سخن رایگان نباید گفت

هر چه می‌گذرد آدمی بیشتر به این نتیجه می‌رسد که در بیشتر مواقع باید خفه کار کند. خفه کار کردن بیشتر در خودروهای کاربراتوری اتفاق می‌افتد، ولی برای چندگانه‌سوزها هم کاربردهایی دارد. برای کسانی مانند من که می‌خواهند همزمان از توبره و آخور تناول کنند و آب هم از آب تکان نخورد بسیار کاربردی‌تر است. اگر آب از آب تکان بخورد، اتفاقاً عنایت الهی‌ست. اگر در همان آغاز انحرافت سیلی محکمی از آسمان بر تو نواخته شود و شراره‌های دوزخ بر تو نموده شود، حتماً حالت گرفته می‌شود، ولی در ادامه با تأمل در آن سیلی سِیلِ رحمت به دلت خواهد ریخت.

بر همین خاک بودند و هستند کسانی که از خاموشیِ چراغ‌های بزرگراه‌ها در کانادا با استهزاء یاد می‌کردند و برای اروپا زمستانی سخت پیش‌بینی می‌کردند. امروز باید خرسند باشند که همزمان در کانادا و اروپا می‌زیند. چه خوب می‌شد اگر درون دهان انسان سنگریزه‌هایی ریخته می‌شد تا سخن‌گفتن برایش آسان نبود و حاضر نمی‌شد بابت هر چیزی دهان بگشاید. پدر آقای بهجت وقتی شنید پسرش با عرفا همنشین شده است، برایش نوشت راضی نیستم جز واجبات کار دیگری کنی. مستحبات را گذاشت کنار و از راه دیگری مسیر را پیمود: سکوت.

من هم قصدِ اذیت و آزار و مسخره‌کردن ندارم. تنها از قوانین این عالم شگفت‌زده می‌شوم. سعدی تأمل‌کنان در خطا و صواب را از ژاژخایانِ حاضرجواب بهتر می‌داند. بر این است که «نباید سخن گفت ناساخته». من در برابر این سخن ترجیح می‌دهم کلمه آخرش را حذف کنم و بگویم: «نباید سخن گفت» و تمام. عقوبتِ این‌همه اباطیل و این‌همه شبکه و این‌همه صفحات مجازی و این‌همه سخن و پادسخن چیست؟ آن‌ها که دغدغۀ حق ندارند و خود را به حق می‌زنند. اگر حرف‌زدن هزینه داشت، همه لال بودند.

بهتر بود در یک طرح تشویقی، برای هر حرف‌نزدنی امتیاز و جایزه‌ای معین می‌شد. چه می‌شود کرد که انسان اینجا تنها مشغول عمل است و فردا روز وقت محاسبه است. اگر برای درستی حرفت حتماً باید حجتی روشن می‌آوردی، جهان غرق خاموشی بود. این را روزی دانستم که برای دیدار و سخن با رسول خدا هزینه‌ای تعیین شد و تنها کسی که حاضر شد این هزینه را پرداخت کند، امیرالمؤمنین بود.

وقتی نیما یوشیج حکایت گلستان می‌نویسد

احتمالاً برای کسانی که آشنایی مختصری با شعر سنتی ایرانی و شعر نو ایرانی دارند عجیب باشد که این دو طایفه با هم ارتباطاتی داشته باشند. مخصوصاً موضوع زمانی جالب‌تر می‌شود که در زمان تولد شعر نو، طرفداران ادبیات کهن تا پای تکفیر امثال نیما هم رفتند. ولی راستش این است که اتفاقاً مهم‌ترین شاعران نوسرای ایرانی ارادت و علقۀ فراوانی با ادبیات کهن ایران داشته‌اند. در واقع اگر این اتصال نبود، هرگز نمی‌توانستند ادبیاتی بسازند که برای مخاطب ایرانی جذاب و ماندگار و مؤثر باشد.

برای نمونه، اخوان ثالث با وجود این‌که شعر نو، یا به قول فروزانفر بحر طویل (!)، می‌سرود و در این قالب قطعاً از بهترین‌هاست، به‌شدت دلبسته و وام‌دار فردوسی و شاهنامه اوست. یکی از نکات جالب که به‌تازگی و داغِ داغ کاشف به عمل آمده است، درباره پدر شعر نو ایرانی، یعنی علی اسفندیاری یا همان نیما یوشیجِ معروف است. یادداشت‌های نیما پس از مدت‌ها از میان ورق‌پاره‌های برجامانده از او چاپ شد. نیما در سال‌های ۱۳۱۲ و ۱۳۱۳ رشته‌‌حکایت‌هایی را به سبک سعدی نوشته که گویا کیفیت چندانی ندارد. این‌که پدر شعر نو ایرانی به تقلید از سعدی حکایت می‌نویسد، نکته‌ای خاص است.

چنین ارتباطاتی نشان می‌دهد فرهنگ و ادبیات ایران همچنان رشته ارتباطش با گذشته را کم و بیش حفظ کرده است و لااقل در میان بزرگانش این خط و ربط محفوظ است. درسی هم برای شاعران جوان است که نمی‌شود از پای بته درآمد و باید با ریشه‌های فرهنگ پیوندی درست و محکم برقرار کرد.

از غم نان تا تشویش جهان

آقای سعدی از پادشاهی می‌گوید که داشت ریق رحمت را سرمی‌کشید و جانشینی نداشت. وصیت کرد هر کس کلۀ سحر از درِ شهر وارد شد پادشاه است. یک فقره گدای گرسنه و یک لا قبا اولین نفری بود که سحرگاه وارد شد و تمامِ ارکانِ حکومت سبیل به سبیل سجده‌اش کردند و تاج پادشاهی بر سرش نهادند. طبیعی بود که به تریزِ قبای خیلی‌ها بربخورد و سرپیچی کنند و مملکت خر اندر خر بشود که شد.

درویشِ قصۀ ما حال و احوالش درهم و برهم شده بود و در همین احوالِ خراب یکی از دوستانِ روزگار فقر و سختی‌اش را دید. رفیقش حسابی کیفور شد و گفت خدا را شکر به چه جاه و مقام و عشق و حالی رسیدی رفیق قدیمی! دست ما را هم بگیر جذابِ خرشانس! درویش پادشاه هم، که از آرامشِ کم‌آسایشِ قدیم به آسایشِ بی‌آرامشِ امروز رسیده بود، گفت: «ای یار، تعزیتم گوی، چه جای تهنیت است؟ آن دم که تو دیدی غمِ نانی داشتم و امروز تشویشِ جهانی.»

.

اگر دنیا نباشد، دردمندیم / وگر باشد، به مهرش پای‌بندیم
بلایی زین جهان‌آشوب‌تر نیست / که رنجِ خاطرست، ار هست ور نیست

.

گلستان سعدی، باب دوم، در اخلاق درویشان، حکایت ۲۷

ادبیات ایران در ادبیات جهان (۲) سرنوشت مشترک خیام و مترجمش

🔺 عجیب است که غلامحسین یوسفی در مقدمۀ کتاب گلستان می‌گوید تعداد ترجمه‌هایی که از گلستان به زبان‌های خارجی انجام شده، بیش از پژوهش‌هایی‌ست که فارسی‌زبانان حولِ این شاعر انجام داده‌اند.

🔻 فیتز جرالد سال‌های سال در سرگردانیِ یافتنِ حقیقتِ دین و معمای هستی ماند تا در خیام به آرامش برسد. جرالد چنان مسحورِ صد رباعی خیام شد که آن‌ها را به فارسی برگرداند. عجیب اینجاست که در زمان حیاتش هیچ توجهی به این اشعار نشد، اما با مرگ جرالد مشتاقان ادب فارسی در انگلستان متوجهِ عظمت این ابیات شدند؛ درست مانند خود خیام که حدوداً دویست سال پس از مرگش به شاعری شناخته شد!

