از گلشن دیدار به گفتار

روزمرگی و شمارش روزها برای آن‌که شاید فردایی باشد که تمام خیالات تو نه، حداقل شمایلی از خیالاتت محقق بشود. خیال‌نداشتن برای یک انسان، برای یک گروه، برای یک قوم هیچ خوب نیست. تمام چیزهایی که در مغز یا روح یا هر جای دیگری که بنده از آن بی‌خبرم نقش می‌بندد و آدمی را به سوی شهوتی می‌کشاند، می‌تواند درست نباشد. درست‌بودن محک خوبی است، اما اگر با تمام جان‌کندن‌هایت به این رسیدی که چنین کاری درست است، چرا به آن معتقد نباشی؟ البته که ما قرآن‌خوانان و مسلِمان باید آگاه باشیم که انسان چیزی جز عزم نیست؛ همان که خداوند در آدم آن را نیافت و به پایین‌ترینِ پایینان هبوطش داد.

عزم آن چیزی بود که آدم علیه‌السلام با آن مشغولِ تمام و کمال خداوند متعال بود و وقتی سست شد، توجهش از او منصرف شد و متوجهِ عریانی و بی‌چیزیِ خویش شد؛ همان بی‌چیزی که پیش‌تر هم بود، ولی آن‌قدر غرق دیدار بود که درنمی‌یافت. از آن عالمِ دیدارِ بی‌سخن به کلمه‌خانه‌ی بی‌شهود طرد شد. دیگر باید با کلماتی که آموخته بود عبادت می‌کرد و دیده‌ای را که فایده‌اش دیدن دلبر است، سرگرم مشاهده و ادراک آیات خداوند سبحان بسازد. بی‌خود نبود آن‌همه زار زد از آنی غفلت.

در اذن دخول حرم‌های معصومان علیهم‌السلام شهادت می‌دهیم شما زنده‌اید و ما را می‌بینید و حجاب دیدار افکنده شده و عوضش درِ لذت مناجات با شما بر ما گشوده است. امتحان حضور را دستِ‌کم نگیرید. ارتداد اهل اسلام بعد از رحلت رسول گرامی خداوند از روی همین حضور و دیدار و همراهی ظاهری با ولی خدا بود. آن‌ها خود را با تواضعی دروغین اندکی پایین‌تر از حضرت می‌دانستند و سخن او را سخن خدا نمی‌دانستند، وگرنه چگونه می‌توان گفت او هذیان می‌گوید؟ «جمله عالم زین سبب گمراه شد / کم کسی زابدال حق آگاه شد.» آدم علیه‌السلام را شماتت نکنید. او به فقر و برهنگی خود بینا شد، ولی آیا ما پس از تردید در ولیِ خداوند، به خطای مرگ‌بارِ خود آگاه شدیم؟

روزها از پیِ هم می‌گذرد و آن عبادتی که هدف خلقت ماست از من سر نمی‌زند. در میان غوغای خالی و تمام‌نشدنیِ دهر نمی‌توانم به او روی بیاورم. مگر انسان چیزی جز روی‌آوری و عزم و توجه و جهت است؟ تنها می‌کوشم در معبدِ نوشتن آن معبودِ نویسندگانِ نمازگزار را دریابم. شاید بتوانم به سبکِ آدم علیه‌السلام او را با کلمات بخوانم تا اجابت شوم. و این زیارت‌نامه را وِردی محزون سازم که شادی‌های ساختگیِ این قومِ خیالاتی را از دلم بزداید. حرفش ساده است. شدنش برای من خیالی است که چهار دهه از عمرم را بر باد داده است.

