قاتل ناصر دین و سلمان فارسی

از میرزا رضا کرمانی پس از بازپرسی‌های زیاد راجع به هم‌دستانش در قتل ناصرالدین‌شاه چیزی فهمیده نشد. نظر به سوابق آشنایی زیادی که ملک‌التجار با میرزارضا داشت، او را وادار کردند که از وی دیدن کند و هم‌دستانش را از وی بپرسد. سؤال و جواب این دو به‌شوخی برگزار شد. سرانجام ملک‌التجار به او می‌گوید: «به قول خودت این ظالم را از بین بردی، سلمان فارسی را بیرون دروازه نگاه داشته بودی که جانشین وی شود؟» (تاریخ رجال ایران، ج۲، ص۱۴۴)

این است که در پسِ انکارها و سلب‌ها و حذف‌ها و نباشدهای ما اغلب برنامه‌ی بعدی نیست.

خواندن در زندان

هفته پیش کتاب خاطرات مرد مجردی را خواندم که به گفته‌ی خودش به اتهام‌های واهی زندان افتاده بود و تمامِ مدت چهار ماهی که در اوین به سر می‌برد، کتاب خوانده بود. اتهامش تبلیغ علیه نظام بود. به گفته‌ی خودش با شخصی یکی‌به‌دو گذاشته بوده و دادگاه آن شخص را نظام تشخیص داده و محبوسش ساخته. یک سال برایش بریده بودند که سرِ چهار ماه کرونا شروع شده و عفو خورده و رفته پیِ کارش.

کتابخانه‌ی پر و پیمان زندان آن دوران کوتاه را برای او بهشت کرده است. در همان زندان نیز کتابی ترجمه کرده بود که به‌زودی منتشر هم شد. فعالیتش در گردشگردی بود و یحتمل همین گردشگران مورددار بوده‌اند که او را زندانی ساخته‌اند. آنجا که عهد می‌کند تا آخر عمر صد کتاب در باب تکامل ترجمه کند و بنویسد، همت بلندش را در این راه باطل می‌رساند.

جالب اینجاست که هنگام خواندن مباحث تخصصی داروینیسم گیج و نامتوجه می‌شود، با این حال انگار از سرِ لج‌بازی این مسیر را رها نمی‌کند. بامزه‌تر این‌که مدعی است پیش از زندان حلقه‌ی قرآن‌خوانی داشته‌اند، ولی وقتی قرآنی بدون ترجمه به او می‌رسد، ناتوان از خواندنش می‌شود و تا رسیدن قرآنی با ترجمه نمی‌تواند آن را بخواند. می‌شود حلقه‌ی قرآن‌خوانی برگزار کرد بدون این‌که حداقل عربیِ قرآن را یاد گرفته باشی؟

پس از آزادی با فعالیت‌های فراوان می‌کوشد به زندان‌های گوناگون کتاب برساند. هیچ‌کس در این مرز و بوم کتاب را جدی نمی‌گیرد و عمده‌ی فعالان فرهنگی درگیر موش و گربه بازی‌های رسانه‌ای‌اند. خبر ندارند کتاب می‌تواند رابطه‌ی قرن‌ها را بگسلد و بسازد. آدمی که روشن است چندان باسواد نیست و گویا مدیر بخش تکامل انتشاراتی جهت‌دار در کشور است، مدام می‌خواند و می‌نویسد تا بخشِ جَوگیر جامعه را جذب کند و با ظاهر آگاهی‌رسانی و علم، در واقع جهل آنان را عمیق‌تر سازد. داروینیسم مکتبی است فاقد پایه و اساس و با تناقضات فراوان؛ مکتبی که تنها به این دلیل در آن دمیده می‌شود و قطعی انگاشته می‌شود و مخالفانش را قلع و قمع می‌کند که بهترین توجیه طبیعی برای سرمایه‌داری است.

اوضاعِ به‌سامانِ زندان در جمهوری اسلامی بسیار شگفت بود. نمی‌شد باور کرد تا این حد زندانِ خوش و خرم و مؤدبی موجود است. راستی! این مرد مبارزه می‌کند که نظام کنونی ایران برافتد تا چه نظامی بیاید که این‌گونه با مخالفانش تا کند؟ راضی‌ام که تمدن ایرانی همچنان بر محور فرهنگ است و حداقل مخالفان حکومت‌ها کتاب‌بازند، هرچند کتبی کج‌مبنا. اگرچه روحیه‌ی بی‌خیال و آماده‌ی سفر و مرگ نویسنده ممکن است در نقل سختی‌ها رواداری به خرج داده باشد، ولی خاطرات خوش‌گذرانی‌های بسیاری از زندانیان معروف در این نظام می‌تواند صحه‌ای بر نوشته‌های او باشد.

خطای تحلیل‌های ناتاریخی

این حرف ناقصی‌ست که پهلوی اقتصاد گل و بلبلی ساخته بود، چون در دهه‌ی پنجاه اقتصاد رسماً به گند کشیده شد. بعد از انقلاب هم با شروع دهه‌ی هفتاد دوباره فاصله طبقاتی زیاد شد تا اینکه در دهه‌ی نود صاعقه‌ی مرگ‌بار به زندگی خلق‌الله نازل شد. پس روند اقتصادی ایران خیلی هم حکومتی نیست و گویی ساختاری فراحکومتی دارد. فساد را مدیرانی رقم می‌زنند که هیچ ذره‌بینی آن‌ها را نمی‌بیند.

اگر امروز حداقل در ظاهر بلوک شرق و شوروی سابق به ایران کرم نمی‌ریزد و مدام امریکا و غرب از ما طلب‌کار است، برای برخی نشانه‌ای از توفیق کمونیست‌ها در کشور ماست؛ توفیقی که پا را فراتر بنهند و بگویند: ایران مستعمره‌ی روسیه است.

با این همه نه می‌شود گفت ما کمونیست شدیم، نه سرمایه‌داری. مثل تمام تاریخ ایران تمام این‌ها را هضم کردیم و ترکیب جدیدی بیرون دادیم که با الگوهای جاری در دنیا چندان منطبق نیست. سیاست‌مدار و اقتصاددانِ بی‌خبر از روندهای تاریخی فلات‌ها، چندان دیدگاه وسیعی ندارد و نظریه‌ها و راه حل‌هایش هم راه به جایی نمی‌برد و بیشتر از راهگشایی، بحران‌زا و مشکل‌آفرین است.

معطل نمان

حرف‌هایی هم هست که نه سر دارند و نه منتها. نه می‌شود گفت درست‌اند و نه می‌توان گفت نادرست‌اند. یعنی برای اثبات یا ردّ آن دلایل و شواهد کافی به نظر نمی‌رسد انگار. نمی‌شود گفت در ورزشگاه آزادی صد هزار نفر برای پرسپولیس آمدند، پس کشور برای آن‌هاست. از طرفی هم نمی‌توان انکار کرد با این حضور، این تیم جایگاه ویژه‌ای در میان هواداران فوتبال دارد. اما اگر برای محک‌زدن آن مستمسکی نداشته باشیم، می‌توانیم تیم رقیب را کاملاً محدود کنیم تا پرسپولیس بیشتر دیده و پسندیده شود و مردم این‌گونه پندارند که جز پرسپولیس هیچ تیم دیگری در ایران هواداری ندارد و در نتیجه این تیم باید برای لیگ ایران تعیین تکلیف کند. می‌توانیم هواداران تراکتور و استقلال و سپاهان را با روش‌های گوناگون از تشکیل چنین جمعیت‌هایی بازداریم و اگر به صورت غیرقانونی چنین حرکتی هم زدند، با ترفندهای رسانه‌ای و روانی حضور آنان را بی‌اثر و کم‌اثر نشان بدهیم.

به نظر می‌رسد ما در این روزگار این‌گونه به گروگان گرفته شده‌ایم. چه کسی می‌تواند برابر قدرت‌های مالامال از ثروت و فریب و دیگر توانمندی‌ها بایستد؟ کاری به آن جماعتی ندارم که اساس قدرت را فسادانگیز می‌دانند. شاید حرف من چنین بویی بدهد. به کجا برمی‌خورد؟ در این گوشه‌ی خاموش فراموش‌شده داوری مردم به کار من نخواهد آمد.

بیشترین چیزی که در این دنیا به درد می‌خورد همرنگی با جماعت است؛ می‌خواهد حق باشد یا باطل. البته که بیشتر همرنگی‌ها و همراهی‌ها بر باطل است. ولی سخن بر این است که این دنیا بقایی ندارد. می‌ماند پس از مرگ که در آن اقلیم عمل مهم است و در اقلیم پس از آن عقیده مهم است. چنین است که از هر چیزی مهم‌تر عقیده است و می‌ارزد آدمی عمرش را بر اصلاح آن بگذارد، حتی اگر در این عمر عمل خاصی نیز انجام ندهد؛ چرا که با تمام اهمیتی که عمل دارد، در نهایت این عقیده است که تا ابد با من است و خود من است.

