وقتی نیما یوشیج حکایت گلستان می‌نویسد

احتمالاً برای کسانی که آشنایی مختصری با شعر سنتی ایرانی و شعر نو ایرانی دارند عجیب باشد که این دو طایفه با هم ارتباطاتی داشته باشند. مخصوصاً موضوع زمانی جالب‌تر می‌شود که در زمان تولد شعر نو، طرفداران ادبیات کهن تا پای تکفیر امثال نیما هم رفتند. ولی راستش این است که اتفاقاً مهم‌ترین شاعران نوسرای ایرانی ارادت و علقۀ فراوانی با ادبیات کهن ایران داشته‌اند. در واقع اگر این اتصال نبود، هرگز نمی‌توانستند ادبیاتی بسازند که برای مخاطب ایرانی جذاب و ماندگار و مؤثر باشد.

برای نمونه، اخوان ثالث با وجود این‌که شعر نو، یا به قول فروزانفر بحر طویل (!)، می‌سرود و در این قالب قطعاً از بهترین‌هاست، به‌شدت دلبسته و وام‌دار فردوسی و شاهنامه اوست. یکی از نکات جالب که به‌تازگی و داغِ داغ کاشف به عمل آمده است، درباره پدر شعر نو ایرانی، یعنی علی اسفندیاری یا همان نیما یوشیجِ معروف است. یادداشت‌های نیما پس از مدت‌ها از میان ورق‌پاره‌های برجامانده از او چاپ شد. نیما در سال‌های ۱۳۱۲ و ۱۳۱۳ رشته‌‌حکایت‌هایی را به سبک سعدی نوشته که گویا کیفیت چندانی ندارد. این‌که پدر شعر نو ایرانی به تقلید از سعدی حکایت می‌نویسد، نکته‌ای خاص است.

چنین ارتباطاتی نشان می‌دهد فرهنگ و ادبیات ایران همچنان رشته ارتباطش با گذشته را کم و بیش حفظ کرده است و لااقل در میان بزرگانش این خط و ربط محفوظ است. درسی هم برای شاعران جوان است که نمی‌شود از پای بته درآمد و باید با ریشه‌های فرهنگ پیوندی درست و محکم برقرار کرد.

شاه‌پرستی فروزانفرانه

من می‌دانم این حرف بر عشاق ادبیات گران خواهد آمد و بر آن غیرت خواهند کرد و البته الحق که غیرت‌شان ستودنی‌ست که بر چنین باطلی غیور می‌شوند و اهل حقیقت بر حق‌شان مقاومت و ارادتی ندارند. خنده‌تردار این‌که خودم تا آخرین مدرک ادبیات پیش رفتم. در فضایی که هر شخصیتی سینه‌چاکانی دارد، کمتر دیده شده این چاکیدگی از عقل و معرفت سرچشمه گرفته شده باشد. وقتی هم کسی مانند من، که اساساً دنبال سوژه نیست، حرفی می‌زند، شما نباید خیلی غم‌تان باشد عزیزانم.

میهن‌پرستی دقیقاً یعنی چه؟ اگر منظور از پرستش چیزی مانند پرستاری و نگهداری‌ست، به نظر نمی‌رسد چیز بدی باشد. شاه‌پرستی دقیقاً یعنی چه؟ از شاه نگهداری کنیم یا شاه را عبادت کنیم؟ مثلاً الآن فلان آیت‌الله را عبادت کنیم یا از آن محافظت کنیم و تیمارش کنیم؟ من نخواستم درباره فروزانفر به چیزهای ناخوبی برسم، ولی او باز در مقدمه‌ای که بر شاهنامه نوشته زد به جاده خاکی و گفت:

«بزرگ‌ترین صفتی که ایرانیان داشته‌اند و بدان سبب پرچم مردی و نیکنامی در جهان کهن افراشته و در عالم سرافراز بوده‌اند، همانا شاه‌پرستی و فداکاری نسبت به شاهنشاه ایران است. تمام آمال ایرانیان در شخص شاه متمرکز است و مظهر ملیت اوست. ایران وقتی وجود دارد که شاهنشاهی توانا بر رأس کارها قرار گیرد و در کالبد ایرانیان روح مردانگی بدمد. میهن‌پرستی عین شاه‌پرستی‌ست و همان‌طور که کالبد بی‌جان پایدار نیست، میهن بدون شاه توانا نمی‌پاید و چنان است که گویی نیست.»

و از این قبیل فراوان می‌گوید و از شاهنامه نیز شاهد مثال‌هایی می‌آورد که ابوالقاسم نیز نظرش همین بوده که آدم خردمند پرستیدن شهریار را چیزی غیر از دین نمی‌داند. فروزانفر در زمره نظریه‌پردازان باستان‌گرایی و خدا-شاه-میهنی نبوده، ولی آن‌چه من از زندگی او خوانده‌ام گاه محاسبات غلطش باعث دوری او از شاه شده و بلافاصله چرب‌زبانی و خوش‌خدمتی کرده و باز در کنف عنایات شاهنشاهی قرار گرفته.

