برای کندنِ جان

دوست دارم مثنوی را برای زندگی روایت کنم. شاید بشود نامش را نهاد مثنوی کاربردی. به جای این‌که مانند بسیاری دیگر شرح عرفانی و آسمانی و روانشناسی و اسطوره‌ای و مانند این‌ها از مثنوی ارائه کنم، بیاورمش بر زمین و آن را برای استفاده در زندگی ساده کنم. این روش را سیدمسعود یادم داد. وقتی قصه‌ی طوطی و بقال نقل شد، گفت چقدر این قصه برای زندگی کاربردی است. اگر بچه‌ای یا انسانِ تازه‌کاری کارِ بدی کرد نباید به‌سرعت خشم خود را بر او فروریخت. ممکن است او نیز مانند این طوطی ضربه‌ی شخصیتی بخورد و برود در لاک خودش. به همین صورت این ماجرا ادامه دارد.

با این همه پیشنهاد نهایی بنده همچنان اندیشکده‌ی عدم است. پیشنهادی است که هرگز داده نخواهد شد و به‌تبع آغاز نیز نخواهد شد. بنابراین برای آن ساز و برگ و افراد و پژوهشگرانی نیز نباید فراهم کرد. موضوع آن نیز گفته نخواهد شد و مقاصد و جامعه‌ی هدف آن هم در پرده خواهد ماند. البته در مورد جامعه‌ی هدف این اندیشکده سخن‌هایی در میان هست. یحتمل نوعِ بشر را در بر بگیرد. سخن در این است که هستی چگونه آغازیده یا از اساس آغازی نیز دارد یا به قول آن شاعر شیرازی آغاز ندارد و انجام نیز نخواهد داشت. عدم سابق بر وجود است و از این رو از هر چیزی مهم‌تر تأسیس اندیشکده‌ی عدم است.

من همه‌چیز را جدی گرفته بودم و در اطرافم هر چه می‌گذرد بوی عدم می‌دهد و نمی‌دهد. پیش چشمم چندین و چند دهان است که مدام باز و بسته می‌شود. خروار خروار کلمه است که از پیش چشمم می‌گذرد. آن‌سوتر مردی نشسته است که می‌گوید از ابزارهای داده‌کاوی بهره ببرید تا شما را با خود به فلان‌جا ببرند. گویی علاقه‌ی خاصی به نبودنِ ما دارد. گویی بطّ سپید جامه به صابون زده است! کبک دری ساق‌ها در قدحِ خون زده است!

گویی خودش نیز بدش نمی‌آید برش دارند و ببرندش. آخر آدمیزاد را مدام دارند می‌برند و پیش خودش خیال دارد که خودش می‌رود! ای آدمیزادِ خنده‌دار! ولی به کجا؟ چه اهمیتی دارد. هر جایی غیر از اینجا. چون برای آدمیزاد از بیخ هر جایی غیر از اینجا بهتر است و با همین حماقت عمرش به انتها می‌رسد و آن‌وقت با منظره‌ی برزخ روبرو می‌شود و درمی‌یابد نه! واقعاً هر جایی غیر از دنیا بهتر است. فقط مشکل اینجاست که برای بهره‌بری از این جهان متسع باید از دنیا چیزهای بهتری آورد.

آنجا بود که نیش‌خندِ من درونی شد. درونی شد که از اسرار آن کسی خبری ندارد. فقط برای دمی دیگر زیستن لبخندی نثار و جمله‌ای قصار! گفت نشانی‌ات را بنویس. نوشتم پشت هیچستان. گفت شماره‌ات را بگو. گفتم ز دست عقل بیرون شد شماراندازِ اندوهت. هر کسی از هر طرفی آمد تنها مشتی به گونه‌اش نواختم و در برش کشیدم و از بی‌اثریِ این دو عمل رو به بی‌عملی آوردم. ناگهان قلبم سوراخ شد. تا پیش از این از وجود او بی‌خبر بودم. صاحب‌خبر آمد و من بی‌خبرتر شدم. دیدم هر چه مشت و لگد زده بودم در نهایت خودم را زده بودم. هیچ کاری نمی‌شود کرد. آدمی مسلوب مطلق است. به صلیب سلب کشیده شده است.

