نجات بورسی
کارمند بانک است. صحبت از بورس کالا شد. گفت چند روز پیش سوار اسنپ شدم. بعد از حال و احوال با راننده، راننده گفت من شما را میشناسم. شما سه سال پیش زندگی من را نجات دادید. آمدم بانک برای فروختن خانهام و انجام کارهای بورسی حساب باز کنم. شما گفتی نکن این کار را، بورس چند وقت دیگر پولها را بالا میکشد. من هم مردد شدم و نکردم. اگر خانه را فروخته بودم، مانند خیلیهای دیگر بیچاره شده بودم. با چیزهایی که میدانیم خلق خدا را نجات بدهیم. شاید ما هم نجات یافتیم.
+ نوشته شده در یکشنبه دوم بهمن ۱۴۰۱ ساعت 14:52 توسط ابرمیم
|