آسمون و خراش

مجری از مهمان می‌پرسد «آیا یمنی‌ها در این اندیشه و خیال نیستند که زندگی مجللی فراهم‌شان آید؟ «یعنی مثلاً العیش فی ناطحات سحاب» مثلاً در آسمان‌خراش‌ها زندگی کنند؟»

ترکیب «ناطحات سحاب» به‌زیبایی به آسمان‌خراش ترجمه شده است. نطح در عربی به معنی گاو یا حیوانی‌ست که به دیگری شاخ بزند. «ناطح» اسم فاعل آن است و در فارسی «شاخ‌زننده» و «شاخ‌زن» می‌تواند باشد. الف و ت نیز علامه جمع مؤنث است. در عربی بر خلاف فارسی ترکیب‌ها از لحاظ شمار و جنس تابع هم‌اند و به همین خاطر هم ناطح به صورت جمع آمده است، هم سحاب.

«سحاب» آسمان نیست، ابرهاست. مفردش «سحب» است. سحب یعنی کشیدن و شاید چون در آسمان به دست باد از این سو به آن سو کشیده می‌شوند به آن «سحاب» یعنی «کشیده‌شده‌ها» می‌گویند. در قرآن آمده است: «و السحاب المسخر بین السماء و الارض»؛ ابرهایی که میان زمین و آسمان در تسخیرند.

بنابراین برگردانِ تحت‌اللفظیِ این ترکیب می‌تواند «شاخ‌زنندگان ابرها» باشد. چون شاخ‌زدن به جراحت و شکافتن منجر می‌شود، می‌توان به علاقه‌ی مایَکون ناطح را خراشنده گفت. ابرها هم که در آسمان‌ها کشیده می‌شوند و ممکن است آسمان ابر داشته باشد یا نداشته باشد. پس خراشنده‌ی آسمان‌ها یا ترکیب مغلوب آن، یعنی «آسمان‌خراش» برابری زیبا از این ترکیب بدیع عربی است. هرچند فعلاً یمنی‌جماعت دغدغه‌ی خراشاندن آسمان با ساختمان ندارد، سرِ عروج به آسمان با ستیز برابر زورگویان دارد.

خالیان

کتابی را که پیش از سال جدید از کتابخانه سید مرتضی ستانده بودم پس دادم و هر چه در میان کتب نگریستم، چیزی که بخواهم برایش وقت خواندن بگذارم نیافتم و راهم را گرفتم و رفتم. از خیلی پیش‌ترها هم همین بود. هر چه می‌خواندم به قول عین‌القضات می‌دیدم نشاید و می‌سرودم و می‌نوشتم تا شاید، ولی آن هم نشاید. همین گیجیِ دو روزِ نخستِ کار حکایت تمام عمر من است. منتظرم به‌زودی این سردرگمی به پایان برسد. می‌رسد؟ رسیده است. این خودِ من است که نمی‌پذیرد درستی راه را.

ماجرای جالبی هم داشت این کتابِ کتابخانه. خانمی که انگار سردبیر نشریه گمنام میدان آزادی است، از من خواست اگر کتاب زبان فارسی در آذربایجان را خوانده‌ام، تکه‌هایی از آن را در باب زبان مادری برایش بفرستم تا در آن مجله‌ی مجازی درج کند. من علاوه بر آن کتاب، یادم آمد اسماعیل امینی نیز کتابی در دلبری‌های زبان فارسی دارد و با این موضوع متناسب است. هر چه بود این‌ها را با نگاه وحدتی‌ام به هم آمیختم و دو صفحه‌ای سیاه کردم. اگر شما از نتیجه‌ی آن خبر شدید، بنده هم باخبرم. استیری هم گوشزدم کرد ردّ و قبول مجلات چندان معیاری ندارد و خودم هم از برخوردی که بارِ پیش داشتیم دریافتم این همکاری بارِ کج است و به مقصدی نخواهد رسید.

مداهنه‌ای که در وجودم نیست موجب می‌شود قدری در حق‌گرایی خرکی رفتار کنم. تازه این مجیدِ متعادل‌شده است و آن‌قدر در این رودخانه غلت و سیلی و اردنگی خورده که صیقلی‌اش شده اینی که می‌بینید. جنین چه خوش است که با زاده‌شدن جهانی بزرگ و دریافت‌ها و روابط گسترده‌ای می‌یابد، اما به محض زایش می‌گرید. راست گفت علی علیه‌السلام که «هر کس مردم را آزمود تنهایی را برگزید.» این‌همه که از یمین و یسار و چهار جهت دیگر مرا محدود می‌کنند، بیشتر به خودم فرومی‌روم، ولی درون این خود نیز مجالی برای خلوت نیست.

