شکفته شد گل افسوس

در یک روز زیبای بهاری یا پاییزی یا فصول دیگر سال، تمام صدابرها یا صداگیرها یا همان میکروفون‌ها را از برابر سخن‌گویان جهان برداشتند. سخن‌گوی دولت آمد در نشست مطبوعاتی و دید هیچ طبع‌کننده‌ای در جلسه ننشسته و صندلی‌ها با نظم و ترتیب در کنار هم منتظر جلوس و سخنان گهربار ایشان درباره جدیدترین تحولات هستی نشسته‌اند. سخن‌گاه آماده است، اما هیچ خبری از میکروفون‌ها نیست. دوربین‌ها در دست فروشندگان ضایعات در محله‌های پایینی شهر منتظر بازگشت به مواد نخستین خودند. در خانه‌های شهر هیچ رسانه دیجیتالی موجود نیست. مردم مشغول زندگی خودند و از این‌که حکومت‌ها بخواهند با حرکات نرم رسانه‌ای آن‌ها را در دست بگیرند برکنارند. این‌ها نتیجه یک چیز است؛ این‌که خلق‌الله دست از یک تمنا کشیده‌اند: چه خبر؟ و از آن مهم‌تر: دیگر چه خبر؟

عده قابل توجهی کاملاً بیکار شده‌اند. ادمین‌ها غاز می‌چرانند و مجریان چند بزغاله خریده‌اند و به پشت کوه‌های مسگرآباد کوچیده‌اند. سلبریتی‌های برجسته از تکدی نگاه به تکدی نان و پول کشانده شده‌اند. کارخانه‌های بزرگ تولید ابزارهای دیجیتال به مزارع سیب‌زمینی و گلخانه‌های پرورش خیار و گوجه بدل شده‌اند. برخط‌بودن و در دسترس بودن از دایره واژگان کنار گذاشته شده. جای مردان سیاست درختان سبزورق نشانده‌اند تا هوا تازه شود. مهندسان کتاب‌های شعرشان را در برابر متروها پهن کرده‌اند و خود کتاب اندوه را در دست گرفته‌اند و بی‌هیچ تمارض و تبلیغی به خواندن و گریستن مشغول‌اند. مهندسی در دشت گریان مدام مصرعی از مولوی را زمزمه می‌کند: «این عمرِ گذشته را کجا دریابم؟»

کتاب اندوه حاوی حسرت‌هایی‌ست که بشر از عمر مهدور خویش در ساعات انس با صنعت رسانه و دریافت و پذیرش سخنان و توهمِ تصویری و غفلت‌های هزارتوی خود بر جریده تاریخ رقم زده است. گل افسوس شکفته است. هر کس مشغول اعمال خویش است. گوش کسی بدهکار شایعات نیست و حتی حقایق و معانی را نیز باور ندارند. دروغ که هیچ، راست را هم نگاه نمی‌کنند. هیچ‌کس نیست. هیچ‌چیز نیست. طبیعت در حال رویش و ریزش و میرایی و زندگی است. برزخ سررسیده است و زمان در هم پیچیده است و نقطه‌ای نیست که بتوان گفت در آن بودنی رخ داده است. من سال‌هاست در آن روز زندگی می‌کنم. در آن صبح زیبایم که عدم چهره حقیقی خود را بر مردم بنماید. در آن روز آن‌همه نقاب و غفلت و سخن همه در کتم خاموشی جای می‌گیرند.

