برای فیلم پی‌کی

جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه / چون ندیدند حقیقت رهِ افسانه زدند

🔺 برای من که سال‌هاست در ادبیات و به‌ویژه ادب عرفانی عمر می‌گذرانم، تماشای بسته‌ای که بخشی از حرف‌های وحدتیِ عرفای ادیب را نمایش می‌دهد سودمند بود. من از دیدن تصاویر پر از رنگ و شور و تعدد ادیان و فرق در یاد مستند فخیم و گرامی سامسارا افتادم. آن‌چه عرفان از آن به وحدت جوهری ادیان مراد می‌کند در پی‌کی قابل مشاهده بود. اگر صحنه‌های مرسوم فیلم‌های هندی از قبیل ساز و آواز و رقص و عریانی را چونان عارفانِ صلحی کناری بنهیم، برای تماشاگرِ آشنا به مشرب‌های عرفانی فیلم حائز نکاتی ویژه است.

🔸 اصلِ درگیری عرفا با فقها و عباد و زهاد بر سر همین اطلاقی‌ست که در فیلم هرچند سطحی به چالش کشیده می‌شود. همین بیت آغازین از حضرت حافظ را ملاحظه بفرمایید. واقعیت این است که هر گروه و فرقه‌ای خود را مدعی دارابودن حقیقت می‌داند. این نشان‌دهندۀ شیرینیِ حقیقت در مذاق آدمی‌ست. پیامبر خدا فرمود تمام نوزادان بر فطرت زاده می‌شوند و این پدر و مادر اوست که او را نصرانی یا یهودی می‌کند.

🔸 پی‌کی گویا همان فطرت برهنۀ انسانی‌ست که دغدغۀ بازگشت به خانه‌اش را دارد و به هر دری می‌زند و به هر دینی درمی‌آید تا شاید از آن فرجی حاصل شود. درست مانند ابیات نی‌نامۀ مثنوی رفتار می‌کند که «من به هر جمعیتی نالان شدم / جفتِ بدحالان و خوش‌حالان شدم؛ هر کسی از ظنّ خود شد یار من / از درون من نجست اسرار من؛ سرّ من از نالۀ من دور نیست / لیک چشم و گوش را آن نور نیست.» چرا ما انسان‌ها در اندیشۀ بازگشت به خانۀ خود نیستیم؟ آیا می‌توان مرگ را انکار کرد و غافلانه دل به هر طریقتِ نادرستی خوش کرد؟

🔺 فیلم پی‌کی انکارِ دین و حقیقت و وجود پاک پروردگار نیست، داستانِ دعوای انسان‌ها بر سر مقام و ثروت و قدرت، پشت نقاب چیزهایی‌ست که انسان فطرتاً دوست دارد. انسان جویای حقیقت است و هر سویی شمّه‌ای از حق و حقیقت ببوید در پیِ آن می‌رود. آن‌چه پروین اعتصامی از تفاوت نیت پاک با جامۀ پاک می‌گوید کاملاً نمودار است: «زهد با نیت پاک است، نه با جامۀ پاک / ای بس آلوده که پاکیزه ردایی دارد.» چه اندازه در گنجستانِ ادبیات فارسی و دین زیبای اسلام از این حقیقت سخن رفته که «نه همین لباسِ زیباست نشانِ آدمیت.»

🔸 انسان‌ها با تشکیل فرقه‌ها و ابداع آیین‌ها در ساحت‌های دینی و علمی و اجتماعی نیازی از فطرت را در خود برآورده می‌سازند، اما به قول پی‌کی «شمارۀ اشتباهی می‌گیرند.» خداوند انسان را آزاد آفرید و به او کلمۀ لا اله الا الله را آموزش داد تا بداند جز خداوند کسی پروردگار او نیست. آیات قرآن شریف سرشار از این مفاهیم حق‌پرستانه است.

📍 جملات درخشانِ پی‌کی انسان را به تأمل فرومی‌برد: «پول من را به خانه‌ام نمی‌برد». این بشری که همه چیزش در گروِ مادیات مانده آیا می‌پندارد هنگام مرگ می‌تواند آن‌ها را با خود ببرد؟ گورهایی که از روزگاران کهن کشف شده و در آن مردگانی با گنج‌های حیرت‌افزا و حتی زنان و سربازانی زنده‌به‌گور شده کشف شده‌اند حاکی از آن است که توهمِ انسان از ابزارمداری امروزی نیست.

