نباید بیانصاف بود. آنچه میماند گفتن واقعیت و زندگی بر مدار حق است. ممکن است بر اثر این حقمداری مرگ به سراغ ما بیاید. درستش این است که اجل نگهدارندهی خوبیست. چه بسیار کسانی که بر مدار حق بودند و کسی نتوانست آنها را بکشد تا زمانی که مرگشان رسید. چه بسیار باطلانی که با تزویر و نامردی و مکر زندگی کردند و عمرشان کفاف داد یا نداد. اصلاً هزاران سال در این کرهی خاکی زندگی کردند. در آخر باید رفت. من هیچ نگران نیستم. اثرات بلغم و شلغم است یا نه، خبری ندارم.
انصاف این است که قیاس اکنون با گذشته چندان درست نیست. برای کسانی که میخواهند لگدی بیندازند من مواد خوبی در دست دارم، اما نه از سرِ ترس از معیشتم، که به خاطر بیم از عاقبتِ ابدیام نمیتوانم یکطرفه به قاضی بروم. اینکه ساسانیان حکومتی با پشتوانههای دینی بود و آنچه او را فروپاشاند فاصلهی هولناک طبقاتی تا جایی بود که نسیمی از اسلام آنها را به رهاندنِ کسری رساند، نمیتواند آنچنان استفادهای در وضع امروز ما داشته باشد. بهرهای که میتوان از آن برد شاید این باشد که بزرگترین قدرت مردماند و بدونِ برآوردهسازی نیاز و آرزوهای آنان نمیشود حکم راند.
این برآوردهسازی بخشی به اقتصاد و پول ربط دارد که ایران امروز در حال پیمودن راهِ اقتصاد آزاد است و بعید است این روند جز با حادثهای خاص، آن هم به طور موقت، بایستد یا برگردد؛ راهی جهانی که به جامعهای هرمی ختم خواهد شد. ترسناک روزیست که هرم بخواهد نه بر قاعدهی خود، که بر رأس خود راه برود. پس بهترین چیز این است که جامعه اساساً راه نرود و بمیرد. بهتر از هر چیزی جامعهای در کُماست که دستگاهها علایم حیاتیاش را گزارش بدهند، ولی بینندگان با دو هزار چشم خود ببینند او مرده است.
بخش دیگر این نیازها روانیست. من در این عمرِ چهار دههای کولونیهای فراوانی را دیدهام که خارج از خود را آدم به حساب نمیآورند. همهی این آدمپندارهای جزیرهای نامشان ایران شده. ذاتِ تکثری و انفرادی و مادیِ مدرنیته ما را به این روز انداخته است. این موجیست که آمده است و چندان پرهیزی هم از آن نمیتوان کرد. همهچیزِ ما را در خود گرفته است. دیگر نمیشود درهای دنیا را بسته نگهداشت. به قول عزیز دلی ایران کشوری با آغوشی گشوده به روی آمدشدنهای اقوام از هر جهت جغرافیاییاش بوده است. امروز که این درها را از هر سو به دستاویزهای امنیتی میبندد، امروز که مجالِ توسعهی مادی در هر جهتی با رفتارهای ضدانسانی از عموم ستانده میشود، فرصت تازهشدن و تنفس را از خود میگیرند. از روزی که تحرک و پویاییِ ذاتیِ این اقلیم جای خود را به حفظ وضع موجود و محافظت از موجوداتی بعضاً نامحترم داد، رفتهرفته بوی گنداب برخاست. ولی در زیر این مرداب حیات همچنان برقرار است. گاهگاهی نشانههایی از آن ذات بیرون میریزد و نامش شورش و این چیزها میشود. برچسبی و برخوردی و تشدید مرداب و گاه تبدیل به باتلاق.
در این چهارراه حوادث و این دریای مواج هر کس خواست چیزی را ثابت کند و تاب تغییرات بیپایان را نداشت موجها او را برد. حتماً اگر امروز گروهی گردِ این عَلَم ایستادهاند، به پاکیزگی و زندهبودنِ روحِ ایمان در وجودِ پیشاهنگشان است. او زنده است و مردگانِ فراوانی برای زندهماندن در حال مکیدنِ آبروی اویند. در جانِ همین مردمِ کوچه و بازار خشمهای فراوانی نهفته است. انبارِ باروتاند. مانندِ گلولهی برفی که بهمنی سهمگین خواهد شد، انگار این قطارِ ترمزبریده در سرازیری، به مغرب میرود تا در شبی دیگر از این تاریخ، صبحی تازهتر آید. حکومتهای آیندهی جهان دینیتر خواهند بود. و این خود مجالی دیگر میطلبد.
+ نوشته شده در شنبه ششم بهمن ۱۴۰۳ ساعت 1:16 توسط ابرمیم
|