چهارشنبه بیست‌وهفتمِ دیِ دو

دیروز کنار مزار محمدیوسف با حالتی نزار و بی‌چاره به همسر گفتم این چند روز خیلی حال و هوای غضب‌آلودی دارم. مدام درونم می‌جوشد و به کمترین تلنگری می‌خواهم مانند آتشفشان بجوشم و بغرم و نعره بزنم. هر کسی و هر چیزی می‌تواند مرا به جنبش و عصبانیت برساند.

ذکری از آقای بهجت برایم یافت و من صلوات را رها نکردم تا این‌که امروز ظهر سرِ این‌که غذایمان را بالا آوردیم همکارم با حالی خشمناک درآمد و با من شروع به مجادله کرد. کمی تاب آوردم و سرآخر فریاد زدم. درگیری‌مان لفظی بود. کمی بعد خودش آمد و من بسیار در آغوش کشیدمش و عذرها خواستم.

به گمانم دیگر امیدی به رهایی و رستگاری و بهشت و آرامشش نیست. من بارها با خودم گفته‌ام چرا وقتی مدام دارم گناه می‌کنم و آخرتم را خاکستر می‌کنم زنده‌ام و ادامه می‌دهم؟ این کلمات گفتنی و نوشتنی نیست. این امید که پس از این عالم عالمی دیگر نباشد، امیدی زیباست برای گناهکارانی چون من.

رها کنم، هرچند این حالِ خسران مرا دیگر رها نخواهد کرد. در پایانِ تمامِ حرف‌هایم با جماعتی که می‌دانند این حکومت با این مشی و روش روزگار خوشی نخواهد داشت، باز احوالِ آن پیرمردِ ماست‌فروشی را دارم که تمامِ ماست‌هایش را فروخته و حالا با خیالی آسوده کنارِ خانواده‌اش نشسته و شام می‌خورد؛ اما او ماست‌فروش نیست. او مردِ خداست. او آقای بهجت است که از فرطِ سادگی و آسودگی و بندگی در محضر خداوند، خیال برمان می‌دارد که چیزی در چنته ندارد. خاک شو و به باد برو و نیست شو. درست است نیست‌شدن ممکن نیست، اما کمینه چیزها شدن دشوار نخواهد بود. دشوار است، اما راه دیگری هم نیست. من نمی‌توانم کسی را در بابی قانع کنم، چون خودم سخت پریشانم و نمی‌توانم بر این پریشانی غلبه کنم. بسیار درهم و آشفته‌ام. هیچ از هیچِ خودم درنیامده‌ام.

رها کنم. رها کنم. غایتی ندارد این بث‌الشکواها. این داغ‌ها التیامی ندارد. مگر آن‌که خودِ خدا تدبیری کند. مگر آن‌که او کاری برای من بکند. مگر آن‌که چاره‌ای اساسی برایم فراهم بسازد. نمی‌خواهم با کلمات بازی کنم، ولیکن حیلتِ دیگری هم ندارم. بسیار گشتم و هیچ کسی را نیافتم که گناه مرا ببخشاید. در هیچ بابی نمی‌توانم سخن بگویم. ترجیحم سکوت است، اگرچه بسیار گویا به نظر می‌رسم. دلم نمی‌خواهد هیچ جا باشم. کاش برایم مسجل بود که با همین تیبا با تمامِ ناسازی‌هایش کار کنم و دیگر در هیچ گوشه و کنجی چیزی نگویم. حداقل از الآن می‌شود آغاز کرد. می‌شود از همین اکنون تنها در همین‌جا و برای خود نوشت. اگر خداوند بخواهد، امکان دارد من هم هدایت شوم و از زیرِ بار این‌همه بدهکاری و گرفتاری و دشواری به در آیم.

قدیم‌ها آدم‌ها چه کار می‌کردند که ما نمی‌توانیم انجام بدهیم؟ آن‌ها یا دامی داشتند یا کشاورزی و بیشترشان رعیت بودند و رعیت هم یعنی گوسفند. اصلاً در همان ابتدای تاریخ بیهقی نوشته «نامۀ حَشَمِ تگیناباد به امیرمسعود». آنجا هم مردمی وجود ندارد. آن‌‌ها مشتی احشام و چهارپا بوده‌اند. امروز علی جعفری گفت ناصرالدین‌شاه نمی‌پذیرفت به رعیت بگویند ملت. برایش سنگین بود. ولی سیل داشت می‌آمد. سونامی مدرنیته همه را گرفته بود. گفتم مگر نظام سلطنتی چه ایرادی داشت؟ گفت شیخ فضل‌الله همین حرف را زد. گفت ما علما شاه‌عباس را نرم کردیم، با این شاهان هم همین کار را می‌کنیم. روشنفکرها می‌گفتند بین ما تنها قانون حرف بزند. قانون مثلِ صاعقه بر سر شاهان آمد. ناصرالدین‌شاه گفت اشکالی ندارد، اما قانون برای من نباشد، من فرای قانون باشم. ناصر که کشته شد، مظفر رمقی نداشت. مریض بود بیشتر. ترسو هم بود. فضا برای مجلس و پارلمان و قانون فراهم شد. مشروطه هم از لفظ شریطی یا چریطی و چریتۀ فرنگی آمد و رفت در باب مفعول عربی و مشروطه شد. محمدعلی جوان بود. توپ را بست به مجلس و مشروطه هوا شد. ولی سیل آمده بود. نمی‌شد برابرش ایستاد.

در زمان ناصری لای خورجین‌های اسبان و استران روزنامه را نهان می‌کردند و از تبریز تا تهران می‌آمد. خیلی قاچاقی و سوسکی روشنفکرها می‌رفتند در کنجی و به‌نوبت می‌خواندند. مشروطه روزنامه‌ها و احزاب را هم جان داد. صاحب چاپخانه و روزنامه شدند. با شدت و خشونتی عجیب کلمه ساختند و علیه حکومت و استبداد نعره زدند. اولین‌بار که سر و کلۀ قانون روزنامه‌ها و نشریات پیدا شد همان موقع‌ها بود. البته که این‌ها کشک بود. احمدشاه که پیچید و رفت فرنگ، رضا میرپنج برخاست و با لگد رفت در دهان نویسنده‌ها. در شانزده سالی که حکومت کرد هشت مجلس روی کار آمد که عملاً پشم بودند. از سالی که رفت جزیره موریس و همان‌جا مرد تا سالی که مصدق با کودتا رفت احمدآباد مصدق و همان‌جا مرد، دوازده سال پر شور ثبت شده. هر کسی از ننه‌اش قهر کرده بود حزب و روزنامه زد. این آزادی‌ها مقدمۀ نهضت ملی و نفت شد. شاید مشروطه‌ترین سال‌ها همان سال‌ها بود. شاه عددی نبود. زوری نداشت. کاره‌ای نبود. کودتای مرداد همه را خفه کرد. مشروطه باز ظاهراً مرد. آتش زیر خاکستر ماند تا نسیمی دیگر بوزد. خلق هم بیشترشان کشاورز و دامدار و روستایی و عشایر بودند. خبرها دیر می‌رسید. باز هم می‌گویم مشروطه حکومت قانون بود. در سال‌های اوج‌گیریِ اصلاحات هم سخن بر سرِ قانون بود. تابِ نفر و رأس را نداشتند. خیلی از شورش‌های خلقی هم برای آزادی‌های سیاسی و حاکمیت قانون بود. میانِ قانونِ مشروعه‌ای که شیخ فضل‌الله و بعدها کاشانی و خمینی به آن قائل بودند تا قانونی که تقی‌زاده و تالبوف و مصدق و بازرگان و دیگران آن را می‌خواستند، با تمامِ تفاوت‌های جزئی و شاید اساسی، افتراق خاصی بود و هست.

