ویراستاریت

در روزهای گرم تابستان نودوسه، سه‌شنبه‌های نیم‌خوشی داشتم. کلاس ویراستاری استاد صلح‌جو در شهر کتاب مرکزی تهران واقع بود و تا آخر نیز برایم بی‌رونق نشد. قصه‌ای از حاضرجوابی ادبا در آن محفل شنیدم که اشتباهاً بی‌ادبی‌اش کم بود!

وقتی صحبت از پسوند «ئیّت» عربی شد، ایشان خاطره‌ای گفتند. مطلعید که برخی از ویراستاران پیوند این مصدرساز را با واژه‌های فارسی جایز نمی‌دانند، هرچند برخی نام تصرف فارسیانه بر آن می‌نهند. به درستی و نادرستی این‌ها کاری ندارم.

جناب صلح‌جو نقل می‌کرد از یک استاد ادبیاتی درباره واژه خوبیت پرسیده بودند. ایشان نیز با رندی تمام پاسخ داده بود: «عین خریت است!» حالا معلوم نیست ساخت خوبیت و خریت یکی است یا استعمال خوبیت کاری خرانه است یا هر دو، و نه هیچ کدام. بخشی از هنر ادیبانه سخن کژتاب و چندپهلو گفتن و بر مرزهای مفاهیم مخاطب حرکت کردن است.

شب‌نویسی

نوشتن از مسائل روز خطای بزرگی ست. باید از مسائل شب نوشت. شب اصلِ مسئلهٔ آدمیزاد است و آدم‌ها مشغول روزند. بی‌خبرند که از این‌همه مسائل روز چیزی عایدشان نشده. هر چه آدم‌ها بیشتر به شب بپردازند توفیق‌شان بیشتر است، چون اصلِ مسائل هم بیشتر شب‌واره است و اگر هم روزوارانه باشد، آن روز سنخیتی با روزِ معهود ما ندارد. معشوق و مقصود و منتهی عدمی‌ست. باید گرداگردِ سلب حلقه زد. راه از «لا» می‌گذرد. و از این قبیل. گریه باید کرد. التماس باید کرد. شاید عنایتی شد و به ما هم چیزی رسید. در بسیاری از چیزها چیزی نیست. کار دشوار است، اگر نگوییم ناشدنی‌ست؛ هرچند با کریمان کارها دشوار نیست. ما دور از کرامتیم و این بُعد کار را ترسناک می‌کند. آن‌که با فضل و کرم نزیسته، چگونه چشم‌دارِ تکریم است؟ خلاصه از این قبیل حرف‌ها که کسی حوصلهٔ خواندنش را هم ندارد، چه برسد به اندیشه و کردار و غیرهم.

برویم صحرا. تک‌درخت باغ انار باباجون تسلیم دست به آسمان گرفته. تو بودی می‌گفتی من میوه دارم؟ نه، غلط بکنم. فعلاً برهنه باش تا شاید در بهار پوشاندمت. زمستان هم از جملهٔ شب‌واره‌هاست. و کویر. و هر آن‌چه آدمیان شهری‌شده از آن گریزانند. قبرستان هم. عالی‌ست. متعالی بگردان. آمین یا رب العالمین.

نقبی بر اندوه

اندوه از اندیشه است. من این را از سر تأمل‌ها و تنهایی‌های شب‌زنده‌دارانه‌ام دریافتم. در نوشتن جانی هست که هنگام گلاویزی با کلمات درمی‌یابی ربط‌هایی به هم دارند. این ارتباط‌یابی همیشه هم کار آسانی نیست. حتی ممکن است خانم دکتر واعظ نیز آن را نپذیرد. بعد که به فرهنگ ریشه‌شناسی مراجعه کردم یا به حاشیه معین بر برهان قاطع، دیدم راست است؛ واقعاً اندوه و اندیشه از یک ریشه‌اند. حتی اگر این عزیزان نیز تأیید نمی‌کردند، من دیده و دریافته بودم این دو با هم دست در گردنند. مانند طبیب اصفهانی که گفت: از بس که چو دیرینه رفیقان موافق / دانیم غنیمت من و غم صحبتِ هم را؛ زان بیم که افتد به میان طرح جدایی / غم دامن من گیرد و من دامن غم را.

من اکثریتم

🔳 من اکثریتم

این واقعیتی است که اغلب مردم بنیانی ندارند. هر بادی به سویی می‌بردشان. فطرت ثانویه‌شان پوششی بر فطرت اولیه شده و با هر غریو و فریادی به سویی می‌روند. اکثر ایمان ندارند. اکثرشان نمی‌اندیشند. آنان‌اند که در دین داخل می‌شوند با نصر و فتح و دین‌دار نمی‌شوند. اگر می‌شدند، با بادی مخالف سوی باطل سوق پیدا نمی‌کردند. «مردمان یا عالم‌اند یا پیرو علما یا پشه‌های مردابی که باد مدبر آن‌هاست.» این تکه‌ای از کلام امیرالمؤمنین سلام‌الله‌علیه است. که من از خود چیزی ندارم.