حسرت من بیشتر بابت همین زخمی است که بر دلم نشسته است. دوست دارم زمان به یکی دو روز پیش بازگردد تا برابر آن مذهبیِ نامذهب‌نما به التماس بیفتم و بگویم درست است عقایدت به نظر غلط نمی‌آید، ولی چه بسیار بهتر که عملت را نیز درست کنی تا از لحظه‌ی مرگ تا ساعت حساب، عذاب به سراغت نیاید. اما فرصت‌ها مانند ابر در گذرند و تو جز حسرت چیزی بر دل نخواهی داشت.

با این حال می‌خواهم با شما که این کلمه‌ها را شاید حوصله کنید و بخوانید کلمه‌ای بگویم: عزیزان من! خود را معطل مبارزه با حکومت دینی و غیر دینی نکنید. به هوای خطا و صواب سیاسی‌ها با سخنان و ظاهرهای دینی و غیردینی ابدیت خود را نابود نسازید. هم اعمال درست انجام دهید و هم عقاید درست را کسب کنید. بی‌خودی روی حساب لج‌بازی داشته‌های خود را خاکستر نکنید. شیطان و نفس آدمی مدام در حال تراشیدن بهانه‌هاست تا آدمی را راهی جهنم کند. شما اگر طالب حق هستید، راهش را هرچند دشوار خواهید یافت و اگر در پی بطالتید، بهانه‌ها طبق‌طبق گرداگرد شما در طوافند. اگر هم دیدید عقاید شما در این دنیای همرنگی با جماعت هواداری ندارد، مانند تیم‌های بی‌طرفدار پشت درهای بسته بازی کنید. بگذارید تمام دنیا طرفدار رئال‌مادرید و من‌سیتی و بایرن و بارسا باشد. اگر پرسیدند قرمز یا آبی، لبخندی تحویل بدهید و در ورزشگاه‌های خاکی و خالی از بشر بر غربت خود بمویید.

مدیران مریخی، مردمان زمینی

اگر برخی وا اسلاما برندارند، باید نالید از کتابی که این آقای دکتر جعفریِ تاریخ‌خوانده حدود شش ماه پیش معرفی‌ام کرد. آنجا یکی از نزدیکان لنین از پیشرفت‌های بزرگ فناوری و علمی و پزشکی و دیگر نحله‌ها در حکومت کمونیستی شوروی می‌گفت و مردم را بابت قدرندانستن این عظمت‌ها شماتت می‌کرد. به هر حال آن ساختار با همه‌ی پیشرفت‌هایش پاشید. یحتمل به این خاطر بود که مردم تا وقتی با بد و خوب ساختار همراه بودند خوب بودند و در غیر این صورت انسان‌هایی نادان و سفله شمرده می‌شدند. مثلاً اگر می‌گفتند حالا پس از این‌همه پیشرفت‌های خفن شما در نظامی و پزشکی و فناوری و دیگر چیزها، آبگوشت ما نیم‌سیر روغن اضافه کرده یا نه؛ رؤسای حزب در بهترین حالت سوت‌زنان گلوی سوتیان را به جایی سوت می‌کردند که اعراب نی‌سازی را از آنجا آغازیدند.

چه اهمیت دارد این حرف‌ها؟ قطار سوی مقصد خود می‌رود و ما مسافران خیالات برمان داشته که فریادمان آن را نگه خواهد داشت. آفتابه و لگن هفت دست است و شام و ناهار نیز فراهم. دیگر چه مرگ‌تان است؟ ما که پیاده‌ایم در تقلای سوارشدنیم تا مثلِ سواره‌های این قطار، پیاده‌ها به هیچ جایمان نباشند. تخیل‌بازی‌های این جماعت همواره برای من جذاب بوده است. فلک و ملک را به هم می‌بندند و از تو نیز می‌طلبند در این بارش افکار مانند آن‌ها پرشوری کنی و به راه ادامه بدهی. بسیار دوست‌شان دارم بابت این ارادت قلبی که امیدوارم خدای‌نکرده از سرِ سیری نباشد. مدیری حزب‌اللهی می‌شناختم که تنها نصف روز در آن مجموعه بود و حقوق کامل درمی‌یافت و اصلِ کارش جایی دیگر بود و با دورکاریِ ساده‌ای دو حقوق دیگر نیز می‌گرفت.

این‌ها اصلاً مهم نیست. مهم این است که تو فقر را فخر بدانی و به مادیات کاری نداشته باشی. چرا که ممکن است ضد خدا و پیامبر بشوی. آن‌وقت در مسابقه‌ی آلاف و الوف می‌افتی و چشم می‌گشایی و می‌بینی در مسیر معنویت این عزیزان هیچ باری نبسته‌ای. تو به حکمِ «لاتَمُدَّنَّ عَینَیک» به داشته‌های این جماعت چشم مدوز. چشم. هیچ هم نفهمم؟ نفهمم که آن‌چه حکومت‌ها را پاشانده یکی‌اش اختلاف طبقاتی بوده است و آن‌گونه که قرآن می‌گوید پس از برهم‌خوردنِ ساختارهای اجتماعی انبیای الهی برای قسط آمدند؟ من از آن بی‌دین‌های سرمایه‌دار انتظاری ندارم. از تو که می‌خواهی شب و روز وسایلت را پیشرفته‌تر کنی تا مردم را بپایی و هر کدام را با چند برچسب و لعنت‌الله و رحمت‌الله به دوزخ و بهشت رهنمون کنی در عجبم.

این مردم دشمن تو نیستند، گرچه شاید دیگر خیلی دوستت هم نباشند. من متحیرم که تو برای بهترشدن و رقابت با دشمنانِ برون‌مرزی‌ات این اعدادِ بزرگ را بی‌دریغ خرج می‌کنی و بیخِ گوشت نیروهایی به معنیِ کلمه بی‌چاره در تقلای رسیدن به برجی دیگرند تا از این ستون تا آن ستون فرجی بشود. در این راه فحش هم می‌خورند که به بهشت! ای وای بر من که کلام امامم را گوش ندادم. گوش ندادم که هر کس خود را اجیر کرد، روزیِ خود را محدود کرده است. فرجامِ امام‌ندانی همین است. چه کسی منکرِ این است که من نیز سنگِ خودم را به سینه می‌زنم؟ و اگر بهری بیشتر از بحارِ نعمت داشتم، ناله‌ی «هل من مزید» دیگری می‌زدم. اما این‌ها چیزی از وظیفه‌ی حاکمان نخواهد کاست.

همه چیز روایت است

تاریخ و البته کلیت زندگی انسان هیچ چیزی جز روایت نیست. یک حادثه‌ی ثابت در نظر بینندگان گوناگون روایت‌های گوناگونی می‌آفریند. اصلاً ممکن است در نظر برخی حادثه هم به نظر نیاید. کسی که هر روز و هر شب در خیابان‌ها در حال تردد است، بعید است آن‌قدری تحت تأثیر تصادف‌های روی‌داده قرار بگیرد تا کسی که یکی دو بار از خیابانی گذشته و عدل در همان تردد اندکش تصادفی میان خودروها و عابرها پیش آمده است. برای او این حادثه مهیب و هولناک است. پزشکی که کارش شکافتن امعاء و احشای خلق‌الله است کجا و تازه‌واردی که ناگهان با دلِ سفره‌شده‌ی شخصی رو در رو می‌شود.

آن‌که درازنای تاریخ را می‌نگرد، می‌داند آمدشدنِ حکومت‌ها و مدعاهای‌شان آن‌قدری محلی از اعراب ندارد. اسم‌ها و رسم‌ها برمی‌افتد و فریادها و پرچم‌ها فرومی‌خوابد. این دنیاست که ثابت‌ترین چیزش تغییر و ماندنی‌ترین بودنش رفتن‌هاست. چه فرقی می‌کند اگر تو نماز بخوانی یا نخوانی؟ روزه بگیری یا نگیری؟ عدل برقرار کنی یا نکنی؟ ممکن است به خاطر همان نماز و روزه و عدل نیز آزارها ببینی و کشته هم بشوی. پس چه چیزی را باید حفظ کرد و به چه قیمتی؟ مهم این است که تو در این گیر و دار مرگامرگ دائم‌التغییر، بر حق ثابت باشی. ولی در دیدگانِ کسانی که از تمامِ تاریخ همین بازه‌ی کوچک را می‌بینند و از تمام حکومت‌ها و کشورهای جهان فقط جغرافیای زیسته خودشان را در نظر می‌آورند، معلوم است چنین محیطی یگانه موجودِ هستی‌ست.

انسان یک چیز بیش نیست: خیال. یا همان اندیشه. یا همان بینش. یا هر نام دیگری. انسان این دو پا و دو دست و دو چشم و دو گوش و باقی اعضا نیست. آن‌چه آدمی را پیش می‌برد روح اوست. آن‌چه انسان را خسته می‌کند یا شاداب یا هر چیز دیگری، خوراک و پوشاک و مسکنش نیست، خیال و آرزو و روایتِ او از زندگی‌ست. همه‌چیز روایت است و همه‌چیز تصویر ذهنی‌ست. تا دیروز که تو در روستایی دور از آبادی‌ها با هر سختی و داستانی می‌زیستی، می‌انگاشتی زندگی به هر حال خوب یا بد همین است. امروز درهای جهان به روی تو باز شده و تصاویر اندازه‌شده و دور از واقعیت یا به بیانی منصفانه «نه‌تمامِ واقعیت» به تو می‌رسد. و حتماً مطلعی که قلیل‌اند اهالیِ تفکرِ انتقادی. به این صورت اگر تا خرتلاق غرق در نعمت باشند هم منّ و سلوی نمی‌خواهند و عدس و پیاز و دیگر چیزها را نیز می‌طلبند.