نیست این‌که آدمی از چهار جهت به دست شیطان در یورش است و تنها به آسمان و زمین راه باز است؛ نیست. آن جهات دیگر نیز به‌تمام بسته است، زیرا آن‌ها از خلوت حاصل می‌شود و تجدد تو را به‌تمام از خود بیرون می‌کند و هیچ راهی به اتاق خویش نخواهی داشت. حتی در مقدس‌ترین معابد جایی برای تو نیست. آدمی همچون من که می‌خواهد به کسانی جز خداوند بیاویزد و با آنان خوشی کند، به‌زودی درمی‌یابد میوه‌ی تمامِ آنان یأس است. با تمام این مشاهدات به سوی اصل خود راهی نمی‌جوید.

مدرنیته در تو نجوا می‌کند جهان نو شده است و عالم قدیم و رسوم و افکارش همگی در خاک فروشده‌اند، هرچند خودش بر شانه‌های غول‌های درگذشته قد بلند کرده است. این‌چنین است که تو می‌دوی در میان کثرت‌ها و مزه‌های تشنه‌کننده و هلاک‌کننده، اما هرگز به ندای فطرت خویش گوش نمی‌دهی. ولیکن عمر می‌گذرد و تو گرچه موجودی ابدی هستی، این فرصت را همیشه نخواهی نداشت که گرایش خود را به حق اظهار کنی، ولو در خلوت و تنهایی و معبدی که البته بعید است به این راحتی‌ها پیدایش کنی.

ناله‌های شکسته‌مرغ

کدام عید برادر؟ کدام روز سعید؟ دلی که تیر کشید از دلی که تیر کشید!

به زخم‌های دلم خو گرفته‌ام همه‌روز، اگرچه زخمه‌ی چنگت بسوخت روح و درید

شکسته‌نای‌تر از مرغ شب ندید جهان، که او درونِ روانِ منِ خمیده خلید

وزید باد سکوت از لبِ گَزیده‌ی من، چو از لبِ تو سرودی به هر کرانه وزید

مثال قطره‌ی باران که بر کویر رسید، هزار حرف به صحرای گور سینه چکید

به روی جان من تنگ‌دل گشا آغوش، که از محوطه‌ی دهر راحتی نچشید

شبیه دیوم و دیوانه‌وار می‌مویم، چرا که راز جنون را ز لیلیان نشنید

به مقصدت چو رسیدی مرا به خاک بزن؛ سیاه صحنه‌ی گیتی، جمال دوست سپید

تو باش بابت هر ناشونده‌ای بودن، بگیر در برت این جان‌فسرده را در عید

جنگ؛ که ابتلا تمامی ندارد

بعد از یادداشت قبلی واکنش‌های جالبی از اطرافیان دریافتم. حرف‌های گوناگونی زدند و دوست داشتند ورق به سوی تمدن اسلامی برگردد. دوست داشتند با ترفندهای گوناگون و همان طرح‌های سرِ طراحان، علوم انسانی را اسلامی کنند. من بنا به همان عادت ذهنی غلط یا درستم، به آنان گفتم هیچ‌کدام از این مبارزه‌های فرهنگی جواب نمی‌دهد. اکنون با چشم خود دارید می‌بینید که دشمن آن‌سوی مرزها نیست و در همین خاک با گسترش مادی‌گرایی و فردگرایی همین من و تو دشمن مردم شده‌ایم. هر کدام‌مان دست‌مان به هر جایی رسیده است آن را دودستی چسبیده‌ایم و مانند زالو آن را می‌مکیم.