برای زاده‌شدنِ شاه شاعران روزگار غربت شعرا؛ بهار، رستم شاعران عصر مشروطه

ملک‌الشعرای بهار در رستم‌نامه داستانی درباره رستم نقل می‌کند که هم بانمک است، هم حکمتی در او دارد، هم حکایت روزگار خود اوست. جالب‌تر این است که این منظومه در قالب مثنوی نیست و قصیده است. هر چه باشد بهار استاد قصیده است و هر چه ابیات قصیده بیشتر می‌شود توانایی‌هایش بیشتر آشکار می‌شود. در این قصیده هم که ناقابل 114 بیت دارد، توانایی‌های شگفت محمدتقی بهار ظاهرتر شده است.
می‌دانیم که رستم آخرسر با نامردی برادرش شغاد در چاهی می‌افتد و بر اثر شدت جراحات وارد به لقاءالله می‌پیوندد. در قصه‌ی آقای بهار رستم به شکلی معجزه‌آسا و بر خلاف پندار عامه از چاه شغاد زنده بیرون می‌آید. می‌دانید که تمام بدبختی‌های رستم از کشتن اسفندیار آغاز شد. از ننگ کشته‌شدن اسفندیار بساطش را جمع می‌کند و بی‌خیال ایران و ایرانی می‌شود و به هند می‌رود. رستم از آنجا که اساساً مرگ ندارد و جاودانه است، به آیین زرتشت می‌گراید و سرگرم نیایش و کرنش برابر آتش می‌شود.
بعد از اندی خبردار می‌شود در ایران شاهی بر سر کار آمده است که دست اجانب را قطع کرده است. بار و بندیل را جمع می‌کند و راهی زابلستان می‌شود. جایی دور از عبور کاروان‌ها قلعه‌ای می‌سازد، مزرعه‌ای می‌خرد و سرگرم آتش‌پرستی و کشت‎وکار می‌شود. مال و اموالش به دوره‌ای برمی‌گردد که او مرزبان بوده و پول شبهه‌دار در بساطش نیست. روزی ممیزی دارایی برای محاسبه و گرفتن مالیات سرمی‌رسد. مأمور ممیزی جوانکی حریص به مال است. چنان با لهجه‎ی ری و تهران صحبت می‌کند که رستم چیزی از اباطیلش درنمی‌یابد. رستم آنجا متحیر می‌شود که جوانک قوطی سیگار را درمی‌آورد و آتش می‌زند و مخزن دخان می‌سازد؛ همان آتشی که رستم «پرستنده» آن شده است.
جوانک این بار طلب منقل می‌کند. رستم خوشش می‌آید و می‌پندارد او از روحانیان کهن زرتشتی ا‌ست. وافور تریاک را که درمی‌آورد رستم خیال می‌کند او گرز دارد و بیشتر خوشحال می‌شود. اما خب، مسئول ممیزی تریاکی تشریف دارند و رستم با دیدن بی‌احترامی او به آتش مانند اسفند از جا می‌جهد و به او بد و بی‌راه می‌گوید. بوی مواد مخدری که این جوانک لاابالی می‌کشد حال رستم را به هم می‌زند، ولی به هر زحمت و متلکی که هست باز سوی مأمور مالیات برمی‌گردد و از او پذیرایی می‌کند.
هر چه می‌گذرد کارهای ناخوشایند جوان بیشتر می‌شود. شراب می‌خورد و بزن و برقص راه می‌اندازد. ویولنی کوک می‌کند و قصه رستم و اسفندیار را می‌خواند. رستم هم از این ساز عجیب سیخ می‌شود، هم از تداعی خاطره اسفندیار و مرگ او به دست خودش غرق گریه و زاری. شروع می‌کند به توضیح‌دادن که تقصیر من نبود و گشتاسب آن بازی را درآورد و باعث مرگ اسفندیار شد. جوان که در آن شوخی و شنگی و مستی چیزی از حروف رستم نفهمید، به مسخره‌بازی‌اش ادامه داد.
صبح که شد رستم چند سکه طلا و خنجری زرین به او هدیه داد. طمعِ آن مردک با دیدن هدایای رستم بیشتر شد. بعد از دو هفته از رستم خداحافظی کرد و به محض رسیدن به خراسان گزارشی مبنی بر بدرفتاری و افکار تجزیه‌طلبانه رستم تهیه و تنظیم کرد. آخرش هم نوشت من افراد قلعه‌اش را قبلاً فریب داده‌ام که موقع جنگ رستم را تحویل من بدهند. لشکری در اختیار من بگذارید تا با آن فتنه رستم را بنشانم.
خراسانی‌ها گولِ مردکِ طماع را خوردند و مقدمات جنگ را فراهم کردند. رستم با دیدن لشکر گمان کرد از توران برای جنگ آمده‌اند، چرا که هیچ فکرش را هم نمی‌کرد کسی از ایران بخواهد با او بجنگد. خوشمزگی قصه بهار آنجایی اوج می‌گیرد که رستم با جنگ‌افزارهای قدیمی نظیر گرز و شمشیر و نیزه می‌خواهد به نبرد گلوله و تیر و تفنگ برود. در آن میان رخش کشته می‌شود و رستم پیاده می‌جنگد. وقتی می‌خواهد بدود به سوی فرمانده لشکر، که همان جوانک طمع‌کار لاابالی باشد، وجدانش نمی‌پذیرد دوست و مهمانش را بکشد و ماجرای اسفندیار را زنده کند.
رستم از دست دشمنان می‌گریزد و به هر بدبختی خود را به قلعه می‌رساند و از ترس اسارت یاد پرِ سیمرغ می‌افتد. پر را آتش می‌زند. سیمرغ می‌آید و رستم و دارایی‌اش را به هند می‌برد. قسم می‌خورد اگر یک بار دیگر به یاد کشور شاهان بزرگ بیفتد، از مرغان خانگی کمتر است. رستم که باطن ایرانیان جدید را دیده است، به ادا و اطوار آنان فریب نخواهد خورد. پشت به ایران کرد و همچنان که اشک می‌ریخت، رفت و پشت سرش را هم نگاه نکرد.