برابرِ این طوفان نمی‌توان ایستاد: فضای مجازی. دیگر چیزی نهان نیست، چیزی هم قطعی نیست. معلوم هم نیست اولویت کدام است. معلوم هم نیست پرتقال‌فروش کیست. هم بد است و هم خیلی بد و هم شاید خوب. باز هم حاکمیت با پول و رسانه است. مؤثرهای دیگر و افراد دیگر را یا زندان می‌کنند یا بدنام و مسخره و با این شیوه آن را به محاق می‌برند. البته اندیشه و خون را نمی‌شود کاری‌اش کرد. ما در واقع با چند سیلِ عظیم روبروییم. اولینش سواد و خواندن و نوشتن است. مردم تا چیزی نمی‌دانستند تابعِ روحانی‌های باسوادِ دینی بودند که احکام و بکن و نکن را بگویند و آن‌ها هم برای تأمین دنیا و آخرت‌شان لاجرم آن‌ها را رعایت می‌کردند و حسّ خوبی از این رعایت‌ها داشتند. این برای یکی دو قرن اخیر نیست. مردم در مکتب‌خانه‌ها قرآن و گلستان یاد می‌گرفتند. ما گزارش‌هایی از روزگار ساسانی شنیده‌ایم که موبدان حاضر نشدند در ازای گنجی بزرگ به فرزند رعیتی سواد بیاموزند. این ترس بود که نظام و ساختار چیده‌شدۀ شهان بر هم بخورد.

سواد و خواندن و نوشتن برای عده‌ای معدود خرافه‌ها را کنار زد. در قرن پیشین هم کسانی چون امیرکبیر جرقۀ این تبادل و یادگیری را بار دیگر در میان قشری از مردم انداخت. اندک‌اندک رفتند آن‌ورِ دنیا و دیدند و البته خواندند. خواندند که دین دست و پای اروپا را بسته بود و پس از این گشایش پروازها کرده‌اند. سیل عظیم بعدی چاپ است. چاپ انحصار مکتوبات را از دست دستگاه قدرت درآورد. حلقۀ جدیدی به نام روشنفکری اطراف دم و دستگاه قدرتمندان و نظام دینی ساخته شد. توجه کنید که منظور ما از دین دینِ اصیل و حقیقی و ناب و درست نیست. دینِ ناب و فطری در بسیاری از نقاطِ جهان منحرف و مستحیل و ابزار شد و می‌شود. امامانِ دینِ حقیقی از اتفاق بسیار طرفدار نشر و کتابت و شیوع دین بودند و هستند. این‌ها بی‌نیاز از توضیح است. اساساً سیل‌های مذکور که به نظرم آخرین‌شان مطبوعات و هیولای کف‌برلبِ فضای مجازی‌ست، برای این آمدند که آن دینِ حقیقی که مطالبۀ مردم و ذاتِ مردم هست نیامد و بر صدر ننشست و قدر ندید. حالا دم از قانون می‌زنند. قانون را هم دیدیم. قانون شد تار عنکبوتی که تنها حشراتِ کوچک را شکار می‌کند و پرندگان پاره و پوره‌اش می‌کنند. این‌ها همین‌جا بماند. بماند که مثلاً کمونیست‌ها برابر بودند، ولی برخی‌هاشان به قول نویسندۀ قلعۀ حیوانات «برابرتر»!

چنین است جان دلم. اکنون که دیگر رازی نیست و تو از هر طرفی نوایی از کثافت‌کاریِ مردانِ سیاست می‌شنوی، مغزت از کار می‌افتد. ولی باز هم غافلی. این خبر را چه دشوار است دریافتن. این را دشمنِ این مرد سیاست و حزب و دولت و حکومت بازنشر داده؟ این خبر را خودِ این جریان منتشر کرده تا به مقصودی رسد؟ این داستان را ضریب داده‌اند تا چیزی دیگر دیده و شنیده نشود؟ و هزار داستان دیگر. تو باز هم در این توهمِ آگاهی غرقه‌ای. تو باید کسی را بیابی که عصمت از سر و رویش ببارد و هر خلافی درباره‌اش شنیدی، اگر کوه‌ها هم جنبیدند، تو نجنبی و سیخ و ستبر بر اعتقادت باقی باشی. ای وای که جمله عالم زین سبب گمراه شد، کم کسی ز ابدال حق اگاه شد.

رئیس امروز می‌پرسد چه کردی با طرح‌ها؟ می‌گویم فعلاً در موضعِ سلبم. فعلاً را اضافه گفتم ای دوست. هیچ کاری نباید کرد. در تمامِ این سال‌هایی که من ذکرش را برایت گفتم و اغلبش را علی جعفری دانشمند برایم گفت، انسان بیشتر از قبل باخت داده. شرحش بماند برای شرحه‌شرحه‌ها. فقط همین را بدان که انسان از تولیدکنندگی به مصرف‌کنندگی رسیده. این قهقرا چگونه درک‌شدنی‌ست؟ این مصیبت بزرگ نیست البته. بزرگ‌مصیبتِ بشر پشت‌کردن به دینِ حقیقی و امامِ دین است.

شاید تو با این کلمات علقه‌ای نداشته باشی و شاید هم بیش از تمامِ این حرف‌ها ادراک داشته باشی. نمی‌دانم. اما چیزی که من دریافته‌ام این است. پیشرفت، شهرنشینی و آب لوله‌کشی و برق و گاز و تلفن و خودروهای تیز و ساختمان‌های دراز و اینترنتِ باز و جاده‌های چند خطه و هزاران چون این نیست. انسانی که محروم از درک و شعور و نفسِ خدایی باشد از فرازِ همان ساختمان‌های دراز و متنعم در انواعِ نعمت‌ها خودش را به کفِ خیابان خواهد انداخت. خوش است که من نمی‌خواهم این‌ها را منتشر کنم. بگذار صاحبان خرد سخن بگویند و من لال باشم. بی‌شک لال‌مونیِ من راه حل بهتری برای هر تنابنده‌ای‌ست. قطعاً من از بزرگ‌ترین موانعِ تعالیِ انسانم.

فریبت می‌دهد این

ژرفا همچنان نامحترم و نامرد است. البته برای من اتفاق تازه و صد البته بدی نیست. دل باید کنده شود، اما چرا با اتفاقات بد؟ نمی‌شود با دوستی و مهربانی از هم جدا شد و خاطره‌ها را نگه‌داشت و درهای ارتباط را باز؟ صبح دیدم برق محافظ کامپیوتر خاموش است. در تمام این مدت اولین باری است که چنین صحنه‌ای را می‌بینم. صفحه‌کلید هم روی میز کناری است. پایه چسبی که روی میز من بود، روی میز جوادی‌ست که مرخصی‌ست. همین حوادث ریز و درشت بارها مکرر شده و باز من منتظرم چنین چیزهایی حداقل در روزهای آخر حادث نشد. احمق‌آدمی‌ام.