ما حتماً اهلِ گناهیم و بدکار. اگر ما جامعه‌ای نیکوکار بودیم، اگر اهل این کره‌ی خاکی به هر دلیلی و به هر جهلی این‌همه گناه نمی‌کردند، این‌همه هم بیهوده و بدبخت و گرفتار نبودیم. من حتماً انسانِ بدکاری بوده‌ام که تا امروز از انسان کامل بی‌نصیب بوده‌ام. اصلاً خر چه داند قیمتِ انگشتری. یک سرِ سوزن نیز در ما نیازی به حقیقت موجود نیست. ما به دینِ دلِ خودمان پیش می‌رویم و روایتِ ما از زندگی و انسان و ابدیت و حقیقت نسبتی با روایتِ درستِ هستی ندارد. به هیچ جا هم برنخواهد خورد اگر نسل‌ها فراوانی از ما از میان بروند و جماعتی دیگر بیایند که روایتی منطبق بر حقیقت دارند؛ چنان‌که بسیار پیش از این اتفاق افتاده است و می‌افتد و خواهد افتاد.

شترگاوپلنگ با رسم شکل

من نمی‌دانم این چه شترگاوپلنگی‌ست که درآورده‌اید. شما در تمام مناطق اطراف، کیلومترها در کیلومترها، بگردید و بفرمایید در آن حکومتی‌ست که بر اساس خواست مردم بر سر کار آمده و حیات و مرگش نیز متوقف بر حضور و غیبت خلق‌الله در عرصه سیاسی‌ست. تاریخ‌تان هم این را نشان نمی‌دهد. هر چه بوده سرکوب و عرض ارادت مردمِ بیچاره‌ای بوده که نان‌شان در گروِ خم‌شدن برابر قدرت‌مندان بوده است؛ موش‌هایی که تا بخواهند ثابت کنند شتر نیستند، صد بارِ شتر بر دوش‌شان نهاده شده.

در گوشه و کنار برخی حضرات و مردان حکومت‌هایی کوچک و موقت برافراشتند و به‌زودی مردند. در آنجا چیزهایی از کرامت انسانی و عدالت و حق مشاهده می‌شد. علمای شیعه مخصوصاً پس از مغول این مجال را یافتند که با روش‌های خاص خود شاهان را در مشت خود بگیرند. هر کدام از شاهان هم که به این هدایت از راه دور تمکین نکرد، عمر و عزتی ندید. هر کدام شاخ شدند، شاخ‌شان شکسته شد. در سایه بودن و مظلوم‌ماندن کجا و آفتابی‌شدن و حکم‌راندن کجا.

نیّر تبریزی که از زبان امام علیه‌السلام سرود: «ما را هوای سلطنت ملک دیگر است»، اصلاً نکوهیدنی نیست. خدا به او خیر بدهد. این اراده معطوف به قدرت که فوکو پیش خودش کشف کرد، ذات دین است. در سفرهای اسفاری هر قدر مسافرتر و مصاعدتر بشوی، می‌بینی قدرت، این ملک و آن ملک نمی‌شناسد. اگر ما قرآنی خوانده باشیم، می‌بینیم «هو الذی فی السماء اله و فی الارض اله؛ او کسی‌ست که در آسمان خداست و در زمین هم همان خداست.» پس چگونه می‌توانیم به این قائل باشیم که آسمان در دست خدا باشد و زمین در ید قدرت بی‌خداها؟

چنین حرف‌ها که امروز برای شما نقل و نبات است و گاهی حتی مشمئزتان می‌کند، اصلاً مفت به دست ما نرسیده است. خیلِ کتبی که در اثبات ولایت و وصایت امیرمؤمنان علیه‌السلام نگاشته شده است، شاید برای امروز ما چندان ضروری جلوه نکند. اگر امروز دیدن عکس قلعه‌های شهرها خنده‌دار به نظر می‌رسد، برای این است که دشمن هزاران فرسنگ آن‌سوتر رانده شده است و ساختار نظارتی و تدافعی جهان متغیر شده. «تو این را دروغ و فسانه مدان / به‌یکسان رَوِشنِ زمانه مدان». مپندار اگر اکنون سوار ماشینت می‌شوی و در یک ساعت از این شهر به آن شهر می‌روی، دلیل می‌شود قدیم که این وسیله‌ها نبوده سفر هم نبوده. همچنین خیال برت ندارد سفر به همین سادگی بوده.

نه عزیزم. حسین علیه‌السلام سلطان ملک دیگر بود، همان موقع که باید سلطان این ملک می‌شد. این تو بودی که باور نداشتی و کمک نکردی او به سلطنت و تسلط بر امور دنیوی تو نیز برسد. گمان کردی نانت آجر می‌شود. خیال کردی جانت از دست می‌رود. ترسیدی زن و بچه‌ات آواره خواهند شد. نتیجه‌اش هم همین شد که دوازده قرن امامت آواره باشد. حالا خوبت شد؟ حالا فرمان دست شما. گازش را بگیر. مسکن را تدبیر کن. گرانی را تدبیر کن. دلار را، طلا را، ازدواج را، جمعیت را، سرمایه اجتماعی را، بفرما درست کن. به نظر می‌رسد پس از هزاران سال هم باز دین در محاق است. اگر شترگاوپلنگ در عالم طبیعت وجودی داشت، اکثریت و تدین و دنیا نیز با هم رفیق می‌شدند.

ما فرق داریم

من جماعتی را می‌شناسم که انتظار ظهور امام زمان علیه‌السلام را از ریاست فلانی بر دولت می‌کشند. من خلقی را می‌شناسم که می‌پندارند حاکمانی دنیا را تقدیم‌شان خواهند کرد و برای آخرت نیازی به حاکم نیست. من دوستانی دارم که باور دارند بدون فراهم‌شدن معاش، هرگز نمی‌توان به معاد رسید. من روایاتی دیده‌ام که همه مدعیان باید به سلطنت برسند تا نزد امام علیه‌السلام ادعایی نداشته باشند. و البته باز فریادها به آسمان خواهد رفت که «ما فرق داریم!»

بله. همه فرق دارند. همه مملو از استدلال‌های قوی و نیات خوب و ظاهرهای موجه و محترم‌اند. هیچ‌کس در این دنیا بد نیست. همه آفریدگان و عزیزان خداوندند و برخی نام‌شان فرعون شده و برخی موسی شده‌اند. این‌ها تقدیرات الهی‌ست و حتی امام صادق علیه‌السلام نیز یکی از امامان بعد از خود را منصور دوانیقی اعلام کرد. از این جالب‌تر امام رضا سلام‌الله‌علیه است که جانشین مأمون شد.

بامزه‌تر امیرالمؤمنین سلام‌الله‌علیه است که پس از ابوبکر و عمر و عثمان خلیفه شد و مردم همان‌گونه که با آن سه نفر بیعت کردند، دستان علی علیه‌السلام را نیز فشردند. ولی علی علیه‌السلام به درد دنیایی که آنان طلب می‌کردند نمی‌خورد. آنان به سراغ علی علیه‌السلام آمدند تا سهم‌شان را از بیت‌المال بستاند، نه که نگران نابودی دین شده باشند. دین سیخی چند برادر؟ سال‌هاست دین و صاحبش جایی ناامن در کتب منحرف‌شده و معکوس‌شدهٔ تاریخ دارند. به خدا که دنیا ترتیب همهٔ ما را داده و به عناوین گوناگون می‌خواهیم با دینْ دنیا را استخراج کنیم. چرا من نمی‌توانم حرف نزنم؟

من از گزندِ عقارب به مار رو نزنم

برای کسی بمیر که برایت تب کند. من چه دیدم از شمایگان که بخواهم به بودن‌تان راضی باشم؟ باید آرام باشم؛ برایم مهم دین باشد، نه هیچ چیز دیگری. باید دنیا را گذرنده و فناشونده ببینم و جهان را موجودی زنده. و بروم بخوابم تا این خیال در خواب مرا به ابدیت بچسباند. چقدر اندوه زیباست؛ اندوهی که در آن هیچ خبری از شادی‌های مبتذل نیست. راستی ای برادران! چرا می‌خواهید همه مانندِ شما به اوضاع نگاه کنند و این خیال را به مردم بفروشید که اگر شما نباشید، زندگی زیبا نخواهد بود. آن جماعتِ زرزرو که چند سال در زندگیِ ما گند زدند که حساب‌شان جای خود دارد. آن‌ها باید خفه کار کنند. ولی شما هم هرگز علیه‌السلام نبوده و نیستید. من در آغوشِ هیچ‌کدام‌تان نخواهم رفت. زندگی تا امروز گذشته و از امروز به بعد هم خواهد گذشت.