شکمی که هرگز سیر نشد

⭕️ پیامبر اکرم به معاویه پیام داد [تا مطلبی را برایش بنویسد]. گفتند: او مشغول غذاخوردن است. لحظاتی گذشت و پیامبر دوباره پیام خود را تکرار کرد. باز هم گفتند: او مشغول صرف غذاست! پیامبر دقایقی صبر کرد و برای بار سوم برایش پیام فرستاد و برای بار سوم نیز گزارش دادند که او هنوز دارد غذا می‌خورد! این‌جا بود که پیامبر فرمودند: «لا أشبع الله‏ بطنه‏؛ خدا هیچ‌گاه شکمش را سیر نکند».

🍱🍛🍲🥘

در روایات متعدد تاریخی آمده که معاویه روزی هفت مرتبه رنگین‌ترین غذاها را می‌خورد، ولی هرگز احساس سیری نمی‌کرد. علاوه بر این میان‌وعده‌های بسیاری هم می‌خورد. تقریباً می‌شود گفت دائم در حال خوردن بود.

🙏 خداوند ما را از سرپیچی خدا و رسولش نگهدارد. و ما را اسیر شکم نگرداند. سعدی دربارهٔ رابطهٔ شکم و اصل زندگی می‌گوید:

نان از برای کنج عبادت گرفته‌اند / صاحبدلان، نه کنج عبادت برای نان

همچنین می‌گوید:

اندرون از طعام خالی دار / تا در او نور معرفت بینی

نه شرقی، نه غربی؛ همین جایی که هستی

حافظ بر خلافِ سعدی که ولگردیِ خاصی در وجودش رخنه کرده بود، آن‌چنان حالِ این‌ور آن‌ور رفتن نداشت. یک بار هم که تا لب دریا می‌رود که برود هندوستان در میانِ مشتاقانِ شعرش، دریا طوفانی می‌شود و می‌گوید: «چه آسان می‌نمود اول غمِ دریا به بوی سود / غلط کردم! که این طوفان به صد گوهر نمی‌ارزد» بله، به غلط‌کردن می‌افتد و برمی‌گردد. آقای خواجه محمد حافظ نیازی هم نداشته به سفر برود، چرا که آن‌چنان هنرمند بوده که شعرش جلوتر از خودش تا همان هندوستان هم رفته و به خاطر همین هم عاشقش شده بودند و دعوتش کرده بودند این راهِ یک‌ساله را برود. خودش از این اتفاق این‌جوری یاد می‌کند: «طیّ مکان ببین و زمان در سلوک شعر / کاین طفلِ یک‌شبه رهِ یک‌ساله می‌رود»؛ یعنی شعری که در یک شب متولد شده، راهِ یک سال را می‌رود.

بله. اگر حرف به‌دردبخوری برای خلق‌الله داری، نمی‌خواهد هوار کنی و شرق و غرب بروی؛ درون خودت را ویرایش و پیرایش و آرایش کن تا حرفت به شرق و غرب دنیا برود. نه عجله کن، نه نگران باش. آن‌چه سعدی از دور دنیا جمع کرد، حافظ درون خودش کشف کرد. جفت‌شان هم نشستند شهرشان و اندیشه‌های خاص‌شان را نوشتند. نه‌تنها همان روزها عالم‌گیر شدند، بلکه بعد از مرگ‌شان، پس از صدها سال هنوز در جهان زبانزدند. مگر نگفته‌اند «دل هر ذره را که بشکافی / آفتابیش در میان بینی»؟ بنشین و بشکاف! همین‌جا مرکزِ جهان است: همین‌جا!

بینامتنیت و گلستان

شما احتمالاً نام بینامتنیت به گوش‌تان خورده است. و می‌دانید این مفهوم در ادبیات به معنای تطورهای متون و تبدیل آن‌ها به متن‌های گوناگون بر اساس تحولات اجتماعی‌ست. مثلاً اگر می‌بینید سعدی در یک دوره‌ای با احتیاط یا با شجاعت سخن می‌گوید، تنها نمی‌توانید در این متن بمانید. باید به چیزی بیرون از متن نظر بیندازید که باعث این سخن شده است.

بینامتنیت از این سخن می‌گوید که متن‌ها با موادی تقریباً یکسان به یکدیگر تبدیل می‌شوند و متن‌ها و سبک‌های جدیدی به وجود می‌آیند. هومر در یونان باستان افسانه‌های حماسی را روایت می‌کند و در دوره‌های بعدی هرودوت آن را تبدیل به تاریخ می‌کند. برعکس آن نیز صادق است. فردوسی بعد از گذشت صدها سال از دوره ساسانی، تاریخ آن دوره را به زبان حماسی بیان می‌کند. و باز در دوره‌های بعدی حماسه فردوسی ماده‌ای برای تاریخ‌نویسی می‌شود.

این موارد اغلب فاقد مرز زمانی دقیقی‌اند و این خاصیت علوم انسانی‌ست که برای آن نمی‌توان مرز دقیقی کشید. حوادث و پیامدها و اندیشه‌ها و سبک‌ها گویی در دریایی مواج‌اند که گاه برخی به کفِ دریا می‌روند و برخی رو می‌آیند و این پیدا و پنهان شدن نشانۀ محو و هویدایی نیست، بلکه اقتضائات آن‌ها را کمرنگ و پررنگ می‌کنند. این نیز از مسائل خاصی‌ست که جای تأمل و اندیشه دارد.

یکی از نمونه‌های این بینامتنیت قالب‌های شعری فارسی‌ست. شعر فارسی در ابتدا به قصدِ مدحِ شاهان و دریافتِ صله از آنان سروده شد. این قصد داشتن نامِ قالب را قصیده کرد. قصیده دارای قسمت‌های مشخصی بود که ابتدایش معمولاً با تغزل و تشبیب آغاز می‌شد. در این تغزل نوعی فضاسازی و جذابیت در جریان بود. معمولاً این تغزل‌ها با ابیاتی در وصف طبیعت یا یک ماجرای عاشقانه آغاز می‌شد و در شریطه با یکی دو بیت به ستایش و ثنای ممدوح می‌رسید. این تغزل آن‌قدر جذاب و جالب بود که در دورۀ بعدی خودش یک قالب شعری می‌شود و نامِ غزل به خود می‌گیرد؛ پرطرفدارترین قالب در شعر سنتی فارسی. این مصداقی از بینامتنیت است.

مصداقِ دیگر در همین موضوع قالبِ قطعه است. قطعه هم بریده‌ای کوتاه از قصیده است که مصراع‌های زوج با هم هم‌قافیه‌اند و البته کم‌اقبال‌تر از غزل می‌شود. تمام این حرف‌ها برای این بود که عرض کنم نه کتاب گلستان، که هیچ کتابِ مؤثری در تاریخ ناگهان و خلق‌الساعه تولید و موجود نمی‌شود.

آزادی سگ و بندگیِ سنگ

سعدی در گلستان ماجرای شاعر بدبختی را می‌گوید که در سگ‌لرزِ زمستان به هوای مایه‌تیله رئیسِ دزدان را مدح می‌کند و رئیس، شاعر را لخت و عور از روستا پرت می‌کند بیرون.

🥶 شاعرِ بیچارۀ ما در یک شبِ تاریکِ زمستانی، بدون لباس و پوشش همین‌طور که از سرما مثلِ سگ به خودش می‌لرزید دید سگ‌ها دنبالش می‌کنند.

🤬 زیر لب فحشی داد و خم شد که سنگی بردارد. آن‌چنان زمین یخ زده بود که سنگ از زمین جدا نمی‌شد. عن‌قریب بود که به خاطر یک کیسه پول پاره و پوره شود. طاقتش تمام شد و گفت: «این چه بدفعل مردمند، سگ را گشاده‌اند و سنگ را بسته!» رئیس دزدها خندید و گفت چیزی از من بخواه. شاعر گفت همان لباس ما را بده جان مادرت، چیز دیگر پیشکشت.