تنها چیزی که خوشحالم می‌کند این است که کسی در این ژرفا به کتاب علاقه‌ای ندارد و کتابی که زیر میز و روی کیس بود و امانتی از جواد عزیزم، دست‌نخورده مانده. من ژرفا را دوست داشتم. آدم‌ها و فضای آرام آن برایم کشش داشت. ولی انگار آدم‌ها آنی نیستند که نشان می‌دهند و آرامشِ اینجا آرامشِ مردابی‌ست؛ متعفن و راکد و مرده، ولی ظاهراً دلربا و زیبا و خاموش. در قعرِ این آب‌ها و زیرِ این نیلوفرهای شناور بر سطح مرداب، حیواناتِ ناشناخته‌ای خانه دارند که در ژرفای آب با هم توافقاتی شوم دارند. هرگز به آرامش و زیبایی طبیعت دل‌خوش نمان.

چوپانی را در روستایمان دیدم که در هوایی نزه و خوش با سرعت گوسفندان را سوی خانه می‌برد. پرسیدم کجا با این عجله؟ نفس‌نفس‌زنان گفت گولِ این آرامشِ هوا را نخور، طوفان در راه است. ساعتی نگذشته بود که از شدتِ باران و سرما راهِ خانه را نمی‌یافتم. چه احوالِ بدی برای من ساختند. به بذرافکن گفتم آمدنم به ژرفا مصادف با مرگ پسرم شد و رفتنم برابر با زاده‌شدنِ دخترم است ان‌شاءالله. ژرفا شروعِ مرگ بود و زندگی با رفتن از آن آغاز خواهد شد. آقا مجید سر به زیر انداخت و بغض و بهت سرتاپایش را گرفت. باز دلم نیامد و بوسیدمش و گفتم ولی من شما را دوست دارم. با این دلِ دیوانه و دوستدارم چه کنم عزیزانم؟

باز بی‌صاحبی

روزها شب می‌شود و شب‌ها روز می‌شود و تو نیستی. نه من آمادۀ دینِ کاملِ تواَم و نه می‌توانم بدون دین تو نفس بکشم. چقدر روزها و شب‌ها بیهوده می‌گذرند. چقدر همه‌چیز در حالتی وصف‌نشدنی بی‌درد و بی‌اعتناست. ما را چه می‌شود؟ ما نیز جماعتی نابودشده در طول تاریخیم که نهایتاً نیم‌خطی درباره‌مان بنویسند. دیگر چه اهمیت دارد چگونه قضاوت‌مان کنند و درباره‌مان چه بگویند وقتی در روزگار تو نبودیم؟

خاطرت باشد این خط‌ها را با دلی تنگ نوشتم. من از بزرگ‌ترین چیزی که بدم می‌آید خودمم. چرا من دنبال تو افتادم؟ و چرا دنبال تو نیفتادم؟ بنشینم اینجا و فقط بنویسم؟ بروم و دنبال یک لقمه نان باشم؟ همین بود مقصود من از زندگی؟ سال‌ها پیش وبلاگی داشتم با نام «در روزگار بی‌صاحبی». آنجا از دردِ نداشتنت گله می‌کردم. می‌شود حرف‌های گِرد زد و همه را راضی نگه داشت، ولی آن‌قدر تو صریحی که من با تمامِ نیازی که به تو دارم، از موی سر تا ناخن پا شرمنده‌ام که ترکِ تعلقاتم نکرده‌ام. گمان می‌کنم ما نیز راهیِ همان جهانی هستیم که پیش از ما رفته بودند، با این تفاوت که میدانِ عملِ ما فراخ‌تر بود و باز آب و نان و نام ما را زمین‌گیر کرد. دلم از این دردی‌ست که مدعیِ چیزی هم نبودم. همیشه گریخته‌ام به جایی که مدعایی نباشد و باز ادعاها در اطرافم سر بلند کرده‌اند و تنها به آنان لبخندی تحویل داده‌ام و گذشته‌ام.

با فقدانِ محمود و محمدیوسف واردِ دنیایی شدم که اطوارهای خلق‌الله رنگ و رویی برایم ندارد. جالب اینجاست که همه‌اش هم در خرداد بوده! من خیلی امیدوارم به همه‌چیز، آن هم به طرزی کاملاً احمقانه! مثلاً با تمام بلاهایی که اسرائیل سرِ غزه و رفح آورده و هیچ آبی از آب تکان نخورده، به شکلی کاملاً ابلهانه انگار در اعماق قلبم می‌گویند کارِ اسرائیل تمام است! یا با وجود این‌که قدرم در ژرفا شکست و خودم هم نمی‌دانم قدرم چیست، به گونه‌ای تماماً کودکانه حالم خوب است که این اتفاق بسیار مثبت و خوب است و جایی هست که حداقل بدانم آنجا چه باید کرد! یا با تمام سیاهی‌های اطرافم و نومیدی‌های زمانه‌ام، هیچ سیاهی و نومیدی نمی‌بینم!

امثال من را باید اطراف امین‌آباد نگهداری کنند! امین‌آباد از ما زیاد دور نیست. ایمان‌آباد است که خیلی دور است. آنجا که عقل و ایمان و عمل و علم با هم همراه باشند. کجاست آنجا؟ من نمی‌دانم تو کجایی. تنها می‌دانم آنجایی که هستی، من نیستم. من می‌گریزم، ولی گریزگاهی هم نیست. چه حال بدی داریم. چه روزگار ناخوشی. چقدر حالم خوب است. چقدر روزهای خوبی‌ست.

بی‌دینی اصلاً عجیب نیست

نگاهم به گذشته نیست. دلم یک خروار سکوت می‌خواهد. عجیب است که جغرافیای خاصی در نظرم نیست. شخص ویژه‌ای نیز در ذهنم نیست. این‌که کجا و با چه کسی باشم، در چه حالی باشم و چه چیزی بجویم، هیچ‌کدام اهمیت ندارد.

بار پیش مهر ماه دو بود. در این مهر باز هم با من بی‌مهری کردند. مهم نیست. مهم این است که امروز من می‌بینم نمی‌شود از حقیقت دم زد. آنجا شخصیت‌های جالبی بودند. دوست دارم درباره‌شان بسیار بنویسم. مثلاً علی فلاحی. دکترای علوم اجتماعی دارد و باز دارد دکترا می‌گیرد. مسلمان است، ولی علوم اجتماعی اندیشه‌اش را از دینی‌بودن دور کرده است. همین اواخر با جواد و من یکه‌به‌دو می‌کرد که اقتصاد اصل است و بدون اقتصاد مردم دین‌دار نخواهند شد. ما هزار آیه و روایت و تجربه تاریخی تقدیمش کردیم که فقر و غنا سرجمع ابتلایی برای دین‌داری‌ست، نه مانع یا مقدمه دین. آخرش مسخره‌مان کرد. خب واقعاً هم ما مسخره‌ایم. در این زمانه‌های ماده‌زده و کثافت‌گرفته از دین و خدا و پیغمبر حرف‌زدن دیگر چه صیغه‌ای‌ست؟

با وجود اینکه تصورها بر حکومت دین در کشور ماست، تفکرات بی‌دینی در مغز نخبگان ما تا جایی که تصورش را هم نمی‌شود کرد نفوذ دارد. باور کنید بی‌دینی اصلاً عجیب نیست، دین‌داری عده‌ای اندک در این روزگاری که همه‌چیز برای بی‌دینی فراهم است محیرالعقول است. گرچه نخواستند امثال ما با ارادت علمی نسبت به دین در مراکز فرهنگی حرکتی کنیم، من عمیقاً معتقدم راهی جز دین نیست و ما باید از این تذبذب بیرون بیاییم. درد اینجاست که مسلمانی ما در سنت‌های غیردینی متوقف شده و کفر دیگران در حرکت به سوی دین است.

