دریای بیابانی

در بازگشت از انزلی می‌گوید: مجید! اگر به‌فرض این نظام سقوط کند، سرنوشت ما چه می‌شود؟ من که هنوز در ساحل بکر غازیان موج می‌خورم می‌گویم بعضی فرض‌ها مُحال‌اند، چون فعلاً جایگزینی ندارند. و باز می‌دوم میان مرغ‌های دریایی که گاهی می‌توانم صدای آن‌ها را هم تقلید کنم. هرج و مرج و بی‌قانونی سال‌های طولانی. از لابلای قایق‌ها به اسکله خیره می‌شوم. بارانِ ریزِ بندر کلاهم را هدف گرفته. در کله‌ام پاسخی دیگر خیس می‌خورد: ببین، دو حالت دارد. یا یک نظام خیلی دینی‌تر می‌آید که نمی‌دانم ابعادش چیست یا چیزی می‌شود که قبلاً بسیار بر سر شیعیان آمده. نهایتاً امثال ماها را می‌کشند، اگر قابل باشیم. رادیو صداهای کف اقیانوس را پخش می‌کند. کنتور که ندارد. من وقتی وضع بیست سی سال پیش دور و برم را با امروز ترازو می‌کنم، ترجیح مرگ دادن که چه عرض کنم، آرزوی مرگ می‌کنم. آرزو می‌کنم در فردایی نباشم که گندتر از امروز است و من کماکان سیب‌زمینی هستم. کنتور که ندارد. ما که بدون عطشی غرق در آبیم، شاید در بیابان دریابیم. که درنمی‌یابیم.

دردا ز بیکاری

نمی‌دانم آماری از معترضان چند روز گذشته درآمده یا نه، اما پیداست بیشترین درد بیکاری‌ست. تنها یک جوان بیکار می‌تواند ساعت‌ها در نت و خیابان بچرخد و به خاطر چرخیدن عبث در شبکه‌های اجتماعی مغزِ شست‌وشوداده‌شده‌اش او را مایل به اعتراض کند.

گرچه این راه حل درستی نیست، غرب با خرکاری کشیدن از جوان این مشکل را حل کرده. ما آن‌قدر علافی و ولگردی را درمان نکردیم که جوان آینده‌ای برای خودش تصور نمی‌کند و می‌ریزد بیرون. کسی که کار داشته باشد نمی‌فهمد کِی صبح شد و کِی شب. جوانِ بیکار هزار کار می‌کند و هزار فکر و خیال. اگر نظام نتواند برای متولدان دهه هشتاد و اواخر هفتاد مشغولیتی بیافریند، کلاهش پسِ معرکه است. و می‌دانید همه این مسائل به خاطر ماندن در دوراهی سنت و مدرنیته است. ما خودمان را باور نداریم. باور نداریم راهی را که در گذشته می‌رفتیم می‌توانیم ادامه بدهیم. اسیر شدیم به خدا.

دو روی یک سکه

چند روز پیش جوانی از این نظام نالید و امیدوار به پهلوی بود. مرا که می‌گفتم کاری نمی‌شود کرد متهم به نومیدی و روزمرگی کرد. گفتم چیزکی بگویم و رهایت کنم. اخوان ثالث پس از کودتای سی‌ودو به‌کل از همه‌چیز نومید بود. یک جا در شعری می‌گوید ما با هزار غل و زنجیر به بالای کوهی رسیدیم تا راه رهایی را بیابیم. بر صخره‌ای بزرگ نوشته بود: «کسی راز مرا داند که از این رو به آن رویم بگرداند». با رنج فراوان صخره را برگرداندیم. غبار و گل و لای از رویش زدودیم تا ببینیم چه راهی ارائه کرده. چه جمله بدیعی نوشته بود: «کسی راز مرا داند که از این رو به آن رویم بگرداند».
غرض رنجیدن ما بود از دنیا که حاصل شد. الحمدلله رب العالمین و صل الله علی محمّد و آله الطاهرین😊