شعر نگو، کتاب بگو
آقای علیاکبر دهخدا اعوجاجهای خاص خودش را دارد. من هم بر این واقفم و میدانم خودم هزار تا عیب بیشتر از او دارم. روزگار او روزگار دینستیزی هم بوده است، اگر بدتر از الآن نباشد، به همین خاطر اگر در آثارش فحشهایی به آخوندجماعت میبینید، زیاد نباید فلسفی دید، بلکه بهنوعی جبر تاریخی است؛ جبری که شیخ فضلالله نوری را به دار کشاند تا دیگر آخوندی جلوی «قانونیشدن و مشروعنبودن» نایستد. گرچه این افراط کار را به انقلاب دینی کشاند. همان جبر تاریخی که محتشم کاشانی را به آن متهم میکنند: «ای چرخ غافلی که چه بیداد کردهای!» ولی اهل تحقیق میدانند مَجاز چیست و منظور شاعر را از شماتت چرخ، مذمت اهالی و مردمان چرخ فلک درمییابند؛ همانطور که یکی دو بیت بعد رسماً اسم ابنزیاد را میآورد و سخنش را آشکار میکند.
به هر حال هیچکدام از اینها شویندۀ امثال دهخدا نیست. دهخدا استقرای خطایی دارد که نمیتوان از آن چشم پوشید. ولی به هر حال ساحت بزرگان بری از هر لکهایست و حافظ را احضار میکنند تا بگوید «تو برو خود را باش.»
عیب مِی را جمله گفتیم و میگوییم، حال اندکی هم هنرش را بگوییم. مرحوم علامه دهخدا، رضواناللهتعالیعلیه، در دیوان شعری که بیست و چند سال پس از درگذشتش منتشر شد، غزلی در حال و هوای مولوی و دیوان شمس او دارد. البته فاصله معناداری میان این غزل مولویگونه و غزلیات شورانگیز مولوی هست. قدری هم مشکلات عروضی دارد که فدای سرش.
بیتی در آنجا حک است که شاید بهنوعی تصویری هوایی از زندگی مبارزان باشد؛ مخصوصاً کسانی که مبارزه را تنها مبارزه سیاسی میدانند و عوض مبارزه با نفسِ فاقدِ صاحبِ خود، با نفس حاکمان میستیزند و نامش را آزادیخواهی و ستمستیزی و از این واژگان گوگولی میگذارند. اینها درست مانند حضرات عرفای اطواری و صوفیه رایگانخوارند که در سوراخهای وجود خود در پیِ تزکیهاند و بقیه باید نوکر و نانآور آنان باشند. شما این ماخولیا را با قناعت و صبر و سادهزیستی علمای حقیقی قیاس کنید و بفرمایید چه کسی مبارز و آزادیخواه و صیقلدهنده وجود خود و دیگران است. آن عالمی را که هدیه و توصیه شاه را رد کرد و گفت من نان و دوغ میخورم تا از چلوکباب شما بینیاز باشم، قیاس کنید با آن زاهدی که برادرش خرجی خانهاش را میداد و پیش خودش خیال میکرد خدا او را بر تمام عالم برگزیده است.
بیت این است:
تا که توان ماردوش بُرد و فریدون نشاند / غبن بود کاوهوار حلیفِ دکان زیام
فارسیاش این میشود: تا وقتی میشود ضحاک ستمگر را از تخت پایین آورد و فریدون دادگر را به جایش نشاند، منِ کاوۀ آهنگر زیان کردهام اگر همقسم و همنشین مغازه و کار و کاسبی خودم باشم. آیا کاوهها سهمی هم در حاکمیت دارند؟ خیر، چون از تخمه و نژاد شاهان نیستند. من این نژادگی را رد نمیکنم. نمیگویم شاهان ایزدنشاناند، میگویم شاهبودن مسئولیتی هولناک است که تنها منتخبان الهی باید به آن گردن بگذارند و بقیه فرار را بر قرار ترجیح بدهند. ولی به هر حال شاهبودن و برنشینی توهمات خاص خودش را دارد و آدم را میوهچین درخت ممنوع خواهد کرد.
آقای کاوه پس از آزادسازی فرزندش به شغل شریف آهنگری خود بازگشت. آیا باید چنین بود؟ هم بله، هم خیر. بله، چون نباید ترک کسب و کار و شغل کرد و قسمتی مهم از سلوک الهی انسان با همین کارکردن و آمیختن با مردم کوچه و بازار برای رزق حلال پیش میرود. خیر، چون حاکم دادگر برای پیشبرد عدل و داد در جامعه نیازمند مردان نترسیست که با توان بازوی آنان سدها و موانع برقراری دین الهی در زمین از میان برود.
آقای دهخدا، میدانم نمیشود در یک بیت تمام حرف را زد، اما شما پنداشتهاید با بردن ماردوش و نشاندن فریدون همهچیز گل و بلبل خواهد شد؟ مبارزه هیچگاه تمام نخواهد شد. گاه است که سیچهل سال از عمر انسان در رعایت حدود الهی میگذرد و هیچ نشانهای آشکار نمیشود. تا کِی ما اینها را دریابیم.