.

هجده خرداد سه

بس باشد

بنده خدا رفیعی پیام داده که شنیده‌ام میان شما و ستاد اصطحکاکی پیش آمده و نگران نباش که به حق علی و فرزندانش شنبه درست می‌شود ان‌شاءالله. می‌گویم غمی نیست و باید رفت و چرا ز رفتنِ این قافله ملولم من؟ که از نبودنِ من هر رونده ممنون است. درست در لحظه خاک‌سپاری پدر بهزاد به سهیل گفتم دارم از ژرفا می‌روم. حقوقم را که می‌شنود از رفتنم تعجب می‌کند. می‌گویم سه‌نفره جواب نمی‌دهد. شوق‌زده می‌گوید آن‌قدر که مادرم پیگیر بچه‌دارشدن توست، پیگیر ازدواج من نیست.

دلم عجیب کنده شده. این ژرفا فقط دل‌زدگی دارد. انگار ساختمانش غصب و نحوستی دارد؛ شبیه نحسیِ عشرت‌کده ناصرالدین‌شاه که ساختمان چهار طبقه‌اش پشت برج ده‌دوازده‌طبقه‌ای اقشار محو شده. هنوز جرأت نکرده‌اند ویرانش کنند. به هر حال باید آثار فسق و فجور شاهان را زدود. فقط نمی‌دانم چرا هنوز سعدآباد محل پیشواز سران کشورهاست.

منکرِ خوشحالی‌ام از ترک ژرفا نیستم. روزی که طبقه دهم برج عشرت‌آباد را ترک می‌کردم خانم کرانی با حالی پریشان گفت بیرون کار نیست، کجا می‌روید؟ گفتم خدا بزرگ است. آن روز کار داشتم و امروز چیزی قطعی نیست. بابتِ این خوشحالم که عجیب بیهوده بودم و عجیب این جماعت و خواسته‌هایشان را درنمی‌یافتم.

اعتمادی هم به خیلی از ژرفانشینان ندارم. زیاد آزارم دادند و زیاد قدرم را ندانستند و زیاد پشت سرم حرف زدند. هر وقت یادم می‌افتد دلتنگ‌تر هم می‌شوم. عجیب است که به ساناز گفتم رفیعی هم نان قرض می‌دهد. از منِ ساده‌لوح بعید بود این حرف. در آغوش هیچ‌کدام‌شان نخواهم رفت. همه‌شان به هم می‌آیند.

زخم‌ها درمان‌اند

نه. استباه نکن. غمگینی این چند روزم بابت قطع همکاری ژرفا نیست، بابت این است که قدم را خم نکردم تا اندازه‌شان بشوم. به علی جعفری که زنگ زده برای آمارگرفتن می‌گویم ژرفا شخصیتی مانند تو را دارد که در یک هفته می‌تواند تمام نمایندگان اقلیت‌های مذهبی را به‌خط کند و انگار نه انگار. انگار ما همیشه باید دنبال غاز باشیم، در حالی که همسایه از بیخ مرغی ندارد.

من خو کرده‌ام به این بی‌قدری و خم‌نشدن. دست خودم نیست انگار. جهان‌شان را درنمی‌یابم. چقدر رنج‌آور است زندگی در شهر لی‌لی‌پوتی. من هرگز نمی‌توانم مدعی ایمان باشم، اما گاهی انگار کرده‌ام واقعاً در زندانم.

در این تعبیر ظرافت بزرگی نهفته است. دنیا و آخرت دو جغرافیا و مکان نیستند؛ دو کیفیت و عالم‌اند. دنیا به زبانی بسیار ساده غفلت است و دل‌بستن و روی‌آوری به غیرخدا. آخرت توجه به خدا و زندگی بر مبنای اوست. زندگیِ دنیایی تمامش من است. بنیادش خود و خواسته‌های خود است. من چرا اذیت شدم؟ چون «من»م جریحه‌دار شد، وگرنه اگر واقعاً برای خدا کار می‌کردم، چرا رنجیده بشوم؟

پس باز بعدی از ابعاد الطاف خداوندی آشکار شد. تو این کار را کردی تا مرا رشد بدهی و حالی‌ام کنی خیلی زیاد اهل دنیایم. مؤمن در آخرت خوش است. مادام که روی دلش به خداست حالش خوب است. در باغ بهشت است. اما هنگام غفلت و هنگام پروارشدنِ «من»اش و وقتی کاری می‌کند که می‌خواهد از دیگران ستایش بستاند، درست می‌افتد در زندان. امام کاظم علیه‌السلام در قعر سیاه‌چاله‌ها درون بهشت بود و هارون میان بهشت حکومت گسترده‌اش در اعماق دوزخ. به داشتن و نداشتن، به شدن و نشدن نیست؛ به واکنش و توجه توست. ما خیلی سوراخیم. خیلی اوضاع‌مان خیط است. بعید است با این دست‌فرمان به مقصدی برسیم.

صرفاً برای ثبت در تاریخی که روشن نیست خوانده می‌شود یا نه

اکنون که نیمه‌شب است و برخی قلندران نیز خفته‌اند، دیدهٔ من بیدار است و بی‌آنکه ستاره‌ای بشمارد، برای تلاطم این روزها دلش کمی تپش دارد. همه‌چیز مانندِ آنی که انسان می‌میرد و چیزها از برابرش به یک اشاره می‌گذرند و مزهٔ مرگ را می‌چشد، از پیش خاطرم می‌گذرد. از تمام رفتارهایم راضی‌ام. از جواب‌هایی که به کانایان ژرف دادم خشنودم. دلم بابت رفتن از این میهمان‌خانهٔ مهمان‌کشِ روزش تاریک قرص است.

تو می‌خواهی من چیزی نگویم و تمام حرف‌هایت را بپذیرم و بروم؟ چه حادثه‌ای از این خوش‌تر؟ اما من ساده نمی‌روم و رفتن من به این سادگی‌ها نیست. من از آنجا که کلمه در دست دارم و از آنجا که شما درک چندانی از توان واژه‌ها و روایت‌های صادق ندارید، این قافیه را برده‌ام. من که همیشه از تمام ساخت و پاخت‌ها کنجی را ترجیح داده‌ام، از روی بی‌عرضگی‌ام نبوده؛ بلکه هر چه هست را تنها در همین زاویه دیده‌ام و دیده‌ام از همین زوایا تیرهایی به لشکرها و جباران شلیک شده که هیچ سپر و مدافعی نتوانسته آنان را از گزندشان مصون بدارد.

