و در اولین فرصت کشته شد. ماجرای گنده‌ترشدنِ قهرمان از شاه اینجا نیز مکرر شد. پس از این اتفاقات و استقرار عباسیان، قیام‌های بسیاری از ایران و عراق ترتیب داده شد که هیچ‌کدام سودی نداشت و هر روز فشار بر علویان و شیعیان بیشتر شد.

🔺 از شگردهای بنی‌عباس توجه به علوم برای سرگرم‌سازی دانشمندان از مسئله اصلی حکومت یعنی نظام سیاسی بود؛ مسئله‌ای که در روزگار صدر اسلام و بنی‌امیه بارها گریبان حکومت‌ها را گرفت و آن‌ها را سرنگون کرد. به هر حال ویژگی اصلیِ حکومت بنی‌عباس فریب بود. آنان با تشبه به نسل پیامبر کوشیدند مردم را هم‌پای خود کنند و حکومت را، که در صورت همراهی مردم ملکِ طلقِ اهل‌بیت علیهم‌السلام بود، از آنِ خود کنند. در این میان آن‌که زیان دید مردم بودند؛ چون از مواهب حکومت خدایی محروم شدند.

گویا علم معانی از علوم ادبی نیست

کلمات بار دارند و من کم و بیش از این موضوع اطلاعاتی دارم. در علم معانی به آن اشاره‌هایی شده، ولی آنجا بیشتر از بار کلمات، به لحن و منظور مؤلف از عبارات توجه شده است. یکی از نکات جالبی که در صفحۀ یکی از استادانِ ادبیات دیدم، نقدی بود که بر علم معانی می‌کرد. او علم معانی را مربوط به خطابه و سخن می‌دانست، نه مکتوبات. این بسیار قابل تأمل بود.

علمای علم معانی این علم را برخاسته از صدها سال پیش و در جایی می‌دانند که در میان قومی مسلط بر آداب سخن، قرآن آمد. شفاهی‌بودنِ تاریخِ ما هم گواهی بر همین معنی‌ست. این در حالی‌ست که استادان زبان و ادبیات فارسی بر اینند که علم معانی بحث بر سرِ معانی ثانوی جملات است. آنان با معانیِ ثانویِ کلمات سر و کاری ندارند. اساساً کلمه در جمله و عبارت است که معنا می‌یابد. با وجود این، بسیاری از معانی بر اساس لحن و موقعیت ادای جمله به وجود می‌آید. اگر این نظر را بپذیریم، آن‌وقت متونِ ادبی به خاطر ظرفیت‌های بالای الحان و ملاحظاتِ هنرمندانۀ ادیبان حالتی ویژه خواهند یافت.

از طرفی ظرفیت‌های ادراکیِ متن بالا می‌رود و از سوی دیگر دریافتِ منظورِ اصلیِ متن دشوار خواهد شد. شاید برخی بگویند این مهم، جذابیتِ خواندن را بالا خواهد برد و خواننده مدام در تعاملی فعال با متن قرار خواهد گرفت، اما واقعیت این است که آشنایان با ریشه‌های پیدایش مکتب‌های ادبی، گاه از مکتوب‌شدن به تقلیل معنا نیز تعبیر می‌کنند.

شاید و شاید از همین منظر هم باشد که کتاب‌های آسمانی نیز همراه با مفسر نازل می‌شده و همان‌که وحی را دریافت می‌کرده، مفسرِ لحن و معنا و منظور و محدودۀ سخن نیز بوده است. معلوم است زمینه‌های پیشینی و فرامتنِ مخاطبان در دریافت کاملاً مؤثر است. جدایی‌ناپذیربودنِ قرآن و عترت نیز از این مقدمات برمی‌آید. انحراف و انهدام در جریانِ وصایتِ انبیاء برای در اختیار گرفتنِ عنانِ امور بوده است. خلاصه که حرفِ این بنده خدا که علم معانی را بیرون از ادبیات و مکتوبات می‌داند، خیلی هم بی‌راه نیست.

