چیزهایی که باید برد
این روزی که در میانهی جنگ ایران و رژیم از یاد رفته است روز مرگ علی شریعتی است: 29 خرداد 1356. به همین دلیل وقتی داشتم از خانه بیرون میآمدم تا یکی دو روزی همسر و دخترک را به روستایمان ببرم، گفتم از میانِ چیزها چیست که میتوانم با خود ببرم. پرسش کمی پیچیدهتر بود: چه چیز هست که اگر نبرم، شاید پشیمان شوم؛ چیزی که شاید و شاید اگر برای این خانهی نقلیِ جنوبیترین بخشهای شهر تهران چیزی پیش بیاید، با خود بگویم حیف شد.
هر چه نگریستم چیزی نیافتم. نظری بر کتابخانهی دیواریام کردم و بهتبرک قرآنی پالتویی در کیفم نهادم. دفاتر ششگانهی مثنوی با توضیحات استعلامی را دیدم. یاد علی شریعتی افتادم و دفتر اول و دوم را نهادم در کیفم، هرچند اگر نبود هم چیز خاصی از کفم نرفته بود. من که بیش از هر بهدستآوردنی از دست دادهام، اندوهی بابت از کف رفتنها ندارم. نمیدانم ایمان به موجودبودن هر چیزی نزد خداست که مرا اینگونه بیخیالِ چیزهای ظاهراً موجود کرده یا نوعی گریز از سعی و تلاش و کسب و در واقع گونهای بیماریِ ضعیفِ روانی است یا به قول سیدمسعود جزئی از ریخت (تیپِ) شخصیتی و جبلیشدهی من است. نمیدانم.
آنقدری میدانم که این حال جدید نیست. کودکی دبستانی بودم که در سرمای زمستان با خود میگفتم من سردم نیست، بدنم سردش است و این بدن تعلقی به من ندارد. آنچه تعلقی دارد این بدن است. حتی وقتی بینیام در ابتدای جوانی شکست و در بیمارستان امیراعلم خواستند آن را جا بیندازند دردی حس نکردم و تنها اشکی از کنار گونهام پایین دوید. بعدها آنچه مرا از پا انداخت و به درد کشاند سنگ کلیه بود. دردِ عظیمی داشت، اما من هم ضعیف شده بودم. دیشب دنداندرد نیز بر من غلبه کرد. من که فراق عزیزان را تاب آوردم و پارههای تنم را زیر خاک نهان کردم، با دردهای بدن نالیدم. معلوم است مردن برای من آسان نخواهد بود؛ با اینکه میدانم باید این پیراهن را در همین خانهی خاکی بنهم و به سوی عمل و عقیدهی خویش حرکت کنم؛ اما دانستن کجا و وجدانکردن کجا: دو نقطهای که گویی من در تمام عمرم راهی برای اتصالشان ندیدهام.
به همین مناسبت که امروز سالمرگ شریعتی بود یاد وقتی افتادم که رفته بود تا کوهسنگی برای کشتن خود. تنها از خود پرسیده بود چیزی هست که برای آن به خانه بازگردد و بی خیال مرگ شود. پاسخ داده بود مثنوی. در سفر تحصیلی به فرانسه نیز پرسشی مشابه به سراغش آمده بود: چه چیز با خود ببرم که طوفانها مرا نبرد؟ طوفانهای غربت و هجوم عقاید. پاسخ طوفانِ مثنوی بود که او را چون کاهی در باد میپراکند. گویی همین بود که سارتر گفته بود من دینی ندارم و اگر دینی داشتم دین یا تشیع شریعتی بود.
اما گوش من به این حرفها نیست. مثنوی را هم برای دمی برداشتم که شاید نصیب شد و شد نگاهی به آن انداخت. من میدانم این قوم باز اسیر خیانت خواهد شد و به این دشمنِ بشریت فرصت تنفس خواهد داد. آنوقت باز باید به مثنوی بازگردم تا قصهی نحوی و کشتیبان را بخوانم؛ همان استاد علوم نحو که وقتی کشتی غرق طوفان شد دید هیچ چیزی از شنا و نجات از آب نمیداند. دنیا همه را برده است و من در اندوهِ از دست رفتن چیزهایم در خانه باشم؟ دنیا من را هم برده است. دوستتر داشتم در شهرم میماندم و هر بلایی سر تهران میآمد بر من هم فرومیریخت؛ گرچه شاید نامش نفلهشدن باشد! یا لیتنی کنت معکم فأفوز فوزاً عظیما.
پنجشنبه بیست و نه خرداد چهار