کارد هواداری

🔺 دو سال پیش از بانک گردشگری وامی گرفتم و هنوز مشغول پرداختم. کارمند شعبه بدون هماهنگی با من کارت هواداری پرسپولیس زد و وقتی گفتم این چیه، گفت خدماتی دارد و از این خزعبلات. حوصله کل‌کل نداشتم و رها کردم.

🔻 نانوایی بربری نزدیک محل کارم پرچم استقلال را پشتِ دخلش زده و روی تخته سیاهی نوشته 61 سال حسرت قهرمانی در آسیا برای پیروزی (عجیب است که پرسپولیس ننوشته). دفعۀ پیش نادانسته با همین کارت پرسپولیس نان خریدم. خندید و با تمسخرِ لات‌گونه‌ای گفت لااقل امروز نمی‌دادی این رو. کِیفش کوکِ کوک بود. بعداً خبرشدم دیشب پرسپولیس باخته است.

🔺 این بار با برنامه رفتم و پشت کارت را نشان دادم و گفتم سه تا بی‌زحمت. قرمزیِ کارت را که دید، بدون آن‌که دست به کارت بزند گفت برش گردون. تا روی کارت را دید دستش را بدونِ حوصله به هوا پرت کرد و جمعیتی که مثل همیشه متراکم بودند خنده‌ای کردند. همان‌طور که خودم هم داشتم می‌خندیدم گفتم سخت نگیر، جفت‌شون مفت‌خورن. نگاه عاقلانه‌ای کرد و گفت این رو درست گفتی خدایی. کارت را کشید و نان را داد.

🔻 هدفم از اول همین بود که به این دوآتشه بگویم ببین این توپ‌بازها دارند از جیب شما و بیت‌المال می‌خورند و منِ نادان سنگ‌شان را به سینه می‌زنم. مخصوصاً این روزها که جریان نامردانۀ حواله واردات خودروی‌شان هنوز مثل تنور این مرد زحمت‌کش داغ است. هر وقت خصوصی شدند و خودشان درآمد داشتند، شما هم برو بزن بر سر و سینه. الآن راضی نباش که از جیبِ تمامِ مردمِ ایران بخواهند بابت توپ‌بازی پول‌هایی را بگیرند که تمامِ عمرت نمی‌توانی دربیاوری.

برای کوچ کوروش صفوی

در روزگار ما آن‌قدر همه در مورد همه‌چیز نظر می‌دهند که اگر زلزلۀ هزار ریشتری هم بیاید آدم نمی‌خواهد دهانش را بگشاید و چیزی بگوید. چه کنم که حرف نشخوار آدمیزاد است و گاهی این امید هم هست برخی حرف‌ها و نظرات به دردی بخورد.

آقای کوروش صفوی پنج‌شنبه‌شب خوابید و جمعه بیستم مرداد دیگر برنخاست. با این مردِ سبیلو و خوش‌خو یک بار درس داشتم: آشنایی با زبان‌شناسی، دورۀ کارشناسی، دانشگاه علامه طباطبایی. سرِجمع بیست دقیقه درس می‌داد و راهش را می‌کشید و می‌رفت. اصلاً خیالش هم نبود که امور کلاس‌ها گزارش بنویسد و برایش اخطار و توبیخی بیاید.

به محض این‌که به ادبیات و شعر می‌رسید شروع به تمسخر می‌کرد. می‌گفت این چه معشوقِ وحشتناکی‌ست که حافظ دارد: قدش سرو است، هفت متر! چشمانش نرگس است، لبش لعل است. و همین‌ها را پای تخته نقاشی می‌کرد. بچه‌ها غش می‌کردند، ولی برای من زیاد جالب نبود، چون واقعاً برایم عجیب بود استادی چنین باسواد و فهمیده این‌گونه بخواهد مبحثِ مَجاز را نفهمیده بگذارد.