این رستم خودِ ملک‌الشعراست. مردی دلبستۀ ایران قدیم و خراسان کهن و بیزار از جهان جدید و آیین‌های احمقانه‎اش. شاعری که کمی دیر به روزگار ملحق شده بود. از خراسانی جدا شده که همه‌جوره در نظرش مقدس است و تبعید شده به تهران که بی‌اصل و گناه‌آلود و فسادانگیز است. در این شهر از هر چیزی رنجور است. در کشاکش میان سنت و مدرنیته، که درد مشترک اندیشمندان آن روزگار بود، دست از سنت‌ها نکشیده و با این‌همه خواهان ترقی و بِه‌شدن است.
گویی مردی از پستوی تاریخ بیرون آمده و با زبانی از جنس اعصار گذشته با ما سخن می‌گوید. اشعارش جشنواره‌ای از سنت‌های شعری خراسانی است. در سروده‌های او ردپای هر شاعر بزرگ یا معمولی کهن را می‌توان یافت. وقتی حبسیه می‌سراید، انگار مسعود سعد سلمان دوباره به زندان افتاده و هنگام گفتن از باده، خیام و منوچهری زنده می‌شوند. این کهن‌گرایی گویی آیین اوست. بی‌خود نیست که در کار پرستش سعدی‌ است و برای او فردوسی در سخن‌سرایی خداست، اگر پیغمبر نباشد. همین تقدس فردوسی نتیجۀ جانِ طلب‌کار و آزادی‌خواه و انقلابی اوست. این‌چنین است که دماوندیه را می‌سراید؛ قصیده‌ای که سراسر خشم و انزجار و دادخواهی‌ است. اگر نتوانست عاشقانه شعر بگوید و غزل‌های نازک بسازد، به درشتیِ روح و جانِ پرآشوبش برمی‌گردد؛ هرچند اگر بر قله‌ی کمال انسانی باشی، شیفته‎ی لطف و قهر شدن و جمع کردن بین ضدین عجیب نخواهد بود.
روزی که در نیمه‌های شصت‌وپنج‌سالگی، در آغاز بهترین ماه بهار، بر اثر بیماری سل از این دنیا رفت، کارهای بزرگی کرده بود. از آنجا که پدرش ملک‌الشعرای آستان قدس امام رضا علیه‌السلام بود، خودش با ارثی که از پدر برده و اندوخته‌ای که از سال‌ها شاعری حاصل کرده بود، بعد از پدر جانشین او شد. آن‌وقت‌ها بزرگ‌ترین خبر در ایران مشروطه بود. حرف‌های جدیدی زده می‌شد که قبل از این سابقه‌ نداشت: آزادی، قانون، زنان، مطبوعات. همان‌وقت‌ها بود که سخنان گهربار محمدعلی‌شاه جرقه‌ای در انبار باروت انداخت و بساط استبداد صغیر را هم بر هم زد: «رعیت غلط می‌کند اعتراض کند، غلط می‌کند مطالبه‎ی حق کند، غلط می‌کند دیوان مظلمه بخواهد، غلط می‌کند نظارت کند، غلط می‌کند قدرت ما را محدود کند، غلط می‌کند مشروطه بخواهد، ملت غلط می‌کند ما را نخواهد؛ سایه‎ی ماست که آرامش می‌دهد.»
درست است که بهار قاجار را بر پهلوی ترجیح می‌داد، اما اگر او از آزادی حرف نزند، دقیقاً از چه چیزی باید سخن بگوید؟ هرچند این آزادی‌خواهی با آن آزادی از قیود شرع، که خواستۀ گروهی افراطی از مشروطه‌چی‌ها بود، هم‌خوان نبود؛ چون دیانت در جانش نشست کرده بود. البته این دین‌دوستی برای او با خرافه فرق داشت؛ خرافه‌هایی که شاید امروز نیز سخت بتوان آن‌ها را از دین جدا کرد. تفاوت بهار با دین‌ستیزان همین بود که آنان هر خرافه‌ای را دین می‌دانستند و از مرگ خدا استقبال می‌کردند.
بهار در راه گفتن از آزادی یکی پس از دیگری روزنامه منتشر کرد: خراسان، نوبهار، تازه‌بهار. عضو فعال حزب دموکرات خراسان شد. علیه بیگانگانی چون روس و انگلیس موضع گرفت و مطلب نوشت. به تهران تبعید شد، آن هم در سی‌سالگی. به‌سرعت نماینده خراسان در مجلس شد. با شور و هیجانی ستایش‌آمیز با هر بی‌قانونی و فسادی ستیز کرد. با توقیف مجله نوبهار و شکستنِ دستش به خراسان تبعید شد و باز به تهران احضار شد. در این بگیر و ببندها فرصتی برای مطالعه و تحقیق بیشتر به دستش آمد. آن‌وقت بود که مجله دانشکده و مکتب ادبی تازه‌ای به راه انداخت که تقریباً مانندی برایش در آن روزگار نبود. همزمان سردبیر روزنامه ایران و نوبهار بود و نماینده‌ی مجلس.
رضاخان او را مانند بسیاری از آزادی‌خواهان به خفگی دعوت کرد. در آن روزگار خفقان چند کتاب کهن تصحیح کرد: تاریخ سیستان، مجمل‌التواریخ و القصص، قسمتی از تاریخ بلعمی، منتخبی از جوامع‌الحکایات عوفی. کتاب سه‌جلدی سبک‌شناسی را در همان دوران خانه‌نشینی و تبعید و زندان نوشت؛ کتابی که به صیرورت و تطور نثرنویسی فارسی در قرن‌های دراز اختصاص دارد و محصول مدت‌ها مطالعه منتقدانه کتاب‌های قدیم فارسی‌ است. بهار ده سال بعد از روزگار خفقان رضاخانی زنده ماند. پنجاه‌وپنج‌سالگی هنوز برای فعالیت نویسنده و فعال سیاسی سن مناسبی است. باز روزنامه‌نویسی را آغازید و دوباره وکیل مجلس شد. اما دنیای سیاست دیگر آن دنیای پیشین نبود و بهار نومیدتر و خسته‌تر از هر زمستان شد. سل همان پر سیمرغ او بود که برش داشت و با خود تا هندوستان ناکجاآباد برد. بعد از او هم دیگر رستم‌گونه‌ای در ادب فارسی نیامد.

