فقط یک توجهیم

چیزهای کمی هست که دل آدمی را می‌میراند، اما همان کم‌ها را ما بسیار جدی گرفته‌ایم. همیشه روزگار ماده‌زده و سرمایه‌سالار بوده. همیشه کمبودها بوده و ناله‌ها از این چیزها بر هوا. چیز جدیدی وجود ندارد. باید توجه‌ها را به سوی دیگری برد. اگر انسان را دقیقاً همین «توجه» در نظر بگیریم و چیزی را بیرون از این توجه نپنداریم، آن‌وقت مهم می‌شود که روی ما به سوی چیست و کیست. برابر شیرینی‌فروشی تیک‌وتیک در ورودیِ دولاب، جمله‌ای از میرزا اسماعیل دولابی نقش بسته با همین مضمون که توجهت به سوی هر چه باشد همان می‌شوی.

مثنوی آن را اندیشه می‌گیرد و می‌گوید «ای برادر! تو همان اندیشه‌ای / مابقی خود استخوان و ریشه‌ای؛ گر بُوَد اندیشه‌ات گل، گلشنی / ور بُوَد خاری، تو هیمه‌یْ گلخنی.» اگر دنبالِ گُل بودی، باغ و بوستانی و اگر در پیِ خار بودی، سرانجام هیزمِ حمام خواهی شد. انسان همان چیزی‌ست که در سرش می‌گذرد. دیگر تعلقاتش از او سواست. مالش نصیب دیگران و اقوام و بستگانش جدا خواهد شد. این را ما بارها دیده‌ایم و باور نمی‌کنیم. حافظ نیز در این معنی اشارتی ناب دارد که نشان می‌دهد توجه نیز وابسته به خواسته‌ها و همت انسان است: «تو و طوبی و ما و قامت یار / فکر هر کس به قدر همت اوست.» تو در پیِ سایۀ طوبی در بهشتی و من دنبالِ رسیدن به یارم، خواسته‌های ماست که فکر و توجه‌مان را شکل می‌دهد.

در قرآن از این هم ناب‌تر گفته شده که «فاقم وجهک للدین حنیفا فطرت الله التی فطر الناس علیها»؛ رویت را به سوی دینی فطری برگردان که خدا مردم را بر اساس آن ایجاد کرده. رویت مهم است و دیگر چیزی مهم نیست. روی ما به چه سویی‌ست؟ ما همانیم. دغدغه‌های ما چیست؟ ما همانیم. بیرون از این دیگر هیچ نیست.

سخنِ ملاهادی و فیض درباره حافظ

بزرگان زیادی به حافظ ابراز ارادت کرده‌اند و مقام معرفت او را ستوده‌اند. عارف و حکیم وارسته، ملاهادی سبزواری، در دیوانش این‌گونه غیب‌دانیِ حافظ را می‌ستاید:

هزاران آفرین بر جان حافظ / همه غرقیم در احسان حافظ

ز هفتم‌آسمانِ غیب آمد / لسان‌الغيب، اندر شأن حافظ

👤

فیض کاشانی نیز که خود مجتهد و فیلسوفی کم‌نظیر در تاریخ اسلام به شمار می‌آید توصیه می‌کند جز شعر حافظ هیچ شعر دیگری نباید خواند:

ای یار مخوان زَ اشعار، الا غزل حافظ / اشعار بوَد بی‌کار الا غزل حافظ

استاد غزل سعدی‌ست نزد همه کس، لیکن / دل را نکند بیدار الا غزل حافظ

غواصِ بِحارِ شعر نادر به کَفَش افتد / نظمی که بود دُربار، الا غزل حافظ

بیست مهر؛ روز بزرگداشت شگفتیِ بزرگِ ادبیاتِ ایران و جهان: حافظ

مطمئناً برای من بیستم مهر روزی ویژه و بزرگ است؛ روزی که گفته‌اند در آن روز حافظ از دنیا رفته است. به همین خاطر هم این روز را در تقویم‌ها روز بزرگداشت حافظ نام نهاده‌اند. من از کجای این مرد برای خودم بگویم؟ مثلاً این‌که یکی از افتخاراتِ بزرگِ من کار کردن در خیابان حافظ است!

