برای کندنِ جان

دوست دارم مثنوی را برای زندگی روایت کنم. شاید بشود نامش را نهاد مثنوی کاربردی. به جای این‌که مانند بسیاری دیگر شرح عرفانی و آسمانی و روانشناسی و اسطوره‌ای و مانند این‌ها از مثنوی ارائه کنم، بیاورمش بر زمین و آن را برای استفاده در زندگی ساده کنم. این روش را سیدمسعود یادم داد. وقتی قصه‌ی طوطی و بقال نقل شد، گفت چقدر این قصه برای زندگی کاربردی است. اگر بچه‌ای یا انسانِ تازه‌کاری کارِ بدی کرد نباید به‌سرعت خشم خود را بر او فروریخت. ممکن است او نیز مانند این طوطی ضربه‌ی شخصیتی بخورد و برود در لاک خودش. به همین صورت این ماجرا ادامه دارد.

با این همه پیشنهاد نهایی بنده همچنان اندیشکده‌ی عدم است. پیشنهادی است که هرگز داده نخواهد شد و به‌تبع آغاز نیز نخواهد شد. بنابراین برای آن ساز و برگ و افراد و پژوهشگرانی نیز نباید فراهم کرد. موضوع آن نیز گفته نخواهد شد و مقاصد و جامعه‌ی هدف آن هم در پرده خواهد ماند. البته در مورد جامعه‌ی هدف این اندیشکده سخن‌هایی در میان هست. یحتمل نوعِ بشر را در بر بگیرد. سخن در این است که هستی چگونه آغازیده یا از اساس آغازی نیز دارد یا به قول آن شاعر شیرازی آغاز ندارد و انجام نیز نخواهد داشت. عدم سابق بر وجود است و از این رو از هر چیزی مهم‌تر تأسیس اندیشکده‌ی عدم است.

من همه‌چیز را جدی گرفته بودم و در اطرافم هر چه می‌گذرد بوی عدم می‌دهد و نمی‌دهد. پیش چشمم چندین و چند دهان است که مدام باز و بسته می‌شود. خروار خروار کلمه است که از پیش چشمم می‌گذرد. آن‌سوتر مردی نشسته است که می‌گوید از ابزارهای داده‌کاوی بهره ببرید تا شما را با خود به فلان‌جا ببرند. گویی علاقه‌ی خاصی به نبودنِ ما دارد. گویی بطّ سپید جامه به صابون زده است! کبک دری ساق‌ها در قدحِ خون زده است!

گویی خودش نیز بدش نمی‌آید برش دارند و ببرندش. آخر آدمیزاد را مدام دارند می‌برند و پیش خودش خیال دارد که خودش می‌رود! ای آدمیزادِ خنده‌دار! ولی به کجا؟ چه اهمیتی دارد. هر جایی غیر از اینجا. چون برای آدمیزاد از بیخ هر جایی غیر از اینجا بهتر است و با همین حماقت عمرش به انتها می‌رسد و آن‌وقت با منظره‌ی برزخ روبرو می‌شود و درمی‌یابد نه! واقعاً هر جایی غیر از دنیا بهتر است. فقط مشکل اینجاست که برای بهره‌بری از این جهان متسع باید از دنیا چیزهای بهتری آورد.

آنجا بود که نیش‌خندِ من درونی شد. درونی شد که از اسرار آن کسی خبری ندارد. فقط برای دمی دیگر زیستن لبخندی نثار و جمله‌ای قصار! گفت نشانی‌ات را بنویس. نوشتم پشت هیچستان. گفت شماره‌ات را بگو. گفتم ز دست عقل بیرون شد شماراندازِ اندوهت. هر کسی از هر طرفی آمد تنها مشتی به گونه‌اش نواختم و در برش کشیدم و از بی‌اثریِ این دو عمل رو به بی‌عملی آوردم. ناگهان قلبم سوراخ شد. تا پیش از این از وجود او بی‌خبر بودم. صاحب‌خبر آمد و من بی‌خبرتر شدم. دیدم هر چه مشت و لگد زده بودم در نهایت خودم را زده بودم. هیچ کاری نمی‌شود کرد. آدمی مسلوب مطلق است. به صلیب سلب کشیده شده است.