پیکرپرستان

۱۴۰۳
خرداد
چهارشنبه دوم

〰️ پیکرپرستان باز آمدند. من عهد کرده بودم سخنی نگویم، ولی در اطراف من برخی عزیزان کارهای غریبی می‌کنند. با سلول‌هایم درمی‌یابم چرا اخوان ثالث می‌گفت «دست بردار از این در وطنِ خویش غریب.» با تمامِ وجودم انگاری ادراک می‌کنم که چگونه می‌شود بر چیزی انگشت نهاد و بزرگش کرد و آن را در دهان کسی چرخاند و سرآخر برای همین سخن بر دارش کرد. نوشتن البته که چیزِ سودمندی‌ست و برای جماعتی که نمی‌خواند و نخوانده سخن می‌گوید و بیش از آن‌که عاقل باشد پیرو است، نوشتن البته که چیزِ سودمندی نیست. ولی خب من سال‌هاست از هر کدام از این‌ها اعراض کرده‌ام. خوشحال‌تر هم می‌شوم که مرا نخواهند و نخوانند و ندانند. ندانند که بخواهند مرا در صفی از صف‌های خود جا بدهند و سرآخر پشتِ تابوتم را بگیرند و گریان و خندان و غمناک و شاد درونِ گورم کنند. پیکرپرستان و سینه‌زنان برچسب‌های خوبی نیست.

🔇 من سکوت کرده‌ام و در کنجی برای خودم می‌نویسم. نه در میانِ میدان می‌رقصم و نه در مارپیچِ سکوت‌ها می‌افتم. آرامم چون می‌بینم زیرِ تابوتِ علی علیه‌السلام را علی علیه‌السلام گرفته است. هیچ‌وقت این‌همه خرسند نبوده‌ام که به ابتلای امام نیفتاده‌ام. بی سر و صدا و خاموش، در زمانۀ صف‌بندی‌ها، در صفِ خاموشان درونِ خودم زمزمه می‌کنم. مانندِ بیمارانِ اسکیزوفرنی با خویش سخن می‌گویم. چه شیرین است که نامش را هم بیماری نهاده‌اند. اصلاً چرا به کسی که غیرمعمول است دیوانه می‌گویند؟ دیو در او خانه کرده و اختیارِ عقلش را گرفته. عاقل نمی‌آید ساختارهای موجود را خراب کند. به فکرِ زندگی و زن و بچۀ خودش است و به خاطرِ چیزهای پیش پا افتاده و درست‌نشدنی خودش را از نان‌خوردن نمی‌اندازد. اسنپ درست است که خودش چاله‌ای پرنشدنی‌ست، اما تا فردا زنده می‌مانی، شاید!

🔴 کدام را بگویم و چگونه بگویم؟ از دیو بگویم که به قول فردوسی: «تو مَر دیو را مردمِ بد شناس.» چقدر زیباست که خدیو و خدا و دیو این‌همه به هم شبیهند. در تفسیر سورآبادی آمده است که در آغاز بر زمین دیوان بودند و چون آدم آمد به اطرف زمین پراکنده شدند. دین رسمی دینِ خداست و دینِ غیررسمی و بددینی دینِ دیوان. رستم با دیوان می‌جنگد و این دیوان تنها فرق‌شان با دین‌داران این بود که بددین بودند. بددینی هیچ مقبول نیست. حسین علیه‌السلام مصداقِ بددینی بود. او از دین خارج شده بود و امامانِ دین را قبول نداشت. بله. منِ سینه‌زن و پیکرپرست هم در غبارِ هولناکِ شبهه‌ها پشتِ حسین علیه‌السلام درنخواهم‌آمد.

⬅️ راه‌ها را بسته‌اند، هرچند این‌گونه به نظر می‌رسد که باز است. ابوسفیان نزدِ علی علیه‌السلام آمد و گفت برخیز تا دادت را از این خلاف‌کاران بستانیم. علی علیه‌السلام چه نیازی به مردم دارد؟ مشروعیتِ علی به علی‌بودنِ اوست و هر چه غیرِ علی‌ست نه شرعی‌ست، نه عقلی، نه الهی و نه وجودی. هر چه غیرِ علی‌ست عدمی هم نیست. عدم مُمِدِّ وجود است و این حرف‌ها را با دیوار نیز نمی‌توان گفت. دیوارها هم گوش دارند و هم چشم و هم داده‌محوری! شریعتی را در صحرای محشر سرگردان دیده‌اند. امتدادِ صفی را که ما پشتِ آنیم خدا کشیده است، نه من. اینجا من عدۀ زیادی را می‌شناسم که انا الحق گفته‌اند و هیچ نهاد و مسئولی آنان را مجازات نکرده. هنوز چاقوهایی اختراع نشده که دسته خودشان را ببرند.