مسئلۀ حافظ به‌قدری بزرگ و عجیب است که اغلب ترجیح داده‌ام چیزِ خاصی از او نگویم. شاید تنها چیزهایی که دربارۀ او گفته‌ام این باشد که حافظ پروندۀ مسائلِ حل‌شده و حل‌نشده را می‌گشاید و با یک بیت آن پرونده را به‌گونه‌ای می‌بندد که به سراغِ آن پرونده رفتن انسان را بی‌آبرو می‌کند. همیشه با خودم می‌گویم چرا وقتی حافظ کار را در این اوج تمام کرده و وقتی او شعر گفته، من شعر بگویم؟ شعر هم گفته‌ام، اما هنگامی که در آب و هوای غزل او تفرجی می‌کنم، می‌بینم هر چیزی بیهوده است. اما آیا اینْ همۀ حافظ است؟

نه. قطعاً نه. حافظ مدیونِ فرهنگ ایران و اسلام است و وقتی دیوانِ مختصرش را تحویلِ دنیا داد و از دنیا رفت، ایرانی و مسلمان و بشرِ اهلِ اندیشه دید نمی‌تواند بدونِ او ادامه بدهد. او یک جای اختصاصی از زمین تا آسمان را آنِ خود کرد. شما در هر یک از شئونِ انسانی که به سراغِ حافظ بروید به‌راحتی در آن شأن حقّ مطلب ادا می‌شود.

کارِ حافظ به جایی رسید که برخی فریاد زدند: «حافظ بس!»؛ یعنی دیگر دربارۀ حافظ سخن نگویید و به سراغِ دیگران نیز بروید. من هم می‌گویم حافظ بس، زیرا او به‌واقع بسنده است. اگر کسی با دیوان پانصدغزلی او انس بگیرد، رایحۀ خوش‌ترین حالات انسانی و منظرۀ پیچیده‌ترین ابعادِ هستی برایش درک‌پذیر می‌شود. او می‌تواند در هر بیتی هزاران دقیقه مستی کند و در زندگیِ روزانه و خلوت‌های شبانه از آن بهره‌ها ببرد.

شما در این بیت چه می‌بینید: «گر به نزهتگهِ ارواح بَرَد بوی تو باد / عقل و جان گوهر هستی به نثار افشانند»؟ این کدام عالم است؟ اگر واقعاً تنها و تنها حافظ در مدح و تفضیل توانسته کلام خود را این‌قدر بالا ببرد، برای من باز جای احترام و ستایش دارد؛ چه برسد به این‌که حافظ حقاً اهلِ مشاهدۀ چنین جهانی بوده. من در برابر روح جهانی که تو با کلماتت آفریده‌ای کاملاً مبهوت و تسلیمم.

خدا را بابتِ چنین مواهبی شکر می‌گویم. راستی که اگر کسی عمر بر سرِ ادراک و تبیینِ حافظ بگذارد، در پیشِ خداوند سربه‌زیر نیست؛ زیرا غایتِ هستی معرفت و «شعرِ حافظ همه بیت‌الغزل معرفت است».

نه شرقی، نه غربی؛ همین جایی که هستی

حافظ بر خلافِ سعدی که ولگردیِ خاصی در وجودش رخنه کرده بود، آن‌چنان حالِ این‌ور آن‌ور رفتن نداشت. یک بار هم که تا لب دریا می‌رود که برود هندوستان در میانِ مشتاقانِ شعرش، دریا طوفانی می‌شود و می‌گوید: «چه آسان می‌نمود اول غمِ دریا به بوی سود / غلط کردم! که این طوفان به صد گوهر نمی‌ارزد» بله، به غلط‌کردن می‌افتد و برمی‌گردد. آقای خواجه محمد حافظ نیازی هم نداشته به سفر برود، چرا که آن‌چنان هنرمند بوده که شعرش جلوتر از خودش تا همان هندوستان هم رفته و به خاطر همین هم عاشقش شده بودند و دعوتش کرده بودند این راهِ یک‌ساله را برود. خودش از این اتفاق این‌جوری یاد می‌کند: «طیّ مکان ببین و زمان در سلوک شعر / کاین طفلِ یک‌شبه رهِ یک‌ساله می‌رود»؛ یعنی شعری که در یک شب متولد شده، راهِ یک سال را می‌رود.

بله. اگر حرف به‌دردبخوری برای خلق‌الله داری، نمی‌خواهد هوار کنی و شرق و غرب بروی؛ درون خودت را ویرایش و پیرایش و آرایش کن تا حرفت به شرق و غرب دنیا برود. نه عجله کن، نه نگران باش. آن‌چه سعدی از دور دنیا جمع کرد، حافظ درون خودش کشف کرد. جفت‌شان هم نشستند شهرشان و اندیشه‌های خاص‌شان را نوشتند. نه‌تنها همان روزها عالم‌گیر شدند، بلکه بعد از مرگ‌شان، پس از صدها سال هنوز در جهان زبانزدند. مگر نگفته‌اند «دل هر ذره را که بشکافی / آفتابیش در میان بینی»؟ بنشین و بشکاف! همین‌جا مرکزِ جهان است: همین‌جا!