اگر هم در وجود ما نارضایتی موج می‌زند، بیشتر از این بابت است که سهم کمتری نصیب‌مان شده و اگر سهم‌مان بیشتر بشود، باز در پیِ سهم بیشتری هستیم. دغدغه‌ی هیچ‌کدام از ما کمبودهای دینی نیست. دردِ ما نبودنِ امام علیه‌السلام هم باشد، بیشتر از این بابت است که حق ما را از ظالمان بستاند، نه این‌که ما را به درجات کمالی انسانی و قرب الهی برساند و از ملکوت و اسماء و صفات نیز بگذراند. این همان خواسته‌ی مسلمانان در زمان خلافت امیرالمؤمنین علیه‌السلام بود. آن‌ها علی را نه برای دین، که برای دنیا طلبیدند. از این نالان بودند که سهم‌شان از فتوحات نابرابر است و آن‌قدر که فلانی و فلانی برده‌اند، به آن‌ها سهمی نرسیده است. بنابراین چه کسی بهتر از علی که با ذوالفقارش حق را برای آنان بستاند.

بگذریم. به این عزیزان گفتم شما تا زمانی که در موضع عکس‌العمل هستید، در نهایت در زمین دیگران بازی خواهید کرد. این گوی و این هم میدان. یا بمیر یا بمیران. تمام تلاشت را به کار بگیر و خود را تا دندان مسلح کن تا غول اصلی را از کار بیندازی. آن‌وقت اگر توفیقی در این زمینه یافتی و با رنج فراوان دشمن اصلی‌ات را نابود کردی، دیگر غرب قبله و مقتدای عده‌ای نخواهد بود که با اندیشه و روش و عشق آن، تمام گنج‌های سرزمینت را دود کنند. تمدن‌ها همگی از دل جنگ بیرون آمده‌اند و در نهایت این گزینه‌ی نظامی است که کار را تمام می‌کند. هر قدر هم با اقتصاد و فرهنگ و علم و اجتماع و رسانه و دیگر چیزها بکوشی، چیزی که تعیین‌کننده است جنگ نظامی و قدرت سلاح و مقاومت در این مسیر است.

روندهای تاریخی نشان می‌دهد که در نبودِ رضایتِ داخلی، قدرت نظامی از کار می‌افتد و کشور به هر چیزی جز حکومت وقت رضایت خواهد داد؛ اما شاید این تمامِ چیزی نباشد که ما می‌بینیم و جنگی بزرگ ناگهان این روند را تغییر بدهد. با این همه بتِ بزرگ نفسِ آدمی است که اژدهایی است که هرگز نمی‌خوابد و به محض فراهم‌شدن وضعیت مساعد، همه‌چیز را به آتش می‌کشد. آن اژدها و آن بتِ بت‌ها نیز در هیچ کوره‌ای جز جنگ شناسایی و مطیع نخواهد شد. کسی که از جهاد اصغر سالم به خانه برسد، کار دشواری با جهاد اکبر دارد؛ زیرا تقریباً همه این قافیه را باخته‌اند. برندگان و بازندگان این دنیا همگی مبتلایند و هیچ پیروزی و شکستی خالی از ابتلای الهی نیست.