شعر نگو، کتاب بگو

آقای علی‌اکبر دهخدا اعوجاج‌های خاص خودش را دارد. من هم بر این واقفم و می‌دانم خودم هزار تا عیب بیشتر از او دارم. روزگار او روزگار دین‌ستیزی هم بوده است، اگر بدتر از الآن نباشد، به همین خاطر اگر در آثارش فحش‌هایی به آخوندجماعت می‌بینید، زیاد نباید فلسفی دید، بلکه به‌نوعی جبر تاریخی است؛ جبری که شیخ فضل‌الله نوری را به دار کشاند تا دیگر آخوندی جلوی «قانونی‌شدن و مشروع‌نبودن» نایستد. گرچه این افراط کار را به انقلاب دینی کشاند. همان جبر تاریخی که محتشم کاشانی را به آن متهم می‌کنند: «ای چرخ غافلی که چه بیداد کرده‌ای!» ولی اهل تحقیق می‌دانند مَجاز چیست و منظور شاعر را از شماتت چرخ، مذمت اهالی و مردمان چرخ فلک درمی‌یابند؛ همان‌طور که یکی دو بیت بعد رسماً اسم ابن‌زیاد را می‌آورد و سخنش را آشکار می‌کند.

به هر حال هیچ‌کدام از این‌ها شویندۀ امثال دهخدا نیست. دهخدا استقرای خطایی دارد که نمی‌توان از آن چشم پوشید. ولی به هر حال ساحت بزرگان بری از هر لکه‌ای‌ست و حافظ را احضار می‌کنند تا بگوید «تو برو خود را باش.»

عیب مِی را جمله گفتیم و می‌گوییم، حال اندکی هم هنرش را بگوییم. مرحوم علامه دهخدا، رضوان‌الله‌تعالی‌علیه، در دیوان شعری که بیست و چند سال پس از درگذشتش منتشر شد، غزلی در حال و هوای مولوی و دیوان شمس او دارد. البته فاصله معناداری میان این غزل مولوی‌گونه و غزلیات شورانگیز مولوی هست. قدری هم مشکلات عروضی دارد که فدای سرش.