حافظ و جمشید

پس از فردوسی و شیخ اشراق، حافظ نیز توجهِ ویژه‌ای به حکمت خسروانی دارد. شیخ اشراق از جمشید جز در عبارت «جام جم» سخنی نگفته. در دیوان حافظ نزدیک به پنجاه بار واژۀ جمشید و جم، که گویا نامِ اصلیِ جمشید بوده، آمده است.

انگاری حافظ برای بیان عبرت‌هایی در عبارات خودش از نام شاهان باستانی مانند جمشید بهره برده است، نه این‌که آن شاهان برایش اهمیت خاصی داشته باشند. بخشی از نتیجۀ حکمت خسروانی نیز همین اندرزها و پندهایی‌ست که از این خسروان به ما رسیده. البته حکمرانیِ احتمالی جمشید در اقلیم فارس نیز می‌تواند مناسبت خوبی برای حافظ باشد که برای صحبت با حاکمانِ معاصرش از جم نمونه بیاورد.

.

چند بیت معروف حافظ که در آن نام جمشید آمده است:

سرودِ مجلس جمشید گفته‌اند این بود / که جامِ باده بیاور که جم نخواهد ماند (دم‌غنیمتی و گذرنده‌بودنِ پادشاهی و زندگی)

قدح به شرط ادب گیر زانکه ترکیبش / ز کاسۀ سرِ جمشید و بهمن است و قباد (احترام به گذشتگان و گذراییِ شکوهِ شاهان)

بیفشان جرعه‌ای بر خاک و حال اهل دل بشنو / که از جمشید و کیخسرو فراوان داستان دارد (احترام به حکمت خسروانی)

صبا از عشق من رمزی بگو با آن شهِ خوبان / که صد جمشید و کیخسرو غلام کمترین دارد (برتریِ شگفت‌آورِ مقصودِ حافظ بر برترین شاهانِ سلسلۀ حکمای خسروانی)

دل در جهان مبند و به‌مستی سؤال کن / از فیض جام و قصه جمشید کامگار (نفیِ دنیاجویی)

ای حافظ، ار مراد میسر شدی مدام / جمشید نیز دور نماندی ز تخت خویش (چیرگیِ ارادۀ الهی)

شرابِ مؤدبانه

آقای شاه اسماعیل دودمانِ دشمنانش را خیلی بامزه به باد می‌داده. شیبک‌خانِ ازبک در شرقِ ایران حسابی تاخت و تاز می‌کرده و تا می‌شده برای شاسمال شاخ‌بازی درمی‌آورده.

اسماعیل هم نامه می‌نویسه که آدم باش حیوون! شیبک هم نامه می‌نویسه که جاده خدا بده بریم حج. اسماعیل می‌گوید شما هم جاده خدا بده بریم پابوس آقا امام رضا علیه‌السلام. هیچ‌کدام کوتاه‌بیا نبودند.

پس از قصه‌های شنیدنی بسیار شیبک‌خان نابود می‌شود. اسماعیل هم برای یادگاری کاسۀ کلۀ شیبک را طلا می‌گیرد و در آن شراب نوش جان می‌فرماید. خدا می‌داند این لیوان و کاسه‌هایی که ما در آن نوشیدنی‌های گوناگون به بدن می‌زنیم از جمجمۀ کدام شاه و گدایی‌ست! با این اشیاء مؤدبانه برخورد کنیم. این توصیۀ حافظ هم هست:

🍷

قدح به شرطِ ادب گیر، زآن‌که ترکیبش

ز کاسۀ سرِ جمشید و خسروَست و قباد

یار چمن‌خوار

.