به هر روی پیشنهاد بنده اندیشکده‌ی عدم است و از این‌که طرح ابتدایی این اندیشکده را با اکثریت مطلق آرا رد کردید سپاسگزارم. بودجه‌ی کلانی که برای آن در نظر گرفته بودم خزانه‌ای بود بیش از گنج قارون. به این صورت نه‌فقط دستِ هر گدا، بلکه دست هیچ ثروتمندی نیز به آن کمر که چه عرض کنم، به ناخن پایش هم نمی‌رسد. اکنون زمان زار زدن است ای بیچارگان. خود را فریب ندهید. هیچ سرمایه‌ای ندارید. من تمام سلول‌هایم گداخت تا این را نوشتم. تو از من چه می‌جویی؟ صدها بارِ دیگر خواهم گفت: هیچ چیز رافعِ دلتنگی نیست.

غزل ملال

خسته‌ام
کاش به پایان برسانی من را
یا
به آغوشه‌ی جانان برسانی من را

.

چه کنم؟ دیوِ سیاه است همه روح و تنم
که تو خود رستمِ دستان برسانی من را

.

من خزان‌خانه‌ی نومید ز هر بار و برم
از چه آوازه‌ی باران برسانی من را؟

.

آب نوشیدم و خون شد دلم از تشنه‌لبان
باز شوق و طمعِ نان برسانی من را

.

رفت در خواهشِ بیهوده‌ی آزادی عمر
به امیدی که به زندان برسانی من را

.

گر تو آغوش ببندی به منِ رفته ز دست
خوش که پیغمبر طوفان برسانی من را

.

جز غم و معذرتم نیست دگر سوغاتی
سرگرانم که تو ارزان برسانی من را

پرسش‌های

شاید که تو با حرف من آواره شوی

با خلق نشینی و پی چاره شوی

.

می‌ترسم اگر شبی کویری بشوی

از حیرت این سؤال‌ها پاره شوی

سلبْ سلبْ تا عروسیِ قیامت

امروز که واقعاً در سلکِ جاماندگان چند قدمی زدیم دیگر باورم شد جا مانده‌ام. به محسن هم گفته بودم بهترین کار این است که نه جایی بروی و نه چیزی بدانی تا دلتنگ نشوی. درست می‌گفت آن سخنران که با این لفظ مشکل داشت و نمی‌پذیرفت. پیشنهاد دادم بگوییم پس‌مانده. ماننده‌ی پسماندهای شهری. اساساً شهر برای ماندن است. شهرها را ساخته‌اند تا آدم‌ها در آن بمانند و مرگ را به بوته‌ی فراموشی اهدا کنند. من به شهری‌ها حق می‌دهم که این‌همه دیوار و بارو اطراف‌شان برآورده‌اند. طبیعت مانند واقعیت به‌شدت مهیب است.

با این حال به همسر می‌گویم جمعه صبح راهی بشوم! آدمیزاد با خیالات زنده است. بغض گلویم را رها نمی‌کند. در این میان هر چه می‌کوشم کار دیگری کنم نمی‌توانم. عینک دودی زدم تا اشک‌هایم را هم نبینند. اشک عجز و فلاکت است. سرآخر سیاهی‌های عمل و عقیده‌ام از گریبان تا مچ پایم را گرفت. کلمات کتاب را می‌خوانم، اما به هیچ صورت همراهش نمی‌شوم. مقدور نیست.

چقدر عجیب است. هیچ جا نیستم. به انتهای نبودن و پراکندگی رسیده‌ام انگار. هر لحظه می‌پندارم بیش از گذشته گسسته شده‌ام. گویی برای هیچ کاری هیچ فرصتی ندارم. خود را میان هیچستانی بی‌حاصل درمی‌یابم که در آن ملاحظه‌ی هیچ شریف و ناشریفی نخواهد شد.

چه خوب است چیزهایی بنویسی که کمتر دیده شوند. زیاد دیده‌شدن مثل شام عروسی است. هر خورنده‌ای به کمبودی در آن اشاره می‌کند بدون آن‌که آن اشارات برای صاحب مراسم آورده‌ای فراهم کند. هدف از برگزاری این مراسم اعلان زناشویی این دو تن است. قرآن که هیچ، من باور دارم هر انسانی در قیامت عروس بکری ظاهر خواهد شد که دست هیچ ادراکی به ساحت فهم او نرسیده است.

