ایدئولوژی، حقیقت، روزی و شب

اگر تو نیز سر بر بالین بگذاری و مرا رها کنی، دیگر منی نخواهد بود و من نمی‌دانم در آن بی‌منی چگونه می‌توان زیست. حتماً می‌توان زیست، چون مرگی در کار نیست و نیستی از اساس معدوم است. این سوای آن عدمی‌ست که فیاض وجود است و مولوی نیز به آن اشاره‌هایی داشته است: «از عدم‌ها سوی هستی هر زمان / هست یارب! کاروان در کاروان.» همچنین گفته است از میان شش جهتی که تو را احاطه کرده است، تو نباید هیچ‌کدام را قبله بگیری، بلکه وطن تو بی‌جهتی‌ست و دستور می‌دهد در عدم خانه و آشیانه کنیم.

ولی اگر از این‌ها و از رشقات‌الصاروخیه و ورشةالسلاح و غارات البری و الجوی و اغتیال‌ها، هم عبور کنیم، هم روی بگردانیم، آن‌وقت با تو خواهم گفت در پسِ این روزهای پرحادثه و همه‌هایی پر از هیچ، من مفهومی را ادراک کردم. دانستم تجارتی که مرا از نار نجات می‌دهد این تجارت‌های روزان و شبان نیست. می‌دانم شعارهایی زننده است، اما گزیری از آن ندارم و باید آن را بر زبان بیاورم.

باید بگویم بیشتر از ایدئولوژی، آن‌چه برایم مهم است حقیقت است. باید بگویم می‌دانم این دنیا تماماً سایه‌ای بیش نیست و من آن را بی‌خود جدی می‌گیرم، ولیکن هیچ جایی مهم‌تر از این دنیا نیست، با این همه امروز می‌گفت اگر در دنیا جهنم را نچشی، در قیامت آن را خواهی چشید. بهشتِ آسایشِ این دنیا جهنم آن دنیاست و جهنمِ رنج‌های این جهان، بهشتِ گنج‌های آن عالم است. حسنه در دنیا و حسنه در آخرت را چه کنیم پس؟

کار خاصی نمی‌خواهد بکنی. من معنای این سخن را دریافتم و کسانی را که بر این خرده می‌گیرند به خودشان ارجاع می‌دهم. به همین دلیل، یعنی ترجیح حقیقت بر ایدئولوژی، وقتی گفت اسم این نقشه را چه بگذاریم، گفتم نقشه فطرت. و اضافه کردم البته این منظر غیرمعصوم بوده و امام صادق علیه‌السلام فرموده‌اند عقل و جهل و جنودشان را بشناسید تا هدایت شوید. پس سخن بر سر معرفت و هدایت است. و دهانم از چنین حرف‌هایی خیلی وقت است به چایش می‌افتد.

با دیدن شناکردن مردانی در دریا گفت این‌ها از این‌که طعمه دریا و کوسه‌ها شوند نمی‌ترسند؟ گفتم اگر روزیِ کوسه‌ها باشند، خورده می‌شوند و اگر نباشند هم که هیچ، هرچند از نعمت عقل نیز باید بهره برد. معجب و شادمان شد از این پاسخ. خبر نداشت این کلام امام صادق، که روح من فدای او باد (و چگونه می‌شود روح را فدای کسی کرد؟)، بود؛ وقتی کسی برای تحقیر و کوچک‌شماری امام به او گفت این لقمه روزیِ من هست یا نه، تا خلاف حرف حضرت را انجام بدهد و به خیال خودش امام را ضایع کند، امام به او گفت اگر از گلویت پایین رفت روزی‌ات هست و اگر نرفت نه. پیش از این هم بارها معترف بودم که اگر سخنی درست گفتم، از خودم نیست و اگر باطل بودم، قطعاً از غلط‌های خودم هست و بس.

