حافظ بر خلافِ سعدی که ولگردیِ خاصی در وجودش رخنه کرده بود، آن‌چنان حالِ این‌ور آن‌ور رفتن نداشت. یک بار هم که تا لب دریا می‌رود که برود هندوستان در میانِ مشتاقانِ شعرش، دریا طوفانی می‌شود و می‌گوید: «چه آسان می‌نمود اول غمِ دریا به بوی سود / غلط کردم! که این طوفان به صد گوهر نمی‌ارزد» بله، به غلط‌کردن می‌افتد و برمی‌گردد. آقای خواجه محمد حافظ نیازی هم نداشته به سفر برود، چرا که آن‌چنان هنرمند بوده که شعرش جلوتر از خودش تا همان هندوستان هم رفته و به خاطر همین هم عاشقش شده بودند و دعوتش کرده بودند این راهِ یک‌ساله را برود. خودش از این اتفاق این‌جوری یاد می‌کند: «طیّ مکان ببین و زمان در سلوک شعر / کاین طفلِ یک‌شبه رهِ یک‌ساله می‌رود»؛ یعنی شعری که در یک شب متولد شده، راهِ یک سال را می‌رود.

بله. اگر حرف به‌دردبخوری برای خلق‌الله داری، نمی‌خواهد هوار کنی و شرق و غرب بروی؛ درون خودت را ویرایش و پیرایش و آرایش کن تا حرفت به شرق و غرب دنیا برود. نه عجله کن، نه نگران باش. آن‌چه سعدی از دور دنیا جمع کرد، حافظ درون خودش کشف کرد. جفت‌شان هم نشستند شهرشان و اندیشه‌های خاص‌شان را نوشتند. نه‌تنها همان روزها عالم‌گیر شدند، بلکه بعد از مرگ‌شان، پس از صدها سال هنوز در جهان زبانزدند. مگر نگفته‌اند «دل هر ذره را که بشکافی / آفتابیش در میان بینی»؟ بنشین و بشکاف! همین‌جا مرکزِ جهان است: همین‌جا!