تعبیر کابوس ازل

شب تلخی‌ست. دقایق به‌سرعت گذشت. دو روز مانده به رفتن همانی شد که در انتهای خیالم جایش داده بودم. نگاهش داشته بودم تا جا نخورم. اگر می‌خواهید اسمش را هر چه بگذارید بگذارید. اسمش را جَوگیری بگذارید بهتر است. من ایرادهای فراوانی دارم که هنوز یک‌هزارمش را هم ندیده‌اید.

بله. باورکردنی نیست. من نرفتم. ماندم تهران. زاهد غرور داشت، سلامت نبرد راه. بازگشته‌ها هم در عین شگفتی هیچ از علت نرفتن نپرسیدند. فقط خواستم بگویم باورم نمی‌شود نرفتم. باورم نمی‌شود مانده‌ام تهران. باورم نمی‌شود به این سرعت لحظات گذشت و من در هر لحظه با خودم مرور می‌کنم که فردا کله‌ی سحر راهی خواهم شد.

.

وای از خیالاتی که تعبیری ندارد / از آیه‌ی گنگی که تفسیری ندارد

از من بپرس امشب چرا صبحی ندارد / آن سالکِ منگم که خود پیری ندارد

آغوش رنجت را برایم باز بگذار / بهتر ز غم دیوانه زنجیری ندارد

.

تقریباً و دقیقاً هیچ جمله‌ای آرامشم نمی‌دهد. همه را از برم. بروید سراغ کسانی که احتمال می‌دهید می‌شود با آن‌ها به جایی رسید. من آن جایی هستم که اگر تمام جهان نیز تو را فراموش کند، من حداقل در قلبم، با وجود تمام کثافاتی که وجودم را گرفته است و فقط خودم بانی‌اش بودم، بی‌حساب دوستت دارم. و معلوم نیست اگر اینجا بودی هم هنوز با تو بودم یا نه. البته که از زیر لحاف هم معلوم است من سست‌تر از این حرف‌هایم.

می‌دانم سودی ندارد. می‌دانم ناگهان اخگرپاره‌های شک روحم را به چنگ می‌آورد که: بگو! بگو تمام ادیان صاحبان‌شان را در دست ندارند. موسی و مسیح و محمد و علی و زردشت و بودا همه رفته‌اند. مهدی را ندیده‌ای. همه را شنیده‌ای و خوانده‌ای. کتاب‌ها و لب‌ها آن‌ها را به تو رسانده‌اند. دینْ مجسمی هم می‌خواهد. اصلاً دین باید تجسمی داشته باشد. با نظریه و کلماتِ صرف نمی‌شود.

من اگر برای این‌ها پاسخی نداشتم، همین اطوار دین‌داری را هم نداشتم.

.

میان سوگ هم مشغول بازی با خیالاتم / گهی دینم، گهی کفرم، گهی شبه خرافاتم

گهی شوقم، گهی کینم، گهی هیچم، گهی پوچم / ولی هستم! نخواهم مرد! با هر نفی و اثباتم

حق با دریا

حق را به دریا می‌دهم مواج باشد

ماهی خورَد، کف آوَرَد، محتاج باشد

.

حق دارد این نیلیِ وحشی هر شب و روز

مشغول جنگ و کشتن و تاراج باشد

.

اکنون زمانِ توبه‌ی گرگ است انگار

چون گردِ بت‌خانه پر از حجاج باشد

.

در آرزوی فیل عمری هندبازم

افسوس، دیدم در جگرها عاج باشد

.

از اشتیاق نیستی هستی بجویم

این میوه‌های تازه سهم کاج باشد

.

داری که سر را می‌دهد بر باد داری؟

این مزرعِ پنبه پیِ حلاج باشد

.

.

.

