چاره‌ای هم نیست

من این حرف را که می‌گویند آدمیان سیرمونی ندارند چندان نمی‌پذیرم. آدمی ظرفی ندارد که بخواهد چیزی در آن بریزد. در بهترین حالت به فضایی ابری وصل خواهد شد و این اتصال در قدم اول شخصیت را از او خواهد ستاند؛ یعنی دیگر خودش و ممیزهای شخصی‌اش در میان نخواهد بود. میل‌ها و تمناها همه از میان خواهد رفت.

در گام دوم وجودی در کار نخواهد بود. نه آرزویی هست و نه آرزوکننده‌ای. وجود همه‌اش وهم بود و اکنون پرده برافتاده است و نه تو مانده‌ای، نه او. اتصال به بی‌نهایت تو را نیست خواهد کرد. چاره‌ای هم نیست. باید رفت.

بیرون‌تر از افق

آدمیزاد هر قدر بالاتر می‌رود تنهاتر می‌شود، بیشتر دیده می‌شود و کمتر فهمیده می‌شود. درست مانند عقابی که از روی زمین برمی‌خیزد و آن‌قدر بالا می‌رود تا کلاه‌ها از تماشایش بیفتد و گردن‌ها از تعقیبش بشکند و چشم‌ها از شدت نور نیلی آسمان و درخشش خورشید، مات و کور شود. بعد از کوری نوبت دهان‌ها می‌شود که شروع به توصیف خودشان بکنند. هر کس خورشید را توصیف کند و بستاید و نکوهش کند، تنها از درون خودش خبر می‌دهد. خورشید را فقط خورشید می‌شناسد و عقابِ خال‌شده بر نیلیِ سپهر را، در آن تنهایی مرتفع، در آن برج بی‌بارو، در آن ستیغ بی‌دامنه، حتی خود عقاب نیز نخواهد شناخت. در آن بی‌وزنی و بی‌قیدی که مقید به بی‌وزنی و بی‌قیدی هم نیست، این روح انسان که هیچ تعلقی به زمین و رنگ‌ها و ننگ‌هایش ندارد، مجبور است برای قدری آب و دانه و خانه‌ای موقت، سری هم به زمین بزند. بی‌خبر از آن‌که رزق و وعده‌های دیگر همه در آسمانند. و این سرزدن آغاز تعلق‌هاست.

حافظه همیشه هم چیز خوبی نیست. درست است که آدمی آن‌چه را اختیار می‌کند از پسِ ذهنش با قالبی که از پیش تدارک دیده به چشم‌برهم‌زدنی حاضر می‌کند، همیشه هم اختیار به دست انسان نیست. چیزهایی هست که یواشکی در پستوی مغز انبار کرده و لای هزار طاقه پارچه‌های نفیس گمش کرده. گویی از آن‌ها می‌گریزد. گویی آن‌ها را در شأن خود نمی‌داند. مثل پینه‌دوزی که پادشاه شده باشد و نخواهد کسی از گذشته‌اش چیزی دریابد. مثل دریایی که از سرمای کوهستان‌های یخ‌زده آمده باشد و مدام خروش کند که مبادا کسی یقه‌اش را بگیرد که «یادت هست آن جهان یخ‌زده و شگفت چه حال و هوایی داشت؟» نه! من به اندازه کافی درون خودم از آن کوهستان‌ها در ضمیر و ذهنم دارم و نیازی نیست شما مرا به یاد آن‌ها بیندازید.

آدمیزاد خیلی پیچیده است. با چهار تا جمله و کلمه نمی‌شود تحلیلش کرد. می‌شود، ولی نتیجه‌اش می‌شود همین آدم‌های قالبی: این‌ها این‌طورند و آن‌ها آن‌طور. جبهه می‌بندند و صف می‌کشند و هر کسی را می‌چینند پشت فلان صف و خلاص. خیلی‌ها هم باورشان می‌شود واقعاً چنین آدمی هستند و واقعاً در فلان صف قرار دارند. بعد ناگهان احساس غربت می‌کنند. حکایت همان مرید است که از توهین به استادش هزار شور برآورد و استاد آرام‌اش کرد که نه اینم و نه آن، من این‌همه نیستم. این بی رنگ و بی نشان که منم و کسی مرا آن‌گونه که منم درنخواهد یافت. غصه‌ی صف‌ها و برچسب‌ها را نخور. هیچ‌کدام مبنای داوری تو نخواهند بود.

