شب تلخی‌ست. دقایق به‌سرعت گذشت. دو روز مانده به رفتن همانی شد که در انتهای خیالم جایش داده بودم. نگاهش داشته بودم تا جا نخورم. اگر می‌خواهید اسمش را هر چه بگذارید بگذارید. اسمش را جَوگیری بگذارید بهتر است. من ایرادهای فراوانی دارم که هنوز یک‌هزارمش را هم ندیده‌اید.

بله. باورکردنی نیست. من نرفتم. ماندم تهران. زاهد غرور داشت، سلامت نبرد راه. بازگشته‌ها هم در عین شگفتی هیچ از علت نرفتن نپرسیدند. فقط خواستم بگویم باورم نمی‌شود نرفتم. باورم نمی‌شود مانده‌ام تهران. باورم نمی‌شود به این سرعت لحظات گذشت و من در هر لحظه با خودم مرور می‌کنم که فردا کله‌ی سحر راهی خواهم شد.

.

وای از خیالاتی که تعبیری ندارد / از آیه‌ی گنگی که تفسیری ندارد

از من بپرس امشب چرا صبحی ندارد / آن سالکِ منگم که خود پیری ندارد

آغوش رنجت را برایم باز بگذار / بهتر ز غم دیوانه زنجیری ندارد

.

تقریباً و دقیقاً هیچ جمله‌ای آرامشم نمی‌دهد. همه را از برم. بروید سراغ کسانی که احتمال می‌دهید می‌شود با آن‌ها به جایی رسید. من آن جایی هستم که اگر تمام جهان نیز تو را فراموش کند، من حداقل در قلبم، با وجود تمام کثافاتی که وجودم را گرفته است و فقط خودم بانی‌اش بودم، بی‌حساب دوستت دارم. و معلوم نیست اگر اینجا بودی هم هنوز با تو بودم یا نه. البته که از زیر لحاف هم معلوم است من سست‌تر از این حرف‌هایم.

می‌دانم سودی ندارد. می‌دانم ناگهان اخگرپاره‌های شک روحم را به چنگ می‌آورد که: بگو! بگو تمام ادیان صاحبان‌شان را در دست ندارند. موسی و مسیح و محمد و علی و زردشت و بودا همه رفته‌اند. مهدی را ندیده‌ای. همه را شنیده‌ای و خوانده‌ای. کتاب‌ها و لب‌ها آن‌ها را به تو رسانده‌اند. دینْ مجسمی هم می‌خواهد. اصلاً دین باید تجسمی داشته باشد. با نظریه و کلماتِ صرف نمی‌شود.

من اگر برای این‌ها پاسخی نداشتم، همین اطوار دین‌داری را هم نداشتم.

.

میان سوگ هم مشغول بازی با خیالاتم / گهی دینم، گهی کفرم، گهی شبه خرافاتم

گهی شوقم، گهی کینم، گهی هیچم، گهی پوچم / ولی هستم! نخواهم مرد! با هر نفی و اثباتم