مرداد چهار

نرفتن

شب به حاجیان پیام دادم که فاطمه و همسر بیمارند و آمدن ممکن نیست. صبح گفت دلم شکست و می‌گردم دنبال اتوبوس که این طفل یتیم را هم ببرم. فرزندِ باجناغش بود. باجناغ با سرطان از دنیا رفت. باجناغ من نیز امروز زنگ زد و پاسخی ندادم. حوصله‌ی کش و قوس ندارم. هر بار که زنگ می‌زنند حرف‌ها سیاسی می‌شود و من نیز دیگر نای این چیزها را ندارم. به اندازه‌ی کافی از صبح تا عصر مغزم در فرقون سیاست است و راستش هیچ فهمی ندارم. به تلفن حاجیان هم جواب ندادم. همان جوابی را که می‌خواست بشنود در پیامی ایتایی دادمش. می‌خواست بداند نرفتنم چقدر قطعی است. گفتم قطعی است و التماس دعا. ساناز هم صبح پیام داد فردا چه ساعتی می‌روی؟ گفتم قرار شد نروم دیگر. حرف‌هایش منطقی است، ولی واقعاً من چرا می‌روم و چرا نمی‌روم؟ محمدطه زنگ زد و دیدم و صحبتی کردیم. سردرگم است. گفتم دنیا که سردرگمی ندارد. شب هم ساناز از من خواست با او محکم حرف بزنم. گفتم کسی که این‌گونه رأیش برمی‌گردد چه سودی دارد سخن با او؟ بگذار تا بیفتد و بیند سزای خویش.
به هر حال این دل غمانی دارد. غم، نرفتن به کربلا نیست صرفاً. غم، ندانستنِ کنهِ نیت‌های این دلِ دیوانه است؛ وگرنه اندوهی بابتِ عمل نیست. جز خدا کسی نمی‌داند. خودم هم نمی‌دانم در دلم چه خبر است. صبح محسن غزلِ «مرا گویی که رایی، من چه دانم» اثر شهرام ناظری و سروده‌ی مولوی را به یادم آورد. به نظر او فضای موسیقاییِ آن ماننده‌ی تئاتری یک نفره است که در آن دیالوگی شکل گرفته است. معشوق از عاشق می‌پرسد تو متعلق به چه کسی هستی؟ می‌گوید چه می‌دانم. معشوق می‌پرسد چرا این‌گونه مجنونی؟ عاشق می‌گوید چه می‌دانم. به همین صورت این حیرت و درماندگی و لاعلاجی ادامه می‌یابد. گویی مخاطب این سخنان محسن من بودم. گویی آقای قاسمیان نیز با من بود. می‌گفت عباس عموی رسول خدا صلوات‌الله‌علیه‌وآله به امیرالمؤمنین علیه‌السلام گفت منصب سقایت و عمارتِ خانه‌ی خدا به ما رسید و چیزی دستگیرِ تو نشد. خداوند نازل کرد که آیا سقایت و عمارت خانه‌ی خدا را با کسی برابر می‌کنید که به خدا و روز آخر ایمان آورده و در راه خدا جهاد کرده است؟ من کجا خواهم توانست کاری کنم که چنین مقامی نصیب من شود؟ انگار می‌خواست دلداری‌ام بدهد. کسی چه می‌داند من چه اندازه کوتاهم.
ساناز آمد و چند خط بالا را خواند. گفتم نخوان. خواند و غمین شد. باز هم حرف زدیم. گفت برو. دلایل را بازگفتم و قانع شد. دلم آشوب است. از آن هیچ خبری ندارم. نمی‌دانم به کجا و چرا می‌روم و نمی‌روم.

دالان تاریخ

رئیس ارمنستان نمی‌داند چگونه از پشتِ این توافق‌نامه خارج شود. تازه ثانیه‌ی آخر می‌تواند خودش را از پسِ آن بیرون بیاورد و لبخند بزند. شاید این استعاره‌ای تصویری از اتفاقی باشد که در پسِ این توافق است. معمول است که تغییرات کوچکِ جغرافیایی، تبعاتِ بزرگِ سیاسی‌جغرافیایی (ژئوپلتیک) در پی دارد؛ آن هم برای قرن‌ها. آیا روسیه و چین و ایران این را متوجه شده‌اند؟ حتماً شده‌اند.

رئیسِ ایران حدودِ ده روز پیش چراغ سبز را نشان داد: «ما اگر بتوانیم کریدور شمال‌جنوب را با روش‌هایی که هست راه‌اندازی کنیم، حمل و نقلی که بین کشور ما با ترکمنستان، قزاقستان، روسیه و آذربایجان شکل می‌گیرد به‌نوعی غوغا می‌کند. ارتباط با کشورهای همسایه همگی بستر مناسبی است.» دالانِ تورانی آخرین حلقه‌اش را درست کرد. مسیر دالانِ داود نیز هموار شد. محاصره‌ی 360درجه دارد به کمال می‌رسد.