تن‌های بی‌سر

حالم بد است و بعید است با دیدنت هم شوم خوب

دیدار تن‌های بی‌سر کِی می‌کند حال غم خوب؟

.

کِی می‌کند اشکِ خونین قلبِ به خون کشته را خوش؟

کِی می‌شود روحِ رنجور از یادِ زخمِ ستم خوب؟

.

ای خوب‌تر از عوالم، من خیر و شر را ندانم

دانم فقط از خودم نیست اشکی که می‌سوزدم خوب

.

چون دیدن ماه رویت در دست هستی نیفتد

در نیستی خانه دارد این غوطه‌ور در عدم خوب

.

بسیار در زد دل من، از مسکنت درنیایی

دیدارِ دلدارِ دادار باشد اگر خواب هم خوب

.

.

.

بهمن ۱۴۰۳

مدیران مریخی، مردمان زمینی

اگر برخی وا اسلاما برندارند، باید نالید از کتابی که این آقای دکتر جعفریِ تاریخ‌خوانده حدود شش ماه پیش معرفی‌ام کرد. آنجا یکی از نزدیکان لنین از پیشرفت‌های بزرگ فناوری و علمی و پزشکی و دیگر نحله‌ها در حکومت کمونیستی شوروی می‌گفت و مردم را بابت قدرندانستن این عظمت‌ها شماتت می‌کرد. به هر حال آن ساختار با همه‌ی پیشرفت‌هایش پاشید. یحتمل به این خاطر بود که مردم تا وقتی با بد و خوب ساختار همراه بودند خوب بودند و در غیر این صورت انسان‌هایی نادان و سفله شمرده می‌شدند. مثلاً اگر می‌گفتند حالا پس از این‌همه پیشرفت‌های خفن شما در نظامی و پزشکی و فناوری و دیگر چیزها، آبگوشت ما نیم‌سیر روغن اضافه کرده یا نه؛ رؤسای حزب در بهترین حالت سوت‌زنان گلوی سوتیان را به جایی سوت می‌کردند که اعراب نی‌سازی را از آنجا آغازیدند.

چه اهمیت دارد این حرف‌ها؟ قطار سوی مقصد خود می‌رود و ما مسافران خیالات برمان داشته که فریادمان آن را نگه خواهد داشت. آفتابه و لگن هفت دست است و شام و ناهار نیز فراهم. دیگر چه مرگ‌تان است؟ ما که پیاده‌ایم در تقلای سوارشدنیم تا مثلِ سواره‌های این قطار، پیاده‌ها به هیچ جایمان نباشند. تخیل‌بازی‌های این جماعت همواره برای من جذاب بوده است. فلک و ملک را به هم می‌بندند و از تو نیز می‌طلبند در این بارش افکار مانند آن‌ها پرشوری کنی و به راه ادامه بدهی. بسیار دوست‌شان دارم بابت این ارادت قلبی که امیدوارم خدای‌نکرده از سرِ سیری نباشد. مدیری حزب‌اللهی می‌شناختم که تنها نصف روز در آن مجموعه بود و حقوق کامل درمی‌یافت و اصلِ کارش جایی دیگر بود و با دورکاریِ ساده‌ای دو حقوق دیگر نیز می‌گرفت.

این‌ها اصلاً مهم نیست. مهم این است که تو فقر را فخر بدانی و به مادیات کاری نداشته باشی. چرا که ممکن است ضد خدا و پیامبر بشوی. آن‌وقت در مسابقه‌ی آلاف و الوف می‌افتی و چشم می‌گشایی و می‌بینی در مسیر معنویت این عزیزان هیچ باری نبسته‌ای. تو به حکمِ «لاتَمُدَّنَّ عَینَیک» به داشته‌های این جماعت چشم مدوز. چشم. هیچ هم نفهمم؟ نفهمم که آن‌چه حکومت‌ها را پاشانده یکی‌اش اختلاف طبقاتی بوده است و آن‌گونه که قرآن می‌گوید پس از برهم‌خوردنِ ساختارهای اجتماعی انبیای الهی برای قسط آمدند؟ من از آن بی‌دین‌های سرمایه‌دار انتظاری ندارم. از تو که می‌خواهی شب و روز وسایلت را پیشرفته‌تر کنی تا مردم را بپایی و هر کدام را با چند برچسب و لعنت‌الله و رحمت‌الله به دوزخ و بهشت رهنمون کنی در عجبم.

