عمل همان نیت است

گرچه برخی امروز از شاه برای خدماتش سپاسگزاری می‌کنند و بازگشت او را آرزو می‌کنند و عده‌ای هم او را فاسد و دست‌نشانده و شیفته صنایع غرب و پیرو آنان می‌دانند، به نظر نمی‌رسد نگاه ایدئولوژیکی و جبهه‌ای به این وسایل و پیشرفت‌ها کاری از پیش ببرد.

اگر کسی بخواهد واقع‌بینانه و بدون غرض به مسائل نظر بکند، باید خودش را از پشت‌بام آسمان‌خراش‌ها به پایین پرتاب کند، چرا که حماقت از سر تا پایش خواهد بارید. ممکن نیست انسان قلب نداشته باشد و آن قلب گرایش نداشته باشد و آن گرایش او را ژورنالیست و بی‌طرف نگه بدارد؛ که بی‌طرفی هم طرفداری‌ست و هر کلمه و هر عبارت و هر سکوت و هر لبخند و هر اخم و هر کوفت و زهرماری گویای گرایش و سوی بشر است.

انسان بی‌جهت آفریده نشده و نیروهای درون او در نهایت به برآیندی می‌رسد و این برآیند او را بر آن می‌دارد که در زاویه‌ای نسبت به نور قرار بگیرد. آن‌وقت هر قدر سایه‌اش را ببیند، می‌پندارد انسانی ویژه است و شاخ وشانه می‌کشد و هر قدر نور را ببیند خود را کور و ناتوان و نامستعد برای ادراک می‌یابد و بیشتر فرومی‌افتد و بیشتر کرنش می‌کند.

این دنیا به‌تمام قلابی و فاقد واقعیت و ارزش است و به‌کل اعتبار و مَجاز است و آن‌چه آن را معتبر می‌کند نیت‌هاست. همان اندازه که توانستیم نیت انسان‌ها را دریابیم، خواهیم توانست ارزش آن کار را بسنجیم. بدون شناسایی نیت‌ها ارزیابی کارها نه که شدنی نباشد، غلط است؛ چون هیچ کاری به‌نفسه خوب یا بد نیست، چون آن‌چه بر اثر کار ما تولید می‌شود نیت ماست، نه خروجی و ساخت آن، چرا که آن خروجی هر چیز خوب یا بدی باشد به‌زودی از بین می‌رود و تنها با امتداد دیگران است که تا جای مشخصی ادامه می‌یابد و آن هم دیر یا زود نابود می‌شود.

آثار عمل می‌ماند. نیت‌ها می‌ماند. عقیده و حجت‌ها و دلایل ماندنی‌ست. بهره‌ای که دیگران می‌برند باقی‌ست. رنجی که به خلق می‌رسد ماناست. در یک کلام آن‌چه مربوط به روح و وجود است می‌ماند و آن‌چه مرتبط با جسم و ماده است نمی‌ماند. حالا بیایید با این معیار سراغی از کارهای شاهان و حاکمان و آدمیان بگیریم تا به عدالت نزدیک‌تر باشیم.

باید خدا بخواهد (که خواسته است)

این نکته را نباید از یاد برد که در عرفان اسلامی کشش و خواست اصلی از سوی خداوند صورت می‌پذیرد؛ برای نمونه در روایات متعددی مضمون‌هایی بر وارۀ میل و شدت حب و شوق الهی نه‌تنها نسبت به بندگان، که نسبت به پشت‌کردگان به خداوند مطرح شده است:

«ای داوود! اگر آنان که از من رويگردان شده‌اند می‌دانستند که چگونه در انتظارشان هستم و چه مهری نسبت به آنان دارم و چه قدر مشتاقم که معصيت‌شان را ترک کنند، از اشتياق من می‌مردند و در راه محبتم، بند از بندشان جدا می‌شد. ای داوود! اين اراده من است درباره کسانی که از من رويگردان شده‌اند؛ پس اراده‌ام درباره روی‌آورندگان به من چگونه است؟ ای داوود! بيشترين نياز بنده به من هنگامی است که از من احساس بی‌نيازی کند. بيشترين مهربانی من به بنده هنگامی است که از من رويگردان شود و بيشترين ارجمندی بنده‌ام نزد من هنگامی است که به سوی من بازگردد.»

همچنین در تفسیر دو واژۀ رحمان و رحیم که از اسامی بزرگ خداوند است و در ابتدای سوره‌های قرآن در قالب «بسم الله الرحمن الرحیم» آمده است گفته‌اند خداوند در دنیا بر مؤمن و کافر آمرزش و رحمت دارد (رحمان) و در آخرت این رحمت تنها مختص مؤمنان است (رحیم). بنابراین هیچ‌کس در دنیا از این نعمت بزرگ و توجه خداوند بی‌نصیب نیست.

این تصویر در ادبیات عرفانی فارسی نیز بازتاب فراوانی داشته و عباراتی همچون «تا که از جانب معشوق نباشد کششی، کوششِ عاشقِ بیچاره به جایی نرسد» و «جهد بی توفیق جان‌کندن بُوَد» در واقع کار به یک رابطه عاشقانه با کششی بسیار قوی از جانب خداوند کشیده شده است. حدیث کنز نیز دلبری بسیاری از عرفا و عشاق الهی کرده است و اساسِ رابطه سراسر مهر خدا و انسان را خداوند متعال دانسته است: «من گنج نهانی بودم که دوست داشتم شناخته شوم. پس خلق را آفریدم تا مرا بشناسند.» در اینجا نیز حب و دوست‌داریِ الهی به شناخته‌شدن و معرفت بندگان، علت اصلی آفرینش ذکر شده است.