📍

یک راه خوب برای شناسایی دیار دزدها بسته بودن سنگ و باز بودن سگ است. واقعاً چرا باید امیرِ دزدان را مدح کرد تا وقتی که امیرِ مؤمنان هست؟

شاهزاده سعدی، شاهزاده ماکیاولی

آقای دکتر زرین‌کوب هم از شباهت سعدی و ماکیاولی سخن می‌گوید و معتقد است سیاست‌مدار در نظر هر دوی اینان باید فرصت‌جوی و حیله‌گر باشد.

⭕️

با این تفاوت که در نظر ماکیاولی این فرصت‌جویی و حیله‌گری حدّ توقفی ندارد و به قول معروف همیشه «هدف وسیله را توجیه می‌کند»؛ اما سعدی آن را تا جایی روا می‌داند که نظم و امنیت مُلک حفظ شود. اگر سیاست‌ورزیِ ماکیاولی به ظلم منتهی شود و خودخواهی حاکم را تشدید کند، از نظر سعدی روا نیست.

📚

از کتاب با کاروان حله، ص ۲۵۹

ماکیاول شرق شمایید؟

سعدی چنان در غرب شهره است که به او لقب ماکیاول شرق داده‌اند. درست است که این لقب شاید نوعی نشناختنِ سعدی باشد، اما مهم این است که این شاعر ایرانی را با یکی از تأثیرگذارترین شخصیت‌های تاریخ غرب مقایسه کرده‌اند. البته مصلحت‌سنجی و مردم‌داری سعدی نیز در این زمینه بی‌اثر نیست. به این موارد هنرِ چگونه گفتنِ سعدی را نیز بیفزایید تا این فحش معنی‌دارتر شود!

🔺

مثلاً یکی از فحش‌هایی که به سعدی می‌دهند این است که چرا در بوستان گفته‌ای بنی‌آدم اعضای یک پیکرند و در دیباچۀ گلستان گبر و ترسا را دشمن خدا دانسته‌ای؟ خبر ندارند که سعدی پیش از شاعری و نکته‌دانی، یک خطیب و دانشمند اسلامی‌ست و از منظر قرآن، دین تنها اسلام است و گروندگان به ادیان دیگر، بر اساس تعالیم انبیای پیشین، هنگام ظهور پیامبر آخرالزمان باید به او ایمان بیاورند. سخن در این باره فراوان است و در فصلی جداگانه باید از فحش‌های ناقدان سعدی سخن گفت.

سخنی که در جهان پراکنده شد

کتابی که سعدی در سال ۶۵۶ق تألیف کرد به‌زودی در جهان اسلام و سراسر قلمرو زبان فارسی پرآوازه شد. این وسعت را زمانی می‌توان دریافت که بخوانیم ابن‌بطوطه (۵۰ سال پس از سعدی) اشعار سعدی را در ساحل شرقی چین، یعنی جایی حوالی جنوب کره، از لبان مطربان شاهزاده شنیده است.

📖

شگفتیِ گلستان بیشتر از این بابت است که اگرچه یکی از اصلی‌ترین زیبایی‌های کتابِ دومِ سعدی زیبایی‌های ظاهری و سجع و آهنگ کلام اوست و غالباً در ترجمه محفوظ نمی‌ماند، بارها و بارها به زبان‌های گوناگون ترجمه شده و می‌شود. این نشان می‌دهد زیبایی گلستان منحصر به آرایه‌های ظاهری نیست و درون آن محتوایی دارد که در زبان‌های مختلف مشتاق دارد و در تمام آن زبان‌ها دارای معنی‌ست.

📚

در یک بررسی ساده متوجه می‌شویم تعداد ترجمه‌های گلستان به زبان‌های غیرفارسی از تعداد پژوهش‌های فارسی‌زبانان از سعدی بیشتر است. در کتاب «شعر فارسی در انگلستان و امریکا» آمده است: در نشریه‌ای که شرح اعلامیه استقلال امریکا و انتخاب جرج واشنگتن در آن چاپ شده بود (۱۷۸۹م)، دو داستان درباره سعدی و حافظ آمده است؛ همچنین بیش از ۵۰۰ شاعر و ادیب امریکایی معترف‌اند که از سعدی و حافظ الهام گرفته‌اند.

بوییدن گلی از گلستان سعدی

بسم الله الرحمن الرحیم

گزارش جلسه پنجم صبحگاه کتاب

عنوان: بوییدن گلی از گلستان سعدی

زیرعنوان: نگاهی به زمینه‌ها و تأثیرهای کتاب گلستان سعدی در فرهنگ

ارائه‌دهنده: مجید ابراهیمیان

بخش نخست: دربارۀ کتاب

به مناسبت هفتۀ کتاب باید ابتدا دربارۀ شیءِ کتاب چیزکی گفت. فردوسی می‌گوید وقتی من در پیِ سرودن شاهنامه افتادم، کتاب‌های کامل و مستقلی در این موضوع نیافتم. چیزهایی به نام خدای‌نامه‌ها بود به زبان پهلوی. همسرم پهلوی می‌دانست و آن‌ها را برایم ترجمه می‌کرد و من یادداشت برمی‌داشتم. اما این‌ها روایت حاکمان بود و آنچه واقعاً اتفاق افتاده بود مکتوب نبود. گشتم و چهار پیرمرد آگاه به این داستان‌های ایرانی را یافتم تا برایم نقل کنند و من بنویسم. دانش‌ها این‌چنین سینه‌به‌سینه نقل می‌شده. کتاب در اختیار حاکمان بوده و عموم مردم از این نعمت بهره‌ای نداشتند.

اوضاع شرق ایران نیز تعریفی نداشته. بوداییان و هندیان و زردشتیان با وجود مکتوباتی چند، بیشترِ آموخته‌ها را در قالب رمز و ورد به آیندگان می‌رساندند. همین زمینۀ انحراف را هم هموار می‌کرده. از بسیاری از آن‌ها چیزی جز رموزی دشواریاب و علاماتی مانندِ بروجِ فلکیِ پراسرار نمانده. در واقع به نسبتِ حجمِ دانش و معلوماتی که بشر تا آن روز در اختیار داشته چیزِ قابلِ ذکری به ما نرسیده. غربِ ایران نیز وضعیتی این‌چنینی داشته. جزیره عرب معروف بوده به انسان‌هایی با حافظه‌های بسیار توانمند. این قدرت حافظه حتی تا قرن چهارم هجری نیز ثبت شده؛ به طوری که مسعودی و یعقوبی در تاریخ‌هایشان کسانی را سراغ می‌دهند که بیش از چهارصد خطبه از امیرالمؤمنین سلام‌الله‌علیه از بر داشتند.

بنابراین سنت کتابت در مقایسه با سنت شفاهی رواجِ چندانی نداشته. دلیلش البته می‌تواند دشواری‌ها و هزینه‌های بالای کتابت باشد یا دلایلی دیگر که جای پرداخت نیست. در چنین فضایی پیامبری برانگیخته می‌شود که دستور می‌دهد دانش را با نوشتن در بند بکشید.[1] داستانی از ریشۀ واژۀ لوازم‌التحریر وجود دارد که شاید مستند نباشد، ولی محتوای قابل توجهی دارد. پیشنهاد پیامبر اسلام به اسرای مشرک و کافر این بوده که با آموختنِ خواندن و نوشتن به چند مسلمان می‌توانند آزاد باشند. آن‌ها نیز در تگ و تای فراهم‌آوری قلم و دوات و جوهر برای تحریر (آزادشدن) می‌افتند. و این لوازم هم شدند لوازم‌التحریر. اگر هم این حسن تعبیر ریشۀ درستی نداشته باشد، در اصل داستان که اسلام تأکید بسیار در نوشتن و کتابت داشته هیچ شک نیست.

