چند دقیقه قبل از جنگ

🔺 ژاپن با بمب اتمی از حرکت ایستاد و دست‌هایش را بالا گرفت. ابرقدرتیِ امریکا در جهان آغاز شد. چند تن هم این وسط مردند: ۲۲۰ هزار نفر جزغاله شدند. خاطرات و آرزوهای آنان چه شد؟ اهمیتی ندارد. چیزی را هم ننوشتی، غمگین نباش؛ همه‌اش ثبت می‌شود. چیزی از بین نمی‌رود. پس فرقی ندارد اکنون جنگی دربگیرد یا نه. بود و نبود ما بسته به یک نفس است که اگر پایین برود و بالا نیاید، تمام است. گاهی ساناز از لحظهٔ آخر محمدیوسف می‌گوید و غم دارد که چرا درست احیاءش نکردند. پس از تأملی می‌گوید اگر می‌ماند با همین وضع دشوار، چقدر برایش سخت‌تر می‌گذشت.

🔺 لابلای تاریخ دنبال چه می‌گردی؟ همه جایش خون ریخته و اعضای تکه‌تکهٔ کودکان و زنان و مردان. این خاک با تمام ویژگی‌های منحصربه‌فردش برای زندگی، برای زندگی مناسب نیست. من باید خیلی زودتر از این‌ها می‌رفتم، ولی گناهانم نگذاشت. اشراقی شگفت روحم را در چنبرهٔ خودش گرفته. انگار می‌کنم همه‌چیز برابرم گشوده و روشن است و هیچ سخنی اندازهٔ بیانش نیست. مهم نیست می‌میرم یا می‌مانم یا مصیبت می‌کشم یا دارا هستم یا ندار یا هزاران احتمال دیگر. مهم این است در این آن رویم به چه سویی‌ست و واکنشم برابر رویدادها چیست. پیشامدها مهم نیست، واکنش‌ها مهم است. این را باید در مهم‌ترین قسمت مغزم و نفسم و روحم فروکنم تا در دقیقهٔ جنگ پس نمانم و خطا نکنم. هیچ کاری در جهان از این دشوارتر نیست و هیچ کاری جز این سنجیده نخواهد شد.

امیدی نیست، می‌دانم

امیدی نیست

می‌دانم

نه بر تو، بر منِ تنها

که صدها سال بعد از این بمانم قعر دریاها

.

اگر من جزئی از هستم که سرشار از سیاهی‌هاست

چگونه بی وجود من بمانی کامل و زیبا؟

.

اگر دستم نگیری، چیزی از بودت نباشد، پس

چرا چون دوستانت نیست جانم جانب بالا؟

.

نمی‌دانی چه داغی بر دلم از خستگی‌هایی‌ست

که از بالای هر قله بغلتم در بن صحرا

.

من اینجا ناامیدانه به عصمت‌های شاهانت

سرافکنده نظر دارم، ولی تو بی خیال ما

.

همین که شعر می‌گویم، همین که هستم و هیچم

گناهی بی‌کران باشد، نبودم کو؟ خداوندا

.

در اوج اختیارم، اختیارم دارِ عمرم شد

دلم رشک آورد بر هر چه هرگز نامده اینجا

.

که چون مریم نه، چون آن خود ندانم‌ها

به آغوش عدم بی شکل و رنگ و حالت و معنا

.

مناجاتی که گستاخانه با افسوس می‌موید

عدم پیش از وجود و خامشی بالاتر از نجوا

.

ولی این حرف‌ها در نزد من آبی و نانی نیست

از این امروزِ قیرآگین نیاید روشنِ فردا

.

مگر اعجازی از جنسِ نمی‌دانم به پا خیزد

ز سوی تربت پاک امامانم کند غوغا

.

امیدم هست و بیمم هم که از حسرت دلم سوزد

چرا با چون تو محبوبی حیایی نیست در سرها

.

تو خود دانی که من هر آینه محو غلط‌هایم

که تو خورشید جان‌هایی و جانم مرده در سرما

کجا مانده صدایت؟

ای رونق داد، عالمِ بیداد به‌غایت

ای نغمهٔ موعود، کجا مانده صدایت؟

.

آزرده قفس، بس که به دیوار زدی پر

کِی می‌کند این غیبت خونبار رهایت؟

.

هر شب به قمر خیره و هر صبح به خورشید

بی‌سو شده چشمان جهان سوی هوایت

.

ای مصرع پایانی ابیات ولایت

ای کوکب نورانی افلاک هدایت

.

با ما قدمی زن که سر افتاده به پاییم

با ما سخنی گو ز سخن‌های خدایت

.

مردم عقبِ قافیهٔ آش و معاش‌اند

تب کرده ز بی‌صاحبیِ خلق نوایت

.

چشمم اگر افتد به نشانی سرایت

جز اشک چه دارم که روان کرده به پایت

.

افتاده گره در غزلم همچو گلویم

دستی برسان تا شکنم شعر برایت

.

.

۲۷ دی نودوچهار

عبور از بی‌اعتباری

✔️ روزگاری بود که من روز را می‌گذراندم که در شب بنویسم. یا در شب زیست کنم. و این چقدر برابر آن پیرمرد توضیح‌ندادنی و دشوار بود وقتی از رنج‌های سربازی برایش گفتم. آن شب در راه برگشت از مشهد، در قطار، با رنجیدگیِ ساده‌پندارانه‌ای نگاهم می‌کرد. تازه از بند سربازی رسته بودم. گفتم سربازی شب را از من گرفت؛ شب که من در پرستش او عمر گذاشتم.