آن‌چه کسی را استاد می‌کند: شهامت علمی

نظرات آقای فروزانفر درباره نقد ادبی بسیار قابل تأمل و حتی امروز هم طرح‌شدنی‌ست. نوشته است گذشتگان ما سخن را بر اساس زیبایی‌های ظاهری و فنون فصاحت ارزیابی می‌کردند و هر چه ظاهر بهتری داشته باشد، در نظرشان در کل شعر بهتری هم هست. این نظر فرمالیست‌های امروزی هم هست و آن‌چه گفته‌اند اکذب شعر احسن اوست (بهترین شعر دروغ‌ترین شعر است) از همین برمی‌خیزد. ولی چون این انسان از سر هوی و هوس‌های این‌چنینی سراغ شعر نیامده، به‌طبع با این معیارها هم شعر را ارزیابی نمی‌کند. در منظر فروزانفر اگر شعر را یک نفر هم نخوانده باشد و یک نفر هم پسندش نکرده باشد، اگر در آن از حق چیزی باشد، شعر خوبی‌ست.

این نظر از کسی که در مکتب صورت‌گرایی چون ادیب نیشابوری زیسته و از آبشخور فکری اینان سیراب شده و کتب فصاحت و بلاغت و تواریخ ادبی گذشتگان را نزد این استادها مطالعه کرده عجیب می‌نماید. اما ما باید بدانیم فروزانفر تنها در یک مکتب و نزد یک استاد درس نخوانده و علاوه بر آن خود نیز قوه عقل را به کار انداخته و نزد خود اندیشیده آخر اگر یک حرفی ظاهرش زیبا باشد و باطنش پوچ و نازیبا و نادرست، به چه کاری خواهد آمد؟ اگر کلامی به معنی کلمه مزخرف، یعنی باطلی آراسته و زیباشده، باشد که دوری از آن بهتر است.

این می‌شود که می‌رود خودش خط به خط کتاب‌های شعر و ادبیات گذشتگان را می‌خواند و گذشته از ظواهر مسجع و صنعت‌گری‌های مصنوع و معمول ادبا، در آن‌ها در پی بلاغت و معنی می‌گردد. در پی این می‌شود که معیاری برای بلاغت فارسی ترتیب بدهد که جرأت انتشارش را نمی‌یابد. حق هم دارد. اگر شما در محفلی خصوصی که همه حضار کم و بیش با اندیشه شما آشنایی دارند و شما را به فضل و ادب و اطلاع می‌ستایند و می‌دانند حرف از سر بی‌خردی و بی‌خودی نمی‌گویی، نظراتی ارائه بدهی، هم با زبان ویژه خود فرصتی برای القائات فرازبانی داری و هم در پاسخ موارد احتمالی مجالی برای بهسازیِ سخنانت.

ولیکن وقتی همین کلمات شفاهی به زبان مکتوب بدل می‌شود، دیگر برای هر کلمه باید توضیحی بدهی. و تو دیگر در کتاب حاضر نیستی که بگویی ای مخاطب! به جان مادرم منظورم این بود و تو برداشت نادرستی کردی. نه! دیگر نمی‌شود از این کارها کرد. همه خوانندگان هم به تو آن‌قدری که شاگردان و ارادتمندان و آشنایان اخلاص و پذیرش دارند، نظری ندارند. دست روی اسمت می‌گذارند و می‌خوانندت. آن هم وقتی داری حرف خلاف مشهور می‌زنی و کتاب‌های تذکره‌نویسان عصمت‌دار و بزرگان مقدس را نقد می‌کنی. از دلالیل شفاهی‌ماندن فرهنگ ما با وجود این‌همه پیشرفت در صنایع چاپ و وفور دانشمندان و باسوادها هم همین ترس‌های استبدادی و نگاه صفر و یکی ما به اغلب امور است.

البته من تصور می‌کنم هیچ کدام از این‌ها دلیل مکتوب‌نکردن‌ها و شفاهی‌بودن شخصیتی چون فروزانفر نیست، بلکه او از این بابت به این راحتی‌ها چیزی را قلمی نمی‌کرد که از ساحت حقیقت و نور علم بسیار پرهیز داشت و هرگز متهورانه و غیرعلمی اظهار عقیده نمی‌کرد. بارها اعتراف کرده اگر برخی اجبارها نبود، مثلاً ضمن شرح مثنوی بر اثر حیرت و شکستگی‌های معنوی برابر ابیات مولوی قطعاً قلم را می‌شکست و لب از لب فرومی‌بست و طومار بحث را فرومی‌شست.