بدونِ هیچ دغدغه‌ای در دل هزاران طوفان و هزاران بحران سرم را می‌گذارم و می‌خوابم. مانندِ نوجوانی‌هایم در ساحل جزیره قشم. دمپایی پلاستیکی‌ام را زیر سرم نهادم و بر سنگ‌های قطور ساحل تنم را نهادم و گوشم را به موج‌های خلیج فارس سپردم و خفتم. عمو و دخترش مرا از دور دیدند و خندیدند. گویی پیش از این دربارۀ من میان‌شان گفتگویی بوده است. من به‌جبر این بودن را تاب می‌آورم تا بتوانم روزی دو رأس بز بخرم و بالای کوهی که نشان کرده‌ام عروج کنم. آنجا در مسیر امامزاده داود بود. یک دشتِ مرتفع و دسترس‌ناپذیر که تنها بزها می‌توانند به آن برسند. آنجا از این جماعت به خدا شِکوه خواهم کرد. گفتم اگر سلیمان به مورچه خندید، جزایش جسدی بود که بر تخت دید. همان خنده را هم ما ندیدیم. و بسیار جسدها دیدیم بالای هر کوهی و پایین هر دره‌ای. نباید این‌قدر آرام بود. نباید هر کاری را به بیخش رساند. نباید آن‌قدر بی‌خیال گذشت تا زندگی روی وحشی و نامردش را نشان بدهد.

اگر رساله‌ام را بنویسم، دیگر همه را رها می‌کنم و می‌چسبم به کارم. درس‌های ما ربطی به زندگی نداشت. زندگی تمامش جدی بود و ما را در یک شوخیِ بی‌نمک تاب دادند تا برسیم به این نقطه. اگر امروز می‌نویسم و چیزکی از ویرایش و دانش‌های دیگر بارم هست، دانشگاه در آن دخلی نداشته است. من از روزهای نوجوانی می‌نوشتم و می‌خواندم و عقایدم در جمع‌های دیگری شکل گرفت. دانشگاه تنها مرا در راهِ عقایدِ درست عقب انداخت. ولی چون کرگدنی که بوی یک سیب موهوم او را سرآخر با درخت سرشاخ می‌کند پیش رفتم. شما چه چیزی را می‌خواهید درست کنید؟ آن‌قدر ضعیف و دنیاطلب بودید که عده‌ای گاوِ پیشانی‌سفید بر شما چیره شدند و حالا اگر موسی بیاید و بگوید به خاطر سامری‌گرایی‌تان باید همدیگر را بکشید، به‌تمام از دین هم روبرمی‌گردانید.

پستی‌ها هیچ غایت و نهایتی ندارد. نزدیک به ده سال پیش برای کار به مدرسه‌ای در محله قلهک رفتم. آدم‌هایش مذهبی بودند و دلم گرم شد با دیدن چیزهایی شبیه و نزدیک به خودم. دنیاپرستیِ این جماعت مشمئزکننده است. به اسمِ کارورزی و آموزش، جوان‌های مؤمن مملکت را مفت و رایگان به کار می‌گرفتند تا در مدرسه کمتر هزینه کنند و بیشتر پول به جیب بزنند. من از گزندِ عقارب به مار رو نزنم، جهنم است و تو راهِ نجات می‌دانی. هیچ‌وقت به اضطرار نرسیدیم. همیشه گمان کردیم این حزب و آن حکومت و فلان شخص می‌تواند کاری کند. امیدوارم. نیامدم لگد بزنم. نیامدم با لگدپرانی توجه جلب کنم. من سال‌هاست با دیوار سخن می‌گویم، چون این حروف بیش از هر چیزی خودزنی‌ست و هیچ عاقلی این کار را انجام نمی‌دهد.

چه خوب شد نیامدی!

امروز قرار است مردم رئیس جمهور خود را برای چهار سال بعد انتخاب کنند. من علوم سیاسی نخوانده‌ام. علوم انسانی هم نخوانده‌ام. جسته و گریخته ادبیات و تاریخ و مقدارکی دین خوانده‌ام و به قول شهید مطهری در زمرۀ نیم‌دان‌ها قرار دارم. پیش از این‌ها هم بارها از سوی دوستانِ دانایم با برچسب‌هایی از جنسِ شاعری مواجه شده‌ام؛ تیکه‌هایی که بلاتشبیه به رسولان خدا می‌انداختند. البته من هیچ هم نیستم و این حرف‌ها توهمی بیش نیست. مشکل اینجا بود که تو چیزی را اصل می‌گیری و می‌خواهی برای اثبات آن از هزار جا هزار چیز جور کنی و روشن است که جور می‌شود. به قول آن مردِ غربی در پایان همه دلایل باز دلیلی وجود ندارد. حالا ما می‌گوییم در آغاز هر دلیلی ما تسلیمیم و دمِ شما گرم.

بیش از شش هفت سال در مجموعه‌هایی رفت و آمد داشته‌ام که روی پیشانی‌شان نوشته بود حزب‌اللهی. قصدِ من نقدِ اینان و زدنِ این دوستان نیست. این عزیزان هم دارند نان می‌خورند و کارهایی می‌کنند. شاید مشکل از من بوده یا مجموعه‌هایی که بنده در آن‌ها بوده‌ام. شاید هم جاهای دیگر که روی پیشانی‌شان ننوشته حزب‌اللهی خیلی خجسته‌تر از این دوستان ما نباشند. به هر صورت در کشاکشِ این‌وری‌ها و آن‌وری‌ها با خودم نجوا می‌کنم: اگر مانندهای این دوستان بخواهند کارها را در دست بگیرند، من که جز سردرگمی ندیدم. حداقل منِ سردرگم سردرگم‌تر شدم. دروغ نگویم غیر از سردرگمی هم دیدم، ولی آن‌ها بهتر از سردردگمی نیستند و نگفتنش بهتر است. پس حرف از اصلح و مسلح و فلان و پشمه‌دان نمی‌توانم بزنم. اصلاً من که باشم در این اقیانوسِ منافع و ارزش‌ها و کشمکش‌ها. من سال‌هاست دارم با دیوار حرف می‌زنم و برای حرف‌هایم پشیزی ارزندگی قائل نیستم که بخواهد گوشی هم بشنود و چشمی ببیند.

می‌ماند بیم‌ها. بیمِ این‌که اگر آن‌ها بیایند، چنین و چنان می‌شود. بیمِ کوچکی هم نیست، قبول دارم. هیچ حرفی هم در آن نیست. این عمرِ غافلانۀ من تا امروز در بُعدِ سیاسی‌اش همه در این گذشته از بیمِ عقربِ جراره به سه‌نقطه پناهنده بشویم. چه می‌شود کرد عزیز دلم؟ این کشور جایی‌ست که ما در آن زندگی می‌کنیم. من که نمی‌توانم بگویم گورِ پدرِ همه‌شان و بچپم در نه‌توی جانِ خمول خویش. یک دلبری می‌گفت اگر همین الآن میانِ شیطان و خدا رأی‌گیری بشود، با اکثریتِ شگفت‌آوری شیطان پیروز است. اعمال ما و نیات ما روشن است. با همان نیتی که سراغ فلانی می‌رویم و سراغ بهمانی نباید برویم، با همان‌ها سنجیده می‌شویم. هزار بار گفته‌ام، صد هزار بار دیگر هم می‌گویم: جذاب‌ترین امام، امامِ شهید و غایب است. می‌توانی برای خودت هر چه بی‌خطر بود برگزینی و انجام بدهی. همان‌قدر که دین و خدا و پیغمبر در نیت‌ها و اعمال ما مؤثر است، همان‌قدر هم اهلِ دین و دیانت و این چیزهاییم. همه‌چیز مثلِ روز روشن است. چرا مثلِ برف سرمان را در کبک می‌کنیم؟ یا برعکس. چه فرقی دارد. مهم این است که تو داری فرومی‌کنی.

دین فروکردنی نیست. از میانِ این‌همه اهلِ تقوا و ایمان و زهد و صلاح و پاکی و پارسایی یک گروه پیدا نشد که بی‌قرارِ تو بشود. دنیا همۀ ما را برد. دنیا همۀ ما را خورد. یک آب هم رویش. ما اندازۀ یک آب هم تو را نخواستیم. می‌خواهم تا ابد غر بزنم اصلاً.

حرفِ بنی‌عباس

🔺 حرفِ بنی‌عباس این بود که ما پیروِ اهل بیتیم و کسی را برخواهیم گزید که مورد رضای آل محمد علیهم‌السلام باشد. بنی‌عباس تاب امامان را نیاورد و مانند بنی‌امیه آن‌ها را کشت. آن‌ها از ایرانی‌ها استفاده ابزاری کردند و پس از استقرار، آنان را از سر راه برداشتند. با وجود این نتوانستند از سابقه حکومت‌داری آنان و تجربه‌های پیشین‌شان بی‌بهره بمانند.