استاد شگفت ما در دوره‌های کارشناسی و ارشد، بی‌گمان دکتر غلامرضا مستعلی پارسا بود. با برنامه‌ریزی‌های خاص مدیریت معظم گروه زبان و ادبیات فارسی، در بیشتر نیم‌سال‌های کارشناسی و در تمام نیم‌سال‌های ارشد با ایشان هم‌درس شدیم. این هم از مواهب ویژه نظام آموزشی جدید است. قدیم‌ها تشنه دنبال آب می‌دوید، شهربه‌شهر و کوی‌به‌کوی. سرآخر در چشمه نوشین استادی دلبر روح را از جرعه‌های نوشانش سیراب می‌کرد. اکنون نه تشنگی ارزشی دارد، نه چشمه‌ای پیداست. حتی این رسم که در گذشته استاد شاگرد را برمی‌گزید و به هر کسی راه نمی‌داد، ورافتاده. به قول دکتر شریعتی، استاد امریه به‌دست بر سر شاگردان «نازل» می‌شود. برای ما نیز همین نزول بود؛ چون جایگاه استادان طبقه پنجم بود و ما بی‌چارگان عالم پایین بودیم و چشم‌انتظار همین نزول‌ها.

القصه قصه‌ها داشتیم با این استاد عزیز. بنده نیز در شوخی و همراهی با ایشان کم نمی‌گذاشتم. ماجرای این شوخی‌ها اندک‌اندک به خواست خدا در این جریده خواهد آمد. روزی در درس معانی با این عبارت مکرر درگیر بودیم: «بحث در معانی ثانوی جملات.» رسیده بود به غزل حافظ با مطلع: «سرو چمان من چرا میل چمن نمی‌کند؟» ماجرا این بود که پرسش در اینجا مفید معنای طلب و انشاء است.

در همان حین، بامزگی ما گل کرد: «استاد! اینجا شاعر داره می‌پرسه که چرا سرو چمانش چمن میل نمی‌کند؟» استاد گمان برد بنده متوجه معنای چمن نیستم و آن را با علف اشتباه گرفته‌ام. ولی خودش همان ابتدای توضیح تفاوت چمن و علف غش کرد و طوری که دندان‌های پیشین، پسین و پشتین، حلق، نای، مری، لوزالمعده، روده کوچک، روده بزرگ، اثنی‌عشر و حتی زخم معده و سنگ کلیه‌اش هویدا گشت، گفت: «یعنی شما داری میگی شاعر از یارش می‌خواد که چمن بخوره؟!» تقصیر حافظ است که هر کسی از شعرش خوشه خود را می‌چیند. ما هم در این آینه تصویر مسخره خودمان را دیدیم.

ای دلیلِ دلِ حیرت‌زدگان

شرح درد هنگام درد میسر نیست. در فاصلۀ میانِ دردها موسمی‌ست که می‌شود به آن‌ها نگاهی کرد. خدا را برای تندرستی سپاس کرد. از گذشته پوزش خواست. اکنون را با داشتنِ همۀ چیزهای خوبی که پیش‌تر به حساب نمی‌آوردم، سرشار و شوخ زیست. دلتنگِ یک کرنشِ بی‌نهایت برابرِ مبدأِ هستی ماند. مانده از من یک عبارت که فراموشش کرده بودم. فراموش کرده بودم هزار و یک اسمِ تو را. در میانِ آمدشدن‌های دردِ تنم علی پیرهادی زنگ زد و آن نامِ تو را که من چندی با آن خوش بودم و در کویرِ جهرم با آن لمس و آغوشی داشتم یادم آورد. یادم آورد دلیل‌المتحیرین از نام‌های مبارکِ توست. و من آن را فراموشیده بودم.

حیرت که واکنشِ نابِ انسانی‌ست، از آن روست که انسان هم اهلِ انس است، هم اهلِ فراموشی؛ که این‌ها ریشه‌های انسان هم هست: انس، نسیان. در مصحفِ گرامی می‌گوید ما پیش‌تر با آدم عهد کردیم، فَنَسِیَ: از یاد برد. و برای او عزمی نیافتیم. آدم عزمی درخورِ خداوندی نداشت. و شد انسان. چون هم از یاد برد، هم با آن‌چه اکنون روبرویش بود انس گرفت. نیز در اسرائیلیان می‌گوید آن‌که بانگِ گوساله درآورد و گفت این خدای شما و موسی‌ست، فَنَسِیَ؛ او هم در فراموش‌خانۀ کوتاه‌مدتی درآمد و با آن‌چه نزدش بود انس گرفت. آدم با نزدیکانش انس می‌گیرد و دوران را رها می‌کند. سعدی می‌گوید دوست نزدیک‌تر از من به من است، وینت مشکل که من از وی دورم! آن‌که دریابد دوست از حبلِ وریدش به او چسبیده‌تر است با او انس می‌گیرد.