این مردم دشمن تو نیستند، گرچه شاید دیگر خیلی دوستت هم نباشند. من متحیرم که تو برای بهترشدن و رقابت با دشمنانِ برون‌مرزی‌ات این اعدادِ بزرگ را بی‌دریغ خرج می‌کنی و بیخِ گوشت نیروهایی به معنیِ کلمه بی‌چاره در تقلای رسیدن به برجی دیگرند تا از این ستون تا آن ستون فرجی بشود. در این راه فحش هم می‌خورند که به بهشت! ای وای بر من که کلام امامم را گوش ندادم. گوش ندادم که هر کس خود را اجیر کرد، روزیِ خود را محدود کرده است. فرجامِ امام‌ندانی همین است. چه کسی منکرِ این است که من نیز سنگِ خودم را به سینه می‌زنم؟ و اگر بهری بیشتر از بحارِ نعمت داشتم، ناله‌ی «هل من مزید» دیگری می‌زدم. اما این‌ها چیزی از وظیفه‌ی حاکمان نخواهد کاست.

همه چیز روایت است

تاریخ و البته کلیت زندگی انسان هیچ چیزی جز روایت نیست. یک حادثه‌ی ثابت در نظر بینندگان گوناگون روایت‌های گوناگونی می‌آفریند. اصلاً ممکن است در نظر برخی حادثه هم به نظر نیاید. کسی که هر روز و هر شب در خیابان‌ها در حال تردد است، بعید است آن‌قدری تحت تأثیر تصادف‌های روی‌داده قرار بگیرد تا کسی که یکی دو بار از خیابانی گذشته و عدل در همان تردد اندکش تصادفی میان خودروها و عابرها پیش آمده است. برای او این حادثه مهیب و هولناک است. پزشکی که کارش شکافتن امعاء و احشای خلق‌الله است کجا و تازه‌واردی که ناگهان با دلِ سفره‌شده‌ی شخصی رو در رو می‌شود.

آن‌که درازنای تاریخ را می‌نگرد، می‌داند آمدشدنِ حکومت‌ها و مدعاهای‌شان آن‌قدری محلی از اعراب ندارد. اسم‌ها و رسم‌ها برمی‌افتد و فریادها و پرچم‌ها فرومی‌خوابد. این دنیاست که ثابت‌ترین چیزش تغییر و ماندنی‌ترین بودنش رفتن‌هاست. چه فرقی می‌کند اگر تو نماز بخوانی یا نخوانی؟ روزه بگیری یا نگیری؟ عدل برقرار کنی یا نکنی؟ ممکن است به خاطر همان نماز و روزه و عدل نیز آزارها ببینی و کشته هم بشوی. پس چه چیزی را باید حفظ کرد و به چه قیمتی؟ مهم این است که تو در این گیر و دار مرگامرگ دائم‌التغییر، بر حق ثابت باشی. ولی در دیدگانِ کسانی که از تمامِ تاریخ همین بازه‌ی کوچک را می‌بینند و از تمام حکومت‌ها و کشورهای جهان فقط جغرافیای زیسته خودشان را در نظر می‌آورند، معلوم است چنین محیطی یگانه موجودِ هستی‌ست.

انسان یک چیز بیش نیست: خیال. یا همان اندیشه. یا همان بینش. یا هر نام دیگری. انسان این دو پا و دو دست و دو چشم و دو گوش و باقی اعضا نیست. آن‌چه آدمی را پیش می‌برد روح اوست. آن‌چه انسان را خسته می‌کند یا شاداب یا هر چیز دیگری، خوراک و پوشاک و مسکنش نیست، خیال و آرزو و روایتِ او از زندگی‌ست. همه‌چیز روایت است و همه‌چیز تصویر ذهنی‌ست. تا دیروز که تو در روستایی دور از آبادی‌ها با هر سختی و داستانی می‌زیستی، می‌انگاشتی زندگی به هر حال خوب یا بد همین است. امروز درهای جهان به روی تو باز شده و تصاویر اندازه‌شده و دور از واقعیت یا به بیانی منصفانه «نه‌تمامِ واقعیت» به تو می‌رسد. و حتماً مطلعی که قلیل‌اند اهالیِ تفکرِ انتقادی. به این صورت اگر تا خرتلاق غرق در نعمت باشند هم منّ و سلوی نمی‌خواهند و عدس و پیاز و دیگر چیزها را نیز می‌طلبند.

