می‌گوید بخواب تا فردا صبح به کارهایت برسی. می‌گویم مهم نیست. ناراحت می‌شود و چیزی می‌گوید و از اتاق بیرون می‌رود. نمی‌داند در تمام این ساعت‌ها اگر خلوتی باشد که نیست، خلوت شب چیزی دیگر است؛ حتی اگر شبِ پاره‌پاره و پر از اصوات این تهران باشد. سال‌ها پس از این اگر این کلمات به دست کسی برسد هم خیلی اهمیت ندارد دربارۀ من چه فکری می‌کند. این تمامِ تصویر من نیست و هیچ تصویری من نیستم. هیچ تجلی و تصویر و نمودی من نیستم.

این روایت که «کل ما میزتموه بادق معانیه فهو مخلوق لکم مصنوع لکم مردود الیکم» چرا دربارۀ انسان نباشد؟ همین انسانی که هر روز و هر شب صدها نوعش از کنار شما می‌گذرند و تو گمان می‌کنی آدمیزاد همین عناصر و تن و جانوری‌ست که چشمانی دارد خسته یا شاد یا بی‌رنگ و دستانی دارد و پاهایی و دیگر اعضای پیدا و پنهانش. این انسان که از شدت لطافت و ظرافت و عظمتش به زمین افکنده شد. این روایت‌ها چقدر تنه‌به‌تنۀ روایت‌های مشرکانه‌ای از قصۀ آدم است که تناولِ سیب را رسیدن به معرفت و خداگونه‌شدن اعلام می‌کند. در این‌ها نیز انگار رگه‌هایی از حقیقت هست.

حرف این است که در دین چیزی مبهم و موهوم و رازآمیز نیست و کسانی که در ظلمات سنگ‌ها و تیرهایی برای نیل به حقیقت می‌اندازند، تنها زنده‌کنندۀ داستانِ نمرود و کرکس‌هایند. چنین کسانی، که البته من سردسته و جلودار و کله‌خرترین‌شانم، عوضِ این‌همه گمانه‌افکنی و نظربازی و رجم غیب، تنها باید یک کار بکنند تا تمامِ معادلات حل بشود و حرفی باقی نماند: خروج از ظلمات.

بدونِ نور به هیچ‌جایی نخواهی رسید. عاقبت نور بر تمامِ من خواهد تابید و از این کوره‌سوراخ بیرون خواهم آمد. عریانیِ انسانی که قرار بود پوشیده و متین به ملاقات خدای خودش برود، بزرگ‌ترین فاجعۀ تمامِ کائنات است. من هر شب در حوالیِ تولدِ خورشید در حسرتِ «تتجافی جنوبهم عن المضاجع، یدعون ربهم خوفا و طمعا» خاکستر می‌شوم و هر روز را در اندوهِ ندانستنِ «یومئذ یتبعون الداعی لا عوج له، و خشعت الاصوات للرحمن» در غفلت می‌گذرانم.

و هر روز و هر شب اندوه است و حسرت است. اندوهِ نبودن با امام علیه‌السلام و حسرتِ مرگی تدریجی در کفنی که اتویش را هم خودم نمی‌زنم. این گورِ من است که اگر همین‌گونه پر کنمش، آهی هم در بساط نخواهم داشت. نور آسمان‌ها و زمین الله است و در خانه‌هایی‌ست که الله اذن داده نامش در آنجا مرتفع شود. من سال‌هاست دیگر نوری نمی‌بینم و هر چه در خود و با خود می‌چرخم چیزی از شعاع نورها نیز نمی‌بینم. آیا آن‌که به سوی تاریکی نشسته است طلوع خورشید را خواهد دید؟ و اگر ببیند، چشمانش با آن خو دارد که کور نشود؟ و آن‌که در اینجا کور است، در آنجا بینا خواهد شد؟ و این صورت‌ها که اکنون شاد و شنگول در جهان شلنگ می‌اندازند، در پشتِ این صورتک‌ها چیزی جز مشتی باغ وحش‌اند؟

من بیشتر از هر حراف و سخنران و متکلمی در هستی کلمه برای گفتن‌ها دارم و جز خودم کسی را مستحق این‌همه ملامت نمی‌دانم. برای الحاق به آن بی‌تعینیِ بی‌چون که همان منم، که همان نوری‌ست که اصلِ من است و از فراقِ من در خواب و بیداری مرا با ناله و شیون به خود می‌خواند، برای آن نمی‌دانمیِ معلی آرزوی وصال دارم؛ این اولین آرزوی من یا شاید آخرین آرزوی من پس از سال‌ها بی‌آرزویی‌ست.

.

.

.

.

چهارشنبه چهارم مهر سه