📍 حلقه‌ای از عرفان خراسانی ما در این فیلم هندی مفقود است و آن عشق است. مولوی معتقد است چاک‌شدن جامه از عشق است که انسان را از هر عیبی پاک می‌کند و به آن‌سوی مادیات می‌برد. پی‌کی می‌گوید عشق وقت تلف کردن است. او با عشق به خانه‌اش بازنگشت. حال آن‌که آن‌چه از نظر عرفا آدمی را از بند مرگ و ترس‌های زندگی و وابستگی‌های آن می‌رهاند عشق است. در اینجا عشق نه در مقام نجات‌دهنده، که در جایگاهی فانتزی و ثانوی آمده است.

🔺 به هر صورت سخنی که در پی‌کی گفته می‌شود قابل تأمل است و نه فقط در فضای هزار ادیانِ هند، که در جهانِ هزاران‌فرقه جای بحث و اندیشه دارد.

در کارخانه‌ای که ندانند قدر کار

چه اشکالی دارد؟ می‌شود دغدغه‌ای هم نداشت. و بی‌عنایت به ترشح هورمون خواب، بیدار ماند. عین صائب که می‌گفت در کارخانه‌ای که ندانند قدر کار، از کار هر که دست کشد کاردان‌تر است. من که می‌خواستم عالمی چیز بنویسم و کار کنم. یاد سرمای بالایی‌ها افتادم و یخ زدم. آن‌قدر منجمد شدم که بی‌حال از همهٔ واژه‌ها گریختم. کسی این متن را خواهد خواند و بر هر جمله‌اش توقف خواهد کرد؟ چه انتظارهایی داری. تو گم شده‌ای و گمگشتگی سرانجام همه‌مان است. مضافاً که همین‌ها که منتظری تو را بخوانند در سال ۱۵۰۲ خورشیدی کجایند؟

با تمام تبلیغات و فحش‌هایی که به جمهوری اسلامی می‌دهند، من فحش‌کار نیستم. باور کنید نیامده‌ام ناسزا به ریز و درشت نظام بدهم. ابداً اطلاعی از جزئیات امور ندارم. چیزی مرا رنجانده و آن هم ناشی از انتظار خودم است. منتظر بودم اندازهٔ بند انگشتی تنها و تنها به حرفم گوش بدهند. تا آمدم سخنی بگویم راحت گفتند خفه شو😊. قدیم‌ها سید مسعود می‌گفت برنامه نداشته باشی، برایت برنامه می‌ریزند. وقتی واقعیت را دیدم، دیدم در برنامه‌ات مزاج تخلیه می‌کنند. این‌که بهتر است. رهایشان کن. در کمال آرامش بنشین کنجی و در جهانی که زیست کرده‌ای بنویس. حالا هم خوش بخواب ای افق تیره که من بیدارم😴.

تاریخ یهودیت و صهیونیسم (۸) ناسپاسی تمام‌نشدنی برابر الطاف الهی

❇️ در مدت سرگردانی مردی از بنی‌اسرائیل کشته شد و هیچ‌کس به کشتنش اعتراف نکرد. به همین دلیل کشمکش میان بنی‌اسرائیل درگرفت و حضرت موسی علیه‌السلام آنان را به کشتن گاوی امر کرد. آنان گمان کردند خداوند متعال آنان را مسخره می‌کند، ولی پس از مجادله طولانی و طفره رفتن و تمسخر، آن گاو را ذبح کردند. آنگاه موسی تکه‌ای از آن گاو را به مقتول زد. مرده زنده شد و گفت: فلانی (پسر برادر مقتول) مرا کشت و دوباره مرد. قاتل از ارث محروم و به قصاص محکوم شد. این معجزه پانزدهم بود.

❇️ از دیگر موارد رحمت خداوند به آنان این بود که سایه ابرها را در تمام مدت سرگردانی بر سر آنان گسترانید تا از گرمی خورشید در امان باشند. ابرها آنان را هر جا که می‌رفتند همراهی می‌کردند، اما آنان از لجاجت و تمردشان دست برنمی‌داشتند. این معجزه شانزدهم بود. در دوران سرگردانی بنی‌اسرائیلْ موسی با خضر که مرد درستکاری بود ملاقات کرد و مطالب زیادی از او آموخت.

🔺 پس از مدتی موسی وفات کرد و اداره امور بنی‌اسرائیل به یوشع شاگرد او رسید. در این احوال مصر تحت فرمانروایی آمنحوتپ سوم در ضعف بود و کنعان نیز در ضعف مفرط به سر می‌برد. این زمان موقع مناسبی بود تا بنی‌اسرائیل به رهبری یوشع وارد سرزمین مقدس شوند.