حالا آنان که می‌گفتند «اگر دور تا دورِ ایران را دیوار بکشند، هیچ اتفاقی برای کشور نخواهد افتاد» خرسندتر هم هستند. تحریم و محاصره برای همه منافع فراوانی دارد. از قدیم گفته‌اند بچه را چه بزنی، چه بترسانی. اکنون می‌بینید که پس از زدن، ترس‌ها ریخته است؛ حتی اگر این زدن به قول بزرگانِ قوم درد داشته است.

گاوشدن و عبور از گاو

خوردنِ شیرِ گاو در ایران موجب شده بسیاری از رفتارهای ناخودآگاه مانندِ گاو شود؛ از مردمِ عادی تا مسئولان عالی. بزرگی می‌گفت شیرِ گاو برای گاو است، نه فرزندِ آدم. ولی قرآن درباره‌ی شیر آیه‌ی صریحی دارد و آن را از آیات الهی می‌شمارد: «وَإِنَّ لَكُمْ فِي الْأَنْعَامِ لَعِبْرَةً نُسْقِيكُمْ مِمَّا فِي بُطُونِهِ مِنْ بَيْنِ فَرْثٍ وَدَمٍ لَبَنًا خَالِصًا سَائِغًا لِلشَّارِبِينَ؛ و بی‌تردید برای شما در دام‌ها عبرتی است، [عبرت در اینکه] از درون شکم آنان از میان علف‌های هضم‌شده و خون، شیری خالص و گوارا به شما می‌نوشانیم که برای نوشندگان گواراست (نحل، ۶۶).»

حتی درباره‌ی شیر گاو احادیثِ معتبری نیز در دست است. از جمله در کافی از قول امیرالمؤمنین علیه‌السلام آمده است شیر گاو دواست. پس رفتار گاوگونه‌ی مردمان نمی‌تواند دخلی به شیرِ گاو داشته باشد. خوردنِ گوشتِ گوسفند هم بعید است گوسفندمشربی جماعت را توجیه کند. هرچند نمی‌توان منکرِ تأثیرِ تغذیه بر انسان شد.

ضمن احترام به آفریده‌های خداوند، آن‌چه کسی را گاو یا گوسفند یا خر یا سگ یا گرگ یا روباه یا حیوانات دیگر یا باغ وحشی ناشناخته می‌کند، تعطیل عقل و پیروی از هوای نفس است. که فرمود: «آیا دیدی آن کسی را که هوای نفسش را خدای خویش گرفته است؟ (جاثیه، ۲۳)» چنین کسی است که بر گوش و دلش مهر زده می‌شود و به مقامِ بلانسبتِ حیوانات فرومی‌رود. بعد از عبور از خدا هیچ کسی نمی‌تواند مرا هدایت کند.

مزارانی که پارکینگ شدند

دل کندم و دلگیر نشستم به کنارت
دلگیرتر از باغِ خزان‌دیده‌ی زارت
.
دلگیرتر از شامِ غریبانِ اسیران
دلتنگ‌تر از مورِ حوالیِ مزارت
.
آسوده چه خوابیده‌ای ای خفته‌عزیزم
بی‌نقش‌تر از سنگِ تهی‌سنگِ نگارت
.
با خارِ مزارِ تو چه سازم به بهاران
با سورتِ سرمای جهان‌سوزه‌ی نارت
.
امشب به تماشای تنِ تیرکشانت
فردا به تمنای دلِ رسته ز بارت
.
تا دار تو را همچو خودش سر بفرازد
دلدار نخواهم شدن از چوبه‌ی دارت
.
موسیقیِ گیسوی تو ای کشته‌ی تردید
چون نغمه‌ی ناسازِ من و زخمه‌ی تارت
.
بر بامِ مزارم بنویسید که یارش
در خانه نیامد که شود همدمِ غارت

.