اینجا صحبت بر سر این نیست که واقعاً شاهنامه دقیقاً بر محور شاه‌پرستی شکل گرفته و میهن‌پرستی. کسی که شاهنامه را خوب خوانده باشد شاید نظر دیگری بدهد. اصل بحث در این است که آثار هنری و ادبی آن‌وقتی معظم و ویژه‌اند که متناسب با هر زمانه‌ای رنگی دیگر می‌گیرند، در حالی که ممکن است آن رنگ رنگِ اصلی‌شان نباشد. این‌که اثر مخلوق است و در آن آثار خواست‌های بشری مؤثر، قرآن و کتب مقدس را چنان از قالب خودش بیرون می‌کنند که دین خدا وارون می‌شود. بگذریم.

اگر شما در زمان شاهِ عدالت‌گستری مانند انوشیروان زندگی می‌کردید، او را می‌پرستیدید و دشمن او را بنده اهریمن می‌دانستید؟ البته که انوشیروان دادگر و بزرگ‌منش بوده است. مثلاً حاضر نشد در عوض گنجی که کفشگر برای لشگرکشی پادشاه هدیه‌اش می‌داد به فرزند او سواد یاد بدهند، چون ساختار طبقاتی عادلانه شاه را از میان می‌برد. یا مزدکی‌ها را که مطالبات اقتصادی داشتند زنده‌به‌گور کرد. واقعاً هم چنین شخصیتی پرستیدنی‌ست. آدم‌ها سیاه و سفید نیستند. رنگین‌کمانی‌اند. طیف دارند. همه کارهایشان خوب نیست. همه‌اش هم بد نیست. روان همه درگذشتگان شاد باشد.

حکمت‌های فردوسی؛ ناپایداری و حرکت

👤 فردوسیِ پاک و حکمت‌دان بدون کمترین تردیدی «حکیم» است. سعی می‌کنم در هر مطلب بیتی از او را نقل کنم و حکمتی از آن را بگویم تا هم رحمتی به روان این مرد پاکباز باشد، هم بهره‌ای برای زندگی بهتر ما.

❇️ کسی دیگر از رنج ما برخورد / نپاید بر او نیز و هم بگذرد

🔺 حتماً برای همهٔ ما پیش آمده که از دیگران چیزی به ما رسیده. این چیز می‌تواند مادی یا معنوی باشد. به هر حال ما از حاصل دسترنج افراد زیادی زندگی می‌کنیم. افرادی هم هستند که از زحمات ما بهره می‌برند. فردوسی می‌گوید هیچ‌کدام از این‌ها ماندنی نیست. نه نعمتی که از دیگران به ما رسیده می‌ماند، نه چیزی که از دست ما رفته و به دیگران رسیده برایشان ماندنی‌ست. ما رفتنی هستیم و چیزی بقا ندارد. دانستن چنین حکمتی حرص و خودنمایی و دنیاپرستی را از انسان می‌زداید.

📖 مانند این مفهوم در قرآن نیز آمده: لِكَيْلَا تَأْسَوْا عَلَىٰ مَا فَاتَكُمْ وَلَا تَفْرَحُوا بِمَا آتَاكُمْ وَاللَّهُ لَا يُحِبُّ كُلَّ مُخْتَالٍ فَخُورٍ. این جنبه‌ای از فردوسی‌ست که پشتِ جریان غالب «حماسی» پنهان شده و بسیار کاربردی و شیرین است.

نکاتی از حکمت خسروانی،  اصلاحاتِ اخلاقیِ جمشید

در دینکردِ هشتم آمده جمشید چهار چیز را برانداخت:

یکم، مستی؛ دوم، دوستیِ دروغین و بد؛

سوم، بدکیشی؛ چهارم، خودپرستی

.

جمشید در شاهنامه بهترین نمونۀ انقلابِ واژگونِ شاهان است. او از یک انسانِ نیک‌کردار و خدمت‌گزار رفته‌رفته بدل به خودکامه‌ای خودپرست می‌شود.

فردوسی چکیده‌ای از این تحولِ بد را در سه بیت ارائه می‌کند:

چه گفت آن سخن‌گوی با فرّ و هوش / چو خسرو شدی، بندگی را بکوش

به یزدان هر آن کس که شد ناسپاس / به دِلْش اندرآید ز هر سو هراس

به‌جمشید‌بر تیره‌گون گشت روز / همی کاست آن فرّ گیتی‌فروز

.

دلیلِ نابودیِ جمشید نکوشیدن در بندگی و ناسپاسی نسبت به خداوند هنگامِ پادشاهی‌ست.

نکاتی از حکمت خسروانی، گناهانِ جمشید

برای او دو گناه آمده:
یکم، آموختن گوشت‌خواری به آدمیان
دوم، فریفتگی توسط دیوان و در نتیجه غرور و دعویِ الوهیت کردن

.

فردوسی درباره گناه دوم او می‌گوید:
منی چون بپیوست با کردگار / شکست اندر آورد و برگشت کار
یعنی: اگر پادشاه دچار خودبینی شد، شکست می‌خورد.

.

فردوسی سرانجامِ تسلطِ دیوان بر جمشید را حکومتِ ضحاک می‌داند. دیوان در شاهنامه معمولاً به کسانی گفته می‌شود که دینی غیر از دینِ رسمی دارند، نه موجوداتی عجیب و غریب و ترسناک.