به هر روی پیشنهاد بنده اندیشکده‌ی عدم است و از این‌که طرح ابتدایی این اندیشکده را با اکثریت مطلق آرا رد کردید سپاسگزارم. بودجه‌ی کلانی که برای آن در نظر گرفته بودم خزانه‌ای بود بیش از گنج قارون. به این صورت نه‌فقط دستِ هر گدا، بلکه دست هیچ ثروتمندی نیز به آن کمر که چه عرض کنم، به ناخن پایش هم نمی‌رسد. اکنون زمان زار زدن است ای بیچارگان. خود را فریب ندهید. هیچ سرمایه‌ای ندارید. من تمام سلول‌هایم گداخت تا این را نوشتم. تو از من چه می‌جویی؟ صدها بارِ دیگر خواهم گفت: هیچ چیز رافعِ دلتنگی نیست.

چیزهایی که باید برد

این روزی که در میانه‌ی جنگ ایران و رژیم از یاد رفته است روز مرگ علی شریعتی است: 29 خرداد 1356. به همین دلیل وقتی داشتم از خانه بیرون می‌آمدم تا یکی دو روزی همسر و دخترک را به روستایمان ببرم، گفتم از میانِ چیزها چیست که می‌توانم با خود ببرم. پرسش کمی پیچیده‌تر بود: چه چیز هست که اگر نبرم، شاید پشیمان شوم؛ چیزی که شاید و شاید اگر برای این خانه‌ی نقلیِ جنوبی‌ترین بخش‌های شهر تهران چیزی پیش بیاید، با خود بگویم حیف شد.

هر چه نگریستم چیزی نیافتم. نظری بر کتابخانه‌ی دیواری‌ام کردم و به‌تبرک قرآنی پالتویی در کیفم نهادم. دفاتر شش‌گانه‌ی مثنوی با توضیحات استعلامی را دیدم. یاد علی شریعتی افتادم و دفتر اول و دوم را نهادم در کیفم، هرچند اگر نبود هم چیز خاصی از کفم نرفته بود. من که بیش از هر به‌دست‌آوردنی از دست داده‌ام، اندوهی بابت از کف رفتن‌ها ندارم. نمی‌دانم ایمان به موجودبودن هر چیزی نزد خداست که مرا این‌گونه بی‌خیالِ چیزهای ظاهراً موجود کرده یا نوعی گریز از سعی و تلاش و کسب و در واقع گونه‌ای بیماریِ ضعیفِ روانی است یا به قول سیدمسعود جزئی از ریخت (تیپِ) شخصیتی و جبلی‌شده‌ی من است. نمی‌دانم.

آن‌قدری می‌دانم که این حال جدید نیست. کودکی دبستانی بودم که در سرمای زمستان با خود می‌گفتم من سردم نیست، بدنم سردش است و این بدن تعلقی به من ندارد. آن‌چه تعلقی دارد این بدن است. حتی وقتی بینی‌ام در ابتدای جوانی شکست و در بیمارستان امیراعلم خواستند آن را جا بیندازند دردی حس نکردم و تنها اشکی از کنار گونه‌ام پایین دوید. بعدها آن‌چه مرا از پا انداخت و به درد کشاند سنگ کلیه بود. دردِ عظیمی داشت، اما من هم ضعیف شده بودم. دیشب دندان‌درد نیز بر من غلبه کرد. من که فراق عزیزان را تاب آوردم و پاره‌های تنم را زیر خاک نهان کردم، با دردهای بدن نالیدم. معلوم است مردن برای من آسان نخواهد بود؛ با این‌که می‌دانم باید این پیراهن را در همین خانه‌ی خاکی بنهم و به سوی عمل و عقیده‌ی خویش حرکت کنم؛ اما دانستن کجا و وجدان‌کردن کجا: دو نقطه‌ای که گویی من در تمام عمرم راهی برای اتصال‌شان ندیده‌ام.