من در پی اثبات درستی یا نادرستی این سخن نیستم. تنها نقل می‌کنم که مطلب را در ذهن خودم سر و شکلی بدهم. شفیعی کدکنی می‌گوید روزی در روزنامه‌ای مقاله‌ای نوشتم با این مضمون که دین اسلام کامل‌ترین دین جهان است. پدرم به من گفت ای فرزندم آیا تو همه ادیان را مطالعه کرده‌ای که می‌گویی دین اسلام از همه آن‌ها کامل‌تر است؟ در این سخن دقیقه‌ای‌ست که انسان را به تواضع و تأمل و سربه‌زیری وامی‌دارد و از غوغاهای معمول دور می‌کند و باعث می‌شود در مطلع حقیقت و در پیشگاه معظم و درک‌نشدنی هستی‌آفرین سکوت کنیم و تفکر.

اگر با این دید به هستی و کائنات و کینونت نظر بیندازیم، غرق در نیستی خواهیم شد. کسی چون فروزانفر شاید در این حد معروف به عرفان و مشغول به تأملاتی چنین عمیق نشده باشد، ولی آن‌قدری هست که در عرصه علم خود همیشه ساحتی را برای مناظری که ندیده و درنیافته خالی می‌دید و از این رو همواره اگر سخنی می‌گفت، بر استدلالی سوار بود و اگر چیزی را رد می‌کرد دلیلی برایش می‌آورد. دلیل‌داشتن و حجت‌آوردن است که کار را توجیه‌پذیر خواهد کرد و سخنان سلبی و بدون پشتوانه جامعه‌ای را خواهد ساخت که اطاعت بدون عقل و اندیشه را در پی خواهد آورد. اصلاً کسانی مانند فروزانفر و پرورش‌یافتگان او بودند که نظام درسی جدید دانشکده‌های ادبیات را بنیان نهادند و حتی هنوز هم همان درس‌هایی تعلیم می‌شود که آن‌ها پسندیده بودند و دوست داشتند و تشخیص می‌دادند باید باشد. من قصد سنجش درستی و نادرستی‌شان را ندارم، فقط می‌گویم اکنون هم با سنگ بناهای فراوانی روبروییم که اکنون با عقل و منطق بررسی نمی‌شود امروز هم می‌شود با همین دست‌فرمان پیش رفت یا نه.

از همین بابت است، یعنی ترجیح ظاهر بر باطن، که کسی مانند عطار یا سنایی یا مولوی، بر کسانی چون سعد سلمان و دیگران ترجیحی ندارند؛ زیرا برای امثال عطار و دیگران اولویت این بوده که در باطن زیبا باشند و این رجحان باطن بر ظاهر است که ظاهرپرستان و صورت‌پسندان را بر آن داشته که توجه چندانی به آن‌ها نداشته باشند. البته که عنان جوامع در دست شایعات است. اگر این شایع شود که حافظ بهترین شاعر جهان و اسلام بهترین دین اعصار است، کمتر کسی‌ست که آن را خلاف بپندارد. مردمان بدون مطالعه و برهانی در این زمینه‌ها در نهاد خود همین سخن‌ها را می‌پذیرند. اگر این اندیشه در خیال‌ها رواج بیابد که بدترین جوامع و حکومت‌ها آن‌هایی هستند که دینی‌ترند، گرچه در این هزاران بحث و نظرات متناقض هم باشد، به آن وقعی نمی‌نهند و با همین خیالات می‌زیند و به جهان بازپسین خواهند رفت.

فروزانفر اهل پیچاندن حرف‌ها نیست و صریح سخنش را می‌گوید، ولی آن سخنی را می‌گوید که برای آن حجتی یافته، اگرچه آن حرف در اذهان و افواه بزرگان نیز مقبول نباشد. چون این‌گونه است که اغلب شعرهای به‌جامانده از شعرای قدیم ما در مدح شاهان و صاحب‌منصبان بوده و اغلب به قصد مقامات دنیوی و مال و منال‌های گذرای روزانه سروده شده است، نمی‌توان در این مورد به هیچ قضاوتی دست زد. نمی‌توان گفت عجب شعر زیبایی و بی خیالِ دروغ‌های نهفته در آن و قصدهای نادرست سرودها شد. نمی‌توان فلان شاعر مداح و فلان شعر مدحی او را با شاعرانی که سخن از حقیقت زدند قیاس کرد. به همین دلیل هم هست بیشتر از آن‌که به شاعران ظاهرگرا و ظاهرآرا بپردازد، وقت و عمرش را صرف کسانی چون مولوی و عطار و سنایی و مانندهایشان کرد که نظر به باطن و معنا داشتند. این صیرورت و دقت و شهامت او الحق ستودنی‌ست. خداوند او را و ما را بیامرزد.

فرصت همیشگی نیست

خواجه ربیع هر شب میان قبرش می‌خفت و می‌گفت:

رَبِّ ارْجِعُونِ لَعَلِّی أَعْمَلُ صَالِحاً فِيمَا تَرَكْتُ

خدایا مرا به دنیا بازگردان تا به جبران گذشته عمل صالحی انجام دهم.

از گورش می‌جست: «ای ربیع! تو را برگرداندم. ببینم چه می‌کنی!» جز یکی‌دوبار، بیست سال تمام جز ذکر خدا چیزی نگفته بود. در نبرد صفین سخت به شک افتاده بود: «یاعلی! ما را به جنگ کفار بفرست تا از این مخمصه رها شویم!» به ری فرستاده شد. بعدها خبر شهادت سیدالشهدا سلام‌الله‌علیه به خواجه رسید: «وای بر این امت که فرزند پیغمبرشان را شهید کردند.» البته طولی نکشید که از این حرف دنیایی توبه کرد! در فاصله شهادت سه امام فرصت یاری‌شان را داشت و فقط نگران حرف دنیایی نزدن بود.