پس از این تغییر رویکرد بود که ایرانی‌ها کاتب‌ترین افراد جهان شدند! از مجموع ده کتابِ اصلیِ اسلام (صحاح شش‌گانۀ تسنن و کتب اربعۀ شیعه) نویسندۀ نه کتاب ایرانی‌هایند. این جدا از دانش‌ها و نحله‌های گوناگونِ دیگری‌ست که مردمانِ پارس نوشته‌اند. گفتن از این‌ها خود مجالی جدا می‌طلبد. کمی بعد، یکی از فرزندان همین پیامبر به شاگردانش دستور داد از نوشته‌ها و کتاب‌هایتان نگهداری کنید که به‌زودی نیازمندشان می‌شوید.[2] این منظر و روش را قیاس کنید با راهی که ساسانیان در پیش گرفته بودند. در آن ماجرای معروف که در شاهنامه نیز آمده پادشاه ساسانی حاضر نمی‌شود در ازای دریافتِ مبلغی هنگفت نیز فرزندِ کفشگر سوادِ نوشتن و خواندن داشته باشد؛ با وجودِ اینکه لشکرش محتاجِ این پول نیز بوده.

در فیلمِ روزِ پس از فردا[1] جهان یخ می‌زند و مردم به کتابخانۀ اصلی شهر پناه می‌آورند تا با سوزاندنِ قفسه‌ها و کتب زنده بمانند. کتابدار تلاشِ بسیاری می‌کند تا کتاب‌ها طعمۀ حریق نشوند. مردم می‌گویند ما بمیریم و کتاب‌ها بماند چه سودی دارد؟ کتابدار می‌گوید این‌ها حاصلِ عمرهای انسان‌های پیش از ماست و ما حق خیانت نداریم. به‌راستی در این دوگانه و در چنین موقعیتی ما چه خواهیم کرد؟ استادان ما می‌گفتند ما به چشم دیدیم در افغانستان و پاکستان دستفروش‌ها بر نسخه‌های خطی ذغال‌اخته و خوراکی می‌فروختند. دینِ اسلام و فرهنگِ ایرانیِ آمیخته به این دین در چنین دوگانه‌ای طرفِ کتاب را می‌گیرد یا بی‌خبری؟


[1] A day after tomorrow

رودکی در چهار بیت از هزار بیت باقی‌مانده‌اش ماجرایی از دشواری‌های دانشمندان و خردمندان برای انتقالِ میراثِ بشری به نسل‌های پسین می‌گوید:

تا جهان بود از سرِ آدم فراز / کس نبود از رازِ دانش بی‌نیاز

مردمان بخرد اندر هر زمان / رازِ دانش را به هر گونه زبان

گرد کردند و گرامی داشتند / تا به سنگ اندر همی‌بنگاشتند

دانش اندر دل چراغِ روشن است / وز همه بد بر تنِ تو جوشن است

اهلِ خرد، با آن مایۀ فراوانِ تأکید بر خرد در اندیشۀ ایرانی، در سنگ هم شده دانش را گرد کرده‌اند تا برابرِ همه بدی‌ها سپر باشد.

اگر ما کتاب را جدی بگیریم، در همۀ جهات برای سودمند است. از دیدگاه اقتصادی با رواجِ کتاب‌خوانی، یک بازارِ بزرگِ داخلی به راه می‌افتد. کتاب‌خوان، کتاب‌نویس، ناشر، طراح، ویراستار، مترجم، ناظر، چاپخانه‌دار، تولیدکنندۀ کاغذ، توزیع‌کننده، کتاب‌فروش و هر کدام را که فکر بکنید تقریباً داخلی‌اند و به همه‌شان نوعی منفعت اقتصادی می‌رسد. از منظرِ فرهنگی هم اسلام هرگز طرفدارِ تخدیر و جهلِ مردم نبوده و با ترویجِ فرهنگ و آگاهی زودتر به مقاصدِ عالی‌اش خواهد رسید.

بخش دوم: اثرِ گلستانِ سعدی بر فرهنگ

ابتدا بیاییم فرهنگ را تعریف کنیم. از منظرِ پدیدارشناسی فرهنگ چیست؟ نخستین مواجهۀ انسان با پدیدۀ ناشناخته او را به حیرت می‌اندازد. بقای در حیرت ختم به عرفان و چاره‌اندیشی برای حیرت منجر به تفکر می‌شود. تفکر انسان را به آداب و روش‌های مواجهه با پدیده‌ها می‌رساند که نام این مجموعه را فرهنگ می‌گذارند. بنا بر این تعریف، سعدی نه‌تنها این فرهنگ را به‌ظرافت می‌شناسد، که فرهنگ را نیز از خود متأثر کرده. شاهد بر اینکه فرهنگ را نیک می‌شناسد بقای کتابِ او در میانِ عمومِ مردم تا امروز است.

برای مقایسه ما کتاب‌های معاصرِ سعدی را ذکر می‌کنیم؛ کتاب‌هایی که در زمانِ خود بسیار پرطمطراق و عالی حساب می‌شدند. علامۀ قزوینی قرن‌ها پس از تألیفِ تاریخِ جهانگیری و فراموشی‌اش نسخه‌های آن را می‌یابد و منتشر می‌کند. تاریخِ وصاف، که دشوارترین کتابِ مثلاً فارسی‌ست نیز چنین سرنوشتی دارد. و بسیاری کتبِ دیگر که یا نامی از آن‌ها نمانده یا به خاطرِ دوری از حال و هوای فرهنگ عمومی متروک و کم‌مراجعه مانده.

در مقابل گلستان سال‌ها به عنوانِ کتابِ اخلاق به کودکان درس داده می‌شده. بیش از چهارصد ضرب‌المثل در زبانِ فارسی مستقیماً مربوط به گلستان است. غلامحسین یوسفی، از مصححان نیکوقلمِ گلستان، از میانِ چندین نسخۀ خطی و چاپیِ گلستان، هفده نسخه را بِه‌گزین می‌کند. ابن بطوطه کم از قرنی پس از تألیف گلستان می‌گوید من در ساحلِ شرقیِ چین قایق‌رانانی دیدم که به امرِ امیر مکرر غزلی از سعدی را به‌آواز می‌خواندند. در اعلامیۀ استقلال ایالات متحده ابیاتی از گلستانِ سعدی آمده. نوای سعدی چنان در اروپا پیچ خورد که او را، به‌اشتباه، ماکیاولِ شرق خواندند. و هزاران نمونۀ دیگر از فرهنگ‌شناسی سعدی که چگونه می‌توان آن را گرد کرد؟

برای گفتن از اثرگذاریِ سعدی بر فرهنگ به سراغِ مخالفانِ معاصرش برویم. در کتابِ «جدال با سعدی در عصرِ تجدد» آمده در یک دورۀ 150 ساله قشرهای مختلفِ روشنفکری بر سعدی نقدهای گوناگونی وارد کردند. ترجیع‌بندِ نقدها اثرِ سعدی بر فرهنگِ عمومیِ مردم است که باعثِ عقب‌ماندگیِ تمدنیِ ما شده. سوا از اینکه واقعاً همه چیز تقصیرِ اسلام و فردوسی و مولوی و سعدی و حافظ هست یا نیست، مسئله اینجاست که این منتقدانِ ریز و درشت متفق‌القول‌اند سعدی بر فرهنگ مؤثر بوده؛ یعنی آداب و روش‌های بومِ ایرانی را خوب می‌شناسد، خوب بیان می‌کند، خوب تثبیت کرده و تغییر می‌دهد. اصلاً هم پا پس نمی‌کشد، همچنان هست.