بیتی در آنجا حک است که شاید به‌نوعی تصویری هوایی از زندگی مبارزان باشد؛ مخصوصاً کسانی که مبارزه را تنها مبارزه سیاسی می‌دانند و عوض مبارزه با نفسِ فاقدِ صاحبِ خود، با نفس حاکمان می‌ستیزند و نامش را آزادی‌خواهی و ستم‌ستیزی و از این واژگان گوگولی می‌گذارند. این‌ها درست مانند حضرات عرفای اطواری و صوفیه رایگان‌خوارند که در سوراخ‌های وجود خود در پیِ تزکیه‌اند و بقیه باید نوکر و نان‌آور آنان باشند. شما این ماخولیا را با قناعت و صبر و ساده‌زیستی علمای حقیقی قیاس کنید و بفرمایید چه کسی مبارز و آزادی‌خواه و صیقل‌دهنده وجود خود و دیگران است. آن عالمی را که هدیه و توصیه شاه را رد کرد و گفت من نان و دوغ می‌خورم تا از چلوکباب شما بی‌نیاز باشم، قیاس کنید با آن زاهدی که برادرش خرجی خانه‌اش را می‌داد و پیش خودش خیال می‌کرد خدا او را بر تمام عالم برگزیده است.

بیت این است:
تا که توان ماردوش بُرد و فریدون نشاند / غبن بود کاوه‌وار حلیفِ دکان زی‌ام

فارسی‌اش این می‌شود: تا وقتی می‌شود ضحاک ستمگر را از تخت پایین آورد و فریدون دادگر را به جایش نشاند، منِ کاوۀ آهنگر زیان کرده‌ام اگر هم‌قسم و همنشین مغازه و کار و کاسبی خودم باشم. آیا کاوه‌ها سهمی هم در حاکمیت دارند؟ خیر، چون از تخمه و نژاد شاهان نیستند. من این نژادگی را رد نمی‌کنم. نمی‌گویم شاهان ایزدنشان‌اند، می‌گویم شاه‌بودن مسئولیتی هولناک است که تنها منتخبان الهی باید به آن گردن بگذارند و بقیه فرار را بر قرار ترجیح بدهند. ولی به هر حال شاه‌بودن و برنشینی توهمات خاص خودش را دارد و آدم را میوه‌چین درخت ممنوع خواهد کرد.

آقای کاوه پس از آزادسازی فرزندش به شغل شریف آهنگری خود بازگشت. آیا باید چنین بود؟ هم بله، هم خیر. بله، چون نباید ترک کسب و کار و شغل کرد و قسمتی مهم از سلوک الهی انسان با همین کارکردن و آمیختن با مردم کوچه و بازار برای رزق حلال پیش می‌رود. خیر، چون حاکم دادگر برای پیش‌برد عدل و داد در جامعه نیازمند مردان نترسی‌ست که با توان بازوی آنان سدها و موانع برقراری دین الهی در زمین از میان برود.

آقای دهخدا، می‌دانم نمی‌شود در یک بیت تمام حرف را زد، اما شما پنداشته‌اید با بردن ماردوش و نشاندن فریدون همه‌چیز گل و بلبل خواهد شد؟ مبارزه هیچ‌گاه تمام نخواهد شد. گاه است که سی‌چهل سال از عمر انسان در رعایت حدود الهی می‌گذرد و هیچ نشانه‌ای آشکار نمی‌شود. تا کِی ما این‌ها را دریابیم.

عرفان حلبی

این روزها که باز نام حلب در خبرگزاری‌ها تکرار می‌شود یاد ایامی می‌افتم که کلاس سوم راهنمایی یا هشتمِ الآن بودم. آن‌وقت‌ها در نوروزی که با محرم مصادف شده بود پنج‌نفری رفتیم سوریه. از ترکیه رد شدیم و سری هم به لبنان زدیم. قصدمان زیارت زینب کبری و حضرت رقیه سلام‌الله‌علیهما بود. در آن زمان نمی‌دانستم این‌که واقعاً زینب کبری سلام‌الله‌علیها در دمشق مدفون است محل تردید است. تصویری که از دمشق در نظر من است شهری نه‌چندان زیبا با معماری بی سر و سامان و قطع مداوم برق است. شاید زیباترین جایش مسجد اموی بود که برای ما شیعیان اصلاً جای زیبایی نیست؛ همان جایی بود که یزید ملعون جشن پایان اسلام گرفته بود و امام سجاد علیه‌السلام منکوبش کرد.

در آن مسجد یا کاخ یا کلیسای بسیار بزرگ با معماری رومی، زیارت‌گاهی بود که به آن رأس‌الحسین علیه‌السلام می‌گفتند. در مسیر کم رأس‌الحسین علیه‌السلام ندیدیم. یکی از این رأس‌الحسین‌ها در حلب بود. جایی بود که راهب مسیحی یک شب را با سر بریده سیدالشهداء علیه‌السلام سحر کرده بود. در آن ماهِ آذارِ رومی که ما مشرف به زیارت شدیم هوای حلب بسیار نزه و مصفا بود. دِیرِ راهب در دشتی واقع بود و مردم ضریحی را که به شکل نمادین از آن واقعه ساخته بودند زیارت می‌کردند.