🔺 سرکوب شدید امامان کار را به محاصره آنان در پادگان کشاند و آخرین آنان تا امروز از دیده‌ها غایب است. عباسیان جدا از پیروان امامان، شش امام را با روش‌های مختلف کشتند. در آن روزگار قیام‌های زیادی شد و برخی از آن قیام‌ها از تأییدات امامان نیز بهره‌مند شد. مثلاً این‌گونه آمده که امام صادق علیه‌السلام دوست داشته مخارج خانوادۀ ساداتی را بدهد که علیهِ بنی‌عباس قیام کند. البته هیچ گزارشی از شرکت امامان در قیام‌ها ثبت نشده و گویا در مجموع تقیه دلیل آن بوده، هرچند آن‌ها پیش روی خلفای عباسی بسیار منتقد و حق‌طلب بوده‌اند.

🔺 بنی‌عباس نسبِ خود را از هاشمیان و قریشیان می‌دانستند و به عباس، عموی پیامبر علیه‌وآله‌السلام، منسوب بودند. عبدالله بن عباس راویِ مشهور و مفسرِ نامبردارِ اسلام است که جدّ ابراهیم و منصور و سفاح، مؤسسان خلافت عباسی است. این جماعت پشت‌درپشت علیهِ امویان مبارزه کردند. در تواریخ ذکر شده که برخی از آنان مانند محمدبن‌علی، نوۀ عبدالله‌بن‌عباس، ادعای امامت نیز داشته‌اند. همین محمدبن‌علی در اولین سالِ سه‌رقمیِ اسلام، 100قمری، دعوت‌گرانی به خراسان و عراق فرستاد تا مردم را به آل‌محمد بخوانند. اینجا منظور از آل‌محمد روشن می‌شود که همین محمد‌بن‌علی‌ست، نه محمدبن‌عبدالله رسول گرامی خداوند. نزدیک به سه دهه از مردم خمس و هدیه گرفت و کم‌کم قدرت و ثروت‌شان بیشتر شد.

🔺 عباسیان بر موجِ عدالت‌خواهی و ظلم‌ستیزی و اهل‌بیت‌خواهیِ مردم سوار شدند و از فضایی که علیهِ بنی‌امیه به خاطر جنایت‌های بزرگِ آنان به‌ویژه در دوره یزید پیش آمده بود بهترین بهره را بردند. در میان اقوام مسلمان، ایرانی‌ها بیشترین مطالبه را داشتند و به همین خاطر ابومسلم از ایران سپاهی بزرگ فراهم کرد تا آنان را بر تخت بنشاند و در اولین فرصت کشته شد. ماجرای گنده‌ترشدنِ قهرمان از شاه اینجا نیز مکرر شد. پس از این اتفاقات و استقرار عباسیان، قیام‌های بسیاری از ایران و عراق ترتیب داده شد که هیچ‌کدام سودی نداشت و هر روز فشار بر علویان و شیعیان بیشتر شد.

🔺 از شگردهای بنی‌عباس توجه به علوم برای سرگرم‌سازی دانشمندان از مسئله اصلی حکومت یعنی نظام سیاسی بود؛ مسئله‌ای که در روزگار صدر اسلام و بنی‌امیه بارها گریبان حکومت‌ها را گرفت و آن‌ها را سرنگون کرد. به هر حال ویژگی اصلیِ حکومت بنی‌عباس فریب بود. آنان با تشبه به نسل پیامبر کوشیدند مردم را هم‌پای خود کنند و حکومت را، که در صورت همراهی مردم ملکِ طلقِ اهل‌بیت علیهم‌السلام بود، از آنِ خود کنند. در این میان آن‌که زیان دید مردم بودند؛ چون از مواهب حکومت خدایی محروم شدند.

روایت می‌کنم

▪️ «جهان خوردم و کارها راندم و عاقبت کار آدمی مرگ است. اگر امروز اجل رسیده است، کس بازنتواند داشت که بر دار کشند یا جز دار، که بزرگ‌تر از حسینِ علی نی‌ام.» بیهقی این جملات را از زبان حسنک وزیر می‌نویسد و من هنوز معتقدم قوی‌ترین فردِ جهان فردِ راوی‌ست. آن‌که قلم به دست دارد و و کلمه‌ای می‌نویسد قافیه را برده است و هر کس با هر حشمت و سطوت و شوکتی که می‌خواهد داشته باشد نمی‌تواند حریف او باشد. موبدانِ خسروِ اول، ملقب به انوشه‌روان و دادگر، مدت‌ها با این عناوین کوشیدند او را از قتلِ بزرگی که انجام داده بود مبرا کنند، ولی چهارصد سال بعد، شاعری از توس در کنجی نشست و نقل کرد در یک شب او تمام مزدکیان را به باغش دعوت کرد و آن‌ها را مانندِ درختی کاشت، اما از سر. جنگ ها بر سرِ همین روایت‌هاست. سویی در کتبِ حدیثی از قول رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله جا می‌کنند که من در زمان پادشاهی دادگر متولد شدم تا سرپوشی بر جنایت خسروِ ساسانی بگذارند. اما پری‌رو تابِ مستوری ندارد و خورشید همیشه پشتِ ابر نمی‌ماند.

▪️ این است که اخوان ثالث دست از روایت‌های این و آن برمی‌دارد و خوانِ هشتم را خودش روایت می‌کند؛ چون می‌بیند دیگر به هیچ راوی و روایتی نمی‌توان دل بست. اما این روایت دیگر روایت فتح‌ها و فیروزی‌ها و برتری‌ها و غلبه‌ها نیست، روایتِ مرگِ رستم است آن هم به دستِ نابرادرمردش؛ شغاد. اکنون با قصۀ بیهقی درمی‌یابیم قرمطی و بددین خواندنِ حسنک، اگر هم اساس و اصلی داشته باشد، دستاویزی بوده برای حفظِ قدرتِ مسعود غزنوی. مزدک بددین است، درست، ولی این بددینی برای شاهی که می‌خواهد قدرت را در دستِ خود داشته باشد و نمی‌خواهد به منافع خودش و طبقاتِ جامعه‌اش ثلمه‌ای وارد شود زیانی نمی‌رساند. زیانِ مزدک از دین نیست، از تمنایی‌ست که دارد. او می‌گوید چرا همه‌چیز در دستانِ شاه باید باشد؟ آیا چنین کسی در هر نظامی نباید بمیرد؟ چرا باید کسی که می‌خواهد سهمی از قدرت و امکانات داشته باشد زنده بماند؟ چرا کسی که می‌خواهد با دین شاه را نامشروع جلوه بدهد حقّ حیات داشته باشد؟

▪️ من نه طرفدارِ مزدکم، نه حلاج، نه شیخ اشراق، نه رستمِ دستان. تنها طرفِ حقم، اگر درست تشخیصش بدهم. قلم به دست گرفته‌ام و بر حسینِ علی علیهماالسلام می‌گریانمش. جرمِ ابراهیم علیه‌السلام چه بود که در آتش انداختندش؟ همین دعوت به خدای یگانه؟ نه. هر کس بخواهد ساختارهای موجود را بر هم بزند، تنها نصیبش مرگ است. و چقدر این‌ها احمقند. قهرمانانی که از حکومت‌ها بزرگ‌تر می‌شوند نیز در این قاعده‌اند. تو عابدی همچون من را که امامِ فرشتگان در آسمان‌هایم و همه به من التماس دعا می‌گویند و پشتِ سرم نماز می‌خوانند، رها کرده‌ای و از فرشتگانت می‌خواهی بر آدمی سجده کنند که از مشتی گِل ساخته شده و حتی به حرفِ تو نیز گوش نمی‌دهد؟ به عزت و جلالت سوگند نمی‌گذارم نظمِ موجود را بر هم بزنی.

▪️ باشد ابلیس. تو کارت را بکن. من نیز به نون و قلم و سطرهای نوشته‌ها سوگند می‌خورم و روایتِ وجود را در کتابم می‌نگارم. خوانندگان بخوانند و خودشان حق را بیابند. تا کجا می‌خواهی در هزارتوی تاریکی‌ها و شبهه‌ها و نسبیت‌ها وول بخوری؟ من قوی‌تر از چیزی هستم که تو بتوانی تصورش را بکنی: من راوی‌ام.

شکوهِ شکست

🔺 بیشترِ عمرِ ما به رودربایستی و توهم می‌گذرد. وقتی صفحات تاریخ را ورق می‌زنی می‌بینی از این‌همه گریبان‌دریدن‌ها چیزِ دندان‌گیری موجود نیست. وطن از موهوماتی‌ست که سیاسی‌ها برای تقویت حکومت‌شان بارِ ما کرده‌اند. چیزی را که نه تو ساخته‌ای و نه برگزیده‌ای چگونه می‌تواند باعث افتخارت باشد؟ حتی اگر بخواهی به وطن هم افتخار کنی، می‌بینی شکست‌ها و تحقیرهایش بسیار بیشتر از پیروزی‌ها و بزرگی‌هایش است. آن پیروزی‌ها هم با هزاران قتل و تجاوز به نوع انسان به دست آمده. پدران و مادران ما آواره و مقتول و مجروح شده‌اند تا پادشاهی بر اورنگ خویش تکیه زند. چقدر انسان می‌تواند بی‌مقدار و احمق باشد. هزاران انسان بمیرند تا خودکامه‌ای بر قدرت بنشیند. هزاران تن تمام عمر نوکری و بیگاری بدهند تا بی‌شرفی سرور باشد. بعد تمام این کثافت‌کاری‌ها را کنار هم ردیف کنند و نامش را بگذارند وطن و سینه سپر کنند که ما فلانیم و از نسل پشمه‌دانیم. چقدر آدمی می‌تواند احمق و بی‌ارزش باشد.