سعدی چگونه موفق به این عمقِ اثرگذاری شده؟ این برای امثالِ ما که داعیِ کارِ فرهنگی و اثرِ تربیتی هستیم احتمالاً به‌دردبخور باشد. اگر در یک کلمه بخواهم بگویم، می‌گویم شهامت! این شهامت از چند جنبه قابلِ بیان است.

یکم، شهامتِ ادبی

هم‌روزگارانِ سعدی شیوایی و سادگیِ معمولِ زبانِ فارسی را به پیچیدگی و اغلاق رسانده بودند. جوینی در تاریخ جهانگشا به زبانی سخن می‌گوید که اولاً پادشاهِ مغول آسان درنیابد تا مجازاتش کند، ثانیاً جایگاه و مقامِ والای خانوادگی و اشرافیتش با بیانِ ثقیل و دیریابش پیدا باشد. مقاماتِ حمیدی با تتابعِ اضافات و جمله‌های بی‌پایان انسان را مجبور می‌کند چند لایه را بشکافد بلکه به مطلبی در آن برسد. تاریخِ وصاف نیز گویی دشوارترین واژگانی را که عرب نیز از آن بی‌خبر است (!) با چند حرفِ اضافۀ فارسی به هم آمیخته و به‌کل زبانی از یأجوج و مأجوج پیشِ روی ماست.

شاید این‌ها نشان از استبدادِ روزگار داشته، ولی سعدی نیز در همین استبداد گلستان را نوشت، اما نه به زبانِ خاصان، که برای عمومِ دوستان؛ به‌قدری عمومی که هم زبانِ پارسایان و دانشمندان بشود، هم دهانِ الوات و رنودِ خبیث و هزل‌گو! با کلماتی درخورِ فهمِ عام و در عین حال زنده‌کنندۀ سنتِ قدیمِ پارسی‌گویانِ خوش‌سخن. و این شهامتِ ادبیِ او جوابی داد که اکنون شاهدِ آنیم.

دوم، شهامتِ سیاسی

در برابرِ مغولی که عطاملک جوینی را پس از مرگ از خاک بیرون کشید و به دارش آویخت و جنازه‌اش را سوزاند و چیزی از دودمانِ جوینی باقی نگذاشت، که یارای سخن گفتن دارد؟ به مغولی که معین‌الدین پروانه، وزیرِ سلاجقۀ روم، را تکه‌تکه کرد و پخت و خورد، حرفی می‌توان زد؟ علاقۀ مغول به تاریخ از یک سو و وحشتِ نویسندگان از سویی آن‌ها را به متونی پیچیده رساند تا کسی از نوشته‌هایشان مدرکِ اعدام درنیاورد. عطار را چنان کشتند و نجمِ دایه از مقابل‌شان گریخت.

در این فضا سعدی برابرِ گماشتۀ مغول می‌ایستد و نصیحتش می‌کند: به نوبت‌اند ملوک اندر این سپنج‌سرای / کنون که نوبت توست ای ملک به عدل گرای! در همان بابِ نخستِ گلستان قصۀ نوشیروان را می‌گوید که به سربازان دستور می‌دهد نمک را به‌قیمت از مردمِ ده بگیرند، چرا که این ظلمِ اندک مجوزِ ظلمِ فراوانِ زیردستانِ پادشاه را می‌دهد. از سلطان محمود غزنوی می‌گوید که عاقبتِ دنیاجویی و دنیاخواری تا قیامت با شاهان هست. ضمنِ حکایتی دیگر شاهان را پند می‌دهد که با وجودِ شنیدنِ دشنامِ مردم از آنان درگذرند و به ایشان احسان کنند. همچنین اطرافیان خویش را انسان‌هایی فرزانه و خیراندیش برگزینند، نه نادان و فرومایه. این همه را سعدی شجاعانه در روزگاری می‌گوید که امرا شمشیر کشیده و از تیغ‌شان خون می‌چکد و ابایی از این افعال ندارند. کاویدنِ چگونگیِ این مهارت نیز سخنی جدا می‌طلبد.

سوم، شهامت دینی

شاید درظاهر برخی کلمات سعدی خلافِ عرف و حتی دین انگاشته شود. در دیباچه گلستان گبر و ترسا را دشمن خدا می‌نامد و هزار فریاد بلند می‌کند. در حکایت اول گلستان دروغ مصلحت‌آمیز را بر راستِ فتنه‌انگیز ترجیح می‌دهد تا به او لقبِ ماکیاول بدهند! اندرز می‌دهد که: «اندرون از طعام خالی دار / تا در او نورِ معرفت بینی» و از نگاهِ برخی معاصران مدالِ گفتمان‌سازِ گرسنگی دریافت می‌کند! و بسیاری از این موارد که سیلِ نقدها را در روزگارِ ما بر او فروریخته.

با دقتی در آموزه‌های دینی درمی‌یابیم لقبِ مصلح‌الدین بیهوده به او داده نشده. اندیشه‌هایی که با القای دگرگونی در دینِ اسلام نفوذ و قدرتی ویژه در زمانِ او داشته، با نفوذِ فرهنگی‌اش به عقب رانده شده‌اند. قرآن صریحاً می‌گوید یهود و نصارا تا زمانی که از دین‌شان تبعیت نکنی از تو خشنود نمی‌شوند. پیامبر آشتی دادن میانِ دو نفر را با سخنانِ مصلحت‌آمیز می‌ستاید. توصیه به کم‌خوری و کم‌خوابی و پرکوشی در گوشه‌گوشۀ اخلاقیاتِ دینیِ نبوی نمایان است. به نظر می‌رسد سعدی هم نمایندۀ شجاعِ فرهنگِ ایرانی در مقیاسِ عموم مردم است، هم عصارۀ فرهنگِ دینی در زلالیِ نخستینش.

سخن آخر

خلاصه که امروز ما بیش از هر زمانی نیازمند ادبیاتیم. هر جا می‌نشینی سخن از غلبۀ هنری است و تبیین و رسانه. آیا تمامِ این‌ها در ادبیات جمع نیست؟ و در سعدی که نمایندۀ بی‌مانندِ ادبیاتِ مردمی‌ست؟


[1] قیدوا العلم بالکتابِ

[2] احتفظوا بکتبکم فانکم سوف تحتاجون الیها

[3] A day after tomorrow

ای دلیلِ دلِ حیرت‌زدگان

شرح درد هنگام درد میسر نیست. در فاصلۀ میانِ دردها موسمی‌ست که می‌شود به آن‌ها نگاهی کرد. خدا را برای تندرستی سپاس کرد. از گذشته پوزش خواست. اکنون را با داشتنِ همۀ چیزهای خوبی که پیش‌تر به حساب نمی‌آوردم، سرشار و شوخ زیست. دلتنگِ یک کرنشِ بی‌نهایت برابرِ مبدأِ هستی ماند. مانده از من یک عبارت که فراموشش کرده بودم. فراموش کرده بودم هزار و یک اسمِ تو را. در میانِ آمدشدن‌های دردِ تنم علی پیرهادی زنگ زد و آن نامِ تو را که من چندی با آن خوش بودم و در کویرِ جهرم با آن لمس و آغوشی داشتم یادم آورد. یادم آورد دلیل‌المتحیرین از نام‌های مبارکِ توست. و من آن را فراموشیده بودم.