روح عجیب، راه غریب

هنوز هم نمی‌شود با چیزی حال کرد انگار. مثلاً وقتی پیامک واریز پول آمد، با این پیامک‌ها نه خوشحال شدم، نه غمگین. فقط اشک خوب است. شب که فیلم سینمایی بی‌بدن را دیدیم تمامِ روحم پر از اشک بود. همان اول فیلم زار زدم. من می‌دانم این دنیا دیوانه به اندازه کافی دارد، اما دیوانه به این چیزها فکر نمی‌کند. دیوانه درون خود دیو ندارد، خدیو دارد. زرنگ‌ها گمان کرده‌اند ما نمی‌توانیم پژوهش کنیم و دیوانه‌ها پژوهشگرانِ خوبی نیستند. زرشک! ما نه‌تنها مو را از ماست می‌کشیم، مو را از میان به دو نیم می‌کنیم.

زار زدم چون دیدم درونِ من نیز اژدهایی خانه دارد که روحم را به‌زودی به دوزخ خواهد برد. دیدم هیچ دور نیست من هم در یک ناگهان از خشم غلطی بکنم که هیچ بازگشتی نداشته باشد. از روزی که با جنود عقل و جهل کارم را آغاز کردم، کم‌کم روی این فضائل و رذائل حساس شدم. در همین فیلم آن‌که به انسان کامل از تمام شخصیت‌ها نزدیک‌تر بود بازپرس بود. دلیلش هم این بود که در تمام لحظات دغدغه‌اش حق بود.

این بر مدار حق بودن چیزی‌ست که ما کم داریم. رفتارهای ما در تمام لحظات‌مان پیچیده به اغراض گوناگونی‌ست که می‌خواهیم آن‌ها را حق جلوه بدهیم، ولی اغلب حق نیستند و بر اساس خواسته‌های ما شکل می‌گیرند، نه ارادۀ الهی. این‌گونه است که ما به بهشت نخواهیم رفت، چون با خودمان و هوای نفس‌مان مبارزه‌ای نکرده‌ایم و قطعاً این کلمات نیز به پشیزی نمی‌ارزند و بارِ گناهان و بدبختی‌های مرا سنگین‌تر می‌کنند و سندی می‌شوند برای بیشتر و بیشتر ثابت‌شدنِ عصیانِ آگاهانۀ من.

ای دوست! ای برادر! ای عزیزی که بعدها این سیاهه‌ها را شاید بخوانی و شاید هم از میان رفتند! زیاد لی‌لی به لالای خودت نگذار. زیاد خودت را تحویل نگیر. این را کسی می‌گوید که فرصت رستگاری و پاکی را از دست داده است.

علم را از هر کسی نتوان گرفت

در ساختمان و جهان اسلامی ایمان و علم رابطه‌ای مستقیم دارند و هر اندازه ایمان بالاتر برود، علم افزون می‌شود و افزایش علم با قدرت ایمان همراه است. این علم علمِ حصولیِ معمولِ روز نیست، بلکه نوری است که خداوند در هر دلی که مشیت کند قرار می‌دهد. خودِ خداوند نور آسمان‌ها و زمین است و نور ایمان و نور علم منشعب از نور خداوند است که با آن آسمان‌ها و زمین و حقایق و واقعیات آن مشاهده‌پذیر است. اسلام طلب علم را بر هر زن و مرد مسلمانی فریضه می‌داند و با این علم است که مسلمان مدام در مراتب ایمان بالا می‌رود و از نور الهی بهره‌مند می‌شود.

البته تحصیل علم دین در ظاهر نیز خود می‌تواند مقدمه‌ای برای افزایش ایمان بشود. روایات فراوانی وجود دارد که علم همان چیزی است که در اختیار رسول خدا و جانشینان حقیقی اوست و هر کس طالب علم است تنها باید از آن‌ها بجویدش. در واقع اخذ علم از صاحب حقیقی آن علم است که به افزایش ایمان می‌انجامد و صلابت و قدرت روحی مؤمن منبعث از علمی است که از نور خدایی به او نثار شده است. مطابق سخنی که علی علیه‌السلام در آن شرحی از کندنِ درِ قلعۀ خیبر می‌دهد، حتی قدرت جسمانی مؤمن نیز تابع قدرت روحی و رحمانی اوست و تمام این‌ها با علم و نور الهی ربطی مستحکم دارند.

سعی‌ات را بکن، نه فقط عملت

✔️ حالا که در این کنج نشسته‌ام و ساعت‌های عمر شریفم را می‌گذرانم، واقفم که عمر شریف است، نه این‌که چون برای من است شریف است. من روزهای عجیبی را گذراندم که حتی نمی‌توانم بنویسم‌شان. اگر مطمئن بودم که کسی این‌ها را هرگز نخواهد خواند، می‌نوشتم‌شان. دست روی قرآن نمی‌توان نهاد که این اتفاق نخواهد افتاد.