✔️ آن‌سوتر سید علی قاضی طباطبایی می‌گفت اگر شب نبود، چه فرقی میان شنبه و یکشنبه بود؟ آن‌وقت دیگر می‌شد روز قیامت را دریافت. آن روز تنها یک روز است، چون شب ندارد. شب است که قسّامِ روزهاست، وگرنه تمامش از ازل تا ابد یک روز است و این روز هرگز تمام نمی‌شود. درست در همین نقطه است که می‌فهمی احدیت ذات چیست و چرا عدمِ نسبی و اشیاء عدمی وجود ندارند و وجودشان تنها برای اعتبارات است و بس.

✔️ پیرمرد از حرف من برداشتِ ولنگاری و لودگی می‌کرد و دقیقاً عاقل اندر سفیه نگاهم کرد و جدی‌ام نگرفت. چه چیز در این عالم جدی‌ست؟ آن‌چه ربطی به حقیقت داشته باشد. برای مردم چه چیز جدی‌ست؟ آن‌چه شبیه پول باشد یا قدرت یا خانه یا جایگاه اجتماعی یا هر چیزی که خیال‌شان را بابت فردا راحت کند. اینجا دیدیم که فردایی نیست و همه‌چیز به معنای اصیل کلمه همین امروز است. شیطان وعدۀ فردا می‌دهد که هرگز نخواهد آمد: امروز خوش باش، فردا درستش کن. امروز هرگز آغاز نشده و هرگز پایان نمی‌پذیرد، ولی فرصت به‌سرعت می‌گذرد؛ مانند ابر، مانند بوی خوشِ رفیقی در مترو که تلفنش زنگ خورد و از او پرسیدند آیا در فلان ایستگاهی؟

✔️ این‌گونه است که خدا سایه را می‌گستراند و باز جمعش می‌کند. ما صیّادِ سایه‌ایم، ولی ای کاش سایه ما را دریابد. آن‌وقت دیگر دنبال چیزی نیستیم که خلق نشده است: راحتی. آن‌وقت با شکم‌های سیر در پیِ دانش نخواهیم گشت. اندیشیدن به آن پیرمردِ خودفرهیخته‌پندار به صورتم چنگ می‌زند. کاری هم نمی‌شود کرد. من همیشه در ایضاحِ خودم گنگم. اینجا هم نمی‌توانم تصویر خود را بیابم. غبطه می‌برم به جماعتی که به یقین رسیده‌اند و مرا نیز می‌خواهند به یقین برسانند.

✔️ هیچ‌چیز موهوم‌تر از جهانی که ما در آن زندگی می‌کنیم نیست. هیچ ثباتی در آن نیست. از من طلبِ کوشش برای رفاه بیشتر می‌کنند. من اگر در پیِ رفاه بودم که این رشتۀ بی آب و نان را برنمی‌گزیدم. من طلا را هم خاکستر می‌کنم. طلا و نقره با آدم آمدند و ثابت هم شد از کانی‌های زمین نیستند. وقتی همه‌چیز از طلا باشد، چه خواهد ارزید؟ پس طلادوستان باید سراپای مرا از طلا بگیرند. عجیب است از کلمات من یأس و اندوه برداشت می‌کنند. چاره‌ای هم نیست. فعلاً باید زیست.

✔️ سعید حیدری از رسالۀ دکتری‌اش گزارشی نوشته بود با مضمون حذف مکان و زمان در زیست شهری. آن شب ساناز کوشید اثبات کند زندگی در فلان‌جای شهر آدم‌های نسبتاً بهتری را گردت تجمیع می‌کند و این موجب کم‌آزاری و آسایش بیشتر آدمی‌ست. همسایه‌های ما نتوانستند نخاله‌بازیِ همسایۀ پایینی‌مان را جمع کنند و خفه‌خون گرفتند و چپیدند در سوراخ‌شان. همین بی‌زمانی و بی‌مکانی و البته بی‌هویتیِ حاکم بر شهر را برایش گفتم. اگر شما جایی را می‌شناسید که آرامشش را خودخواهی و نقاب‌زنیِ باکلاسانش بر هم نمی‌زند، معرفی کنید. از بی‌هویتی هر چه بگویید کم گفته‌اید.

◀️ حتماً با املاء ظلم و جور فاصلۀ زیادی داریم. روز خوش و کیفِ کوک‌مان است. هنوز مانده تا همه برهنه شوند. مانده تا فرشتگان عذاب را نیز به لواط بخوانند. ذهن‌هایی که سیاست‌زده و غرق در جوّ هجمه‌های علیهِ خود و ایدئولوژی‌شان شده‌اند، مخاطبِ هیچ‌کدام از این واژگان نیستند. گرامی‌ترین نامه‌ها نامه‌هایی‌ست که به کسی نوشته نمی‌شود.

در بی‌مخاطبی

🔺 بی‌مخاطبی را دوست دارم. بی‌مناسبتی و رهایی و ننوشتن را. زمزمه‌های مرگ‌آور و بی‌انتها را. نفهمیده شدن و فهمیده‌نشدن را. سر تا پا مستم امشب. هیچ نمی‌خواهم. ساعت‌ها خواب. ساعت‌ها کتاب. ساعت‌ها عذاب. ساعت‌ها سکوت. با بنی‌بشری روی سخن ندارم. بغض در بغض در ملال. در ملال مزه‌های پوچ دنیا. در آن جلوه‌های پوک رسوایی. در آن پوچ‌های پوک که مرا بی‌خود و بی‌جهت مشغول کرده. من با این دنیا با آن دنیا با جهنم با بهشت با سعدا با اشقیا چه کار دارم؟ چه کسی مرا درخواهد یافت؟ چه چیزی مرا راضی خواهد کرد؟ چه دردها در میان در من. کدام کلمه مرا به من نشان خواهد داد؟