🔺 یوشع با عبور از رود اردن، نزدیکی بحرالمیت، به کنعان نفوذ کرد و فلسطین را به تصرف خود درآورد. یوشع بر حسب جمعیت بنی‌اسرائیل به هر قبیله منطقه‌ای اختصاص داد. بعد از یوشع برخی از قبیله‌ها پرستش خدا را رها کردند و به عبادت بعل‌های بومی پرداختند. بعضی هم به صورت ترکیبی بعل و خدا را با هم می‌پرستیدند. یوشع در آخر عمر بزرگان قوم را جمع می‌کند و از آن‌ها می‌خواهد خدای واقعی را پرستش کنند و تنها آن‌چه او گفته انجام دهند و لطف خداوند به بنی اسرائیل را از یاد نبرند.

.

.

.

📚 منبع: کتاب دائرةالمعارف مصور تاریخ یهودیت و صهیونیسم

پایان‌های خاموش و ناخوش

✍️ یک کتابی هم باید بنویسیم به نام «پایان‌های ناخوش». در این کتاب شرح حالی از بزرگان سیاست و تاریخ و فرهنگ و دین بیاوریم که در آخر عمر با وجود اقدامات اثرگذار و زندگی ویژه، گمنام و عجیب و غریب مردند. اول هم آخرش را بگوییم. مثلاً از مرگ مصدق در روستای احمدآباد مصدق بگوییم. مردی که با نخست‌وزیری‌اش اتفاقات بزرگی در ایران افتاد، ولی سرنوشتش خوش نیفتاد. یا از میرزا کوچک خان بگوییم که پیکرِ بی‌رمقش را در حالتی یخ‌زده و نزدیک به مرگ، تنها و بی‌یار در میان جنگل‌های گیلان یافتند و سرش را بریدند. میرزایی که با نهضت جنگل تنِ حکومت مرکزی و انگلیس را لرزانده بود.

اعدام شیخ فضل‌الله را از یاد نبریم که می‌خواست مشروطه را مشروعه کند و چنان در محاصره قرار گرفت که بالای چوبۀ دار رفت و به پیکرش بی‌احترامی‌ها شد. همچنین جلال آل احمد و مرگ مشکوکش در اسالم را نباید فروگذاریم. جلال با آن‌همه تگاپو در حزب توده و بعد جستجوی راهی برای رسیدن به آزادی مردمش از طرق مختلف سرآخر در تنهایی و خاموشی به طرزی که روشن نیست مرد. علی شریعتی هم از سوژه‌های این کتاب می‌تواند باشد. او دور از وطن مرد و دور از ایران در خاک شد. هیچ‌کس نمی‌تواند منکر تأثیرات پرشور شریعتی باشد. بیایید نامی هم از علامه طباطبایی ببریم که در روزهای آخر در بیمارستان ملاقاتی هم نداشت. آیت‌الله کاشانی با آن غوغایی که در حمایت از مصدق و حادثۀ سی‌ام تیرماه ۱۳۳۱ داشت، با شکست نهضت مصدق، کم از ده سال بعد با بیماری پروستات و برونشیت از دنیا رفت.

از تاج‌الملوک همسر رضاشاه با آن‌همه بریز و بپاش و دخالت‌ها در نهایت گمنامی و بدنامی یک دوره بیماری در بیمارستانی در مکزیک و مرگی گمنام و البته شکستی بزرگ از مردم ایران باقی ماند. خودِ رضاخان را چه کسی می‌توانست باور کند در افریقای جنوبی و در جایی بمیرد که مردم آنجا هیچ او را نمی‌شناختند؟ مرگِ سرطانی محمدرضا پهلوی کمتر از دو سال از فرارش جزء عجیب‌هایی‌ست که باید آن را باز هم ثبت کرد و یاد آورد.

از امیرکبیر نیز باید یاد کرد وقتی رگش را در حمام فین زدند و به پاس سه سال اصلاحات ویژه‌اش مرگ را تقدیمش کردند. مرگ او برای ما هاشمی رفسنجانی را یادآوری می‌کند که هنوز و هنوز روشن نیست چگونه و چرا مرد. چرا باقرخان را نگوییم که در پنجاه‌وپنج‌سالگی در قصر شیرین به دست اشراری مقتول شد که مهمان‌شان بود؟ او و ستارخان رهبران احیای ایران و نجات آن از دست روس‌ها بودند. ستارخان نیز مرگی شگفت داشت. به دو پایش تیر خورد و چهار سال مجروح بود تا مرد. این مرگِ مزمن گریبان دکتر محمد معین، اولین دکترای زبان و ادبیات فارسی، را نیز گرفت و به دلیل تزریق داروی اشتباهی چهار سال و نیم در کما بود تا به آسمان برود.