پژوهش برای دشمنان

کم و بیش با مقاله‌های علمی‌پژوهشی رشته‌ی ادبیات آشنایی دارم. گاه و بی‌گاه برای رفع شبهات تاریخی و تحلیلی به آن‌ها مراجعه می‌کنم. در میان تمام این مراجعات چیزی که برای من جذاب است این است که روش کلی آن‌ها در راستای کارهای مستشرقان یا همان شرق‌شناسان است. یعنی همان نگاهی که شرق‌شناس به موضوعات دارد در این پژوهش‌ها جاری است. همان‌گونه که مستشرق اجزای شرق را به‌مثابه موجودی برای شناسایی در مطالعه می‌گیرد و آن را از هم سوا می‌کند و هر بخش را با دانسته‌ها و جهان خود منطبق می‌کند و بر اساس آن تحلیل می‌کند، در بسیاری از مقاله‌های فارسی‌زبانان هم چنین است.
انگار می‌کنی آن غربی برای این‌که هزینه‌هایش کمتر بشود و کار شناسایی فرهنگ‌های بومی او را رنجه نکند، شعبه‌های گوناگون شرق‌شناسی را در خود آن کشور و با هزینه‌ی آن کشور و با ارج و قربی بالا راه‌اندازی کرده و چون نمونه‌های پیشین نداشته است، آن مراکز شرق‌شناسی با الگوی غربی‌ها به پژوهش در فرهنگ مشغولند. واقعاً که چه بشود؟ که مواد خام شناسایی و تصمیم‌سازی در باب فرهنگ کشورها فراهم بشود! چرا که وقتی گزینه‌های نظامی و سیاسی و اقتصادی از کار می‌افتد، بهترین و مؤثرترین روشِ در چنگ گرفتن کشورها روش‌های فرهنگی است. چه چیزی بهتر از این‌که آن کار با هزینه‌ی همان کشور صورت پذیرد!
به نظرم کارکرد دیگر این روش این است که تأثیر عمیق ادبیات و دین در آن کشور کم خواهد شد. وقتی شما دین و ادبیات را به‌مثابه پدیده‌ای انسانی و طبیعی انگاشتی و آن را به اجزایش تقسیم کردی، دیگر اتصال آن به امر قدسی و حق معنایی نخواهد یافت. علاوه بر این‌که خودِ امر قدسی نیز در مطالعات عرفان‌پژوهان تا حد قابل توجه و هولناکی تقلیل می‌یابد و با عناوینی همچون ترس از طبیعت و توجیه رهبری اجتماع و دیگر چیزها تصویر می‌شود.
این‌گونه است که صِرفِ نگاه پژوهشی می‌تواند فاتحه‌ی میراث دینی و ادبی را بخواند و هدف نویسندگان و شاعران و عالمان را از خلقِ آن‌همه آثار، از عمل و تأثیر آن به اثری ادبی و نسبی کاهش دهد. انسانی که می‌تواند با تأمل در قرآن کریم و نهج‌البلاغه و مثنوی و دیوان حافظ و بسیاری از این آثار بلندمرتبه، خدا و خود و جهان را با ترازی معتبر دریابد، خود را در مهلکه‌ی احاطه بر آن‌ها و تجزیه‌شان می‌افکند و کار پاکان را قیاس از خود می‌گیرد و سخن حقی در گوشش نخواهد رفت.

کاش می‌شد که اعتراف کنم

با این‌همه ظاهری که در من هست، با وجود صورت عابد و زاهد و مشتاق دینی که در من به ظهور آمده است، در جانم جهان ترسناکی در جریان است. امشب آخرین شب از شب‌های قدر است و من مانند دو شب گذشته‌اش بیدارم. معتقد که هستم، ولی توضیحش دشواری‌هایی دارد که سودی نیز ندارد. مات و منسلخ و حیران و منگم.

همسر ابتدای امروز پیشنهاد داد بیرون برویم. بیرون برای من دشت و بیابان و کوه و جنگل است که البته دور است و با فاطمه‌ی نه‌ماهه‌ی ما کار آسانی هم نیست. این شد که حرف بوستان آب و آتش را پیش کشیدم و او موافق بود. دلم می‌پکد از این سرهای باز زنان و لباس‌های نادرست‌شان. چرا این‌قدر ارزان خود را ارائه می‌کنید؟ آیا ما جای درستی از تاریخ هستیم؟ چه اهمیت دارد. مهم این است که هر کجایش باشیم باید کار درست انجام بدهیم و کار درست در این زمانه آیا این است که امر به معروف کنیم و نهی از منکر؟ هیچ‌کدام از آدم‌های آن بوستان چنین نکردند و من نیز چنین نبودم. ما منتظریم از آسمان توشه‌ای بر ما بریزد و به‌سان فیلم مسخره‌ی «ابری با احتمال بارش کوفته‌قلقلی» بارش منّ و سلوای موسوی را شاهد باشیم تا از آن هم ملول بشویم و تقاضای عدس و پیاز و دیگر چیزها بکنیم. قرآن می‌گوید ما از آسمان لشکری نازل نخواهیم کرد، بلکه تنها صیحه‌ی یگانه‌ای است که در نتیجه‌ی آن، همه خامد و خفه خواهند شد.