البته بعدها که دیدم علامه طباطبایی و دیگران می‌گویند در قرآن آرایه ادبی و به‌خصوص استعاره و در مجموع متشابه نداریم و برای ما متشابه است و برای آورندۀ وحی، محکم؛ به همین شوخی‌های بسیار جدیِ کوروش صفوی اندیشیدم. در همین درسش بود که داشت واحدهای شمارش را درس می‌داد. می‌گفت واحد شمارش قاشق و چنگال دست است. گفتم جام باده هم دست است؟ چشمانش گرد شد که ادامه بدهم. گفتم مگر نشنیده‌اید یک دست جام باده و دستی به زلف یار؟ غش‌غش خندید و گفت نه، آن یک چیز دیگر است!

در یکی از نشست‌های نظریه‌پردازی اساسِ شعرِ زمستانِ اخوان را زیر سؤال برد و گفت این شعر هیچ ربطی به مسائل سیاسی و کودتای 28مرداد ندارد و صرفاً یک گزارش هواشناسی از حال و هوای سرد و یخ‌بندانِ فصل زمستان است. که فریاد و هوارِ استادان ادبیات بر هوا رفت. خودش با همان لبخندِ بانمک بر صندلی تکیه زد و به ریشِ یکان‌یکان‌شان لبخندها نثار کرد.

آن روزها که ماجرای برجامِ ظریف و مذاکراتِ خنده‌برلبِ این وزیر داغ بود، از زبانِ بدن سخن‌ها گفت و حسابی از این مردِ زبان‌دان و دیپلماسی‌بلد تمجید کرد. آنجا کم نبودند استادانی که مدهوش و ملنگِ دولتِ برجامی بودند. یکی‌شان که حتی برای این دولت فخیم شعر نیز بسرود میر جلال‌الدین کزازی بود. صفوی به کزازی می‌گفت رستم‌ریزه، از بس که به قول او گیر کرده بود در ادبیات شاهنامه.

شوخی‌ها و ستیزهایش با ادبیات، که شاخصۀ زبان‌شناسان هم هست، برایش دشمنان قلدری هم ساخته بود. یک روز احمد تمیم‌داری با آن یال و کوپالش مرا در راهرو دید و گفت بیا اتاقم کار مهمی دارم. رفتم و گفت خیلی مراقب این صفوی و منشی‌زاده و پاینده باش! این‌ها می‌خواهند ریشۀ ادبیاتِ این دانشگاه را خشک کنند. با خودم گفتم این وصیت چه ربطی به من دارد آخر؟ من که سرِ بیابان دارم از دستِ این بازی‌ها.

روزی آمدم وارد بقالی پایین دانشگاه بشوم که کوروش صفویِ بامزه با یک بطری شیر و یک سطل ماست از آن خارج شد. ناگهان زمزمه کردم خیام اومد یه بطری هم تو دستش. خندید و گفت چیه؟ عجیبه ما هم خرید کنیم؟ بابا ما هم آدمیم. بله. آقای دکتر کوروش صفویِ عزیزِ ما با همۀ استادیِ خاصی که در ساده‌سازیِ مسائلِ پیچیده داشت، انسانی بود که به سوی آسمانی دیگر رفت. خدا همۀ ما را بیامرزد.

خوارسازیِ مخدومان

یک دانشجو برای مشاورۀ رسالۀ دکترایش از اصفهان آمده بود تهران. یکی از دانشجویانِ استادِ ما این جوان اصفهانی را به استاد معرفی کرد. استاد تا فهمید این بنده خدا از اصفهان آمده، بدون احوال‌پرسیِ خاصی گفت: «به‌به به‌سلامتی! این اصفهانی‌ها آدم‌های عجیبی هستند؛ یک پل را می‌گویند سی‌وسه پل، یک باغ را می‌گویند چهارباغ، بیست ستون را می‌گویند چهل‌ستون. خب طبیعی هم هست که بگویند اصفهان نصف جهان!» دانشجوی بخت‌برگشته سرخ و کبود و مداد رنگی شد تا خنده‌های استاد تمام بشود و بگوید: «به هر حال خیلی خوش‌آمدید. بنده در خدمتم!»

نوع رفتاری که برخی عزیزان با ما می‌کنند در همین مایه‌هاست. اگر بخواهند کاری هم برایت بکنند، اول حسابی ترتیبت را می‌دهند، بعد که خوب خوار و خفیف شدی، خدمتی هم می‌کنند. عزت انسان بسیار بالاتر از خدمتی‌ست که امثال من و شما بخواهیم به او بکنیم.