از این پایان‌های ناخوش فراوان است. نوشتنش هم کار دشواری نیست. البته همه در یک دسته قرار نمی‌گیرند و اگر کتاب بخواهد اندیشه و عقیده‌ای را دنبال کند باید نخ تسبیح را یافت.

بال شمال غربی را فراموشیده‌ایم

❇️ «یک تعریف دیگر از ایران، که تعریفی ایدئولوژیکی‌ست، معتقد است ایران در جایگاه کشوری در قلب خاورمیانه دارای دو بال فرهنگی و ایدئولوژیکی‌ست. بال فرهنگی آن تا غرب چین ادامه دارد و شامل تمام کشورهایی می‌شود که در زیرمجموعه زبان فارسی قرار دارند و بال ایدئولوژیکی آن که در غرب آن شامل عراق، سوریه، لبنان و فلسطین می‌شود. این دیدگاه اعتقاد دارد ایران با این دو بال کشوری فرامنطقه‌ای‌ست و رفتارهایش آثار فرامنطقه‌ای دارد. این تحلیل به این باور است که اگر ایران بال شمال غربی خود را، که شامل منطقه قفقاز و ترکیه و مناطقی از آسیای میانه می‌شود، فعال سازد، قطعاً به کشوری بزرگ و تأثیرگذار در جهان تبدیل خواهد شد. طبق این تحلیل، آسیای مرکزی از ایران تأثیر می‌پذیرد و دارای ویژگی‌هایی‌ست که فضا را برای تحرک سیاست خارجی ایران فعال می‌سازد.»

🔺🔺 جملات بالا بخشی از مقاله‌ای جان‌دار بود که رسید از دست محبوبی به دستم. آیا این‌ها کفایت نمی‌کند که فرهنگ ایرانی و فارسی را در آسیای میانه جدی‌تر بگیریم و آن را حیاتی‌تر از هر اقدام دیگری بدانیم و برایش وقت و سرمایه و نیروی قابل توجهی صرف کنیم؟

برای فیلم «مصلحت»

🔺 من پیش از دیدن فیلم در این مورد کمی اندیشیده بودم که آیا می‌شود همیشه مبنا را عدالت نهاد و مصلحت را واژه‌ای ناپاک دانست؟ جواد نوروزی پیش‌تر چیزهایی گفته بود. گفته بود گاهی مصلحت بر عدالت ترجیح دارد و رفتار علوی علیه‌السلام طبق آن‌چه به ما رسیده صحه‌ای بر این مدعاست. نمونه‌اش را نیز مجازات‌نکردنِ قاتلانِ عثمان با مصلحت و تقسیم بیت‌المال با عدالت گفت. این یعنی مصلحت هم می‌تواند مبنایی باشد. ولی این‌که گاهی عدالت مبناست، گاهی مصلحت کار را به این می‌رساند که مبنا چیز دیگری‌ست که به نظر منافع عموم مؤمنان باشد. البته معلم ما تا همین‌جا درس داد و کلاس تعطیل شد! آن اواخر کلاس آقای سعدی آمد و اولین حکایت گلستان را تقدیم من کرد: دروغِ مصلحت‌آمیز بِه از راستِ فتنه‌انگیز. افغان و هیاهوی خلق بلند شد که دروغ را بر راست ترجیح داده؛ بی‌عنایت به قیدی که سعدی زده و جانی که در حکایت اوست.