فرصت همیشگی نیست

خواجه ربیع هر شب میان قبرش می‌خفت و می‌گفت:

رَبِّ ارْجِعُونِ لَعَلِّی أَعْمَلُ صَالِحاً فِيمَا تَرَكْتُ

خدایا مرا به دنیا بازگردان تا به جبران گذشته عمل صالحی انجام دهم.

از گورش می‌جست: «ای ربیع! تو را برگرداندم. ببینم چه می‌کنی!» جز یکی‌دوبار، بیست سال تمام جز ذکر خدا چیزی نگفته بود. در نبرد صفین سخت به شک افتاده بود: «یاعلی! ما را به جنگ کفار بفرست تا از این مخمصه رها شویم!» به ری فرستاده شد. بعدها خبر شهادت سیدالشهدا سلام‌الله‌علیه به خواجه رسید: «وای بر این امت که فرزند پیغمبرشان را شهید کردند.» البته طولی نکشید که از این حرف دنیایی توبه کرد! در فاصله شهادت سه امام فرصت یاری‌شان را داشت و فقط نگران حرف دنیایی نزدن بود.

بحرِ اُجاجِ ظلمانی

باید می‌گفتم اهل هیچ دسته‌ای از این دسته‌ها نیستم و تنها غمِ نان مرا در این نقطه جا داده است. این «در وطنِ خویش غریب»، که «نه از روم و نه از زنگ» است، دلش با هیچ جماعتی نیست. شاید بشود در نوشتن دلی آرام کرد، ولی برای این مکتوب‌ها باید مشتری باشد. وقتی مدام با دیوار سخن می‌گویی، چرا سرت را به همان دیوار نکوبی تا این قصه‌ها تمام شود؟ اگر این یک لقمه نان دوا شود که غمی نیست. بگذریم از این قصه که در او ثمری نمی‌توان یافت.

نباید هم خیلی غمناک ماند، چرا که اغلب در چنین وضعیتی هستند و انسان در قالب‌هایی که این عزیزان برای هر کسی در جهان ساخته‌اند نمی‌گنجد. انسان موجودی حدندار و مهارنشونده است که همتش بسیار بلند است و ز هر چه رنگ تعلق پذیرد آزاد است. این انسانی‌ست که در حدیث گرامی امام باقر علیه‌السلام چنین توصیف شده: از بیم ادعای الوهیت به زمین فرستاده شد.

پیش خودم فکرها کردم و به ساناز هم این را گفتم که چگونه انسان حاضر شد این‌همه حقارت و سختی را تحمل کند، در این دنیای پستی‌ها و نشدن‌ها و نقص‌ها حاضر شود؟ اگر قصه این باشد که ما چیزی دیده‌ایم و بر اساس آن دنیای مملو از ناتوانی و نشدن و رنج را برگزیده‌ایم، آن چیز چه بوده است که هم ما از آن چیزی در یاد نداریم، هم هر چه می‌گویند در دستگاه فهم ما نمی‌نشیند.

حالا وقتی با این دیدگاه می‌نشینی به تماشای اطوار و اعمال آدم‌ها کرک و پرت می‌ریزد. وقتی به خلوت او می‌وری می‌بینی تمام این کارهایش نقاب‌های متعددی بوده که بر صورت وجودش می‌زده تا از این گیر و دار بگریزد و زود یا دیر به خالی‌خانه‌اش برسد و در آن لم بدهد و به هر چه او را این‌چنین رنجور ساخته نفرین نثار کند و پیش خودش خیالات کند که جهانی هست که در آن این محدودیت‌ها و مجبوریت‌ها نیست. راستی که آدمی چقدر در این دنیا تحقیر و خوار و بی‌مقدار شده است.

هر بار که از من می‌پرسند دوست داری چه کار کنی، چنان درهم و برهم می‌شوم که نمی‌دانم چه بگویم. ترجیح می‌دهم هیچ‌وقت در گفتگو با آدمیان کار به اینجاها نکشد، مخصوصاً وقتی روی حرفم با کسی باشد که بودنش برایم بسیار عزیز است؛ مثلاً همین ساناز عزیز من که هر چند گاه یک بار از من در این باره می‌پرسد. برابر او من همیشه سلاحم بر زمین است. اکنون که نگاه می‌کنم خدا را شکر می‌کنم مرا به خودم وانگذارده تا به سراغ هر آن چیزی بروم که با آن حال می‌کنم. اگر این‌طور بود، اوضاعم داغان بود.