بمانید با بی‌مبنایی و چندرنگی و خودفروشی و پروژه‌سازی. به من که مشتاق رفتنم، هدایایی از جنس ماندن نمی‌توانید بدهید. دو مسلح را هرگز نمی‌توان خلع سلاح کرد: دیوانه، شهید. البته که من هیچ‌کدام نیستم، چون از بیخ سلاحی در دست ندارم. دست‌های من بالاست و لب‌های من خندان. در پیش صاحب‌نظر ملکِ سلیمان باد است و سلیمان در نظر آنان کسی‌ست که از ملک آزاد است. هر قابی بر عکسم بزنی، از قاب بیرون می‌زنم. نقاش از عهدهٔ نقش‌زدنِ مولوی برنیامد. هر آن به شکلی دیگر می‌شد. اهل ریا و دروغند که همیشه در یک حالت باقی می‌مانند. مرداب‌های لجن‌مرده‌ای‌اند که تو می‌پنداری از ازل تا امروز در وجود او تلاطمی و شوری و تغیری پیش نیامده است.

با من چه می‌گویی؟ من که در عدم خانه کرده‌ام و بی‌رنگ و بی‌نشانم. چه دشوار است بی‌مرزی و بی‌کسی و بی‌پناهی. دشت دشت دشت. دشت‌هایی بی‌سو و بی‌مسئله و بی‌چون. من هم آدمم. من هم می‌خواهم آغوشی هیچ‌وار بگیردم. باور کن اباطیل نمی‌گویم مجید فیضیان. آخرین جرعهٔ جام تهی حاکی از ادراکات مگوی شاعران است. درست است شاعر اهل دروغ و غلو و اغراق است، ولی تو کجای جهانِ او را دریافته‌ای که این‌همه بی‌نظر از او می‌گذری؟

از من می‌گفتم؛ از من که رهاتر از باد است در آتش حادثه‌ها. حادثه‌ها مرا بسیار سوزاند، ولی من سالم‌تر از همیشه‌ام. چه کسی فکرش را می‌کرد من و تو تا اینجا بیاییم. روزی که تو را به جبر روزگار پشت سر نهادم، قلبم ایستاد. با قلبم بی‌آرتی‌های ولیعصر و پارک ساعی هم ایستاد. تنها متحرک هستی در آن آن آسفالت خیابان بود که جسمِ چند هزار تنیِ مرا می‌بلعید. انگار هنوز مانند گنج قارون فرومی‌روم. آن‌قدر فرورفتم که مرگ برادرم و درگذشت پسرم و تاراجِ مالم و فقدان کارم نیز مرا بیرون نیاورد.

از سویی می‌خواهم قهقهه هم بزنم. از شما چه پنهان. فرهنگ در کشور ما در آخرین نقاط ممکن خانه دارد. دین در انتهای عدم‌خانه‌ها سوسو می‌زند. تشیع چشمکی تار در دین می‌زند. امام جایگاهی دنی در تشیع اسلامی فرهنگ ما دارد. و من در این قهرستانِ ماده‌زده و معاش‌پرست و صورت‌طلب و اقتصادمحور دارم از امام حرف می‌زنم. بخندید ای کبک‌های خرامان. این پاداش قورباغه‌های جاری در خلاف آب است. و تو که در این حضیض‌سرای بی‌فرهنگی توهم برت داشته که در نقطه‌ای خفن از هستی در حال انجام خفن‌ترین کار جهانی.

بگذار آب‌ها از آسیاب بیفتند. آن وقت منم و کلمات. کجا می‌خواهی بگریزی؟ به خدا که پسر نوح خواهی شد.

.

.

نیمه‌های شب، سیزده خرداد هزار و چهار صد و سه

کانایانِ ژرف

با این خلق ماجرایی دارم. با این دلِ دیوانه قصه‌ای دارم. وقتی پیوندم را با همه‌کس و همه‌چیز می‌گسلم، می‌بینم چقدر این پیوندها و پیوست‌ها پوچ و بی‌مغز بوده. می‌بینم آن‌چه قرآن از فنای همه‌چیز و بقای وجه رب می‌گوید عیناً منم. منم که مانده‌ام و تمامِ چیزهایی که گمان می‌کردم درونش برای من سودی و آورده‌ای دارد نابودند. منم که تا همیشه هستم و هر چیزی که از آن آویزان بوده‌ام و به آن امیدی داشته‌ام تنها توهمی گذرا بوده. این چه حالِ عجیبی‌ست که من از پدر و مادر و برادر و خانواده و دوستان و رئیس و همکار و دیگران به‌کل بریده‌ام و باز هستم! هستم و نفس می‌کشم. عجیب است که هنوز زنده‌ام. انگار این‌ها از ابتدا نبوده‌اند. پس چرا هستند؟ آیا این سراب بیابان است؟ مهم‌ترین کتابی که در طول این سال‌ها نوشته شده و من خوانده‌ام کویر شریعتی‌ست.

من این حرف‌ها را تنها با دیوار می‌توانم بزنم. می‌دانم که سال‌هاست از این حرف‌ها می‌زنم و سودی برایم نداشته، ولی مگر دیگران برای من سودی داشته‌اند که اکنون بخواهم از آن‌ها چیزی بگویم؟ مرگِ محمدیوسف گرچه قرار بود مرا از این وابستگی‌ها بیرون بیاورد، و زخمی بود بر جدارِ جانم، آن نعمتِ بزرگ نیز مرا به خود نیاورد. تا کجا باید باور نکنم تمامِ هستی وهمی و خیالی بیش نیست؟ تجربه‌های بزرگ دیگران را همیشه باید زیست کنیم. کجا قدرِ اندوهم را خواهند دانست؟ در این شهرِ خالی از مهر و دوستی، در این سرای بی‌کسی و بی‌صاحبی و رهایی، در این دهرِ سودمدار و نفع‌محور، من آن تنها تنی که گردِ تابوتِ تو یاسبوح می‌گوید، سخن از روح می‌گوید. از این زندان جانم بسیار شادتر از بزمِ جانوارانم. این خلقی که من دیدم از کنهِ پرستش بی‌خبرند. حدیث معرفت و سخن مهربانی خداوند را به هیچ‌جایشان نگرفته‌اند. خودشان خدای خودشانند.

چهارسو را آوردم و مغزیِ درِ اتاق بزرگم را برعکس کردم تا از داخل قفل شود. علی جعفری را در طبقه دو رها کردم و آمدم در اتاق. در را از داخل قفل کردم. حالا هیچ چیزی نیست. همه‌چیز بر وفقِ مراد است. می‌شود هزار کار کرد. سه‌شنبه را از این بابت دوست دارم که کسی مزاحم احوال و افکارم نمی‌شود. این منم که از فقرِ درونم به این بیرونیان پناه می‌برم. ناگهان در یک ظرف زمانی کوچک تمامِ بستگی‌ها بر هوا می‌شود. من که اهل مدارایم، به‌آنی مدارم جزغاله می‌شود و در فضایی بی‌وصف و بی‌انگاره و بی‌اندازه و بی‌چون معلق و معطل می‌لنگم. ولی این جماعت اگر می‌دانستند خوانِ هشتم را من روایت خواهم کرد، هرگز جز قبول و پذیرش و ارادت چیزی در پای من نمی‌انداختند. آن‌که منکوبِ تاریخ است همین کانایانِ ژرف‌اند. اگر می‌دانستند آن‌که قلم در دست دارد و روایت می‌کند حیثیت‌شان را به باد خواهد داد، تمامِ استخوان‌هایشان می‌لرزید. چه خوب است که نمی‌دانند و چه بد است که نمی‌دانند!