🔹 من به این‌ها کار ندارم. دیروز بعد از دیدن فیلم مانندِ هر بینندۀ ساده‌ای نکاتی فنی به ذهنم آمد که با توجه به کلیتِ ضرباهنگ و ریختِ فیلم خیلی هم نمی‌تواند مطرح بشود و در حدّ پیشنهادی برای کارهای بعد می‌شود قلمدادش کرد. آن‌چه سر و کارِ من است با نوعِ حکومتی‌ست که الآن ایران باید داشته باشد. شما تصور کنید نه جمهوری اسلامی هست، نه پهلوی، نه قاجاری. انگار کنید اصلاً آخوند خراسانی حکومت دینی را تنها به دلیل احتمال وهن دین کنار نگذاشته است. خیال کنید امام خمینی بنا بر فرعِ امر به معروف و نهی از منکر اصلِ حکومت دینی و ولایت فقیه را لازم نشمرده است. ما مشتی مردم عامی و معمولی کف خیابانیم و مانندِ قبیله‌ای که در صحرایی می‌خواهد تشکیلاتی بسازد، با توجه به علقه‌ها و نیازهایمان می‌خواهیم حاکم و حاکمیتی درست کنیم. اگر از من بپرسید، با تمامِ مفاسدی که مقام و حکومت برای انسان می‌آورد و با هر آن‌چه از واقعیت و دروغِ این حکومت دیده و شنیده‌ام، به نظرم هیچ راهی جز این نبود و عصاره و چکیدۀ این مردمِ شیعیِ حق‌طلب و مظلوم چیزی جز این حکومتی که اکنون پیش روی شماست نمی‌توانست باشد.

🔸 آیا این نظام درست است؟ با توجه به هویت و فرهنگ و بود و نبودِ ما صد در صد درست است. آیا این نظام مقدس است؟ نظام تقدسش را از تقدس دین می‌گیرد. دین نیز تقدسش را از اصالتِ اتصالش با امرِ قدسی که همان خداوند متعال باشد می‌گیرد. خداوند است که مقدس است و هر چیزی هر قدر با او متصل و منطبق باشد مقدس می‌شود. مشکاتیانِ فیلم تا جایی از فیلم هیچ مقدس نیست. چون این‌گونه که فیلم می‌نمایاند بنا به «مصلحت»، فرزندِ قاتلش را با بی‌عدالتی از اعدام رهانده است. هر قدر هم عدالت‌ورزانه به امور مردم می‌رسد و در قنوت فرازی از دعای کمیل می‌خواند مشمئزکننده‌تر می‌شود؛ چرا که مرگ را خوب می‌داند ولی برای همسایه. اما چهرۀ مقدسِ او زمانی رو می‌شود که درمی‌یابد ماجرا عدول از عدالت بوده است. به محض اتصال به امر الهی چهره‌ای قدسی می‌یابد. تقدس به نام و نشان و جایگاه و اسم و رسم نیست، به شدتِ اطاعت از امر قدسی و امتثال امر الهی بسته است. و البته که بسیار دشوار است.

🔷 بنابراین هر حکومتی و هر شخصی و هر گروهی در ذات خود مقدس نیست، هرچند هزار گونه سخن مقدس بر زبان بیاورد؛ در برون‌داد و آثار و اعمال و نتایج خود است که نسبت به تقدس یا غیر آن نزدیک و دور می‌شود. آدم‌ها مبنای شناخت نیستند، مبانی برای انسان‌شناسی‌اند. و از این قبیل خلاصه. البته گاهی هم هست مظلومی هرچند امام است، به مردی که از تقابل اصحاب پیامبر مفتون و سرگشته شده می‌گوید حق را به مردان نمی‌شناسند، مردان را به حق می‌شناسند؛ در حالی که پیامبر در مورد او گفته الحق مع علی و علی مع الحق یدور معه حیثما دار: على با حق است و حق با على، حق بر مدار او می‌گردد. شاید معنی‌اش این باشد که برای شناخت حق و دین و امر قدسی باید علی علیه‌السلام را شناخت. و چه کسی علی علیه‌السلام را می‌تواند بشناسد؟ نمی‌دانم.

پول! تبلیغات!

آدم غمش می‌شود. در هر سایتی با محتوای مثلاً غنی و مفید می‌روی، می‌بینی چپ و راست تبلیغ است. تولیدکنندهٔ محتوا استخدام شده تا این مطالب را برای افزایش بازدید بزاید و مسئولان سایت با افزایش بازدید پول بیشتری از تبلیغات عاید شوند. همه چیز همین است: پول. درباره خدا می‌خواهی مطالعه کنی؟ من ازش پول درمی‌آورم! درباره خر مطلب می‌خواهی؟ پول! تبلیغات! با همین‌ها آبستن می‌شوی. مغزهای ما چراگاه تبلیغات و پول است. ما انسان نیستیم. هیچ حقی برای زندگی و اندیشه و تعالی و آرامش و خاموشی نداریم.

