همه چیز روایت است
تاریخ و البته کلیت زندگی انسان هیچ چیزی جز روایت نیست. یک حادثهی ثابت در نظر بینندگان گوناگون روایتهای گوناگونی میآفریند. اصلاً ممکن است در نظر برخی حادثه هم به نظر نیاید. کسی که هر روز و هر شب در خیابانها در حال تردد است، بعید است آنقدری تحت تأثیر تصادفهای رویداده قرار بگیرد تا کسی که یکی دو بار از خیابانی گذشته و عدل در همان تردد اندکش تصادفی میان خودروها و عابرها پیش آمده است. برای او این حادثه مهیب و هولناک است. پزشکی که کارش شکافتن امعاء و احشای خلقالله است کجا و تازهواردی که ناگهان با دلِ سفرهشدهی شخصی رو در رو میشود.
آنکه درازنای تاریخ را مینگرد، میداند آمدشدنِ حکومتها و مدعاهایشان آنقدری محلی از اعراب ندارد. اسمها و رسمها برمیافتد و فریادها و پرچمها فرومیخوابد. این دنیاست که ثابتترین چیزش تغییر و ماندنیترین بودنش رفتنهاست. چه فرقی میکند اگر تو نماز بخوانی یا نخوانی؟ روزه بگیری یا نگیری؟ عدل برقرار کنی یا نکنی؟ ممکن است به خاطر همان نماز و روزه و عدل نیز آزارها ببینی و کشته هم بشوی. پس چه چیزی را باید حفظ کرد و به چه قیمتی؟ مهم این است که تو در این گیر و دار مرگامرگ دائمالتغییر، بر حق ثابت باشی. ولی در دیدگانِ کسانی که از تمامِ تاریخ همین بازهی کوچک را میبینند و از تمام حکومتها و کشورهای جهان فقط جغرافیای زیسته خودشان را در نظر میآورند، معلوم است چنین محیطی یگانه موجودِ هستیست.
انسان یک چیز بیش نیست: خیال. یا همان اندیشه. یا همان بینش. یا هر نام دیگری. انسان این دو پا و دو دست و دو چشم و دو گوش و باقی اعضا نیست. آنچه آدمی را پیش میبرد روح اوست. آنچه انسان را خسته میکند یا شاداب یا هر چیز دیگری، خوراک و پوشاک و مسکنش نیست، خیال و آرزو و روایتِ او از زندگیست. همهچیز روایت است و همهچیز تصویر ذهنیست. تا دیروز که تو در روستایی دور از آبادیها با هر سختی و داستانی میزیستی، میانگاشتی زندگی به هر حال خوب یا بد همین است. امروز درهای جهان به روی تو باز شده و تصاویر اندازهشده و دور از واقعیت یا به بیانی منصفانه «نهتمامِ واقعیت» به تو میرسد. و حتماً مطلعی که قلیلاند اهالیِ تفکرِ انتقادی. به این صورت اگر تا خرتلاق غرق در نعمت باشند هم منّ و سلوی نمیخواهند و عدس و پیاز و دیگر چیزها را نیز میطلبند.
ما حتماً اهلِ گناهیم و بدکار. اگر ما جامعهای نیکوکار بودیم، اگر اهل این کرهی خاکی به هر دلیلی و به هر جهلی اینهمه گناه نمیکردند، اینهمه هم بیهوده و بدبخت و گرفتار نبودیم. من حتماً انسانِ بدکاری بودهام که تا امروز از انسان کامل بینصیب بودهام. اصلاً خر چه داند قیمتِ انگشتری. یک سرِ سوزن نیز در ما نیازی به حقیقت موجود نیست. ما به دینِ دلِ خودمان پیش میرویم و روایتِ ما از زندگی و انسان و ابدیت و حقیقت نسبتی با روایتِ درستِ هستی ندارد. به هیچ جا هم برنخواهد خورد اگر نسلها فراوانی از ما از میان بروند و جماعتی دیگر بیایند که روایتی منطبق بر حقیقت دارند؛ چنانکه بسیار پیش از این اتفاق افتاده است و میافتد و خواهد افتاد.