حیرت که واکنشِ نابِ انسانی‌ست، از آن روست که انسان هم اهلِ انس است، هم اهلِ فراموشی؛ که این‌ها ریشه‌های انسان هم هست: انس، نسیان. در مصحفِ گرامی می‌گوید ما پیش‌تر با آدم عهد کردیم، فَنَسِیَ: از یاد برد. و برای او عزمی نیافتیم. آدم عزمی درخورِ خداوندی نداشت. و شد انسان. چون هم از یاد برد، هم با آن‌چه اکنون روبرویش بود انس گرفت. نیز در اسرائیلیان می‌گوید آن‌که بانگِ گوساله درآورد و گفت این خدای شما و موسی‌ست، فَنَسِیَ؛ او هم در فراموش‌خانۀ کوتاه‌مدتی درآمد و با آن‌چه نزدش بود انس گرفت. آدم با نزدیکانش انس می‌گیرد و دوران را رها می‌کند. سعدی می‌گوید دوست نزدیک‌تر از من به من است، وینت مشکل که من از وی دورم! آن‌که دریابد دوست از حبلِ وریدش به او چسبیده‌تر است با او انس می‌گیرد.

انس و نسیان زادِ آدمی و همزادِ بشری‌ست. از این دو بال رهایی بجوی و رستن. آن‌که از آغاز در قفس بوده هیچ اندوهش نیست که باغی هم هست در هندوستان و طوطیان در آن می‌چرند. بهار می‌گوید: من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید، قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید. پس در قفس‌بودنِ اکنون شکی ندارد، چون خود را متعلق به باغ می‌داند.

در آغازِ روزهای سربازی عزیزی پندی به من داد. گفت روزی که مرا به زندان انداختند جوانمردی به من گفت پندار کن همین‌جا به دنیا آمده‌ای و همین‌جا خواهی مرد و پشتِ این دیوارهای برکشیده دیاری و دَیّاری و دلداری نیست. این‌گونه آسان شد بودن در این خانۀ محصور. جهان هر اندازه بزرگ هم باشد غم در دلِ آدمی چنبره زده. ما ستایشگرِ محرومیت‌ها و نشدن‌ها نیستیم، ولی آن‌که در بندِ نداری و نابرابری‌ست کمتر به زندانِ بزرگی که در او افتاده می‌اندیشد.

تمامِ دردسر از آنجا آغاز شد که او از روحش در آدم دمید. روحِ دمیده‌شده مانندۀ ردیابی درونی بو می‌کند تا او را در شش جهت دریابد. تا مولوی بگوید: شش جهت است این وطن قبله در او یکی مجو، بی‌جهتی‌ست خانگه در عدم آشیانه کن. آن‌که نرسیدن را مقصد گرفته هرگز نمی‌رسد و نرفته در مقصد است. ابلیس گفت من از چهار جهت آدم و فرزندانش را محاصره می‌کنم. دو جهت باز ماند. یکی سوی خاک، یکی سوی افلاک. جلال‌الدین بلخی می‌گوید در این دو جهت نیز در پیِ قبله نباش. پیشنهادِ او عدم است. آشیانه در عدم کردن بیرون از ساختِ معنایی چه مصداقی دارد؟

مفهومِ حرکت در هستی شک‌مداران را به این صرافت انداخت که ثابتی نیست. من از شما می‌پرسم اگر ثابتی نیست، چرا واژۀ ثابت هست؟ صرِفِ اینکه منجمانِ پیشین به ستارگان ثوابت می‌گفتند و اکنون ثابت شده ثابت نیستند و کیهانِ ناپیداکران می‌چرخد و هیچ در او برجای خود نیست، اثباتِ رد می‌کند؟ اگر دی بر کتاب‌ها مرقوم کرده‌اند زمین هیچ تکان نمی‌خورد و امروز روشن شده به گردِ خویش و خورشید رقصان است، همان دی در کتابی آمده کوه‌ها را می‌بینی و جامد می‌انگاری‌شان، در حالی که چون ابرها در مرورند.

آشیانه در عدم کردن همان کمندِ صیدِ بهرامی انداختن است. با این تفاوت که حافظ پس از این می‌گوید جام جم بردار. او از سلوکش می‌گوید که من پیمودم این صحرا، نه بهرام است و نه گورش. از آقای بهرام و شکارِ آهوانش چیزی ندیدم. از بهرامِ ساسانی که از لحاظِ تاریخی نزدیک‌تر از جمشید است نشانی نمی‌بیند، اما جامِ جمشید را برمی‌دارد؛ جامی که جمشیدِ افسانه‌ها در او احوالِ جهان را می‌دید. البته او خبری هم از حدیثِ مجلسِ جمشید می‌گوید: که جامِ باده بیاور، که جم نخواهد ماند. پس کاری به جمشید ندارد، جام را می‌گوید؛ زیرا جمشید نیز به زوال افتاد.

ولی جامِ جمشید جامِ باده نبوده، جامِ جهان‌نماست. باده عالمِ بی‌خبری‌ست. جهانِ فراموشی. فراموشیِ این جهان. آن جهانی که باید فراموش کرد اتفاقاً این جهان است. آشیانه‌سازی در عدم یعنی همین. عدم همین دمی‌ست که هست. این دم درست است که هست، در آن، نیست می‌شود. پس تنها هستِ هستی همین نیستی‌ست. انسان‌های وارسته این را دریافتند. دریافتند نیستی هستیِ عالم است. در رودخانه چه ثابت است؟ تغییر، جریان، حرکت. این دلیل‌المتحیرین در این نقطه سرمی‌رسد. می‌گوید دیدی متحیر شدی و از پسِ این حیرت به هدایتی نرسیدی؟ حالا من دلت را دلالت می‌کنم به مدلولی که پسِ حیرت می‌جستی. راهنمایی‌ات می‌کنم به آن‌چه در جستجویش حایر شدی.

حالا من در میانۀ دردی که می‌رود و می‌آید از درد چیزهایی می‌گویم. واقعیت این است که درد همیشه هست. گاه بالاتر از تاب و توان است. آنجاست که خودش را نمایان می‌کند. راه تعالیِ تاب است، نه درمان. درمان تو را به حیرت نمی‌رساند. وابسته‌ات می‌کند. بستگی تو را به اسباب متوسل می‌سازد. حیرت است که تو را متوجهِ مسبب‌الاسباب می‌کند. به راهنمایی سرگشتگان رهنمون می‌کند. ای دلیلِ دلِ حیرت‌زدگان.

گلستانی که یوسفی درآورد

نوشتن کتاب گلستان هم آن‌چنان که سعدی می‌گوید: «اول اردیبهشت ماه جلالی / بلبل گوینده بر منابر قضبان»، در اولین روز اردیبهشتِ چه سالی؟ «در آن ساعت که ما را وقت خوش بود / ز هجرت ششصد و پنجاه و شش بود» سال 656 قمری به پایان می‌رسد.

کتابی که ما با آن سر و کار داریم و متن اصلی ماست، گلستان سعدی به تصحیح و توضیح شادروان غلامحسین یوسفی‌ست از انتشارات خوارزمی؛ جزء ناب‌ترین کتاب‌های ادبیات فارسی که دکتر غلامحسین یوسفی عمری برای آن گذاشته است. خودش در مقدمه می‌گوید هفده نسخه مختلف را برای نگارش این کتاب زیر نظر داشته. آن‌هایی که با تصحیح نسخ خطی آشنایند می‌دانند چقدر دشوار است مقابلۀ این تعداد نسخه با یکدیگر و تولید متنی نزدیک به آنچه سعدی نوشته است.

حدود یک‌سومِ متن گلستان است و باقی توضیحات و واژه‌نامه‌ها و نسخه بدل‌ها؛ توضیحاتی که سطربه‌سطر و واژه‌به‌واژه پیش رفته و تقریباً چیزی از دیدش پنهان نمانده است. کسانی که بخواهند سعدی بخوانند و گلستان و بوستانش، همین کتاب خیلی کمک‌شان خواهد کرد.