.
تابستانِ ده سال پیش این را مرتکب شده بودم. امروز شنیدم مخاطبِ این غزل آسفالت شده است. هیچ نمی‌توان گفت جز تکرارِ همین غزل.

بی‌وحشت

در خلالِ این حجمِ هولناکِ جنایتِ سازمان‌یافته در این جهان، اگر این آیه نبود، قطعاً هیچ امیدی به هیچ چیزی در دنیا و عقبا نداشتم: «وَلَوْلَا دَفْعُ اللَّهِ النَّاسَ بَعْضَهُمْ بِبَعْضٍ لَفَسَدَتِ الْأَرْضُ وَلَٰكِنَّ اللَّهَ ذُو فَضْلٍ عَلَى الْعَالَمِينَ؛ اگر خدا [تجاوز و ستم] برخی از مردم را به وسیله برخی دیگر دفع نمی‌کرد، قطعاً زمین را فساد فرامی‌گرفت؛ ولی خدا نسبت به جهانیان دارای فضل و احسان است (بقره، ۲۵۱).»

اکنون ادراکِ بسیار بسیار ناقصی از جمله‌ی امام سجاد علیه‌السلام در من شکل گرفته که فرمود: «اگر همه مردم از شرق تا غرب عالم بميرند، با وجود قرآن در كنار من، هرگز احساس وحشت و تنهايى نكنم.»

کارهای زمستان

اگر خودم را در غم غوطه بدهم و آنی دلم را به خودش واگذارم و کاری به کارش نداشته باشم، یقین است سیل مرا با خود خواهد برد. می‌بردم آنجایی که هیچ خبری از مهمات این‌جهانی‌ها نیست. همیشه از حرف‌زدن پشیمانم، ولی چاره‌ای هم نیست. باید حرف زد تا پشیمان شد. همیشه انگار چیزهایی هست که من از آن خبری ندارم و هر لایه‌ای را که می‌گشایی هزار لای دیگر در این لایه نهان است. به من تعارف این‌ها را نزن. گاهی انگاری همان شوریدۀ گلستانم که می‌گفت دلم می‌خواهد که هیچ نخواهد. وقتی به کاری بسیار بزرگ نظر می‌افکنی ناگهان هیچ کاری نمی‌توانی بکنی.

وقتی نایش نباشد نیست دیگر. درست گویی زمستان با برف و سوز و سرمایی که در این شهر خیلی هم از آن خبری نیست در جانم خیمه زده. چرا باید زمستان‌ها هم سرِ کار فت؟ مگر طبیعت کارش را تعطیل نکرده است؟ می‌دانم عزیزم. می‌دانم که ما هیچ‌جایمان و هیچ‌کدام‌مان طبیعی نیستیم. آن‌چه طبیعی نباشد میراست. تمدنِ ما و وجودِ ما بسیار زود فنا خواهد شد. تمدنِ ما یعنی هر آن‌چه در هر کجای جهان طبیعی نیست. هستی مانند بدنی سالم و قوی و تندرست است که زایده‌های درونش را می‌کشد و بیرون می‌ریزد. اگر یک بدن‌شناس با یک معرفت‌شناس با هم گفتگو کنند، عصارۀ سخن‌شان درباره آیندۀ پیش روی جهانی که اکنون در آنیم همین می‌شود که عرض کردم.

آینده‌ی انرژی

در صف پمپِ گاز گفتم چند وقتِ دیگر بساط این چیزها برچیده خواهد شد، نهایتاً هفته‌ای یک روز انرژی باشد. گفت پس چه کار کنیم؟ گفتم هیچ! برمی‌گردیم به همان بدویتِ نخستین، اگر نتوانیم از انرژی‌های جایگزین هسته‌ای و خورشیدی و غیره استفاده کنیم.

به نظرها

به نظرم تقویم غرب ایران و میترایی و مهرپرستی که انتهای روز را غروب آفتاب و ابتدای روز بعد را مغرب می‌دانستند دیدگاه درست‌تری باشد. روز با ساعت مرسوم ما ارتباط چندانی ندارد. روز با خفتن تمام می‌شود و با برخاستن می‌آغازد. کسی که تمام روز و شب را بیدار بوده است، دیواری میان خود و زمان درنمی‌یابد و شیدا می‌شود. شیدایی در حد تلنگری خوب است، ولی من می‌خواهم مخبت بمانم همیشه. قلب من در واژه اخبات عنان خود را از دست می‌دهد. خیلی زودتر باید دلم را از دست می‌دادم.

