کانایانِ ژرف
با این خلق ماجرایی دارم. با این دلِ دیوانه قصهای دارم. وقتی پیوندم را با همهکس و همهچیز میگسلم، میبینم چقدر این پیوندها و پیوستها پوچ و بیمغز بوده. میبینم آنچه قرآن از فنای همهچیز و بقای وجه رب میگوید عیناً منم. منم که ماندهام و تمامِ چیزهایی که گمان میکردم درونش برای من سودی و آوردهای دارد نابودند. منم که تا همیشه هستم و هر چیزی که از آن آویزان بودهام و به آن امیدی داشتهام تنها توهمی گذرا بوده. این چه حالِ عجیبیست که من از پدر و مادر و برادر و خانواده و دوستان و رئیس و همکار و دیگران بهکل بریدهام و باز هستم! هستم و نفس میکشم. عجیب است که هنوز زندهام. انگار اینها از ابتدا نبودهاند. پس چرا هستند؟ آیا این سراب بیابان است؟ مهمترین کتابی که در طول این سالها نوشته شده و من خواندهام کویر شریعتیست.
من این حرفها را تنها با دیوار میتوانم بزنم. میدانم که سالهاست از این حرفها میزنم و سودی برایم نداشته، ولی مگر دیگران برای من سودی داشتهاند که اکنون بخواهم از آنها چیزی بگویم؟ مرگِ محمدیوسف گرچه قرار بود مرا از این وابستگیها بیرون بیاورد، و زخمی بود بر جدارِ جانم، آن نعمتِ بزرگ نیز مرا به خود نیاورد. تا کجا باید باور نکنم تمامِ هستی وهمی و خیالی بیش نیست؟ تجربههای بزرگ دیگران را همیشه باید زیست کنیم. کجا قدرِ اندوهم را خواهند دانست؟ در این شهرِ خالی از مهر و دوستی، در این سرای بیکسی و بیصاحبی و رهایی، در این دهرِ سودمدار و نفعمحور، من آن تنها تنی که گردِ تابوتِ تو یاسبوح میگوید، سخن از روح میگوید. از این زندان جانم بسیار شادتر از بزمِ جانوارانم. این خلقی که من دیدم از کنهِ پرستش بیخبرند. حدیث معرفت و سخن مهربانی خداوند را به هیچجایشان نگرفتهاند. خودشان خدای خودشانند.
چهارسو را آوردم و مغزیِ درِ اتاق بزرگم را برعکس کردم تا از داخل قفل شود. علی جعفری را در طبقه دو رها کردم و آمدم در اتاق. در را از داخل قفل کردم. حالا هیچ چیزی نیست. همهچیز بر وفقِ مراد است. میشود هزار کار کرد. سهشنبه را از این بابت دوست دارم که کسی مزاحم احوال و افکارم نمیشود. این منم که از فقرِ درونم به این بیرونیان پناه میبرم. ناگهان در یک ظرف زمانی کوچک تمامِ بستگیها بر هوا میشود. من که اهل مدارایم، بهآنی مدارم جزغاله میشود و در فضایی بیوصف و بیانگاره و بیاندازه و بیچون معلق و معطل میلنگم. ولی این جماعت اگر میدانستند خوانِ هشتم را من روایت خواهم کرد، هرگز جز قبول و پذیرش و ارادت چیزی در پای من نمیانداختند. آنکه منکوبِ تاریخ است همین کانایانِ ژرفاند. اگر میدانستند آنکه قلم در دست دارد و روایت میکند حیثیتشان را به باد خواهد داد، تمامِ استخوانهایشان میلرزید. چه خوب است که نمیدانند و چه بد است که نمیدانند!