نام خارجی بر ورودی شهرهای ایران


از رشت و آزمون جامع نیامده زدم به جادۀ نهاوند. در بازگشت از نهاوند علی جعفری با دیدن اسامی خارجی شهرها در میادین ورودی گفت اگر بتوانی همین را در میزت درست کنی، به هویت ملت کمک بزرگی کرده‌ای. پیش‌تر هم برایم درد داشت غلبۀ لاتین‌گرایی در زبان نوشتاری شهرها. با خودم می‌گفتم مگر از اینجا چقدر گردشگر یا خودروی ترانزیتی می‌گذرد که با حروف انگلیسی در ورودی شهر بخواهی به پیشواز خلق بروی؟ مسئله بر سرِ این است که چرا این حروف باید در جلوه‌های ورودی غالب باشد؟ اگر در کنار یا پایینِ نامِ فارسیِ شهر، نامِ غیرفارسی‌اش هم باشد، موردی ندارد؛ ولی وقعاً چه توجیهی جز بزرگداشتِ فرهنگِ بیگانه و کوچک‌شماریِ فرهنگِ خودی پشتِ سرِ این حرکات است؟
وقتی یکشنبه به رایانه‌ام رسیدم شروع کردم به گردش اینترنتی در این موضوع. حتی یک مقاله هم نبود. درباره نمادهای شهری و به‌ویژه نمادهای ورودی چند مطلبی بود. چند سایتِ شرکت دیدم که اصلاً کارشان طراحی همین نمادها و نام‌های شهری‌ست. شهرداران و شورای شهرهایی دیدم که با افتخار از نصبِ المانِ (!) انگلیسی نامِ شهرهایشان بر ورودیِ شهر سخن درمی‌کردند. یکی از شهرهای مسئله‌دار رامسر بود. بلافاصله بعد از نصبِ نامِ خارجی بر ورودیِ شهر با دستاویزِ «اهمیت خوش‌آمدگویی در نظر گردشگران خارجی»، از قضای روزگار حداد عادل به شهر آمده و موضوع را به وزیر کشور گوشزد کرده. این‌گونه که دستم آمد، نصبِ نمادهای شهری با شهردار است، ولی پس از تأیید شورای شهر. در این میان فرمانداری‌ها می‌توانند عملِ چماق از بالا را به شوراها اماله بفرمایند. فرمانداری‌ها هم در سلسله‌مراتبِ وزارت کشورند. تذکرِ حداد به وزیر کشور از همین‌روست.
با جواد برای طراحیِ نظرسنجیِ متناسب با موضوع به نتیجه‌ای نرسیدم. رفتم سر وقت گوگل‌لنز. دیدم علاوه بر شهرها و حتی روستاهای ایران، در شرقِ ایرانِ فرهنگی نیز اوضاع قاراشمیش است. عرب‌های خلیج فارس هم که نیاز به توضیح ندارد. واقعاً چقدر ما مهمان‌نوازیم. دوگوبینو دورۀ قاجار آمد به ایران. عاشق زندگی در ایران بود. دلیلش هم این بود که همیشه ایرانی‌ها خدمتش می‌کنند و از قلیان و چای تا سور و ساتِ صفا و عشق و حال برایش فراهم بوده. دربارۀ موضع ما شرقی‌ها نسبت به غرب در طول تاریخ باید یک کتاب فَک بزنم.
چند گاهِ پیش با جواد از زبان می‌گفتم و گفت استاد ما به این نتیجه رسید که فرهنگ همان زبان است. یک جایی هم خواندم فینگلیش‌نویسی دروازۀ تغییرِ زبان است. تغییر زبان هم که تغییر فرهنگ است. تغییر فرهنگ هم آغاز تغلبِ بزرگ است. بریتانیایی‌ها تنها از راه آموزش‌دیدنِ زبان فارسی توانستند چندین و چند سال بر هند چیره شوند و فارسی را بزدایند. من در نهاوند هم آموزشگاه زبان دیدم. بر ما چه می‌رود؟
رشتۀ زبان و ادبیات فارسی نباید غایتش آن چیزی باشد که استاد گرامی ما می‌گفت: معرفی ایران و رونقِ گردشگری. گردشگریِ پول‌مدار به نابودی فرهنگ می‌انجامد. شما باید به سازِ او قر بدهی تا پولت بدهد. مولوی چه می‌گوید؟ بند بگشا، باش آزاد ای پسر / چند باشی بندِ سیم و بندِ زر؟ جزیره هرمز را ببین. گردشگر ایرانی خیال برش داشته اینجا حیاط خلوت زندگی شخصی خودش است. با وضعی بدتر از عریانی سرگرمِ فسق و فجور است. یک روز اهالی روستای ما از آلودگیِ کارخانه‌های اطراف به نماینده مجلس‌شان، که اتفاقاً رئیس مجلس وقت هم بود، گِله بردند. ایشان هم فرمود در عوض اشتغال ایجاد شده. توسعه خواهر و مادر آدمی را با بیگانگان وصلت می‌دهد و سرآخر از این زنای وسیع شما چند پول سیاه بر کف داری. غایت هر رشته و تخصصی در کشوری دینی درنهایت باید تعالی انسان‌ها باشد. مسخره نیست که بروم به گردشگر خارجی فردوسی و سعدی و حافظی را معرفی کنم که مغزِ حرف‌شان دین است به این امید که دنیایم آباد شود؟