از حلب در ادب فارسی آبگینه یا همان آینه‌اش معروف است، به‌خصوص در حکایت سعدی که آن مرد ماخولیایی قصد داشت قطرهای جهان مکشوف را بپیماید و از هر شهری برترین محصولش را بخرد و تجارت کند: «سعدیا! سفری دیگرم در پیش است. اگر آن کرده شود، بقیّتِ عمرِ خویش به گوشه بنشینم. گفتم: آن کدام سفر است؟ گفت: گوگردِ پارسی خواهم بردن به چین که شنیدم قیمتی عظیم دارد و از آنجا کاسه چینی به روم آرم و دیبای رومی به هند و فولادِ هندی به حلب و آبگینه حلبی به یمن و بُرْدِ یمانی به پارس و زآن‌پس ترکِ تجارت کنم و به دکانی بنشینم.» به نظرم آیینه‌ای از جنس فلز بوده و آن‌قدر صیقلی که مانند آینه عمل می‌کرده. اصولاً به نوعی از فلز حلبی می‌گویند که از همان حلب شام می‌آمده است.

در آن روزها حافظ اسد رئیس سوریه بود. وقتی مُرد تلویزیون ایران برایش سیاه شد. مجری با حالتی غمگین در کنار عکس حافظ نشسته بود و چیزهایی می‌گفت. معلوم نیست شام از چه زمانی شومی به جانش تزریق شده است، آن‌قدری مطلعم که یکی از بنی‌امیه با هشام، جد رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله، مفاخره کرد و قرار شد هر کس در این مفاخره شکست بخورد ده سال به شام تبعید شود. با توجه به جایگاه معنوی هشام، بنی‌امیه به شام رفتند و بذر شومی را در آنجا فکندند.

چند سال بعد که پای درس استادان دانشگاه نشستیم، استادمان می‌گفت من پنج سال در سوریه زندگی کردم. حافظ اسد را لعن می‌کرد که چند میلیون نفر آدم را کشت. می گویند سفیانی هم از آنجا ظاهر می‌شود. احتمالاً آن‌قدری مهم نیست چه پیش می‌آید، مهم‌تر از هر چیزی واکنش من به آن‌هاست. ظهور و نشانه‌های ظهور را سال‌ها و قرن‌ها و هزاره‌هاست که در اطراف‌مان شاهدیم. خیلی مهم نیست. مهم این است که ما چه خواهیم کرد. مشتی حرف و چای و چلو. و دیگر هیچ. در کنجی خزیدن و هلپرته سر هم کردن و جماعی و طهارتی و عبادتی و جماعتی. وانگهی من چه خوبم و همه بد هستند. این منتهای عرفان اسلامی ماست.

شاعران بی‌مسئولیت

واقعاً شعر چه اهمیتی دارد؟ طرح این پرسش در زمانه ما هر جوابی که داشته باشد، خبر از بی‌ارزش شدن ارزش‌ها می‌دهد. شاید در روزگار شاهان کاربرد شعر برای تبلیغ و توجیه سلطنت آنان بود، ولی شاعران قرن ما کمتر در چنین حال و هوایی بودند. آنان به‌ویژه در برهه پس از مشروطه اغلب دم از آزادی و قانون و ترقی و انسانیت می‌زنند و بیشتر این‌ها سوغات فرنگ بود.

فرنگ به همراه شیفتگی بزرگ ابزاری و صنعتی که در نهاد شرق‌نشینان نهاد، آنان را به موضوعات خودبنیادی غرب دلبسته کرد. این تأثیر بسیار مرموز و رونده و البته با خطرات بزرگی همراه بود. واردات فرهنگی فرنگ با کتب و جراید آن‌ها انجام می‌شد. روزنامه‌ها را با ترس و لرز میان جلِ چهارپایان و زیر بارها و دیگر نقاط مخفی قایم می‌کردند و به شهرهای بزرگی نظیر تبریز و تهران و اصفهان و دیگر مناطق می‌رساندند. یواشکی و مخفیانه زیر سقفی جمع می‌شدند و یکی که باسوادتر بود آن را برای دیگران می‌خواند یا به‌نوبت و اشتراکی مطالعه می‌کردند.