🔺 دردم می‌آید. دردم می‌آید که آن‌قدر دردم می‌آید که دردم به دم نمی‌آید. دردم می‌آید که فروی گنبد مینا یک دمِ محیی با من نمی‌آید. دردم می‌آید که نفسم درمی‌آید و شبیه قهقهه به اقصی‌نقاط حیات شیهه می‌کشد و هر وزنده‌ای او را باد می‌یابد. دردم می‌آید که دردم می‌آید. دردم می‌آید که شب می‌شود و صبح می‌شود و من حریق مخفی‌ام نهاده سر به خیابان‌های این ویران‌آباد. من دردمند مبتلایی بی‌بنا و بی‌هوده‌ام. من در تماشاخانهٔ دردمندی خود را به خود نیز نمایش نمی‌دهم. مسافر لحدم. ای احد! ای همیشه! ای ابد! در آغاز هیچ نبود. اشک بود. و من آن اشک بودم، پیش از آنکه هیچ باشد یا نباشد. در آغاز شب بود. و من در زلال تاریکی‌ها مدام خیس می‌شدم، مدام می‌چکیدم، مدام می‌باریدم، مدام رود می‌شدم، مدام موج می‌خوردم، مدام غرق می‌شدم، و مدام زنده می‌ماندم. زنده می‌ماندم تا از نه‌توی هیچ‌های آفرینش اشکی باشم به عقوبت کم‌نالگی پدر. سر به بیابان نهاده‌ام امشب. پی‌جوی پدر. آی پدر مهربان! روا نیست تو در بیابان و غولان در خیابان. روا نیست من یتیم و تو بی‌فرزند. ای امام ناله‌های من! ای مقتدای اشک‌آلود من! ای سرود من! ای بود من! دردم می‌آید که تو بی مأوا و خانه و کس، و ما در بسترهای نرم و مست شهوت‌های حیوانی. درد تمام روحم را می‌جود. درد انبار واژگانم را غارت می‌کند. دردم می‌آید که نمی‌دانم رو به کجا و از کدام درد به خود می‌پیچم. دردم می‌آید که به من با ترحم پول می‌دهند و من باروت جرقه‌خواه از درون به عظمت انفجارهای خورشیدی بی‌وقفه می‌ترکم. دردم می‌آید که هیچ پیگیر درمان نیستم. دردم می‌آید که جای خالی درد را می‌خواهم با مسکّن‌های فانی جاوید کنم. درد. درد.

🔻 بامداد، آفتاب را دیدم. و ترسیدم. فرشته‌ای از یسار اشاره کرد که: تمام. به بونِ خونین التماس کردم. مادر به سینه‌ام گرفت و اشکم داد. پدر را پسِ قفس التماس کردم. در جوی کوچه خود را نجس دیدم. شب بود و من بی‌دلیل بهانهٔ مزه گرفتم. هر ثانیه توبه می‌کنم و گویی نمی‌پذیرد. هر دقیقه بازمی‌گردم و در نمی‌گشاید. پابرهنه از بیم بیرون زدم. فرصت برداشتن دمپایی هم نداد. در من هزار مستوره کشف می‌شود. سنگ می‌خورم و از پله‌ها می‌غلتم. سکه‌ها خونبار شده‌اند. آه. بگذار ببوسمت. بگذار سینه‌ام بسوزد. من نفس داشتم تا آنجا که همه از نفس می‌افتادند.

بی‌مخاطبی را دوست دارم. ای فرصت کم!

.

.

.

یکشنبه۲اسفندنودوچهار

فقط یک توجهیم

چیزهای کمی هست که دل آدمی را می‌میراند، اما همان کم‌ها را ما بسیار جدی گرفته‌ایم. همیشه روزگار ماده‌زده و سرمایه‌سالار بوده. همیشه کمبودها بوده و ناله‌ها از این چیزها بر هوا. چیز جدیدی وجود ندارد. باید توجه‌ها را به سوی دیگری برد. اگر انسان را دقیقاً همین «توجه» در نظر بگیریم و چیزی را بیرون از این توجه نپنداریم، آن‌وقت مهم می‌شود که روی ما به سوی چیست و کیست. برابر شیرینی‌فروشی تیک‌وتیک در ورودیِ دولاب، جمله‌ای از میرزا اسماعیل دولابی نقش بسته با همین مضمون که توجهت به سوی هر چه باشد همان می‌شوی.

مثنوی آن را اندیشه می‌گیرد و می‌گوید «ای برادر! تو همان اندیشه‌ای / مابقی خود استخوان و ریشه‌ای؛ گر بُوَد اندیشه‌ات گل، گلشنی / ور بُوَد خاری، تو هیمه‌یْ گلخنی.» اگر دنبالِ گُل بودی، باغ و بوستانی و اگر در پیِ خار بودی، سرانجام هیزمِ حمام خواهی شد. انسان همان چیزی‌ست که در سرش می‌گذرد. دیگر تعلقاتش از او سواست. مالش نصیب دیگران و اقوام و بستگانش جدا خواهد شد. این را ما بارها دیده‌ایم و باور نمی‌کنیم. حافظ نیز در این معنی اشارتی ناب دارد که نشان می‌دهد توجه نیز وابسته به خواسته‌ها و همت انسان است: «تو و طوبی و ما و قامت یار / فکر هر کس به قدر همت اوست.» تو در پیِ سایۀ طوبی در بهشتی و من دنبالِ رسیدن به یارم، خواسته‌های ماست که فکر و توجه‌مان را شکل می‌دهد.

در قرآن از این هم ناب‌تر گفته شده که «فاقم وجهک للدین حنیفا فطرت الله التی فطر الناس علیها»؛ رویت را به سوی دینی فطری برگردان که خدا مردم را بر اساس آن ایجاد کرده. رویت مهم است و دیگر چیزی مهم نیست. روی ما به چه سویی‌ست؟ ما همانیم. دغدغه‌های ما چیست؟ ما همانیم. بیرون از این دیگر هیچ نیست.