کلافِ ژرفا

در اتابکی که من از بدوِ تولد درونش بودم تا بیست و دو سالگی، از ابتدای کوچه ما تا انتهایش تقریباً تمام استان‌های کشور بودند! ساده‌ترین چیزها این‌ها را به جان هم می‌انداخت. یکی انگور می‌گفت و یکی عنب و یکی ازم و یکی استافیل. تحصیل‌کرده‌هایی از سراسر کشور برای روزی‌خوری در این شهرِ بی در و بی پیکر جمع شده‌اند و زبان هم را نمی‌فهمند. اخلاق و آدابِ گاهم تضاد دارند. انگار می‌کنند یکی از همین دور و بری‌ها حق‌شان را خورده و خانه و خودرویی را که باید او سوارش باشد، این مردک سوار شده. و هزاران اطوار و اشکالِ مانند این. واقعاً در چنین حال و هوایی چگونه می‌شود انتظار کار منسجم و درست را داشت؟

البته که ما همیشه دنبال مشکلات سر از جاهای عجیب و غریبی درمی‌آوریم که ساده‌تر از این هم می‌شد حلش کرد. راستش من پس از چند سالی تنفس در بعضی فضاهای فرهنگی کشور دریافتم ما چون مانندِ دیگر نقاطِ جهان زندگی‌مان بر مدارِ سرمایه و پول و اقتصاد است، طبیعی‌ست فرهنگ‌مان هم بر همان مدار باشد و به بیانِ صریح‌تر، فرهنگ سرریز و اضافه و ملیجکِ اقتصاد است، نه این‌که اقتصاد از فرهنگ مهم‌تر باشد. اقتصاد اصل است و مادی‌گری تمامِ حقیقت و بودِ ماست و هر چیزی اگر در مدارِ او تعریف بشود معنامند می‌شود. اما در دینی که خدا به پیامبرانش آموزش داد فرهنگ و حقیقت همه‌چیزِ هستی‌ست و هر چیزی تا زمانی که در خدمت او باشد ارزشمند و باقی‌ست. ما در غوطۀ فنای خود مدام به هر فانی و میرنده‌ای چنگ می‌زنیم و بیشتر و بیشتر در ورطۀ هلاک می‌افتیم.

با تمام این تفصیل‌ها من می‌گویم تنها راه بر هم زدم زمینِ بازی‌ست؛ کاری که مردانی آغازش کردند و در نطفه از ضربان افتاد. ایستادن در برابر تمام دنیای ماده‌پرستان روشن است که شعله‌های دشمنی را تا آسمان‌ها خواهد برد. اول و آخر، دیر یا زود این جنگِ جهان‌سوز درخواهدگرفت؛ چون نظمِ اکنونِ جهان نسبتی با نظمِ خدایی ندارد. این مبارزه باور می‌خواهد تا پول. چقدر گفتنِ این حرف‌ها دشوار است. پول اگر خرجِ این باور شود، مانا و نامیراست و اگر باور خرجِ پول‌سازی شود، میرنده و نامانا. اما یک چیز را نگفتم، آن هم بی‌صاحبی‌ست. این دین و فرهنگی که از آن دم می‌زنم، صاحب و کاره‌ای دارد و او در غیبت است و ما سرِ کلافِ جهان را گم کرده‌ایم.

آخرت زنده است؛ باقی مرگ‌اند.

🔺 تو یادت نمی‌آید، ولی من با همین یادها زندگی می‌کنم. راستی، قبلش بگویم تمام این‌ها بازی‌ست. آن‌چه زنده است و باقی‌ست آخرت است. من این‌ها را تذکری برای خودم می‌دانم. باقی‌اش هیچ محتوایی ندارد. این‌که دکتر دهقانیان عزیز بخواهد ایدهٔ ایران را پیش ببرد و از من هم بخواهد در حوزهٔ ادبیات کمک‌شان کنم بزرگ‌خطایی‌ست. هول رستاخیز مرا فلج کرده است برادر. بیمِ آن موشکافی‌های بی‌پایان و اخلاص‌هایی که برای من دور از دسترس است، توان هر کاری را از جانم می‌ستاند. چه باید کرد آقای دکتر؟ اگر من را بنشانی آن بالا که برای ایران آینده از موضع ادبیات سخن بگویم، دور از اطوارهای معمول آویزان فردوسی و نظامی می‌شوم. فردوسی راه نجات را در دین می‌بیند: تو را دانش دین رهاند درست. باقی را رها کن جان عزیزم. پتهٔ هر چیزی زده می‌شود. من کجا دارم می‌روم؟

🔺 بر بام بودم. همان‌جا که مادرم روی تکه‌ای کارتن، با حالتی نزار نماز استغاثه می‌خواند که محمودِ مرگِ مغزی بازگردد به آغوشش. من آن‌موقع که برای تلقین شانه‌های محمود را گرفته بودم و کلمات سیدامیر را به آوازی آشنا برایش زمزمه می‌کردم، اصلاً مادرم را نشناختم. گفتم این زن چادری کیست که بالای مزار میان این مردان روی صندلی نشسته و گویی مچاله شده؟ همان‌گونه که ساناز را نشناختم وقتی محمدیوسف را نهادم در خانهٔ ابدی‌اش. چقدر مداح دیروز در بهشت زهرا خوب بود. اول از همه چیز گفت برای متوفی صدقه جمع کنید و همین امروز پیش از غروب بدهید به مستحق. این‌ها حقیقت است. چیزهای دیگر مشتی بازی و کارهای بی سر و ته است. کجا می‌خواهی کاروانی را که کمالش به رفتن است در منزلی موقت نگاه داری؟ محمدیوسف آن‌ور جایش امن‌تر است. محمود آن‌سو آرام‌تر است. خودتان را رنجه نکنید. عوضِ ضجه و مویه برایشان خیرات کنید.

🔺 چه می‌گویم؟ چه می‌گویم؟ من خوشبخت‌ترین موجود جهانم. من زنده‌ام و فرصت دارم خدا را بپرستم و به حرفش گوش بسپارم. عزیزان من! این فرصت را از کف ندهید. مستانه بپرستیدش. هر کار خیر و هر ذکر نیکی که می‌توانید انجام بدهید. دریغ نکنید. زاهد پشیمان را ذوق باده خواهد کشت! زهد را کنار بگذارید. پشیمان می‌شوید. باده و جام مهیاست. خدایا، تو شاهد باش من با هر زبانی که توانستم و بتوانم از آخرت گفتم و خواهم گفت. هیچ‌کدام از ابنای بشر را در خواب غفلت مگذار. هر لحظه از تو برای همه‌شان آمرزش می‌طلبم. به فریاد خاموش ما رسیدگی کن، ای آن‌که «گر دم نزنی، زبان لالان داند.»

در صلیب سلب

دلم می‌سوزد برای‌شان. حق هم دارند. از اندیشه‌ای مانند من چیزی بیرون نمی‌آید که بخواهند در بوق و کرنا و شیپور و ساکسیفون بکنند و سینه سپر کنند که ما فلان کردیم و فلان هستیم. خیلی تأسف‌آور و به قول فارسی‌پرستان شوربختی‌ست. این مرغِ سرکنده که هر روز در خون خودش غوطه می‌خورد و هر دم به مرگ نزدیک‌تر می‌شود هیچ نمی‌داند چه کار دارد می‌کند و چه کار باید بکند.