ما حتماً اهلِ گناهیم و بدکار. اگر ما جامعه‌ای نیکوکار بودیم، اگر اهل این کره‌ی خاکی به هر دلیلی و به هر جهلی این‌همه گناه نمی‌کردند، این‌همه هم بیهوده و بدبخت و گرفتار نبودیم. من حتماً انسانِ بدکاری بوده‌ام که تا امروز از انسان کامل بی‌نصیب بوده‌ام. اصلاً خر چه داند قیمتِ انگشتری. یک سرِ سوزن نیز در ما نیازی به حقیقت موجود نیست. ما به دینِ دلِ خودمان پیش می‌رویم و روایتِ ما از زندگی و انسان و ابدیت و حقیقت نسبتی با روایتِ درستِ هستی ندارد. به هیچ جا هم برنخواهد خورد اگر نسل‌ها فراوانی از ما از میان بروند و جماعتی دیگر بیایند که روایتی منطبق بر حقیقت دارند؛ چنان‌که بسیار پیش از این اتفاق افتاده است و می‌افتد و خواهد افتاد.

رهنمای نیستی

بیهودگی نه نام دیگر، که نام اصلی ماست؛ مخصوصاً وقتی ثانیه‌های عمر می‌گذرد و تو برای دانه‌ای و آبی در قفسی گیری. به هیچ کجا هم برنمی‌خورد و نخورده است هدرشدن هزاران و هزاران هزار همچو من. نه برای آن‌که نامی از تو در صفحه‌ی روزگار بماند، که آن اخگر فروزان در وجودت گرمایی به هستی ببخشد. به جوان‌تر از خودم و پیرتر از خودم هم که می‌نگرم خودم را پیدا نمی‌کنم. این شد که روی شوخی و تکه‌پرانی به سخن‌ها گشوده شد. درخت برآمد و برآمد و آنجا که باید ثمر می‌داد زور مدرنیته غلبه کرد. تقصیر مردمان هم نبود.

راستی افسوس دارد که زرتشتیان نتوانستند بغرنجِ خیر و شر را حل کنند. سخت هم هست پذیرش خوبی و بدی از یک خدا. چگونه ممکن است او که بهار و سرسبزی و نعمت می‌دهد، خشکی و سرما و رنج نیز بدهد؟ دشواری‌های این مصیبت آن‌ها را به این نتیجه رساند که اهورا خوبی‌رسان و اهریمن بدآور است. ولی این احتمال پذیرفتنی‌ست که مدرنیته اهریمنی‌ست. خداوند هرگز در پیِ تخلیه‌ی بندگان از حقیقت خدایی آنان و مشغولیت‌شان به فناپذیرها نیست.

همین الآن اگر حق با تمام بودنش و باطل با تمام نبودنش هم جلوه کند، که به نظرم تا حد زیادی چنین شده است، مردم عموماً با عشق در طرف باطل‌اند. ولی من در این خاموشستان سرشار از تهی، از هر باطلی برائت می‌جویم. آن بی‌مزه را به یاد می‌آورم که عبای امام سجاد علیه‌السلام را برای خنداندن خلایق ربود و امام علیه‌السلام فرمود خداوند روزی دارد که در آن اهل باطل خسارت می‌بینند؛ إنّ لله یوماً خسر فیه المبطلون. این سخن تمام روزها و شب‌های من را به نیستی رهنمون می‌کند.

جهان در چنگِ باروت است

نباید بی‌انصاف بود. آن‌چه می‌ماند گفتن واقعیت و زندگی بر مدار حق است. ممکن است بر اثر این حق‌مداری مرگ به سراغ ما بیاید. درستش این است که اجل نگهدارنده‌ی خوبی‌ست. چه بسیار کسانی که بر مدار حق بودند و کسی نتوانست آن‌ها را بکشد تا زمانی که مرگ‌شان رسید. چه بسیار باطلانی که با تزویر و نامردی و مکر زندگی کردند و عمرشان کفاف داد یا نداد. اصلاً هزاران سال در این کره‌ی خاکی زندگی کردند. در آخر باید رفت. من هیچ نگران نیستم. اثرات بلغم و شلغم است یا نه، خبری ندارم.