من از خود چیزی ندارم. این واقعیتی است در مورد من. در همان طایفه همج‌الرعا جا دارم. قوتی در نفسم نیست که بر دعوت‌ها و عودت‌ها برآیم. هر سخنی را می‌پذیرم و به هر وعده‌ای دل می‌دهم. مدام فریب می‌خورم. اله من هوای من است. منگ و ملنگ سوی چاه مشتاقانه می‌دوم. با کشمشی گرمی‌ام می‌شود و با مویزی سردی‌ام می‌شود. کدام سلسله را مؤسس بوده‌ام؟ کدام حکومت را برانداخته‌ام؟ همیشه زیر بیرق‌ها سینه زده‌ام و در عرسات رقصیده‌ام، بی‌آنکه بدانم چرا بر سر زده‌ام و چرا بر پا چرخیده‌ام.

درد بی‌مبنایی و سرگشتگی آدمی را به هر آغوشی می‌کشاند. از این درد فراوان باید بنالم. اما ناله‌های بی‌مبانیان به چه درد جهانیان می‌خورد؟ همین که خودم از نومیدی می‌سوزم و نمی‌دانم چرا، کافی است. هزار واژه داشتم و سوخت.

افسنطین

این گیاه را هیچ آنکولوگی به ما معرفی نکرد. مادرش از دربه‌دری‌های درمانیِ سارکوم‌ها کشفش کرد. اثرش شگفت بود. تا وقتی محمدیوسفم از این دمنوش می‌خورد توده‌اش رشد نمی‌کرد. آثار مبارزهٔ افسنطین با توده را از روی تغییر بوی دهان و توقف رشد توده می‌دیدیم. بهترین گزارش از فرزند بیمار را مادر می‌دهد. وقتی افتاد در سرازیری و دیگر نشد به او افسنطین بدهیم، هیچ دارویی برابر سیل بیماری نتوانست مقاومت کند. اگر بیمار سرطانی دارید، دور از جان هر عزیزی، به این گیاه نیز توجه کنید.

سکاکی که استاد استادان شد

آقای سکاکی اولش فلزکار بود. کلی ظرافت و زحمت به خرج داد تا دواتی بسیار نفیس برای شاه بسازد. در هپروتِ تحویل‌گرفتنِ حاکم بود که با ورود دانشمندی تمام توجه پادشاه رفت پیش او. خیلی به سکاکی برخورد. عمری از او گذشته بود و دنبال درس رفتن تقریباً مُحال بود. وقتی هم سر کلاس جای «سگ» و «استاد» را در این جمله عوض کرد و همدرس‌ها ترکیدند، سر به بیابان گذاشت: «عقيده استاد اين است كه پوست سگ با دباغى پاک مى‌شود.»
کنار کوهی دودستی بر سرش می‌کوبید که دید قطره‌های کوچک و مداوم آب حفره‌ای عمیق در سنگ درست کرده. گفت: «کمتر از این سنگ نیستم که.» و با جدیتی عجیب از بزرگ‌ترین دانشمندان تاریخ شد.


مَنْ طَلَبَ شَيْئاً نَالَهُ أَوْ بَعْضَهُ (نهج‌البلاغه، حکمت 386)
هرکس چیزی را بطلبد به همه یا بخشی از آن می‌رسد.

قصۀ زنجیر خرکیِ انوشه‌روان

به روزگار انوشیروان دادگر چنان عدالتی برقرار بوده که هیچ‌کس برای دادخواهی به اطراف دربار هم مراجعه نمی‌کرده. شاه مجبور می‌شود برای تسهیل دادرسی مردم زنجیری برابر کاخ بیاویزد و آن را به زنگی بالای تختش متصل کند تا خلق با تکان‌دادنش شاه را مستقیم باخبر کنند. کم‌کم عدۀ نگهبان‌های زنجیر به جایی می‌رسد که کسی به زنجیر هم نمی‌توانسته نزدیک شود.
روزی خری پیر از نگهبان‌ها می‌گذرد و می‌خورد به زنجیر. خواب شاه آشفته می‌شود و بعد از بررسی متوجه می‌شوند خوراکِ حیوان کم شده. غذایش را می‌دهند و دیگر هیچ ظلمی باقی نمی‌ماند. تا یک قصۀ خرکیِ دیگر خدا یار و نگه‌دارتان.