همان خوانندگان و شنوندگان رفته‌رفته قلم در دست گرفتند و مشق آزادی‌خواهی و قانون‌طلبی کردند. این‌ها جدا از کسانی بودند که خودشان به عناوین مختلف راهی فرنگ می‌شدند تا راوی مستقیم یا دست‌چندم فرنگیان باشند. چیزهایی را می‌دیدند و بسیار چیزها را نمی‌دیدند. جریان انتقال فرهنگی و تپیدن نبض مشروطه و قانون‌خواهی با روندی آهسته در طبقات نخبگانی پیش رفت.

حرف‌های روزنامه‌ای و شعرهای آزادی‌جویانه به تریز قبای حاکمان برخورد و کار به بگیر و ببند و بزن و بکش کشیده شد. محکم‌ترین مشت را هم رضاخان به دهان سخن‌گویان زد و همه‌شان یا خفه‌خون گرفتند یا در خون خود غلت زدند. در چنین فضایی اگر شاعری توجه به زیبایی‌ها شعری و بلاغت آن معطوف می‌کرد تا سخن خود را زیباتر بگوید، محکوم به بی‌مسئولیتی و تهمت‌های بدتر از این می‌شد. همان‌ها در ادوار بعد معترف بودند ما شعر نگفتیم و عمری کلمه را فدای سیاسی‌بازی‌هایی کردیم که هیچ آورده و سودی برایمان نداشت.

منبع: خودم 😁

آیا شاعران می‌توانند منتقدان ادبی خوبی باشند؟

نقد شاعران با تمام جنبه‌های بعضاً تعصب‌آلود و شاید شگفت‌انگیز خود سخت مغتنم است و اساساً آن‌گاه که شاعر از نقد شعر سخن می‌گوید، منتقد ادبی کمین‌گاهی برای شکار نکته‌های نهفته در رمز و راز شاعری پیدا می‌کند.

نگاه شاعران به شعر غالباً خودجوش و غیرفلسفی و مطابق با مشرب و زاویه دید آنان است، ولی با این حال می‌تواند ما را در ادراک فرایند تولد شعر به هفت‌توی کارخانه طبع و ضمیر شاعر بکشاند. سخن رودکی در باب لفظ و معنای خوب به‌مثابه لازمه شعر در قصیده «مادر می»، و در تاب شدن‌های انوری آن‌گاه که از خلق و ابداع مضامین سخن می‌گوید، به همان اندازه گویاست که اعترافات مایاکوفسکی درباره چگونگی تکوین و برآمدن شعر.

نقد و روایت شاعران با تمام دل‌انگیری‌ها و اغتنام‌هایش، چنان نیست که از آن بتوان به نظریه قابل تدوینی در شعرشناسی رسید یا از آن طراز و معیاری برای نقادی‌های فنی و هنری حاصل کرد؛ زیرا فردی‌شدن غالب این دریافت‌ها، مجال تدوین و طبقه‌بندی را سخت تنگ می‌کند.

اگر از خودشیفتگی شاعران که گاه به صورت طبیعت ثانویه و سنت محمود آنان درآمده است بگذریم، چالش‌های شاعران با یکدیگر نیز نمود دیگری از فردی‌بودن سلایق آن‌هاست. ستیزه شاعرانه عنصری با غضایری رازی، داوری‌های خاقانی درباره شاعران معاصرش، نکته‌های نظامی بر سخن فردوسی و باز انکارِ پوشیدۀ فردوسی بر دقیقی و صدها نمونه دیگر، گویای همین فردیت در نقادی است.

شاعران از سوی دیگر، خواسته یا ناخواسته، تسلیم تب جریان‌های شعری عصر خود بوده‌اند و کمتر سراینده‌ای را می‌شناسیم که از این پدیده مصون بوده باشد. سادگی و بی‌پیرایگی یا کم‌پیرایگی شاعران سده‌های آغازین، علم‌گرایی سرایندگان عصر سلجوقی تا مغول، ایماژیسم افراط‌آمیز هندی‌سرایان و خیال‌بندی‌های شاعران عصر صفوی همواره خطوط تعیین‌کنندۀ نقدهای شاعرانه را رقم زده‌اند.

منبع: مقاله «دیدگاه‌های انتقادی بدیع­الزمان فروزانفر در سخن و سخنوران»، نصرالله امامی

