اکنون که نیمه‌شب است و برخی قلندران نیز خفته‌اند، دیدهٔ من بیدار است و بی‌آنکه ستاره‌ای بشمارد، برای تلاطم این روزها دلش کمی تپش دارد. همه‌چیز مانندِ آنی که انسان می‌میرد و چیزها از برابرش به یک اشاره می‌گذرند و مزهٔ مرگ را می‌چشد، از پیش خاطرم می‌گذرد. از تمام رفتارهایم راضی‌ام. از جواب‌هایی که به کانایان ژرف دادم خشنودم. دلم بابت رفتن از این میهمان‌خانهٔ مهمان‌کشِ روزش تاریک قرص است.

تو می‌خواهی من چیزی نگویم و تمام حرف‌هایت را بپذیرم و بروم؟ چه حادثه‌ای از این خوش‌تر؟ اما من ساده نمی‌روم و رفتن من به این سادگی‌ها نیست. من از آنجا که کلمه در دست دارم و از آنجا که شما درک چندانی از توان واژه‌ها و روایت‌های صادق ندارید، این قافیه را برده‌ام. من که همیشه از تمام ساخت و پاخت‌ها کنجی را ترجیح داده‌ام، از روی بی‌عرضگی‌ام نبوده؛ بلکه هر چه هست را تنها در همین زاویه دیده‌ام و دیده‌ام از همین زوایا تیرهایی به لشکرها و جباران شلیک شده که هیچ سپر و مدافعی نتوانسته آنان را از گزندشان مصون بدارد.

بمانید با بی‌مبنایی و چندرنگی و خودفروشی و پروژه‌سازی. به من که مشتاق رفتنم، هدایایی از جنس ماندن نمی‌توانید بدهید. دو مسلح را هرگز نمی‌توان خلع سلاح کرد: دیوانه، شهید. البته که من هیچ‌کدام نیستم، چون از بیخ سلاحی در دست ندارم. دست‌های من بالاست و لب‌های من خندان. در پیش صاحب‌نظر ملکِ سلیمان باد است و سلیمان در نظر آنان کسی‌ست که از ملک آزاد است. هر قابی بر عکسم بزنی، از قاب بیرون می‌زنم. نقاش از عهدهٔ نقش‌زدنِ مولوی برنیامد. هر آن به شکلی دیگر می‌شد. اهل ریا و دروغند که همیشه در یک حالت باقی می‌مانند. مرداب‌های لجن‌مرده‌ای‌اند که تو می‌پنداری از ازل تا امروز در وجود او تلاطمی و شوری و تغیری پیش نیامده است.

با من چه می‌گویی؟ من که در عدم خانه کرده‌ام و بی‌رنگ و بی‌نشانم. چه دشوار است بی‌مرزی و بی‌کسی و بی‌پناهی. دشت دشت دشت. دشت‌هایی بی‌سو و بی‌مسئله و بی‌چون. من هم آدمم. من هم می‌خواهم آغوشی هیچ‌وار بگیردم. باور کن اباطیل نمی‌گویم مجید فیضیان. آخرین جرعهٔ جام تهی حاکی از ادراکات مگوی شاعران است. درست است شاعر اهل دروغ و غلو و اغراق است، ولی تو کجای جهانِ او را دریافته‌ای که این‌همه بی‌نظر از او می‌گذری؟

از من می‌گفتم؛ از من که رهاتر از باد است در آتش حادثه‌ها. حادثه‌ها مرا بسیار سوزاند، ولی من سالم‌تر از همیشه‌ام. چه کسی فکرش را می‌کرد من و تو تا اینجا بیاییم. روزی که تو را به جبر روزگار پشت سر نهادم، قلبم ایستاد. با قلبم بی‌آرتی‌های ولیعصر و پارک ساعی هم ایستاد. تنها متحرک هستی در آن آن آسفالت خیابان بود که جسمِ چند هزار تنیِ مرا می‌بلعید. انگار هنوز مانند گنج قارون فرومی‌روم. آن‌قدر فرورفتم که مرگ برادرم و درگذشت پسرم و تاراجِ مالم و فقدان کارم نیز مرا بیرون نیاورد.

از سویی می‌خواهم قهقهه هم بزنم. از شما چه پنهان. فرهنگ در کشور ما در آخرین نقاط ممکن خانه دارد. دین در انتهای عدم‌خانه‌ها سوسو می‌زند. تشیع چشمکی تار در دین می‌زند. امام جایگاهی دنی در تشیع اسلامی فرهنگ ما دارد. و من در این قهرستانِ ماده‌زده و معاش‌پرست و صورت‌طلب و اقتصادمحور دارم از امام حرف می‌زنم. بخندید ای کبک‌های خرامان. این پاداش قورباغه‌های جاری در خلاف آب است. و تو که در این حضیض‌سرای بی‌فرهنگی توهم برت داشته که در نقطه‌ای خفن از هستی در حال انجام خفن‌ترین کار جهانی.

بگذار آب‌ها از آسیاب بیفتند. آن وقت منم و کلمات. کجا می‌خواهی بگریزی؟ به خدا که پسر نوح خواهی شد.

.

.

نیمه‌های شب، سیزده خرداد هزار و چهار صد و سه