چند دقیقه قبل از جنگ
🔺 ژاپن با بمب اتمی از حرکت ایستاد و دستهایش را بالا گرفت. ابرقدرتیِ امریکا در جهان آغاز شد. چند تن هم این وسط مردند: ۲۲۰ هزار نفر جزغاله شدند. خاطرات و آرزوهای آنان چه شد؟ اهمیتی ندارد. چیزی را هم ننوشتی، غمگین نباش؛ همهاش ثبت میشود. چیزی از بین نمیرود. پس فرقی ندارد اکنون جنگی دربگیرد یا نه. بود و نبود ما بسته به یک نفس است که اگر پایین برود و بالا نیاید، تمام است. گاهی ساناز از لحظهٔ آخر محمدیوسف میگوید و غم دارد که چرا درست احیاءش نکردند. پس از تأملی میگوید اگر میماند با همین وضع دشوار، چقدر برایش سختتر میگذشت.
🔺 لابلای تاریخ دنبال چه میگردی؟ همه جایش خون ریخته و اعضای تکهتکهٔ کودکان و زنان و مردان. این خاک با تمام ویژگیهای منحصربهفردش برای زندگی، برای زندگی مناسب نیست. من باید خیلی زودتر از اینها میرفتم، ولی گناهانم نگذاشت. اشراقی شگفت روحم را در چنبرهٔ خودش گرفته. انگار میکنم همهچیز برابرم گشوده و روشن است و هیچ سخنی اندازهٔ بیانش نیست. مهم نیست میمیرم یا میمانم یا مصیبت میکشم یا دارا هستم یا ندار یا هزاران احتمال دیگر. مهم این است در این آن رویم به چه سوییست و واکنشم برابر رویدادها چیست. پیشامدها مهم نیست، واکنشها مهم است. این را باید در مهمترین قسمت مغزم و نفسم و روحم فروکنم تا در دقیقهٔ جنگ پس نمانم و خطا نکنم. هیچ کاری در جهان از این دشوارتر نیست و هیچ کاری جز این سنجیده نخواهد شد.