〰️ دلم از خیلی چیزها غمین است. شاید تنها چیزی که غمینم نمی‌کند رسیدن عمر قمری به نزدیکی‌های چهل‌سال باشد. چیز دیگری که مرا غمناک نمی‌کند نرسیدن به جایگاه استادی و هیئت علمی‌ست. دیگر از چیزهایی که قطعاً غمم نمی‌زاید نداشتن خودرویی آن‌چنانی و خانه معظم باشد. ولی نه. خانه را دوست داشتم بزرگ باشد. دوست داشتم در خانه‌ای آرام و بزرگ زندگی می‌کردم که در آن اتاقی اختصاصی داشتم برای خواندن و نوشتن. حالا که نیست، بابتش هم بازخواستی نیست.

➰ روزی دوستی از خودش تمجید می‌کرد که نابغه است و متوسط‌ها تا بیایند کاری بکنند، او از خواب برمی‌خیزد و از خط پایان می‌گذرد. می‌خواهم به این جمله‌ها پشت کنم و بی‌خیال این احوالات برای خودم پیش بروم. دوست دارم این نگاه‌ها را به سویی بیفکنم و خودم باشم و این هیچستان نگفتنی. مگر تو قرآن نخوانده‌ای که نوشته «برای انسان جز سعی‌اش نیست» و این‌که «از هیچ‌کس جز اندازه وسعش انتظار و تکلیف نیست»؟

🔘 با این معیار، تویی که کمتر می‌کوشی و بیش از دیگران داری، در حقیقت کمتر از دیگران پیش رفته‌ای. آن‌که تلاش بیشتری می‌کند توفیق بیشتری دارد و داراییِ او بیشتر است. در مقابل تکلیفش هم کمتر است. تو هنوز خدا را با این حجم شگفتی و حق‌بودن نشناخته‌ای. باز هم باید بگذریم و کار را به خدا واگذار کنیم.

غیبت تنها راه هدایت من است

برای من که دوست دارم بی‌قرار بنویسم و موضوعات را بدون توقف رد شوم و در ذره‌ای متوقف شوم و از همان ذرۀ هیچ به همه برسم، مایۀ شگفتی‌ست که کسی تا ابد در کتابی بماند. و هیچ حتی شگفت‌آور نیست که اگر کسی در کتابی متوقف بماند و از آن به خداوند برسد. پس نه ماندن بد است و نه نماندن خوب. بدی و خوبی‌اش به «جهت» آن است.

از بایزید نقل بود که می‌گفت منافق هزار سال به یک رنگ بماند و مؤمن روزی هزار رنگ شود و هزاران تجلی و هزاران رنگ بر او بریزد و هر آنی او را به حالی ببینی. چه دشوار است بیان این‌ها که برای مانند من از روز روشن‌تر و درخشنده‌تر است. که نور روز نیز از این‌ها نورانی‌ست و شب و روز وجودشان را از این‌ها می‌گیرند. این شب و روز صورتی از نور حقیقت‌اند که هزاران بار کم‌بارقه‌تر و ساده‌تر شده تا در قد ادراک و فهم و دریافت من درآید؛ وگرنه اگر من ظرفی داشتم بسیار معظم‌تر و نامحدودتر از هر چه هست، به ملاقات حقیقت نایل می‌آمدم. و آن‌وقت دیگر من نبودم.

این‌چنین است که تو آرزوی در کنار امام بودن و در جوار پیامبر زیستن داری و نمی‌بینی در تمام تاریخ افراد فراوانی چنین چیزی را زیسته‌اند و چیزی از آن‌ها جز کفر و انکار و جحود خارج نشده است. این‌گونه است که من نظر به ظاهر می‌کنم و تاب و فهم حقیقت را ندارم و با خود می‌گویم این چه فرقی با من دارد؟ او نیز آدمی مانند من است و نظراتی دارد و درسی خوانده و در مسیری می‌رود و من نیز برای خودم کسی هستم و چیزهایی بلدم و مثل او می‌خورم و می‌خوابم و می‌زایم و تحصیل می‌کنم و کار می‌کنم. خداوندگارا! این رسول را چه شده است که در بازارها می‌رود و می‌آید و غذا می‌خورد. چرا من نمی‌بینم بر او فرشته‌ای نازل بشود؟ او همه‌چیزش مانند من است و من نیز می‌توانم حرف‌های این‌چنینی بزنم. چرا او باید امام باشد و من پیرو او باشم؟

و دقیقاً همین‌طور است که ما این چنین درمانده شده‌ایم و گمان می‌کنیم با لقای امام به چیزی می‌رسیم. عمر سعد ملعون نیز امام را دید و ابوجهل گجستک نیز رسول خدا را مشاهده کرد و با او مصاحبت داشت. آن حیوان بدخو و درنده و ناپذیرا و سرکش و هار و پلید و جهنمیِ درونِ من در آنجا که موسای کلیم از همراهی با خضر گرامی درمی‌ماند، چگونه در کنار امام، حتی در مرتبۀ اسفل‌السافلین او، بتواند دوام بیاورد. پس بهترین راه برای هدایت من و برای پیروی من و برای رستگاری من «غیبت» است. وای خدایا! چه دارم می‌گویم؟ نزدیک است مرا قطعه‌قطعه کنند و برای نظریه‌پردازی و طرفداری از غیبت امام علیه‌السلام به قعر دوزخ رهنمون کنند. دوزخ اگرچه سرد است، آنجا را با گرمای سوزان یاد تو روشن می‌دارم. این دوری و دوستی از عجایب ضرب‌المثل‌هاست. بگذریم، که دنیا محل گذر است.