می‌دانم این حرف‌ها خریداری ندارد، ولی لااقل سرم در پیشگاه خدایی که به من فرصت خواندن ادبیات داد پایین نیست. نمی‌دانم شاه با این موضوع ربطی می‌گیرد یا نه. شاید بگوید تعلیم و تربیتش کو؟ من هم می‌گویم هویت چسب به تربیت است و زبان و هویت لاله و لادن‌اند که جدایی‌شان مرگ‌شان است. در برخی روایات تاریخی نیز آمده جدّی از اجداد نبی مکرم و عزیز ما چسبیده به برادرش زاده شد. با شمشیری این دو را گسستند. یکی گفت میان فرزندان این دو خون و شمشیر حاکم خواهد بود. و شدند بنی‌امیه و بنی‌هاشم. یکی هم گفته بود از روزی که سرِ حسین شهید از تنش دور شد، مسلمان و اسلام بی‌ربط شدند. چه می‌گویم من؟ رها کنم. نمی‌دانم هم این تگاپوی اصلاحِ زبان به کجا برسد. آن‌قدری می‌دانم که دعوا بسیار مبنایی خواهد بود و باید و باید و باید بسیار با مسئولانِ امر لطایف‌الحیل بورزم. و اوست یاری‌گر و بر اوست تکیه‌ها.

چیزهایی از چیزی

هرچند در قلب من، در نه‌توی ذاتِ نمی‌دانمی‌ام، در خانهٔ روحم، در جانِ مغبّرم، در کشاکش پایان‌ناپذیر خونابه‌های وجودم، جز اندوه چیزی ساکن و کسی سلطان نیست، حتی اگر هزاران انسان و فرشته و ولی و نبی و وصی با کرور کرور نقد و سیم و زر مرا بنوازند، باز می‌بینم دلیلی زمینی و حکومتی و سپنجی برای اعماق این اندوه نمی‌یابم. انگار و پنداری یک نیروی مرموز در آن‌سوی کیهان از میان میلیاردها بشرِ مرده و زنده من را برای اندوهی دگرگون‌تر از دگران برگزیده و برداشته و انباشته و رها کرده تا از این بی‌چارگی رنج بکشم. و رنج را هم در من آن‌قدر گوارا ساخته که نمی‌توانم از او دل بردارم. چقدر دوست دارم نمیرم و سرچشمهٔ اندوهم را دریابم. شاید نداشتن‌ها و فقدان‌ها و نشدن‌ها مرا اندوهین کند، اما راست نیست؛ چون داشتن‌ها و کسب‌ها و شدن‌ها شادی نمی‌دهدم. هر عُلُوّی به‌آنی برایم رنگ می‌بازد. چقدر غبطه‌برانگیزند این جماعتی که برای کسب و کار و زندگی و آینده‌شان برنامه دارند. چقدر جذاب‌اند خلقی که بر سر موضوعی بحث می‌کنند و اختلاف نظر دارند و به نتایجی می‌رسند. چه اندازه سادگی یک پدر یا یک مادر هنگام تگاپو برای تأمین هستی فرزندشان خواستنی‌ست. این‌همه محرومیت چطور در من خانه کرد؟ سرگردانی و سراسیمگی و بی‌خانگی و بی‌مرکزی مرا رها نمی‌کند. سهیل سال‌ها پیش سرعنوان نشریهٔ دانشگاه‌شان را نهاده بود «ناله از بی‌لانگی». امروز محسن احمدی می‌گوید مجید کجا و این مجموعه کجا؟ من هم شعر ابوالفضل زرویی نصرآباد را به مددش فرستادم: دعوا سرِ یه لقمه نونه مشتی! خوب نیست همه چیز را برهنه ببینی. کمی فریب، کمی خیال، کمی دروغ برای مانند همه زیستن واجب است. وقتی نتوانی پشت هیچ صفی قرار بگیری و ذیل هیچ گونه‌ای بگنجی و نشود با سازی برقصی. کجا رفتی؟ علی اسکندری می‌گفت ناگهان ترسناک می‌شوی. نه! چرا باید از برهنگی این زوال ترسید؟ مگر همهٔ ما به جهنم نمی‌رویم؟ من هنوز هم وقتی از شابدلعظیم می‌پیچم در بزرگراه امام علی علیه‌السلام، آن جوان زنده در گورِ کفن‌پاره می‌آید جلوی چشمم. این زخم را علی کرمی زد. از هر همنشینی زخمی یادگاری دارم. موقع عودِ اندوه شروع به خاراندن‌شان می‌کنم تا بیشتر برنجم.

