درس اول: سکوت

در طول حیات انسان ممکن است اتفاقات متضادی رخ بدهد. یکی ثروت داشته باشد و یکی فقیر باشد. یکی دکتر باشد و یکی درس‌ناخوانده. یکی فرزندانی داشته باشد و یکی بدون اهل و عیال باشد. مهم نیست برای انسان چه رخ می‌دهد، مهم این است که انسان برابرِ این حوادث چه واکنشی دارد. و مهم نیست تمام این‌ها، آن‌چه برای انسان ثابت است مرگ است. تمام این پیشامدها برای هر انسانی ممکن است باشد و ممکن است نباشد. چیزی که قطعاً برای همه هست مرگ است. چگونه انسان برای چیزهایی که وقوع‌شان احتمالی‌ست می‌لرزد و می‌جوشد، ولی برای مرگ کاری نمی‌کند؟

بداههٔ نامهربانانه

دست‌هایم روغنی، لباس‌هایم کثیف، غروب‌گاهی از مکانیکی پدر آمدم وسط‌های گاراژ. بهمن پیام داده بود: دلتنگتم. بداهه سرودم: اگر که دل نسپاری، نمی‌شوی دلتنگ/هزار غلغله در سینه رام می‌گردد. جوابی به دل عاشق‌مان هم بود. دوازده سالی از آن روزها می‌گذرد.

تا کِی پنهانت کنم؟

شافعی یکی از چهار امام فقهی سنی‌هاست. از او دربارۀ امیرالمؤمنین صلوات‌الله‌علیه پرسیدند. گفت: ما أقول فی شخص اجتمعت له ثلثة مع ثلثة لا يجتمعن قطّ لاحد من بنی آدم: الجود مع الفقر، الشّجاعة مع الرّأى، العلم مع العمل.

درباره كسى كه سه چيز را با سه چيزى جمع كرده كه هيچ‌گاه براى هيچ‌يک از فرزندان بنی‌آدم جمع نمى‌شود، چه بگويم:
سخاوت با بى‌پولى، شجاعت با اندیشه، علم با عمل.
سپس شافعى گفت:
أنا عَبدٌ لِلفَتى أنزَلَ فيهِ هَل أتى‌
إلى مَتى أكتَمُهُ؟ أكتمه إلى مَتى؟

منم غلام آن جوانمردى كه سوره «هل اتى» درباره‌اش نازل شده است. تا كِى آن را كتمان كنم؟ تا چه زمانى اين امتياز را پنهان دارم؟!

منبع: مقدمۀ دیوان امیرالمؤمنین، میبدی، ص 15

.

این سه بیت هم از منِ بیچاره:
بندۀ شاهِ هل اَتایم من / در شگفت از مخالفانِ خدا
که ستایش کنند خورشید و / نور را از خدا کنند جدا
حیفِ ظلمت که نام‌شان باشد / معترف بر خدا و منگِ هوا

دارم خودم را

دیروز، نمی‌دانم بعد از چندین وقت، نشسته بودم صندلی عقبی ماشین. خیابان‌ها جور دیگری بود. دغدغهٔ مسیریابی نداشتم. نگران راهبندان نبودم. ساختمان‌ها دیگرگون بود. آن دو دقیقه اندازهٔ تمام دیروز برایم داشت؛ داشتنی که هنوز دارمش.

یار چمن‌خوار

.

استاد شگفت ما در دوره‌های کارشناسی و ارشد، بی‌گمان دکتر غلامرضا مستعلی پارسا بود. با برنامه‌ریزی‌های خاص مدیریت معظم گروه زبان و ادبیات فارسی، در بیشتر نیم‌سال‌های کارشناسی و در تمام نیم‌سال‌های ارشد با ایشان هم‌درس شدیم. این هم از مواهب ویژه نظام آموزشی جدید است. قدیم‌ها تشنه دنبال آب می‌دوید، شهربه‌شهر و کوی‌به‌کوی. سرآخر در چشمه نوشین استادی دلبر روح را از جرعه‌های نوشانش سیراب می‌کرد. اکنون نه تشنگی ارزشی دارد، نه چشمه‌ای پیداست. حتی این رسم که در گذشته استاد شاگرد را برمی‌گزید و به هر کسی راه نمی‌داد، ورافتاده. به قول دکتر شریعتی، استاد امریه به‌دست بر سر شاگردان «نازل» می‌شود. برای ما نیز همین نزول بود؛ چون جایگاه استادان طبقه پنجم بود و ما بی‌چارگان عالم پایین بودیم و چشم‌انتظار همین نزول‌ها.