به همین مناسبت که امروز سال‌مرگ شریعتی بود یاد وقتی افتادم که رفته بود تا کوه‌سنگی برای کشتن خود. تنها از خود پرسیده بود چیزی هست که برای آن به خانه بازگردد و بی خیال مرگ شود. پاسخ داده بود مثنوی. در سفر تحصیلی به فرانسه نیز پرسشی مشابه به سراغش آمده بود: چه چیز با خود ببرم که طوفان‌ها مرا نبرد؟ طوفان‌های غربت و هجوم عقاید. پاسخ طوفانِ مثنوی بود که او را چون کاهی در باد می‌پراکند. گویی همین بود که سارتر گفته بود من دینی ندارم و اگر دینی داشتم دین یا تشیع شریعتی بود.

اما گوش من به این حرف‌ها نیست. مثنوی را هم برای دمی برداشتم که شاید نصیب شد و شد نگاهی به آن انداخت. من می‌دانم این قوم باز اسیر خیانت خواهد شد و به این دشمنِ بشریت فرصت تنفس خواهد داد. آن‌وقت باز باید به مثنوی بازگردم تا قصه‌ی نحوی و کشتیبان را بخوانم؛ همان استاد علوم نحو که وقتی کشتی غرق طوفان شد دید هیچ چیزی از شنا و نجات از آب نمی‌داند. دنیا همه را برده است و من در اندوهِ از دست رفتن چیزهایم در خانه باشم؟ دنیا من را هم برده است. دوست‌تر داشتم در شهرم می‌ماندم و هر بلایی سر تهران می‌آمد بر من هم فرومی‌ریخت؛ گرچه شاید نامش نفله‌شدن باشد! یا لیتنی کنت معکم فأفوز فوزاً عظیما.

پنج‌شنبه بیست و نه خرداد چهار

ظاهربینی طوطیانه

🔺 گاهی سهل‌انگاری در برابر موجودی که انسان نام دارد، با تمام پیچیدگی‌های درنیافتنی‌اش، درمانگر را با این توهم روبرو می‌سازد که می‌تواند با شیوه‌هایی همیشگی و متداول با ابعاد معنوی و دینی افراد روبرو شود.

🔺 قصۀ طوطی و بقال مثنوی از این نگاه قابل توجه و موشکافی است. طوطی این بقال در نبودِ بقال، ظرفِ روغنِ بقال را به زمین می‌ریزد و بقال با دیدن این صحنه، با وجود عشق و علاقه‌ای که به طوطی داشته، عصبانی می‌شود و بر سرِ طوطی می‌زند. طوطی درجا موهای سرش می‌ریزد و لال و کچل می‌شود. چندی بعد دوستِ بقال، که از قضا کچل هم بوده، وارد مغازه می‌شود. طوطیِ غمگین و کچلِ ما ناگهان به حرف می‌آید که مگر تو هم روغن ریخته‌ای که کچل شده‌ای؟ مغازه‌دار که از سخن‌گفتنِ طوطی‌اش ذوق‌زده شده بود، با این قیاسِ خنده‌دار متعجب می‌شود.

🔺 در واقع ظاهرگرایی و قیاس به ظاهر در مسائل معنوی خطراتِ زیادی دارد و لازم است شباهت‌های ظاهری میان عقاید و نظراتِ افراد در باب معنویات و دین درمانگر را با توهم‌هایی نظیرِ توهم طوطیِ بقال مواجه نسازد.