پس از سال‌ها بی‌آرزویی

می‌گوید بخواب تا فردا صبح به کارهایت برسی. می‌گویم مهم نیست. ناراحت می‌شود و چیزی می‌گوید و از اتاق بیرون می‌رود. نمی‌داند در تمام این ساعت‌ها اگر خلوتی باشد که نیست، خلوت شب چیزی دیگر است؛ حتی اگر شبِ پاره‌پاره و پر از اصوات این تهران باشد. سال‌ها پس از این اگر این کلمات به دست کسی برسد هم خیلی اهمیت ندارد دربارۀ من چه فکری می‌کند. این تمامِ تصویر من نیست و هیچ تصویری من نیستم. هیچ تجلی و تصویر و نمودی من نیستم.

این روایت که «کل ما میزتموه بادق معانیه فهو مخلوق لکم مصنوع لکم مردود الیکم» چرا دربارۀ انسان نباشد؟ همین انسانی که هر روز و هر شب صدها نوعش از کنار شما می‌گذرند و تو گمان می‌کنی آدمیزاد همین عناصر و تن و جانوری‌ست که چشمانی دارد خسته یا شاد یا بی‌رنگ و دستانی دارد و پاهایی و دیگر اعضای پیدا و پنهانش. این انسان که از شدت لطافت و ظرافت و عظمتش به زمین افکنده شد. این روایت‌ها چقدر تنه‌به‌تنۀ روایت‌های مشرکانه‌ای از قصۀ آدم است که تناولِ سیب را رسیدن به معرفت و خداگونه‌شدن اعلام می‌کند. در این‌ها نیز انگار رگه‌هایی از حقیقت هست.

حرف این است که در دین چیزی مبهم و موهوم و رازآمیز نیست و کسانی که در ظلمات سنگ‌ها و تیرهایی برای نیل به حقیقت می‌اندازند، تنها زنده‌کنندۀ داستانِ نمرود و کرکس‌هایند. چنین کسانی، که البته من سردسته و جلودار و کله‌خرترین‌شانم، عوضِ این‌همه گمانه‌افکنی و نظربازی و رجم غیب، تنها باید یک کار بکنند تا تمامِ معادلات حل بشود و حرفی باقی نماند: خروج از ظلمات.

بدونِ نور به هیچ‌جایی نخواهی رسید. عاقبت نور بر تمامِ من خواهد تابید و از این کوره‌سوراخ بیرون خواهم آمد. عریانیِ انسانی که قرار بود پوشیده و متین به ملاقات خدای خودش برود، بزرگ‌ترین فاجعۀ تمامِ کائنات است. من هر شب در حوالیِ تولدِ خورشید در حسرتِ «تتجافی جنوبهم عن المضاجع، یدعون ربهم خوفا و طمعا» خاکستر می‌شوم و هر روز را در اندوهِ ندانستنِ «یومئذ یتبعون الداعی لا عوج له، و خشعت الاصوات للرحمن» در غفلت می‌گذرانم.

و هر روز و هر شب اندوه است و حسرت است. اندوهِ نبودن با امام علیه‌السلام و حسرتِ مرگی تدریجی در کفنی که اتویش را هم خودم نمی‌زنم. این گورِ من است که اگر همین‌گونه پر کنمش، آهی هم در بساط نخواهم داشت. نور آسمان‌ها و زمین الله است و در خانه‌هایی‌ست که الله اذن داده نامش در آنجا مرتفع شود. من سال‌هاست دیگر نوری نمی‌بینم و هر چه در خود و با خود می‌چرخم چیزی از شعاع نورها نیز نمی‌بینم. آیا آن‌که به سوی تاریکی نشسته است طلوع خورشید را خواهد دید؟ و اگر ببیند، چشمانش با آن خو دارد که کور نشود؟ و آن‌که در اینجا کور است، در آنجا بینا خواهد شد؟ و این صورت‌ها که اکنون شاد و شنگول در جهان شلنگ می‌اندازند، در پشتِ این صورتک‌ها چیزی جز مشتی باغ وحش‌اند؟

من بیشتر از هر حراف و سخنران و متکلمی در هستی کلمه برای گفتن‌ها دارم و جز خودم کسی را مستحق این‌همه ملامت نمی‌دانم. برای الحاق به آن بی‌تعینیِ بی‌چون که همان منم، که همان نوری‌ست که اصلِ من است و از فراقِ من در خواب و بیداری مرا با ناله و شیون به خود می‌خواند، برای آن نمی‌دانمیِ معلی آرزوی وصال دارم؛ این اولین آرزوی من یا شاید آخرین آرزوی من پس از سال‌ها بی‌آرزویی‌ست.

.

.

.

.

چهارشنبه چهارم مهر سه

حرف درست را بزن

اگر کاری و حرفی به نظرتان درست می‌آید، حتماً آن را انجام بدهید و بر زبان بیاورید. آقای محمدهاشم میرزا روزگاری هشت دوره نماینده مجلس شورای ملی بود؛ در زمانۀ رضاخانی. آن‌وقت‌ها علی‌اصغر حکمت وزیر معارف بود. لایحه‌ای به مجلس داد که تعدادی «دارالمعلمین و دارالمعلمات» برپا کنند. همین محمدهاشم پیشنهاد داد عوضِ «دارالمعلمین و دارالمعلمات» بگویند آموزشگاه. نماینده‌ها مخالفت کردند.