🔺 این حرف اخیر آقای خاندوزی، وزیر اقتصاد، مرغ پخته را بر سر سفره به قهقهه می‌اندازد. این‌که با نسلی مواجهیم که انگیزه و تمایلی برای اداره کشور ندارد، مرا به یاد فیلم نقاب‌دار می‌اندازد. آنجا شاهزاده‌ای در زندان است و ناشاهزاده‌ای پادشاه. پس از چندین کشمکش شاهزاده اصلی بر تخت می‌نشیند و تقلبی می‌رود زندان. این‌که چقدر خون ریخته می‌شود تا این تحول بزرگ تاریخی (!) حادث شود به کنار، همان شاهزاده هم راه جنایت و خباثت در پیش می‌گیرد. پس چه شد؟ آن‌همه جان‌فشانی و عرق‌ریزی و نقشه‌کشی در نهایت چنین حاصلی دارد؟ مطمئن باش این گربه‌ها دست‌شان به گوشت نرسیده، وگرنه هم چنگ دارند، هم دندان و هم باقی چیزها!

🔺 شیخ فضل‌الله وقتی به‌فراست دریافت مشروطه یعنی حذف شرع و حاکمیت قانونی که همه برابرش یکی‌اند، گفت ما سال‌ها شاهان را با همین شرع گوش‌به‌زنگ نگه داشته‌ایم تا حدود دینی در جامعه تعطیل نشود. این شد که گفت مشروطه خوب است، ولی مشروعه هم باشد. اکنون محل دفن شیخ نوری هم دقیقاً معلوم نیست؛ همان‌طور که معلوم نیست مشروطه چه شد و مشروعه چه شد.

🔺 اخوان ثالث جماعتی در غل و زنجیر را توصیف می‌کند که به آن‌ها وعده داده شده راز رهایی آنان بر تخته سنگی نگاشته شده. با هزار مصیبت پیدایش می‌کنند. رویش نوشته: کسی راز مرا داند که از این رو به آن رویم بگرداند. با مشقت فراوان برش می‌گردانند. آن سویش هم همین را نوشته. بر فراز قله‌ها هم همین کاسه و آش است. نیهیلیسم پوچی نیست، بی‌ارزش‌شدنِ ارزش‌هاست؛ ارزش‌هایی که وهمی بیش نیستند. بیان دین روشن است: دفاع از مظلوم و ستیز با ستمگر. با این شرط ما چقدر مشروعیم؟ البته اگر مایی مانده باشد در این روزگار اتمیزه‌شدنِ روزگاریان؛ که غایتش نابودی‌ست، زیرا متفرد تنها خداست.

مردم؟ کدام دوغ و کدام کشک

🔺 از سوی دیگر، همراه مردم نبودن همیشه هم چیز بدی نیست. مثلاً شما یک آن گمان کنید حضرت لوط علیه‌السلام همراه مردمش می‌شد و خدای‌نکرده مبتلا به گناه کبیره می‌شد یا نوح عزیز ما عوض گوش‌کردن به حق، گوش به حرف مردم می‌داد و همراه آنان غرق می‌شد.

🔺 قبلاً هم عرض شده بود که معیار حق است و شاهان و اربابان هم در همین لفافه سلطان مردم می‌شدند. مشکل نظام‌های غیرالهی این بود که در زمان حضور انبیاء و اولیای الهی اجماعاً دشمنش می‌شدند. بعد از آن‌ها هم مدعی پیروی از همان کسی که دشمنش بودند. در تمام دعوت‌های نبوی جریان قدرتمند تحریف آشکار است. در واقع آن‌چه موجب تثبیت دعوت الهی می‌شد وصایت بود که آن هم در هیچ‌کدام قدرت نگرفت. یکی از دلایل اصلی این مسئله همراهی‌نکردن مردم بود. از کلمات ویژه‌ای که امام حسین علیه‌السلام در محاصرهٔ کربلا بر زبان آورد همین بود. مردم بندهٔ دنیایند و دین مانند آدامسی خوشمزه در دهان آنان! آن را می‌جوند تا وقتی مزه‌ای دارد. وقتی هم مزه‌اش تمام شد و وقت هزینه‌دادن شد، به معنی واقعی کلمه تُفَش می‌کنند بیرون.

🔺 برای خدا این چیزها مهم نیست. او سوگند خورده جهنم را از جن و انس پر خواهد کرد. یکی از چیزهای بسیار بامزه در نظام خداوند این است که او کارش را با کافران و منافقان هم پیش خواهد برد. ما می‌دانیم راه در جهان یکی‌ست و ما باید به حقیقت خودمان متصل بشویم. اگر دعوت و ساختار و بکن‌نکنی هم هست اصلاً برای آزار و مرض نیست. قرآن چیزهای بانمک دیگری هم دارد. مثلاً می‌گوید اگر شما از حرف خدا پیروی نکنید و پیامبرش را یاری نکنید، خدا قومی دیگر را جایگزین شما می‌کند. ما خدا و پیامبر و امامان را رها کرده‌ایم و چسبیده‌ایم به زخرف دنیا. مردم می‌توانند حکومت‌ها را تعویض کنند، ولی چه فایده وقتی مدام فریب بخورند و دنیا را طلب کنند؟

مردم؟ کدام کشک و کدام دوغ؟

🔺 من هیچ‌وقت تحلیل‌گر سیاسی و اقتصادی و اجتماعی و ای‌های دیگر نبوده و نیستم. در همین حد راننده‌تاکسی‌های گرامی بلدم، که البته گاهی همین رانندگان به چشمه‌های تسنیم وصلند؛ چشمه‌ای که مقربان از آن می‌نوشند.

🔺 القصه که خیلی خیلی سال بود که واژهٔ مردم ترسناک بود. یک ارباب بود و دیگران رعیت بودند. مردم «مالِ» شاه و اربابان بودند؛ درست مثل گاو و گوسفند. کسی هم امکان نداشت این نظم را بر هم زند. این نظم برگرفته از نظام هستی بود که خدا آن بالا بر تخت فرماندهی هستی تکیه زده بود و کائنات مخیر و مسخر و خادم و چاکر او بودند. همان خدا آمد زمین و شد شاه و ارباب. دیگران هم درست کائناتی بودند که تنها فخرشان بندگی شاه بود.

🔺 کاری با این‌که انبیاء با این تفرعن‌ها ستیزیدند و چه بر سرشان آمد ندارم. آن‌چه حق مطلب است گویی این است که ساختار خدا_مردم در جهان حقیقت دارد و شاهان بدون داشتن استحقاق حکومت از جانب خدا، جایگاه خلافت الهی را اشغال کرده‌اند.

🔺 آن‌سوتر از این جغرافیا، زمین بازی به‌کل متفاوت بود. غربی‌ها از زمان یونان باستان دم از دموکراسی زدند و نظام‌های وارداتی هرگز در آن اقلیم آن‌چنان جواب‌گو نبود. باور به تقدس ریشهٔ غربی ندارد. در نظر آنان جهان مادری مرده است که ما جنینی زنده در اوییم. خودمان باید راهی برای خلاص بیابیم. این‌ها مهم نیست. مسئله این است که از قضای روزگار، مردم در آن اقلیم هم همواره مترادف کشک و دوغ بوده‌اند و به قول رفقای خنده‌دار ما «دورچین» بوده‌اند، نه غذا. در واقع در نظام دموکراسی با تحمیق و تخفیف مردم همواره خواسته‌ها مایل به هوای نفس است، گذشته از این‌که آن‌که قدرت دارد ثروت هم دارد و در نتیجه فریب و تبلیغ بیشتر و رأی و برگزیدگی.