💎 آرام باش برادر من. پیکرپرستان آمده‌اند تا بدونِ آن‌که به جان برسند، نعشِ عزیزی را بر دوش بگیرند و به خاک بسپارند. هر که فهمیدنی باشد یا نفهمیدنی، از این گذرگاه می‌گذرد و از جملۀ رفتگانِ این راهِ دراز، بازآمده‌ای نیست تا با ما راز بگوید، زیرا آن‌گونه که فردوسی می‌گوید از این راز جانِ تو آگاه نیست و بدین پرده اندر تو را راه نیست. تو نیز مردِ بددین بودی. عوضِ ناسزاگویی به ترکان، آنان را می‌ستودی تا در فقر و گمنامی مرگ را مزه نکنی. محمود غزنوی صدها شاعر را نواخت. چقدر بی‌عرضه بودی که صله‌ای به تو نداد. نشستی پای سرمایۀ دهقانی‌ات و تمامش کردی. مادرم همیشه می‌گوید پای کوه طلا هم بنشینی تمام می‌شود. این‌ها را روزگار با سیلی و تازیانه و فقر و بی‌آبرویی یادشان داده. در آغازِ دیوانِ حافظی که از محمدِ گلندام، دوست‌دار و نزدیکِ حافظ، به ما رسیده است، از جملۀ اوصافی که برای خواجه شمس‌الدین آورده «شهید سعید» است. آیا حافظ را نیز کشته‌اند؟ نه عزیزم. شهید در قرآن هم به معنای کشته‌شدگان نیست و منظورش گواه است. امروز آن‌قدر برای هر کسی که به هر طریقی از این دنیا می‌رود لفظِ شهید را استعمال کرده‌اند که ما می‌پنداریم قرآن نیز باید اصلاح شود. این گوشه‌ای از معنای «مَن دَخَلَ فی هذا الدِّینِ بالرِّجالِ أخرَجَهُ مِنهُ الرِّجالُ كما أدخَلُوهُ فیهِ» است؛ هر که به هوای اشخاص وارد این دین شود، اشخاصی هم او را از این دین خارج خواهند کرد، همان‌گونه که او را در آن وارد کرده بودند. شاید هم من اشتباه می‌کنم. نه! حتماً من اشتباه می‌کنم.

🔺 دریا دریا سخن و موج موج خاموشی و آرامش روحم را درگرفته و در این گوشۀ خاموشِ فراموش‌شده دوست دارم چنان رها باشم که بر مزارِ شهیدِ توس حاضر باشم و از او بپرسم آیا مأمون نیز به گردنش افتاد تو را از زهر بخوراند یا چیده بود تا در موقعی مناسب تو را از میان بردارد؟ ولی پیکرپرستان آمده‌اند و روی تابوتِ تو را مالال از گل کرده‌اند. بیا به من بگو «الإمام واحِدُ دَهرِهِ لا یُدانیهِ أحَدٌ و لا یٌعادِله عالِمٌ و لا یوجِد مِنهُ بَدَل و لا لَه مَثَل و لا نَظیر؛ مَخصوصٌ بِالفَضلِ كُلُّه مِن غَیرِ طَلَبٍ مِنهُ لَهُ و لا إكتِساب؛ بَل إختِصاصٌ مِنَ المُفَضَّلِ الوَهّاب؛ امام يگانۀ روزگار خويش است. هيچ‌كس نزديك به او نيست و هيچ عالمى همتاى او نيست و كسى يافت نمى‌شود كه جايگزين او باشد. مانند و همتايى ندارد. تنها اوست كه به همۀ فضائل الهى اختصاص يافته بى‌آنكه آن‌ها را تحصيل و كسب كند، بلكه اين فضائل ويژه، از سوى برترى‌بخش بسيار بخشنده است.» بیا. من فقط حرف می‌زنم. بیا دهان مرا گل بگیر. بیا از این حباب و از این توهم ما را بیرون کن.