یکی گفت این‌جوری کار سخت‌تر می‌شود، چون باید بگوییم آموزشگاه مردانه و آموزشگاه زنانه. محمدهاشم جواب داد فارسی جنسیت ندارد و برای هر دو می‌شود به کار برد. یکی دیگر گفت اگر این کلمه به دهات برود هیچ‌کس نمی‌تواند بفهمد یعنی چه؛ میوه است؟ خوراکی است؟ چه چیز است؟

خلاصه قیل و قال زیاد شد و حرف محمدهاشم تصویب نشد. هفت سال بعد هم مرد. ولی این پایان کار نبود. امروز دیگر کسی دارالفلان و دارالبهمان نمی‌گوید. به هر جایی که در آن آموزشی برقرار باشد، حتی اگر زبان‌های خارجی درس داده شود، حتی اگر یأجوج و مأجوج در آنجا رفت‌وآمد کنند، می‌گویند آموزشگاه.

درخت را بکار. دانه را بیفشان. حرف درست را بزن. محکم و درست هم بزن. میوه‌اش شاید در دست تو باشد و شاید به دست دیگران برسد.

برگشت

چیز زیادی از عمر نمانده. در واقع عمر تمام شده. به بیان بهتر، عمری وجود ندارد و دنیا نیست و هر چه هست آخرت است و ما هم‌اکنون در قیامت و در قبر خود زندگی می‌کنیم. یک شب این نامهٔ امام حسین علیه‌السلام را به برادرش محمد حنفیه خواندم: گویی دنیا نبوده و آخرت همیشه هست، والسلام! همان‌طور که در جایش دراز کشیده بود گفت واقعاً دنیا تمام شد. تمام شد. پنج سال بیشتر است در خاک است. سال‌ها را ما طولانی تصور کرده‌ایم. ما که مقیم ابدیم، چگونه برای عزیزان‌مان صدوبیست سال عمر بخواهیم؟

آن‌که اسبش را برای تاخت زین کرده، یورتمه‌سواری مسخره‌اش می‌کند. اما. اما. اما. قطعاً مرگ زیباتر است. حتی زیباتر از قدسی‌ترین زیستن‌های دنیایی. چه سخت است حرفت از جنسی باشد که رنگ روزگارت نیست. رئال‌مادرید اگر یک بازی را جدی نگیرد، تا نابودی کامل پیش خواهد رفت. قهرمانی بازگشت ندارد. بازگشتش نابودی‌ست. شما که رفاه و آسایش و زیست نباتی را برگزیده‌اید، در همان قله‌ها خواهید مرد. اگر روی همین زمین زندگی می‌کردید غمی نبود. حالا که پرواز کرده‌ای، در لحظهٔ سقوط تمام استخوان‌هایت می‌شکند. چرا ابرقدرت‌ها دست از قدرت‌نمایی نمی‌کشند؟ چون ذره‌ای عقب‌نشینی مساوی با زوالی برگشت‌ناپذیر است. من چرا از خلوت خلسه‌گونه‌ام به میان شما ناهمجنسان می‌آیم؟

تمام بیم من

چگونه آتش دلْ دوزَخانه سرد شود؟

چگونه آن‌همه درمان دوباره درد شود؟

.

مقیم خانهٔ دلدار، گو چگونه حبیب

غریب‌گونه به صحرای گریه طرد شود؟

.

اگر تو آدمِ گندم‌پرستِ این باغی

عجیب نیست که ری باز دردِ مرد شود

.

چگونه برق طلا دیده را نسازد کور

که سرخیِ غزلت روی سکه زرد شود

.

به قلعه‌ای که هزار اسب بی سوار آید

شوند مات چو آن شاه گرم نرد شود

.

زمین نه، اهل زمان و نبودگان هم نیز

زمانِ هروله‌اش مردگانِ گرد شود

.

تمام بیم من از روزگار فردایی‌ست

که روسیاه وجودم دمِ نبرد شود

جهان معنوی عبث نیست

🔺 مذهب مجموعه‌ای را پیش انسان می‌نهد که بیرون از دریافت‌های مستقیم از وقایع است. واقعیت این است که برابر روایات اگر فقر، بیماری و مرگ نبود، انسان برابر هیچ چیزی سر فرود نمی‌آورد. مهم ساز و کار تأثیر این وقایع بر تربیت و رشد آدمی است. از مجموع متون دینی اسلام استفاده می‌شود که عقوبت‌های الهی نیز در دنیا جنبۀ تربیتی و بازدارندگی و رشددهنده دارد. در واقع درست است که بیماری و سختی در زندگی ممکن است از اعمال انسان منشأ بگیرد، ولی حتی اگر این عارضه نتیجۀ مستقیم عمل انسان باشد نیز بیش از آن‌که بتوان نامش را عذاب نهاد، باید آن را رحمت و رشددهنده دید.

