درگذشت احمد مهدوی دامغانی

برای درگذشت استاد بزرگ علوم معقول و منقول و سرنهادهٔ آستان اقدس حضرت رضا سلام‌الله‌علیه، احمد مهدوی دامغانی 

 

ای دوست، در خیال تو خفتن خیال من 

باغ بهشت بی تو نشستن مُحال من 

 

گشته‌ست در هوای تو سرگشته شاخ دل 

چون کاشته‌ست در برِ تو این نهال من 

 

حال تو مست می‌کندم گرچه مستی‌ام 

یک پرده نیست از شرر و شور و حال من 

 

استاد دانشم، ولی امروز بسته است 

نادان‌مآب در کف پایت کمال من 

 

آن آهویی که بقعهٔ طوس تو ضامنش 

بر هم زده‌ست دفترک قیل و قال من* 

 

دور از تواَم، دو غریبی به غربتیم 

پایم بریده شد، تو پری شو به بال من 

 

* اشاره‌ای‌ست به مقاله‌ای از ایشان درباره اصالت و استناد درست داستان ضامن آهو. احمد مهدوی دامغانی سند محکم این داستان را از کتاب عیون اخبار رضا سلام‌الله‌علیه نوشته شیخ صدوق می‌داند. بر اساس نقل کتاب، صاحب ماجرا ابومنصور محمدبن‌عبدالرزاق طوسی‌ست؛ گردآورنده کتاب شاهنامه منثور ابومنصوری، اصلی‌ترین منبع سرایش شاهنامه فردوسی. ابومنصور به عزم شکار، یوزی را در پیِ آهویی روان می‌کند و آهو با نزدیک شدن به بقعه‌ای، به آن پناه می‌برد و یوز متعرض آهو نمی‌شود. پس از آن ابومنصور بر خلاف گذشته که ارادتی به آستان شاه خراسان نداشته، تغییر عقیده می‌دهد و با توسل به حضرتش پسری از ضامن آهو به حاجت می‌گیرد. این پسر در بلوغ کشته می‌شود. دیگر بار به مشهد رضا سلام‌الله‌علیه می‌آید و مجدد پسری دیگر عنایتش می‌شود.

 

 

داغ دست در روز میلاد امام رضا سلام‌الله‌علیه

 

هنوز بابا برایمان سونی نخریده بود. تمام عشق و آمال ما جور کردن پول و رفتن به کلوپ بود. قبل از اینکه کلوپ خفن عباس را پیدا کنیم، می‌رفتیم کلوپ اوس‌قدرت. آن سال درست اول نوروز با میلاد حضرت رضا سلام‌الله‌علیه هم‌روز شده بود. بابا عیدی داده بود و از هیئت یک کتاب داستان درباره ضامن آهو آورده بود. من عیدی‌ها را برداشتم رفتم کلوپ. شاد و سرخوش سرگرم فوتبال ۹۹ بودم که ناگهان زنی بالای سرم ظاهر شد. گوشم را گرفت و برد مرا به خانه. غمگینِ پولی بودم که هنوز ساعتش تمام نشده بود که قاشق داغ روی دستم فرود آمد. هنوز مادرم بابت آن اتفاق ازم عذرخواهی می‌کند و حلالیت می‌طلبد. و من هر بار پس از بیان سوزناک این حادثه و واکنش مادرم، غش‌غش می‌خندم و می‌گویم خب حقم بوده. تو من را حلال کن این‌همه آزار داشتم و دارم و. خواهم داشت؟

 

اشک‌های علامه

 

مؤلف کتاب مهر تابان می‌گوید روزی از زیارت حضرت رضا سلام‌الله‌علیه با حال معنوی خوشی می‌آمده و در وقت خروج در چوبی حرم را بوسیده. یکی از پشت سرش گفته آقا! چوب که بوسیدن ندارد! ناگهان از خود به در شده و در حالی که تمام در و دیوار را می‌بوسیده و گرد و غبار کفش‌ها را به صورت می‌مالیده، فریاد می‌زده چرا بوسیدن ندارد؟ چوب حرم بوسیدن دارد. کفش زوار حرم بوسیدن دارد. خاک پای زوار حرم بوسیدن دارد.

مرد شروع به عذرخواهی می‌کند و می‌گوید آقا من جسارتی نکردم. من مسلمانم. شیعه‌ام. اهل خمس و زکاتم. مؤلف چند باری با همان حال ملتهب از عظمت امام رضا سلام‌الله‌علیه و محتاج نبودن حضرت به وجوهات و لزوم ادب در برابر امام می‌گوید و به هر ماجرایی بود با عفوخواهی آن مؤمن قصه به سر می‌رسد.

پیشامدش را که برای علامه طباطبایی بیان می‌کند، ایشان مدتی طولانی سر به زیر انداخته و تا به آخر هیچ نمی‌گوید. یکی از دوستان مؤلف برایش می‌گوید که علامه ماجرایی برای ما تعریف کرد و از آغاز تا پایان اشک می‌ریخت. نامی نبرد، ولی با قرائن متوجه شدم شما بودی. سرآخر هم علامه با خرسندی و خوشرویی گفته بود الحمدلله فعلاً در میان روحانیون افرادی هستند که این‌طور علاقه‌مند به شعائر دینی و عرض ادب به ساحت قدس ائمه اطهار علیهم‌السلام باشند.