برای کوچ کوروش صفوی
در روزگار ما آنقدر همه در مورد همهچیز نظر میدهند که اگر زلزلۀ هزار ریشتری هم بیاید آدم نمیخواهد دهانش را بگشاید و چیزی بگوید. چه کنم که حرف نشخوار آدمیزاد است و گاهی این امید هم هست برخی حرفها و نظرات به دردی بخورد.
آقای کوروش صفوی پنجشنبهشب خوابید و جمعه بیستم مرداد دیگر برنخاست. با این مردِ سبیلو و خوشخو یک بار درس داشتم: آشنایی با زبانشناسی، دورۀ کارشناسی، دانشگاه علامه طباطبایی. سرِجمع بیست دقیقه درس میداد و راهش را میکشید و میرفت. اصلاً خیالش هم نبود که امور کلاسها گزارش بنویسد و برایش اخطار و توبیخی بیاید.
به محض اینکه به ادبیات و شعر میرسید شروع به تمسخر میکرد. میگفت این چه معشوقِ وحشتناکیست که حافظ دارد: قدش سرو است، هفت متر! چشمانش نرگس است، لبش لعل است. و همینها را پای تخته نقاشی میکرد. بچهها غش میکردند، ولی برای من زیاد جالب نبود، چون واقعاً برایم عجیب بود استادی چنین باسواد و فهمیده اینگونه بخواهد مبحثِ مَجاز را نفهمیده بگذارد.
البته بعدها که دیدم علامه طباطبایی و دیگران میگویند در قرآن آرایه ادبی و بهخصوص استعاره و در مجموع متشابه نداریم و برای ما متشابه است و برای آورندۀ وحی، محکم؛ به همین شوخیهای بسیار جدیِ کوروش صفوی اندیشیدم. در همین درسش بود که داشت واحدهای شمارش را درس میداد. میگفت واحد شمارش قاشق و چنگال دست است. گفتم جام باده هم دست است؟ چشمانش گرد شد که ادامه بدهم. گفتم مگر نشنیدهاید یک دست جام باده و دستی به زلف یار؟ غشغش خندید و گفت نه، آن یک چیز دیگر است!
در یکی از نشستهای نظریهپردازی اساسِ شعرِ زمستانِ اخوان را زیر سؤال برد و گفت این شعر هیچ ربطی به مسائل سیاسی و کودتای 28مرداد ندارد و صرفاً یک گزارش هواشناسی از حال و هوای سرد و یخبندانِ فصل زمستان است. که فریاد و هوارِ استادان ادبیات بر هوا رفت. خودش با همان لبخندِ بانمک بر صندلی تکیه زد و به ریشِ یکانیکانشان لبخندها نثار کرد.
آن روزها که ماجرای برجامِ ظریف و مذاکراتِ خندهبرلبِ این وزیر داغ بود، از زبانِ بدن سخنها گفت و حسابی از این مردِ زباندان و دیپلماسیبلد تمجید کرد. آنجا کم نبودند استادانی که مدهوش و ملنگِ دولتِ برجامی بودند. یکیشان که حتی برای این دولت فخیم شعر نیز بسرود میر جلالالدین کزازی بود. صفوی به کزازی میگفت رستمریزه، از بس که به قول او گیر کرده بود در ادبیات شاهنامه.
شوخیها و ستیزهایش با ادبیات، که شاخصۀ زبانشناسان هم هست، برایش دشمنان قلدری هم ساخته بود. یک روز احمد تمیمداری با آن یال و کوپالش مرا در راهرو دید و گفت بیا اتاقم کار مهمی دارم. رفتم و گفت خیلی مراقب این صفوی و منشیزاده و پاینده باش! اینها میخواهند ریشۀ ادبیاتِ این دانشگاه را خشک کنند. با خودم گفتم این وصیت چه ربطی به من دارد آخر؟ من که سرِ بیابان دارم از دستِ این بازیها.
روزی آمدم وارد بقالی پایین دانشگاه بشوم که کوروش صفویِ بامزه با یک بطری شیر و یک سطل ماست از آن خارج شد. ناگهان زمزمه کردم خیام اومد یه بطری هم تو دستش. خندید و گفت چیه؟ عجیبه ما هم خرید کنیم؟ بابا ما هم آدمیم. بله. آقای دکتر کوروش صفویِ عزیزِ ما با همۀ استادیِ خاصی که در سادهسازیِ مسائلِ پیچیده داشت، انسانی بود که به سوی آسمانی دیگر رفت. خدا همۀ ما را بیامرزد.