ایستگاه نگیر برادر من

عارضم که آقای جلال‌الدین محمد بلخی‌رومی که بعداً شد مولانا و مولوی، در آن مثنویِ هفتادمنی‌اش می‌گوید یکی از استادانِ شاخصِ زبان‌شناسی و نحو نشست در کشتی و هنوز جاگیر نشده بود که خواست ایستگاهِ کشتی‌بان را بگیرد: «آقای راننده! از دانش‌های زبانی چیزی بارت هست؟» کشتی‌بان هم که در عمرش یک دقیقه مدرسه نرفته بود گفت: «چی هست؟» دانشمند پوزخندی زد و گفت: «نصف عمرت بر فناست بی‌سواد!»

کشتی رسید به وسط دریا و کران‌تاکران آب. طوفانی هولناک آغاز شد و دریا متلاطم شد و کشتی مانندِ پرِ کاهی در باد شروع به پشتک‌بارو زدن کرد. کشتی‌بان نگاهی به دانشمند کرد و با لحنی آمیخته با تمسخر گفت: «شنا بلدی داداش؟» استاد زبان‌شناس که در عمرش سر از کتاب و درس بیرون نکرده بود گفت: «نه فدای قد و بالات بشوم.» ناخدا با تأسف سری تکان داد و گفت: «نه نصف عمرت، که کلّ عمرت بر هواست عزیز دلم، چون کشتی همیشه با طوفان و گرداب و شکست و ویرانی روبروست و اگر شنا بلد نباشی، قطعاً خواهی مرد.»

درس خوب است، ولی برای زندگی باید مهارت هم آموخت. علم عالی‌ست، اما تجربه نیز ضروری‌ست. اگر علامۀ دهر هم باشی، بدونِ بندگیِ خدا چیزی نخواهی شد و همان علمِ توهمی بدبخت‌ترت خواهد کرد. و این‌که ایستگاهِ ملت را نگیرید که خدا آخرتِ ایستگاه‌بگیران است!

عاقبت همه‌خلیفگی 

مولوی در دفتر اول مثنوی قصهٔ شاه یهودی‌مسلکی را می‌گوید که برای نابودسازی عیسویان کشورش دست به ابتکار بدیعی می‌زند.

او وزیری مکار داشت که با شاه می‌بندد که مثلاً مسیحی شده و به همین خاطر شاه دست و گوش و بینی‌اش را می‌برد و پرتش می‌کند بیرون. این اتفاق موجب ارادت عاشقانهٔ مسیحیان نسبت به وزیر حیله‌گر می‌شود. او بر مسند ارشاد و هدایت مریدان می‌نشیند و دوازده یار خالص تربیت می‌کند.

پس از چندی به غاری می‌رود و هر مرید را جدا صدا می‌کند و به هر کدام جداگانه مکتوبی می‌دهد که «پس از مرگم تنها تو جانشین منی.» بعد هم خودش را می‌کشد. به محض مرگ وزیر، هر کدام از مریدان دوازده‌گانه ادعای جانشینی بر اساس دست‌خطّ مراد و پیر می‌کنند و خون و خون‌ریزی و الفاتحه. می‌بینید که این دنیا هیچ چیز جدیدی ندارد. فقط حافظه‌های ما کند و خسته است.

همۀ خوب‌ها خوش نیست

ناخوشی‌های ظاهری در مثالی عبرت‌آموز در مثنوی مولوی آمده است. سواری از جایی می‌گذشت که دید مردی با دهان باز زیر درخت خوابیده و در همان حال ماری داخل دهان او شد. به‌سرعت بالای سر مرد رفت و با لگد او را از خواب پراند. مرد با ترس و لرز به سوار نگاه کرد و پیش از آنکه بفهمد قضیه از چه قرار است، سوار شمشیر را زیر گردنش گرفت و به او دستور داد از سیب‌های گندیدۀ پای درخت آنقدر بخورد تا دهانش جِر بخورد.