🔻 در یک نگاه کلی، از منظر مذهب هر آن‌چه در این دنیا بر آدمی می‌رود رحمت‌ها و آزمایش‌های مهربانانه‌ای است که زمینه‌ساز رشد و کمال انسان می‌شود؛ همان‌گونه که معلمی بر دانش‌آموزی که مستعد مدارج عالی علمی است بیشتر سخت می‌گیرد و گاهی خوشی‌ها و تفریح‌های معمول را نیز از او سلب می‌کند تا با این سختی قدرت بیشتری بیابد.

🔸 از چشم معنویت، جهان هیچ چیزِ عبث و دورانداختنی ندارد. امروزه نیز ثابت شده است که آن‌چه به آن علف هرز می گویند در واقع هرز نیست و برای رشد و تقویت خاک و هوای کشاورزی مفید است. حوادثی مانند زمین‌لرزه که شرّ قطعی قلمداد می‌شود به‌مثابه تنفس زمین است و اگر نباشد، زمین از حجم گازهای متراکم درون خود منهدم خواهد شد. درد انسان را از نقصی در بدن خود آگاه می‌سازد و چنان‌چه نباشد، آن عضو بدون اطلاع انسان خواهد مرد و بدن از میان می‌رود. اینجا دیگر مرگ نیز پایان حیات نیست، بلکه ادامۀ زندگی در نشئه‌ای دیگر است؛ درست مانند رشد جنین که دیگر بطن مادر گنجایش او را ندارد و به دنیا می‌آید تا به رشد و بالندگی خود ادامه بدهد. با این دیدِ معنویتی است که هر پیش‌آمدی حکمتی قوی دارد و وقوف به این مهم انسان را به کرنش برابر هستی و آرامش و پذیرایی وامی‌دارد.

اعمالی که مزدش نزد خداست

🔸 عشق و خدمت به نوعِ انسان به خاطر رضایت الهی در قرآن انعکاس ویژه‌ای یافته است. هنگامی که خانواده امیرالمؤمنین سلام‌الله‌علیه سه نانِ افطارِ خود را به مسکین و یتیم و اسیر می‌بخشند، این آیه در حق آنان نازل می‌شود: «وَيُطْعِمُونَ الطَّعَامَ عَلَى حُبِّهِ مِسْكِيناً وَيَتِيماً وَأَسِيراً» ؛ و غذا را در عین دوست‌داشتنش، به مسکین و یتیم و اسیر انفاق می‌کنند. در ادامه آنان دلیل این کار خود را تنها رضایت خداوند معرفی می‌کنند و هیچ مزد و پاداش و تشکری از خلق نمی‌خواهند: «إِنَّما نُطْعِمُكُمْ لِوَجْهِ اللهِ لا نُريدُ مِنْكُمْ جَزاءً وَ لا شُكُوراً.»

🔸 انبیا و ائمه علیهم‌السلام بابت هدایت مردم و خدمت و عشق‌ورزی به مردم مزدی نمی‌طلبند و فقط خداوند را اجردهنده می‌دانند. یکی دیگر از ابعاد این رفتار بی مزد و منت مادی‌نبودنِ جزای این اقدامات است. در واقع مهرورزی و خدمت‌گذاری مابه‌ازای مادی و مالی ندارد و از چنان ارج و منزلت بالایی برخوردار است که برای آن اجرت دنیوی نمی‌توان قائل شد. بسیاری از اعمال خیر در مکتب اسلام در دنیا به طور کامل نقد نمی‌شود.

🔺 نمونۀ دیگری که حتی قرآن نیز اجر و منزلت آن را فاش نکرده است نماز در دل شب و انفاق و بخشش مال است: «فَلا تَعْلَمُ نَفْسٌ ما أُخْفِيَ لَهُمْ مِنْ قُرَّةِ أَعْيُنٍ جَزاءً بِما كانُوا يَعْمَلُونَ»؛ هیچ‌کس نمی‌داند چه چیزهایی که مایه شادمانی و خوشحالی آنان است، به پاداش اعمالی که همواره انجام می‌داده‌اند، برای آنان پنهان داشته‌اند. بنابراین آن‌چه مسلمان واقعی را به نیرو و حرکت و خدمت و عشق‌ورزی به بندگان خدا وامی‌دارد، وعده‌های حقیقی و امیدبخشی است که از شدتِ ارزشمندی نمی‌توان برای آنان مزدی از غیرخدا طلبید.

🔺 تفسیرِ مرحوم شاه‌آبادی از رؤیای علامه مجلسی نیز در این محل قابل تأمل است. ایشان در کتاب شذرات‌المعارف می‌گوید علامه مجلسی، عالم بزرگ دوره صفوی و صاحب کتاب معظم بحارالانوار، پس از مرگ در خواب دیده شد. گفت در اینجا به کتاب‌های علمی و دینی من مزدی ندادند و تنها محبتی که به بچه‌ای کرده بودم پذیرفته شد. شاه‌آبادی در تفسیر این مطلب می‌گوید به خاطر آن است که نور علم در برزخ نمی‌گنجد و تنها شعاع نور احسان آنجا را روشن می‌کند و جزای علم و دین به‌قدری بزرگ است که تنها قیامت توان بازتابش را دارد. اسلام سراسر آکنده از چنین عظمت‌ها و معارفی است که حاکی از رحمت خداوند و رابطه پرعطوفت دین‌داران با خداوند متعال است.