شکوهِ شکست

🔺 بیشترِ عمرِ ما به رودربایستی و توهم می‌گذرد. وقتی صفحات تاریخ را ورق می‌زنی می‌بینی از این‌همه گریبان‌دریدن‌ها چیزِ دندان‌گیری موجود نیست. وطن از موهوماتی‌ست که سیاسی‌ها برای تقویت حکومت‌شان بارِ ما کرده‌اند. چیزی را که نه تو ساخته‌ای و نه برگزیده‌ای چگونه می‌تواند باعث افتخارت باشد؟ حتی اگر بخواهی به وطن هم افتخار کنی، می‌بینی شکست‌ها و تحقیرهایش بسیار بیشتر از پیروزی‌ها و بزرگی‌هایش است. آن پیروزی‌ها هم با هزاران قتل و تجاوز به نوع انسان به دست آمده. پدران و مادران ما آواره و مقتول و مجروح شده‌اند تا پادشاهی بر اورنگ خویش تکیه زند. چقدر انسان می‌تواند بی‌مقدار و احمق باشد. هزاران انسان بمیرند تا خودکامه‌ای بر قدرت بنشیند. هزاران تن تمام عمر نوکری و بیگاری بدهند تا بی‌شرفی سرور باشد. بعد تمام این کثافت‌کاری‌ها را کنار هم ردیف کنند و نامش را بگذارند وطن و سینه سپر کنند که ما فلانیم و از نسل پشمه‌دانیم. چقدر آدمی می‌تواند احمق و بی‌ارزش باشد.

🔺 این حرف اخیر آقای خاندوزی، وزیر اقتصاد، مرغ پخته را بر سر سفره به قهقهه می‌اندازد. این‌که با نسلی مواجهیم که انگیزه و تمایلی برای اداره کشور ندارد، مرا به یاد فیلم نقاب‌دار می‌اندازد. آنجا شاهزاده‌ای در زندان است و ناشاهزاده‌ای پادشاه. پس از چندین کشمکش شاهزاده اصلی بر تخت می‌نشیند و تقلبی می‌رود زندان. این‌که چقدر خون ریخته می‌شود تا این تحول بزرگ تاریخی (!) حادث شود به کنار، همان شاهزاده هم راه جنایت و خباثت در پیش می‌گیرد. پس چه شد؟ آن‌همه جان‌فشانی و عرق‌ریزی و نقشه‌کشی در نهایت چنین حاصلی دارد؟ مطمئن باش این گربه‌ها دست‌شان به گوشت نرسیده، وگرنه هم چنگ دارند، هم دندان و هم باقی چیزها!

🔺 شیخ فضل‌الله وقتی به‌فراست دریافت مشروطه یعنی حذف شرع و حاکمیت قانونی که همه برابرش یکی‌اند، گفت ما سال‌ها شاهان را با همین شرع گوش‌به‌زنگ نگه داشته‌ایم تا حدود دینی در جامعه تعطیل نشود. این شد که گفت مشروطه خوب است، ولی مشروعه هم باشد. اکنون محل دفن شیخ نوری هم دقیقاً معلوم نیست؛ همان‌طور که معلوم نیست مشروطه چه شد و مشروعه چه شد.

🔺 اخوان ثالث جماعتی در غل و زنجیر را توصیف می‌کند که به آن‌ها وعده داده شده راز رهایی آنان بر تخته سنگی نگاشته شده. با هزار مصیبت پیدایش می‌کنند. رویش نوشته: کسی راز مرا داند که از این رو به آن رویم بگرداند. با مشقت فراوان برش می‌گردانند. آن سویش هم همین را نوشته. بر فراز قله‌ها هم همین کاسه و آش است. نیهیلیسم پوچی نیست، بی‌ارزش‌شدنِ ارزش‌هاست؛ ارزش‌هایی که وهمی بیش نیستند. بیان دین روشن است: دفاع از مظلوم و ستیز با ستمگر. با این شرط ما چقدر مشروعیم؟ البته اگر مایی مانده باشد در این روزگار اتمیزه‌شدنِ روزگاریان؛ که غایتش نابودی‌ست، زیرا متفرد تنها خداست.

وهم بهاری

این بهار نو ز بعدِ برگ‌ریز

نیست برهان بر وجود رستخیز

🔻 بهار قیامت نیست. در بهار چیزی زنده نمی‌شود. مرگ و زندگی امری نسبی‌ست. همان‌طور که خورشید در مغرب نمی‌میرد و در مشرق نیز زنده نمی‌شود. هست. تنها موضع ما نسبت به پدیده‌ها تغییر می‌کند. ستارگان به چشم ما می‌درخشند، در حالی که برخی مدت‌هاست نیستند. حتی اگر گل را از نزدیک بیاغوشی و علف را از حوالی باغ بو کنی، بودن‌شان بسته به این ظواهر نیست. در واقع این بروز وجود است و دیدگاه ما و منظر ما حکم به وجود و عدم نمی‌تواند بدهد. بهار حقیقت نیست. آن‌ها که زمستان را گذرنده و بهار را پاینده و خواستنی فرض می‌کنند چگونه می‌توانند خود را بر دیگران رجحان بدهند؟ آنان که نظر خود را نظر یک جامعه و ملت معرفی می‌کنند، از حدود خودکامگی و دیکتاتوری نیز عدول کرده‌اند.