به نظر من هر کس درباره راه نجات و راه حل نظری می‌دهد یا بسیار دانا و متصل به حقیقت عقل است یا بسیار نادان و متصل به حقیقت جهل است. چگونه می‌شود انسانی را که هنوز کسی با دست تجربه‌ها چیزی از او را نشناخته است، هدایت هم کرد؟ شب‌ها چرا این‌همه جنونی می‌شوم، در حالی که روز در پی دغدغه‌های ایدئولوژیک این قوم چنان می‌افتم که گویی یکی از آن‌هایم. باید چیزی برای سخن‌گفتن باشد. باید برای ارتباط با آن‌ها کلمه‌ای در میان باشد. شاید آن‌ها نیز وقتی لباس می‌گردانند و در کنجی پناهنده می‌شوند، از هر آن چیزی که در روز گذرانده‌اند احساس جدایی و دورافتادگی می‌کنند.

نه امید دیدار

می‌خواستم از حوادث معمول روزهایم بنویسم، اما شعری را که آقای اخوان در مراسم‌های فاطمیه می‌خواند در ذهنم مرور کردم: «بِنِشین در برم ای خانه‌نشین / چهره‌ی فاطمه را سیر ببین.»

با خودم گفتم مگر آدمی چقدر می‌تواند آدمی را که مطمئن است دیگر نخواهد دید ببیند؟ همان بیت مثنوی که «گر بریزی بحر را در کوزه‌ای / چند گنجد؟ قسمتِ یک روزه‌ای.» همان که ساناز به من می‌گفت می‌خواهم سهمِ روزهای نبودنت را بردارم. شدنی هم نیست. رفتم در کنار تختِ برادری که حتماً مغزش مرده بود. خداوند چه صبری عنایت‌مان کرد. پیشانی‌اش را بو کردم. عکس گرفتم. فایده‌ای ندارد. باید رفت. باید ما را ببرند. ما اهل هیچ‌کجا نیستیم. ما نه وجودی داریم، نه اهلیتی.

همین چند شب پیش بود. بله، شنبه بود. محمدطه رفت خانه‌شان. لباس‌هایش در اتاق مانده بود. ساناز ناگهان چیزی گفت که ذره‌هایم در جهان نیست شد: «تو چطوری دوریِ برادرت را تحمل می‌کنی؟» خیلی راحت. خیلی راحت زندگی می‌کنم. دیوانگی مرا غرق در توهم می‌کند و عجیب است که نوای هیچ ذره‌ای به گوشم نمی‌رسد. گاهی در نوشتن شراره‌های وجودم را در قالب کلمات حک می‌کنم. و نگفتنِ چنین چیزی بسیار بهتر از گفتنِ آن است.

فرودین چهار

عمر دوباره

آه ای نه از روم و نه از زنگ
ای با خود و با دیگران جنگ
دلتنگ می‌مانی در این دهر
در رنج می‌مانی چنین منگ

.

اما مگر عمری بیاید؟
تا در بَرَش شعری سراید
آن خانه‌داران در تحیر
با هیچ‌کس هرگز نباید

هیس! غیر از شعر

در عدم‌آباد، آنجایی که من، از تو پژواکِ «مگو» نشنیده‌ام

هر چه غیر از شعر می‌آید برون، گویمش: «گم‌شو!» بگو: «نشنیده‌ام»

.

آه! آدم‌های در خون خالدون، من تمام رنج‌ها را دیده‌ام

آید آیا از درونِ جعبه‌ات، معجزاتی که نه اینجا دیده‌ام؟

.

هیس! غیر از شعر همراهی مجو، ویژه با این روح آواره چنین

از دل مادر نباید شد برون، مرده است این چنبرِ شبه‌جنین

.

از شکست خضر در دریا بگو، از جسد بر تخت کِی آید خبر؟

بازم آغوش است و دیو آید به بر، رفته از اقلیم رستم زالِ زر

.

هر شب آغاز فنای روح من، هر که در آب است اکنون دوزخ است

کوه‌های قطب می‌گوید به من: آخرین پایان فصل برزخ است