تا خوردنِ مرد تمام شد، سوار طنابی آورد و دست‌های مرد را بست و او را به دنبال خود کشاند. مرد به التماس و زاری و بد و بی‌راه افتاده بود، ولی گوشِ سوار بدهکار نبود. مرد می‌گفت تو را به خدا مرا بکش و راحتم کن. سوار اعتنایی نمی‌کرد و کارش را ادامه داد تا مرد بدحال شد. خوردنِ سیب‌های گندیده و دویدن در پیِ اسب، به‌زودی حالِ مرد را به هم زد و محتویاتِ معده‌اش را از دهانش خارج کرد. با حیرت دید مار از دهان او بیرون آمد و گریخت. آنجا بود که در پای سوار افتاد و از او بابتِ این لطفِ به انواعِ عتاب آلوده تشکر کرد.

📚 مثنوی، دفتر دوم، بخش ۳۹

فقط یک توجهیم

چیزهای کمی هست که دل آدمی را می‌میراند، اما همان کم‌ها را ما بسیار جدی گرفته‌ایم. همیشه روزگار ماده‌زده و سرمایه‌سالار بوده. همیشه کمبودها بوده و ناله‌ها از این چیزها بر هوا. چیز جدیدی وجود ندارد. باید توجه‌ها را به سوی دیگری برد. اگر انسان را دقیقاً همین «توجه» در نظر بگیریم و چیزی را بیرون از این توجه نپنداریم، آن‌وقت مهم می‌شود که روی ما به سوی چیست و کیست. برابر شیرینی‌فروشی تیک‌وتیک در ورودیِ دولاب، جمله‌ای از میرزا اسماعیل دولابی نقش بسته با همین مضمون که توجهت به سوی هر چه باشد همان می‌شوی.

مثنوی آن را اندیشه می‌گیرد و می‌گوید «ای برادر! تو همان اندیشه‌ای / مابقی خود استخوان و ریشه‌ای؛ گر بُوَد اندیشه‌ات گل، گلشنی / ور بُوَد خاری، تو هیمه‌یْ گلخنی.» اگر دنبالِ گُل بودی، باغ و بوستانی و اگر در پیِ خار بودی، سرانجام هیزمِ حمام خواهی شد. انسان همان چیزی‌ست که در سرش می‌گذرد. دیگر تعلقاتش از او سواست. مالش نصیب دیگران و اقوام و بستگانش جدا خواهد شد. این را ما بارها دیده‌ایم و باور نمی‌کنیم. حافظ نیز در این معنی اشارتی ناب دارد که نشان می‌دهد توجه نیز وابسته به خواسته‌ها و همت انسان است: «تو و طوبی و ما و قامت یار / فکر هر کس به قدر همت اوست.» تو در پیِ سایۀ طوبی در بهشتی و من دنبالِ رسیدن به یارم، خواسته‌های ماست که فکر و توجه‌مان را شکل می‌دهد.

در قرآن از این هم ناب‌تر گفته شده که «فاقم وجهک للدین حنیفا فطرت الله التی فطر الناس علیها»؛ رویت را به سوی دینی فطری برگردان که خدا مردم را بر اساس آن ایجاد کرده. رویت مهم است و دیگر چیزی مهم نیست. روی ما به چه سویی‌ست؟ ما همانیم. دغدغه‌های ما چیست؟ ما همانیم. بیرون از این دیگر هیچ نیست.

بر کشتیِ اشک

🔘 اولین قصه‌ای که مولوی در مثنوی بیان می‌کند ماجرای شاهی‌ست که شیفتهٔ دخترکی می‌شود و هنگام کام‌گیری از او دخترک بیمار می‌شود. شاه دست به دامن پزشکان می‌شود و درمان‌های آنان کار را بدتر هم می‌کند. در لحظهٔ بی‌چارگی بر سجاده دست به دعا برمی‌آورد و چنان غرق در حالات مستانهٔ اشک و زاری و گریه می‌شود که خواسته‌اش را برای دقایقی فراموش می‌کند.