🔻 ما طرف‌دار زمستان نیستیم و از سترونی و جمود هستی هم خرسند نخواهیم بود، ولی برای رسیدن به مطلوب، باید از موجود باخبر شد. پیرمردی که حفظ کلبهٔ ویرانش را به آرامش فرزندانش برتری می‌دهد، از خرفتی و نادانی بهرهٔ فراوانی برده است. زمستان روزگار حکومت نادان‌ها و خودشیفتگان است. ملال ما از بهار بیشتر است. بهاری نیست. نوروزی نیست. جمشید وهمی و فسانه‌ای بیش نبوده. اگر هم بوده، باز اغوا شده و به فساد کشیده شده. حتی کاوه هم که بر ستم ضحاک می‌شورد، تخت را به فریدون وامی‌گذارد. خانهٔ ما همان زمستان و کومهٔ ما همین کویر بی آب و علف است.

.

.

.

فروردین ۱۴۰۱

بر کشتیِ اشک

🔘 اولین قصه‌ای که مولوی در مثنوی بیان می‌کند ماجرای شاهی‌ست که شیفتهٔ دخترکی می‌شود و هنگام کام‌گیری از او دخترک بیمار می‌شود. شاه دست به دامن پزشکان می‌شود و درمان‌های آنان کار را بدتر هم می‌کند. در لحظهٔ بی‌چارگی بر سجاده دست به دعا برمی‌آورد و چنان غرق در حالات مستانهٔ اشک و زاری و گریه می‌شود که خواسته‌اش را برای دقایقی فراموش می‌کند.

🔘 این را که قصه به کجا ختم می‌شود یحتمل بدانید یا اگر بخواهید خواهم گفت ان‌شاءالله. نکتهٔ داستان ما در حالتی‌ست که انسان با زاری و سوزش جگر و سینه و سیل اشک و تکان‌های شانه، منگ و مدهوش و غریق دریای بی‌وصفی می‌شود که هیچ طلب و خواسته و تمنایی در او نیست. تنها و تنها عجز و آتش است. فقط سوختن و درد است. باب لذت مناجات است که پرده‌ای از معرفت و بی‌نیازی و مستی در جان آدمی می‌آویزد. حالی‌ست که اغلب دوامی ندارد و مهمان را به‌زودی پس می‌زند مگر آن‌که به مقام اقامتی نائل بشود. جایی‌ست که کشتهٔ اشک‌ها منزلی در او دارد. اقلیمی ورای اوصاف کلمات و عالمی خارج از حدود مغزهای طبقه‌بندی‌شده و عرفیِ ماست.

🔘 یکی از آن دو قطره‌ای‌ست که خدا دوست دارد: اشک و خون؛ اشکی شبانه از بیم خدا و خونی ریخته‌شده در راه خدا. در آن حال، آدمی هیچ خواهشی جز دوام این حال ندارد. مزه‌کردنِ این تمنای بی‌تمنا قدری وجودمان را از اباطیل معمول زندگی جدا می‌کند. در جای دیگر مثنوی آمده که اگر خدا بخواهد ما را یاری بدهد، میل ما را به سوی زاری و گریه می‌برد. چارهٔ کار اشک است و خون. خون را حسین علیه‌السلام بر زمین کربلا روان ساخت تا اشک‌ها تا ابد از آن خون بجوشد. مگر به آن مرثیه‌خوانش نگفت مصیبت ما را برای مردم بخوان تا زخم‌هایم التیام بیابد؟ اگر اشکْ زخم‌های تو را آرام می‌کند، دیگر میان بکاء چه تقاضایی باقی می‌ماند؟

آدم‌کشی با کلمات

🔸 این جمله معروف و شاید تا حدی هم دست‌مالی‌شده و لمپن‌واره باشد که کلمات آدم می‌کشند؛ اما اگر کسی قیدِ این وضعیت را بزند و همتی بلند داشته باشد، می‌تواند با همین موضوع کتابی مفید و خواندنی بسازد. از ماجراهای تاریخی حول شخصیت‌های مهم بگیرید تا همین روزگار معاصر و زندگی روزمره ما. از آن‌سو هم معنای کشتن را از قتل فیزیکی می‌توان در نظر آورد تا قتل معنوی و بدنامی و امثالش.

🔸 ملایی برایم می‌گفت برای خواندن خطبه عقد به خانه‌ای رفته بود. آنجا مردی به خیال خودش روشنفکر، گفته بود چگونه با چند تا جمله این دو نامحرم با هم همسر می‌شوند و جواز آمیزش می‌گیرند. بعد هم هرهر و کرکر و تمسخر. ملای قصه هم دهانش را گشوده بود و چند کلمهٔ آب‌دار نثارش کرده بود. طرف که چپیده شد در قوطی، ملا گفته بود دیدی کلام مؤثر است؟

🔸 یکی از همکارانم وقتی دید چیزهایی از داستان‌ها و حکمت‌های ادبیات بارم هست، گفت تو داری اشتباه می‌کنی. ببین فلان استاد با همین قصه‌های یک‌دقیقه‌ای چقدر دنبال‌کننده و درآمد دارد. من که از محتوای مطالب آن عزیز باخبر بودم گفتم این کار برای مانند من دشوار نیست، ولی لگدپرانی کار نادرستی‌ست. سوءاستفاده از گسل‌های جامعه کارِ سودجویان است. به عدد آن دنبال‌کننده‌ها و بینندگان آن مطالب باید پاسخ‌گو باشد؛ که از این ابزار برای هدایت مردم بهره نگرفته و تنها جیبش را پر کرده.

🔸 کمی این‌سوتر، برای کلمات کسی همچون من، که ابداً در حساب هم نمی‌آید، بی‌دلیل در ملأ عام ناسزا راه می‌افتد. با همان کلماتی که می‌توان انسان‌ها را زنده کرد و به خداوند امیدوار، با لحن‌های ناگوار تیرهای زهرآلود روان می‌شود تا انسانی را بکشد. شگفتا که من متنفرم از لگدپرانی و باز متهم به همانم!