✅ هنوز دهانِ من باز است و دستانم متحرک بر کلیدهای کلمات. چقدر این بودن خوب است. هنوز دهانِ مرا با پنبه نپوشانده‌اند و دستانِ مرا با طناب نبسته‌اند و شکلات‌پیچ در حفره‌ای از خاک ننهاده‌اند. حج نزدیک است و من دوست دارم در میانِ حاجیان باشم و ضجه بزنم و ابابصیر خوش و خرم رو به امام کند و بگوید شکر خدا چقدر حاجی فراوان شده است و چه نعره‌ها و عربده‌ها و هیاهوها بر هواست. چقدر این مردم حالِ خوشی دارند مولای من. چه شوری و چه غوغایی و چه عشقی و چه شوری امام عزیز من. چقدر عابد و ساجد و راکع و خداپرست. جانم به این مردمِ خداجو. و امام به‌نرمی بگوید: «ما اکثر الضجیج و اقل الحجیج؛ چقدر ضجه‌زننده زیاد است و حاجی کم است.» به من می‌گویند چرا این‌قدر ضدّحالی. من غلط بکنم ضدّحال باشم. شما حال‌تان را بکنید. من خاموشم. من دارم با امامم سخن می‌گویم. تقصیرِ ابوبصیر یا ابابصیر یا هر چه هست که نقل کرده امام از میانِ انگشتانش نشان داد این‌ها انسان هم نیستند، چه برسد به حاج؛ قلاده‌هایی از میمون و خوک‌اند که اطرافِ خانۀ خدا می‌چرخند و معدودی همچون نور در تاریکی می‌درخشند.

◀️ تقصیر ابن‌قولویه و شیخ مفید و کلینی و مجلسی و امثالِ این آقایان است که این کلمه‌ها را بر صفحاتی از کاغذپاره‌ها نوشته‌اند تا منِ دیوانه بخوانم‌شان و دیوانه‌تر شوم و به حکمِ «دیوانه چو دیوانه ببیند خوشش آید» از این‌همه دیوانگیِ خودم به وجد بیایم. اصلاً تقصیرِ حج است که مقدمه‌ای برای دیدار با امام است. هیچ مگو عزیز من. باید نوشت. تنها در کتابخانه‌های کسانی مانندِ من است که کتاب‌هایی گاه در جنگِ با هم، به هم لم داده‌اند. بی‌رنگی اسیرِ رنگ شده و موسی با موسی در جنگ. باید نوشت. باید زیاد نوشت تا بی‌حوصله‌ها نخوانند و خودت بخوانی و خودت بخندی و خودت بمویی. دیوانه باش بیمارِ اسکیزوفرنیِ من.

حاصلِ هیچ‌ها

مرا خود حاصلی ای هیچ از این معشوق باطل‌‌ها

که عشق آسان نبود اول، ولی برخاست مشکل‌ها

.

بر آذرهای بی‌مهری نریزم لطمه آبان

من آن خالی‌ترین پاییز به فصل مرگ واصل‌ها

.

گناه کشتن موری که غم داده سلیمان را

جسد بر تخت می‌بیند بدون رد قاتل‌ها

.

تو از بیم امید من به تنهایی سخن کردی

اگرچه سخت ترسیدی ز خاموشی هائل‌ها

.

بیا ای باغبان آنان که دست از ابر می‌شویند

چه می‌جویند آب از چاه خشک این خل و چل‌ها؟

.

فدای تندی قندت که زهرم داد و دلشادم

هزاران شکر بر کامی که دارد طعم فلفل‌ها

.

رحیل ماه داود است و آواز قمر ناساز

تو گوش از نوش می‌گیری و می‌رنجی چو غافل‌ها

.

گزارش می‌دهم آثار قرن چند هجرت را:

مغول هر سو، مغان پنهان، زمین زم، آسمان ول‌ها

.

گلاب از خار می‌گیرند و مار از عمر می‌جویند

ملائک با خدا نالند: این بود آن‌همه گل‌ها؟

.

۲۹ خرداد نودوچهار

.