القصه قصه‌ها داشتیم با این استاد عزیز. بنده نیز در شوخی و همراهی با ایشان کم نمی‌گذاشتم. ماجرای این شوخی‌ها اندک‌اندک به خواست خدا در این جریده خواهد آمد. روزی در درس معانی با این عبارت مکرر درگیر بودیم: «بحث در معانی ثانوی جملات.» رسیده بود به غزل حافظ با مطلع: «سرو چمان من چرا میل چمن نمی‌کند؟» ماجرا این بود که پرسش در اینجا مفید معنای طلب و انشاء است.

در همان حین، بامزگی ما گل کرد: «استاد! اینجا شاعر داره می‌پرسه که چرا سرو چمانش چمن میل نمی‌کند؟» استاد گمان برد بنده متوجه معنای چمن نیستم و آن را با علف اشتباه گرفته‌ام. ولی خودش همان ابتدای توضیح تفاوت چمن و علف غش کرد و طوری که دندان‌های پیشین، پسین و پشتین، حلق، نای، مری، لوزالمعده، روده کوچک، روده بزرگ، اثنی‌عشر و حتی زخم معده و سنگ کلیه‌اش هویدا گشت، گفت: «یعنی شما داری میگی شاعر از یارش می‌خواد که چمن بخوره؟!» تقصیر حافظ است که هر کسی از شعرش خوشه خود را می‌چیند. ما هم در این آینه تصویر مسخره خودمان را دیدیم.

شکافندگان دانش‌ها

📍

در محضر امام باقر سلام‌الله‌علیه بودم. طفلی در حال بازی وارد شد. امام برخاستند، او را به آغوش کشیدند و فرمودند: «پدر و مادرم فدایت باد!» رو به من فرمودند: «این کودک بعد از من امام شما خواهد بود. تو باید از علومش بهره‌مند شوی. این همان صادقی است که رسول‌الله صل‌الله‌علیه‌وآله بشارتش را داده.» با پایان سخنان امام، حضرت صادق سلام‌الله‌علیه خندیدند و چهره‌شان سرخ شد. امام فرمودند: «آنچه می‌خواهی از او سؤال کن.

گفتم: «خنده از کجا سرچشمه می‌گیرد؟» آن کودک لب گشود: «اندیشه از قلب، غم از کبد، تنفس از ریه و خنده از طحال سرچشمه می‌گیرد.» با شنیدن این پاسخ، برخاستم و پیشانی‌شان را بوسیدم. (بحارالانوار، ج 47، ص 15)

.

شَرِّقاً أو غَرِّباً، لن تجدانِ علماً صحیحاً الاّ شیئاً خَرجَ مِن عِندِنا أهلَ البیت (رجال کشی، ص ۲۰۹)

امام باقر سلام‌الله‌علیه: به شرق بروید یا غرب، هرگز علم صحیحی نخواهید یافت، مگر آنکه از نزد ما اهل بیت بیرون آمده باشد.

متاع بی‌مشتری

دانش و خواسته‌ست نرگس و گل / که به یک جای نشکفند به هم

هر که را دانش است، خواسته نیست / وآن‌که را خواسته‌ست، دانش کم

این دو بیت بازمانده از شهید بلخی جزء قدیمی‌ترین اسناد ناهمگونی دانایی و دارایی در ادب فارسی است. گویی هزار سال پیش نیز خواسته و دارایی با دانش در عالم طبیعی یک جا گرد نمی‌آمدند؛ همانگونه که گلِ اسفندماهیِ نرگس با گل اردی‌بهشتی سرخ یا همان محمدی در یک موسم نمی‌رویند.

برخی خواهند گفت امروز دانش و دارایی ملتزم هم‌اند و مانند گذشته‌ها نیست. البته که این دانش ملتزم به دارایی است و بر محور اصالت اقتصاد شکل گرفته، نه ذات دانش. نمی‌گوییم بد است. می‌گوییم میان دانش با اصالت اقتصاد و دانش با محوریت هدایت و حقیقت تفاوتی معنادار است که درنیافتن این تفاوت آدمی را گول خواهد کرد.

آن‌ها که راه خود را به کسب سرمایه نهادند، به ازای سعی‌شان توفیقی می‌یابند؛ چه دنیایی، چه عقبایی. جویندگان دانش باید بدانند که ممکن است در جوار دانش حقیقی به نانی هم برسند، اما به این امید سراغش نروند تا نومید نشوند. به لذایذی در این وادی برسند که نان و آب رنگ ببازد. آن‌ها هم که همچون شهید بلخی و دیگران و خود من ناله‌هایی زده‌اند، اغلب غم همراهان و عائله خورده‌اند؛ درست یا نادرست. به هر صورت، تا اهل زمان در اندوه نیازهای اولیه مادی مانده‌اند، نیل به دانش حتی ناهنجار می‌نماید. پس معمولی باشید و در نهان پیگیر دانش باشید؛ بی خوف ملامت ملامت‌گران.