البته شاید هم تنها من این‌گونه باشم و می‌خواهم این موضوع را به آدم‌های دیگر جهان تسری بدهم. شاید افراد زیادی باشند که خیلی هم به این موضوعات فکر نکنند و زندگی‌شان را با مناسبات مختلف ادامه بدهند. شاید گِل‌های متعددی باشد که انسان‌های گوناگون را از آن‌ها ایجاد کرده‌اند. گِلی در اقصای عدم، بی‌رنگ و بی‌نشان و بی‌علت، در خاموش‌خانۀ جهان. گِلی در تلاطم دریای بی‌کرانۀ نیستی، از اعماق آن تاریکی‌های بی‌روزن. گِلی متروک و دورافتاده که ناگهان گزارشِ بودش به عالمِ وجود رسیده و فرشتگانِ گوش‌به‌فرمان آن را به دست آورده‌اند. من با آن‌چنان گِلی خود را هم‌سرشت‌تر می‌بینم تا با این گِل‌های خوب‌حال و هدفمند و سربه‌راه.

عریان و کریم

سخنرانیِ یک منبریِ نامدار و البته بسیار گرامی و محترم که از خوبِ حادثه نماینده مجلس خبرگان رهبری نیز هست، هر شب از سیما پخش می‌شود و دو شب توفیق رفیق بود که گوشی به او بسپارم. دانهٔ معنی سخنان او تصرف امام علیه‌السلام در عالم برای هدایت قرن‌های آینده بود. نتیجهٔ سال‌ها تحصیل و تأمل این دلبران سخنانی بیرون از مرزهای زندگی ما مردمِ ساده‌دل است. حرف‌های ماورایی از اخلاق و عرفان و تربیت شخصی که قطعاً هم جذاب است، هم در جای خود دارای شأن و مقام عالی.

ما باید خودمان را اصلاح کنیم تا به جایگاه ادراک این فرزانگان برسیم. زندگی‌های ما ایراد دارد که نمی‌توانیم نسبت دین این عزیزان را با دنیای خودمان دریابیم. ماییم که آن‌قدر دورافتاده و پرت از مراحلیم که نمی‌توانیم بر اساس دریافت‌های ایشان از امام علیه‌السلام و اسلام زندگی‌مان را تنظیم و تدوین کنیم و مشکلاتش را با این نگاه حل و هضم کنیم. این بار این ماییم که برهنه‌ایم و آن‌قدر این مردان کریم و خطاپوش‌اند که به روی‌مان نمی‌آورند.

فریبت می‌دهد این

ژرفا همچنان نامحترم و نامرد است. البته برای من اتفاق تازه و صد البته بدی نیست. دل باید کنده شود، اما چرا با اتفاقات بد؟ نمی‌شود با دوستی و مهربانی از هم جدا شد و خاطره‌ها را نگه‌داشت و درهای ارتباط را باز؟ صبح دیدم برق محافظ کامپیوتر خاموش است. در تمام این مدت اولین باری است که چنین صحنه‌ای را می‌بینم. صفحه‌کلید هم روی میز کناری است. پایه چسبی که روی میز من بود، روی میز جوادی‌ست که مرخصی‌ست. همین حوادث ریز و درشت بارها مکرر شده و باز من منتظرم چنین چیزهایی حداقل در روزهای آخر حادث نشد. احمق‌آدمی‌ام.