واقعاً نمی‌توانم بنویسم. همه‌چیز بر من هجوم می‌آورد و هیچ‌کدام هم صف را مراعات نمی‌کنند. مانند نانوایی‌های پایین شهر یک ساعت پیش از افطار، ملاحظه‌ی هیچ نظم و آدابی را ندارند. احساس می‌کنم دارم از میان می‌گسلم و ذره‌هایم به دورترین و ناشناخته‌ترین نقاط نامکشوف هستی پرتاب می‌شوند. با این حال این اتفاق هرگز نخواهد افتاد و من تا ابد هستم. میدان برای عمل و کسب عقاید پاک بی‌اندازه باز است. ولی من عجیب خسته‌ام. آن‌قدر کار می‌شود کرد که نمی‌توانم کاری کنم. فقط باید اعتراف کرد به عجزِ تمام‌نشدنیِ خود. جدا از این‌که کلیپ دختران گرسنه‌ی سیستانی و روزه‌داری آن‌ها مقابله‌ی خادم و دبیر و چنین دعواهای پوچی باشد، من در خود این واقعیت را مرور می‌کنم که ما بیش از اندازه سیر هستیم. اصلاً این‌که این دو مدتی در نمایشی بر روی تشک‌ها با حریفان پنجه انداختند و بهره‌ی ما از این‌همه بارانداز و خاک‌کردن و اشگل‌گربه چه بود محل بحث نیست.

حرف این است که ما تا موی سر در نعمت غرقیم. خداوند امتحانات دشواری را در روزگار دارایی می‌گیرد که تقریباً کسی از آن جان سالم به در نمی‌برد. ما پیامبران و امامان علیهم‌السلام را به رنج و مصیبت افکندیم، دیگران که در برابر آنان عددی نیستند. این‌گونه از خودم و از جامعه‌ام ملولم و باید این ملال را بسیار پنهان کنم؛ چون برای گفتن از آن پاره‌های جگرم را باید بیرون بریزم. کاش می‌شد نباشم. کاش می‌شد از هر چیزی رها باشم. چه کنم که بنده‌ام و مرا در بند و برای بند آفریده‌اند. یا بنده‌ی الله باید باشم یا بنده‌ی شیطان. در بند هزاران نعمتی هستم که حتی نمی‌توانم آن‌ها را بشمارم. در بند هزاران ناسپاسی‌ام که توان شکر یکی از آن‌ها را نیز ندارم. می‌خواهم خودم را بزنم، ولی معلوم است با میلیون‌ها بار زدن نیز دردی دوا نخواهد شد. فقط باید اعتراف کرد به ناتوانیِ تمام‌نشدنیِ خود.

