آرزویی بسیار بلند
در این نقطۀ شب میشود بهتر به روز نگریست. ما پرسشی بزرگ داریم و هر ثانیه دنبال پاسخ به آنیم. همین روزها که با مرگِ عجیبِ آقای رئیسی نامزدهای انتخاباتی بر سر ریاست بر قوۀ مجریه با هم کش و قوسها دارند، میخواستم بپرسم کجای مردانِ سیاست بنشانیم درخت تا هوا تازه شود. ولی این پرسش دردی را از من دوا نخواهد کرد. فرض کن نمکی هم فشاندی و تکهای نیز پراندی. چه سودی برای ابدیت و بقایت دارد؟ بیا اینگونه نگاه کنیم که ما هم برای ریاست نامزد میشویم. از صبح تا شب فرصتهای فراوانی برایمان پیش میآید که دوست داریم آنها را به آغوش بکشیم. چه دردی از این بزرگتر هست که اینها هیچکدام دائمی نیستند و ما ابدی و همیشگی هستیم؟ این درد را با کدامیک از نامزدهای ریاست در این عالم میتوان گفت؟ فکر کن اگر به یکی از این نامزدها بگویی برنامه شما برای تعجیل در ظهور قطب عالم امکان، حضرت صاحبالزمان علیهالسلام چیست، چقدر سوژه خواهی شد.
نه میشود چیزی را رها کرد و نه میشود به این دنیا و صاحبانش دل خوش کرد. این دنیا و تمام عوالم زیر و زبرش آنِ امام است و هر کسی بدونِ اذنِ او جایی را تصاحب کرده، غصب کرده است. فرقی هم نمیکند بر سرش دستار دارد یا در کت میزید یا لخت و عور است یا هر چه و هر که. امروز دکتر صلاحی جایی که صحبت از شخصی به نام خاموشی شد که از او هم برایشان آبی گرم نشده بود، گفت عاقبت خاموشیِ مطلق به فریادم رسید. امام کدام سمت ایستاده است تا من روبرویش نباشم؟ چقدر دشوار است خود را کسی ندیدن و در مقابل تمامِ جان را نثارِ امام کردن. شب است و در ملکوت آفتاب میتابد.
هر قدر واقعیتر و روشنتر صحبت کنی مردم از اطراف تو پراکنده میشوند و هر اندازه رؤیا بفروشی و خوف جان و مال و دیگر وابستهها را زنده کنی، تنهای بیشتری را به خود جلب کردهای. من لبهایم را بستهام و چشمانم را تر کردهام و هر چه میکنم نمیتوانم خیال بفروشم. علی جعفری میگوید حرفهای کلی و مبهم و بدون اندازه و مقیاس بزن تا بیشتر اطرافت بچرخند. مردم دوست دارند دروغ بشنوند. حساب و کتابی در کار نیست. دین ربطی به زندگی و سیاست ندارد. شما انسان خوبی باش، در کارت هم زرنگ باش. میبینی چقدر کلمات مات و مبهماند. کلمات هیچ شأن و ارجی ندارند. در هر دهانی میچرخند و از هر کسی صادر میشوند. تو برگزیده شدهای. تویی که خدا برای زعامتِ این مردم انتخابت کرده است. پیش بیفت و بالا برو و فرصت خدمت را از دست نده.
تو هماکنون در ابدیتی. نه آغاز شدهای و نه پایان میپذیری. خودت را ارزان نفروش. چه شب عجیبیست. گفتم علی جان، آه از این عمر کوتاه. و ادامه ندادم: و آرزوهای دراز. آرزوی شعلهوری در باد، درست همانوقتی که همه رهایت کردهاند و روبروی تقاضاها هر «نه» از تو، هزار «بله؟!» میزاید و هر «آری»گفتنت، همه را فراری میدهد.
این کدام آرزو بود که در جان من خانه ساخته بود؟ آرزویی بسیار بلند: نیستی. این نقطه را دیدی که چه آسوده کناری نشسته بود و درست در میان دایره جایش دادند؟ هر قدر بیشتر به پشت سرم نگاه میکنم، نیستی را بیشتر میبینم. چه کردهای؟ هیچ. چه آوردهای؟ هیچ. چه ادعایی داری؟ هیچ. چه در نظر داری؟ هیچ. چه خواهد شد؟ هیچ.
این سلاح من است برابر همهطلبها. این مبارزه و جهاد و مقاومت و مردانگی من است. در هیچ کنجی ننشستم و از هیچ میدانی بیرون نرفتهام.