این روزها که می‌گذرد

این روزها که می‌گذرد شلوغم و خلوت. شلوغ از درسی که حداقل هفته‌ای یکی‌دو روز مرا به خود می‌گیرد. از تهران بروم تا گیلان. هنوز به استادان نگفته‌ام که نیایم، چون می‌خواهم بیایم؛ چون نه‌تنها در هوای رشت نفس می‌کشم، که در کلمات درس نفیس‌هایی کم‌یاب می‌یابم. به شما که حینِ تحصیلید یا در تدارکِ دانشگاه، عرض می‌کنم اگر تنها دنبال منصب و مدرکید که هیچ، ولی اگر در پیِ مطلبید، در مقاطعِ مختلف در یک دانشگاه نمانید. دنیایتان را حددار نسازید. به یک حصار نمانید. نهراسید که سخن تازه بشنوید یا مخالف. از کارکشته‌ها دور نشوید. در مجانین نیز حکمت‌هایی هست، دانشگاهیان که حداقل از جن دورند، که دیو بگریزد از آن قوم که قرآن خوانند.

خلوتم در اندوهی که از پسر بر ماست. این‌همه هیاهویی که اطراف محل کارمان قل می‌زند، مرا در خلوتی بیش غرق می‌کند. محمدیوسف ما را از هر قال و مقالی دور انداخت. و خودش دورتر از همه چیزها ناظرِ ماست. و ما با تماشای فیلم‌ها و عکس‌هایش و حضور بر سر خانۀ ابدی‌اش و یادآوری خاطرات درد و لبخند و طنازی‌هایش روزگار می‌کنیم. حتی من که در گیر و دارِ هزار کارِ نکرده‌ام، میانم تهی‌ست. در این میانِ تهی صدای نفس‌های محمدیوسُف می‌آید. ما برای فرزندی دیگر مرددیم. نه که به خدای بی‌نظر باشیم، که همه منظورمان اوست، بلکه در این دیار که کودک ما و هزاران کودک دیگر در مریض‌خانه‌ها این‌قدر راحت بازیچۀ پزشکانند و جان‌شان نمی‌ارزد به پشیزی، با چه جگری باز کودکی دیگر از پارۀ وجودمان را تقدیمِ این جماعتِ بی‌عاطفه کنیم تا هزار نیشش بزنند؟ از آن‌سو این‌همه کودکی که در دامان مادر و پدرها بزرگ می‌شوند مگر خدا نگهدارشان نیست؟ و این‌ها هیچ‌یک محمدیوسف ما نمی‌شوند. در این هستی همه‌چیز منحصربه‌فرد است و هیچ‌چیزی ایستاده به هوای خود نیست.

شلوغ از مأموریت‌هایی که به گرده دارم. طرح ارائه بدهم برای تحول وضع فرهنگ و اجتماع. کتاب تدوین کنم برای نجات خلق از گرداب رسانه‌ها. فصوص‌الحکم را باز بیاغازم و کار سترگ تصحیح نسخه خطی را به سرانجام برسانم. درس‌نامه‌های سعدی را به یک محصول رسانه‌ای بدل کنم که خلق از او خوشه‌ای بچینند. با علی کرمی درس‌های جامعه‌شناسی را سر و سامانی بدهم در شکل‌های مقاله و کتاب و یادداشت‌های دنباله‌دار. مقالۀ نسبت عرفان و سیاست را پی بگیرم. موضوعِ رسالۀ دکتری‌ام را کاربردی و در راستای آینده‌ام برگزینم. درِ بانک‌های خصوصی را ببندم. یارانه بنزین و انرژی را سامان بدهم. به صحرا شوم. به دریاچۀ حلیمه بیاوزیم. نمازهای قضایم را، دیونِ بر گردنم را ادا کنم. و شاید در این میان فرصتی هم شد که بمیرم. من که‌ام؟ شاعرکی مالیخولیایی. «از این مالیخولیا چندان فروگفت که بیش طاقتِ گفتنش نماند»!

وانگهی «آن گورهای نکنده» که هر روز از برابرم رژه می‌روند، شگفتا که کنده‌اند. دیشب در صحن امامزاده هاشم رشت با ساناز دیدم‌شان. جهت قبله‌شان نیز مختلف بود. درست بود این غلط. که خلق قبله‌هایی گوناگون دارند. یکی قبله‌اش هوس و شهوت و آز است و من دیگر قبله‌ها را نمی‌گویم. به جدّ امجدت سوگند که خورشیدپرستانِ مدفون رو به مشارق و مغارب شرف دارند به ناشریفانی که قبله یکی کرده‌اند و قبیله هزار و یکی. نه. غلط کردم. بی‌جهتی‌ست خانگه، در عدم آشیانه کن. نه. غلط کردم. به هر جا بنگرم کوه و در و دشت / نشان از قامت رعنا تِ وینم. نه. غلط کردم. این ثنا گفتن ز من ترک ثناست / کاین دلیل هستی و هستی خطاست.

سعدیِ باشهامت

ویژگی متمایزکنندۀ سعدی چیست؟ درست در زمانی که کتاب‌هایی پر از تکلف و زبان‌بازی و فضل‌فروشی باب شده بود، سعدی گلستان را تقدیم به دوستان می‌کند. آن‌ها زور می‌زدند تا با این کلمه‌بازی‌ها اشرافیت خانوادگی و اهل فضل بودن خودشان را به رخ رقبایشان بکشند.

مثلاً شما تاریخ جهانگیری و تاریخ وصاف و مقامات حمیدی را ورق بزنید تا بدانید نویسندۀ گلستان چقدر آدمِ باشهامتی بوده که عوضِ پیروی از این کارهای پیچیده، ساده و آهنگین سخن گفته تا مخاطبان بیشتری او را بخوانند. اصلش هم همین است. هنر نویسنده در این است که وقتی پیامی برای عموم دارد، در عین حفظ زیبایی‌ها، از سادگی و همه‌فهم بودن دور نشود.

یک عدد اصلاحاتی

سعدی از نگاه شخصیتی هم آدمی اصلاح‌گر بوده. او با نگاه به دعواهای بی‌پایان و معضلات آن روز جامعه خودش، با نگاهی واقع‌بین گلستان را نوشته و با منظری کمال‌گرا دست به سرودن بوستان زده است. او در گلستان وضع موجود را ترسیم می‌کند و در میانش سعی می‌کند اشکال‌ها را تصحیح کند. در بوستان مدینه فاضله‌ای را که در نظر دارد به نظم می‌کشد تا شاید جامعه با دیدن آن کمی درست شود. وقتی غزل می‌گوید عشقی زلال و ظریف و مملو از احساس را به نمایش می‌گذارد و در خلال آن خطاهای عاشقان را اصلاح می‌کند. در قالب قصیده بیشتر مدح می‌کند، ولی همان مدح هم وقت‌هایی که روبروی پادشاهی باشد رنگ و بوی وعظ و اصلاح به خود می‌گیرد. در آخر هم با خبیثیات سعدی روبروییم که حیاط خلوت اوست. آن‌قدر قدما این خبیثیات را دور از شأن سعدی می‌دانستند که محمدعلی فروغی موقع جمع کردن کلیات سعدی اصلاً اسمی از آن نمی‌آورد! ولی واقعیت این است که زبان مردم کوچه و بازار گاه همین چیزهاست و سعدی می‌کوشد با چنین زبان ناهنجاری همزبان این طایفه هم بشود.