🔹البته که من واقفم به حقانیت راه امامانم و کژدانی دیگران مرا از این راه بازنمی‌دارد ان‌شاءعلی. شاید در همین مرگ است که زندگی تعبیه شده است. ما هر لحظه را می‌میریم و آنِ بعد زنده می‌شویم. بی‌خود نیست که در آن روز بر دهان‌ها مهر زده می‌شود و دست‌ها و پاها تکلم می‌کنند و شهادت می‌دهند. تو گواه باش که من نه از انسان‌ها، که از فهم‌ها به تو پناه آوردم. از همان فهم‌هاست که کلمه می‌تراود و درست بر قلب‌ها می‌نشیند. ما مدام در حال مزه‌کردنِ مرگیم. هر نفْسی ذائق مرگ است؛ مدام، بی‌وقفه. زادن به کلمه است و مردن به کلمه: کن فیکون.

زندگی برندگان  برای فیلم سینمایی «مرد بازنده»

🔺 تمام ساختار نظام از صدر تا ذیل به عناوین مختلف فسادزده شده و نسل انقلاب با وجود تنهایی بزرگ‌شان یک‌تنه در پیِ حل مشکلاتند. و البته ناکام‌اند؛ چه در زندگی شخصی، چه در زندگی اجتماعی. این عصاره‌ای بود که من از این فیلم مزه کردم. همان روایت گانگستری و احقاق حق به شیوهٔ فردی که بیشتر به فرهنگ امریکایی می‌خورد و پیش‌تر در فیلم‌های مهدویان دیده شده. اجرای عدالت به هر شکل ممکن و استنطاق با شیوه‌های نامعقول.

🔺 آیا ما پیروِ امیرالمؤمنین سلام‌الله‌علیه هستیم؟ علی علیه‌السلام در عمل و در میدان سیاست مرد بازنده بود، اما حقیقت گواهی می‌دهد علی علیه‌السلام بزرگ‌ترین برندهٔ تاریخ است. امامان پس از او نیز چنین بودند. سیدالشهداء علیه‌السلام در کربلا تکه‌تکه شد و اهلش کشته و اسیر شدند، ولی حقیقت امروز برای ما آشکار است که این عزیزان هرگز کاری را با زور پیش نمی‌بردند. مظلومیت اولیای الهی در همین تجاوز نکردن از حدود خداوند است. آنان هیچ جانبی را فروگذار نکردند. آن‌قدر معطوف به جامعه و خلق‌الله نشدند که خانواده را از یاد ببرند و آن‌قدر اجرای عدالت و کشف حقیقت برایشان مهم نشد که از محدودهٔ خدایی بیرون بزنند.

🔺 عدالت‌خواهان اگر هم به مفاسد اجتماعی و اقتصادی و سیاسی توجه می‌کنند، صرفِ توجه‌شان به یک بعد آنان را از دیگر ابعاد دور می‌کند. این به معنای انسان کامل بودن بنده نیست. آن‌که کامل است و عصمت‌مند، تنها ولی مطلق خداوند است. احدی با او قیاس نمی‌شود. عمل و سخن و سکوت او مبنای هر چیزی‌ست. در توجه مدام به اوست که عیوب نفسانی و حتی رحمانی‌مان آشکار می‌شود.

🔺 اگر دستان معصومان علیهم‌السلام پر از یارانی بود که نسبت به حقیقت حضرات معرفت داشتند، قطعاً در اجرای عدالت و افزایش معرفت در میان مردم می‌کوشیدند. بزرگ‌ترین کاری که در روزگار ما می‌توان انجام داد تلاش برای بالابردن معرفت نسبت به ولی مطلق الهی‌ست. این‌گونه معیاری به مردم داده می‌شود تا در مدار حق بیندیشند و بگویند و عمل کنند. آن‌وقت هر چیزی ساخته و دیده نمی‌شود. اگرچه روزگارانی‌ست که نقد فیلم پشمی بیش نیست، که همه چیز بر مدار سرمایه و ثروت می‌گردد.

امام‌کشی به سبک حرام‌خواری

🔺 کشتن امام آن‌قدرها هم که شلوغش می‌کنند کار دشواری نیست. شریعتی از مثلث زر، زور، تزویر می‌گوید. روشن است که امروز در جامعه ما فهم و آگاهی‌های دینی بسیار بالاتر از ادوار پیشین است. این جای شکر دارد. آن‌چه دلِ آدمی را به درد می‌آورد رعایت‌نکردن حدود الهی‌ست. کنارنهادن حجاب و روزه‌خواری و نوشیدن مسکرات و سگ‌بازی و از این قبیل چیزها حداقل در اطرافی که من شاهدم رواج عجیبی یافته.

🔺 حتماً در ورق‌های تاریخ هم خوانده‌اید مانند این رفتارها سابقه‌ها داشته و مربوط به روزگار معاصر نیست. مشکل ما شاید جزئیات بیشتر دیدن به نسبت گذشته‌هاست. علاوه بر این‌که تمام گذشته نقل نشده و ما در جریانش نیستیم. من از آن‌چه پیش‌ترها در واقعهٔ عاشورا شنیده بودم به نظرم آمد لقمه‌های حرام هم مانع از ورود دین به دل می‌شوند. امام حسین علیه‌السلام وقتی دید برابر سخن‌های الهی‌اش هلهله می‌کنند دلیلش را پر بودن شکم‌ها از حرام دانست.