انس و نسیان زادِ آدمی و همزادِ بشری‌ست. از این دو بال رهایی بجوی و رستن. آن‌که از آغاز در قفس بوده هیچ اندوهش نیست که باغی هم هست در هندوستان و طوطیان در آن می‌چرند. بهار می‌گوید: من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید، قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید. پس در قفس‌بودنِ اکنون شکی ندارد، چون خود را متعلق به باغ می‌داند.

در آغازِ روزهای سربازی عزیزی پندی به من داد. گفت روزی که مرا به زندان انداختند جوانمردی به من گفت پندار کن همین‌جا به دنیا آمده‌ای و همین‌جا خواهی مرد و پشتِ این دیوارهای برکشیده دیاری و دَیّاری و دلداری نیست. این‌گونه آسان شد بودن در این خانۀ محصور. جهان هر اندازه بزرگ هم باشد غم در دلِ آدمی چنبره زده. ما ستایشگرِ محرومیت‌ها و نشدن‌ها نیستیم، ولی آن‌که در بندِ نداری و نابرابری‌ست کمتر به زندانِ بزرگی که در او افتاده می‌اندیشد.

تمامِ دردسر از آنجا آغاز شد که او از روحش در آدم دمید. روحِ دمیده‌شده مانندۀ ردیابی درونی بو می‌کند تا او را در شش جهت دریابد. تا مولوی بگوید: شش جهت است این وطن قبله در او یکی مجو، بی‌جهتی‌ست خانگه در عدم آشیانه کن. آن‌که نرسیدن را مقصد گرفته هرگز نمی‌رسد و نرفته در مقصد است. ابلیس گفت من از چهار جهت آدم و فرزندانش را محاصره می‌کنم. دو جهت باز ماند. یکی سوی خاک، یکی سوی افلاک. جلال‌الدین بلخی می‌گوید در این دو جهت نیز در پیِ قبله نباش. پیشنهادِ او عدم است. آشیانه در عدم کردن بیرون از ساختِ معنایی چه مصداقی دارد؟

مفهومِ حرکت در هستی شک‌مداران را به این صرافت انداخت که ثابتی نیست. من از شما می‌پرسم اگر ثابتی نیست، چرا واژۀ ثابت هست؟ صرِفِ اینکه منجمانِ پیشین به ستارگان ثوابت می‌گفتند و اکنون ثابت شده ثابت نیستند و کیهانِ ناپیداکران می‌چرخد و هیچ در او برجای خود نیست، اثباتِ رد می‌کند؟ اگر دی بر کتاب‌ها مرقوم کرده‌اند زمین هیچ تکان نمی‌خورد و امروز روشن شده به گردِ خویش و خورشید رقصان است، همان دی در کتابی آمده کوه‌ها را می‌بینی و جامد می‌انگاری‌شان، در حالی که چون ابرها در مرورند.

آشیانه در عدم کردن همان کمندِ صیدِ بهرامی انداختن است. با این تفاوت که حافظ پس از این می‌گوید جام جم بردار. او از سلوکش می‌گوید که من پیمودم این صحرا، نه بهرام است و نه گورش. از آقای بهرام و شکارِ آهوانش چیزی ندیدم. از بهرامِ ساسانی که از لحاظِ تاریخی نزدیک‌تر از جمشید است نشانی نمی‌بیند، اما جامِ جمشید را برمی‌دارد؛ جامی که جمشیدِ افسانه‌ها در او احوالِ جهان را می‌دید. البته او خبری هم از حدیثِ مجلسِ جمشید می‌گوید: که جامِ باده بیاور، که جم نخواهد ماند. پس کاری به جمشید ندارد، جام را می‌گوید؛ زیرا جمشید نیز به زوال افتاد.

ولی جامِ جمشید جامِ باده نبوده، جامِ جهان‌نماست. باده عالمِ بی‌خبری‌ست. جهانِ فراموشی. فراموشیِ این جهان. آن جهانی که باید فراموش کرد اتفاقاً این جهان است. آشیانه‌سازی در عدم یعنی همین. عدم همین دمی‌ست که هست. این دم درست است که هست، در آن، نیست می‌شود. پس تنها هستِ هستی همین نیستی‌ست. انسان‌های وارسته این را دریافتند. دریافتند نیستی هستیِ عالم است. در رودخانه چه ثابت است؟ تغییر، جریان، حرکت. این دلیل‌المتحیرین در این نقطه سرمی‌رسد. می‌گوید دیدی متحیر شدی و از پسِ این حیرت به هدایتی نرسیدی؟ حالا من دلت را دلالت می‌کنم به مدلولی که پسِ حیرت می‌جستی. راهنمایی‌ات می‌کنم به آن‌چه در جستجویش حایر شدی.