🔺 واقعیت این است که دولت‌ها بدون مردم توانایی انجام کاری ندارند و این‌گونه است که متوسل به قدرتمندان و ثروتمندان می‌شوند تا برآیند و انتخاب شوند. طبیعی هم هست پس از این انتخاب‌شدن منویات همان اربابان را پیش ببرند. اینجاست که مردم دقیقاً زینت‌المجالس‌اند از دیرباز تا اکنون. در ساختار شاهنشاهی مردم رسماً کشک‌اند و در نظام جمهوری تلویحاً. مهم نیست کدام بدتر است، مهم این است که پرچم به دست همه خواهد افتاد. صبر خدا بیش از چیزی‌ست که تصور می‌کنی. او خلاق است و لازمهٔ خلاقیت آفرینشی بی‌پایان. هیچ حاکم و حاکمیتی دوست ندارد حکومتش بد باشد و مردم ناراضی باشند، ولی جایگاه حاکم جایگاه الوهیت است و بخشی از فساد جهان ناشی از همین غصب خلافت الهی. مخلص همه رانندگان تاکسی🌷

پژوهش بفرمایید

می‌دانید که قسمت قابل توجهی از پژوهش‌ها مربوط به گذشته‌پژوهی‌ست. رشته‌هایی مانند تاریخ و ادبیات و فلسفه و عرفان و دین و این و اون در کل مشغول گشت و گذار در گذشته‌هایند و بعضاً گذشته‌هایی که عقل بشر هم به آن نمی‌رسد. حالا چرا؟ چرا آدم‌ها می‌روند سراغ گذشته؟ نویسنده‌ای را می‌شناختم که هر شب دفتر خاطراتش را باز می‌کرد و از آن می‌خواند تا غش می‌کرد. یک کلمه هم از امروزش نمی‌نوشت. کمی که با او حرف زدم دیدم آقا شکست عاشقانه‌ای خورده‌اند و در آن خاطرات دنبال روزهای شیرینِ عاشقی با آن دختر جوان و طناز است.
به نظرم زیاد نیازی به پاسخ پرسش مذکور نیست. گردش در گذشته گاهی اعتراف به شکست در اکنون است. البته بدانید و آگاه باشید که این شکست به همین سادگیِ دم‌دستی نیست. حتی گشت و گذار در ذهن هم چنین حال و هوایی دارد. پرداختن به عرفان در زمان مغول. روایت باستان در روزگار غزنویان. آویختن به ظرافت‌های مضمون در هند صفویان. از این نمونه‌ها کم نیست. اخیراً دیدم گروهی پژوهشگر غربی فرورفته‌اند در یونان باستان. مدرنیته شکست خورد، ولی از شکستش پیروزی نساخت، شکستی بدتر ساخت. متکثرتر شد. تبلیغِ تکثر و ایجاب می‌کند. اوضاع دارد بدتر می‌شود.
انسان می‌کوشد طرحی درآورد و از سوی دیگر منکرِ طرح دین است. می‌گوید تمام حکومت‌های دینی در تاریخ شکست خورده‌اند. بله. تاریخ آن‌ها را شکسته نشان می‌دهد. حکومت غیر دینی چه کرده؟ حکومت‌ها بدون دین نمی‌توانند باشند. خودشان هم می‌دانند. دین را چیزی مفتکی و ساده در نظر گرفته‌ایم. حداقل در این جغرافیایی که ما زندگی می‌کنیم حکومت غیردینی نبوده. در اروپا هم همین است. رنسانس و روشنگری و انقلاب صنعتی و مدرنیته و کمونیسم و لیبرالیسم و چه‌ایسم و فلانیسم همه‌شان دین‌های بعد از کلیسا بودند و هستند. خودِ کلیسا که دین ترکیبی موفقی بود. مهرپرستی را از غرب زاگرس گرفتند و زدند به مسیح و آیین‌های مسیحیت ساختند. گفتند با این می‌شود بر مردم قبولاند که ما نشاندۀ خداییم. مدت مدیدی هم جواب داد. گوتنبرگ با اختراع دستگاه چاپ ترتیب‌شان را داد و دین جدید آمد. این حوادث در شرق و غرب عالم حادث شده.
حرف زیاد است. فقط بدانید دین ذاتیِ بشر است و بی‌دینی هم دینی‌ست! شما مختار مطلق نیستید. شما مخلوقید و مجبور. حالا هِی بروید بگویید اگر فلان شود، درست می‌شود. این آزمون و خطا بی‌پایان است. ما مسافریم؛ مسافر ابدیت. دین هم صاحب دارد. بروید و پژوهش بفرمایید. حق یارتان.

مبارزه منفی بکنیم یا نکنیم؟

◀️ این روزها که صحبت از تحریم شرکت‌های گنده‌ای مثل اسنپ و دیجی‌کالا و میهن و اوکالا و مانندهایشان می‌شود، دلایل گوناگونی برایش می‌تراشند؛ ولی اصلش همکاری با نهادهای امنیتی‌ست، راست یا دروغ. البته اگر این شرکت‌ها در هر کشوری بودند، ملزم به همکاری با همان حکومت بودند.

❇️ حرفم این نیست. می‌خواهم بگویم «مبارزه منفی» در فرهنگ ایرانی زیاد جوابگو نیست. شاید به درد تنبیه بخورد، ولی مثمرِ نهایی نیست. بله. در جایی مثل هند کسی مانند گاندی از لباس‌های انگلیسی نمی‌پوشد. خودش نخ می‌ریسد و لباس هندی می‌پوشد و مردمش هم می‌آیند پشتش. امروز کسانی که غرق در اسراف و اتراف‌اند، رطب خورده و منع رطب می‌کنند. تو اگر غمخوارِ ایرانی‌جماعت بودی، هم می‌دانستی این ملت با تحریم و خشونت گیرتر می‌شوند که ول‌کن نه، هم درمی‌یافتی سال‌های طولانی از تزویر فراری بوده‌اند، هرچند گویی نفاق یا شاید تقیه تا اعماق وجودشان رخنه کرده.

❇️ حکومت‌داری و رفاه اجتماعی در هیچ کجای جهان درست نخواهد شد، چون صاحبان حکومت‌ها در عالم صاحبان ثروت‌هایند. و این جماعت برای نفع‌بریِ حداکثری به هر رنگی درخواهند آمد. خودت را در جنگ قدرت این ناعزیزان میفکن. جز آه و نفرین نصیبی نداری. شما کاری که می‌کنی تقوا پیشه کن، که عاقبت برای تقواییان است. بوس بر تو😘

دریای بیابانی

در بازگشت از انزلی می‌گوید: مجید! اگر به‌فرض این نظام سقوط کند، سرنوشت ما چه می‌شود؟ من که هنوز در ساحل بکر غازیان موج می‌خورم می‌گویم بعضی فرض‌ها مُحال‌اند، چون فعلاً جایگزینی ندارند. و باز می‌دوم میان مرغ‌های دریایی که گاهی می‌توانم صدای آن‌ها را هم تقلید کنم. هرج و مرج و بی‌قانونی سال‌های طولانی. از لابلای قایق‌ها به اسکله خیره می‌شوم. بارانِ ریزِ بندر کلاهم را هدف گرفته. در کله‌ام پاسخی دیگر خیس می‌خورد: ببین، دو حالت دارد. یا یک نظام خیلی دینی‌تر می‌آید که نمی‌دانم ابعادش چیست یا چیزی می‌شود که قبلاً بسیار بر سر شیعیان آمده. نهایتاً امثال ماها را می‌کشند، اگر قابل باشیم. رادیو صداهای کف اقیانوس را پخش می‌کند. کنتور که ندارد. من وقتی وضع بیست سی سال پیش دور و برم را با امروز ترازو می‌کنم، ترجیح مرگ دادن که چه عرض کنم، آرزوی مرگ می‌کنم. آرزو می‌کنم در فردایی نباشم که گندتر از امروز است و من کماکان سیب‌زمینی هستم. کنتور که ندارد. ما که بدون عطشی غرق در آبیم، شاید در بیابان دریابیم. که درنمی‌یابیم.

گاهی نسیم وعدهٔ ویرانی آورد

پیش‌بینی آینده آسان نیست. همین که تردید در باب چیزی پرسش‌هایی پیش می‌آورد، امکان وقوع را یادآوری می‌کند. امروز اگر از گوشه و کنار احتمالات تغییر فصل به سبب نسیم‌هایی زمزمه و طرح و انکار می‌شود، می‌شود نگاهی به منکران پیشین انداخت.

آنتونی پارسونز گماشتهٔ بریتانیا در ایران، چهار سال پیش از انحلال پهلوی گزارش‌های فراوانی ارسال می‌کرد. در بهار ۵۷ اوضاع کشور را چنین بیان کرد: «البته که ماشین حکومت انگار در شن نرمی گرفتار شده است، اما به نظر می‌تواند سرعت بگیرد و دوباره راه بیفتد.»

شن نرم خودرو را فروبرد. آن هم به‌سرعت. گاهی انکار امکان هم امکان وقوع است.

من آنم که رستم بُوَد پهلوان

🚩 رسم این است که در این عالم هر که مدعایی دارد، پرچم را به دستش بدهند تا بعداً نگوید من اگر صاحب فلان کار بودم، چنین و چنان می‌کردم. این معنی در سر من بود تا اینکه چند روز پیش دو روایت با این مضمون دیدم. واقعیت این است شما هر قدر هم بخواهی از چپ و راست به نظام‌هایت اصلاحیه و وصله‌پینه بچسبانی، کار دست کسی دیگر است. عمری بود، دلایلم را می‌نویسم. فعلاً این دو روایت تقدیم شما:

روایت اول: حَدَّثَنَا أَحْمَدُ بْنُ مُحَمَّدِ بْنِ سَعِيدٍ قَالَ حَدَّثَنَا عَلِيُّ بْنُ الْحَسَنِ قَالَ حَدَّثَنَا مُحَمَّدُ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ عَنْ مُحَمَّدِ بْنِ أَبِي عُمَيْرٍ عَنْ هِشَامِ بْنِ سَالِمٍ عَنْ أَبِي عَبْدِ اللَّهِ ع أَنَّهُ قَالَ: مَا يَكُونُ هَذَا الْأَمْرُ حَتَّى لَا يَبْقَى صِنْفٌ مِنَ النَّاسِ إِلَّا وَ قَدْ وُلُّوا عَلَى النَّاسِ حَتَّى لَا يَقُولَ قَائِلٌ إِنَّا لَوْ وُلِّينَا لَعَدَلْنَا ثُمَّ يَقُومُ الْقَائِمُ بِالْحَقِّ وَ الْعَدْل‏.