عزیزم. محمد بختیاری هم دلسوزی می‌کند. پیام داده که مقاومت کن و حرف گوش کن تا به‌زودی به بتا ببرمت. طرحش را هم فرستاده و منتظر تصویب است. اندوهینم و مدام زمزمه می‌کنم: نیست در شهر نگاری که دل ما ببرد. غصه‌ام می‌شود که شاید پیش او هم شرمنده شوم و کاری در آنجا هم نکنم. حامد جعفری را می‌بینم که شیفتهٔ تدریس است و شاگردانش به خاطر او مدرسه را ترک نکرده‌اند.

همه غرق‌اند در کارهای خوب‌شان و من نمی‌دانم چرا در هیچ چارچوبی قرار نمی‌گیرم. سائقهٔ استعلا را اول‌بار سهیل یادم داد و هنوز رهایم نمی‌کند. دستم نرفت که حتی آزمون دبیری را ثبت نام کنم. قرآن را باز کردم گفت لا تخف. گفتم من که نترسیدم، فقط بی‌چاره شدم. محدث نوری جلویم رژه رفت. شن‌های طبس خنده‌زنان اطراف میگ‌های روسی ویراژ دادند. همه من را به سکوت دستور دادند.

اگر من این‌همه حرف نداشتم، این‌همه دستور به خفه‌کارکردن معنایی نداشت. آن‌وقت علی جعفری نمی‌نشست روبرویم و بگوید اشتباه می‌کنی نمی‌نشینی حکایت‌ها را بازگو کنی تا هم انتقاد مناصب باشد هم ازدیاد مخاطب. و من بنالم که به ازای هر حرف و شنونده‌ای من را آن‌سو نگاه خواهند داشت.

بین راهی

نمی‌خواهی بروی بخوابی؟ فردا باید بروی سرِ کار. سرِ کاری که اذیت نیستی، ولی پوچیِ بزرگی در او می‌بینی. نهایتاً یک جشنواره ادبی یا مدرسهٔ خلاق ادبیات راه بینداز و عنانش را بده به خانه شعر و ادبیات. بعد در همین بی‌جهتی غوطه بخور و راه بیابان بگیر.

برگشتنی به این فکر می‌کردم که جدا از تعویض روغنی و پنچرگیری وسط بیابان، می‌شود دستشویی هم زد و با درآمدش زندگی کرد. یک دستشویی وسط راهی با یک مغازه بقالی یا پنچرگیری یا مکانیکی کنارش. بابا را هم ببرم کنارم. مدرک دکتری‌ام را هم قاب می‌کنم می‌زنم ورودیِ سرویس بهداشتی. مردم خیلی دعا می‌کنند. فقط مجوزش خیلی آب می‌خورد. پولم کجا بود؟ زنم نمی‌آید چنین جایی.

ای عمر. ای عمر. من چه خیالاتی دارم. جامعه کبیره را چه کنم پس؟ من با کسی دعوا ندارم. فلان کلمه غلط است، درست است، فلان است. به من چه؟ مگر قرار است در قیامت درباره این‌ها از من سؤال کنند؟ تعلقات فریبت ندهد. عزیز دل من، این‌ها دست‌شان را داده‌اند به هم تا تو مطیع و عابد و فقیر خدا باشی. نکند این فرصت را از دست بدهی.

می‌دانم سینه‌ات قل می‌خورد. می‌دانم سرِ سخن با کسی نداری. معمولاً وقتی حقیقت عالم سر به بیابان بگذارد، باقی چیزها هم میل به بیابان خواهد کرد. با بزک دوزک کردن کار خراب‌تر می‌شود. عزیزان من، دلبرانم، جان‌های عزیز من، شما قرار نیست حقیقتی را که در باطن خفته ظاهر سازید. خواهشمندم توهم برتان ندارد.

نه، نه، نه. قرار نیست دعوا راه بیندازم. فراموشش کنید. قطعاً من اشتباه می‌کنم. من از آغوش دریا تا خشکیِ مرگ‌بارِ این شهرِ تشنه و تب‌دار با سینه‌ای سوزان آمدم. مردم چرا به مشهد می‌آیند؟ من فقط با سوزش جگرم می‌روم و با التهاب روحم بازمی‌گردم. واقعاً دیوانه‌ام.

واقعاً می‌خواهم کله‌ام را از دستِ خادمِ چای‌خانه بِکنم. می‌گوید شهرداری مشهد گِله‌مند است که فلان‌قدر یارانه حمل و نقل عمومی می‌دهد. همین خادم که کارمند بانکی در مشهد است انگار نمی‌تواند دریابد که اگر امام رضا سلام‌الله‌علیه اینجا مدفون نمی‌شد، مشهد شهری بود نهایتاً در حد بیرجند و بجنورد. بانک و شهرداری و هتل و مغازه و پاساژهایش هم در همان اندازه. این بشر چرا این‌همه ناسپاس است؟ بیا کلهٔ من را جدا کن. خدا می‌داند هیچ شب و روزی از سوداهای این سرِ دم‌کرده آرام ندارم. ولی خیلی آرامم. آرام در طوفان. طوفان هنوز نیامده. هنوز روزِ خوش‌مان است. من می‌خواهم بروم. از همه‌جا بروم. از همه‌جا. به؟ نمی‌دانم.

حرف تا حرف

حسن دیر آمد، ولی متغیر؛ علی جعفری و شهاب را از اتاق بیرون راند. عملش با حرفش یکی‌ست. جواد می‌گوید مشکل از منِ مجید است. تأیید می‌کنم. جذابیت بد کوفتی‌ست. قبلاً هم دیده بودم دورِ چیز مگس زیاد جمع می‌شود. از ناهار که بالا آمدیم تصمیم بر قفل‌کردنِ در شد. در آرامش نشسته‌ایم فعلاً.

دیروز علی فلاحی ناراحت بود. بعدش دست‌مان آمد به خاطر مسئله‌ای بود که سعید عسلی و بختیاری در آن دخیل بودند. بختیاری به خاطر اشتغالاتش نمی‌تواند مانند دیگر سربازان سر ساعت برود و باید زودتر برود. این وسط هم معلوم نیست دقیقاً چه کسی منتقد این مطلب است. کی بود کی بود من نبودم. عرب‌زاده به من زنگ زده که آیا شما به علی فلاحی گفتی که سعید گفته علی فلاحی مخالف تعجیل بختیاری‌ست! در همین حد خاله‌زنک‌بازی و پوچ. تنفس در هوای مسموم روحت را سمی می‌کند. حرف‌های پشت سر در محیطی که به نظر می‌رسد اغلب آدم‌هایش بی‌کارند سم را قوی‌تر می‌کند.

شاه گفته شاید فردا بیاید. راه می‌آید با من. می‌گوید میز زبان و ادبیات فارسی راه بیندازیم. طرح‌هایی در سر دارم، ولی باید ربطش بدهم به برنامه‌های این عزیزان. جواد راهنمایی‌هایی کرده. نمی‌دانم چرا در مغزم این موارد جاگیر نمی‌شود. حرف تا عملم آن‌قدر فاصله دارد که ترجیح دادم حرف هم نزنم. این‌گونه بهتر نیست؟

بیماری ژرف

درست همین امروز که رفقای قدیمی آمده‌اند ژرفا سرم درد گرفته و گلویم و زیاد نمی‌توانم در جمع باشم و بگویم و بخندم. اما رفقا لطف دارند و می‌آیند سراغم. شعیب با حسن شریفی آمد بالا. کاش گلویم صاف بود تا با این عزیزان گفتگو می‌کردم. شعیب همان است. تماسش گرفته‌اند که رسمی شو و او هم گریخته. دقایقی بعد از صبحانه زیارت عاشورا در همایش بودم. گنجی را دیدم و با همین صدای بیمار دقیقه‌ای با هم خنده زدیم. فرشید نیز آمده. شهاب‌الدین ناظر فصیحی پیش از همه‌شان آمد. رمقی در تنم نیست. می‌روم بالا. چند باری عسلی و میان‌محله آمدند که ببرندم. مرضم را دلیل کردم و نشستم روبروی میزم. نزدیک نماز جواد پیدایش شد. گفت اذان بگو. گفتم صدا ندارم. رفت دنبال حسن. حسن گله داشت که جای صحبت رفقا نبود. در دلم گفتم آخرالدواء الکَی. باقی نمی‌توان گفت الا به غمگساران.