🔺 وقتی به اصناف گوناگون برای رفع حاجاتم مراجعه می‌کنم می‌بینم کاسبی که حلال‌واری کار کند راحت پیدا نمی‌شود. در ساختار کارمندی هم نان‌ها با هزاران نوع پیچاندن کارها بعید است به حلال نزدیک باشد. امیدوارم غلط کرده باشم، ولی انگار همین چیزهاست که مردمانی را به رفتار حرام و مقابله با حدود خداوند سوق داده است. امروز سخت می‌توان گفت آگاهی‌ها کم است. یهودیان پیامبر اکرم صلی‌الله‌علیه‌وآله را مانند فرزندشان می‌شناختند و شدیدترین دشمنش بودند. دشمنان حسین علیه‌السلام معترف بودند او کیست و باز کشتندش.

🔺 اصلاً دوست ندارم چنین حکمی بدهم که خلق‌الله آگاهانه دشمن حکم خدا شده‌اند، اما وظیفهٔ انبیاء الهی نیز تبیین خوب و بد بود تا برای کسی عذری نماند و البته امید به هدایت. ما عادت داریم تقصیرها را گردن هر کسی بیندازیم جز خودمان. واقعیت این است که کسی جز من مقصر وضع موجود نیست؛ هرچند شاید از نظر برخی‌ها اوضاع بد نباشد و خوب هم باشد و امثال من دچار توهماتی شده‌ایم. خدا هدایت‌مان کند.

غربت‌سرا

🔻 در پایان جلسه بانمک‌شان که به نقد و شکر گذشت، برگشت بهم گفت آقا، مثل این‌که شما راضی بودید و چیزی نگفتید. گفتم گفتنی‌ها گفته شد، کسی حرف می‌زند که امیدی به اصلاح دارد.

🔻 حدود سال‌های ۱۳۶۰ خورشیدی جلساتی با حضور استادان زبان و ادبیات فارسی برای یافتن راهی برای بهبود اوضاع زبان و ادبیات فارسی برگزار شد. یکی از آن ده استاد مهدی اخوان ثالث بود. صورت جلسه را که دیدم برایم جالب بود حرفی از او ثبت نشده. نمی‌دانم چرا. یعنی واقعاً هیچ حرفی نزده یا ز بسیاری گفتار خموش بوده؟ البته برای کسی که از اخوان شناختی دارد این ماجرا هیچ عجیب نیست.

🔻 بچه‌ها قبل از جلسهٔ نظربازی مدام شلنگ و تخته می‌انداختند که باید چنین و چنان شود. من ادعایی نداشتم و لبخندزنان کنجی سرم به زیر و دستانم آویزان بود. درست مانند میمونی که ظهر تابستان در جنگل استوایی تسلیم روزگار شده.

🔻 این‌که تقریباً همهٔ ما در وهم خودمان زندگی می‌کنیم و چیزها را با پیش‌داوری‌های مغز خودمان محک می‌زنیم، مرا در خلوتم آرام‌تر خواهد کرد. دکتر پاینده می‌گفت نویسنده غلط‌های ویرایشی متنش را نمی‌بیند، چون از روی کلمات می‌پرد. ما هم با قالب‌های ذهن خودمان کلمات دیگران را می‌خوانیم و زود شمشیر به دست می‌گیریم و مستانه می‌کوبیمش. مرا به جمعیت این جماعت عشقی نیست.

🔻 علی می‌گوید خب که چی؟ نمی‌شود نومیدانه کنجی نشست و کاری نکرد. کمی در باب عمل بی‌عملی برایش چیزهایی ول می‌دهم. آن ساموراییِ بامزه را تعریف می‌کنم که هنگام محاصره گفت بهترین کار این است که کاری نکنیم. چون می‌پنداشت هر کاری کار را بدتر خواهد کرد. به مهدی قزلی می‌گویم پس چه باید کرد؟ می‌گوید اصبروا و صابروا و رابطوا؛ شکیبایی و ارتباطات.

🔻 بله عزیز من. این‌گونه است. هر حزبی به آن‌چه نزد اوست خوش است. هر کس در جهان خود رستگار می‌شود و از جهان دیگری خبر نمی‌شود.

مردم؟ کدام دوغ و کدام کشک

🔺 از سوی دیگر، همراه مردم نبودن همیشه هم چیز بدی نیست. مثلاً شما یک آن گمان کنید حضرت لوط علیه‌السلام همراه مردمش می‌شد و خدای‌نکرده مبتلا به گناه کبیره می‌شد یا نوح عزیز ما عوض گوش‌کردن به حق، گوش به حرف مردم می‌داد و همراه آنان غرق می‌شد.

🔺 قبلاً هم عرض شده بود که معیار حق است و شاهان و اربابان هم در همین لفافه سلطان مردم می‌شدند. مشکل نظام‌های غیرالهی این بود که در زمان حضور انبیاء و اولیای الهی اجماعاً دشمنش می‌شدند. بعد از آن‌ها هم مدعی پیروی از همان کسی که دشمنش بودند. در تمام دعوت‌های نبوی جریان قدرتمند تحریف آشکار است. در واقع آن‌چه موجب تثبیت دعوت الهی می‌شد وصایت بود که آن هم در هیچ‌کدام قدرت نگرفت. یکی از دلایل اصلی این مسئله همراهی‌نکردن مردم بود. از کلمات ویژه‌ای که امام حسین علیه‌السلام در محاصرهٔ کربلا بر زبان آورد همین بود. مردم بندهٔ دنیایند و دین مانند آدامسی خوشمزه در دهان آنان! آن را می‌جوند تا وقتی مزه‌ای دارد. وقتی هم مزه‌اش تمام شد و وقت هزینه‌دادن شد، به معنی واقعی کلمه تُفَش می‌کنند بیرون.

