شکفته شد گل افسوس
در یک روز زیبای بهاری یا پاییزی یا فصول دیگر سال، تمام صدابرها یا صداگیرها یا همان میکروفونها را از برابر سخنگویان جهان برداشتند. سخنگوی دولت آمد در نشست مطبوعاتی و دید هیچ طبعکنندهای در جلسه ننشسته و صندلیها با نظم و ترتیب در کنار هم منتظر جلوس و سخنان گهربار ایشان درباره جدیدترین تحولات هستی نشستهاند. سخنگاه آماده است، اما هیچ خبری از میکروفونها نیست. دوربینها در دست فروشندگان ضایعات در محلههای پایینی شهر منتظر بازگشت به مواد نخستین خودند. در خانههای شهر هیچ رسانه دیجیتالی موجود نیست. مردم مشغول زندگی خودند و از اینکه حکومتها بخواهند با حرکات نرم رسانهای آنها را در دست بگیرند برکنارند. اینها نتیجه یک چیز است؛ اینکه خلقالله دست از یک تمنا کشیدهاند: چه خبر؟ و از آن مهمتر: دیگر چه خبر؟
عده قابل توجهی کاملاً بیکار شدهاند. ادمینها غاز میچرانند و مجریان چند بزغاله خریدهاند و به پشت کوههای مسگرآباد کوچیدهاند. سلبریتیهای برجسته از تکدی نگاه به تکدی نان و پول کشانده شدهاند. کارخانههای بزرگ تولید ابزارهای دیجیتال به مزارع سیبزمینی و گلخانههای پرورش خیار و گوجه بدل شدهاند. برخطبودن و در دسترس بودن از دایره واژگان کنار گذاشته شده. جای مردان سیاست درختان سبزورق نشاندهاند تا هوا تازه شود. مهندسان کتابهای شعرشان را در برابر متروها پهن کردهاند و خود کتاب اندوه را در دست گرفتهاند و بیهیچ تمارض و تبلیغی به خواندن و گریستن مشغولاند. مهندسی در دشت گریان مدام مصرعی از مولوی را زمزمه میکند: «این عمرِ گذشته را کجا دریابم؟»
کتاب اندوه حاوی حسرتهاییست که بشر از عمر مهدور خویش در ساعات انس با صنعت رسانه و دریافت و پذیرش سخنان و توهمِ تصویری و غفلتهای هزارتوی خود بر جریده تاریخ رقم زده است. گل افسوس شکفته است. هر کس مشغول اعمال خویش است. گوش کسی بدهکار شایعات نیست و حتی حقایق و معانی را نیز باور ندارند. دروغ که هیچ، راست را هم نگاه نمیکنند. هیچکس نیست. هیچچیز نیست. طبیعت در حال رویش و ریزش و میرایی و زندگی است. برزخ سررسیده است و زمان در هم پیچیده است و نقطهای نیست که بتوان گفت در آن بودنی رخ داده است. من سالهاست در آن روز زندگی میکنم. در آن صبح زیبایم که عدم چهره حقیقی خود را بر مردم بنماید. در آن روز آنهمه نقاب و غفلت و سخن همه در کتم خاموشی جای میگیرند.