علیه شب

تحویل سال به خواست ساناز در کنار محمدیوسف بودیم. ایرانیان موجودات عجیبی‌اند. البته من سایر اقوام و ملل را آن‌چنان نمی‌شناسم و این احتمال هست که آنان نیز در همین حدود باشند. بر اساس آن‌چه مرکز زمین‌شناسی دانشگاه تهران درآورده، تحویل سال حوالی دوازده و نیم ظهر سی‌ام اسفند بود. یعنی این بامبول از آن مرکز علمی فخیم درآمده است. فحصی هم نکردم دقیقاً چه دقیقه‌ای‌ست و تا آخرش هم نخواستم بدانم. به افق تهران ساعت دوازده و دوازده دقیقه اذان ظهر بود. در همان اطراف زیراندازی انداختم و مشغول به کمر زدن نماز ظهر و عصر شدم. در این حین چنان مشغول نماز بودم که تمام اصوات اطراف را می‌شنیدم. می‌شنیدم از هم می‌پرسند چند دقیقه مانده. یکی گفت فقط دو دقیقه مانده. یا حضرت گابریل! مگر شلیک موشک است؟ نمی‌دانم این نمازم تا چه اندازه مقبول درگاه احدیت واقع شده است، و احتمالاً اصلاً نشده است، زیرا وجودم داشت از خنده منهدم می‌شد. بازیِ کودکانه‌ی تحویل سال را یحتمل مسئولان امر برای مقابله با جریان‌های ضدملی‌گرایی و ایران‌ستیز درآورده‌اند و شاید توجیهات دیگری نیز داشته باشد. من به همان سبک و سیاقِ سخن‌گفتن با دیوار، برای این‌که به تراز و تریز و تریج و دیگر چیزهای قبای رگِ گردنی‌ها برنخورد، عارض می‌شوم که در یک کلام، هویت اصیل دینی بر هر هویتی مقدم است و در واقع باقیِ هویت‌ها در یک نگاه کلی اسباب زحمت این هویت‌اند. بروید با تعصب‌های خود صفا کنید.

رها کن برادر من. برای چه کسی می‌نویسی؟ تو که به قول امید طهرانی در متن و نوشتارت صمیمیت خطی ندارد، برای چه می‌نویسی؟ لازمه‌ی نوشتن مخاطب‌داشتن است و تو که دیگران ربطی با سیاهه‌هایت نمی‌گیرند، بهتر است خطی نزنی؛ چرا که قطعاً نوشتن برای سایه‌ی خود نیز دروغی بیش نیست و هر جلوه‌گری دوست دارد جلوه‌هایش دیده بشود. حتی آنان که دم از اخلاص می‌زنند کارهایشان را برای خدا و فقط برای خدا انجام می‌دهند. حتی همان که گفت من گنج نهان بودم و دوست داشتم شناخته بشوم. ولی آن مردک چرا گفت من برای سایه‌ی خود می‌نویسم؟ چون می‌دانست منظور خدا از سایه در آیه‌ی «الم تر الی ربک کیف مد الظل» چیست. او حدّ خودش را می‌داند. سایه از نور چگونه بنویسد؟ مرا چه شده است که در مقام سخن‌گفتن از چنان موجودی برآمده‌ام؟

به هر صورت این سال خورشیدی نیز آغاز شد. آن آقای نویسنده‌ی «سمفونی مردگان» که بود؟ بله. عباس معروفی. علیه‌ماعلیه. چیزی به‌طنز علیه شب قدر نوشته بود. مجید اسطیری سرِ چه چیزی آن را منتشر کرده بود. این حرفش مغز من را به بازی می‌گیرد: آدم هر چه کوچک‌تر باشد خواسته‌اش بزرگ‌تر است، بزرگ که می‌شود خواسته‌ای ندارد. من این روزها حتی آرزوی دیدار امام زمان علیه‌السلام را هم ندارم. عقایدم بوی نا گرفته؟ شاید. اما بیش از هر چیزی من را مدرنیته شکسته است و از جوهر انسانیت در من دُردی نیز باقی نیست. این است که با خودم هم صمیمی نیستم یحتمل. سر تا پایم غلط است. دلم از خودم به هم می‌آشوبد. دست و پا هم نمی‌توانم بزنم. تقلای برای نجات از چه و رسیدن به چه؟ به قدرِ قطره‌های اقیانوس آرام یا همان کبیر در من برای ایضاح پرسش پیشین کلمه است و لب‌هایم به هم قفل شده و دستانم بر صفحه نگارش نای حرکت ندارد. تمام استخوان‌هایم به جنگ با من آمده‌اند. من را از نوشتن بازمی‌دارند. پس چگونه می‌توانم خودمانی و راحت باشم؟ می‌ترسم که تو را از چیزهایی از درونم بیاگاهانم که از سگ هم پشیمان‌تر بشوم. دنیا کوتاه است. شاید آن‌سوی مرگ چیزهای بهتری باشد. من همیشه امیدوارم، حتی به شکلی احمقانه.