ارث‌خورِ گنده‌ها

خودِ سعدی آن‌گونه که خودش می‌گوید همه قبیله‌اش عالمان دین بوده‌اند. به لحاظ ادبیاتی هم بخواهید نگاه کنید، سعدی بازماندۀ بزرگان است. می‌دانید که زبان و ادبیات فارسی در خطۀ خراسان بسیار فراگیر بوده و تا قبل از قرن هفتم، نویسندگان و شعرای بسیاری تا بالاترین قله‌های ادب فارسی صعود کرده‌اند. یک نگاهی به برخی از این نام‌ها بیندازیم تا دست‌مان بیاید داریم درباره چه کسانی حرف می‌زنیم:

رودکی (آدم‌الشعرای زبان فارسی)، بیهقی (صاحب تاریخ بیهقی و صاحب سبکی نو در تاریخ‌نویسی و نثر فارسی)، فردوسی (خالق بزرگ‌ترین اثر فاخر ادب فارسی، شاهنامه)، انوری (یکی از سه پیامبر شعر فارسی از دیدگاهی منسوب به جامی)، منوچهری (بنیانگذار روایت در قصیده)، فرخی سیستانی (از بهترین قصیده‌سرایان و اولین سهل و ممتنع گوی ادب پارسی)، ناصرِ خسرو (واردکننده حکمت و تبلیغ در شعر)، سنایی (آغازکنندۀ عرفان در شعر، مبدعِ قالبِ غزل و پیشروِ شعرای عرفانی)، عطار (نظریه‌پرداز بزرگ عرفان ایرانی)

و بسیاری دیگر که هر کدام در سبک خود استادی بی‌مانندند. با ویرانیِ خراسان زیرِ سمِ ستورانِ ترک و مغول بقایای زبان فارسی به قسمت‌های مرکزی می‌ریزد و از آذربایجان کسانی چون نظامی و خاقانی سردرمی‌آورند و از مرکز امثال سعدی و عبید و خواجوی کرمانی و سلمان ساوجی و نهایتاً حافظ. برخی این آخری را خاتم شعرا می‌دانند که با رفتنش دفتر شعر و ادب پارسی نیز بسته شد. استدلال‌شان هم به این است که دیگر کسی به پایۀ شعر او نخواهد رسید و زبان آن زایایی و جوش و خروش خود را از کف داده است. برخی هم جامی و صائب را اضافه می‌کنند تا عریضه خالی نماند.

سعدی که حوصلۀ دعوا نداشت

هم‌روزگار سعدی پادشاهی بوده به نام «اتابک ابابکر بن سعد بن زنگی» که تخلص سعدی هم از اسم پدر این آقاست. می‌گویند این آقای ابنِ سعد همان کسی بوده که برابر حملۀ مغول عوضِ جنگ و دعوا با فرمانده مغولان سازش کرده و شیراز را از دستِ دشمنان آسوده کرده. این نشان می‌دهد خستگی شیرازی‌های عزیز ما برای امروز و دیروز نیست و حال و حوصلۀ جنگ نداشتند. اینکه سعدی در دیباچۀ گلستان خطاب به ابابکر سعد می‌گوید: «اقلیم پارس را غم از آسیب دهر نیست / تا بر سرش بود چو تویی سایۀ خدا»، واقعاً هم بی‌راه نیست؛ چون در همان روزهایی که همه عالم در آسیب دهر می‌سوخت، این شیراز و فارس بود که به خاطر همکاری با مغول با خیال راحت داشت زندگی می‌کرد. کاری که اصفهانی‌ها نکردند و به فنا رفتند.

آقای عبدالرسول خیراندیش در کتاب «فارسیان در برابر مغولان» شرح جالبی از تقابل حاکمان فارس برابر مغول‌ها ارائه کرده. یکی از مطالب جالب این کتاب داستان هنرنماییِ پیش‌گیرندۀ امیر مقرب‌الدین مقابل خشم هولاکوست. یکی از همین اتابکان فارس در 661 قمری کاری می‌کند که مردم شیراز هر چه مغول و خانواده‌هایشان در فارس بوده می‌کشند. هولاکو هم قاتی می‌کند لشکر می‌فرستد تا فارس را از بیخ و بن برکنند. پادشاه پا به فرار می‌گذارد و مقرب‌الدین با بزرگان شهر و یک عالم هدیه و غلط کردیم، سردار مغولی را آرام می‌کند و شیراز را از این مصیبت بزرگ می‌رهاند.

وضعیت بکش‌بکشِ روزگار سعدی

روزگار سعدی روزگاری بوده پر از آشوب. اگر سعدی در همان سال 656 قمری نوشتنِ گلستان را به اتمام رسانده باشد، درست در سالی این کار را کرده که مغول بغداد را فتح کرد و خلافت پانصدسالۀ عباسی را برانداخت؛ در بلبشوی مغولی که سه بار ایران و شرق و غربش را زیر سم اسبان خود خمیر کرد. مغول‌ها در قرن هفتم سه بار یورش‌های بزرگی به جغرافیای ایران کردند. اولش سال 616 وارد ایران شدند و 618 نیشابور را با خاک یکسان کردند، اما پشت قلعه‌های اسماعیلی در الموت قزوین گیر کردند. چنگیز که رفت، نوبت هولاکو بود که بیاید و تا بغداد پیش برود. بعدش هم تیمور لنگ حمله‌ای دیگر کرد که این آقای تیمور هم‌روزگار حافظ بوده.

از طرف دیگر، ایران در گیر و دار جنگ‌های مذهبی و عقیدتی عجیب و غریبی بوده. کشمکش میان اشعری‌ها و معتزله. غلبه اهل تسنن و گریز و مقاومت شیعیان در حد فاصل دیلم تا ری و قم و ساوه. از آن طرف هم ترکان شرق دهان همدیگر را به اضافۀ ایرانیان صاف کرده بودند. حتی می‌گویند یکی از دلایلی که پدر مولوی بلخ در افغانستان را به سوی غرب و مکه ترک می‌کند همین کشاکش‌های مذهبی و سیاسی بوده. در کتاب‌ها این‌گونه نوشته‌اند که در بیشتر راه‌ها و شهرها امنیتی برقرار نبوده و امکان اینکه هر گوشه جنازه یا جنازه‌هایی ببینید بسیار بالا بوده. این یعنی جامعه کاملاً آمادگی هجوم مغول و تبدیل‌شدن به ویرانه را داشته. خلاصه که هیچ چیز سر جای خودش نبود و نبودِ یک حاکمِ مقتدر همه چیز را خراب کرده بود.

چرا گلستان رفت قاتی باقالی‌ها؟

چند وقتی کج دار و مریز درباره سعدی چیزهایی گفتم و بیماری پسر میانش فاصله انداخت. حالا دارم صوت‌ها را گوش می‌کنم و بازنویسی می‌کنم تا شاید بتوانم از آن فیلم‌های کوتاهی بسازم و خلق بهره ببرند. متن‌هایی که با نام سعدی برچسب می‌شود از آن‌هاست.

گلستان سعدی سال‌های سال کتاب درسی اخلاق کودکان و عموم مردم بوده و خودِ سعدی هم به عنوان مصلح دین و معلم اخلاق شهرۀ شهرها. شاید به این دلیل که به محض اراده برای نوشتن کتاب اخلاقی، می‌دیدند چیزهایی که سعدی گفته به چیزهایی که می‌خواهند بگویند نزدیک است؛ خیلی هم زیبا و دلنشین است؛ همان را می‌گذاشتند جلوی بچه‌ها تا بخوانند. ولی دیگر شکر خدا در روزگار ما کسی گلستان و بوستان را به عنوان کتاب درسی نمی‌خواند و فقط برخی اهل ادب و علاقه‌مندان سعدی و ادبیات فارسی آن را می‌خوانند. درباره دلایل این کنار گذاشتن هم می‌توان به نقدهایی که دانسته و ندانسته در روزهای دعوای سنت و مدرنیته در ایران بالا گرفته بود اشاره کرد؛ حرف‌هایی که از امثال آخوندزاده و تقی‌زاده در ردِ همه‌جانبۀ فرهنگ ایرانی آغاز شد و با نظایر شاملو و شریعتی دربارۀ اثر ناروای سعدی بر خلق و خوی مردم ادامه پیدا کرد. از سوی دیگر، دم و دستگاه مکتب‌خانه برچیده شد و تبعاً کتاب و محتواهایش هم رفت قاتی باقالی‌ها.