روابط حسنهٔ رو و سنگ پای قزوین

یکی از اقوام خیلی نزدیک پدرم، که هم‌آغوش ملک‌الموت علیه‌السلام شد، بعد از شونصد بار که ما رفته بودیم منزلش، از سر حادثه راهش افتاد به خانه ما. همین‌طور که داشت پله‌ها را بالا می‌آمد، بلند بلند می‌گفت: «یاد بگیرید، یاد بگیرید، مگه اینکه ما بیایم». در همین سخنان گهربار بود که ناگهان کپ کرد: «خونه رو کِی بنایی کردید؟» پدرم لبخندی زد: «ده سالی می‌شه!»

طرف سال‌هاست مردم را به حال خود رها کرده و ای کاش رها می‌کرد. چهار باب مسکن و بیمارستانی که باید مدت‌ها پیش ساخته می‌شده ساخته. کرده در بوق و کرنا که یاد بگیرید! عرضه می‌داریم سپاس، ولی عزیزانم پیش از این‌ها هلاک شدند. کپ می‌کند: «کِی مردند؟!» مهم نیست عزیزم. همین که بعد از این‌همه سال سری به ما زدید، متشکر. ما به دیدِ بدون بازدید خو کرده‌ایم. خاطرتان را مکدر نفرمایید.

سوگی در خلوت

پدر گریان و لرزان سویم می‌آید تا در آغوشم کشد. می‌گیرمش: باباجانم، شما گریه نکن، شما چیزیت بشود من بیچاره‌ام. هفتاد را رد کرده و حالا بر نوهٔ شانزده‌ماهه‌اش می‌گرید. از قضا آخرین لحظاتی که از بیمارستان گلستان بردیمش محک پدر محمدیوسف را بوسید. تمام سلول‌هایم می‌سوزد. من خرمم ظاهراً، ولی در ذاتم سوگواری برپاست. ده ماه از فراق ماهیِ من رد شده و من لابلای خاطره‌ها دنبال ردًی از اویم. زینب کبری علیهاسلام گفت چنان می‌روی که گویی کس و کاری نداری. چقدر این هستی هولناک است. ما در سیطرهٔ هول‌آورِ خدایی گرفتاریم که گریزی از هیچ تصمیمش نداریم. هر چه بخواهد می‌کند. من همیشه می‌ترسم پیش پدر ساناز این شعر مولوی را بخوانم: در کف شیر نر خونخواره‌ای، جز که تسلیم و رضا کو چاره‌ای؟ خیام را بیشتر قبول دارد و مولوی را سطح پایین می‌داند. خیام بنیاد چیزها را بر باد می‌دهد. برای او سقفی نیست. ادراک خیام بسیار دشوار است و در عین حال هر کسی می‌پندارد او را دریافته. نگاه خیام به عالم ذره‌های وجود بشر را می‌لرزاند. آن‌چه ما با فریب هزار عقیده و واژه برای خودمان گوگولی کرده‌ایم، پیش خیام لخت است. ما از دیدار سبزه و گل بهاری دل‌خوش می‌شویم، ولی او آن را از خاک لاله‌رویی می‌داند. من قصد ندارم نقد ادبی بنویسم یا متن ادبی بسازم. من به آنان که جهان را یقینی و کمّی و معلوم می‌دانند هم کاری ندارم. واقعیت بسیار مهیب است و هر کسی نمی‌تواند به آن دست برساند. ما اهل قیاسیم. ما اهل مبدأ و مقصدیم. دنبال خوارق عاداتیم. خود را تافتهٔ جدابافته می‌دانیم. نمی‌دانیم که خر وظایفی دارد و ما هم وظایفی داریم. نمی‌دانیم برابر خدا عریانیم. از من و تلخی‌هایم می‌گریزند. مرا بذله‌گو و عاقل و بامزه می‌خواهند. مرا خوش‌مشرب و شیرین و شاد می‌طلبند. نمی‌دانند اگر در خلوتم هزار بار نمویم، یک بار هم به لبم لبخند نمی‌رسد. طفلکِ بی‌پناه من. ماهی بی‌آبم. من روضه‌خوان توام. تنها چیزی که مرا در سوگت محدود می‌کند مادرِ غم‌دارِ توست. می‌دانم اینجا هم سری می‌زند. دوست ندارم بیش از این رنجی شود. وگرنه من راوی مقتل‌های توام. بیا در آغوشم تا فراوان بگرییم. علی کرمی همان شب با امین و محمد زاهدی خودش را رساند به خانه پدر ساناز. چقدر در برش گریستم. یادآوری‌اش در این شب بارانی بارانی‌ترینم می‌کند. چقدر جای خالی‌ات بزرگ است کوچکِ من.