انصاف این است که قیاس اکنون با گذشته چندان درست نیست. برای کسانی که می‌خواهند لگدی بیندازند من مواد خوبی در دست دارم، اما نه از سرِ ترس از معیشتم، که به خاطر بیم از عاقبتِ ابدی‌ام نمی‌توانم یک‌طرفه به قاضی بروم. این‌که ساسانیان حکومتی با پشتوانه‌های دینی بود و آن‌چه او را فروپاشاند فاصله‌ی هولناک طبقاتی تا جایی بود که نسیمی از اسلام آن‌ها را به رهاندنِ کسری رساند، نمی‌تواند آن‌چنان استفاده‌ای در وضع امروز ما داشته باشد. بهره‌ای که می‌توان از آن برد شاید این باشد که بزرگ‌ترین قدرت مردم‌اند و بدونِ برآورده‌سازی نیاز و آرزوهای آنان نمی‌شود حکم راند.

این برآورده‌سازی بخشی به اقتصاد و پول ربط دارد که ایران امروز در حال پیمودن راهِ اقتصاد آزاد است و بعید است این روند جز با حادثه‌ای خاص، آن هم به طور موقت، بایستد یا برگردد؛ راهی جهانی که به جامعه‌ای هرمی ختم خواهد شد. ترسناک روزی‌ست که هرم بخواهد نه بر قاعده‌ی خود، که بر رأس خود راه برود. پس بهترین چیز این است که جامعه اساساً راه نرود و بمیرد. بهتر از هر چیزی جامعه‌ای در کُماست که دستگاه‌ها علایم حیاتی‌اش را گزارش بدهند، ولی بینندگان با دو هزار چشم خود ببینند او مرده است.

بخش دیگر این نیازها روانی‌ست. من در این عمرِ چهار دهه‌ای کولونی‌های فراوانی را دیده‌ام که خارج از خود را آدم به حساب نمی‌آورند. همه‌ی این آدم‌پندارهای جزیره‌ای نام‌شان ایران شده. ذاتِ تکثری و انفرادی و مادیِ مدرنیته ما را به این روز انداخته است. این موجی‌ست که آمده است و چندان پرهیزی هم از آن نمی‌توان کرد. همه‌چیزِ ما را در خود گرفته است. دیگر نمی‌شود درهای دنیا را بسته نگه‌داشت. به قول عزیز دلی ایران کشوری با آغوشی گشوده به روی آمدشدن‌های اقوام از هر جهت جغرافیایی‌اش بوده است. امروز که این درها را از هر سو به دستاویزهای امنیتی می‌بندد، امروز که مجالِ توسعه‌ی مادی در هر جهتی با رفتارهای ضدانسانی از عموم ستانده می‌شود، فرصت تازه‌شدن و تنفس را از خود می‌گیرند. از روزی که تحرک و پویاییِ ذاتیِ این اقلیم جای خود را به حفظ وضع موجود و محافظت از موجوداتی بعضاً نامحترم داد، رفته‌رفته بوی گنداب برخاست. ولی در زیر این مرداب حیات همچنان برقرار است. گاه‌گاهی نشانه‌هایی از آن ذات بیرون می‌ریزد و نامش شورش و این چیزها می‌شود. برچسبی و برخوردی و تشدید مرداب و گاه تبدیل به باتلاق.

در این چهارراه حوادث و این دریای مواج هر کس خواست چیزی را ثابت کند و تاب تغییرات بی‌پایان را نداشت موج‌ها او را برد. حتماً اگر امروز گروهی گردِ این عَلَم ایستاده‌اند، به پاکیزگی و زنده‌بودنِ روحِ ایمان در وجودِ پیشاهنگ‌شان است. او زنده است و مردگانِ فراوانی برای زنده‌ماندن در حال مکیدنِ آبروی اویند. در جانِ همین مردمِ کوچه و بازار خشم‌های فراوانی نهفته است. انبارِ باروت‌اند. مانندِ گلوله‌ی برفی که بهمنی سهمگین خواهد شد، انگار این قطارِ ترمزبریده در سرازیری، به مغرب می‌رود تا در شبی دیگر از این تاریخ، صبحی تازه‌تر آید. حکومت‌های آینده‌ی جهان دینی‌تر خواهند بود. و این خود مجالی دیگر می‌طلبد.