تنها چیزی که خوشحالم می‌کند این است که کسی در این ژرفا به کتاب علاقه‌ای ندارد و کتابی که زیر میز و روی کیس بود و امانتی از جواد عزیزم، دست‌نخورده مانده. من ژرفا را دوست داشتم. آدم‌ها و فضای آرام آن برایم کشش داشت. ولی انگار آدم‌ها آنی نیستند که نشان می‌دهند و آرامشِ اینجا آرامشِ مردابی‌ست؛ متعفن و راکد و مرده، ولی ظاهراً دلربا و زیبا و خاموش. در قعرِ این آب‌ها و زیرِ این نیلوفرهای شناور بر سطح مرداب، حیواناتِ ناشناخته‌ای خانه دارند که در ژرفای آب با هم توافقاتی شوم دارند. هرگز به آرامش و زیبایی طبیعت دل‌خوش نمان.

چوپانی را در روستایمان دیدم که در هوایی نزه و خوش با سرعت گوسفندان را سوی خانه می‌برد. پرسیدم کجا با این عجله؟ نفس‌نفس‌زنان گفت گولِ این آرامشِ هوا را نخور، طوفان در راه است. ساعتی نگذشته بود که از شدتِ باران و سرما راهِ خانه را نمی‌یافتم. چه احوالِ بدی برای من ساختند. به بذرافکن گفتم آمدنم به ژرفا مصادف با مرگ پسرم شد و رفتنم برابر با زاده‌شدنِ دخترم است ان‌شاءالله. ژرفا شروعِ مرگ بود و زندگی با رفتن از آن آغاز خواهد شد. آقا مجید سر به زیر انداخت و بغض و بهت سرتاپایش را گرفت. باز دلم نیامد و بوسیدمش و گفتم ولی من شما را دوست دارم. با این دلِ دیوانه و دوستدارم چه کنم عزیزانم؟

زخم‌ها درمان‌اند

نه. استباه نکن. غمگینی این چند روزم بابت قطع همکاری ژرفا نیست، بابت این است که قدم را خم نکردم تا اندازه‌شان بشوم. به علی جعفری که زنگ زده برای آمارگرفتن می‌گویم ژرفا شخصیتی مانند تو را دارد که در یک هفته می‌تواند تمام نمایندگان اقلیت‌های مذهبی را به‌خط کند و انگار نه انگار. انگار ما همیشه باید دنبال غاز باشیم، در حالی که همسایه از بیخ مرغی ندارد.

من خو کرده‌ام به این بی‌قدری و خم‌نشدن. دست خودم نیست انگار. جهان‌شان را درنمی‌یابم. چقدر رنج‌آور است زندگی در شهر لی‌لی‌پوتی. من هرگز نمی‌توانم مدعی ایمان باشم، اما گاهی انگار کرده‌ام واقعاً در زندانم.

در این تعبیر ظرافت بزرگی نهفته است. دنیا و آخرت دو جغرافیا و مکان نیستند؛ دو کیفیت و عالم‌اند. دنیا به زبانی بسیار ساده غفلت است و دل‌بستن و روی‌آوری به غیرخدا. آخرت توجه به خدا و زندگی بر مبنای اوست. زندگیِ دنیایی تمامش من است. بنیادش خود و خواسته‌های خود است. من چرا اذیت شدم؟ چون «من»م جریحه‌دار شد، وگرنه اگر واقعاً برای خدا کار می‌کردم، چرا رنجیده بشوم؟

پس باز بعدی از ابعاد الطاف خداوندی آشکار شد. تو این کار را کردی تا مرا رشد بدهی و حالی‌ام کنی خیلی زیاد اهل دنیایم. مؤمن در آخرت خوش است. مادام که روی دلش به خداست حالش خوب است. در باغ بهشت است. اما هنگام غفلت و هنگام پروارشدنِ «من»اش و وقتی کاری می‌کند که می‌خواهد از دیگران ستایش بستاند، درست می‌افتد در زندان. امام کاظم علیه‌السلام در قعر سیاه‌چاله‌ها درون بهشت بود و هارون میان بهشت حکومت گسترده‌اش در اعماق دوزخ. به داشتن و نداشتن، به شدن و نشدن نیست؛ به واکنش و توجه توست. ما خیلی سوراخیم. خیلی اوضاع‌مان خیط است. بعید است با این دست‌فرمان به مقصدی برسیم.