فعلاً زلزله نمیاد

دایی رضا املاکیه، ولی تاکسی هم داره. میز رو که گذاشتیم جلوی درِ واحد، یکی گفت اگه الآن زلزله بیاد چطوری دربریم؟ دایی خیلی مسلط و مشتی گفت: خیال‌تون راحت، تا ۲۵ مهر زلزله نمیاد! من از دانش‌های غیبیِ تاکسی‌زردها به خدا پناه می‌برم.

داغ دست در روز میلاد امام رضا سلام‌الله‌علیه

 

هنوز بابا برایمان سونی نخریده بود. تمام عشق و آمال ما جور کردن پول و رفتن به کلوپ بود. قبل از اینکه کلوپ خفن عباس را پیدا کنیم، می‌رفتیم کلوپ اوس‌قدرت. آن سال درست اول نوروز با میلاد حضرت رضا سلام‌الله‌علیه هم‌روز شده بود. بابا عیدی داده بود و از هیئت یک کتاب داستان درباره ضامن آهو آورده بود. من عیدی‌ها را برداشتم رفتم کلوپ. شاد و سرخوش سرگرم فوتبال ۹۹ بودم که ناگهان زنی بالای سرم ظاهر شد. گوشم را گرفت و برد مرا به خانه. غمگینِ پولی بودم که هنوز ساعتش تمام نشده بود که قاشق داغ روی دستم فرود آمد. هنوز مادرم بابت آن اتفاق ازم عذرخواهی می‌کند و حلالیت می‌طلبد. و من هر بار پس از بیان سوزناک این حادثه و واکنش مادرم، غش‌غش می‌خندم و می‌گویم خب حقم بوده. تو من را حلال کن این‌همه آزار داشتم و دارم و. خواهم داشت؟

 

نومیدی پدر

 

ایرج میرزا قطعه‌ای معروف در حق استاد دارد که چهار بیتش نوشته شده بود پشت کتاب معلم دوم جبر و احتمال سوم دبیرستان. بیماری شعرخوانی من، مرا سراغ هر بیتی می‌فرستاد. بیت دوم را داشتم برای محمود عزیزم، که خدا در بهشت جانش باشد، می‌خواندم. محمود با آن سابقهٔ بداهه‌گویی و شعردانی باز هم گل کاشت. گفتم: «پدرم نیز چو استادم دید / گشت از تربیت من ...» هنوز «آزاد» را نگفته بودم که محمود درآمد: «نومید»! تو محشری پسر! «معلمت همه شوخی و دلبری آموخت». واقعاً هم با این همه استادی که از چپ و راست دیدیم، تربیت ما نومیدکننده است. پدرمان حق دارد.

 

توهّمِ تنعّم

 

    محمود، برادر مرحومم، بیشتر از من اهل بداهه‌گویی و شوخی بود، اگر دل و دماغش به‌جا بود. عروض و قافیه را هم فطرتاً خوب می‌شناخت، علاوه بر اینکه درسش را هم خوانده بود. این بیت حافظ رفته بود روی مخم:

در مِصطبهٔ عشق تنعم نتوان کرد

چون بالش زر نیست، بسازیم به خشتی

جلوی جاکفشی، حین خروج از خانه، همین را با طمطراق زمزمه کردم. وسط مصرع دوم بود و داشتم می‌گفتم: چون بالش زر نیست، که بی‌هوا محمود زل زد به چشمانم و بی‌خنده‌ای کاملش کرد: توهّم که توان کرد! الآن می‌بینم درست می‌گفت خدابیامرز. با ساختن چیزی درست نمی‌شود. تنها توهم است که می‌تواند ما را از این کثافت‌خانه رها کند.