📚 الغيبة للنعماني، ص274 / ح53.

🔸ترجمه روایت اول: از امام صادق عليه‌السلام: اين كار (قيام قائم عليه‌السلام) رخ نخواهد داد تا آنكه هر گروه و دسته‌اى حكومت بر مردم را به دست گيرد تا كسى نگويد: اگر حاكم مى‌شديم، عدالت را مى‌گسترانديم. بعد از اين، قائم حق و عدل‌گستر قيام مى‌كند.

روایت دوم: [الفضل] عَنْ عَلِيِّ بْنِ الْحَكَمِ عَنْ سُفْيَانَ الْجَرِيرِيِّ عَنْ أَبِي صَادِق‏ عَنْ أَبِي جَعْفَرٍ ع قَالَ: دَوْلَتُنَا آخِرُ الدُّوَلِ وَ لَنْ‏ يَبْقَ أَهْلُ‏ بَيْتٍ لَهُمْ دَوْلَةٌ إِلَّا مُلِّكُوا قَبْلَنَا لِئَلَّا يَقُولُوا إِذَا رَأَوْا سِيرَتَنَا إِذَا مُلِّكْنَا سِرْنَا مِثْلَ سِيرَةِ هَؤُلَاءِ وَ هُوَ قَوْلُ اللَّهِ عَزَّ وَ جَلَ‏ وَ الْعاقِبَةُ لِلْمُتَّقِينَ.

📚 الغيبة (للطوسي)، ص473 بسنده عن کتاب الفضل بن شاذان. و نیز الإرشاد في معرفة حجج الله على العباد (للمفید)، ج‏2، ص385 به سند دیگر.

🔸 ترجمه روایت دوم: از امام باقر عليه‌السلام: همانا دولت ما پايان دولت‌هاست، و هيچ خاندانى باقى نمانند كه سهمی از دولت و سلطنت داشته باشند جز اينكه پيش از (حکومت) ما به سلطنت رسند، تا اينكه چون راه و روش حکومت ما را ببينند، نتوانند بگويند: اگر ما به سلطنت می‌رسیدیم، مانند ايشان رفتار می‌كرديم، و همين است (معناى) گفتار خداى تعالى: «و پايان كارها از آنِ پرهيزكاران است»

همهٔ دنیا همین کار را می‌کنند

عزیزان من وقتی می‌خواهند فلان کار نظام را توجیه کنند و توضیح بدهند، می‌گویند همه‌جا همین کار را می‌کنند. گویی فراموش‌شان شده نه شرقی، نه غربی گفتن‌ها را. انگار پاک از یاد برده‌اند مدعی این بودند که بر اساس اسلام شیعی حکم و عمل کنند. جرأت ندارند بگویند امیرالمؤمنین سلام‌الله‌علیه نیز چنین می‌کرد. من اینجا دنبال دلیل این مسئله نیستم. و نمی‌گویم جهان را کنار بگذارید. تنها می‌گویم یادتان نرود عقبهٔ این نهضت دین است. لااقل در کنار دیگر مؤلفه‌ها جایی هم برای رویکرد اهل بیت علیهم‌السلام بگذارید. خدایی ببین به کجاها رسیده‌ایم.

دو روی یک سکه

چند روز پیش جوانی از این نظام نالید و امیدوار به پهلوی بود. مرا که می‌گفتم کاری نمی‌شود کرد متهم به نومیدی و روزمرگی کرد. گفتم چیزکی بگویم و رهایت کنم. اخوان ثالث پس از کودتای سی‌ودو به‌کل از همه‌چیز نومید بود. یک جا در شعری می‌گوید ما با هزار غل و زنجیر به بالای کوهی رسیدیم تا راه رهایی را بیابیم. بر صخره‌ای بزرگ نوشته بود: «کسی راز مرا داند که از این رو به آن رویم بگرداند». با رنج فراوان صخره را برگرداندیم. غبار و گل و لای از رویش زدودیم تا ببینیم چه راهی ارائه کرده. چه جمله بدیعی نوشته بود: «کسی راز مرا داند که از این رو به آن رویم بگرداند».
غرض رنجیدن ما بود از دنیا که حاصل شد. الحمدلله رب العالمین و صل الله علی محمّد و آله الطاهرین😊

مسئلهٔ بی‌هویتی

 

آدمیزاد وقتی از آنچه در ظاهر طلب‌کار آن است به جایی نمی‌رسد، درِ تفلسف و تدین و تعرفش باز می‌شود و کارخانه بافندگی‌اش را افتتاح می‌کند. بعد، آدم‌های به مقاصد رسیده می‌شوند دنیاطلب و محرومان می‌شوند شکیبایان دنیا و فیض‌برندگان از نعمات اخروی. اعتراض به ظلم ازبین‌برندهٔ ثواب‌هاست و سکوت، به تعالی انسان و جوششِ چشمه‌های حکمت می‌انجامد. آن‌ها که، البته به‌غلط، ریشه‌های دین را به توتم وصل می‌کنند، و آن‌ها که، شاید به‌درست، ارسطو را ابوبکر افلاطون نام می‌نهند، و آن‌ها که به‌درست زهد اعتراضی را تنها یکی از مظاهر عرفان می‌شمارند، با همین تفکرات و نتایجش به این نتیجه رسیده‌اند که دنیا جز جنگی واقعی چیز دیگری نیست و همان‌گونه که حیوانات قوی‌تر و گونه‌های هوشمندتر بقای بیشتری دارند، اصالت در انسان‌ها نیز با چیزی جز قدرت نیست. ولی این بقا ابدی نیست و همین درد مانند مارگزیده آدم‌های قدرتمند را به دور خود تاب می‌دهد. انسان به شکلی کاملاً واضح بستانکار جاودانگی و نامیرایی و بی‌نهایت است. فداکارترین انسان‌ها نیز با همین غرض فدا می‌شوند و تنها در یک معامله شرکت می‌کنند.

اما آنچه جامعه ایرانی را چنین بی‌هویت و منفعل کرده است کمتر ربطی به حاکمیت دارد. خاصیت تعلیق میان سنت و نوگرایی به سبک غربی‌اش تکثر و تفرد است. آنتروپی توقف‌ناپذیری که مخالف علنی توحید غایی وجود است، جماعت ایرانی را باسمه‌ای و بی‌هویت بارآورده. جنگ‌ها و جدل‌های بی‌پایان و بدون نتیجهٔ مردمان و حزب‌بندی‌های بی‌معنا و بی‌حاصل، تنها توهمی از مبارزه و کشمکش برایشان ساخته. هیچ‌یک دقیقاً نمی‌دانند از جان هم چه می‌خواهند، در حالی که کاملاً روشن است فربه شدن نفسانیت و توجه بیش از همیشه به مقوله خواهش‌های تن و قالب زوال‌مند بشری آنان را هر روز تک‌بعدی‌تر می‌کند و کاروان‌های هویت‌ساز سوری هرگز نمی‌توانند با تزریق هویت‌های برساخته و فرمایشی تغییری در این روند پدید آورند. در نهایت، حاکمیت آینهٔ همین بی‌هویتی و ثبات‌مند از چنین کشاکش‌هایی‌ست که به مثابهِ تقلاهای فرورونده‌ای در باتلاق است.

 

ناصر دین کشته شد، خونش کجا ریخته شد؟

 

میرزا رضا کرمانی از کامران‌میرزا ستم دیده بود و قصد کرده بود بکشدش. سید جمال اسدآبادی بر میرزا اثرها گذاشت تا به این نتیجه برسد که عوض کشتن نایب‌السلطنه، سلطان را باید بکشد. در ادبیات کهن جانوری داریم به نام اژدهای هفت‌سر که با بریدن هر سرش، سری دیگر درمی‌آورد. میرزای قصۀ ما هم ناصرالدین‌شاه را در اندرونِ امامزاده حمزۀ شهرری با پنج‌لول روسی به دیدار خداوند هِی کرد، به گمان اینکه ریشۀ ستم‌ها را زده. غافل از اینکه این اژدرها همه‌اش سر است و با رفت و آمد حاکمان و آقایان آش و کاسه همین باشد. همین میرزا رضا هم اگر میرزا رضا شاه می‌شد، غلطی بهتر از ناصر نمی‌کرد و چه بسا به دست ناصر دین کشته می‌شد.