رفت آر

بسم الله

حسن شریفی ستوده نیز رفتنی شد. چهارشنبه عصر نتایج نهایی پذیرفته‌شدگان دبیری علنی شد. تا امروز که یکشنبه باشد حسن پیدایش نبود. امروز آمد و گفت افتاده‌ام منطقه دو. اگر تنها سه روز مدرسه برود، دو روز کاری می‌ماند که بتواند ژرفا بیاید. آن دو روز هم با توجه به توان جسمی پایین حسن یحتمل به استراحت بگذرد و آخر هفته نیز به خانواده و آران و کاشان. این یعنی آقای دکترِ بعد از این حسن شریفی نیز از این اندیشکده جدا شده است. میز آموزش و پرورش بدون صاحب رها می‌شود. از اندیشکده نیز چیزی باقی نخواهد ماند. همه چیز تمام شد. من را که جلوتر جدا کرده بودند. علی فلاحی صبح یکی دو باری سرک کشید به داخل اتاق ما و یک بار گفت چرا ژرفا این‌جوری شده؟ وارد هر اتاقی می‌شوم یا نیستند یا خموشند.

حسن که از در رفت بیرون برای رسیدن به مدرسه‌اش در صادقیه، فاطمی از در درآمد به دنبالش. هیچ‌کدام از ما بازماندگان، بنده و جواد نوروزی، نگفتیم کجا رفته و تنها گفتیم هم‌اکنون رفت. فاطمی درباره شاه‌آبادی پرسید که پیگیر کارهای شما هست یا نه. من چیزی نگفتم. جواد گفت دلسرد شده و فاطمی از کارهای من چیزکی گفت و رفت. هیچ‌گاه گمان نمی‌کردم میراث‌دارِ ویرانی‌ها باشم. همیشه گمان می‌کردم خودم رسولِ ویرانی‌ام. دلم به‌شدت خالی‌ست، اگرچه دلی هم نبسته‌ام. شاید هم گرسنه‌ام! به ادراک‌های بشری خیلی هم نمی‌شود اعتماد کرد.

یکشنبه آخرین روز مهرِ دو

شعیب یاری

امشب من آرام بودم، مانند همه وقت‌ها که آرامم. درست مثل همیشه که هر را از بر تشخیص نمی‌دهم. حرف‌زدن تشخیص‌دهندهٔ هر از بر است. یکی از لطف‌هایی که کسی می‌تواند به کسی بکند حرف‌نکشیدن است.

در یک فاصلهٔ کوتاه یکی دیگر از همکاران ما رفت. اسمِ این یکی رفتن نبود، بیرون‌کردن بود. بحث‌های احساسی و دلبستگی، که من در آن بسیار عمیق و حساسم، به کنار. چند بار به من گفت این آیینهٔ عبرت را جدی بگیر. مبهوت بودم وگرنه می‌گفتم این دنیاست که در او وفایی نیست. هر کس برای او قدمی بردارد لنگش قلم می‌شود. دنیا خانهٔ پست‌هاست و هر کس بیشتر پستی کند، در او منزل رفیع‌تری دارد. در او عزت جایی ندارد و کسی که دل به او دهد ذلت نصیبش می‌شود.

برایش نوشتم و فرستادم:

سلام شعیب عزیزم، آقای خاصّ ژرفا!

مبادا آن‌قدر که من از رفتنت درهم شدم، درهم شده باشی. نهاده‌بودنِ روزی به من ربطی ندارد، چرا که آورنده خود می‌داند چه کند با بندگان. من به هر گونه‌ای خواستم میانه‌ای بگیرم که قلب مهربانت کنارمان بتپد، نشد. «من دلم سخت گرفته‌ست از این میهمانخانهٔ مهمان‌کشِ روزش تاریک». کلمات از دست دلم سُر می‌خورد و می‌غلتد در اعماق اندوهم. در این رودخانهٔ ابدی که ثابتش تغییر است و جزء بی‌تغییرش بی‌ثباتی، رفتن از ماندن بهتر است؛ اما درماندگانی چون من، مشتاق انس با دوستانِ یک‌رویند. رفتن تو هم جراحتی شد بر قلب شرحه‌شرحه‌ام. باید بزرگ‌تر شوم، اما بزرگیِ غمِ شما عزیزان نمی‌گذارد. دوست خوبم و همکار مهربانم. چقدر کلمات برای وصف اندوه بی‌رونق‌اند.

در مرگ زنده‌ام من

این گاهِ شب فرصتِ بهتری برای سخن گفتن و اندیشیدن دربارۀ روز است. روز آن‌قدر مملو از امواجِ منفی‌ست که حتی یک کلمه نیز در او نیست. امروز در ژرفا به من پیشنهاد ادارۀ کتابخانه شد. پیشنهاد مدیریت سایت شد. پیشنهاد مدیر محتوایی شد. پیشنهاد معاونت در کارهای آموزش و پرورش شد. پیشنهاد تولید محتوای ادبیات کهن شد. من چقدر این شبِ تنها را دوست دارم. پس از آن‌همه هیاهوی پوچ که تمامِ مرا درونِ خود فرومی‌برد، هم‌آغوشی با چنین شبی دل‌آویز است. آیا می‌شود کسی که روزش شده بیهودگیِ جان‌فرسای اداری و دویدن عصرانۀ اسنپی، در لابلای خاکسترهای وجودش خردک‌شرری نیز باشد؟ شرری که با نسیمی یا دمیدنی یا طوفانی گل بگیرد و باز بنویسد و در این نوشتن ملاحظۀ هیچ چیزی را جز حقیقت نکند.
چقدر این شب محبوب است. تو نمی‌دانی من چگونه دوستش دارم. به علی جعفری که مرا زیرِ بمب‌بارانِ نشدن گرفت تا شدنی دیگر در من افروزد چه بگویم؟ می‌گویم من پایه‌ام. می‌گویم می‌دانم این‌ها که این جماعت از من می‌خواهند در شأنِ من نیست. من یک عمر بیشتر ندارم و باید برای این عمر و سرمایه‌ای که در پای من ریخته شده و مرا به اینجا رسانده خود را مصرف کنم. باید از جیبم خرج کنم. باید تولید کنم. این‌همه ایده‌های ما را سبک و سنگین نکنید. من اینجایم. آمده‌ام تا از قفس‌هایی که خودم برای خودم ترتیب داده‌ام رها بشوم. پس بسم الله الرحمن الرحیم. مشتاق بامدادِ فردایم که نخستین ضبطم را از ادبیات و مفاخر ادبی ایران آغاز کنم.

چهارشنبه سوم خردادِ دو