خواب‌های واقعی

🔺 افسوس که این خواب‌ها واقعی‌ست و آن‌چه ما واقعی می‌دانیم خواب و موهوم است. مردی را می‌شناختم که سال‌ها نخوابیده بود. کیلومترها راه رفته بود تا خسته شود و بتواند گوشه‌ای از شدت کوفتگی غش کند. بی‌فایده بود. تمام شب، تمام روز، تمام هفته، تمام ماه، تمام سال‌ها بیدار بود. برای او دیگر این فریب روز و شب رنگی نداشت، ولی در عوض، هیچ‌وقت نمی‌توانست خواب ببیند و برخیزد بگوید خواب بوده و باز به همان زندگی پیشین ادامه بدهد.

🔸 تو همان جایی می‌روی که خواب‌ها می‌برندت. اصلاً تو همان جایی و این جایی که الآن هستی مقصد و مأوای تو نیست. تو در این تن، در این لباس، در این کفش، در این محل کار، در این خودرو، در این خانه، در این شهر و روستا و بیابان و کوه و دشت مقیم نخواهی شد. اگر در قصری یا در بیغوله یا در سمت مدیر یا در جایگاه فرزند و پدر و مادر، آنجا نمی‌مانی. تو اگر حساب بانکی‌ات سراسر صفرهای آن‌چنانی‌ست یا شپش در جیبت شش قاب بازی می‌کند یا چندین نفر برایت خم و راست می‌شوند یا مجبوری برای تعدادی انسان معلوم‌الحال رکوع و سجده کنی، بدان که هیچ‌کدام از این‌ها نخواهی بود و نخواهی ماند.

🔻 صبور باش. عمر این دنیای تو تمام شده است. این را زمانی ادراک خواهی کرد که به عمر گذشته‌ات بنگری. حتی یک چشم بر هم زدن هم نبوده. عمر رفته است و عمل تو مانده. عمر رفته و اخلاق و روش زندگی‌ات مانده. عمر رفته و خواب‌های روحت مانده. همین‌ها تا ابد تویی. تو تنها همین عمل و خلق و خو و خواب و خیالاتی. پولت رفته، ولی روش رفتار تو با پول مانده. چیزها رفته و روش‌ها مانده. اگر تمام عمرت را برای ادراک این امور بگذاری و برایش هزینه‌های فراوان بدهی، بدان که نه‌تنها زیان نکرده‌ای، بلکه تنها برندهٔ جهان تویی.

عبور از بی‌اعتباری

✔️ روزگاری بود که من روز را می‌گذراندم که در شب بنویسم. یا در شب زیست کنم. و این چقدر برابر آن پیرمرد توضیح‌ندادنی و دشوار بود وقتی از رنج‌های سربازی برایش گفتم. آن شب در راه برگشت از مشهد، در قطار، با رنجیدگیِ ساده‌پندارانه‌ای نگاهم می‌کرد. تازه از بند سربازی رسته بودم. گفتم سربازی شب را از من گرفت؛ شب که من در پرستش او عمر گذاشتم.

✔️ آن‌سوتر سید علی قاضی طباطبایی می‌گفت اگر شب نبود، چه فرقی میان شنبه و یکشنبه بود؟ آن‌وقت دیگر می‌شد روز قیامت را دریافت. آن روز تنها یک روز است، چون شب ندارد. شب است که قسّامِ روزهاست، وگرنه تمامش از ازل تا ابد یک روز است و این روز هرگز تمام نمی‌شود. درست در همین نقطه است که می‌فهمی احدیت ذات چیست و چرا عدمِ نسبی و اشیاء عدمی وجود ندارند و وجودشان تنها برای اعتبارات است و بس.