🔺 برای خدا این چیزها مهم نیست. او سوگند خورده جهنم را از جن و انس پر خواهد کرد. یکی از چیزهای بسیار بامزه در نظام خداوند این است که او کارش را با کافران و منافقان هم پیش خواهد برد. ما می‌دانیم راه در جهان یکی‌ست و ما باید به حقیقت خودمان متصل بشویم. اگر دعوت و ساختار و بکن‌نکنی هم هست اصلاً برای آزار و مرض نیست. قرآن چیزهای بانمک دیگری هم دارد. مثلاً می‌گوید اگر شما از حرف خدا پیروی نکنید و پیامبرش را یاری نکنید، خدا قومی دیگر را جایگزین شما می‌کند. ما خدا و پیامبر و امامان را رها کرده‌ایم و چسبیده‌ایم به زخرف دنیا. مردم می‌توانند حکومت‌ها را تعویض کنند، ولی چه فایده وقتی مدام فریب بخورند و دنیا را طلب کنند؟

مردم؟ کدام کشک و کدام دوغ؟

🔺 من هیچ‌وقت تحلیل‌گر سیاسی و اقتصادی و اجتماعی و ای‌های دیگر نبوده و نیستم. در همین حد راننده‌تاکسی‌های گرامی بلدم، که البته گاهی همین رانندگان به چشمه‌های تسنیم وصلند؛ چشمه‌ای که مقربان از آن می‌نوشند.

🔺 القصه که خیلی خیلی سال بود که واژهٔ مردم ترسناک بود. یک ارباب بود و دیگران رعیت بودند. مردم «مالِ» شاه و اربابان بودند؛ درست مثل گاو و گوسفند. کسی هم امکان نداشت این نظم را بر هم زند. این نظم برگرفته از نظام هستی بود که خدا آن بالا بر تخت فرماندهی هستی تکیه زده بود و کائنات مخیر و مسخر و خادم و چاکر او بودند. همان خدا آمد زمین و شد شاه و ارباب. دیگران هم درست کائناتی بودند که تنها فخرشان بندگی شاه بود.

🔺 کاری با این‌که انبیاء با این تفرعن‌ها ستیزیدند و چه بر سرشان آمد ندارم. آن‌چه حق مطلب است گویی این است که ساختار خدا_مردم در جهان حقیقت دارد و شاهان بدون داشتن استحقاق حکومت از جانب خدا، جایگاه خلافت الهی را اشغال کرده‌اند.

🔺 آن‌سوتر از این جغرافیا، زمین بازی به‌کل متفاوت بود. غربی‌ها از زمان یونان باستان دم از دموکراسی زدند و نظام‌های وارداتی هرگز در آن اقلیم آن‌چنان جواب‌گو نبود. باور به تقدس ریشهٔ غربی ندارد. در نظر آنان جهان مادری مرده است که ما جنینی زنده در اوییم. خودمان باید راهی برای خلاص بیابیم. این‌ها مهم نیست. مسئله این است که از قضای روزگار، مردم در آن اقلیم هم همواره مترادف کشک و دوغ بوده‌اند و به قول رفقای خنده‌دار ما «دورچین» بوده‌اند، نه غذا. در واقع در نظام دموکراسی با تحمیق و تخفیف مردم همواره خواسته‌ها مایل به هوای نفس است، گذشته از این‌که آن‌که قدرت دارد ثروت هم دارد و در نتیجه فریب و تبلیغ بیشتر و رأی و برگزیدگی.

🔺 واقعیت این است که دولت‌ها بدون مردم توانایی انجام کاری ندارند و این‌گونه است که متوسل به قدرتمندان و ثروتمندان می‌شوند تا برآیند و انتخاب شوند. طبیعی هم هست پس از این انتخاب‌شدن منویات همان اربابان را پیش ببرند. اینجاست که مردم دقیقاً زینت‌المجالس‌اند از دیرباز تا اکنون. در ساختار شاهنشاهی مردم رسماً کشک‌اند و در نظام جمهوری تلویحاً. مهم نیست کدام بدتر است، مهم این است که پرچم به دست همه خواهد افتاد. صبر خدا بیش از چیزی‌ست که تصور می‌کنی. او خلاق است و لازمهٔ خلاقیت آفرینشی بی‌پایان. هیچ حاکم و حاکمیتی دوست ندارد حکومتش بد باشد و مردم ناراضی باشند، ولی جایگاه حاکم جایگاه الوهیت است و بخشی از فساد جهان ناشی از همین غصب خلافت الهی. مخلص همه رانندگان تاکسی🌷

غزل گناه‌آلوده

چون تو را دوست دارم حزینم

نیستم خاک پایت غمینم

.

آ که در تنگِ اُنست بمیرم

با فراق تو از سرزمینم

.

ای گل باغ حسرت سلامت

ای معمای اندوه دینم

.

تا کجا دور از آغوش نوشت؟

مهر تابیدی و منگِ کینم

.

روز من شب‌نشین خیالت

آنِ تو برده آنات اینم

.

از تو شرمنده‌ام ای غریبه

بی تو انگار تنهاترینم

.

مات افسوس دریاپرستم

سوی صحرا نرو دلنشینم

.

سال‌ها ماه‌ها هفته‌ها رفت

قصهٔ مصر تو کرده چینم

.

تو همانی که گفتی عزیزم

من همینم عزیزم همینم

.

دوست دارم تو را گرچه غرقم

در گناه زمان و زمینم

.

دوست دارم تو را گرچه مُردم

زیر خاکستر آتشینم

.

دوست دارم تو را ای سواره

گرچه بی اسب و بی پا و زینم

.

غم گرفته‌ست دامان روحم

با غمت تا قیامت عجینم

.

هست دارایی من گناهم

ناامیدم نکن نازنینم

.

.

.

.

چهارشنبه یک فروردین سه