🔘 این را که قصه به کجا ختم می‌شود یحتمل بدانید یا اگر بخواهید خواهم گفت ان‌شاءالله. نکتهٔ داستان ما در حالتی‌ست که انسان با زاری و سوزش جگر و سینه و سیل اشک و تکان‌های شانه، منگ و مدهوش و غریق دریای بی‌وصفی می‌شود که هیچ طلب و خواسته و تمنایی در او نیست. تنها و تنها عجز و آتش است. فقط سوختن و درد است. باب لذت مناجات است که پرده‌ای از معرفت و بی‌نیازی و مستی در جان آدمی می‌آویزد. حالی‌ست که اغلب دوامی ندارد و مهمان را به‌زودی پس می‌زند مگر آن‌که به مقام اقامتی نائل بشود. جایی‌ست که کشتهٔ اشک‌ها منزلی در او دارد. اقلیمی ورای اوصاف کلمات و عالمی خارج از حدود مغزهای طبقه‌بندی‌شده و عرفیِ ماست.

🔘 یکی از آن دو قطره‌ای‌ست که خدا دوست دارد: اشک و خون؛ اشکی شبانه از بیم خدا و خونی ریخته‌شده در راه خدا. در آن حال، آدمی هیچ خواهشی جز دوام این حال ندارد. مزه‌کردنِ این تمنای بی‌تمنا قدری وجودمان را از اباطیل معمول زندگی جدا می‌کند. در جای دیگر مثنوی آمده که اگر خدا بخواهد ما را یاری بدهد، میل ما را به سوی زاری و گریه می‌برد. چارهٔ کار اشک است و خون. خون را حسین علیه‌السلام بر زمین کربلا روان ساخت تا اشک‌ها تا ابد از آن خون بجوشد. مگر به آن مرثیه‌خوانش نگفت مصیبت ما را برای مردم بخوان تا زخم‌هایم التیام بیابد؟ اگر اشکْ زخم‌های تو را آرام می‌کند، دیگر میان بکاء چه تقاضایی باقی می‌ماند؟

مشاهدات یک گاو از بغدادِ هزار رنگ

می‌دانید که بغداد در آن روزها (حدود هفتصد سال پیش) از لحاظ زیبایی و معماری و جذابیت‌های گوناگون زبانزدِ تاریخ است. در چنین شهری هنگامی که یک عدد گاو وارد بشود، پس از رد شدن از آن‌همه شگفتی‌های غیر قابل توصیف، چه گزارشی از این گردشگری به شما خواهد داد؟ «منِ گاو در این شهر پوست خربزه‌های خوشمزه‌ای تناول فرمودم!» یعنی چیزی را می‌بیند که بقیه خورده‌اند و آشغالش را دور ریخته‌اند. انسان اگر گاوطور زندگی بکند و به زندگی نگاه کند، همین آشغال‌ها را می‌بیند و اصلاً خوبی‌های بی‌نهایتِ عالم را نخواهد دید.

این دو بیت را پرِ شال‌تان داشته باشید، هر وقت کسی نکات مثبت و درست و واقعیِ اتفاقی را ندید، برای توهین و تنبیه به کار ببرید:

گاو در بغداد آید ناگهان / بگذرد او زین‌سران تا آن‌سران
زآن‌همه عیش و خوشی‌ها و مزه / او نبیند جز که قشرِ خربزه

پارچه را جِر نده خیاطِ خر!

✂️ قصۀ بعدیِ این بخش از دفتر چهارم مثنوی: یک رأس پولدارِ فندق‌مغز پارچه‌ای بسیار گران‌قیمت تهیه می‌کند. می‌بردش پیشِ خیاط که برایش لباس بدوزد. خیاط اندازۀ هیکلِ خرپول را می‌گیرد و قیچی برمی‌دارد که پارچه را بِبُرد. پولدارِ پوک‌مغز خشمناکانه خِرخِرۀ خیاط را می‌گیرد: «پارچۀ به این گرانی را داده‌ام که توی خر جِرَش بدهی؟» خیاط با تقلا خودش را از دست خرپول خلاص می‌کند: «از حماقتِ تو باید به خدا پناه برد! اگر این پارچۀ قیمتی بخواهد لباس بشود، راهِ دیگری غیر از بریدنش هست؟»