حالا من در میانۀ دردی که می‌رود و می‌آید از درد چیزهایی می‌گویم. واقعیت این است که درد همیشه هست. گاه بالاتر از تاب و توان است. آنجاست که خودش را نمایان می‌کند. راه تعالیِ تاب است، نه درمان. درمان تو را به حیرت نمی‌رساند. وابسته‌ات می‌کند. بستگی تو را به اسباب متوسل می‌سازد. حیرت است که تو را متوجهِ مسبب‌الاسباب می‌کند. به راهنمایی سرگشتگان رهنمون می‌کند. ای دلیلِ دلِ حیرت‌زدگان.

نه شرقی، نه غربی؛ همین جایی که هستی

حافظ بر خلافِ سعدی که ولگردیِ خاصی در وجودش رخنه کرده بود، آن‌چنان حالِ این‌ور آن‌ور رفتن نداشت. یک بار هم که تا دریا می‌رود که برود هندوستان در میانِ مشتاقانِ شعرش، دریا طوفانی می‌شود و می‌گوید: «چه آسان می‌نمود اول غمِ دریا به بوی سود / غلط کردم! که این طوفان به صد گوهر نمی‌ارزد» بله، به غلط‌کردن می‌افتد و برمی‌گردد. آقای خواجه محمد حافظ نیازی هم نداشته به سفر برود، چرا که آن‌چنان هنرمند بوده که شعرش جلوتر از خودش تا همان هندوستان هم رفته و به خاطر همین هم عاشقش شده بودند و دعوتش کرده بودند این راهِ یک‌ساله را برود. خودش از این اتفاق این‌جوری یاد می‌کند: «طیِ مکان ببین و زمان در سلوک شعر / کاین طفلِ یک‌شبه رهِ یک‌ساله می‌رود»؛ یعنی شعری که در یک شب متولد شده، راهِ یک سال را می‌رود.

بله. اگر حرف به‌دردبخوری برای گفتن داری، نمی‌خواهد هوار کنی و شرق و غرب بروی؛ درون خودت را ویرایش و پیرایش و آرایش کن تا حرفت به شرق و غرب دنیا برود. نه عجله کن، نه نگران باش. آنچه سعدی از دور دنیا جمع کرد، حافظ درون خودش کشف کرد. جفت‌شان هم نشستند شهرشان و اندیشه‌های خاص‌شان را نوشتند. نه‌تنها همان روزها عالم‌گیر شدند، بلکه بعد از مرگ‌شان پس از صدها سال هنوز در جهان زبانزدند.

کتاب پیرمرد و دریا

 

«پیرمرد و دریا» محترم بود و واقعی. می‌گویند همینگوی شاعرانه می‌نویسد. در عین مختصر بودن نقصانی ندارد. یحتمل باید اثر را به زبان اصلی خواند تا از روح نوشتن بیشتر حظ برد. مسئله اینجاست که اگر همه زبانِ هم را می‌دانستیم، داد و قال‌ها بر سر شاهکارها فرومی‌نشست؛ چرا که دیگر ما خودمان را جر نمی‌دادیم که حافظ ما را چاک داده و غریبه‌ها با فارسی در آن جز ساقی و شراب و جهان گذران نمی‌دیدند. از امیرمؤمنان علیه‌السلام پرسیده شد کدام شاعر برتر؟ گفت همه در یک میدان اسب نتاخته‌اند که بگوییم کدام برتر.

یک مسئله زبان است. یعنی پس از کم‌شدن محتوا و خالی‌شدن مخ‌های نویسندگان از معنی، به هر دلیلی، رویشان را به ساختار و زبان برگردانده‌اند. حالا بحثِ اینکه نظریه‌پردازان زبانی چیز دیگری گفتند و بهره‌برداران برداشت سطحی خود را به کار بردند از حوصله‌ها بیرون است. مَخلَص که کتاب ارنست ما بدون پذیرش معاد چگونه می‌تواند زخم‌های روح را تسکین دهد؟ صِرفِ دلسوزی اشکبار پسرک برای پیرمرد و تحسین دیگر ماهی‌گیرها، چه آورده‌ای برای دست‌های خالی و تنِ زخم‌آلود صیاد دارد؟ جزای کوشش‌های بدون دستاورد این دنیا اگر وقوف به تعالی انسان و کاشت برای برداشت در سرای دیگر نباشد، به درد لای جرز هم نمی‌خورد.