با این‌همه کاش بودی ای بودن من

دیده‌نشدن البته در مجموع بهتر است، آن هم در روزگار الباطن. چیزی‌نگفتن و کنجی‌خزیدن و ساعت‌ها تأمل در غیبت و فترت عجیب و این عسر و حرجی که ما را به خوردن مردار واداشته. و برچسب‌هایی که با هر کلمه‌ات به اندام سخنانت الصاق می‌شود. با این‌که تو می‌دانی هیچ‌کدام از این‌ها که می‌گویند نیستی. آن‌قدر محض و نابی که بی‌تلنگر خواهی شکست و بی‌نفس سیاه خواهی شد. چینی نازک تنهایی باید ترک نداشته باشد. در این سرای تزاحم ممکن نیست. فقط باید گریخت و صبر کرد. منتظر ماند. از ذهاب و مقصد و هدف و عزمت با خودت هم سخن نگو. دهانت را نه‌فقط، که جانت را، نُه‌توی ذات خداوندی‌ات را، هیچستانِ نبوده‌ات را می‌بویند. حرف از جامعه شاید باشد. شاید مقصود نویسنده بی‌چارگی‌ست. شاید منظورش گرفتاری در بویش‌گران باشد. شاید فحش‌هایی باشد که نزدیکانش نثارش می‌کنند. شاید یافتن یک لقمه نان حلال که نه، چون یافتنی نیست، حداقل شبهه‌ناکی یا اگر هم نشد، غیرحرامی باشد. اما اما اما

ده سال پیش این دختر دوست‌داشتنی و راست‌گو می‌گفت زیستن در دنیا جنگیدن در جنگل است. من چون خود حیوانی ناشناخته از این بیشه بودم نفی‌اش می‌کردم. محسن خیری می‌گفت می‌دانی که من چشم برزخی دارم و باطن افراد را می‌بینم، ولی هر چه می‌نگرم نمی‌فهمم تو چه حیوانی هستی. در قیامت جانورانی محشور می‌شوند که میمون و سگ و خوک بر آن‌ها مباهات می‌کنند. از لحظه‌ای که برمی‌خیزی تا دمی که می‌خوابی باغ وحش متحرکی هستی که در لحظاتی بسیار گذرنده شباهتی به آدمی دست چندم خواهی یافت.

هیچ ادعایی در هیچ حوزه‌ای در هیچ زمانی نخواهم داشت. تمام روی زمین گور است. تمام خاک‌ها استخوان‌های مندک و مضمحل و مستحیل بشر است. علامه‌ها و نادانان یکی نیستند، ولی ای فروفرستندهٔ آیات، برابر حقیقت تو، البته که عارفان معترف به بی‌معرفتی‌اند. دنیا جای زیباتری‌ست در غیبت عالِم. نمی‌بینی من هم در پی دنیایم؟ اگر عیسی علیه‌السلام نابینایی و فلج من را شفا بدهد، همه را پاره خواهم کرد. آن گربهٔ مسکین گلستانم که اگر پَر داشتم، تخم گنجشک را از زمین برمی‌داشتم.

کلمات بست

حتی نمی‌خواهد حرف‌های مرا بشنود. پس چرا من به حرف‌های او گوش بدهم؟ فقط با این توجیه که مثلاً ضریب هوشی‌اش بالاست و هنوز «ف» نگفته‌ای، فانتوم را سوار شده و شونصد دور هم با او زده، تا دهان بگشایی آخر حرفت را دریابد و باز بخواهد با حباب‌هایش تو را بترکاند. آیا کسی هست حباب‌های اینان را بترکاند؟

یوسف علیه‌السلام در زندان به هم‌بندهایش می‌گوید من دین قومی را که به خدا ایمان ندارند و به آخرت کافرند رها کرده‌ام. این رهاکردن هزینه دارد. جزایش زندان است. پاداشش بیکاری و دربه‌دری‌ست. سید حسن حسینی از شاعری می‌گوید که به محض وام‌گرفتن شعرش آرام گرفت. همکاری داشتم که با میلاد سومین فرزندش فتیله شلوغ‌کاری و نقد را پایین کشید. شریعتی از دو ویژگی نداشتن و نخواستن صحبت می‌کند: نداشته باشد تا برای حفظش درمانده نشود، نخواسته باشد تا برای کسبش کوتاه نیاید. حافظ خود را غلام همت کسی می‌داند که از هر چه رنگ تعلق بپذیرد آزاد باشد. قرآن قیام دودو و تک‌تک را در گوش پیامبرش می‌خواند.

باید مانند یاران غار دقیانوس‌ها را ترک کرد. باید همچون قاری آیه عجیب سر داد و اسیر داد و رسوا کرد. برابر جماعتی که عوضِ گشایش به تو کلمه می‌دهند تنها می‌شود هجرت کرد. هجرت به غار خویش. این‌ها به گردن‌شان افتاده چشم‌هایشان را بر زندگی نکبت‌بار خود ببندند. آن دینی که افیون توده‌هاست دین این‌هاست. عقلی در کار نیست. برای یک کار غلط هزار دلیل درست می‌آورند و نمی‌دانند با این کار هزار و یک غلط کرده‌اند.