مداحِ هزار سالِ پیشِ علی علیه‌السلام

شاید بیش از هزار سال پیش در خراسان بزرگ شاعری زندگی می‌کرده که هم خوب شعر بلد بوده، هم اهل‌بیت پیامبر را ستایش می‌کرده: کسایی مروزی.
دیوان او به دست ما نرسیده، ولی آن‌قدر شعرش روان و زبانزد و شیرین بوده که در کتاب‌های مختلف نقل شده و پراکنده در دست ماست. می‌گویند کسایی مداح شاهان و امیران بوده و میانۀ عمر از این کارش پشیمان شده و به ستایش خدا و بندگان نیکش گرایش یافته.
این چهار بیت احتمالاً از قصیده‌ای بلند بوده که چون مدح امیرالمؤمنین علیه‌السلام در او بوده، در کتابی از شیعیان آورده شده و به ما رسیده.

مدحت کن و بِستای کسی را که پیمبر
بِستود و ثنا کرد و بِدو داد همه کار

.

آن کیست بدین حال و که بوده‌ست و که باشد
جز شیر خداوند جهان، حیدر کرّار؟

.

این دینِ هُدی را به‌مَثَل دایره‌ای دان
پیغمبر ما مرکز و حیدر خطِ پرگار

.

علمِ همه عالَم به علی داد پیمبر
چون ابرِ بهاری که دهد سیل به گلزار

نجات بورسی


کارمند بانک است. صحبت از بورس کالا شد. گفت چند روز پیش سوار اسنپ شدم. بعد از حال و احوال با راننده، راننده گفت من شما را می‌شناسم. شما سه سال پیش زندگی من را نجات دادید. آمدم بانک برای فروختن خانه‌ام و انجام کارهای بورسی حساب باز کنم. شما گفتی نکن این کار را، بورس چند وقت دیگر پول‌ها را بالا می‌کشد. من هم مردد شدم و نکردم. اگر خانه را فروخته بودم، مانند خیلی‌های دیگر بیچاره شده بودم. با چیزهایی که می‌دانیم خلق خدا را نجات بدهیم. شاید ما هم نجات یافتیم.

نان سگی یا خانوادگی؟

جماعتی که در تاریخ به صوفی شهره شدند، اجتهادهای خاصی داشتند. مثلاً این صوفی نان خوردن با سگ را به هم‌سفرگی با خانواده ترجیح می‌دهد، به خاطر نماز مستحبی.👇

نقل است روزی نان می‌خورد. سگی آنجا بود و بدو می‌داد. گفتند: «چرا با زن و فرزند نخوری؟». گفت: «اگر نان به سگ دهم، تا روز پاسِ من دارد تا من نماز کنم. و اگر به زن و فرزند دهم، از طاعتم بازدارند» (تذکرةالاولیاء، ذکر سفیان ثوری).

خدا بهتر می‌داند، ولی یحتمل مشکل از حال نماز بوده، نه خانواده؛ چرا که سازش با خانواده نیز از عبادات است و انبیاء و اولیای فراوانی با بدخانوادگی در مراتب بالای معرفتند. (نمونه: همسران نوح و لوط و رسول‌الله و حسن مجتبی علیهم‌السلام و خانوادۀ عرفایی چون سید هاشم حداد)

دلدار رؤیاهای خاموشم

ای مهربان پسرکم! ممنون که باز هم به خواب بابا آمدی. از این کارها بیشتر بکن. دلتنگ توام من. چقدر بزرگ شدی ماهی من. مامانت از این و آن سراغت را می‌گیرد. اینجا به من می‌گویند بچه نمی‌آوری؟ بیار که خانمت حالش بهتر شود. من دلجویی‌ها و خیرخواهی‌هایشان را می‌فهمم و اصلاً نمی‌خواهم از حالاتم با تو برایشان بگویم. حرف هم می‌زدی ماشاءالله. مهربان کوچولوی من. باز هم بیا. لباس نارنجی هم به تو می‌آید. ولی چقدر عوض شدی. اگر مطمئن نبودم پسرک منی، باور نمی‌کردم این‌همه بزرگ شدی. آنجا سرعتت را بیشتر کردی انگار. کلاً سرعتت بالا بود. زود آمدی در آغوش ما و تندتند دست و پا زدی و عجله داشتی پل بروی و گویی این شتاب که در سلول‌هایت نهاده شده بود، به سلول‌های آن کوفتی هم سرایت کرد و شتابان تو را از ما گرفت. من راضی‌ام. کسی را به‌زور نمی‌توان نگه داشت. به این‌که بابا را یادت نرفته هم بسیار راضی‌ام. ما را بی‌خبر نگذار. قربانِ آن کلۀ پر از مویت بشوم. تو کِی فرصت کردی این‌همه مو داشته باشی ناقلا؟ دوستت دارم. از سر تا پایت را می‌بوسم. مراقب خودت و ما باش. به امید دیدار در نزدیک‌ترین فرصت؛ فرصتی از پلک‌زدن نزدیک‌تر.