وضعیت‌شناسی میزان آمیختگی زبان فارسی امروز

🔺 امروزه آمیختگی با زبان عربی دیگر خطری جدی برای استقلال زبان فارسی در حوزه علم نیست. امروزه غالب واژه‌های عربی که در زبان فارسی جا افتاده‌اند جامد به شمار می‌آیند. ترکیب‌سازی با استفاده از امکانات نحوی و صرفی عربی به‌کلی متروک شده است و حتی تمایلی هست که برخی از ساخت‌های عربی مانند جمع‌های مکسر را به ساخت‌های فارسی تبدیل کنند. میزان استفاده از عناصر عربی‌تبار البته از نویسنده‌ای به نویسنده دیگر متفاوت است، اما این امر در حوزه سبْک قرار می‌گیرد و حتی در این حوزه نیز ذوق عمومی خواص روزبه‌روز از عربی‌گرایی افراطی و به‌ویژه ساختن واژه‌های نو با استفاده از امکانات دستوری زبان عربی دورتر شده است و کمتر فارسی‌زبانِ امروزی‌ست که یک نثر عربی‌گرا را بپسندد.

🔺 برای غنی‌تر کردن گنجینه عناصر زبانی زبان علمی فارسی به صورتی که زبان علمی ما به زبانی کاملاً مصنوعی تبدیل نشود و ارتباط آن با زبان علم گذشته و نیز با زبان زنده روز برقرار بماند، چاره‌ای جز این نداریم که اولاً علاوه بر استفاده از عناصر فارسی‌تبار زبان فارسی جدید و واژه‌هایی از زبان‌های کهن و لهجه‌های ایرانی واژه‌های عربی و نیز ترکی و مغولی‌ای را هم که در فارسی جا افتاده‌اند فارسی بشماریم و سعی کنیم احکام دستور زبان فارسی را بر آن‌ها جاری کنیم. من خوب می‌دانم که غالب کسانی که به واژه‌گزینی و واژه‌سازی می‌پردازند از این کار اعراض دارند، اما به نظر من دلیل این اعراض تنها سره‌گرایی نیست، بلکه بسیاری از ما این واژه‌ها را به این دلیل بیگانه می‌شماریم که هنوز ته‌مانده‌هایی از دو دستوری بودن در ذهن ما هست و گمان می‌کنیم که واژه عربی باید ناگزیر از قواعد صرف و نحو عربی تبعیت کند.

🔺 ثانیاً نباید از پذیرش واژه‌های جدید از زبان‌های دیگر نیز باکی داشته باشیم. یکی از نکته‌هایی که بسیار می‌گوییم اما در عمل کمتر به آن پایبندی داریم این است که زبان خالص مثل نژاد خالص افسانه‌ای بیش نیست. زبان فارسی در طول عمر خود همواره با واژگانی از زبان‌های دیگر آمیخته بوده است و اصل و نسب این واژه‌ها را امروزه کمتر فارسی‌زبانی به یاد می‌آورد مگر آنکه زبان‌شناس و ادیب یا ریشه‌شناس باشد. امیدوارم با توضیحاتی که دادم معلوم شده باشد که این امر فقط دلایل زبانی ندارد، بلکه هر جا که یک قشر ممتاز اجتماعی حامل یک زبان خاص باشد و زبان به صورت وسیله‌ای برای ایجاد تمایز و کسب امتیاز اجتماعی درآید خطر دوگانگی زبانی، دوزبانگی و دو دستوری بودن هم پیش می‌آید.

.

.

.

👤 حسین معصومی همدانی، عضو پیوستۀ فرهنگستان زبان و ادب فارسی