🔔

پشت سرش در هر یک بیت یک قصه یا حتی سه قصه می‌گوید و این واقعاً هنرمندیِ منبریِ مولوی‌ست: وقتی بخواهند یک خانۀ کلنگی را بازسازی کنند، اول خرابش می‌کنند. آهنگر اول آهن را ذوب می‌کند، بنّا اول دیوار را خراب می‌کند و قصاب گوسفند را می‌کشد تا شما گوشتش را بخوری و چاق و چله بشوی. نانوا برای پختِ نان گندمِ آردشده و لِه‌شده باید داشته باشد. عمارت در ویرانی‌ست. بسازید برای خراب شدن. خراب کنید برای ساخته‌شدن.

چرا زمین را پاره می‌کنی مردک؟

در بخشی از دفتر چهارم مثنوی مولوی قصه‌هایی‌ست که تشتکِ آدمی را می‌پراند. در عین این‌که ساده‌اند، در همه‌جای آدمیزاد فرومی‌روند. دوست دارم آن‌ها را با هم مرور کنیم. می‌گوید یک مُقَنّی (یا همان چاه‌کَن) کلنگ برمی‌دارد که زمین را بِکند، مردی از دور نعره‌زنان سرمی‌رسد: «مردکِ فلان‌فلان‌شده! چرا زمین را پاره می‌کنی؟ مگر آزار داری؟» چاه‌کن مغزش از حماقتِ مرد سوت می‌کشد: «حضرت علامه! اگر زمین را سوراخ نکنم، چگونه از آن آب بیرون بکشم؟ چه‌جوری این زمینِ خشک آباد بشود؟ چقدر تو خری آخر!»

خیلی از اعتراض‌های ما به زندگی از این جنس است. همۀ نقص‌ها و ویرانی‌ها بد نیست. پیری و مرگ این‌گونه است. کسی که ساختارهای مزخرفِ کلۀ ما را خراب می‌کند هم از این قبیل است. دور و برِ خود را نگاه کنید تا هزارگونه از این مثال‌ها ببینید. عمارت در ویرانی‌ست.

بابای گِل‌گیرِ تَرَک

می‌گویند در کتاب مثنوی معنوی که کاملاً روشن است از مولوی‌ست، آمده که یک بابایی خانه‌ای می‌سازد با این شرط که هر وقت خواستی خراب بشوی اطلاع بده. خانه هم می‌گوید خب حالا صحبت می‌کنیم. بعد از چندی یک تَرَک خرکی روی دیوار پیدا می‌شود. بابای قصۀ ما زرتی برمی‌خیزد و یک پاتیل گِل می‌سازد و ترک را می‌پوشاند. مدتی نمی‌گذرد که باز ترکی دیگر بر روی دیواری دیگر هویدا می‌شود. بابا سرآسیمه گِلی دیگر بر این ترک می‌پاشد. ترک و گل‌گرفتن همین‌طور ادامه یافت تا این‌که ناگهان خانه بر فرقِ سرِ بابا فرود آمد.

بابا نعره زد که ای خانۀ بی‌شعور! مگه قرار نبود اطلاع بدهی؟ خانه گفت مردکِ خاک‌برسر! هر بار آمدم دهان باز کنم دهانم را گِل گرفتی، چگونه با تو صحبت کنم؟ چه قصه‌هایی می‌گویند این ملت. خدا هدایت‌شان کند. لطفاً اگر کسی نشانی این قصه را در مثنوی می‌داند به بنده اطلاع بدهد تا به گِل متوسل نشده‌ام.

سه بیت پایانی مثنوی کوتاه‌دامنم

​​​​

به ما که در طلب کوه قاف حیرانیم
سر کلاف جهان گم شده، چه می‌دانیم

نوشته زادهٔ عبد مناف می‌آید
کنار خانه بهر طواف می‌آید

ز برد و باخت برونیم و فکر انسانیم
که زندگی دلِ تنگی‌ست، ما همین دانیم