✔️ پیرمرد از حرف من برداشتِ ولنگاری و لودگی می‌کرد و دقیقاً عاقل اندر سفیه نگاهم کرد و جدی‌ام نگرفت. چه چیز در این عالم جدی‌ست؟ آن‌چه ربطی به حقیقت داشته باشد. برای مردم چه چیز جدی‌ست؟ آن‌چه شبیه پول باشد یا قدرت یا خانه یا جایگاه اجتماعی یا هر چیزی که خیال‌شان را بابت فردا راحت کند. اینجا دیدیم که فردایی نیست و همه‌چیز به معنای اصیل کلمه همین امروز است. شیطان وعدۀ فردا می‌دهد که هرگز نخواهد آمد: امروز خوش باش، فردا درستش کن. امروز هرگز آغاز نشده و هرگز پایان نمی‌پذیرد، ولی فرصت به‌سرعت می‌گذرد؛ مانند ابر، مانند بوی خوشِ رفیقی در مترو که تلفنش زنگ خورد و از او پرسیدند آیا در فلان ایستگاهی؟

✔️ این‌گونه است که خدا سایه را می‌گستراند و باز جمعش می‌کند. ما صیّادِ سایه‌ایم، ولی ای کاش سایه ما را دریابد. آن‌وقت دیگر دنبال چیزی نیستیم که خلق نشده است: راحتی. آن‌وقت با شکم‌های سیر در پیِ دانش نخواهیم گشت. اندیشیدن به آن پیرمردِ خودفرهیخته‌پندار به صورتم چنگ می‌زند. کاری هم نمی‌شود کرد. من همیشه در ایضاحِ خودم گنگم. اینجا هم نمی‌توانم تصویر خود را بیابم. غبطه می‌برم به جماعتی که به یقین رسیده‌اند و مرا نیز می‌خواهند به یقین برسانند.

✔️ هیچ‌چیز موهوم‌تر از جهانی که ما در آن زندگی می‌کنیم نیست. هیچ ثباتی در آن نیست. از من طلبِ کوشش برای رفاه بیشتر می‌کنند. من اگر در پیِ رفاه بودم که این رشتۀ بی آب و نان را برنمی‌گزیدم. من طلا را هم خاکستر می‌کنم. طلا و نقره با آدم آمدند و ثابت هم شد از کانی‌های زمین نیستند. وقتی همه‌چیز از طلا باشد، چه خواهد ارزید؟ پس طلادوستان باید سراپای مرا از طلا بگیرند. عجیب است از کلمات من یأس و اندوه برداشت می‌کنند. چاره‌ای هم نیست. فعلاً باید زیست.

✔️ سعید حیدری از رسالۀ دکتری‌اش گزارشی نوشته بود با مضمون حذف مکان و زمان در زیست شهری. آن شب ساناز کوشید اثبات کند زندگی در فلان‌جای شهر آدم‌های نسبتاً بهتری را گردت تجمیع می‌کند و این موجب کم‌آزاری و آسایش بیشتر آدمی‌ست. همسایه‌های ما نتوانستند نخاله‌بازیِ همسایۀ پایینی‌مان را جمع کنند و خفه‌خون گرفتند و چپیدند در سوراخ‌شان. همین بی‌زمانی و بی‌مکانی و البته بی‌هویتیِ حاکم بر شهر را برایش گفتم. اگر شما جایی را می‌شناسید که آرامشش را خودخواهی و نقاب‌زنیِ باکلاسانش بر هم نمی‌زند، معرفی کنید. از بی‌هویتی هر چه بگویید کم گفته‌اید.

◀️ حتماً با املاء ظلم و جور فاصلۀ زیادی داریم. روز خوش و کیفِ کوک‌مان است. هنوز مانده تا همه برهنه شوند. مانده تا فرشتگان عذاب را نیز به لواط بخوانند. ذهن‌هایی که سیاست‌زده و غرق در جوّ هجمه‌های علیهِ خود و ایدئولوژی‌شان شده‌اند، مخاطبِ هیچ‌کدام از این واژگان نیستند. گرامی‌ترین نامه‌ها نامه‌هایی‌ست که به کسی نوشته نمی‌شود.